_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

طنزالله.....

 

شعری از وبلاگ زهرا دری: 

 

آقا ی ِ خدا ، محرم مایید شما

اَلحق ُّ وَالاِنصاف ،خدایید شما

 

خوش بخت ترین عزیز عالم هستید

نه زاده شُدید و نه بزایید شما

 

یکتایی تان مشخص و شفاف است

چپ چشم بیان کند دو تایید شما !

 

از منّت خلق، بی نیازید ...چه لارج !

ای وَل ! که همیشه خود کفایید شما...

 

ادامه مطلب ...

از با تفاوت به بی تفاوت...

هوالمحبوب:  

  این پست ماله بی تفاوته؛هر موقع اومد بخوندش. 

در حسن نیت شما و امثالهم هیچ شک و تردیدی نیست

در اینکه هدفتون والا و بالاست هم شکی نیست وبه دیده ی منت میپذیریم و تا حالا پذیرفتیم.نه از جانب شما که از جانب هر اونکسی که به وظیفه ی انسانی و دوستانه ی خودش عمل کرده.من اگر دیده خاصی نسبت به زندگی دارم به خاطره خودم و غرورم و از بالا نگاه کردن نیست،به خاطره اینه که اون میخواد که بشه و میشه.من اگراعتقاد به چیزی دارم بخاطره باوریه که اون بهم داده نه اینکه خوندم یا شنیدم.من تا چیزی رو باور نکنم به زبون نمیارم و برای به زبون اوردنش زبونه خاصه خودم رو دارم.گاها نسبت به اینکه نکنه حرف کفر آمیزی زده باشم شک میکنم ولی خودش بهم میگه اینطور بیشتر ازم کیف میکنه.همه مثل هم نیستند.واسه همینه که خلق الانسان من تفاوت....

باباحاجی(بابابزرگم)میگه 3 چیزه که انسان رو جهنمی میکنه.1-ریاست 2-.......3-قلم

نخواستم و نمی خوام به واسطه ی حرفام اعتقادات کسی تزلزل پیدا کنه که آدمها نه فقط مسئول خودشون که بیشتر مسئوله بودن و موندنه دیگرانند واسه همین اونایی که نوشته بودم رو با اینکه خودم میدونستم قصد و غرضی توش نیست تنها به خاطره متزلزل نشدنه باورها و اعتقادات و خدایی نکرده برای ممانعت از به سخره گرفتن تغییر دادم.نه برای خوش آینده کسی بلکه برای شفاف تر شدنش واسه خودم که نکنه.........؟

نه تاثیر گرفته از غربم و نه شرق.نه جزءفرقه ی خاصی هستم و نه ملحد و کافر.نه بلدم رادیو روشن کنم و نه پیام مخابره کنم.همینم که هستم.با یه طرزه فکره خاص و یه عشق خاص نسبت به همه ی اطرافیانم.متنفرم از اینکه برای کسی بنویسم ولی عاشق اینم که اتفاقهای زندگیم را بازگو کنم تا شاید مخاطبم از توش چیزی واسه به درد خوردن پیدا کنه.حتی اگه خاطره ی خوردنه یه نون و پنیر باشه(البته بگم من پنیر دوست ندارما!)

آقا یا خانومه بی تفاوت ،مای سراپا بی ادب اگه قرار بود ادبیاته قویی داشته باشیم که نمیومدیم وبلاگ بزنیم میرفتیم در فرهنگستان ادب مینگاشتیم واسه همین اگه غلامحسین یوسفی هم میشدی....ناصح گمان مبر که نصیحت کنم قبول.........من گوش استماع ندارم لمن تقول!

به اندازه ی شما حدیث بلد نیستم که جوابتون رو بدم(البته یه همکلاسی دارم که اون دیباچه ی حدیث و آیه است، تازه به قول خودش حدیث من در آوردی هم بلده و نطقش هم به اندازه ی اعتقادش غراست،یه ذره هم عین شما همه را ریز میبینه!دانشگاه دیدمش اگه یادم بود بهش میگم کمکم کنه) واسه همین ساده و بی تکلف میگم.....

1-اگه چیزی بود که باید یه جوره دیگه میشد ،احتیاج به سنجش روحیه ی نقدپذیریه من نبود .به وظیفتون عمل میکردید.یا نتیجه میدید یا نمیدید.

2-دستتون درد نکنه که خیرخواه منید و منم که آدم نشو که اگه قرار بود بشم تا حالا شده بودم.اجرتون با امام زمان(حالا نگی مسخره کردما،تکیه کلامم اینه که اجر افراد را به آدمای مقدس واگذار میکنم.).علت نصیحت ناپذیریه من غرورو خودخواهی نیست به خاطره ژنه کوفتیمه (بابا تحقیق کرده به این نتیجه رسیده!)

3-کامنت بذارید،مرسی،نذارید هم مرسی.صلاح و مصلحت خویش عاقلان دانند

4-راهروی فکریه من طنز نیست.من اصلا راهرو ندارم،همش سالنه!

من دردسر زیاد دارم ای دوست

یک کله ی رو به باد دارم ای دوست

با اینکه به روزگار بد باخته ام

برطنز من اعتقاد دارم ای دوست(با اجازه ی خانومه دری!)

5-من عاشق خودمم. چون عاشق اطرافیانم هستم عاشق خودمم.منزجرم از کسی که میخواد چشم منو عوض کنه.(راجب کامنت آخرتون مبنی به امر به معروفه تغییره چشم و دیدگاهم به زندگی)نه شما بلکه هر کسه دیگه.دلیلی نمیبینم از دسته کسی ناراحت بشم...هر کس به قدر فهم خود این داستان شنید!

6-از تعریفهاتون ممنون و از خرده گیریتون هم باز ممنون

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما،گل بی خار کجاست(چون خارجیمون خوب نیست،ضرب المثلتون را معنی کردیم!) 

۷-الان دیگه باید بخوابم 

اقتصاد مدیریت و EMBA های ساوه ای....

هوالمحبوب:  

سر امتحان اقتصاد مدیریت بود،توی یه زیرزمین20 متریه کادو پیچ شده و تحت حفاظت امنیتی شدیده 10 تا مراقب جلسه،بدجوری امتحان قبلی حالم رو گرفته بود و حال و حوصله احد الناسی را نداشتم.شب قبل ساوه مونده بودم و توی خواب و بیداری دو سه تا فصل خونده بودم که اونم قربون نخوندن.قیافم توی هم بودو گاها غرغر میکردم که یهو نادر خان افشار لبخند زنان رو کرد به من و گفت:"بچه ها تازه سر امتحان با هم دیگه دوست میشند و صمیمی.انگار سالهاست همدیگه رو میشناسند".به لبخندی اونم به زور اکتفا کردم و سرم رو برگردوندم.کلاس همهمه بود وانگارنه انگار شونصدتا مراقب ریختن تو یه وجب جا که اینا جیک نزنند.همه با هم تبادل اطلاعات میکردند و مرده و زنده ی همدیگه را قسم میدادند که حواست به من باشه ها. امان از رفیق ناباب که البته یکی از همین ها ما را هم از راه به در کرد و باعث شد خبطی بکنیم سر امتحان مدیریت مالی و به اندازه ی تموم تقلبهای نکرده ی زندگیمون تقلب کنیم(خدا منو ببخشه که تازه از این خبط تا 2 روز خر ذوق بودم!استغفرالله! اعوذبالله من الشیطان الرجیم!).از بس بعده امتحان هی اعتراف به تقلبم کردم ،سد رضا به عمو جعفر گفت:"باید مواظبش باشیم ،وگرنه این پلیس راه مورچه خورت خودشو به جرم تقلب تحویل میده ها!"........

کلاس رو از نظر گذروندم و یاد درس همکاری کلاس اول افتادم و از این همه مشارکت که قرار بود اتفاق بیافته خنده ام گرفت......صدا به صدا نمیرسید که مراقب ارشد فریادی جانسوز برآورد که چه خبره؟خیر سرتون مثلا ارشدین،لا تکلم......ا هه! و اینجوری شد که امتحان رسماّ آغاز شد و سرها رو برگه و گاها جهت تجدید نفس بلند میشد و ضمن از نظر گذروندنه بچه ها اونم در حده یه اپسیلن ثانیه و به یاد اووردنه اسمشون،دوباره پهن میشد رو برگه.................

ادامه مطلب ...

تعطیلات یک خوشه یکیه بی نوا......

تعطیلات خوبی بود....

هم استراحت کردم،هم یه عالمه فیلم دیدم،هم توووووپ مطالعه کردم ،هم یه گردشه کوچولوی بیرون شهری رفتم و هم به عزیزام سر زدم و هم یه شله زرده معرکه پختم و هم کلی شله زرد خوردم و دوباره از فردا روز از نو روزی از نو و دوباره واسه یه لقمه نون، هی به هر کس و ناکسی رو بزن وواسه خرج و مخارج سنگینه این زندگیه فلاکت بار صورتت رو با سیلی سرخ نگه دار و هی چشاتو هم بذار و هی از خودت کم بذار و باز هم هشتت گروی نه ات باشه.دیگه آدمی که خوشه یک باشه چی ازش می مونه غیر از فقر و فلاکت و بدبختی و چشم انتظار یه رایانه ی ناقابل(ببخشید)،یارانه ی ناقابل که آیا کفاف زندگیشو بده یا نده؟ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.....(آخ جون من در صدر وام گیرندگان دانشگاهم!)

(دیشب شماره ملی  خودم ومامانم سند کردم به مرکز آمار ایران،گفت اصلا ما جزو  این مملکت نیستیم و هویتمون گمشده!مال بابا را SMS کردم، نوشت خوشه ی خانوار :یک!!!! فک کن....توهم خوشه 3 بودن کشته بودمون ها.معلوم شد اون دفعه شماره ملی بابا را اشتباه فرستاده بودیم که 3 شده بودیم و حالا ما هم شدیم زیره خط فقر واز اون موقع تا حالا ما به دستور بابادر محاصره اقتصادی، سیاسی در دره ی شعب ابیطالبیم که از بخت بد و این تکنولوژی و دواهای سوسک و مورچه و موریانه کش دیگه موریانه هم پیدا نمیشه اطلاعات خانوارمون را بخوره و چیزی جز بسم الله نذاره که محاصره بشکنه و بابا ما را از تحریم در بیاره!نه نه مون هم دیگه غذا نمی پزه میگه گاز مصرف میشه و شبها هم که خونه ظلمات و تاریک با نور شمع طی طریق میکنیم و بیا ببین که خونمون کربلاست.آب و برق و گاز وتلفن و همه چی رو قطع کردیم مبادا قبض ها بیادو توان پرداختش رو نداشته باشیم وحالا تا چند وقت توهم خوشه یک بودن همه را میگیره.(پس اینکه میگفتند خوشه یکی ها نونشون تو روغنه پس  چی بود؟اینا که دارند مارا عین توی گوانتانامو میکشندمون!) مامانم از همین حال نقشه کشیده واسه رایانه اش(ساری!)یارانه اش!)

عرض میکردم که تعطیلات خوبی بود(البته تا قبل از خوشه دار شدنه رسمیه ما!)....10،11 تا فیلم گرفته بودم تا این چندوقته با فراغ بال تماشا کنیم و شبها اتاق من سینما خانواده بود.البته لازم به ذکره اون دسته از  فیلمهای اوریجینال زبان اصلی قبلا توسط من که نقش وزارت فرهنگ و ارشاد را داشتم چک میشد که مبادا یه دفعه صحنه ی منکراتی داشته باشه(استغفرالله!) که برو بچ جو گیر بشندوخر بیار باقالی بار کن و البته که مثل همون وزارت یاد شده بعد از مستفیظ شدن از صحنه های نامبرده اجازه ی پخشش را میدادم و تا به مناطق ممنوعه میرسیدیم مثل پلنگ خیز برمیداشتم و Skip  رو میزدم ومیگفتم اینجاش خش داره اعصابمون را خورد میکنه!!!!!!!! کلهم سر پخش این فیلمها کلی خسته میشدم چون یا باید ترجمه میکردم یا Skip میکردم...(ای ول مترجم!.......ای ول سینماچی!)

مطالعه هم که دردسرای خاص خودش و البته لذت خاص خودش را داشت.بعد هر کتابی هم باید مثل انشاءهای مدرسه واسه مامانم خلاصه اش رو تعریف میکردم تا اون دیگه زحمت خوندنش رو نکشه!4تا کتاب خوندم:"اسکار و خانم صورتی!؛ اریک امانوئل اشمیت"(فوق العاده بود)،"یازده دقیقه؛پائولوکوئلیو"(کلی خجالت کشیدم خریدمش ،کلی دردسر از سر گذروندم تا خوندمش!حتما تو پستهای بعدی راجبش مینویسم:))و"دزیره؛آن ماری سلینکو"(که جلد دومش یه فصل دیگه مونده وامشب تموم میشه و این هم معرکه بود!)

خلاصه که تعطیلات رفت تا عید نوروز که آیا کی زنده و کی مرده.واسه تعطیلات عیدهرشب برنامه ی شاهنامه خونی گذاشتم!احتمالا هم از هفته ی دیگه باید بریم دانشگاه و دوباره از حسابداری بیافتیم تا بشیم درس عبرت آیندگان.سال داره تموم میشه و بهمن با تموم هیجانش داره جاش رو میده به اسفند .اسفندی که همیشه واسه من آبستنه اتفاقاته غافلگیرکننده بوده؛ چون داره میرسه به آخرش و همیشه آخرش خوب تموم میشه یا شایدم شروع میشه!!!!

پ.ن:1- روز انتخاب واحد پست بچه ها رو میذارم تا خودشون هم بکیفند!

2-فردا قراره بازرس بیاد واسه تائید محل آموزشگاه و من مثلا باید ادای مدیرای کاربلده خاک تخته خورده ی حسابداری افتاده را در بیارم(بمیری که اینقد حسابداری حسابداری کردی!)

3->>>>>>>:)

شله زرد....

هوالمحبوب: 

اینکه من توی این همه تعطیلیهای رسمی اونم از نوع عزای عمومی که همه عزا میگیرند که چه کنند چه نکنند؛ چقدر 28 صفر را دوست داشتم و دارم خودش یه داستانه بس طویل و طولانی داره که نهایتا اگه بخوام  توی چند کلمه خلاصه اش کنم این میشه که همه ی عمه ها تو این روز شله زرد میپزند ویه سطل گنده میذارند واسه من و منم که مرده ی شله زردم......

البته اینکه چرا من توی تموم غذاهایی که تا به حال خوردم این چهار غذای جادویی که "الویه" و "بادمجان " و"ماکارونی" و "شله زرده" را بیشتر از همه دوست دارم هم ماجرایی بس طولانی تر از ماجرای شله زرد داره که اون هم نهایتا میشه تو چندتا کلمه خلاصه کرد که لذیذی این غذا ها به خاطره  ادویه و مخلفات خاصی که توش به کار میبرند نیست بلکه  به خاطره خاطره های قشنگیه که که با تداعیشون حس میکنی دلچسبترین غذای دنیا را میخوری و از کی من مسخ این چهارتا غذا شدم را درست یادم نیست اما میدونم  به واسطه ی همین عشق شهرتی جهانی پیدا کردیم و زبانزده خاص و عام شدیم و این چهارتا غذا شد ملعبه ی دست آدمهایی که تا فهمیدند ارادت ما را به این غذاها ، برای کشوندن ما به خونشون (دعوت کردنمون)هی ماکارانی و بادمجون و الویه به خوردمون دادندو ما هم آآآآآآآی بی جنبه هی دعوت قبول کردیم و هی ترکوندیم و ترکیدیم!!!

الا ایها الحال...امسال با بقیه سالها فرق میکرد....چون منم رفتم تو جرگه ی شله زردپزها....

دمه خدا گرم که همیشه یه چیزی واسه کم کردنه روی بنده اش داره!!!!و آآآآآآآآآآآآآی حال میده  خدا اونجا که بند بنده وجودت مطمئنه از یه چیزی،خیطتت کنه!من عاشق بازی های خدام!!

شب قبل رفتیم با خانوم خونه زعفرون و مخلفاتش و بخریم .بابا پرسید واسه چی نذر کردی؟

گفتم واسه یه چیزی!(آخه آدم که نمیگه واسه چی نذر میکنه!میگه؟عجبا!کوربشه اونکه فک کنه واسه اون  شتره که دره خونمون بخوابه نذر کردم!آخه شتر هم نذر داره؟!)گفت چند کیلو نذر کردی؟گفتم کیلوش رو نگفتم فقط نذر کردم.فک کرد دارم جواب سربالا میدم که نگم!عصبانی شد و گفت آدم بشو نیستی!گفتم آخه وقتی نذر میکردم به کیلو فک نکردم این دفعه کیلوش هم میگم بعد نذر میکنم،یعنی رفع حاجت به کیلوه؟نکنه کم بپزم فک کنه کلاه سرش گذاشتم،هان؟

نتونست جلو خندش رو بگیره و سرش رو تکون داد!:-)

 نذر کردم به واسطه ی کرامتی که صاحب این ماه در حقم کرد وبازیی که خدا سرم اوردو آرامشی که نصیب بنده ی کله شقش کرد هرسال شله زرد بپزم و بدم به حاجتمندایی که  بعد از رفع حاجتشون خودشون یه شله زرد مشتی نذر آقا امام حسن(ع)کنند.یه نذریه کوچولو شد و واسه سال اول بد نشد .به چندتا همسایه های اطراف رسید و بعد ازظهر هم داش احسان کمک کردو دو سه تای باقی مونده رو رسوندیم در خونه ی خانم ملکی و فک و فامیل نفیسه.یه کاسه هم دادم به احسان و گفتم با نیت بخور،ان شاءالله سال دیگه با هم میپزیم.

عصر که رفتیم خونه باباحاجی، همه ی عمه ها یکی یه سطل گنده واسم شله زرد گذاشته بودندو من الان خوشبخترین دختره روی زمینم و با یه عالمه شله زرد!

یه حس خوبی از اتفاق امروز دارم.حس بزرگ بودن میکنم.حسی که انگار لایق یه چیزی شدم یا هستم.یه حس خوب همراه با یه اضطراب خفیف از یه چیزی که رو دوشم احساس میکنم.یه چیزی مثل مسوؤلیت یا چیزی شبیه اون.

یه حس از جنس تعریف نشدنی.از اون حسا که شاید فقط با تکرارش بشه تعریفش کرد.

نمیدونم به قول نه نه مون جنبه ی این همه شله زرد رو نداری هیجان زده شدی!!!!

پ.ن:1-- تازه کفم بریده بود از حماسه ی ملت همیشه در صحنه ی 22 بهمن وغصه دار ازعزاداریه 28 صفر که ولنتاین  گفتی و کردی خرابم! بعد این همه love ترکوندنه ۱۴ فوریه و قلب و خرس و گل وبلبل و از عشق تو من مرغم باور نداری قد قد(!)که در پیشه،تازه عزاداری و رضا رضای30 صفر مونده!( من مرده این همه مناسبت تو هم تو همم!)

2—نمره های حسابداری اومد!شدم 86/2. اینم واسه سوال اول که 2 نمره داشت و جواب دادم.فلسفه ی این 86 همچنان مبهمه!

3---یکی بگه من مرض داشتم میگفتم حسابداری میافتم؟؟؟!مامانم قهر کرده میگه خجالت نکشیدی؟!فک کردم الکی میگفتی ورقت رو سفید دادی میگفتم مهم نیست!!!!

4—yahoo و Gmail همچنان اشکال فنی داره!!!!نکنه فکره ناجور بکنیا!استغفرالله....

همه ی بچه های من....

هوالمحبوب: 

با آمدنم جهان پر از قیل شود

بر روی زمین همه پر از بیل شود

آمد خبری که 16 بهمن چون...

میلاد مخ من است،تعطیل شود!    

 

صبح تو خیابون زیره بارون بودم که واسم این  SMSرو فرستاد؛کلی خنده ام گرفته بودو یه حسه خوب داشتم.یه حسه خوب همراه با یه اضطراب یا شایدم ترس پنهان!

بهش می گم امسال تولدت عزای عمومیه،آخه اربعینه.می گه تولد من یه عمره عزای عمومیه،تو تازه فهمیدی؟!

می خندم و می خنده!

بهش میگم ربع قرنت شده و آدم بشو نیستی!میگه چرا ربع توی ساعت میشه 15 توی سن و سال میشه 25؟عمه  واسش توضیح میده که ربع یعنی یک چهارم و تا میاد این قضیه رو شرح بده ،میگه باشه شما 100 حساب کن دست از سر ما بردار!امشب شبه منه و من صلاح میدونم حرف زدن ممنوع!!!(هنوزم بی ادبه!)

شب با یه برنامه ی حساب شده سرش خراب میشیم و میریم باغ صبا.قبلش کادوهاشو باز میکنیم وواسه کادوی نازی که ببعیه کلی ذوق میکنه و به من میگه خجالت نکشیدی اینو واسم خریدی؟!(نمیتونم بگم چی واسش خریدم آخه حیثیتیه!!!!!!)و من خنده ام میاد!

عکسای بچگی تا حالاش رو ریختم رو یه CDدارم روش کار میکنم یه کلیپ بسازم واسه تولدش ،مخصوصه تولد نیست ولی حرفش از تولد شروع میشه و آخرش با یه خواهش تموم میشه! 

کادوهای تولد من الکی نیست .کلی وقت واسش می ذارم که کلی حرف رو که باید به مخاطبم بزنه!

با اصرار میخواست عکسا رو ببینه و دید،به بعضی عکسا که میرسید خودم میدیدم خجالت رو توی چشماش.خواستم نذارم بقیه رو ببینه ولی شاید گاهی لازمه آدمها به واسطه بعضی کارهاشون خجالت بکشند.راجبه عکسا حرفی نمی زنه و نمیدونه قراره چی کارشون کنم!

میریم باغ صبا.میشینه روبروم و با عمه حرف میزنه و من سیر نگاش میکنم.اونقدر بزرگ شده که بهش بگی مرد و اونقدر کوچیکه که ساده تمومه سهل انگاریهاش رو میتونی بذاری به حساب بچه گی و نادونی.چشمام دور میچرخه و همه رو برانداز میکنه.چقدر خوشحالم که بچه هام خوشحالند.من عاشق بچه هامم .چقدر این چند وقت به همه سخت گذشت و حالا اینجاییم به بهونه ی تولد بچه ی ارشدم!!!خوشحالم ولی باز یه اضطراب پنهان قلقلکم میده.نکنه یه روز...؟نکنه دوباره....؟نکنه  یه روزی من باشم و اونا کنارم نباشند؟!نکنه...نکنه.....!میدونم این روزا میگذره و شاید که نه ،حتما یه خاطره میشه.پا میشم و از امشب عکس میگیرم.که فردا شاید جایی،وقتی،لحظه ای که یه چیزی درست نیست یادم نره که چقدر دوستشون داشتم و دارم.امشب هم به اندازه ی تموم شبای قشنگ زندگیم قشنگه.ازش می خوام دعا کنه و اون میخنده و میگه برو بینیم بابا ومن حرص میخورم.میایم خونه و اون میره و من قبل از خواب باز عکسای بچه گیمون رو نگاه میکنم و تمومه شبای تولدش رو که بود و نبود، مرور میکنم.چقدر بزگ شده!دیگه باید واسش دست و آستین بالا بزنیم و من هنوز یه حس خاص دارم که اسمش رو بلد نیستم.به عکس خودم و خودش که رو دیوار خودنمایی میکنه نگاه میکنم و خوابم میبره.با یه دعا وخواهش از صاحب امشب برای مولود امشب!نمی دونم و یادم نیست چه خوابی میبینم ولی حتما خواب همه ی بچه هامه که تا صبح یه کله می خوابم و دلم نمی خواد پاشم.

تولدش مبارک!

تولدت مبارک!  

 ---------------

اینم عکس خودم و خودش که رو دیواره و بالاخره upload  شد 

این دختره منم که از بچگی مادر فداکار بودم(!!!!!!!) 

:)

 

حقوق صاحبان سهام+بدهی=بستگی به خوشه ات داره!

هوالمحبوب: 

 

همه ی امتحانای ریزو درشت دنیا یه طرف این اصول حسابداری یه طرف!(خداوکیلی حسابداری هم شد درس!آخه آدم داراییش زیاد میشه بدهکار میشه؟!)تو عمرم تا حالا غلط به این گندگی نکرده بودم!!!هرچی میخوام بگم گذشته ها گذشته و مهم نیست تو کتم(katam na kotama!) نمیره که نمیره!فک کن 3 واحد درس،صفر! بقیه آدما مهم نیستند،حیثیتم پیش خودم به باد میره و از خدا خجالت میکشم که این قدر پررو و قدر نشناس شدم و دارم مثل بز زندگی میکنم!مانیا میگه هنوز فک کردی دبیرستانی هستی که اگه درس نخونی خدا دوستت نداره(آخه تا دبیرستان فک می کردم هرکی درس نخونه خدا دوسش نداره!"اه،اه ،اه،چندش!") و سد رضا میگه اونقدرام مهم نیست واز من بعیده وبچه ی جناب سرهنگ می گه گذشته رفته پی کارش ونفیسه میگه ایشالا از ترم دیگه وفرحناز می گه خاک تو سرت! و هانیه میگه نه ایشالا نمی افتی!{بابا چرا هیشکی باورش نمیشه من برگمو سفید دادم=>برگه ی سفید=صفر!}

وهانیه  باز میگه نه ایشالا!!!!!!!!!!!!!!!!!!(عجبا!)

و خودم.........

خودم حرفی واسه گفتن ندارم.غصه نمی خورما!اصلا و ابدا!ناراحتم و انگار شرمنده و زبونم نمیچرخه بگم مهم نیست،که مهمه!این چندوقت هم که قوز بالا قوز،دپسرده شده بودم(دپسرده=دپرس+افسرده) نه اینجور!بدجور! سوالای اساسیه زندگانیم یه طرف این میتی کومون هم صبح،ظهر،شب بعد و قبل غذا به دستور پزشک رژه میرفت رو اعصاب ما!خدام که قربونش برم هرچندوقت یه بار به عوامل طبیعی و غیر طبیعیش دستور میده کلی با ما شوخی کنندوسره کارمون بذارندو اون بالا میشینه و باگونیا و پرگارو نقاله اش درجه ی صبر ما رو اندازه میگیره و میخواد ببینه چقدر جنبه ی شوخیاش رو داریم و کلی باهامون حال میکنه و ماهم بلاتشبیه ایوب نیستیم که،به30درجه نرسیده گندش در میادوخیط میشیم و روسیاه ودیگه خر بیار باقالی بار کن!!!!

(سرمو میکنم بالا یه چشمک میزنم و میگم دروغ که نمیگم، اما چاکرتیم!!!)

صبح داشتم با هانیه حرف میزدم ،صحبت حال به همزنی امتحانا و ترم جدیدو وام ونمره و این کوفت و زهرمارا!(بدون کارت دانشجویی هم وام میدند،البته بستگی به خوشه ات داره!راسی خوشگله خوشه چندی؟!).........؟!).بعد هم با مانیا تبادل اطلاعات کردیم در مورد اینکه بالاخره ما  که خوشه 3 هستیم پول داریم یا مفلس!(پس چرا .........

ادامه مطلب ...

آدم حسابی....

اینقدر با آدم حسابی زندگیم حرفای حسابی نزدم تا ناحسابی شد 

نمیدونم! 

شاید از اول هم حسابی نبود....!