_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

فقط آمدم...همین

هوالمحبوب: 

 

فقط آمدم بنویسم که نوشته باشم ..توی این واپسین لحظه های اردیبهشت 

شاید بعدها درستش کنم تمام آنهایی که باید مینوشتم ...فرصتم کم است وحرفهایم بسیار 

از تمام اردیبهشت وهمین لحظه های آخر 

خدا راشکر که شروع شد وبالاخره تمام شد 

 

 

*********************************************************** 

این پست همینجا تمام شد....توی همین چندجمله ی بالا و توی آخرین وواپسین لحظات پر از اشتیاق ودرده اردیبهشت...اما.....اینها را نوشتم ..چونکه تکه ای از اردیبهشت فقط توی اردیبهشتهای نوشتهای این وبلاگه خنده دار جا میشود...شاید نفهمی..اصلا اصرار نکن که بفهمی..من میفهمم...من وخودم با هم و....توکجای این جمله هایی؟نگرد..همه جا وهیچ جا....نه چون خوب درقالب بد جا نمیشه!...نه! حرفهای یواشکیه خودم ماله خودم..توی وبلاگه دلم..اینجا همین مختصر ؛ که یهو نترکم..

 

 

اول بار توی صفحه مانیتورم دیدمش...وقتی داشت سرک میکشید توی اتاقکها ومن پشت به در خیره به کامپیوتر بودم وتصویرش را دیدم که آمد ورفت ومن فقط لبخند زدم و توی دلم گفتم الهی ی ی ی ...چنددقیقه ای بیشتر طول نکشیدکه تمام طول وعرض و ارتفاع محوطه  را قدم زدیم وآخرسرهم یه ارزن سایه پیدا کردیم ومن جاخوش کردم توی همون یه ارزن و خاطره گفتنها ردوبدل شد .مثل همیشه این من بودم که حرفها م مجال حتی نفس کشیدنم را هم نمیداد واو بود با یه عالمه سوال که نمیفهمم ونمیدونم این همه جواب به چه دردش میخوره! داشت کم کم پترس میشد

ادامه مطلب ...

داری کیف میکنی...

هوالمحبوب: 

داری کیف میکنی.حتی از گیجیت هم کیف میکنی.از اونکه اون بالا نشسته وحواسش به همه چیز هست داری کیف میکنی.از اون که حواسش هست اردیبهشت های تورا بی خاطره های قشنگ رها نکنه داری کیف میکنی.از یاد آوری ضربان تند تند قلبت موقع دیدن گنبد فیروزه ای رنگ مسجده خاطره هات ویا با تصویر سازی مجدد بستنی خوشمزه ای که تموم وجودت را خنک میکنه داری کیف میکنی.حتی کیف میکنی وقتی به باد میاری با این همه داد وفریاد وآه وناله وفغان خنده دار ترین ارائه ی عمرت را تحویل استاد دادی!یا وقتی داری توی یه عالمه آجیل دنباله یه فندق بی پوسته میگردی.....داری کیف میکنی از تمام ثانیه هایی که گذشت.....حتی الان که چشمهات داره از درد میسوزه وپاهات را گذاشتی توی تشت آب تا یه خورده پاهات تنفس کنند و گرسنه وهمراه با قار وقور عجیب غریب شکمت وهمچین یه خورده کج وکوله نشسته ای منتظر تا احسان از سر کار برگرده وبا هم شام بخورید هم داری کیف میکنی.... 

از به یاد آوریه تمام اردیبهشت های زندگیت که اون آخرش قشنگترین ها را برایت داشته داری کیف میکنی...حتی با یاد آوری گنبدی که درد را با تموم سنگینیش به وجودت دعوت میکنه...داری کیف میکنی وممنونی...از او و از او....... 

 

  

*********************************************************** 

**خدا حواست هست

میان ماه من تا ماه گردون.....

هوالمحبوب: 

 

من وتو شبیهیم. 

شبیه همیم که وقتی اسم بابا میاد یا وقتی تصورشون میکنیم اشک توی چشمامون جمع میشه..... 

من و تو شبیه هم هستیم . که قلبمون از کار میفته وقتی اسم بابا را زمزمه میکنیم یا به خاطرش میاریم..... 

فقط یه تفاوت هست میون ماه  من تاماه گردون....... بی خیال!

 

 بابغض میگی : حواست به بابات باشه.بابا خیلی عزیزه. قدر بابات رو بدون.... 

- میدونم. قدش ۱۷۰ فیکس! 

 

 

خدا حواست هست؟؟؟

برهر کسی به شیوه ای این داستان گذشت....

هوالمحبوب: 

تو بذار به حساب دلسنگی.غرور.سرسختی.خودخواهی. کله شقی.نمیدونم بذار به حساب خنگی،بذار به حساب بی معرفتی ،بذار به حساب اینکه سرش توی این حرفا نیست اصلا بذار به حساب اینکه آدم نیست.... 

بذار به حساب هرچی آرومت میکنه وبهت میگه بیخیال .

ولی 

ولی بدون 

بدون هرچی از دهنت درمیاد و میگی پیامد داره.... 

بدون من  اگرچه میگم مهم نیست وهرچی دلم میخواد میگم ومیشنوم اما به عواقب اونی که گفتم فکر میکنم. 

بدون ابراز علاقه و بیانش مسئولیت میاره .نه اینکه از مسئولیت بخوام فرار کنم ها!نه!

بدون به این فکر میکنم که تا واقعا به اون چیزی که میگم مطمئن نیستم نباید به زبونش بیارم. 

بدون اگه گفتم هم تو مسئولی که شنیدی و هم من مسئولم که گفتم 

بدون تا مطمئن نباشم فقط برای خوش آیند تو یا اینکه مثلا بی حساب نباشم یا مثلا برای رفع تکلیف یا خالی نبودن عریضه در جواب عمل تو عکس العمل نشون نمیدم 

و بعد هم که نشون دادم اگر چه تو هم مسئولی ولی همه ی بار مسئولیتش پای خودم ..تویی که میشی تموم زندگیم غصه نخور.... 

دلم واسه شازده کوچولو خوندن تنگ شده...واسه اون فصل بیست ویک که منو میکشه..که من  رو از زمین  جدا میکنه وفقط هق هق وبه شماره افتادنه نفسهام منو از خوندنش باز میداره.... 

 

"تو در برابر گلت مسئولی...ارزش دوست به عمریه که واسش صرف کردی....تو در برابر گل خودت مسئولی...مسئولی ...مسئولی......" 

 

*************************************************************** 

* سید چی بود میگفتی؟؟  

میگفتی دوست داشتن علت نداره..اگه علت داشته باشه یا میشه وظیفه یا میشه چی؟؟؟؟ 

همون که تو میگفتی.....

.............

هوالمحبوب: 

 

چه تقارن با مزه ای! 

امروز بیست وهشت اردیبهشت وچهارشنبه! 

و عشق من به تمامه چهارشنبه های دنیا! 

این آخرهای اردیبهشت من رو میکشه..... 

باورم نمیشه 

از صبح تا حالا توی گوشم صدای دویدن میاد وصدای بارون وصدای داد وفریاد وخنده های بلند که داره زیر بارون پخش میشه توی فضا وصدای پاهایی که از دست بارون داره فرار میکنه ویه منظره ی ابری قشنگ وخودم را تصور میکنم که در امتداد این جاده دارم با لبخند قدم میزنم وتوی دلم غوغاست 

وااای که چهارشنبه ها منو میکشه ووواااای که........ 

دروغ چرا؟جرات نمیکنم برم سراغ آلبوم یا اون سی دی عکسها که صدتا سوراخ قایمش کردم که خودم هم پیداش نکنم که مبادا بشینم به نگاه کردن وقلبم از تپش باز بایسته 

بیست وهشت اردیبهشت یه جایی توی اتاقم قایم شده و من فقط دارم به فردا فکر میکنم که قراره  سرکلاس استاد فراهانی فصل هفت را ارائه بدم...... 

اردیبهشت من داره تموم میشه ومن هنوز درحسرت اردیبهشتم.درحسرت تموم اردیبهشتهایی که حواسم نبود وشاید بعدها حواسم نباشه..... 

Take It Easy 

همین 

تصور کن اگه حتی...تصور کردنش سخته!

هوالمحبوب: 

توی کلاس مشغول خوندنه داستان «تس دوبروایل» بودم واسه بچه ها.من عاشق این داستانم وتصویر سازی هاش. 

از همون ترم دانشگاه که قرار شد واسه ترجمه انفرادی این داستان را با لیلا ترجمه کنیم بد جور عاشقش شدم. 

همون ترم من کل کتاب را ترجمه کردم وشدم ۱۹.حتی مال لیلا رو هم ترجمه کردم.از بس دلم میخواست یه ترجمه ناب بدم دست استاد ومیترسیدم لیلا خرابش کنه.حتی صحافی و همه کاراش رو خودم کردم...چون از هیجان تموم شدنش داشت غش میکردم 

و حالا هر ترم توی آموزشگاه واسه ترمای بالا این کتاب را توصیه میکنم واسه "Short Story" و این حرفا! 

وهر ترم هم بچه ها خودشون پیگیر ادامه ی داستان میشند واصلا کتاب ودرس فراموش میشه وهی دلشون میخواد ببینند آخره تس چی میشه.... 

این ترم هم همینطور..... 

نوبت فرشته بود خلاصه رو سر کلاس تعریف کنه که تا حالا چی به تس گذشته ووقتی نوبتش شد بخونه چون جملاتش معرکه بود ترجیح دادم خودم بخونم واون جاهایی که باید توضیح بدم.... 

اون قسمتی بود که تس وارد گاوداری میشه....وای ایتقدر قشنگ توصیف کرده بود منظره ی گاوداری(تو بگو لبنیاتی!) رو که قشنگ میتونستی روبروت تصورش کنی....باز من شروع کردم به خوندن وباز این شاگردهای شیطون شروع کردن به اون کاری که میخواند انجام بدند ومن هم هی حرص بخور که چرا حواستون نیست داره چه اتفاقی میفته..... 

یهو روی اون قسمتی زوم کردم که تس وارد میشه و زنها محو نگاهش میشند ومردها هنوز به شیر دوشی مشغولند وحواسشون نیست که دیدم هی بچه ها دارند با هم پچ پچ میکنندو اصلا گوششون بدهکار نیست.... 

کلاس فوق العاده ای هستند ولی عجیبن غریبا شیطونند.یهو هنگ کردم وصدام رو بلند کردم که:« من باید اصلا هیچ توضیحی راجب این داستان ندم وواسم مهم نباشه میفهمید یا نمیفهمید...اصلا حواستون هست چقدر داره قشنگ توضیح میده نویسنده...اصلا میتونید تصور کنید؟اصلا میفهمید داره چی میگه؟ اینقدر قشنگ داره توصیف میکنه که میتونید گاوداری رو جلو چشمتون تصور کنید...اون وقت شما دارید در گوشی پچ پچ میکنید واسه هم چرت وپرت تعریف میکنید؟آره ه ه ه ه ه؟ 

که یهو یه صدای گاو بلند شد سر کلاس وغزل گفت :"مااااااااااااا!" 

وهمه زدند زیر خنده.......غزل یهو گفت :"خانوم..اینقدر به قول شما تصویر سازیش قشنگه ومن رفتم توی حس که خودم را یکی از اون گاوها تصور میکنم!!!!!"  وبقیه هم تائید کردند که اگه برند توی حس ناجور میشه!!!!!

نمیدونستم چی بگم! 

دوره آخر زمون یعنی همین 

جل الخالق! 

من باید با  این دختر بچه چه طور رفتار میکردم؟! 

لبخند زدم وگفتم :"گاوهای عزیز!تاشما به چراتون میرسید..من برم قصاب را خبر کنم چند تایی تون را که به دردنخورید سر ببره! واسه امروز بسه" 

 واز کلاس اومدم بیرون.نمیدونستم بخندم یا......!

آخرش قصه هامون قشنگ میشه....

هوالمحبوب: 

 

منتظر میمونم تا از راه برسه.هیجان زده نیستم ولی خوب احساس خوبی دارم..احساسی مثل دیدنه یه دوست ودارم مرور میکنم رفتار وگفتاری که باید داشته باشم واحتمالاتی که پیش میاد.....

از راه میرسه وبعد سلام وعلیک دستش رو واسه دست دادن دراز میکنه!

خنده م میگیره...خودم را جمع وجور میکنم ولبخند به لب میگم: من یه خورده املم! دست نمیدم...ببخشید!"

فکر کنم خجالت میکشه وشاید هم بهش بر میخوره وشاید هم....... ...نمیدونم!

دستش رو میکشه وعذر خواهی میکنه!

مسیر را طی میکنیم ومن با ذوق به آهنگایی که خونده گوش میدم وواقعا لذت میبرم.....نمیدونم چرا حرص میخوره و از یه چیزی ناراحته ولی سعی میکنه خودش را مبادی آداب نشون بده!

ومن سعی میکنم زیاد جو را متشنج نکنم واجازه بدم اونطور که راحته رفتار کنه یا حتی حرص بخوره!!!!

خاطره جسته گریخته تعریف میکنم وبحث را میکشونه به" امل"  بودنه من واون جمله ی قصاری که اول تحویلش دادم!

 منه بی اعتقاد میخوام راجب اعتقاداتم حرف بزنم ولی خوب اینجا جاش نیست وبیخیال میشم وخودش هم وقتی بازی من رو با کلمات میبینه بی خیال میشه وباز میرسیم به بازی با کلمات دیگه.......

یهو شروع میکنه به گفتن...درست اون دم آخر...که دلش پره ومیخواد ثابت کنه میتونه...که اون هم دلش پره از آدمایی که همیشه حواسش بهشون بوده ولی اونا نسبت بهش بی تفاوتی پیشه کردن.....دعوای همیشگی شکاف نسلها و غمی که شاید تا آخر عمر مثله یه حسرت میمونه رو دل آدم وآخرش هم مهم نیست....

الهی ی ی ی ی ی  ! حس میکنم فقط باید بشنوم وگاهی برای باورپذیرتر شدن واینکه میفهمم چی میگه یه خاطره ی عینی تعریف کنم .همراه با غمی که توی دلم میفته از شنیدن حرفاش خوشحالم...خوشحالم که دارم چیزایی را میشنوم که شاید یه خورده بار غمی که هست را سبک میکنه....

اینی که حواست هست که همیشه خدا هست بزرگترین موهبت وزیباییه که تو داری.....

با آرزوی قشنگترین ها میام خوونه ونمیدونم چرا حس میکنم باید کاری بکنم...یه چیزی بگم...یه حرفی بزنم....یه رفتاری بکنم که دلم آرووم بشه....فقط میشینم روبه روی خدا ونمیدونم چرا بغض راه گلوم را میگیره وبهش میگم خدا حواست هست؟؟؟

واسش دعا میکنم...واسه رسیدن به اونایی که توی دلشه و واسه رسیدن اونایی که صلاحش هست دعا میکنم....واسه آدمی که حواسش هست که خدا حواسش هست.....واسه یکی دیگه از آدمهای زندگیم.....

من در این آیه تورا آه کشیدم.....آه...

 هوالمحبوب:

مشغول حرف زدن با آچیلای بودم که یه دفعه اس ام اس داد:"کجایی؟بیداری؟"

نمیدونم چرا یهو دلم گرومبی افتاد پایین!آخه عادت نداشت بهم اس ام اس بده،همیشه هر کاری داشتم حتی کوچکترین چیزی ،زنگ میزد....بهش جواب دادم:" خونه م .تو کجایی؟"

جواب داد:" من حالم خیلی بده!داشتم میمردم،اما حالا خوبم .فقط دکتر گفته تا صبح نباید بخواب ،برات خوب نیست!!!!!!!"

تموم دنیا خراب شد رو سرم.زود از آچیلی خداحافظی کردم وبه احسان زنگ زدم.فقط گریه میکردم واز ترس داشتم میمردم.رد تماس کرد.بهم گفت  نمیتونه حرف بزنه.گفت ماسک تنفسی رو دهنشه.گفت تو رو خدا به هیشکی نگو چی شده!

بهش اس ام اس زدم:"تو رو خدا چی شده؟چی کار کردی با خودت؟کدوم بیمارستانی؟من چه خاکی به سرک کنم؟کی پیشته؟تنهایی؟"

جواب داد هیچی به خدا!کاری نکردم!معده م باز کار داده دستم.تنهام.فقط باهام حرف بزن..."

الهی بمیرم.راست میگفت.این معده ی لعنتی از پارسال کار داده بود دستش.مخصوصا وقتی فشار کار روش بود ویا به خوراکش بی توجهی میکرد وغرق کار میشد.

با اشک وآه فقط بهش اسم اس میدادم.واسم لطیفه میفرستاد و من جوابش ومیدادم وباهاش شوخی میکردم.با درد شوخی میکردم که مبادا خوابش ببره.داشتم منفجر میشدم.باز هم بهم نگفت کدوم بیمارستانه که نصفه شبی نرم اونجا وآه وناله به قول خودش راه بندازم.کلا من به دنیا اومدم عذاب بکشم به خدا!

نشستم پای شعر خوندن " راه نشین" وهمراه احسان شدم!نمیخواستم غم و غصه منو تحت تاثیر قرار بده که نکنه یهو کاری بکنم که نباید بکنم....خودم خوندنم نمیومد وترجیح میدادم فقط گوش بدم..آخه من رو به خوندن شعر چه کار!شعرهام هم بوی احسان را گرفته بود!!!!!

تمومه شعرهای "راه نشین رو قورت دادم ونفس کشیدم وتمومه درد احسان را به جون خریدم که یهو وسطش دیگه جوابم رو نداد!

هرچی بهش زنگ زدم،گوشیش خاموش بود...داشتم دق میکردم.....بغض داشت خفه م میکرد..نمیدونم چرا به راه نشین گفتم اصلا!

از مظلوم نمایی وآه وناله کردن واسه کسی متنفرم.حتی اگه درد وغم خفه م کنه.....داشتم راس راسی میمردم..اما هی به خودم میگفتم چیزی نیست....وتا خوده صبح از بس به احسان زنگ زدم واین اپراتور لعنتی وعضیت موجود را خاموشی اعلام کرد خسته شدم....

دیگه ساعت هفت وهشت صبح بود اس ام اس داد که گوشیش  شارژش تموم شده وحالش خوبه وتا ظهر برمیگرده ونگران نباش! دیگه تحمل نکردم وبه خانوم خوونه نصفه نیمه گفتم چی شده تا یه خورده  آروم بشم اون بهم بگه چی کار کنم..اون هم بدتر از من!!!نمیدونستیم کجا دنباله احسان بگردیم. وباز گوشیش خاموش بود.......که ساعت یازده صبح از دفتر بهم زنگ زدو شاد وخندون گفت :"چه خبره بلوا به پا کردی همه زنگ زدی دنباله من بگردی.من خوبم اومدم دفتر کارو بارام عقب افتاده..."

که دیگه صبرم لبریز شد وزدم زیر گریه وبد وبیراه از تو دهنم اومد بیرون وبهش گفتم که چقدر نامرده!!!!

من گریه واون منو آروم کن که چرا اینجوری میکنی؟آخه به تو نگم به کی بگم؟باشه خوب دیگه بهت نمیگم چی میشه و چی نمیشه!بسه دیگه.....

میدونستم اگه ادامه بدم دیگه بهم چیزی نمیگه..برا همین سریع خودم را جمع کردم وبه زور لبخند زدم وگفتم :مهم نیست!تا ظهر میام دفتر میبینمت!"

بعد از ظهر که رفتم دفتر ،قلبم داشت میترکید....چه قدر قیافه ش خسته بود..بهم گفت پیش منشی حرفی نزنم راجب دیشب... ومن فقط راه رفتن ونشستن واستراحت کردن وخندیدنه وسر به سر گذاشتن وشوخیهاش را سبر نگاه کردم وبا خنده ی رو لبم یه دل سیر توی دلم گریه کردم وآه کشیدم.....

احسان حالش خوبه...خدا راشکر!

خدا حواست هست دیگه؟؟؟؟؟؟! 

************************************************************* 

* بهم میگه:یه خورده این احساست رو خرج بقیه کن که نگن بی احساسه ودلسنگ!!!!بهش میگم:نترس!هیشکی نمیگه! 

میگه:وقتی میگم میگن.بگو چشم! 

میگم :بذار بگند.واسم مهم نیست.من احساسم رو خرج کسی میکنم اون هم بی حد وحصر که بهم تعلق داشته باشه.مال من باشه.مال خوده خودم.بقیه به همین یه خورده که کلی هم زیاده راضی باشن .تو حرص نخور!اگه ناراضی هستی میتونی از داداش بودنت استعفا بدی! اگرچه من یادم نمیاد درمورد تو هم احساس به خرج داده باشم!راجب چی حرف میزنی؟؟؟میخنده...میخندم....میخندیم...  

 

*** احسان اگه اومدی اینجا را خوندی؛ توهم نگیردت ها!این تو نیستی منظورم یه احسانه دیگه س! 

مغرور مشو اینک با خواندنه شعر من...باشی ونباشی تو؛ «الهام» دلش تنگ است!!!

اونقدر زنده بمونم...تا به جای تو بمیرم!

 هوالمحبوب: 

توی کتابخانه تازه جا خوش کردم پشت سیستم کامپیوتر که یهو زنگ میزنه وآروم جوابش رو میدم...بهش میگم کجا هستم ومیگه میاد دنبالم تا بریم کارگاه.....

بار وبندیلم رو میبندم وباهاش راهی میشم....کیف میکنم از دیدنش وهمینطور حرفهای پراکنده میزنیم تا برسیم دفتر کارش وبعد هم راهی بشیم به سمت کارگاه که تا شهر 10 کیلومتر فاصله داره.....بستنی میخوریم وپیشنهاد میکنه امشب با هم شام بخوریم وبساط جوجه کباب رو علم کنه ومن عشق میکنم باهاش باشم حتی اگه قراره هیچی نخورم وفقط بشینم نگاهش کنم.....از ماشین پیاده میشیم وتا میایم بریم داخل کارگاه یهو میزنه زیر خنده ومیگه خنده دار تر از من تاحالا دیده بودی؟کلید را با خودم نیوردم...حرص میخوره بچه ها در کارکاه را بستند ورفتند ولی هیچی نمیگه وباز راه میفتیم تا دفتر کارش وباز این مسیر تکراری با حرفهای من واون قابل تحمل میشه....وای بترکی که اینجور رانندگی میکنی ...کمرم خورد شد بابا!

میرسیم کارگاه ونگاه خیره ی اطرافیان خنده ش میندازه ومیگه ببین چه جور دارن نگاهمون میکنن :بابا به خدا خواهرمه!!!! الهام شناسنامه داری نشونشون بدیم؟؟؟!!!"

و من میمیرم از خنده وبهش میگم ولشون کن..بذار بشیم مرکز ومنبع توجه !!!

و میریم داخل کارگاه......جوجه ها را میشورم تا اون بساط کباب را علم کنه که یهو اخماش میره تو هم....بچه ها ی کارگاه جنس ها رو بسته بندی نکردند وگذاشتند رفتند والان هم راننده میاد که جنس ها را ببره....کمکش میکنم تا درب ها را بسته بندی کنه وچسب بزنه.......حرفی نمیزنه اما میدونم داره حرص میخوره...کارمنو که تموم شد راننده اومد وکلی طول کشید تا بارها را سوار ماشین کنه.......

من توی اتاق بالا به امر اون نشسته بودم تا از دید رعیت جماعت در اومن باشم وداشتم از اون بالاسیر نگاهش میکردم وان داشت با تلاش کمک راننده میکرد......

دیگه داشت دیر میشد..هوا تاریک شده بود وداشتیم به نیمه نزدیک میشدیم...میخواستم بهش بگم منو برسونه خونه اما دلم نمیومد ...کلی کار داشت...بیکار که نایستاده بود.......

بالاخره کارش تموم شد وراننده رفت اومد بالا وگفت چی کارکنیم؟

خجالت کشیدم وگفتم بریم خونه...من خیلی دیرم شده.....وراه افتادیم تابریم.توی خونه دیر اومدنه من توجیح پذیر نبود حتی اگه به بهونه ی بودن با احسان باشه وباید میرفتیم خونه!

وسایلش رو برداشتم تا اون من را برسونه خونه وبرگرده باز به کارهاش برسه وشاید خودش تنها بساط جوجه کبابش رو راه بندازه....داشتم درماشین رو باز میکردم که یهو هاله بهم زنگ زد...هم عجله داشتم ..هم دستم پر بود وبالاخره جواب گوشیم رو دادم واحسان سوار ماشین شد وراه افتادیم...یه خورده که رفتیم بهم گفت گوشیم رو بده. هرچی گشتم پیداش نکردم...مطمئن بودم گوشیش رو برداشتم اما نبود......وای حتما موقعه جواب دادن به گوشی خودم انداخته بودمش......

کلی خجالت کشیدم وبهش گفتم برگردیم واز ماشین پیاده شدم واز رو زمین برش داشتم...دلم میخواست از خجالت بمیرم...الان باید داد میزد یا یه بد وبیراهی بهم میگفت یا مثلا مسخره م میکرد..اما هیچی نگفت وراه افتادیم...تموم طول مسیر من لال بودم..گوشیش زنگ خورد وصداش رفت بالا.....داشت داد میکشید که چرا بارها را به موقع آماده نکرده بودن وچرا بچه ها توی کار اهمال میکنند وچرا فلان شده وبهمان شده ومن فقط داشتم به صندلی ماشین از ترس چنگ میزدم وحرص میخوردم که چی کار کنم.....رسیدیم خونه وازم خداحافظی کردوبرگشت.....

خیلی ناراحت بودم...میخواستم یه کاری بکنم...یه چیزی بگم ..یه حرفی بزنم...یه کاری کنم حتی تا دعوام کنه......بهش اس ام اس دادم:"دیدی گوشیت رو انداختم وگم کردم؟!خاک به گورم اگه پیدا نمیشد چی؟خنگ شدم!...اینقدر حرص نخور..اینقدر داد نزن...به جاش برو جوجه بخور یه خورده لپ بیاری.!!!"

بهم جواب داد:"

خره !خیلی فشار رومه،بعضی وقتها تا دم دیوونگی میرم!!!!"

گوشیم را بغل میکنم وفقط گریه میکنم. اس ام اسش رو میبوسم وفقط گریه میکنم.....دلم درد میاد وفقط گریه میکنم.....میگم الهی آجیت برات بمیره وفقط گریه میکنم......سرم رو میکنم بالا وبه خدا میگم:حواست هست؟؟؟......من فقط عاشق اینم...عمری از خدا بگیرم...اینقدر زنده بمونم...تا به جای تو بمیرم....من فقط عاشق اینم...

ومهم نیست زیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد ...

 هوالمحبوب:  

نخوردیم نون گندم دیدیم دست مردم!

ما که ندیدیم...شنیدیم که وقتی غمه دنیا میفته تو دلت و تموم دنیا یهو هجوم میارن به سمتت وداری داغون میشی ...لب به پیمانه زدن میبردت تا اوج ومیشی فارغ از غم دنیا...فکر کنم مدرنیزه ش میشه همون ترکوندنه اکس واین جور برنامه ها!

یا وقتی یه سیگار دست کسی میبینی وواسش متاسف میشی..اگه نخواد به پای با کلاس بازیش بذاره ...میگه که از غم ودرد وفراموش کردن بوده که پناه اورده به این موجوده کذاییه بو گندوی وحال به همزن!

شده حکایت من!

به قول "آریو" گاهی وقتی داری راه رو کج میری باید کج بپیچی به سمت راست تا راهت درست بشه ویهو از اونور جاده نزنی بیرون.....

بغض داره خفم میکنه....

نمیدونم چمه!

واسه فراموشیه از همه چیز وهمه جا لب به پیمانه زدم ودیگه فکر کنم بسمه!

شنیدم میگن عوارض داره همین مسکنه درده بی درمون!گیر میده به کبد ودل وروده ومیشه عامل سرطان!

شده باز حکایت من واین دوماه خونه نشینی وچسبیدن به مجاز وگم شدن وفراموش کردنه تمومه بغضهای موقع خواب!

دیگه بسمه!

به جهنم که وقتی میخوام بخوابم باز چشمام خیره میشه به عکس رو دیوار وبغض خفه م میکنه وسرم رو میبرم زیر پتو وهی با خودم حرف میزنم وسر خودم را گرم میکنم وهی با خودم شوخی میکنم تا خوابم ببره!

دیگه بسمه!

به جهنم که باز باید حواسم رو جمع کنم که مبادا کاری بکنم وحرفی بزنم که بشه مایه عذاب وپریدن روح این واووون ولرزیدن دل!

به قول آچیلای بخت برگشته:تو هرجا باشی آتیش میسوزونی وزیر رو میکنی!کلا شری!کافیه جلو زبونت را بگیری واین هم که از محالاته!

دیگه بسمه!

تا همین جا بسه!

آدمهای زندگیم را یک به یک مرور میکنم وباز بغضم را نردبون میکنم وازش میرم بالا تا له بشه وباز.......

بیخیال

کلا بیخیال ومهم نیست

کلا مهم نیست

************************************************* *********

*مرسی از پژمان عزیز که لینک شعر اردیبهشت پست قبل من رو درست کرد.ممنون