_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

خنده‌ی بی‌لب کی دیده؟؟؟؟؟....

هوالمحبوب:  

 

مردی بود حسین‌قلی
چشاش سیا لُپاش گُلی
غُصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت. ــ

خنده‌ی بی‌لب کی دیده؟
مهتاب ِ بی‌شب کی دیده؟
لب که نباشه خنده نیس
پَر نباشه پرنده نیس.

شبای دراز ِ بی‌سحر
حسین‌قلی نِشِس پکر
تو رختخوابش دمرو
تا بوق ِ سگ اوهواوهو.تموم ِ دنیا جَم شدن
هِی راس شدن هِی خم شدن
فرمایشا طبق طبق
همه‌گی به دورش وَقّ و وقّ
بستن به نافش چپ و راس
جوشونده‌ی ملاپیناس
دَم‌اش دادن جوون و پیر
نصیحتای بی‌نظیر......

ادامه مطلب ...

شیرین و ساده بود ولی مثل ما نبود....

هوالمحبوب:


توی اتوبوس نشستم ودارم بیرون وزندگی و آدمها که هی قدم میزنن و عجله دارن ومیخندند وداد میزنن را تماشا میکنم.....

دارم فکر میکنم امروز چی کار کردم وچی کار نکردم وفردا قراره چی کار کنم ودارم دسته بندی میکنم تمام کارهایی که باید بکنم و یا کردم ....

خودم را جمع میکنم توی خودم وبه اون دور دورها خیره میشم...دارم فکر میکنم......به همه چیز وهمه جا.....

اتوبوس شلوغه وگرم و من هنوز خیره شدم به خط افقی که محو شده بین زمین و آسمون که یهو میزنه زیر گریه.....

بلند بلند وبعد سرش رو میگیره زیر چادرش و صورتش را قایم میکنه......

میترسم....

کنارم نشسته.....با یه چادر مشکی و یه کیسه پلاستیکه مشکی کنار پاش......

فکر کنم اون هم اونقدر غرق شده توی فکرهاش که یادش رفته کجاست و توی چه قسمتی از زمان ومکانه .......

همه بهش خیره میشند و من هول میکنم...کنارم نشسته.....شونه به شونه ی من!

یه زن میان سال با چهره ای شکسته وچشمهایی پر از اشک.....

نمیدونم چرا ولی مثل بقیه بهش گیر نمیدم چی شده خانوم؟..مثل بقیه بهش خیره نمیشم ودر گوشی پچ پچ نمیکنم......مثل بقیه نمیگم خوبی؟خوبی؟خوبی؟.....

دست میبرم توی دستهاش......هر دو دستش را میذارم توی دستهام و سرش رو خم میکنم روی شونه ام...چادرش رو میکشم روی صورتش و دستهاش رو میگیرم توی دستهام و آروم بهش میگم :" گریه کنید خانوم تا آروم بشید " و تا آخرین ایستگاه میشم تکیه گاهه اشکهاش......

اشکهایی که شاید از غم یا درده شوهرشه...شاید به خاطره بچه ش ...شاید به خاطره بی پولی...شاید مریضی....شایدبه خاطره سرپناه،غذا،لباس،آبرو......چه فرقی میکنه؟؟...مهم اینه دلش پره ودلش میخواد فقط گریه کنه تا آروم بشه....

دلش میخواد درسکوت تمومه غمش رو گریه کنه وجواب هیچ کسی رو نده که چرا؟؟؟؟

اونقدر گریه میکنه که آروم میشه و من دارم از بغض میمیرم و خیره میشم به ماشینها و مردمی که توی خیابون درحرکتند .......

آخرین ایستگاه پیاده میشیم......کیسه ی مشکیش رو میدم دستش و بدون اینکه توی چشماش نگاه کنم و یا هیچ حرفی بزنیم ،  میگم :" مراقب خودتون باشید خانوم!همه چی آخرش خوب تموم میشه.قسم میخورم وبهتون قول میدم" .....

منتظر نمیمونم حرفی بزنه یا توضیحی بده یا حتی.....سرم رو میندازم پایین و با گفتن یه خداحافظ  دور میشم....

تاکسی میگیرم و تمومه راهی که اومده بودم رو برمیگردم.خیلی دیرم شده......


********************************************************

* خدایا ! یه الهام توی یکی از این اتوبوسهای شهر واسم بفرست تا دلم آروم بشه....

الحسود لایسود.....

هوالمحبوب:


خودم میدونستم یه خورده حسودم

اما نه اینقدر

نه اینقدر که حسادت بکنم به تمام داشته های زندگیت

که حسادت بکنم به اون کسی که هرروز صبح بهت میگه صبح بخیر ودعوتت میکنه سر میز صبحونه.که حسادت بکنم به تمامه کسانی که هرروز صدات میکنند..سلام میکنن...وقت بخیر میگن.....

که حسادت بکنم به زن همسایه که یه کاسه آش میاره درخونتون وتو ازش میگیری وازش تشکر میکنی.....که حسادت بکنم به کاسه ی آش که تو بو میکشی ولذت میبری ومیگی : به به

که حسادت بکنم به رشته های توی کاسه.....به نخودها و لوبیاها که تو با وسواس از توی آش جدا میکنی و با حرص میگی نخود و لوبیا واسه معده م بده!

که حسادت بکنم به آینه که هرروز وقتی میخوای از درخونه بری بیرون خودت رو توش نگاه میکنی ودست میکشی روی سرت ولبخند میزنی ومیری.....

که حسادت بکنم به کفشات....به در خونتون که دستی از مهر میکشی روی سرش و میری از خونه بیرون...به دستگیره ی ماشینت....به آینه ی بغل وجلوی ماشین که همیشه تا سوار ماشین میشی تنظیمش میکنی....

تازه میفهمم راست میگن حسادت درد آوره .......تازه میفهمم چقدر حسودم....

حسودم.....حسودم که حسادت میکنم به تمام عابرهایی که بی محابا از جلوی ماشینت رد میشند وتو سرت رو از ماشین میکنی بیرون وداد میکشی سرشون  (یعنی داد میکشی؟!!!).....

حسودم که حسادت میکنم به چراغ راهنمایی توی خیابون که تو با احتیاط ودقت بهش نگاه میکنی وحواست بهش هست....به پلیس سر چهارراه....به رفتگره محلتون......به گنجیشکهای روی درخت خونتون.....به پستچی ای که قبض برق وآب را میاره درخونه وتوبهش میگه چه خبره آقا واون میگه مگه دست منه؟ من فقط  پستچی ام !.....

حسودم...وحسادت میکنم به تمامه داشته هات....به تمامه آدمهایی که تورو هرروز میبینن و تو با اشتیاق واز روی ادب بهشون سلام میکنی و میری......

حسادت میکنم....

به تمامه لحظه هایی که تو را حمل میکنن..که تورا بو میکشن...که تو را سر میکشن.....که تورا.....

حسادت میکنم به تمامه چیزها و کسانی که تو از روی کنجکاوی وشاید هم شیطنت وشاید هم....(!!!!) شروعشون میکنی و همکلام میشی ،زیرو رو میکنی وشاید هم.....!!!!

حسادت میکنم به تمامه کلمه هایی که انتخاب میکنی که اسیرشون میکنی و رهاشون میکنی که......

حسادت میکنم.....به تمومه این بیست وچند سال زندگیت حسادت میکنم.....حسادت میکنم....درد میکشم و لذت میبرم......

๑۩۞۩๑ بــا تــشـکـــــر ๑۩۞۩๑



 

از کسانیکه از من متنفرند سپاس، آنها مرا قویتر میکنند.


از کسانیکه مرا دوست دارند ممنونم،آنان قلب مرا بزرگتر میکنند.
از کسانیکه مرا ترک می کنند متشکرم، آنان به من می آموزند که هیچ چیز تا ابد ماندنی نیست.


از کسانیکه با من می مانند سپاسگذارم، آنان بمن معنای دوست داشتن واقعی را

نشان می دهند

 

یک عدد قم!!!

هوالمحبوب:


پریروز که داشتم ازقم میرفتم تهران تا توی همایش فلان آقای «مارکت من»شرکت کنم ومستفیض بشم وهی از قم دورتر و دورتر میشدم به فکر افتادم...کلا من همیشه به این قسم چیزها زیاد فکر میکنم.....به اینکه خدا داری چی کار میکنی که من نمیفهمم؟به اینکه خداراشکر.....به اینکه....

قم! همیشه این اسم حسه خوبی بهم میداد!حتی با اینکه فضای شهر و آدمهاش  وحتی اون آب شورش که من رو عصبی میکرد ، تمومه حسه خوبه من رو از بین میبرد....

اسمش واسم قشنگ بود وخودش و دیگه هیچی!

هرموقع اسمش میومد یاددرس اجتماعی وخونواده ی آقای هاشمی میفتادم واون گنبد نورانی که توی کتاب  اجتماعی عکسش بود.....یه چراغ زرد توی یه فضای سیاه  ..اون بالا..توی اوج......که برق میزد...که برق میزد و وگاهی از شدته نورش چشمات رو میبستی و بعد خنده ت میگرفت که این فقط یه عکسه و تو اگه خیلی هنر داری زود باش کتابت رو بخون شاید فردا خانوم معلم ازت بپرسه که خانواده ی آقای هاشمی در قم چه کردند و کجا رفتند و مثلا طاهره خانوم چی از کجا خرید.....

تا 4 سال پیش حسم همین بود وکتاب اجتماعی تنها تصویره شفافه من از اونجا.....

زمستون بود ونزدیکای عید..دلم داغون بود وخودم داغونتر! داشتم فیلم میدیدم..بازیگرش "حامد کمیلی " بود..اسمه فیلم یادم نیست..."طلسم شدگان"؟..."دلشدگان" ؟"یه چیزی شدگان..!!!!"؟؟؟ اصلا یادم نیست....وسطای فیلم رسیدم...وقتی اومدم با فرنگیس یه خورده حرف بزنم تا دلم آروم بشه و اون گفت بشینم پای تلویزیون و منم مقاومت نکردم .....

یه چیزی شده بود که حامد کمیلی دلش خون بود..دوستش بهش گفت:خدا به مو میرسونه اما نمیبره وبهش پیشنهاد داد بره زیارت...بره قم...بره جمکران.....بره یه جایی که دلش آروم بشه که بخواد......

بغضم ترکید پای تلویزیون...باحسرت....جوری که خودم هنوز واسه لحن گفتنم دلم واسه خودم میسوزه به فرنگیس گفتم:یعنی میشه یه روز من هم برم یه جا که دلم آروم بشه.....یعنی میشه من هم برم قم!!!!!!

شد حسرت..شد درد.....شد آه......وفرنگیس گفت نمیدونم........شاید......(آخه اون روزا خیلی چیزا نمیشد..هنوزم نمیشه!)

تا دوماه بعد که زمینه ی رفتن وآروم شدنم فراهم شد،هیچ وقت فکر نمیکردم چقدر آسونه رسیدن به تمومه اونچه با تمام وجود آرزوش را داری......

اون روز،سه شنبه،تمومه آدمای زندگیم خوشحال بودن که دارم میرم آروم بشم......یادش بخیر.....اردیبهشت بود.....موقع طلوع چارشنبه اونجا بودم..با درد اونجا بودم ولی آروووم...همون شب بود که......................

هی خدا!!!!

قم!

اسمش آرومم میکنه!بازم یاده همون چراغ زرد و همون آسمون سیاهه شب میفتم.....

ساوه قبول شدم وقم شد منزلگه قبل از رفتن به دانشگاه.....سید میدونست من قم رو دوس دارم.....همیشه قبل از امتحانا میرفتیم حرم.....میرفتیم قم.....همیشه به بهونه میرفتیم قم.....خدایا شکرت.....فقط خدا میدونه چه خبره!!!! منم نمیدونم......

قم شد نماد....آدمای قم شدند خاطره.....حرفای قم...حسهای قم.....شنیدی یه ضرب المثل انگلیسی میگه :تموم راهها به رم ختم میشه؟؟..واسه من این 4 سال تمومه راهها یه جوری به قم ختم میشه......

ای بابا!

قم را دوست دارم...حتی با اینکه فضای کثیف شهرش اذیتم میکنه...حتی با اینکه نگاه آدمهاش اذیتم میکنه....حتی با اینکه آب بد طعمش میره روی اعصابم وحتی با اینکه ......

قم را دوست دارم.....یه جای خاطرات من توی یکی از پیچهای قم گیر کرده...یه جای دله من....یه جای گذشته ی من...یه جای آینده ی من......یه جای خوده من....حتی با اینکه از قم هیچ جایی رو بلد نیستم به جز حرم.....به جز فلکه ی کشاورز که منتظر بمونم واسه ماشینها که من رو ببرند دانشگاه به جز یه کله پاچه فروشی و یه عالمه کره ی  زمین که توی سطح شهر پراکنده س و تازگیها خیابونی که پر از بستنی فروشیه و کوهی  که اون بالاش یه مسجده و از اون بالا میشه تمومه شهر رو دید  !!!!

حالا تمومه قم خلاصه میشه توی یه تسبیح شب نما که مامانه فرزانه  چهارسال پیش توی اتوبوس وقتی تسبیحم پاره شد و مهره هاش مثل دله من کف اتوبوس پخش شد ، ازتو کیفش در اوورد و داد به من و من هنوز شبها دست میبرم زیر بالشم و وقتی میبینم هنوز سر جاشه آروم چشمام رو روی هم میذارم.....



************************************************************

***خدایا به خاطره حضوره تمومه آدمای خوب توی زندگیم ازت ممنونم.....به خاطره دادنه بهترین نعمتت.....به خاطره آدمای خوب..اتفاقای خوب...لحظه های خوب....حتی اگه توی هرکدومش هزاران درد باشه...ممنونم..به خاطر دردهای خوبت هم ممنونم....


دیگرانِ من......

هوالمحبوب:


کلمه ها که گم میشند ومن کلمه ای برای گفتن ونشون دادنه حسم ندارم...حتی وقتی حسم گم میشه وحتی عکس العملی برای نشون دادنه اونچه تو وجودم میگذره ندارم..یهو سر وکله ش پیدا میشه...یهو میرم میخونمش وقتی که دیگه هیشکی رو سراغ ندارم که من رو بشنوه یا بگه...میرم سراغش...اون آخر سر که فقط دنباله یه مرهمم و نه بیشتر......

هی با خودم کلنجار میرم احساساتی نشم ولی بالاخره میشکنه این بغض لعنتی و من میمونم ومغفوره و یه عالمه حرف که همش کلمه ها وجمله های گمشده ی منه......مثل امروز...مثل امشب....مثل همیشه :


(تا تو به خاطره منی از وبلاگه مرحومه مغفوره ی عزیزم ) :


اول زندگی که خردسال هستیم، برای حفظ بقای خویش به دیگران احتیاج داریم؛

در پایان زندگی نیز برای حفظ بقای خویش به دیگران احتیاج داریم؛

و حالا یک راز…:

بین این دو مرحله هم به دیگران احتیاج داریم!

 * * *

و این احتیاج گاهی انقدر زیاد می شود که در یک بعدازظهر اوائل بهار وقتی که به باران نگاه میکنی که چطور درختها و برگها و دیوارها و آدمها و خیابانها را خیس و لطیف می کند، وقتی متعجبی که باران از پسِ شیشه چطور صورت ترا خیس کرده است، آن وقت میفهمی که یک خلا بزرگ جائی توی دلت لانه کرده است.

آن وقت میفهمی که چقدر به “دیگران” احتیاج داری.

آن وقت میفهمی که چقدر دلت میخواهد “دیگران”ِ خودت را داشته باشی.

اصلا میخواهی دستِ یک “دیگران” را بگیری، قدم به قدم بیاوری و بنشانی­‏ش میان دلت. روی آن قالی سرخ آفتاب خورده. درست زیر آن “وان یکاد” و چراغ ها و تنگ ها و شمعدانی ها… یک چای خوشرنگ جلویش بگذاری، دو زانو بنشینی به تماشایش و گاهی دستی از سر تحسر و تحسین روی چشمهایش بکشی…

اینجور مواقع میفهمی که چقدر تشنه ای



***مرحومه جان ممنونم

بفرمایید شام.....

هوالمحبوب:


الان که الناز اومد گفت شام چی درست کنم وپیشنهاد دادم کتلت بپزه مرده بودم از خنده ها!

نه اینجور بد جور...تا از اتاق داشت میرفت بیرون داد زدم تخم مرغ یادت نره ها!!!!......

صبح که از خواب بیدار شدم چسبیدم به شست وشو و بعدش هم یه جلسه نشستم پای سخنرانی بابا اندر مباحث آدم نشدنه بنده و «نرود میخ آهنین در سنگ » و بعدش هم اومدم نت واسه جمع بندی مباحث دیروزه همایش وچک میل کردن وزیرو رو کردن بیلوکس......

گیتاریست نشسته بود واز نبود غزل خانوم ، عیالشون نهایت استفاده رو میبرد واسه خودش «ماهک ماهک » میخوند ومینواخت و آمتیس جونم هم مشغوله رووم داری بود و«گرامی خوش آمدی!»

گیتاریست واسه ناهار تصمیم گرفته بود دستور کتلت مامانی رو بگیره و واسه ناهار کتلتی رو بپزه که توی پست قبلی ازش در خاطرات بچگی م یاد کرده بودم ومن هم قرار شد بشم «الی طغرل» وکلی مستفیضش کنم.....

مواد لازم :

گوشت چرخ کرده، سیب زمینی ،پیاز،ادویه وزردچوبه وهرچی از انواع ادویه که دلت خواست  وآرد نخودچی و همین.....

مواد آماده شد وهمه چی چرخ ورنده شدو با هم مخلوط شد وبه جای آرد نخودچی هم قرار شد آرد گندم بریزیم وفرض کنیم آرد نخودچیه.....

گیتاریست از آشپزخونه واجاق گاز وبکم داد ومن هم مشغوله توضیح دادن بالای میکروفن شدم..البته خودش قبلا همه مواد رو مخلوط کرده بود ومن گویا فقط باید توضیح میدادم کتلتها رو باید الان زیرو رو کنی ویا :چرا قاشق رو گذاشتی روی گاز کثیف کار! قاشق را بذار توی یه بشقاب!

یا مثلا راجب فعالیت مولکولهای روغن و نحوه ی جلز  و ولزشون صحبت میکردم....

خلاصه یهو گیتاریست گفت چرا اینا از هم باز شد ومن که داشتم صحنه را مشاهده میکردم اثری از باز شدن ندیدم ومیدیدم همچنان داره کتلتها رو زیر و رو میکنه .وبهش گفتم نه بابا باز نشده...ادامه بده!حالا هی اون میگه باز شده هی من میگم فکر میکنی باز شده از هم ادامه بده!!!!

بالاخره کاشف به عمل اومد وبکم قفل کرده واسه من و من دارم صحنه های نیم ساعت پیش رو میبینم....

جونم برات بگه شما که شما باشید یهو وبکم آپ تو دیت شد تصویرش ویه صحنه ای دیدم عجب الغریب ومتحیر کننده وغیر قابل تصور.....یه ماهیتابه مملو از گوشت کوبیده

وگیتاریست که هی اینطوری میشد  

ومن که .....

خدایا......چرا اینطوری شده بود؟؟؟؟؟

از خنده مرده بودم و از خجالت کبود ونمیدونستم کجا ایراد داره که یهو یادم افتاد تخم مرغ نریختیم توی کتلتها 

- گیتاریست تخم مرغ یادم رفت ...

- الی

خدای من یه صحنه ای بودا...بفرما این شکلی >>>>> کـــــتـــلـــت کــــوفـــتــــه ی گــــیتـــاریــست، مخصـــــوص ســـــر آشــــــپــــــز   


وای خدای من روده بر شده بودم از خنده

- الی تو که بلد نیستی میمردی بگی بلد نیستم؟سرنیزه گذاشته بودم پشت سرت؟میمردی از مامانت بپرسی؟آخه چرا زحمتهام رو به هدر دادی هااان؟

بهش گفتم بابا خوشمزه شده  که! فقط قیافه نداره! 

_  آخه من این رو چه طوری بخورم با این قیافش؟

_ چشمات رو ببندو بخور!! 

_ چرا مزه گوشته خام میده پس؟

- حتما درست نپختی خوب!

- پس تو چه جور راهنمایی هستی هااان؟

- بابا من راهنمام ، اجاق گاز که نیستم که! عجب!!!

- دیدم چه جور راهنمایی کردی!!!!

- اصلا تو خونه تخم مرغ داری؟ نداری دیگه!!!واسه همین گفتم تخم مرغ نمیخواد، مراعاتت رو کردم!!!

- من میرم میخورمش بالاخره که حروم شد! اما اگه برنگشتم بدون مرده م ! به غزل بگو شوهرت یه مرد بووود !!!!!

وای خدای من....اصلا نمیتونستم خودم را کنترل کنم...حسم قاطی پاتی شده بود.....هم کلی خجالت کشیدم وهم کلی خندیدم...خوب به من چه؟تخم مرغ یادم رفته بود خوب!!!این چه عادتیه این مردها دارن همش باید بهشون بگی چی کار کن چی کار نکن!اصلا از مغزشون کمک نمیگیرن!عجبا!!!!!



************************************************************

پ.ن:


1)روزه بابا  رو به همه ی باباها و روزه مرد را  به هرچی مرد توی دنیاست(اگه هست!) ،تبریک میگم!!!


2) غزل جون  اولا تولدت مبارک دوما یه خورده به این شوهرت آشپزی یاد بده !چه معنی داره مرد آشپزی بلد نباشه بعد توی کتلت تخم مرغ نریزه بشه کوفته؟!!!!پس تو چه طور به این شوهر کردی آشپزی بلد نیست!!


3 ) هی آقایون محترم غر نزنید :

روزه جوراب و زیر پوش مبارک! اگه خانوما این کادوها رو میخرن واسه خودتونه!!!حالا خوب بود میرفتن یه کادو گرونقیمت میخریدن کلی پول از جیبتون میرفت؟؟هااان؟

با اینکه من از وضع خودم دلگیرم.....بی هدیه برای تو پدر میمیرم

درشهر به هر مغازه رفتم دیدم.......جوراب نداشت بنده بی تقصیرم!!!!

4)ممنون گیتاریست عزیز که بالاخره این کامپیوتره خفن من رو درست کردی .ممنون.خیلی ممنون.اگه آشپزیت رو خوب کنی حرف نداری دیگه!

امروز روزه شادی و امسال ساله گل......

هوالمحبوب: 

 

همیشه وقتی این روز میرسید؛ بهش اس ام اس میزدم: روزت مبارک! 

بعد باهمون لحنه بامزش وقتی نیشش را تا بناگوش باز میکرد؛جواب میداد : مگه امروز روزه حیواناته وحشیه؟!!!!! 

باید میگفتم دور ازجونت....باید میگفتم این چه حرفیه؟!!!..باید میگفتم : اختیار دارید...باید میگفتم:خودت رو لوس نکن ؛تو گلی...باید میگفتم :..........

ولی من هم الی ام!همون که دلش با زبونش یکی نیست..همون که همیشه حواسش هست که الی باشه نه کسی دیگه 

بهش جواب میدادم: نترس روزه حیواناته وحشی که رسید مخصوص بهت تبریک میگم! امروز روزه گل ِ! روز من ؛ ویه خورده روزه تو......

نزدیکای صبح که رسیدم اصفهان وازاوتوبوس پیاده شدم هنوز مغزم مکان وزمان را لود نمیکرد از بس خواب آلود بودم....زنگ زدم ۱۱۹ ببینم ساعت چنده ؟امروز چه روزیه.اینجا کجاست؟من کی ام؟آیا اذان شده یا نشده آیا؟!!

که وقتی گفت:امروز ۲۶ خرداد مطابق با ۱۶ ژوئن............ یادم افتاد روزی که گذشت ۲۵ خرداد روزه گل بود! 

 روز گل بود ومن یادم نبود به تمومه گلها بگم روزتون مبارک!یادم نبود که یه گلی یه جایی تویه یه سیاره ای نشسته ومنتظره شازده کوچولوه که از راه برسه وبهش بگه :روزت مبارک!من اومدم!!! 

یادم نبود که......... 

روزه گل مبارک!روز گل من..روزه گل تو..روز گل شازده کوچولو.....

بهم کمک نمیکنه....

هوالمحبوب:

 

قراره زود بخوابم...فردا یه عالمه کار دارم باید برم تهران وبشینم توی یه کنفرانس لعنتی که مثلا فلان سخنران اندر مباحث مارکتینگ یه سری راه کارها ودرسهایی که خونده بره بالا منبر واحتمالا من هم چون میخوام نشون بدم آدمه فرهیخته ای هستم هی مثل بز اخفش سر تکون بدم وهی نت برداری کنم وهی مثلا مستفیض بشم برگردم خونه مثلا دست پر برم شرکت وکلی نشون بدم حال کردم..... 

خسته م... 

بغضم هی مثل چوب پنبه میاد بالا ومن هی هلش میدم پایین.... 

دلم واسه خیلی خیلی قدیما تنگ شده.... 

واسه اون روزا که توی حیاط مینشستیم وبا احسان و مامانی و نازی بستنی میخوردی وبعد مامانی گوشت چرخ کرده ها رو میریخت توی کاسه کنار باغچه مینشست وتوش آردنخودچی وسیب زمینی وپیاز رنده شده میریخت ونمک و زردچوبه اضافه میکرد و ورز میداد که واسه شب کتلت بپزه ومن واحسان دور حیاط دوچرخه سواری میکردیم..... 

واسه اون روزا که حوض را پره آب میکردیم وظهرای تابستون با احسان والناز میپریدیم توش و کلی شنا میکردیم و هی جیغ وداد راه مینداختیم... 

واسه اون روزا که تابستون کتابخونه محله ای درست میکردیم وخودمون مینشستیم تمومه کتابها رو میخوندیم... 

واسه اون روزا که تا من واسه برنامه کودک نامه مینوشتم احسان از حسودی برش میداشت قایمش میکرد و دعوا راه میفتاد واشک و آه.... 

حتی واسه اون روزها که من حالم بد بوود... 

نمیدونم 

 عجیبه ولی شاید دلم واسه مامانی تنگ شده....واسه همون روزایی که فکر میکردم وقتی میخوابم دیگه هیچی تو ی دنیا نیست و همش منتظره شب بودم..... 

خوابم نمیبره...ساعت دو نیمه شبه  دارم شعر گوش میدم وآلبومم را تماشا میکنم  و عجب که من فردا کلی کار دارم!!!!!

من..ساوه...دانشگاه....یادش بخیر.....

هوالمحبوب:  

آلفرد رو از کیفم درمیارم ومیندازمش روی تخت وبهش میگم دیگه رسیدیم خونه! 

دلم برا اصفهان وخونه تنگ شده بود با اینکه فقط دوروز نبودم وبا اینکه هیچ چیزی اینجا انتظارم را نمیکشه جز درد.... ولی دلم تنگ شده بود....شاید چون من زاده ی دردم وبد عادت شدم! 

این دوروز حسابی توی ساوه کلافه شدم.....ساوه وخیابونهاش رو دوس ندارم....تنفس توی ساوه...قدم زدن توی ساوه...آدمهای ساوه......نه اینکه بدم بیاد ها...نه! فقط دوس ندارم...با اینکه هیچ اتفاق بد یا ناخوشایندی واسم نیفتاده! 

تنها جای قشنگه ساوه که بینهایت دوستش دارم ومیدونم میشه بغض واسم...دانشگاهه....از اون دم در ونگهبانی بگیر تا سقاخونه(آب خوریه دانشگاه) وسلف و کلاسها و آموزش و اون نیمکته روبروی آموزش و چلوکبابیه رو به رو دانشگاه وچمنهای نم داره توی بلوار که قراره از روش هیچوقت رد نشیم چون 

 well-educated تشریف داریم  و سایت و..... 

این دوسال....توی ساوه ودر مسیر ساوه  وبا بچه ها...هنوز تموم نشده دلم تنگ شده......واسه مسیر ساوه که سید جی پی اسش رو به کار بندازه وجاده رو شناسایی کنه...واسه آقای قاسمی که تاتوی ماشین میشنه متکای خوابش رو باد کنه وتا خوده دانشگاه بخوابه......واسه مسیره طولانیتره رفتن به قم که سید انتخاب میکرد تا من رو هرچندوقت یه بار به آرزوم برسونه ....واسه اون کله پاچه ایه نزدیک حرم که یاد نگرفتم کجا بود!.....واسه اون سه راه سلفچگان که هی منتظر بمونی ماشین پربشه وراه بیفتیم وهی راننده تاخوده دانشگاه واست "پارسال با هم دسته جمعی رفته بودیم زیارت " بذاره وهی سیگار دود کنه.....واسه اون نگهبان دم در که تا میبیندت تا کمر خم میشه..حتی واسه اون فلکه ی انار که همه ش دلت میخواست نیست ونابود بشه که هی مجبوری بهش چشم بدوزی تا زمان بگذره وتوزودتر برگردی خونه...... 

این دوروز توی ساوه توی خوابگاه با زینب داشتم آخرین لحظه های دانشگاه را میگذروندم...آخرین لحظه های با هم بودن.....لذت بخش بود..حتی با اینکه استرس امتحان واین کتابه تحوله لعنتی رو داشتیم که هیچی ازش سر درنمیوردیم وهمش تا صبح سوسک و عنکبوت میکشتیم وجیغ میزدیم....!!!!! 

حتی با اینکه یه عالمه خسته بودیم وموقع پیدا کردنه قبله یه مکافاتی کشیدیم که نگو.....!!!!...دستشویی از این وریه پس قبله اینوریه..حالا یه خورده بچرخیم که یه ذره عرفانی تر بشه...حالا یه خورده هم اینورتر که همچین دلچسب بشه....... 

زینب میگه حالا گیر نده هی دعا کن اینوری ما  که مطمئن نیستیم قبله درسته یهو دعات اشتباهی بشه و....... باز میشینیم پای کتابا..... 

سوادم کلا نم کشیده وچهارتا سوتیه خفن میدم.....شاید به خاطره اینکه این چندوقت به سواده همه گیر دادم یهو همچین خدا میذاره تو کاسه م وااااااااااااااااااااای خدا کلی میخندیم......"زینب! چوب سیاهمون را دارند زاغ میزنن!!!!!! .....دیگی که واسه من نجوشه میخوام سره گاو توش بجوشه   (یا یه حیوونه دیگه !!)

تاصبح نشستیم درس خوندیم وکلی حرص خوردیم...خوشبو هم استرس داشت وبا اس ام اسهاش مارو بیشتر مسترس میکرد (لغت من در آوردی با ریشه ی استرس هستش!) وهاله که توی اوجه غم  غرق بود من باید آرومش میکردم اون هم وسطه این همه بلا و سید که من به قوله خودش  با زنگهام شده بودم کابوسه خوابهاش وچقدر تا صبح تحول خوندیم وچقدر ....... همه ش تا صبح سیر خوندنه کتابمون  را نسبت به بقیه دنبالا میکردیم وعجب شبی بود...

 

دلم برای عمو جعفر تنگ شده بود..لاغرتر شده بود و همچین یه نموره آقاتر....وشیرین و نغمه که تپلتر شده بود و مسعود که تکون نخورده بود....ومریم و بقیه که مدتها بود نبودند واین امتحان لعنتی به زور دور هم جمعشون کرده بود..... 

قرار شد دوهفته دیگه وقتی مانیا از اهواز اومد بریم با بچه ها ویلا ومن شدم مسئوله هماهنگی وقراره به کوریه چشمه دشمنانه اسلام ؛"آلفرد" رو هم ببرم!!!!  

البته احتمالا با احسان برم و آلفرد!!

کلا همه به آلفرد من حسودیشون میشه!نگی نگفتم!!!! 

دلم تنگ میشه...دلم تنگ نشده تنگ میشه..برای تمومه لحظهای بیخوابی و زجری که گذروندیم تا ساوه تموم بشه....برای تمومه لحظهای ساوه که من رو به هیچ ولی هیچی قشنگ دعوت میکنه..... 

رسیدم خونه وخوشحالم...همین!