_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

ازطبع نکته سنجان انصاف کرده پرواااز...

هوالمحبوب:


هرچه قدر هم که سخت باشم هرچه قدر هم پیچیده وهرچه قدر هم پرتناقض وهرچه قدر هم عصیانگر وهرچه قدر هم سرکش،یعنی درقالب این سی و دو حرف فارسی جا نمیشم؟

بیا از مصوت وصامت این اجنبی ها هم کمک بگیر،خورده سوادی مونده برام که بفهمم.این بیست وهشت حرف عربی هم روووش!

دیگه بی انصافی رو به اوج نرسون.یعنی با این همه حروف وعلامت وصدا و آوا یه الـــــی نمیتونی بسازی ،بنویسی ،صدا کنی؟

ایراد از الف و لـام و  یـا ی من نیست،حتی از رفتارهای به قول تو متناقض و نگاههای به تعبیر تو پر از حرف!

من ساده ام!به همون سادگی الف و لام و یای اول دبستان که زور میزدیم درست بنویسیم و روی خط زمینه.همچین سواد وعلم بالا نمیخواد!تحصیلات آکادمیک کیلویی چند؟

همین روزهاست که بفرستیم توی اون آزمایشگاهای مسخره زیر میکروسکوپ!

این روزها وقت میگذارند روی یه عالمه اسرار ناشکافته و پر ازمعما!

من را چه به کشف شدن؟

من رو چه به لیز خوردن از دست؟

به اهن اهن من نگاه نکن!

طبل توخالی !هیچی توش نیست!

ذهنت را مشغول حروف و آدمهای دیگه کن

دوران ما دیگه گذشته!

این همه حروف توی فارسی هست

گیر دادی به این سه حرف که چی؟

بیخیال بابا!




*************

پــــــــــــــــ . نــــــــــــــــ :


یادت نره نشستی روبروی خدا من رو  ها!

آهاااااااااااای با تواما


یاد باد آن روزگاران...یاد باااد

هوالمحبوب:


از شرکت میام بیرون.واسه مصاحبه رفته بودم و پرکردن فرم و از این حرفا و باز از این تشریفات مسخره و حتما باهاتون تماس میگیریم و دلشون هم بخواد تماس بگیرند.رزومه م رو فرستاده بودم و اصلا کیه که دلش نخواد با این سوابق درخشان من واسش کار نکنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!

کلا خودبزرگ بینی را داشتی!

یه خورده که پیاده راه میام تا به ایستگاه اتوبوس برسم ،یهو ضربان قلبم شروع میکنه به تند تند زدن.میرسم در موسسه دانش پژوهان،همونجا که یه تابستون با عشق کار کردم ویکی از قشنگترین تابستونهای عمرم بود وچقدر خاطره ی قشنگ قشنگ ازش داشتم ودارم!

یه صرافت می افتم قدم زنون راه بیفتم تو خیابون...وای که چقدر من از خیابون "مــیـــر" خاطره دارم.واااااااااااای که انگار همین دیروز بود.اصلا داره همینطور جلو چشمام رد میشه. در موسسه که میرسم صدای آقای حبیب اللهی میاد تو گوشم.صدای مارال. صدای نفیسه که میگه من "هات چاکلت" میخوام.صدای آقای کاشف.صدای بچه ها!

همینطور میام جلو...توی ایستگاه اتوبوس من وعادل ایستادیم.داره پشت سر این پسره که تازه اومده تو موسسه حرف میزنه.این پسره که از
آمریکا اومده وکلی ادعاش میشه و منم دارم فقط میخندم وموهاش رو مسخره میکنم ومیگم اینقدر حسودی نکن....

میرم جلو تر.میرسم روبروی "میلانو"!وااااااااااای بستنی ها دارند بهم چشمکای عاشقانه میزنند واینقدر دلبری میکنند که نگو.با نفیسه عهد کرده بودیم یه رووزی بیایم با هم واز همه بستنی ها تست کنیم وبعد اون بستنی شکلاتیه رو سفارش بدیم....آخه یه عالمه بستنیه رنگاوارنگ چیده شده تو ویترین وتو میتونی هرکدوم را خواستی تست کنی واز بینش انتخاب کنی...

من زودتر از نفیسه از اون بستنی ها خوردم.همون روزی که با بچه ی جناب سرهنگ اومدیم ونشستیم ومن از همه ش تست کردم وآخر سر از اون بستنی شکلاتیه سفارش دادم وبا ولع میخوردمش وبچه ی جناب سرهنگ میخندید ومیگفت :بستنی ندیده! ومنم فقط میگفتم وااای اگه نفیسه بفهمه،خوش رو از حسودی میکشه!!

قدم زنون میرم جلو تر ،وااااااااااای من چقدر خیابون میر رو دوست دارم!

میرسم روبروی رستوران شب ،زود میپرم جلو ی درش و سقفش رو نگاه میکنم.هنوز هم سقفش مثل سه چهار سال پیش یه آسمونه سیاهه با یه عالمه ستااااااااااااااره!

من وبچه ی جناب سرهنگ نشستیم پشت میز واون داره شااام میخوره ومن دارم با حسرت نگاهش میکنم!آخه من شام خورده بودم.یعنی رووزه بودم وافطار کرده بودم ودرحد مردن خورده بودم.نامردی بود منو به شام دعوت کرد ومن نتونستم هیچی بخورم.اون شب بود که بهم گفت سقف اتاقم رو مشکی کنم با یه عالمه ستاره واون شب بود که کلی باکلاس شده بود ومیگفت:شب است وشاهد وشمع وشراب وشیرینی.....

میرم جلوتر،روبروی "بوفه"،همون رستوانه قرمز رنگی که یه بار ازش به عنوان دستشویی عمومی استفاده کردیم.کلی شاعرانه بودها!ولی من ترجیح دادم بریم فست فود روبرو تا بدترین غذای عمرم رو با بچه ی جناب سرهنگ بخورم!

نمیدونم چرا هر موقع من قرار بود مهمون کنم همه ش غذاش گند در می اومد وعجب ناهار گندی شد ولی بعدش رفتیم میلانو کلی بستنی خوردیم.

میرم جلوتر سر چهاارراه که میرسم خودم رو مبینم که سر ایستگاه اتوبوس ایستادم ودارم با غزل وهاله ،دخترای آقای افتخاری حرف میزنم.دخترای خوبی بودند ها ولی حرص منو در می اوردند از بس ابراز عشق میکرند به من ومنم کلا حساااااااااااااااااس!

واااای!"سارای"!چقدر با فرنگیس می اومدیم اینجا لباس میدیدیم وکیف میکردیم!لباسهای کلی گروون وکلی قشنگ وکلی خارجکی!

"نیکان"!چرا درش بسته؟اون هم این موقع شب!

چقدر از این نیکان خاطره دارم!

آخرین باری که با بچه ی جناب سرهنگ توش شام خوردیم!شام شیرینیه سر کار رفتنش!.نمیدونم اون چی خورد ولی من دوتا همبرگر سفارش دادم و به قول اون بیکلاس بازی در اوردم!

- بی کلاس!من اوردمت رستوران به این شیکی!تو ساندویچ سفارش میدی؟!

روزی که با هاله اومدیم وهمکارش واسه ناهار.هاله فقط گریه میکرد ومن فقط اردور سرو میکردم ومیخوردم وکلا بیخیال!

همکارش گفت:یه دلداری بهش نمیدی؟ گفتم :اینا اشک تمساحه! من دعوت شدم واسه ناهار نه اشک پاک کردن!

قبلا بهش تذکر داده بودم مثل هاله رفتار کن والان باید یه خورده تنبیه میشد.خودش میدونست بهم قول داده بودیم گاهی از روی عشق توی گوش هم بزنیم.قرار نیست هرکی هرکی رو دووست داشت فقط قربون صدقه ش بره.قرار شد وقتی خطای همدیگه رو دیدیم لی لی به لالای هم نذاریم...

اون روزی که با نرگس اومدم نیکان رو بگو....

واسه شیرینیه قبول شدنم اوردمش اینجا وچقدر حرف زدیم وچقدر خوش گذشت وچقدر این خیابون رو قدم زدیم.همون روز بود که اون روان نویسهای رنگی رو به عنوان کادو واسم خرید وگفت با اینا باد دکترا قبول بشی وچقدر خوب بود....

بازهم میرم جلو تر.واای فلکه فیض رو بگو!چقدر با آزیتا تو این فلکه ساندویچ خوردیم وخندیدیم!اون روز ابری بود وماهم که مستعده آشوب توی روزای بارونی وابری!

جلوتر!سازمان ملی جوانان!چندوقت پیش بود؟آهااان!9 سال پیش!آقای سعیدی رو اولین بار اینجا دیدم واردوهای زندگیم شروع شد ویادش بخیر...

وای من چقدر میر رو دووست دارم....

ساندویچ "ضد"!"Z"!الهییییییییییی

اونجا که ساندویچاش یکی 375تومن بود و فرزانه وقتی شرط رو با احسان --دوست مهدی عمو- باخت شام اوردمون اینجا!

الهی چقدر خندیدیم!

من بودم ومریم ومهدی عمو ونوید وفرزانه وبچه ی جناب سرهنگ و احسان!

وای چقدر خوش گذشت!

دلم میگیره یهو....

واسه فرزانه که الان نیست ویکی از همین روزایی که گذشت رفت پیش خدا. وقتی شنیدم کلی شوکه شدم.باورم نمیشد.از مالزی فقط واسه این برگشت که آروووم بمیره وراحت....

"NIIT" رو بگووووووووووووو!

چقدر باکلاس بود ومن چقدر کیف کردم اون یه ترمی که اونجا درس دادم.قشنگترین والبته درد آورترین روزای زندگیم بود.ولی حقوقی که بهم میدادند خوشی رو کوفتم میکرد وبالاخره هم اومدم بیرون.روزی که سجاد واسم واسه روز معلم کیک خریده بود رو یادم نمیره!تا رفتم توی کلاس شوکه شدم وکلی البته ذوق کردم

میرسم سر چهارراه آپادانا.همونجایی که روی تابلو نوشته بود "راضی باش!"

الان نوشته شاید برای شما هم اتفاق بیفتد وبعد عکسه یه آتیش سوزی وشماره تلفن 125....

حالا اگه اینجا این رو نمی نوشت کسی نمیدونست باید کجا زنگ بزنه؟

این شهر داری وزیبا سازیه شهر چه کارا میکنه با خاطره ی آدمها!

چقدر میـــــــــــــــر رو دوووست دارم.

میر جاییه که بچه پولدارا توش کلی کورس میذارند با هم دیگه واسه به رخ کشیدنه ماشیناشون وکلا کلی باحال بازی.

من که نه ماشین دارم ونه پول ونه کورس ونه رانندگی بلدم ونه ادعایی برای این جور کارها ولی من ،الی ،یه عالمه خاطره ی قشنگ دارم از این خیابون که میتونم همه ش رو به رخ بکشم. به رخه تمومه بچه پولدارای بنز SL 600 سوار.خاطره هایی که به هزارتا بنز می ارزه.به هزارتا پرادوی دو در وسه در وچهار در....

امروز چند شنبه ست که من اینقدر خوشبختم؟

نکنه چهارشنبه س؟

همیشه چهارشنبه ی زندگیه من قشنگه....

یکی بگه امرووز چند شنبه ست؟

واااااااااااااای من چقدر میـــــــــــــــــــــــــــر رو دوس دارم

نه همین دماغ زیباست ، نشان آدمیت!... یا همون اندر مباحث مترسکها!

هوالمحبوب:


خیلی وقته دلم یه مانتوی مشکی میخواد.حتی با اینکه این ترم دانشگاه نرفتم و حتی با اینکه این روزها فقط مجبورم اون مانتوی فرم شرکت و بعد هم آموزشگاه رو بپوشم که خوشبختانه طبق سلیقه ی من سورمه ای تشریف دارند. بعد از شرکت خوشحال و خرم میرم واسه خودم دور دور تا یه مانتوی خوشگل و البته ساده و بدون جینگیل بینگیلی بخرم یا حداقل بپسندم تا بعد با خانوم والده بریم واسه خرید و اینجور حرفا!

حالا میگند چرا اینقدر لباسهای جلف واجق وجق میپوشید!خوب این رو باید از این لباس فروشی های محترم پرسید که یه دست لباس آدم وارانه ندارند که آدم بخره و همه ش یا باید یه پاپیون گنده یه جاش باشه یا باید یه رنگه غیر مرتبط یه جای دیگه ش باشه و یا باید اینجاش اونجور باشه و یا اونجاش اینجور و حتما هم باید یه جاش تنگ باشه و اون جاهای باقیمونده ش گشاد و ترجیحا هم یه جاش پاره پوره و وصله پینه باشه تا کلا خوشگل به نظر برسه


دارم توی مغازه دور دور میزنم و کلا از تماشای این هم خلاقیت لذت میبرم که یه خانومه خوشگله چاسان پاسان کرده ی دماغ عملیه لب پروتزه  مو اکستنشن کرده ی چشم و چار خلیجیه بالا لب برق برق زنه رو مچ دست و پاش همچین گوگوری مگوری و عطر آدکلنش همچین مسخ و اغوا کننده و همچین تیــــــــــــــــــــــــکه ها - تازه اونم نه اینجور،بد جـــــــــــــــــور - میاد توی مغازه که یهو دلت میخواد کاش پسر تشریف داشتیند و همچین از حضور وجودشون مستفیــــــــــــــــــض!


یه دوری میزنه و دست میذاره روی یکی از اون مانتو گل منگلی ها که تو ترجیح میدی واسه آستره بالشت استفاده کنی و همچین پشت چشم نازک کرده بهت نگاه میکنه و بعد میگه :خانوم این مانتو چه قیمته؟!

تو هم آب دهنت رو قورت میدی و میگی:ای جان! یعنی با من بود و لبخند میزنی و نگاهش میکنی و اون باز سوالش را تکرار میکنه و تو با صدایی که انگار از اعماقه درونت میاد بالا میگی :نمیدونم!احتمالا باید روی اتیکتش نوشته باشه!

باز میپره میره سراغه یه مانتو دیگه و باز زل میزنه توی چشمات و میگه :این چه قیمته؟!

باز تو بهش لبخند میزنی و میگی :فکر کنم این ردیف باید 50000 تومن باشه! ببینید اونجا نوشته این ردیف 50000

باز چپ چپ نگات میکنه و یه مانتو بر میداره، از اون بامشاد خفنها و میره تو اتاق پرو....

تو هنوز داری از بین این همه مانتو دنباله یه چیزی میگردی بتونی بهش بگی مانتو که از اتاق پرو میاد بیرون باز از بین این همه آدم زل میزنه به تو و میگه خانوم این چه قیمته؟!

باز شونه هات رو میندازی بالا و میگی نمیدونم!

یهو جوش میاره و با داد میگه:پس تو چی میدونی عین مترسک سر جالیز ایستادی تا ازت حرف میپرسی نیشت را شل میکنی و مثل علامت فلش هی این طرف و اون طرف رو نشون میدی؟ برو به بزرگترت بگو بیاد کارش دارم!!!!!!!!

جلو این همه آدم هنگ میکنی!دلت میخواد همچین بزنی تو صورتش با مشت تا دماغش پخش صورتش بشه و باز مجبور بشه بره شونصد بار دیگه عمل کنه یا همچین با لگد بیای تو شیکمش که  دل و رودش از حلقش بریزه بیرون  و همچین گیسش رو بپیچونی دوره دستت و سه دور بتابونی و بعد ولش کنی تابره بالای تیر چراغ برقه چهارراه بعدی و توی پرتاب وزنه همچین رکوردار بشی و بعد هم بپری رو شیکمش و تا میتونی بالا پایین بپری و همزمان بهش بگی:رعـــــــــــــــیــــــــــــــت!مترسک منم یا تو دماغ عملیه لب پروتزه فک سیمکشیه مو اکستنشن شده ی مانتو حال به هم زنه رعیته بـــــــــــیــــــــــــب!

ولی خاک بر سرانه ترین راه رو انتخاب میکنی و همچین نیشت رو شل میکنی و میگی :بزرگترم خونه ست! من رو فرستاده خودم واسه خودم مانتو بخرم ، واسه همین تنها اومدم خرید.نه اولین بارمه ، مظنه قیمتها دستم نیست!!!

یهو صورتش مثل گچ سفید میشه و میگه: مگه شما فروشنده نیستی؟!!!!!!!!!!!

این دفعه لبخندم نیشخند میشه و میگم:من به گوره مرده و زنده م خندیدم که فروشنده م! من مترسک سر جالیزم که واسه ترسوندنه پرنده ها نصبم کردند اینجا!

از سرو صدا فروشنده میاد و به داد دله حاج خانوم میرسه و حاج خانومه خفن هم هی ببخشید ببخشید راه میندازه  واسه من و منم همچین کیفووور از بوی عطرش که توی حلقمه و همچین خوشحال که خوب شد نزدمش و خون به پا نشد و خدا بهش رحم کرد

دیگه اون آخرها میخوام بهش بگم  جونه مادرت دهنت رو ببند دیگه!بخشیدم بابا به شرطی که اسمه عطرت و دکتری که بینیت رو عمل کرده بهم بگی و راستی لبتون رو هم اگه بگید کجا چی کارش کردید و این حرفا دیگه آخرشه و اگه حالا دلت هم خواست ماچم کنی و  از دلم دربیاری هم قبوله!! که خودش به این نتیجه میرسه صداش رو قطع کنه و بره پیش بابک جونش که سرچهارراه نظر منتظرشه وبا یه خداحافظیه عشقولانه از من بره دنبال زندگیش!

من و دیگران....

هوالمحبوب:


بعضی وقتا بعضی اتفاقها من رو یاد بعضی آدمهای زندگیم میندازه.حتی اگه عمره بودنه اون آدم تو زندگیم به اندازه ی یک ساعت باشه.حرفه اینکه دوستی مثل زمین سیمانیه و وقتی بمونی توش فرو میری و وقتی رفتی جات تا ابد روی زمین می مونه واین جور جمله های عاشقانه ،عارفانه شاعرانه ها نه ها!

نه!

آدمای زندگیم  جدا از من نیستند،جزوی از زندگی اند ومن هم لحظه لحظه زندگیم رو حتی اگه مملو از درد باشه دوست دارم ودلم براش تنگ میشه!حتی برای روزایی که توش رو به دق بودم.

روزها می ره ومیاد وتو باید منتظر بمونی که روزی برسه که خاطره ی اون آدم یا اتفاق رو بدون بغض تعریف کنی.اون موقع است که راس راسی از داشتنه اون آدم توی زندگیت احساس شعف وذوق میکنی.

اون موقع است که به قول روباه شازده کوچولو رنگ گندمزارها واست معنا پیدا میکنه وتو رو یاد دوستی میندازه که با یاد آوریش هی لبخند میزنی وهمچین سر کیف میشی ....

اون آخرش همیشه واسه من همینطوره ،فقط گاهی یه خورده طووول میکشه....

هوی!الــــــــــــــــی کجایی؟؟؟

یاده یه خاطره ی قشنگ وبامزه افتادم

انگار یکی از همین شبای اردیبهشت بود...


"آریو"،یکی از همین آدمایی که خیلی چیزا را میفهمند، یه جمله باحال گفت:


There are 10 kinds of people in the world

Those who understand binary

and those who don't!

منم لبخند زدم وگفتم :


There are 2 kinds of people in the world

me

and others



پـــ . نـــ :

1.حالا مثلا که چی؟!هااااااان؟!

همینه که هست!

بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ...

هوالمحبوب:


از بوی گلاب بدم می آید ، همون آب معدنی کفایت می کند... ،
نگید این رانی هلو دوست داشت ، سنگ قبرش رو با رانی بشوریمااا ،
نوچ میشه ، من از مورچه ها دل خوشی ندارم !

آقایون فامیل ، به خاطر من سه متر ریش نزارید !
خانوم های فامیل ، خواهشا بالای سر قبرم جیغ و داد نکنید ،
باور کنید من از همهمه و شلوغی بدم میومد ! مردم ، گناه که نکردم !

مراسم ختم من رو تو هیچ مسجدی نگیرید ،
راستی آخوند هم نیارید واسه فامیل ، دینی کلاس پنجم رو یادآوری کنه !!!

توی درایو E عکس دارم ، خوراک اعلامیه ،
عکس پرسنلی نزاریداا ، اونا جلب ترحم نمی کنه !

بعد از مرگم هنوز میت رو زمین مونده هارد کامپیوترم رو بزارید تو ماکروفر !
یه کاری کنید درایو D بیشتر بترکه ! من اندک آبرویی داشتم در این خانواده !!!

یه وقت ساندیس ماندیس دست فامیل ندیداااا ... ساندیس خیلی بده !!!

روی خرما ها پودر نارگیل نریزید ، هم شکلش خز میشه ، هم بد مزه میشه !
همون گردو بزارید لاش خیلی حال میده !
( پ ن : هنگام تزئین حلوا دست خود را با آب و صابون بشویید ! )

پنج شنبه ها سر خاکم نیاید چه کاریه ؟ ترافــــیک !

فیس بوکم رو بلاک نکنید ، گهگداری باهاش پست بدید بیاد بالا جیگر رفیقام کباب شه !

به اقوام بگویید از اون تکست های مرگ برام بگن
مثلا هنگام دیدن قبرم بگن : خونه ی نو مبارک !

شایعه کنید قبل مرگش بهش الهام شده بود میمره !
از اون دیالوگ هاست که مو به تن سیخ می کنه هااا !!

هنگام خاک کردنم یک بیل کوچک کنارم بگذارید ، شاید دلم برایتان تنگ شد !!


در آخر:


‫روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید

همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد

مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید

مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید

بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ

پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ

جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد

شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید




پـــــــــــــــ. . نــــــــــــــــ :

ممنون از ساناز عزیزم که این رو واسم فرستاده و این حرفا ... اون شعر آخرش هم ابتکار خودم بود اضافه کردما ..مثلا الان میخوای برا چی نظر بدی؟...نحوه ی مردن من؟ساناز؟both of them?..none of them?all of them?خدا نکنه؟ خدا بکنه؟ هزار ساله بشم؟هزار ساله بشه؟هزار ساله بشیم؟؟؟؟؟؟

سرم رو سر سری بتراش ای استاد سلمانی.....

هوالمحبوب:


سعی کن همیشه رو حرفت نایستی و یه کلام نباشی!

سعی کن جونت بالا بیاد بعضی وقتا از موضع خودت بیای پایین

سعی کن به خودت قول ندی فلان کار رو میکنم ویا نمیکنم وبعد سفت وسخت رووش مانور بدی!

سعی کن نگی به جان بچه م اگه بمیرمم فلان کار رو نمیکنم ویا میکنم!

سعی کن کلا سست عنصر باشی وهرطرفی باد وزید تو هم بوزی!

سعی کن هرچی میخوای باشی وبشی ،الی نباشی!

چون یهو یه دفعه وقتی منتظره یه تاکسی هستی که بیاد و ببردت دنباله یه لقمه نونه حلال و قبلش هم به خودت هزار بار قول دادی اگه بمیرم هم دیگه سوار پیکان نمیشم ،چون یا بو میده ،یا صندلیش داغونه یا بنزینش توی راه تموم میشه یه راننده ش پیره وکلا پشت فرمون چرت میزنه وهی تا میاد دنده عوض کنه جونش در میاد وکلا هرموقع سوار شدی دیر رسیدی سر کار و بارت و از این حرفا ، هرچی از شانسه توی در به در  بخت برگشته هی پیکان واست نگه میداره و همه هم از شانس تو مستقیم میرند و تو هم هی میگی نخیر آقا و منتظره یه تاکسیه دیگه ای که حداقل پیکان نباشه اونوقت یهو یکی از همسایه هاتون تو رو میبینه که به هیچ وجه طبق قول خودت با خودت سوار هیچ پیکانی نمیشی و باز همینطور یهو میاد جلو و میگه:الهام جون!حیفه تو نیست میخوای خودت را بدی دست این نامردها اونم واسه هیچی؟!عزیز دلم با تاکسی برو ،اینایی که تو رو سوار ماشینشون میکنن و میبرندت تو رو واسه خودت نمیخوان !   میبرند یه بلایی سرت میارن وخلاص!

تو می مونی و خونواده ت که سرشکسته ن و بی آبرویی!

واسه یه لحظه خوشی کل زندگیت را به باد میدی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

حالا تو بیا ثابت کن به خانومه همسایه که این پیکان ها بو میده ،راننده ش  تا میاد دنده عوض کنه....صندلیهاش لق میزنه...و کلی کثیفه... و ماله عهده دقیانوسه و .........


 ببین سعی کن یه کلام نباشی

سعی کن کلا سواره پیکان بشی

سعی کن اگه میخوای هرغلطی هم بکنی توی محله تون نباشه کلا

JusT R3L4X Eli.....

هوالمحبوب:


*حتی اگه گاو هم باشی ، در صورتی که در جای مناسب قرار بگیری ،

کسانی پیدا می شوند که تو را بپرستند


‫**تقریبآ همه مردم بخشی از عمرشان را در تلاش برای نشان دادن ویژگی هایی که ندارند ، تلف می کنند....


پــــــــــــ . نــــــــــــــــــ :

1.این اسپری دئودرانت Rexona   ترجیحا با طعم  آلو ورا  حرف نداره!(شما بگو اسانس، عصاره ،بو  ما میگیم طعم!  نه ما میخوریم واسه همینه!)

2. آدامس فقط آدامس خرسی که بعد که خوردیش اون عکس برچسبیه هست که رنگیه ها(!) آره همون رو  با تف بجسبونی رو بازوووت!بعد هی تند تند آستینت رو بزنی بالا هی نگاش کنی ذوق کنی!
3. عرضم به حضورتون که بی مقدمه عرض کنم...چرا هی اینقدر از این جملات قصار تراوش کنم و پیام بازرگانی پخش کنم؟؟........................... درس آمارم رو افتادم  و رسما بدبخت شدم و هیچ دلداری هم واسه فاطی تنبون نمیشه وکلا سه روز عزای عمومی و به جان بچه م اگه سرت سلامت گوره بابای آمار راه انداختی ویا یه جایی من رو دیدی ومهم نیست مهم نیست متشعشع کردی.............نکردیا!

آدیــــداس مــــچکــــــریـــــم!

هوالمحبوب:

اومدم شرکت همچین خوشحال وخندان و قبلش هم کلی توی خونه مستفیض شده بودم و هنوزهم درگیر این بودم که چه طور به  آقای "س" بگم که دیگه نمیخوام بیام سر کار.

یه خورده سر به سر بچه  ها گذاشتم وبعد پریدم پای سیستم واسه سر زدن به سایت وچک میل و چک وبلاگ .همینطور خوشحال وخندان داشتم سایت را میفرستادم بالا ومیلم را باز کرده بودم که یه میل خوشگل دیدم همچین نیشم باز شد از ذوق.....

الهی ی ی ی ی!گیتاریست  هنرمندیش را به اوج رسونده بود و اون کفش اسپرت خوشگله رو به سفارش گل پسر ومطابق با علاقه مندیه اینجانب به عرصه ی ظهور رسونده بود.کلا همچین خوشحالم که نگو.

حالا باز بگو مخاطب گرامی اگه عکس رو ندیدی چیزه خاصی از دست ندادی....

به اندازه ی تمومه زندگیم خوشحالم همچین!ممنــــــــــــــــــــــون گیتاریست جان!

کلا با اینکه این رو هم نمیتونم بپوشم اما مرسی


گیتاریست:

از اونجا که تو کفش اسپرت رو خیلی دوست داری و دلت می خواد بتونی کفش پاشنه بلند بپوشی

سفارش دادم شرکت آدیداس که یه کفش اسپرت پاشنه بلند برات بسازن مخصوص خودت با همون رنگی که دوست داری...


 

ماجرای کفشهای میرزا الــــــی !

هوالمحبوب:

وقتی رسیدم خونه وکفشهام رو نشون دادم فرنگیس داد زد من اینا را نمیپوشم ها!!!!

گفتم :وا! اینا رو واسه خودم خریدم.کی گفت باید شما بپوشی؟

گفت :به هرحال گفته باشم من اینا را نمیپوشـــــــــــــــــــــــــــــم!(این تیکه را با داد گفت!)

بعد هم رفت و پاهاش رو کرد توی کفش و گفت واسه من تنگه!شماره چند گرفتی؟گفتم 38!

گفت :پس چرا واسم تنگه؟!واسه تو تنگ نیست؟گفتم چرا تنگه اما اگه بزرگتر میگرفتم وقتی راه میرفتم از پاهام در می اومد!!!!

دوباره چپ چپ نگاهم کرد و گفت :من اینا را نمی پوشم ها! هرچی کفشه گره گوریه ردیف کردی واسه من!حیف پوووول! صددفعه نگفتم تنها نرو کفش بخر؟!نگاه کن پاهام رو، به خاطره این کفش قهوه ای هاست که تاول زده.حالا اون خردلیه یه خورده بهتره.اون مشکی و سفیده هم که کلا از توی پاهام در میاد ولی گفته باشم فردا گردنت را کج نکنی بگی اینا را بپوش من بلد نیستم  بپوشم ها!

راست میگفت.همیشه وقتی از این کفشها میگیرم آخر سر پاهای فرنگیس را میبوسه.آخه من بلد نیستم کفش خانومانه بپوشم اونم پاشنه دار!فکر کن!

اما همیشه یهو یه جای وجدانم میزنه بیرون و میگه :خاک برسرت!یعنی خیر سرت دختری!خجالت نمیکشی همه ش کفش فوتبالی میپوشی؟(حالا شما بگو اسپرت!)...آآآآآی بدم میاد چون یک کاری را بلد نیستم یا عرضه ش رو ندارم بگم دوست ندارم انجام بدم ....

ماجرای همون گربه دستش به گوشت نمیرسید میگفت پـــــــــــــــــــــیـــف بو میده!

دلم میخواد بلد باشم ولی مثلا چون دوستش ندارم انجام ندم!

شاید واسه همینه گاهی یهو به مغزم میزنه دلستر بخورم با اینکه حالم بد میشه و زور میزنم تحمل خوردنش را داشته باشم اما میلم نکشه!!!!یا مثلا یهو به این نتیجه میرسم کفش پاشنه دار بخرم یا بپوشم با اینکه میدونم حتی دوتا قدم بلد نیستم باهاش راه برم...

یا یهو تصمیم میگیرم برم کلاس رقص و رقص بلد بشم و بعدش تا بهم گفتند پاشو برقص بگم نچ!چون دلم نمیخواد نه اینکه چون بلد نیستم یا مثلا هزارتا کاره دیگه....

تا پول از شرکت گرفتم رفتم سه تا روسری خریدم رنگاوارنگ :صورتی وقرمز وسورمه ای! هرکی هرچی گفت خودشه و کلاخودت جلفی .....نمیدونم چرا؟! اما احتمالا اون صورتیه رو واسه اون کفش صورتیه خریدم واون قرمزه رو هم واسه اون کفش اسپرت قرمزه (حالا شما بگو فوتبالی !) و اون سورمه ایه هم کلا سرجهازه تمومه خریدهای منه!کلا نمیشه من یه چیزی بخرم وسورمه ای نباشه...کلا عاشق سورمه ایم....

بعدش هم رفتم اونجا که همه ش بچه های کلاس ازش ساعت میخرند و یه ساعت سفید خریدم...البته مغازه بغلی همون ساعت را 5000 تومن ارزونتر میداد ولی من دلم میخواست از همون مغازه ای خرید کنم که فرشته ونسیم و غزل هم ساعتشون را خریده بودند(!).کلا خوشحال بودم گویا و کلا پول از سر و رووم میبارید فکر کنم!

بعدش هم رفتم کفش فروشی و چندتا از این کفش پاشنه دارها رو امتحان کردم و جلو آینه هی راه رفتم و هی به به و چه چه به خودم گفتم و آخر سر هم رفتم اون کفش لژ داره رو پوشیدم ،یه شماره هم کوچیکتر از سایز پاهام برداشتم که موقع راه رفتن از پاهام در نیاد...

به قول نفیسه تو کلا عرضه وسلیقه ی کفش خریدن نداری و کلا گلاب به روتون خاک بر سرم!

از بس مثلا ندید بدیده بودم همونجا پولش را که حساب کردم یه پلاستیک گرفتم وکفش قبلی ها رو گذاشتم توی پلاستیک و کفشهای نو را به پا کردم وگفتم تمرین از حالا آغاز میشود.... و شدم الی گوووود لیـــــــدی!

خودم قشنگ حس میکردم دارم مثل اردک راه میرم ولی مهم نبود ،آخرش که چی؟؟ باید از یه جا شروع بشه و شد.....باپای داغون دو سه تا مغازه رفتم و بعد هم کلا سلانه سلانه رفتم تا خونه و کلی هم فاطمه و الناز بهم خندیدند....

امروز هرکی من را میدید میخندید. اولش فکر کردم چون حساس شدم خیال میکنم نگاهها متفاوت شده ولی تا اومدم داخل کلاس و یهو همه زدند زیر خنده و بعد هم همکارا کلی مستفیض شدند  و توی شرکت هم خانم "ک" وخانم "الف" از بس خندیدند که چرا اینجوری راه میری و شده بودند عینه لبو،به این نتیجه رسیدم که واقعا گویا یه چیزی درست نیست !

البته عده ای از دوستان جان هم تشویق کردند که تا بیای عادت کنی طول میکشه و تو میتونی تو میتونی.....

از بس کج ومعوج راه رفته بودم و هی تعادلم را از دست میدادم و صد دفعه هم تا مرز افتادن پیش رفتم ،پاهام درب و داغون شده بود. امشب احسان من را تا سر کوچه رسوند و خودش رفت دنبال کارهاش.تا پیاده شدم و خداحافظی کردم،هنوز دو قدم نرفته بودم که یهو گوشیم زنگ خورد و دیدم احسان ِ .

- چیه احسان؟چیزی شده ؟

گفت:الهام!چرا اینجوری راه میری؟بلد نیستی از این کفشها بپوشی مگه مجبوری؟ تو رو خدا همون کفشهای قبلیت را بپوش و یاغی باش!خانومی پیشکش!!!!

از سر کوچه تا در خونه جونم بالا اومد. تا رسیدم خونه و فرنگیس و دخترا اومدند به استقبال.نیشم را شل کردم و گردنم رو کج و گفتم:سلام فرنگیس جــــونــــم! میگما تو این کفشها را میپوشی و به سلیقه ی خودت یه جفت کفش واسه من بخری که بتونم مثل بچه آدم راه برم آیا؟.......



***************************************************

پـــ . نــــــ :


 این عکس کفشمه که گیـــتــاریســت واسم کشیده!  


حالا کاش کفشم این شکلی بود!نصفه اندازه ی  این هم پاشنه نداره! کلا ما را به خانومی چه؟! اصلا مگه خانومی به کفشه ؟هاااان؟! به قول احسان تو همون یاغی باش ما قبولت داریم! والااااااا با این نوناشون

آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان؟

هوالمحبوب:

نمیدونم چرا ولی همینطوری یهو دلم میخواد ایستگاه آخر پیاده بشم .اتوبوس اون آخرین ایستگاه نگه میداره ومن زیر پل پیاده میشم ومیرم توی بازارچه.مردم در تکاپو وخوشحالند .همیشه این منظره ها من رو به شعف میاره.نق نق بچه ها وحرص خوردن مامانها وباباهای بچه بغل ومامانهای انگشت به دهن واسه انتخاب یه لباس خوشگل واسه خودشون یا بچه های گوگوری مگوریشون....

ولی امشب یه جوره دیگه شلوغه و واسه خودم هم عجیبه.همه جا چراغونیه وهمه دارند شربت وشیرینی میخورند.از منی که همه ی روزهای تقویم رو حفظم بعیده....این رو بعد از اینکه تقویم رو از تو کیفم در اوردم تا ببینم چه خبره گفتم وخجالت کشیدم....

انگار که همه ی عوامل طبیعی وغیر طبیعی دست به دست هم داده باشند تا من رو شرمنده ترین آدم روی زمین بکنند ها،یهو هرچی اس ام اس هست با هم سرو کله ش پیدا میشه وهمه تبریک گوی عیدند

همینطور که دارم بازارچه را قدم میزنم خودم را جلوی در آرامگاه مجلسی میبینم ونمیدونم چرا ولی نا خوداگاه میرم که برم داخل.یادم میفته با لباس کار هستم وبی وضو و این جور تشریفات.میرم جلوی دستشویی که میبینم در بسته ست.به آقای نگهبان میگم واون میگه دستشویی بان(!) رفته خونه و باید واسه این جور برنامه ها برید داخل مسجد.خیلی وقت بود مسجد جامع نرفته بودم.این معماری عهد سلجوقیش داشت باهات حرف میزد.ازتوی اون پنجره های مشبک تموم صحن مسجد را دید میزنم ومیپرم توی دستشویی.عملا نیم ساعت طول میکشه تا بیام بیرون و با خودم عهد میکنم اگه آقای دستشویی بان ازم درخواست پول کرد فلنگ را ببندم ودربرم که خدا راشکر دستشویی بان سر پستش نبود.از دم در چادر میگیرم ومیرم داخل آرامگاه.آخرین بار که اومدم اینجا دوسال پیش بود.توی کتابخونه روبرویی درس میخوندم مثلا واسه استراحت اومد اینجا وکلی حال کردم از بس این سنگهای صحن خنک بودا!البته بگم اون امتحانم را درجا افتادم!

میرم روبروی ضریح.بهش میگم اومدم بهش سر بزنم وهنوز توی اعتقادم واسه واسطه گرفتن موندم.بهش میگم اومدم فقط سر بزنم.بهش میگم میدونم آدم خوبی بودی و واسه همین ازت میخوام واسه خوب بودنم وخوب موندنم  دعا کنی.همین1

نمیدونم چرا اشکم سرازیر میشه ولی میشه.بعدازروی قالی ها رد میشم و میرم روی سنگهای میشینم ومیفتم به نه نه من غریبم بازی واسه خدا.

کیف میکنم روی سنگها نشستم.همچین لپم را که میذارم روی سنگهای مرمر سفید و زیتونی رنگ دلم حال میاد از خنکیش.

صحن کلی عوض شده .میرم همونجا که همیشه مینشستم.اونجا که یه روزی کتابخونه ای  بود پر از کتابهای دعا وقرآن و الان هیچی!

یه عالمه طول میکشه حرف ونقلم وبعد راه میفتم پیاده خونه.

هنوز دست به لپم که میزنم خنکه.هنوز دلم خنکه.هنوز همه ی وجودم رو گرفته یه نسیم خنکی که نمیدونم واسه چیه....

دیر میرسم.بچه ها شام خوردند وبابا خوابیده.یه خورده سر به سر دخترها میذارم وشامم را میبرم پایین که توی اتاق  بخورم.یه خورده دراز میکشم وهنوز یه نسیم خنک می وزه توی صورتم. یه خورده چشمام را میبندم و وقتی باز میکنم ساعت 3 نصفه شبه.

منم و یه نسیم خنک که هنوز میاد و یه ظرف غذای دست نخورده ویه شکم که قار وقورش کل اتاق را برداشته....



**************************

پـــــ . نـــــ:

ای راهب کلیسا دیگر مزن به ناقوس

خاموش کن صدا را نقاره میزند طوس

آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان؟

جانی دوباره بردار با ما بیا به کاووس

آنجا که خادمانش،از روی زایرانش

گرد سفر بگیرند بابال ناز طاووس

درپیش گنبد او خورشید آسمانها

نوری ندارد انگار،چیزی شبیه فانوس


عـــــیــــــــــدتــــــــــــون مــــــــــــــبــــــــــــارک