_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

هر ماهِ ته چاه نشد حضرت یوسف ...هر باکره‌ای هم نشود حضرت مریم!

هوالمحبوب:

 سرش را بابا، کچل کرده! شده مثل حسن کچل! اگه حسن کچل به این قشنگی بود حتما خودم اولین کسی بودم که عاشقش میشدم....

دارم فیلم میبینم....لیلای فیلم میگه :" من امیر محمد را نمیخوام پسش میدم به جاش تو رو دارم مرتضی...."

میچسبونمش به صورتم.موهای سیخ سیخیش صورتم را اذیت میکنه ولی محکمتر میچسبونمش به صورتم و میخنده و من اشک میریزم...

چنگ میزنه توی صورتم و دستاش را میبوسم. هی میبوسم. هی تند تند میبوسم و هی میخنده و من هی گریه میکنم....

گاهی به سرم میزنه برش دارم و لباس بپوشم و وسایلم را جمع کنم و با یه کوله پشتی برم یه جای دور با "گل دختر " زندگی کنم.خودم بشم مامانش خودم بشم باباش خودم بشم خواهرش خودم بشم الی ش!

تا قبل از اینکه به دنیا بیاد تنها بچه ای که دوست داشتم فاطمه بود ولا غیر!از همه بچه ها بدم می اومد و فاطمه را فقط چون خواهرم بود دوست داشتم ولی وقتی گل دختر به دنیا اومد نمی دونم چه خاصیتی داشت و چی شد که به خاطرش عاشق تمام بچه های دنیا شدم...

دیگه وقتی حتی کثیف ترین و زشت ترین بچه ها را توی خیابون میبینم میرم جلو و لپشون را میکشم و بوسشون میکنم و نمیدونم این چه دردی ه که حتما باید بعدش بغض کنم!

لیلا داره اشک میریزه و به مرتضی میگه :"من نباید غصه بخورم چون تو هستی...."

آره ! منم امیر محمدم را میدم...امیر محمدی که مال من نیست....منم امیر محمدهام را میدم و غصه نمیخورم و حتی آرزوی داشتنشون را هم نمیکنم درعوض احسان هست. فاطمه هست. الناز هست. گل دختر هست. فرنگیس هست...امیر محمدی که مال من نیست و نبوده ، نیست ولی در ازاش هزارتا مرتضای دیگه هستند که به خاطر اونا نباید غصه بخورم....

حتی اگه یه روز از خواب بیدار بشم و ببینم هیچ کدوم از مرتضی هام نیستند.بازم نباید غصه بخورم.مهم اینه یه روز اینقدر لیاقت داشتم که داشته باشمشون ...مهم اینه تا وقتی بودند مال من بودند و حتی اگه نباشند هم بازم مال منند....

بازم یواشکی دوسشون دارم

بازم یواشکی با تمام وجود مرتضاها و امیر محمدای زندگیم را دوست دارم و باز هم میرم جلو تا به آخری برسم که خوبه.....که میگند خوبه که باید خوب باشه که حتی اگه نباشه هم بازم خوبه....!!!!


الی نوشت:

یک )بهش اس ام اس میدم امشب و امروز مبارکمون باشه ! یادش بخیر پنج سال پیش این موقع!

جواب میده : مرسی عزیزم ! یادته 5 سال پیش ما داشتیم میرقصیدیم و تو داشتی کــِل میکشیدی؟!

- ماکارونی ها رو بوگوووو!

میگه :هنوز به ماکارونی و بادمجونا نرسیدیم فعلا داریم لی لی میرقصیم تو هم کـِل میکشی!

لااله الا الله!یعنی تا قیام قیامت باید یادم بیفته رفتیم عروسی نفیس،، من ِ گردن شکسته ماکارونی و بادمجون خوردم ! عجبا!

دو) خوش به حال لیــــــــلا! همینــــــــــــ !

تـــــــو دود میشــــوی و مــــن از خــــواب میپـــرم....

هوالمحبوب:

دیشب کلی ترگل ورگل کردیم بریم مراسم احیای شب عید فطر ! ما کلا غرق در معنویات ماه رمضون شده بودیم گفتیم بریم این دم آخر سنگ تموم بذاریم ،خدا ببینه چقدر باحالیم!

یعنی تازه حالا که تموم میشد یادم افتاده بود واویلا تموم شد و ما هیچ کاری نکردیم جز نخوردن و ننوشیدن!

گفتیم بریم خدا را بندازیم توی رو دربایسی ....

یه خورده دراز کشیدم جلوی تلویزیون تا بشه نیمه شب و راه بیفتیم مراسم "ما چقدر باحالیم خدا حواست هست؟ ! " راه بندازیم که از فرط خستگی خوابم برد!

یعنی توی خواب و بیداری بودم

اما خواب دیدم!

وقتی خواب میبینی یعنی خواب بودی دیگه ،نه؟!

تازگی های خوابای واقعی از روزایی که گذشته را میبینم! علتش را نمیدونم اما وقتی میبینمشون کلی راجبشون فکر میکنم! راجب اینکه شاید چیزی توش بوده که من حواسم به فهمیدن و دونستنش نبوده و شایدم ....!

تابستون بود ! تیر ماه هشتاد و هفت....روبروی رستوران فانوس و روبه فضای بازی بچه ها !

کنار خیابون و توی ماشین بودیم.هی توی حرفاش گریز میزد به جایی که من شروع کنم ولی من قول داده بودم هیچی نگم و فقط اگه موقعیتش پیش اومد خاطره تعریف کنم! اون هم خاطره های بی ربط!

نمیدونم حرف راجب چی بود و به کجا کشیده شد ولی من گفتم :میدونی؟ اولین عشق و احساس یه چیزه دیگه است! یه اتفاقیه که حتی اگه بخوای هم نمیتونی فراموش کنی....همیشه اولین ها درد آورترین و موندگارترین و خاصترینند...

لبخند زد و گفت :واسه ی من هر آدمی که میاد توی زندگیم ،اولـــــینه!!!!!

تمام آدمای زندگیم با تمام جزییاتشون اولینند...به همون طراوت با همون دل لرزیدن با همون تپش قلب و با همون احساس بکر با همون....

بقیه ش را نشنیدم و ندیدم چون فاطمه آروم بوسم کرد و گفت :عیدت مبارک!....

چشمام رو باز کردم و یه عالمه گل دیدم روی صفحه ی تلویزیون که نوید عید فطر را میداد...


الـــی نوشت :

یعنی تمومه سختی های ماه رمضون یه طرف ،اینی که نمیتونستی دروغ بگی یه طرف! خفه شدم از بس دروغ نگفتم توی این یه ماه !...الان اولین دروغم را میگم تا افتتاح بشه :من دختـــــــره خوبـــــی ام!


@ ا س ام اس نوشت :

طرف خفاش میبینه میمیره از خنده!

بهش میگند چته؟ چرا میخندی؟

میگه تا حالا موش چادری ندیده بودم !!!!!!


مــنـــــ را ببخشــــــ بابتـــــــ احســــاســــ خستــه امــــ

هوالمحبوب:


دراز کشیدم و دلم میخواد شعر گوش بدم.یعنی کلا فضا ،فضای سکوت و شعره.همون فضایی که الی بخونه :وقتی که دستت از لب من دور میشود ....شعرم شبیه ناله ی تنبور میشود...

میگردم دنبال گوشیم.ازسحر ازش خبر ندارم.یعنی کجاش گذاشتم!آهان زیر بالش باید باشه.برش میدارم تا الی بخونه من جیغ میشوم تو مرا کوووک میکنی...من اشک میشوم و فضا شوور میشود

یعنی عجیب دلم اون شعر را میخواد که چشمم به تماسهای از دست رفته و نرفته میفته.به پیغامهای گذاشته شده و نذاشته شده.شماره ش نا آشناست ولی پیغام گذاشته.گوش میدم :خوبی الی؟با من یه تماس بگیر!

صداش آشناست.مختصر و مفید! صدای فاطی بود!فکر کنم یه سالی هست ازش خبر ندارم.دوست دوران پیش دانشگاهیم.با نرگس و فاطی می نشستیم آخر کلاس.آخرین بار که دیدمش چهار سال پیش بود ،با نرگس رفتیم خونش واسه افطاری.به قول نرگس تنها هنرش شوهر کردن و بچه دار شدنش بود.حتی عید نوروز یادم نیست بهش تبریک گفتم یا نه!وحالا برام پیغام گذاشته بود بهش زنگ بزنم! یعنی چی شده بود؟

یه دفعه یادم می افته امروز بیست و هفتم ِ مرداده ! آره! سالگرد ازدواج و روز تولد فاطی !باید یادم میبود ولی چرا یادم نبود!هر سال یادم بود و شب تولدش بهش اس ام اس میدادم و براش پیغام میذاشتم.درست راس ساعت دوازده شب که طلوع روز بیست و هفتم بود وامروز یادم رفته بود...همیشه غافلگیر میشد.با اینکه ده سال میگذشت و دوقلوهاش کلی بزرگ شده بودن وبه قول خودش روزگار و گذر زمان روی خیلی از چیزها خط کشیده بود و کمرنگشون کرده بود و لی خوشحال بود الی همیشه یادشه .اصلا الی هرسال یادش مینداخت که تولدشه که سالگرد ازدواج اون و سعیده...یادش مینداخت چقدر خوشگل شده بود اون شب....

چرا باید یادم بره؟! حق داشتم ! حق دارم...اصلا این روزا خیلی چیزا یادم میره.حق دارم!

نه حق ندارم! من حق ندارم...من حق ندارم آدمای زندگیم یادم بره...حق ندارم یادم بره کجای زندگیم بودند یا هستند...

نفیس حق داره ازم ناراحت بشه که هفت هشت ماهه ازش خبر ندارم و وقتی بعد از این همه مدت میبینمش و راجب روزایی که گذشته حرف نمیزنم و فقط بغض میکنم و بهش میگم به موقعش بهت میگم ،نگران بشه و بخواد رد پام را توی وبلاگم یا هرجایی دیگه جستجو کنه و بعد به قول خودش حالش بد بشه از خوندن خزعبلاتی که رنگ و بوی احساس توشه ،اونم از منی که یه وجهم بی احساسی و سر به هواییه و اونجور پیش نفیسه رقم خوردم!

فرزانه حق داره وقتی بعد این همه مدت صدام را نشنیده به فرنگیس زنگ بزنه و بعد از کلی حرف زدن راجب کوچولوهاشون حالم را بپرسه و بعد بگه همین که خوبه کافیه و منتظر می مونه تا وقتی وقتشه بهش زنگ بزنم و بهش بگم بساط ناهار را جور کن من دارم میام!

هاله حق داره وقتی اس ام اس من را صبح زود میخونه تعجب کنه و شک کنه که برای اون فرستادم یا نه! و وقتی اسم خودش را آخر اس ام اس دید که :هاله خوبی بچه؟!،مطمئن بشه و خوشحال و زنگ بزنه و وقتی مشترک مورد نظرش رفته به قهقرا پیغام بذاره که باورم نمیشد برام اس ام اس داده باشی و یاد من هم باشی ! ...و تو هزار بار صداش را بشنوی و با هر جمله ای که میشنوی بغض کنی و بعد به هاله توی دلت بگی :وقتی راس راسی الی شدم و دیگه موقع حرف زدن بغض نکردم میام پیشت و کلی حرف میزنیم!

لیلا حق داره با ترس و لرز سخر بهت اس ام اس بده مطمئنی زنده ای؟و تو با لبخند بگی تا تو زنده ای منم زنده م!

مهسا حق داره باهات قهر کنه و ازت دلخور باشه که اندازه ی یک اس ام اس هم براش وقت نمیذاری...ستاره حق داره ازت دلخور باشه...خانوم قاسمی حق داره وقتی اسمت میاد فحش بده....مامان سمیه حق داره غر بزنه....اعظم حق داره بی محلی کنه....شهرزاد حق داره دلخور باشه ....خانم جباری حق داره ناراحت باشه از اینکه بهش سر نمیزنی و تا پشت گوشی بهش میگی بهت خبر میدم میگه میخوام هزار سال سیاه خبر  ندی!!!!عمو جعفر حق داره ناراحت باشه که واسه دفاع پایان نامه ش دعوتت کنه و تو یابو آب بدی.....خوشبو حق داره فکر کنه کلاس میذاری و خودش سراغت را بگیره در حالیکه تو ماهی یکی دو بار سراغ همه را میگرفتی و گوش میدادی و حرف میزدی...آقای اسدی حق داره...هانیه حق داره....خانم منصوری حق داره...لاله حق داره.....فائزه حق داره....

همه حق دارند....همه !

آخه خودم را میشناسم.....آخه من را میشناسند....من این مدلی نبودم...همه میدونند آدم این حرفا نبودم ولی هیشکی نمیدونه همه ش به خاطره اینه که دوستشون دارم....

به خاطره اینه که میترسم یهو از چشمام از لحنم از لرزش صدام یا از سکوتم بفهمند و از روی مهربونی اصرار کنند که مرهم بشند و سنگ صبور و من زخم بشم به دلشون و روحشون...

به خاطر خودشونه.....من نمیخوام و نخواستم هیچ وقت از هیچ آدمی به عنوان وسیله استفاده کنم.....یه عاااااااااااااااااااااااااااالمه دوست دارم ،آدمایی که دوستشون دارم و لی نخواستم و نمیخوام با داشتن و حرف زدن براشون ،وسیله شون کنم برای رسیدن به صبح!برای رسیدن به فردا!

نمیخوام وسیله ای باشند برام برای فراموش کردن...متنفرم از اینکه آدمای زندگیم را وسیله کنم برای کوتاه کردن روز یا شب یا محو کردن درد و رنجم....برای سرگرم کردنه خودم ! برای مشغول کردنه خودم!

حالا هرکی میخواد باشه...هرکیییییییییییییییییییی...حتی کسایی که دوستشون هم ندارم....

فقط یکی بیاد ادعا کنه من ازش به عنوان وسیله برای رسیدن به صبح یا کمرنگ کردن دردم ازش استفاده کردم...فقط یکی بیاد بگه با درد دل و سبک کردن خودم خون به دلش کردم...

همیشه حواسم بوده....همیــــــــــــــــــــــــــشه....

بذار بذارند به حساب سر خود معطلیم...بذار بذارند به حساب غد بودن و یه دنده بودنم...بذار بذارند به حساب قیافه گرفتنم و تظاهر به مقاوم بودن و سرسخت بودنم....بذار فکر کنند درگیر کارای دنیا و پول و کار شدم و کلاس گذاشتن!بذار فکر کنند بی محبت شدم و نامرد!بالاخره یه روز از دلشون در میارم!

اگه تمام الی این همه مدت محدود شده به اس ام اس و مکالمات کوتاه فقط به خاطر دوست داشتنتونه ...فقط به خاطر دوست داشتنشونه....

تنها آدمه همراه این روزای من الی بوده و گاهی نرگس....از هیچکدومشون به عنوان وسیله استفاده نکردم! خدا نکنه که کرده باشم....تنها دلیلش اینه که اونا احتیاج به کلمه ندارند برای حرف زدن باهاشون...نگفته میشنوند....

نفیس ،راس میگی! راس میگی که میگی بهونه میارم و الکی ربطش میدم به میتی کومون...راس میگی که مثل دخترای بچه نه نه رفتار میکنم...راس میگی با این کارام مثل دخترای احمق جلوه میکنم....راس میگی ولی به جون خودت به جون علی من هنوز شرمنده ی اون عصر آذر ماهه روز تولدتم که حرف زدم و گریه کردی...خودت میدونی من هیچ وقت در رابطه با تو احساسم را دخیل نکردم و راجبش جولان ندادم...میدونم تو شعر دوس نداری...میدونم شازده کوچولو حالت را به هم میزنه...میدونم برات مسخره ست...و میدونم همه ش برای اینه که بهم بگی مرد باش و مردوارانه رفتار کن...ببخش چیزی نمیگم.میخوام باز همون بشم و باشم که باید!

همه حق دارند.....همه حق دارید....ولی فقط به خاطر دوست داشتنمه....

نگو دوست را گذاشتند واسه این روووزا.....

نه!

من را گذاشتند واسه این روزایی که شاید شما توی زندگیتون داشته باشید....

الی مرد ِ ! و تا دوباره مرد نشده خودش شبهاش را روز میکنه و روزهاش را شب تا برسه به فردا و فرداها....


الــــی نوشت:

یک ) وقتی میتی کومن میگه نه ،یعنی نــــــــــــه! آدم باش!

دو )وقتی آدمها خودشون را اشتباهی تعریف میکنند وقتی خیلی رفتارای غیر متداولی که برای همه متدواله را ازشون میبینی بهت برمیخوره! میگی از تو بعیده !ازش بعیده! حتی حالت بد میشه و ممکنه روزها طول بکشه ولی وقتی بشینی و مثل بچه ی آدم خودت تعریفشون کنی و براشون شناسنامه صادر کنی و اسمشون را بذاری یکی شبیه همه (!) دیگه چیزی توی وجودشون نمیبینی که بهت بربخوره یا به "از تو بعیده ! " ختم بشه...برعکس چشم انتظار رفتارهای سخیف بعدی میشی تا بلند بلند حتی باهاشون بخندی و کیف کنید :)

سه )منتظر روزی ام که یه خورده احساس خوشبختی کنی و شروع کنی حرف زدن....آرزوم بغل بغل خوشبختیه برات...به تک تک حروف اسمت قسم !

چهار )میگفت توی زلزله ی دیروز باز یکی کشته شده! بهش میگم مگه توی چادر نیستید؟! اون دیگه کجا بوده؟میگه رفته بوده خونه موبایلش را بیاره !.....ای لعنت به موبایلی که به قیمت یه زندگی تموم بشه

پنج )بهم میگه خیلی سر ِخودت معطلی....میگم نه اندازه ی قبل اما آره ! هنوز !..میگه اینجوری با خدا حرف نزن....میگم خودش کیف میکنه منم همینطور....میگه برای آدمایی که بهشون گمان بد بردی و سوظن بردی استغفار کن...حتی اگه به چشم خودت دیدی بدیشون را بگو حتما اشتباه دیدم...میگم این یعنی حماقت ،من بلدم تا یه جایی خودم را به خنگی بزنم اما حماقت نه...میگه اسمش رحمت و لطف و بخششه مثل خدا.....سکوت میکنم....سکوت میکنه....شروع میکنم به استغفار....شروع میکنه به لبخند زدن!

شیش)مهم نیست اونطرف پرده چیه و برای چی! مهم اینه کلی آدم خوشحال بودند که دارند دیده میشند.که یه مقام بلند پایه اومده برای همدردی....بی انصاف نباش...همون لبخند حتی با اون همه درد یه دنیا ارزش داره...وقتی جاده ها بسته ست به خاطر سیل عظیم آدمایی که دلشون خونه برای یکی جنس خودشون ،دلت میخواد با این همه درد از ذوق بمیری....

هفت )به اعتقاد آدمها احترام بذار....آدمها اعتقاداتشون را راحت به دست نیوردند...باور نداریش؟مهم نیست....موضع نگیر...این را که بلدی! آدمها با باورها و اعتقاداتشون زنده اند...با بهونه هاشون.....با خدایی که ساختند و بهش ایمان دارند....اون اعتقاد هرچی و هر کی میتونه باشه....اعتقاداتشون که دست مایه قرار میگیره دلشون میخواد زمین را چنگ بزنند....

هشت )وقتی میگه از دیشب هزار دفعه دکلمه را شنیده  میفهمی دلش خونه...نمیگه گریه کرده یا نه و حتی نمیخواد بگه جذب و جلب دکلمه خوندنم شده...نه تعریف میکنه و نه بغض...فقط میگه از دیشب هزار دفعه شنیده .....دلت میخواد دستش را بگیری و یا حتی بغلش کنی ولی لبخند میزنم از اون تلخ ها و سکوت میکنم....... میدونم وقتی بارها و بارها  الی را گوش بدی یعنی چی!

....روی سیاره ی تو که به آن کوچکی است همین‌قدر که چند قدمی صندلیت را جلو بکشی می‌توانی هرقدر دلت خواست غروب تماشا کنی.
شازده کوچولو گفت :یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم!
و کمی بعد گفت:
خودت که می‌دانی... وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت می‌برد.
- پس خدا می‌داند آن روز چهل و سه غروبه چه‌قدر دلت گرفته بوده.

اما شازده کوچولو جوابم را نداد.

نه )توی راهه ....ناگاه عشق(؟)نــــــه! چیزی عجیــب تر....چیــــــزی شبیه زلـــــزله اما مهیــــب تر! ....خـــدا نگران نباش عادت داریم 



ادامه مطلب ...

اصلاً عاشقش نشوید...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اخبار گفت شهر شما امن و راحت است* من باورم نمی‌شود اخبار هیچ‌وقت

هوالمحبوب:


میگه شما فــــارس ها.....

تا میاد بقیه حرفش رو بزنه بغضم میگیره و بهش میگم :من فارس نیستم! من تـــُرکم...بیلدیم ؟؟؟؟؟

بلند داد میزنم :بیلدیــــــــــــــم؟

آروم میگه :بیلدیم!

سکوت میکنم

سکوت میکنه

بغض میکنم و اشکام سر میخوره پایین و خفه میشم تا هیشکی نفهمه این طرف خط چه خبره.....

طول میکشه اما خودم را زود جمع و جور میکنم ،کلا استعداد عجیبی توی زود خودم را جمع و جور کردن و جو را عوض کردن دارم!زود خودم را جمع میکنم و صدام را صاف میکنم و میگم :خوب پس هنوز زنده ای و نمردی؟! شانس ماست دیگه !

میخنده و میگه نــــچ! من تا تو رو نکشم نمیمیرم ....

بهش میگم چیزی اطراف و اکنافت احتیاج ندارند؟

میگه :چادر! اینجا چادر هست اما به آواره ها میفروشند! اونم چادر شصت هزار تومن!!!!!

از تعجب میخوام بمیرم! کاملا درد توی قفسه ی سینه م را حس میکنم! کاش بمیرم که نبینم و نشنوم این همه درد را!

باز سکوت میکنم و باز مثل همیشه زود خودم را جمع میکنم و میگم:من دو سه تا چادر دارم! مامانم هم داره! برات میفرستم ،فقط جون خودت وقتی رفتید سر خونه زندگیتون پس بدی ها!من نمیتونم بی چادر نماز بخونم! قباحت داره!!!!!!

بلند بلند میخنده و میگه :تو آدم بشو نیستی ، نه؟؟؟؟ اینجا 277 تا حالا مرده اند و تو هنوز دست برنمیداری از این زبون درازیت؟؟؟

بهش میگم من را توی رو دربایسی ننداز! اگه قول میدی چادرم را پس بدی برات بفرستم :)

میگه نمیشه بفرستی ،توی راه گم و گور میشه!باید خودت بیاریش که اونم نمیشه...

حرف میزنه و حرف میزنم....میخنده و میخندم....

توی این همه درد و خون و ناله باید یه کاری بکنم! و کاری جز اینکه صدای خنده بشنوم و خیالم راحت بشه و باشه که اندازه ی یک دقیقه همه چی آرومه ،از دستم بر نمیاد...

بهش میگم با بچه های آموزشگاه قراره یه سری چیز میز جمع کنیم و راه بیفتیم اونطرف....فقط رضایت میتی کومون لازمه....

میفته به صرافت اینکه من را متقاعد کنه حضورم و وجودم لازم نیست و فقط حالم بدتر میشه...

باز قطع میشه....

باز زلزله باز 5 ریشتر باز "داغ بفرست خدا،ما همه طاقت داریم!"....

دلم شور میزنه...برای تمام آدمای اونجا...برای همه ی اونایی که میشناسم و نمیشناسم....

باز تماس میگیره تا آخرین اخبار را بده....


میگه زنده ست...میگه همه زنده اند...میگه غیر از اون 277 کشته و 1000 نفر زخمی همه سالمند...میگه همه توی چادرها منتظر زلزله و حرکت بعدی اند...باز یه سکوت سنگین و باز الی دست به کار میشه:این چه زلزله ایه میره و میاد هی؟ مگه زلزله نباید تموم بشه؟

میگه :نمیدونم والا!

میگم :زلزله هاتون هم مثل خودتونه ! زلزله هاتون هم ترکـــــه!هی میره باز برمیگرده! نمیدونه باید بره دیگه نیاد! کلا ترک بازی در میاره.....

میخنده!

میخندم....

بهش میگم

ادامه مطلب ...

تا کجا می‌آزمایی ای خدا، این سرزمین را؟...الغوث خلصنا من النار!

هــــوالمحبوبـــ :


اگر گاهی ندانسته به احساس تو خندیدم

و یا از روی خودخواهی فقط خود را پسندیدم

اگر از دست من در خلوت خود گریه ای کردی

اگر بد کردم و هرگز به روی خود نیاوردی

اگر زخمی چشیدی گاه گاهی از زبان من

اگر رنجیده خاطر گشتی از لحن بیان من

حلالــــــــم کــــــــن...

و بعد امشب...

که نه!....هــــرشــــب ،

دعایــــــــــــم کــــن.....



الــــی نوشتـــــــ :

یک ) حلال کردم.....بخشیدم...سخت بود

خیلی سخت بود....

دیروز گفتم : من که میبخشم ،چون نبخشیدن بلد نیستم ولی به خدا هم گفتم ،من میبخشم مثل همیشه چون نبخشیدن بلد نیستم ،فقط میخوام ببینم تو هم میبخشی؟؟؟؟

خندید و گفت برای خدا تله میذاری؟؟؟

منم خندیدم....

امشب بخشیدم

سخت بود ولی با درد بخشیدم.این دفعه به خدا گفتم :من میبخشم چون نبخشیدن بلد نیستم....تو هم ببخش چون تو هم بلد نیستی !

بخشیدم ...همه را.....

امشب حتی مظلوم ترین و ظالم ترین آدم زندگی ام را حلال کردم....

امشب الـــــی را بخشیـــــدمــــ


دو)قبول باشه....تمام دعاها و اشکها و گریه ها قبول باشه...تمام العفو العفو ها قبول باشه....از "گل دخترمون " هم قبول باشه....


سه) شنبه بود و آغاز هفته ای برای ما و پایانی برای همه هفته های عمرت در آذربایجان
غمت آوار می شود بر سرم، و آرزوهایی که اینک زیر تلی از خاک
مدفون اند و روزه ای که هرگز افطار نشد
ساعت 4:45 به چه می اندیشیدی؟
به مزارع نخود، به شیر گاوها، به سیب باغ ها، به نتایج کنکور، به عروسی دخترت، پایان خدمت پسرت، به بیست و چندمین قسمت سریال " خداحافظ بچه "...؟؟

آسوده بخواب که
آبادی ات ویران شد
دیگر دست های پینه بسته ات به چه کار می آید؟
یک عمر هم که بیل بزنی نه سقف کاه گلی خانه ات تعمیر می شود و نه کمر شکسته ات راست
ایران باز هم عـــــــزادار شد..!

«باز می‌پرسی که‌ها مردند؟ می‌گویم: که زنده‌ست؟!»
پیرمرد انگار با خود، زیر لب، می‌موید این را


دیگری سر می‌دهد غم‌ ناله‌ی شکر و شکایت

تا کجا می‌آزمایی ای خدا، این سرزمین را؟



خدا کند که...نه نفرین نمیکــــــنم ،نکنــــــــد.....

هوالمحبوب:


خـــــدا کند که ببخشد تــــــو را خــــــــــــدای خـودم.....




الــــی نوشت :

یک ) بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد....

دو )درد داره...خیلی درد داره وقتی باید یه قسمت از زندگیت را ببری و بندازی دور....اونم منی که تمام قسمتهای زندگیم را عاشقانه دوست دارم....اونم منی که هیچی توی زندگیم نتونسته خم به ابروم بیاره...شاید غر زدم ولی شکایت هرگــــــــــــز....فقط خودش میدونه ...بدجور درد داره ____ شدنش!

سه )بهم میگه حتی اگه بدترین حرفا را هم بهم بزنی  و فحشم هم بدی من هیچی نمیگم.بهش میگم من هیچ وقت حرف بدی نمیزنم،من هیچ وقت فحش نمیدم.میگه من آخرش را گفتم .بهش میگم آخر الی این نیست.یه بار هم بهت گفتم که آخر الی این نیست.میگه میدونم.میگم میدونی آخر الی چیه؟ میگه : ؟

میگم :آخر ِالی بی تفـــــــاوتیه...آخر ِ الی " مهم نیست ه "!...نرسه اون روز....!

چاهار) با سخن خود را نمیبایست باخت...خلق را از کارشان باید شناخت!

پنج ) دلم شازده کوچولو خوندن میخواد ،اونجا که مار به شازده کوچولو میگه هر موقع خواستی برگردی من را خبر کن....دلم فقط اون صحنه ی آخر شازده کوچولو را میخواد....

شیــش ) وااای چه لحظه ی عزیزیه....وااای که چقدر شب عزیزیه....وااااااااااای که چقدر عزیزه....خدایا به حق بزرگیت قسمت میدم ،من را به خودم برگردون...همینـــــــــــــ !


حس خوبی داشت نیلوفر نمی گوید دروغ....

هوالمحبوب:


همه ش باید هی تند تند توی دلم دعا کنم ،توی اون نیم ساعت هیچ دختری چشم هیچ پسری را نگیره تا مجبور نشه ماشین را نگه داره یا آرووم رانندگی کنه و قدم قدم با دختره طی طریق کنه تا به مراد دلش برسه و من دق مرگ بشم از ترافیک ایجاد شده که باز دیر رسیدم!

باید هی تند تند خدا خدا کنم که هیچ دختری برای هیچ ماشینه درحال عبوری ادا اصول نیاد یا هیچ راننده ای یکهو هوس نکنه بزنه کنار یا حتی نزنه کنار و هندونه بخره! یا وسط خیابون از ماشین کناریش آدرس بپرسه یا هیچ مسافر اتوبوس یا تاکسی توی ایستگاه اشتباهی درخواست پیاده شدن نکنه یا هیچ ماشینی یهو خاموش نشه و....

کلا توی اون نیم ساعت باید همه از مرکزی ترین قسمت شهر تا شمال ترینش  مثل بچه آدم توی یه لاین حرکت کنند و دست ازپا خطا نکند که هر یه حرکت اشتباه منجر به چند دقیقه تاخیر میشه و بچه ها هم که آموزشگاه را روی سرشون میذارندو باز من باید بابت دیر رسیدنم کلی خجالت بکشم!

پرواز که نمیتونم بکنم! دقیقن از اتمام کلاس آخرم تا شروع مجددش نیم ساعت بیشتر وقت ندارم و اون نیم ساعت باید خودم را به سریعترین حالت ممکن به شمالی ترین قسمت شهر برسونم...

با عجله از تاکسی پیاده میشم و از خیابون رد میشم و باید تاکسی دوم را سوار بشم.راننده مسیر را میپرسه و در را باز میکنه تا سوار بشم....

چقدر وقتی در  ماشین را باز میکنند تا سوار بشم حس خوبی دارم.درست مثل وقتی بقیه در "رانی" را برام باز میکنند ، یا وقتی غذا روی لباسم میریزم و بدون هیچ حرفی خرده های غذا را از روی لباسم پاک میکنند یا وقتی اشکام قل میخوره پایین و دماغم آویزوون میشه و باز بدون هیچ کلمه ای یا لوس بازی یا دعوت به آغوش و "آروم باش" گفتنی ، دستمالی تعارف میکنند تا اشکا و دماغم را پاک کنم...

کلا با یه سری چیزای تعریف نشده و یا شده توی کتاب "دوست داشتنهام" حس خوبی دارم و پیدا میکنم...

لم میدم روی دسته ی تکیه گاه در و سرم را تکیه میدم به شیشه...

مسافر بغلی را نمیبینم یا شایدم دلم نمیخوام ببینم و حتی مسافر جلو رو...حتی نمیخوام به چیزی گوش بدم ،ده دقیقه دیگه باید برسم و چشمام را میبندم...بدجور چشمام میسوزه و میتونم حداقل ده دقیقه زمام تمام امور را بدم به دست راننده و  خیالم راحت باشه که درست به موقع میرسم و هیچ کسی هیچ خللی توی رسیدن من ایجاد نمیکنه!

چشمام را بسته م که نمیدونم چرا با شنیدن یه سری کلمات نامفهوم براق میشم صاحب صدا را پیدا کنم و زحمت بازکردن چشمام را به خودم میدم!

- چی شده عزیزم؟ چرا هنوز نرسیدی خونه؟....چرا گریه میکنی؟.....فدای سرت....کجا؟.....خودت که چیزیت نشده؟....قربونت برم چرا گریه میکنی؟.....ماشین را گذاشتند برای همین دیگه!...چرا خودت را اذیت میکنی؟......میفهمم چی میگی......الان برو سوار شو بزن اون طرفش هم داغون کن!.....

صندلی جلو نشسته!یادم میاد وقتی مجبور شدم به خاطر اینکه صندلی جلو را اشغال کرده عقب بشینم ازش ندیده لجم گرفت اما حرکت مودبانه ی راننده نذاشت به لج گرفتنم پر و بال بدم ...بدم میاد عقب بشینم توی تاکسی و حالا از همون صندلی عقب دقیق شده بودم توی حرفهای مردی که نمیدونم چرا برام مهم بود داره با کی حرف میزنه!

صورتش را نمیدیدم اما از همون رنگ مو و هیکلش میشد تشخیص بدی چهل و پنج شش ساله ست....موهای جو گندمی و پوست گندمگون که بیشتر آفتاب سوخته شده بود!

داشت به کسی که اونطرف خط تصادف کرده بود آرامش میداد!یعنی کی اونطرف خط بود؟شاید دخترش شاید هم زنش.بهش می اومد دختر بزرگ داشته باشه.من که صورتش را ندیده بودم ولی نمیدونم چرا به نظرم می اومد سن و سالش زیاد باشه...گفت "عزیزم" !خوب پس دخترش پشت خط نیست!..

خوب مگه آدم به دخترش نمیگه عزیزم؟...معلومه که میگه ولی حداقل توی مکالمه ش تا الان باید یه بار میگفت بابا خودت را ناراحت نکن یا دختر گلم گریه نکن یا حداقل یه اشاره ای به رابطه ی پدر فرزندی میکرد.حتما زنشه !

ولی نه! زنش نیست! چون گفت :من دارم میرم به کارم برسم....تو هم خودت را ناراحت نکن..." اگه شوهرش بود نمیرفت به کارش برسه وقتی اینقدر براش مهمه که مخاطبش ناراحت نشه...شاید معذوریت داره پیشش باشه !

خوب شاید اصلا مخاطبش زن نیست! شاید پسرشه! دوستشه!همکلاسیشه!همکارشه!پسر همسایشونه!مگه آدم به یه مرد نمیگه عزیزم؟!خوب معلومه که میگه!ولی اون چه پسر یا مردیه که گریه میکنه اونم برای یه تصادف که ممکنه مرد نشسته بر روی صندلی ناراحت بشه یا نشه!مرد که گریه نمیکنه اونم برای تصادف!.....

ولی نه! شنیدم گفت :خانومم!..پس مخاطبش زنه! ولی زن خودش نیست...گفت:بهشون زنگ زدی تصادف کردی که بیاند؟!

توی اون لحظه کی بهتر از شوهر آدم میتونه باشه که همه چیز را مرتب کنه؟اصلا وقتی اون باشه چه نیازی به بقیه هست؟!

نچ! پس زنش نیست!

خوب شایدم دوست دخترش یا معشوقه ش یا ..!

چه فرقی میکنه کیه؟!...جملاتش آرامش بخشه! جلف نیست! سبک نیست! حال به همزن و "گل یاسمن بانو و داو ِنه " نیست!....داره تمام تلاشش را میکنه دستمالی باشه برای اشکایی که داره قل میخوره...مرهمی باشه برای یه زخم ،هرچقدر هم زخم مهمی نباشه!...شونه ای باشه برای تکیه دادن....

باید بره توی صحنه ی تصادف ،حتما حضورش تمام غصه و استرس این اتفاق را ازبین میبره...خوب حتما معذوریت داره....

شاید شوهر اون زن اونجاست!شاید باباش!شاید داداشش!شاید دوستش!....

باز یه احمقی یهو تصمیم گرفت گردش به کوفت بکنه وسط خیابون و باز ترافیک شد! یک دقیقه ..دو دقیقه..سه دقیقه...پنج دقیقه! خاک بر سرم ! باز دیر شد!...

مهم نیست! همونقدر مهم نیست که مهمه بفهمم چه جور با یه عالمه آرامشی که داره میده قراره خداحافظی کنه!همونقدر مهمه که بدونم مخاطبش با لبخند ازش خداحافظی میکنه یا نه؟!....

داره میگه :وقتی کارم تموم شد ماشین را میاری تا اونطرف ِ سالم ِماشین را این دفعه من بزنم توی تیر برق...به خودت نگاه کن! سالمی !همین برای من و خودت کافیه....

.

.

رسیدم آموزشگاه...باید پیاده بشم!دیر شده! حتما باز مواخذه میشم که به خاطر این پنج دقیقه دیر کردن کل آموزشگاه از سر و صدا رفته تو هوا....

مهم نیست...دلم میخواد ببینم مسافر صندلی جلو چه شکلیه!دلم میخواد بدونم "ضماد" یه درد چقدر میتونه قشنگ باشه و آرامش بخش!

یه سکه صدتومنی از تو کیفم در میارم و  برای اینکه کاری کنم صورتش را برگردونه ،میگم:آقا این مال شماست افتاده بود زیر صندلی؟!

سرش را برمیگردونه ،چشمای ریز و قرمزی داره !کاسه ی خون! درست مثل یک گرگ! دماغش اندازه ی گوشت کوبه! و دندونایی که .....!رنگ پوستش را درست حدس زده بودم! آفتاب سوخته و جای سالک روی گونه ی سمت چپ صورتش....سنش به زوور به چهل میرسه و موهای جلوی سرش خالیه و کم!

میگه :نــــــه! و سرش را برمیگردونه و من پیاده میشم و تاکسی راه میفته و دور میشه!

و من دارم فقط به این فکر میکنم که "ضمادها حتی اگه دروغگو هم باشند ،چقدر قشنگ و دوست داشتنی اند !!!!!!!"


الـــی نوشــت :

یک ) تا سه نشه بازی نشه!....حتما باید سه بار تا دم مردن ببری ام و برم تا واقعا بمیری و بمیرم! چقدر سخت جونی الی!...چقدر پررویی....!

دو)بعضی آدمها عشق و علاقه شان بی نهایته! شک نکن!!!! درست مثل علاقه ی مادر و فرزندی! اما نه هر مادر فرزندی!مثل علاقه مادر و فرزندی میمون و بچه ش!میمونی که روی یه صفحه ی فلزی روی آتیش ایستاده ..هی صفحه داغتر میشه و اون بچه ش را میگیره روی سرش که مبادا پای بچه میمون بسوزه...هی این پا اون پا میکنه و تقلا که بچه آسیب نبینه و خودش! داغی صفحه ی فلزی به حد اعلا میرسه ...میمون بچه ش را میذاره زیر پاش و میایسته روووش که مبادا بسوزه!!!!!

سه)یکـــ شبـــــ به خاطــــر من بیســـــواد باشـــــــ....

چاهار) شاید الان موقعش نیست که بشم مسافر مقصد اون بیلیط! هرچی اون بخواد...هرچی اون بگه...درست مثل هفت سال پیش!

پنج )دو بار شد کابوس! شد درد....شد تمام بیخوابی های شبانه ی من! خوب تقصیر خودش که نبود ،به چشمشون می اومد ،یا به عمد یه غیر عمد!...من باید فقط لبخند میزدم....سخت بود،سخته و زدم و میزنم..فکر کنم این هم تا سه نشه بازی نشه!ولی من فقط یه تیکه دیگه ازم مونده که!

شیش)فردا شب قراره از بین اون همه آدم من را هم ببینه!من از کدومشون مهمترم که قراره دیده بشم؟!.... هر شب شب قدر است اگر "قدر" بدانیم....

هفت )امشب بدجور توی تمام فکرهام بودی "سوسنـــــ " !

هشت)همیشه باید وقتی اون یکی داد میزنه ،اون یکی دیگه ساکت باشه تا تمومش تموم بشه!تا زودتر تموم بشه!حتی اگه اون یه نفر الی باشه که در برابر هر دادی که میشنوه میتونه جفت پا بیاد تو ی صورت طرف ولی باید سکوت کنه! چون همیشه باید یکی سکوت کنه تا همه چی جای خودش قرار بگیره!چرا نداره که!

نه)بر اساس گزارش رسمی ؛ زندگی خوب و شاد و آرام است
نهراسید گوسفند عزیز! گرگ هم مثل بره ها رام است

سر به راه و مطیع و جان سختیم ، بر اساس گزارش رسمی
زندگی می کنیم و خوشبختیم ، بر اساس گزارش رسمی !!!

دهـــ )پـــــاییـــــز که برسه.....

تو بی ‌وسیله هم بلدی معجزه کنی..دست تو را به لطف عصا احتیاج نیست

هوالمحبوب:


تا سه سال پیش حسم حس ِ بی حسی بود،یکجور مثلا سکوت و احترام نگه داشتن ! خوب وقتی اعتقاد نداشتم یا مثلا تعصبی نداشتم دلیلی نداشت اصلا حرفی بزنم ولی....

همه چیز از اون شب شروع شد....

یک عالمه جمعیت و من و یک جای غریب که فقط رفته بودم که  توی خونه نباشم....

خسته بودم ولی وقتی فرنگیس و بچه ها عازم شدند من هم لباس پوشیدم و عازم شدم....

.

.

.

نسبت به اسم "حسن" حس بدی دارم ،علتش چیز خاصی نیست و شاید هم هست ! ولی همیشه تصورم از "حسن" یک آدم با سر ماشین کرده س که تمام برآمدگی و فرو رفتگیه سرش هویداست و ترجیحا هم شلوار کردی راه راه میپوشه و شلوارش را تا دم چونه ش میکشه بالا و "مجتبی" که هیچ چیزی را یاد من نمیاره به غیر از شوهر بهناز ،که اون هم تداعی گر احساسه خاصی نبود و نیست ولــــی....

ولی وقتی اسم "حسن مجتبی " میاد تمام قداست و معصومی و مظلومیش و ابهت و بزرگیش همه ی وجودم را تسخیر میکنه و اونقدر غرق اسمش میشم که یادم میره داره اسم "حسن" را یدک میکشه!

.

.

توی مراسم عزاداری نشسته بودیم ،چه شبا و روزای بدی بود....

فقط با بچه ها رفتم که توی خونه نباشم....دوست ندارم توی روضه های همسایه ها شرکت کنم ...

نه اینکه از این مراسم بدم بیاد ها...نه ! از جایی که آشنا باشه و به آدم خیره بشه و بعد باب آشنایی های خاله زنکی باز بشه خوشم نمیاد...

ولی اون شب از بس شب سنگینی بود رفتم...

فرنگیس میدونست فضا برام سنگینه و دوست ندارم باشم ...تمام تلاشش این بود بهم سخت نگذره...

من را نشوند بالای مجلس ،جایی که بهم سخت نگذره....تکیه دادم به دیوار و چادرم را کشیدم توی صورتم و دستم را تکیه دادم به چونه م تا نشستنی بخوابم...

زن ها گریه میکردند

عادت زن هاست که معرکه بگیرند با اون صدای نخراشیده و ناله های گاه و بیگاهشون....

کافیه روضه خون بگه بسم الله الرحمن الرحیم....مجلس میره رو هوا از ضجه ی زن ها!

نمیدونم داشت چی میگفت و داشت کدوم روایت گریه دار و گریه آور تره کربلا را تعریف میکرد ...اصلا برام مهم نبود...

مهم این بود جام راحته و توی خونه نیستم ....

نمیدونم از کدوم روایت به کجا رسید که گریز زد به "حسن مجتبی"!

این روضه خون ها بلدند چه جور ملت را بذارند سر کار و اشکشون را دربیارند!هر چی باشه باید پولی که در میارند حلال باشه!!!!

نمیدونم چرا ولی این یه جمله ش به گوشم خورد توی خواب و بیداری : " همیشه همه دخیل میبندند به امام حسین و همیشه حسن مظلوم مونده و می مونه....هیشکی نمیدونه و نمیخونه مظلومیته حسن را....هیکش نمیدونه کافیه اسمش را صدا کنی تا کرور کرور کرامت و بخشندگی ازش ببینی...هیشکی نمیدونه چقدر حسن درد کشید و چقدر مظلوم رفت...هیشکی نمیدونه حسن چه ها که نمیکنه...."

نمیدونم چرا ولی پوزخند زدم و زیر لب گفتم :" من می دونم حسن چه ها میکنه!هم از مظلومیتش میدونم و هم از بخشندگیش!!!!!حسن زندگیه ما که غوغا میکنه !!!!!....."

بعد رو کردم به "حسن ی " که شاید داشت میشنید و شاید نمیشنید ...باز با حالت تمسخر بهش گفتم : اگر واقعا حسن هستی و راس میگند،اگر واقعا کافیه بخوای و بشه ،نمیخواد کار خاصی بکنی...تو زبون " هم اسم هات " را بهتر میفهمی...اگه راس راسی حسن هستی ،"حسن ت" را جمع کن تا بیشتر از این اسمت را به گند نکشیده !..اگر هم نمیتونی بیخودی مظلوم نمایی نکن ،ما گوشمون و چشممون پره از این حرفا....ما آدم بودیم ولی مار خوردیم که افعی شدیم...."

یهو قلبم درد اومد...بغض دوید توی صدام و نمیدونم چرا ولی باز با همون حالت نیشخند زدم و گفتم :"حسن! هه !...جمعش کن بابا!"

و باز دوباره کر شدم و تمام حرفای روضه خون به نظرم خنده دار اومد...

.

.

ماه رمضون بود ...آره ماه رمضون بود...خدایا شکرت که هنوز بعضی چیزا یادم نرفته....

دست به کار شد.....

دست به کار شد و تمام حسن بودن و مجتبی بودن خودش را به رخ کشید....

طول کشید اما شد....از همون شب شروع شد و من هر موقع خواستم انکار کنم خودش را بیشتر به رخ کشید....

فکر کنم وقتی اعتراف من را به حقانیت حسن بودن و مجتبی بودنش دید این دفعه اون بود که گفت :الــــــی ! هه!...جمعش کن بابا!"

شله زردهای هرسال"بیست و هشت صفر" فقط برای نشون دادنه اینه که من هنوز یادم نرفته چه طور تمام خودت را نشون دادی....

هنوز یادم نرفته تمام بزرگیت را....

هنوز یادم نرفته تمام بزرگی خدایی که نخواست کسی مثل من حتی یه سر سوزن بهت شک کنه....

هنوز یادم نرفته تمام کوچیکیم و تمام بزرگیت را...

هنوز یادم نرفته اگه بخوای و اگه خدای حسن بخواد میتونه کنار هر دیگ شله زردی وقتی اسمش اومد تمام کرامتش باز تبلور پیدا کنه....

هنوز یادم نرفته تمام ِ......

امروز از اون روزاست که هر ثانیه ش را باید رقصید.....هر دقیقه ش را باید عشق ورزید و هر لحظه ش را باید زندگی کرد....

باید جای من باشی تا بفهمی وقتی اسم "حسن مجتبی " را روی پلاکاردهای شهر میبینی حتی اگه نخوای و حواست نباشه و مبادی آداب هم نباشی ،دستت نا خداگاه میره سمت قلبت و سلام میدی بهش و سرت را خم میکنی جلوی اسمش و رد میشی ....

هنوز هم اسم حسن را دوست ندارم

هنوز هم نسبت به مجتبی حسی جز یاد آوری ِ شوهر بهناز را ندارم

ولی وقتی کنار هم قرار میگیرند ،تمام وجودم پر میشه از ارادت و احترام و خجالت....

باز هم هرجا اسمش توی هر روضه ای بیاد میخندم....

هنوز هم تمام روضه خونها و کاراشون برام خنده داره ...چون همه شون دارند از جزوه هایی میخونند و درس پس میدند که بهشون تزریق شده ...

باید جای من باشی تا بفهمی هیچ جمله و کلمه ای نمیتونه تمام حسن را تعریف و تفهمیم کنه....


الـــــی نوشت :

یک ) از اول ِ اول ِ دنیا چاهار تا تیکه بودم!یـــــه تیکه دیگه م مونده...

دو)سارا را دوست نداشتم...از اسمش خوشم می اومد و قراره اسم دخترم را بذارم سارا  ولی از  این سارا خوشم نمی اومد...دو روزه دارم از گل دختر براش میگم،امروز بهم گفت:" خوشحالم توی این دنیا یکی هست که منو میفهمه"...هنوزم دوستش ندارم اما میدونم یکی از همین روزا باید بغلش کنم و بشم شونه برای اشکاش...

سه ) بی نیاز نشدمــــ ، بیخیال شـــــدمـــــ

چاهار) شاید مقصد اون بیلیط جواب همه ی  سوالهاستـــــ

پـــنج) با آسمان مفاخره کردیم تا سحر....او از ستاره دم زدم و من از تو دم زدم

شیـــش)تمامه کلمات و حروف و مکث و خنده ها و بغض ها و مکالمات و اس ام اس ها و نوشته ها و علت هاش را میدونم و میفهمم...تمام + و - ها...تمام حضور و عدم حضور....همه ش رو بلا استثنا ء...حتی سکوت و خوابش را....حتی میتونم حدس بزنم و مطمئن حدس بزنم که موقع انجام هر کودومش چه حالت و قیافه ای به خودش گرفته.....به قول فلانیمون :"دست به کاری زنم که غصه سر آید!"....به قول الی :"نخوردیم نون گندم ،دیدیم دست مردم!"...

هفـــتـــ ) دعـــــا در حــــق هــــمسایه


عجب شانسی! مـــــوبایـــل مشــــترک خاموش...مـــیخندی....

هوالمحبوب:


بهم میگه: من چرا هر وقت بهت زنگ میزنم گوشیت خاموشه؟!

میگم: خوب یه موقعی زنگ بزن که گوشیم روشن باشه!

میگه خوب چرا خاموشه؟

الــی: خوب چون دکمه قرمزه را فشار میدم خاموش میشه خوب!

- خوب چرا؟!

- نمیدونم خوب! حتما سیستمش طوری برنامه ریزی شده که وقتی دکمه قرمزه ش را فشار میدی خاموش میشه! من که سر در نمیارم که!یه درصد فکر کن من از تکنولوژیش سر دربیارم!

-خوب چرا خاموشش میکنی؟ مگه مرض داری؟

- نه! ولی تازگیا سرم خیلی درد میکنه! نکنه دردی مرضی چیزی گرفته باشم؟؟؟!!!یه دوست داشتم مــُرد! اولاش از همین سر دردها داشتا! نکنه بمیرم؟!خاک برسرم ! دیدی ناکام از دنیا رفتم و هیشکی بهم نگفت :عیال بپر برو یه چای بیار تا بشینیم توی ایوون با هم بخوریم تا من بگم هر کی چای میخواد بره خودش درست کنه؟؟؟!!!! بعد اون هم غر بزنه به دنیا و روزگار که از زن هم شانس نیاورده و اگه دنیا یه زن به خودش دیده باشه اونم " نه نه " خدا بیامرزشه که روی حرف آقاجونش حرف نمیزد!

- من رو اسکول کردی؟؟

- چی کارت کردم؟؟؟؟خاک بر سرم اسکول دیگه چیه؟!! همینم مونده تو رو یه کاری بکنم! برو بابا برا من یکی حرف در نیار!من زن و بچه دارم!

- بیمیری!

- بی ادب!مگه بارم رو دوشته که راضی به مرگمی؟! من چه هیزمی تری به تو فروختم که راضی میشی بچه هام یتیم بشند و عباس آقا بی سر و همسر؟؟هاااااااااااااان؟

- بگم ببخشید خوبه؟

- نه!

- غلط کردم ؟

- باشه! ولی چند تا؟

- چی چندتا؟

- غلط دیگه!

- خیلییییییییییییییییی!

- خوب خیلی که قبول نیست که! خیلیییی یعنی دقیقن  چندتا؟

- هرچی شوما بگی!

- نمیشه که!مردم چی میگند؟نمیگند زور میگه ؟ظلم میکنه؟تحمیل میکنه؟ من تابع اصل دموکراسی ام!

- (نجوای احتمالی در دل:مرده شور اون دموکراسیت را ببرند!!)خوب هشتاد تا!حد کیفری همین قدره دیگه؟!

- گمونم!ولی فقط همین؟

- میگی دیگه چی کار کنم؟میخوای رو در و دیوار شهر بنویسم غلط کردم؟

- یعنی روی هشتاد تا دیوار بنویسی؟ خوب دیوارهای شهر کثیف میشه که!

- کودوم قبرستونی بنویسم؟!

- بی ادب! تو با کی گشتی؟ قبرستون یعنی چه؟!مثل بچه آدم توی یه کاغذی چیزی  بنویس دیگه!پایینشم امضا کن انگشت بزن پس فردا دبه در نیاری!

- بااااااااااااااااااااااااااااااااشه!

- باشه الکی نگیا! فقط وقتی نوشتی خبرم کن :)


میدونه وقتی میگم الکی نگو یعنی نباید الکی بگه وگر نه به قول خودش روی یه ریگ میفروشمش! بعد از پنچ شیش دقیقه اس ام اس میده :اگه تلفنی هم بگم  قبوله؟!

الی: باشه !فقط یه موقعی بگو که گوشیم خاموش نباشه!

- بیمیریییییییییییییییییییییییییییییییی الــــــــــــی !

الـــی :BASHED!



الـــــی نوشت:

نداریم! یعنی داریم ها! فرصتش نیست! مهمان داریم! از آنها که می آیند کنگر میخورند و .....

برویم به هوای "گل دخترمان" که عجیب دلمان هوای عطر تنش را کرده و آن ریسه های از ته دل و آن چشمهای براقی که دلمان هری می ریزد از نگاه کردن بهشان!

.

.

*عجب شانسی !موبایل مشترک خاموش....میخندی...

اگرچه در دلت چون ابرهای تیره میباری....