_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

دیگر انـــسانـــی نخواهد بــود قربانــی بــــــــس اســـــت ...

هوالمحبوب:

یکی دو روز پیش در مسیر اومدن به خونه داشتم یه خاطره را مرور میکردم...اینکه یک روز یه جا یه موقع اعتمادم و اعتقادم سست شد و شک کردم و غر زدم و گفتم دیگه آخرشه و بدتر از این نمیشه و بعد هم قهر کردم و گفتم خدا نه من نه تو و "خـــــدا " دست به کار شد....!!!

گفت :"بهت میگم بدتر از این میشه یا نمیشه ....الی ایمانی غیر از خودم میفرستم سراغت و با همونی که بهش ایمان داری کافرت میکنم به تمام باورهایی که مونده تا بفهمی "زرد آلو چند وقته میرسه" !"

و راست گفت که همیشه راست میگه....

و من یاد داستانی افتادم که احسان برام تعریف کرده بود و کلی توی راه با "الـــی" خندیدم!


یکی بود یکی نبود....غیر از من و تو خدا و بر و بچ هیشکی نبود...

یه الــی بود که از بخت و اقبال خوبش، رخت و لباسش را جمع کرده بود و راه افتاد بره مثلا جزایر قناری برای تعطیلات ،اونم با کشتی سیاحتی ! شوما فک کن مثلا  با تایتانیک!!!!

حالا "جــَک "کجا بود و " رُز " کجا بود  و ما چی دیدیم و چی ندیدیم شرمنده خونواده اینجا نشسته معذوریم !حاجی اصرار نکن! خانوم حجابت را رعایت کن ! بعله با شومام!

توی همین گیر و دار و کش و قوس  و گمانم موقعه  فسق و فجور جک و رز بود که خدا امر فرمودن به عوامل طبیعی و باد و طوفان که بزن خورد کن این خونه ی فساد رو تا درس عبرت بشه برای آیندگان و از بده حادثه کلا کشتی کن فیکون شد و مسافرا در یک حرکت نمادین کلهم غرق شدند و فقط الــی موند!

بگردم قدرت ش را !

الــی قصه ی ما " گویا " شنا بلد بود و شنا کنان خودش را با رعایت حجاب اسلامی و التزام به آرمانهای امام راحل و اصل ولایت فقیه رسوند به نزدیک ترین جزیره و داشت ذوق مرگ میشد که نجات پیدا کرده و فحش میداد به اون جک و رز لعنتی که یهو به سرعت برق و باد و به طرفة العینی ،قبیله ی "کانیبالیسم ها" محاصره ش کردند و با حفظ موازین شرعی دست و پاش را بستند و بردنش پیش رئیس قبیله و رییس قبیله هم یه نگاه به الــــی کرد و دو سه تا سوال ازش پرسید و الــــی هم زبون درازی کرد و سر خود معطل بازی در اورد و رییس هم گفت گوشت هم نداره اقلا کبابش کنیم!ببرید بندازینش توی دیگ تا یه آبگوشت الی بار بذاریم و بخوریم !

الـــی از اونجا که دید دیگه داره خاک بر سر میشه تمام کرده ها و نکرده هاش را قطار کرد جلو ی خدا و گفت :خدا جون این چه رسمیه آخه؟! من به این خوبی ،ماهی ،گلی ،دختره خوبی،تازه سندش هم توی بلاگ اسکای موجوده ، بدبخت شدم که ..آخه چه طور دلت میاد؟جونه هرکی قبولش داری با من اینطوری نکن و شروع کرد قـــُـربــَتـی بازی در اوردن و معرکه گرفتن که خاک وَچــوووک! بدبخت شدم بدبخت شدم ....خدا با تو ام ها حالیته ؟ بدبخت شدم یه کاری بکن...

ندا اومد:" هــی الــی داد و قال نکن! آرامشت را حفظ کن و زمانی که توی دیگ ایستادی و دارند میپزندت و رییس قبیله اومد طرفت ،دست میندازی به کمرش و با حفظ موازین شرعی شمشیرش را از غلاف میکشی بیرون و بلافاصله تا ته فرو میکنی توی قلبش ..."

الـــی هم گفت:" دمت گرم خدا ! چشم!"

خوب هرچی باشه ندای الهی بود و پیام ارسالی از طرف شخص شخیصه خودش بود و اگرچه کاره خطرناکی بود اما خدا کارش درسته و حتما حکمتی درکاره و  خودش همه چیو درستش میکنه !

جونم برات بگه مادر! به محض اینکه رییس قبیله اومد جلو ،الــــی دست برد و شمشیر را از غلاف کشید بیرون و با ترس و لرز تا دسته فرو کرد توی قلب رییس قبیله و دِ برو در رو !

الـــی بدو ،قبیله با شمشیرهای آخته و دندونای گرازیشون دنبال چارتا تیکه استخونه الــی بدو بدو...الــی بدو ...اونا بدو ...الــــی سر بالا کرد و گفت خدا چه خاکی به سرم کنم؟پس حالا چی میشه؟..پس چرا نجات پیدا نکردم؟الان چی میشه؟دست بجنبون دیگه!دارند بهم میرسند که!

ندا از بالا اومد :"الـــــی جون! بنده ی من! حــــــالـــــا بدبخـــــــــــتـــــــــ شدی! "


الــــی نوشــــت :

یک )خدا را شکر تابستون تموم شد....خدا را شکر فردا پاییز با تمومه شکوهش از راه میرسه و من انگار که یک عمره منتظرشم....منتظر پاییز با تموم عظمتش...."خـــیــزید و خـــز آرید که هنگام خــــزان است..."

 دو ) باز هم امشب ساعتها یک ساعت رفتند عقب یعنی یک ساعت دیرتر به تو رسیدن...ساعتها هم تقلا میکنند به تو نزدیک نشوند...درست وقتی که میدانند یک ساعت به تو دارند نزدیک میشوند برمیگردند به عقب...تمام دنیا هم به عقب برگردند من بالاخره "آن" روز به تو میرسم...و کور شوم اگر دروغ بگویم... .

سه )خجالت را گذاشتند برای همین روزها و تو هیچ وقت  نقاش خوبی نبودی!!!!!

چاهار )ما همه تحت تاثیر هم هستیم....اگر غیر از این باشد ،از کسی چیزی نیاموخته ایم!من تحت تاثیر همه ام،هم چنان که خیلی ها تحت تاثیر من اند! مــن جمـعــیــــتــی کثـــیــــرم .... "شامــــلـــو"

چشـــــم بیمــــار تــو را دیــــدم و بیمـــــار شــدمــ...

 هـــوالمحــــبوب:

توی پیچ راهرو گم میشی...کسی نیست

میگند باید منتظر بمونی تا جراح بیاد و ویزیتش کنه...قفسه ی سینه ش درد میکنه و هی بلند بلند ناله میکنه و اشکاش ول میشه روی صورتش. مامانش سعی میکنه اشکاش را قایم کنه ولی اشکای لعنتی یواشکی از دستش در میرند و قل میخورند پایین...

چقدر این فضا من را اذیت میکنه.چقدر یاده وقتی احســــان بیمارستان بود می افتم...

تمام وجودم بغضه...اصلا هرچی به خاطرات بیمارستان منجر بشه من را اذیت میکنه....

بوی بیمارستان...ویلچر.....خون....الکل....داااد...فریاد.....آآآآآآآآااخ گفتن!

دردم میاد!

با تمام مردونگی و ابهتش داد میزنه و میگه :یاخـــــدا....

و من بغض میشم و دست میبرم طرف گلوم و قورتش میدم!

زن مثل ابر بهاری اشک میریزه.چادر گلدار سر کرده و داره با کمک یه خانوم دیگه میاد سمت پذیرش.پرستار میپرسه چی شده و میگه از پله ها خوردم زمین و با دست رفتم توی شیشه...

پرستار وقتی مطمئن میشه سرش آسیب ندیده بهش میگه دراز بکشه روی تخت و زن باز اشک میریزه....

توی دلم بهش میگم آخه خانووم چرا مراقب نبودی...چرا اینجوری اشک میریزی؟...الهی بمیرم چقدر درد داره!

تمام صورتش باندپیچی شده و یه لوله از دهنش وصله به کپسول اکسیژن که زیره تخت تعبیه شده...از گوشه و کنار صورت باندپیچی شده میتونی صورت سیاه رنگش را ببینی...

یک مرد جـَوون همراهشه...از رنگ پوستش میتونی تشخیص بدی باید پسرش باشه...اون هم سیاه رنگه و چشماش نگران و خودش مستأصل!

باز توی دلم بهش میگم مرد باش! و صورتم را برمیگردونم.تحمل دیدن ندارم...

دستش رفته لای چرخ گوشت....

تصادف کرده...

تیر آهن خورده توی سرش....

از نردبون افتاده...

دستش رفته لای دستگاه....

از بخش اورژانس میرم بیرون...واقعا این صحنه های پشت سر هم از عهده ی من خارجه....

میشینم پشت در آی سی یو و منتظر...و درد دل ها  بی اجازه و با اجازه مهمونه گوشم میشه!

مامانش سه ماهه کماست و هر روز حالش بدتر میشه و خدا از سر تقصیره دکترش نگذره!!!!

خواهرش یه لخته خون توی سرشه اول گفتند توموره ولی الان میگند رگش آسیب دیده! یه لخته توی سرشه و منتظره یه آمبولانس اون را از " الـــزهرا" بیاره این بیمارستان و آمبولانس  را از صبح تا حالا نفرستادند و خدا به زمینه گرمشون بزنه!!!!

سرش را بلند نمیکنه .میگه داییش سه شبه به هوش نیومده و توی آی سی یوه! داره "جامعة الکبیـــر " مییخونه و سه شبه چشم روی هم نذاشته....

زن فرم موهاش را توی شیشه ی اتاق نگاه میکنه و آروووم طوری که خط چشمش پاک نشه اشکاش را پاک میکنه و میگه :خودکشی کرده!میگند اسم منو توی هذیوناش صدا میکنه ولی هنوز بیهوشه!

چقدر من کم تحمل و حساس شدم!از روی صندلی بلند میشم و دور میشم و باز هم نمیتونم! و باز بخش اورژانس....

دارم میرم سمت شهـــــــــرزاد...تصادف کرده و خدا را شکر خوبه....فقط قفسه ی سینه ش درد میکنه.باید جراح بیاد عکسها را ببینه و دستور بده باید چی کار کرد.اشک میریزه و ناله میکنه. حق داره...خدا را شکر کمربند بسته بود و گرنه با اون وضعیتی که ماشینش رفته زیر کامیون حتما باید بدتر از این میشد.....!!!!

دارم میرم سمت شهرزاد که......

صدای گریه ش  از پشت سرم بلند میشه....قلبم می ایسته....انگار که ماله من باشه سریـع میرم سمتش و بدون اینکه دست خودم باشه اشکام تند تند قل میخوره روی صورتم....

میخوام دستاش را بگیرم ولی به این دستش سرم وصله و به اون دستش!!!!!!!!!!!!!!!

وااای....دستش چی شده خانوووم؟

میگه رفته لای در !!!!!!!!!!!

خدای من!این دستای کوچیک چه طور داره تحمل میکنه؟

صورتم را میچسبونم به صورتش و اشک میریزم تند تند و میگم گریه نکن خاله...الهی قربونت برم گریه نکن....

یک سالشه...داره جیغ میکشه و گوله گوله اشک میریزه...پستونکش هنوز تو دهنشه و از زیبایی  و معصومیش دلت میلرزه...

موهای طلاییش دیوونه ت میکنه و اشکاش....

صورتم را میچسبونم به صورتش و اشک میریزم و مامانش و همراهاش با تعجب نگام میکنند....شاید دارند دنبال کسی میگردند توی فامیلشون شبیه من و شاید دنبال نسبت سببی و نسبی من با خودشون...

اینقدر بهت زده شدند که چیزی نمیپرسند.... فقط سنگینی نگاهشون را حس میکنم...

زانوهام سست شده و مثل مادر مرده ها میشینم کنار تخت و دستام را میذارم روی سرم...

مامان بچه کوچولو کنارم میشنه و هیچی نمیگه....

از خجالت میمیرم....توی این وضعیت بقیه باید آرومش کنند و اون حالا میخواد منی که نمیشناسه را آرووم کنه و یا شاید هم میخواد بدونه من کی ام!

سرم را بالا میگیرم و با صدایی که به زووور از ته حنجره م میاد بیرون میگم :"تو رو خدا مواظبش باشید...داره درد میکشه بچه م!!!!!"

و دوتا مون اشکمون قل میخوره پایین....

.

.

باید بخوابم....خسته م...خیلی خسته م.....ولی خوابم نمیبره....

شهرزاد خوبه و هنوز توی بیمارستان....باید تحت مراقبت باشه امشب و هنوز قفسه ی سینه ش آزارش میده....

و من نمیتونم بخوابم.... رهام نمیکنه...فکر یه جفت چشم معصوم و پر از اشک  و دستای کوچولوی یه دختر کوچولو یا شایدم پسر کوچولو و دل نگرانیه یه عالمه آدم!

امشب شب سنگینیه برای خیلی از آدمهای اونجا...

امشب خیلی از آدمهای اونجا از درد و شاید نگرانی و دلواپسی خوابشون نمیبره...

امشب و هر شب یه عالمه آدم تمام بار یه درد بزرگ را به دوش میکشند و امشب و هر شب یه عالمه آدم به درگاهش پناه میبرند....

چه شب سنگینی!

چه شبای سنگینی!

چه آدمای پر از دردی.....


الــــی نوشت :

و من دردم می آید!

همیــــــــــــن !


http://positive0a.blogfa.com


هر بـــاکـــــــــــــره ای هم نشــــود حضـــــرت مریـــــــم...

هوالمحبوب:


شب تولد معصومه که میشد ،گوشی موبایلم را برمیداشتم و به تمام "مریم "هایی که میشناختم اس ام اس تبریک میدادم.به تمام دخترایی که برام تداعی گره "معصومه" بودند.همیشه ...هر سال....

گاهی به شوخی منجر میشد و گاهی به کل کل کردن و بعد هم سکوووت....

و بعد نوبت آقایون بود....

بهشون میگفتم تمام دلخوشی و غرور و افتخار و لذت یه دختر ،یه" مریم "یه "معصومه" ،موقعیه که اونی که مطمئنه ماله اونه بهش از صمیم قلب تبریک بگه...تمام شوق و شعف  یه دختر وقتی تبلور پیدا میکنه و چشماش از خوشحالی برق میزنه که میونه این همه تبریک و یا کنایه ی این و اون چشمش به تبریک داداشش بیفته....

داداشی که شاید همین دیشب سر اینکه کی کنترل تلویزیون را بده دست بابا با هم بحث کردن یا تا پای کشتن همدیگه هم پیش رفتند...

همیشه...هر سال.....مضمون یکی بود و جمله ها فرق میکرد و یادشون مینداختم فردا روز معصومــــــــــه ست روز ِ مریمـــــــــــه..روز لطیف ترین و با احساس ترین موجود دنیاست.....

و همیشه باهام شوخی میکرد که چه خبره بابا؟؟!!!....

و من همیشه به این فکر میکردم کاش یادش نره به خواهرش بگه که چقدر خوشحاله که هست.که بوده و خواهد بود....

اون چاهارشنبه وقتی برای فاطمه و الناز عروسک خریدم و داشتم میرفتم نمایشگاه تا بهشون بدم ،آخرین باری بود که چشمم به برق نگاهش افتاد و انگار که نگران باشم یادش بره گفتم امشب دست خالی نری خونه ها....!!!

و هیچ وقت نپرسیدم که رفت یا نرفت....!

امان از چـــــــاهــــــارشنبه ها....

کاش امسال هم یادش نره....!

امروز روز معصومه ست....روز مریم...روز من...روز تمام مریم ها و معصومه ها و لیلـــا ها و الــــی ها....روز با برکـــت ها....روز تمام کسانی که حرمت دختر بودن خودشون را نگه داشتند ...روز تمام کسایی که با افتخار دختر بودند و مایه ی مباهات....

هــــی آقـــــــا! حتی اگه عشق جون جونیه خواهرت هم بهش روزش را تبریک بگه و خودش را هم براش قربونی کنه ، آجی ته ته ته ِ دلش فقط دلش میخواد تو بهش بگی که روزش مبارک باشه....

همـــــــــــــیــــــــــــــنــــــــــــــ !

الــــــــــــــی نوشتــــــــ :

لبخند بزن تازه کنی بغض "بنان" را

بخرام برآشفته کنی "فرشچیان" را

تلفیق سپیدو غــزل و پست مدرنی

انگشت به لب کرده لبت منتقدان را

معراج من این بس که دراین کوچه ی بن بست

یک جرعــــــــــــــــه تنفس بکنـــــم چــــــــــــــادرتـــــان را....


دو )روز تمام مریم ها و معصومــــه ها مبارک...روز تمام لیـــلاها مبارک....روز تمام معصومه ها و مریم ها و لیــــلاها ی دنیا مبارک.... روز تـــــمام مـــــــــــــــــن مبارک!

ســه ) دلمان این دو سه روز این شعر را میخواند و میخواهد!عجیبن غریبا!..هی میخوانیم و پر میشویم و خالی میشویم اما تمام نمیشود....دو سال خردسالی ام که هیچ از آن یادم نمی آید حذف شود ،میشود بیست و هفت سال...!

مـــن بیســت و هفـــت سال خودمـــ را دویــده امــــ ... " از اینـــجـــا گـــوشـــ  بـــدهــــ "

مـــــن اگـــــر راه بــــه جـــایــی بــبرم ،ناخلــفـــم...!!!

هوالمحبوب:

بهم میگه بهش گفتم میرم "پل فردوسی" حتما اونجاست...نبودی...میرم اون پارکه نزدیکه خونتون ،حتما اونجاست!...نبودی....میرم ترمینال ،حتما اونجاست ،....نبودی....

آخه ترمینال رفته چی کار؟نرفته ترمینال.اگه رفته هم شاید میخواد بره "قــــم"...غیر از قم جایی نداره بره.بذار بره...اونجا هم چند بار "پیجت" کردم ...نبـــــــــودی....

.

.

میگه تمام سوراخ سنبه های اون پارکی که تازه سندش را زدی به نام خودت را گشتیم...نبودی....تمام صحن امامزاده را گشتیم... فرنگیس مطمئن بود اونجا پیدات میکنه....نبودی....

کجا بودی؟....

میگم مگه مهمه ؟ الان که اینـــــــــــجام.....

دیر وقته....فاطمه خوابیده  میرم میبوسمش و میرم پیش گل دختر.اونم خوابیده ،میبوسمش ازطرف خودم و احسان ...میام توی اتاق و میشینم روی تخت .ساکت....حتی بغض هم نمیکنم!!!!


..........!


زل میزنم به تمام مسافرا....به سر در ترمینال....و نگاه آدمها....

اینا میدونند من چرا اینجام؟...کی میدونه؟هیشکی!

چقدر از این ترمینال خاطره دارم....چقدر این ترمینال من را به خاطرات قشنگ میبره....

آره همین در ورودی بود صبح زود منتظر نرگس بودم بریم کاشان....میدوم و میرم با نرگس دست میدم و میریم سوار اتوبوس بشیم....و هر دو میخندیم!

میرم جلوتر....سید عصبانی منتظره!...باز دیر کردم!همیشه دیر میکنم...میگه ما عادت کردیم خانوم فلانی!

میریم زود سوار اتوبوسای تهران بشیم...امتحان داریم....اون دختره "پ" هم اون جلو نشسته داره "فلیپ کاتلر " میخونه و من تظاهر میکنم ازش لجم میگیره!!!!

باز آقای قاسمی دیر اومده...به گوشی سید زنگ میزنه شما برید من خودم با تاکسی میام....وسید لجش میگیره و از اون قهقهه های بلند سر میده و بعد سکوت و تظاهر به روشنفکری ...!

همین جا بود...آره!..کرایه چقدر تا تهران؟...یازده هزارتومن!

چه خبره آقا؟مگه هواپیماست؟....من میخوام برم یه امتحان بدم بیفتم برگردم! چه خبره؟؟؟!!

همین جا بود....تهران خانوووم؟...نه آقا قــــــم!

دست خودم نیست قل میخوره میاد پایین و به راهم ادامه میدم....

مسافرای چمدون به دست!

مرد ،دختر جوان را بغل میکنه و از هم خداحافظی میکنند....باز قل میخوره میاد پایین و به خودم فحش میدم....

دختر کوچولو با موهای دم اسبیش از کنارم رد میشه و برام دست تکون میده و من براش لبخند میزنم....و باز قل میخوره پایین.....

رفتگر ترمینال داره با جارو بهم نزدیک میشه و زل میزنه بهم....میرم کنار تا بتونه زیر پام را جارو بکشه ...

"مسافرین محترم زاهدان هرچه سریعتر به پایانه ی لوان نور مراجعه فرمایید .اوتوبوس راس ساعت چهار ترمینال را ترک خواهد کرد..."

یاد " عمو جعفر "می افتم.دوره کارشناسی زاهدان درس میخوند...چقدر خاطره داشت از اون موقع...گوشیم را درمیارم ببینم مسافرا چقدر وقت دارند و چقدر باید عجله کنن....خاموشه!..میذارمش توی کیفم!

انگار که برام مهم باشه میگردم دنبال ساعت و میبینم ده دقیقه دیگه وقت هست....

میشینم روی یکی از صندلی ها....اینجا منو یاد اون شب زمستون میندازه که تا خود صبح روی این صندلی چمباتمه زدم و برای خودم شعر خوندم و یادم می افتاد که عجب بازیی خوردم و من باید اون موقع چی کار میکردم؟!

پسر کوچولو یهو میافته زمین....باباش بغلش میکنه و بوسش میکنه تا گریه نکنه....

یعنی چه مزه ای داره؟...باز قل میخوره پایین و دیگه جلوش را نمیگیرم...باز قل میخوره و تمام وجودم چشم میشه و زل میزنم به پسر کوچولویی که حسادت بهش سرتا پام را گرفته....

دست میزنم زیر چونه م و حدس میزنم هر مسافر اهل کجاست و میخواد کجا بره و برای سفرش داستان میچینم....

این سبزه ست و آفتاب سوخته...اهل جنوبه...داره این چند روز تعطیلی میره خونشون....نامزد داره ..از انگشتره زردش حدس میزنم و لباسی که زور زده جالب جلوه کنه...

این خانوم دانشجوه داره میره ثبت نامه دانشگاه...کوله پشتیش برام تداعیه دانشگاهه...

"مسافرین محترم سیر و سفر به مقصد مشهد ،هرچه سریعتر به جایگاه...!!!"

قل میخوره پایین...

یا امام رضا! عمـــــــــــــــــرا! یعنی عمرا ها!... و یهو میخونم "رود یک عمر مرا گفت بیا تا دریا....سنگ ماندن به خدا سنگ دلی میخواهد!!!!"...نذار بشکنم....باشه؟!

زن داره گریه میکنه و با موبایل حرف میزنه....خانوم چرا گریه میکنی؟..نکنه تو هم....؟؟!!امکان نداره!...خداراشکر که کسی جای من نیست....

نمیدونم چیپس چی توز با طعم نمک دریایی چه مزه ای میده ولی میدونم درست مثل بستنی می مونه! وقتی میخوریش اونی که هی توی گلوت مانور میده و رژه میره را دعوت میکنه به پایین رفتن و قورت دادن!

هی تند تند میخورم تا باز نیاد بالا...دارم خفه میشم ولی باز تند تند میخورم....

با دهن پر:آقا یه چیپس دیگه بهم میدید لطفا!

باز هی تند تند میخورم و خودم را سفت میگیرم که نرم اون خانوم را بغل کنم!..به تو چه دختر؟...ولی شاید احتیاج داره الان کسی بغلش کنه و بهش بگه درست میشه عزیزم.غصه نخور!..

به تو چه الی...تو چیپست را بخور تا آبروت نرفته....

سرم را تکیه میدم به ستونه مرمر محوطه ی بیرونی...و چشمم چمدونها را دنبال میکنه و باز فکر به قصه ی مسافرا....

"خانم الهام  ِ....هر چه زودتر اطلاعات"......"خانم الهام  ِ...هرچه زودتر اطلاعات"

من را داره میگه!...باز قل میخوره پایین....باز قل میخوره پایین.....

مسافرا عبور میکنند و عجیب غریب نگاه میکنند....

باز قل میخوره....

میرم سمت آبخوری و شیر را تا ته فشار میدم و آب با فشار هرچه تمام میپاشه روی لباس و صورتم...

باز قل میخوره پایین...

"خانم الهام  ِ...هر چه سریعتر اطلاعات"....

باز قل میخوره پایین....

آقا چرا هی اینقدر راحت تکرار میکنی این جمله را؟...میدونی داری کیو صدا میکنی؟میدونی چی شده؟...میدونی قصه ی این آدم را؟....

باز قل میخوره پایین....

آقا یه چیپس دیگه لطفا!....

با الی زمزمه میکنم :

چرا کسی کاری نمیکند که آنکسی که بخواب من آمده است ، روز

آمدنش را جلو بیندازد...

مامانه دختر کوچولوش را بغل کرده و داره چمدونش را دنبال خودش میکشه....

باز قل میخوره پایین....

یعنی چه حسی داره؟

باز قل میخوره پایین....

هزارتا چیپس هم کفاف نمیده ....

یعنی از بین این همه مسافر حواسش به من هست؟

سرم را میگیرم بالا و بهش میگم من صبرم زیاده! فقط یه اهنی اوهنی چیزی ! یهو میریزی سرم شوکه میشم.بازم هرچی تو بخوای..هرچی تو بگی....

چیپسم تموم شده!چیپس با طعم نمک دریایی! که یادم نیست خوشمزه بود یا نه! ولی درست مثل بستنی بود...هل میداد پایین اونی که نمیذاشت نفس بکشی را!

میرم سمت اطلاعات..کسی اونجا نیست...نبایدم باشه...

از ترمینال میرم بیرون...

تمام راننده ها حمله ور میشند طرفم!..خانووم تاکسی...خانوم دربست..خانوم تاکسی میخواستی؟...خانوووم...خانوووم...

با سر اشاره میکنم که نه!...با دست اشاره میکنم که نه!...با چشم اشاره میکنم که نه....

میام جلوتر ...مستقیم؟؟؟؟

امروز چاهارشنبه است.....تمام اتفاقای خوب چاهارشنبه می افته!

شاید این هم یه اتفاق ه خوبه که الی نمیفهمه!

شاید هزارسال دیگه معلوم بشه!

شاید وقتی دارند صفحه های عبرتهای تاریخ را ورق میزنند....

و باز نرفتم...نشد که بشه...که بخواد بشه!



الـــی نوشت :

نمیدونم چرا فکر میکنم باید یه چیزی بگم...نگاه به شماره ش میکنم و بهش میگم:خواستم نباشم...نشــــــــــــد...واسم دعا کن

میگه شما؟

- شبیه یک دختره خوب!

میگه مشهده!میگه از دیروز حس میکرد دارم میرم که بشم یکی ز آدمای زندگیش...میگه که کلی واسم دعا کرده....

زیارتت قبول سوسن....

همیشه این موقع های سال امام رضا خودشو نشون میده تا من به تمام زایراش حسودی کنم و بعد یه اتفاق بزرگ میفته....من منتظرم خدا.....من همونم...همون الی...فقط با یه تفاوت بزرگ...حتی جهنمت را هم عاشقانه دوست دارم....جهنمی که خالقش تو باشی عینه بهشته....همیــــــــــــــــن!


ادامه مطلب ...

هنوز بعد تو سرگرم خاطرات توام...تو ای ستاره چه دنباله دار میگذری

هوالمحبوب:

یک جایی هست درست روبروی سی و سه پل! یک ساختمان بزرگ با پنجره های آبی...که رفته بالا...بالا...بالای  ِ بالا....درست اون بالا!

همیشه شلوغه....همیشه پره از آدمای رنگارنگ....

از اونا که حتی اگه نخوای چشمت بهشون خیره میشه....زل میزنی به موها و رنگ کفشا و کیفها و لاکهایی که با هم ست شده....زل میزنی به نگینهای درخشانی که روی دندونها نصب شده...زل میزنی به یه عالمه آدمای زرق و برق دار...

پر از آدمای رنگاوارنگ و مد روز و یا حتی مد شب! آدمایی که لبخند میزنند اما چشماشون...

بیخیال چشما!  و حتی بیخیال اون دوتا خانومه محجبه و جناب سروانه بی سیم به دست و  ماشین سبز رنگ گشت ارشاد که برای تمام این آدما جا داره و  روبروی در ورودی پارک شده تا آدمهای آن مجتمع را به سمت بهشت هدایت کنه!!

همیشه پره از آدمای قشنگ قشنگ یا آدمایی که زور زدند قشنگ باشند و بشند و آدمایی که بلند بلند میخندند.

همیشه شلوغه...توی تمام مغازه های طلا و نقره فروشی...توی تمام مغازه های کفش و کیف و لباس فروشی...توی اون محوطه ی باز کتابفروشیش و یا محوطه ی صفحه مانیتورهای ال جی با اون عینکهای سه بعدی که فروشنده شیکش با لوندی ِتمام میده دستت ...توی تمام رستورانها و فست فودهاش...کافه تریاش و حتی اون بستنی فروشیه بیرون مجتمع که همیشه یک عالمه " بستنی دوست" ، روبروش اتراق کردن...

همیشه شلوغه...توی همه ی طبقاتش آدما وول میخورند و مغازه ها که از بس روشن و پر نورند تو را یاد ضیافت ملکه ی انگلستان برای شونصدمین سالگرد تولدش میندازه...

یک عالمه مغازه و مغازه دار باکلاس جا خوش کردن توی اون مجتمع و یه عالمه مشتری که هرکدوم به اندازه ی سهمی که دارند اونجا را نفس میکشند....

و سهم من از تمام اون مجتمع جایی در آستانه ی در ورودیه ! درست کنار اون طلا و نقره فروشی ه بزرگ مجتمع! و درست پشت ستونی که از منظر تمام عابرا پنهانه!

همیشه موقعی که دارم از کیف فروشی ِ ورودی آخرمجتمع برمیگردم سرم ناخداگاه برمیگرده به سمت اون ستون...و زل میزنم پشت ستون!

دختری میبینم شبیه الی که از پشت ویترین داره تمام شکلاتها و شیرینی های " گز و شیرینی معراج " را سیاحت میکنه ...اصلا توی اون همه شلوغی و همهمه ی آدمای رنگاوارنگ نیست و غرق شده بین یک عالمه شکلات و شیرینی! که یک صدا اون را به خودش میاره!

- " مطمئن بودم اینجا پیدات میکنم! همیشه باید فقط حواست به شیکمت باشه؟! دختر این همه مغازه ی باکلاس و شیک! یه خورده شبیه دخترای مردم رفتار کن!نگاشون کن!"

- " آخه میدونی این مغازه ها هیچ چیزه جالبی برام ندارند! فقط لذت میبرم از هیاهوی آدما! خوب من طلا ملا و این چیزای اجق وجق را دوس ندارم! مگه زوووره؟!"

- میخنده و میگه :ما الی را همینجوری دوس داریم...." و باز دندونای مرتب و سفیدش خودنمایی میکنه....

هر موقع از کنار "مجتمع کوثـــــر " رد میشم به کسی شبیه الی و یک مغازه ی پر از شیرینی و شکلات  لبخند میزنم و به آدمی که الی را به خاطر الی بودنش دوست داشت ....و بعد....

و بعد تمام سی و سه پل را رو به پل فردوسی آروم آرووم قدم میزنم....


الــــی نوشت :

یــک ) میگم واقعا نمیفهمم چرا این کار درست نمیشه!واقعا خسته شدم! نکنه واقعا اون نفرینم کرده باشه؟...میگه :نفرین؟واسه چی؟مگه بین تون حسی، چیزی بوده؟...میگم معلومه که نبوده! ولــــــــــی.....

میگه :ولی چی؟!...

میگم: نکنه یه جوری واسه خدا تعریف کرده باشه ماجرا را، که خدا فکر کنه بینمون چیزی بوده و الان هم مستحق مجازاتم؟!!!!...........

دو ) مبارک باشه پیوند پر از شور و زندگی ِ بابـــــک و بانــــو....

اینم کادوی ما به عروس و دوماد >>>> طـــــا لــع روشـــن را از اینـــجـــا گوش بــدهـــ

ســه ) همــــــیشه در ریاضیـــــ ـات ضــــعیف بودم
سالهـــــــــــاست
دارم حسابـــــ میکنم

چگونه مــــــ ـن بعلاوه تــــ ـو
شد فقط مـ ـــــــــــ ـن...؟                                                              "دزدی نــوشـــت ! "

عنوان یعنی امروز!

هوالمحبوب:


آدمهایی که به خودشون اجازه میدند وقتی جزیی از زندگیه منند- چه خوب و چه بد- خاطرات من را خراب کنند ،مدیونند....

به الی نه ها!

به خودشون....

لحظه لحظه زندگیم را نفس میکشم و عشق میکنم و تو به راحتی آب خوردن گند میزنی توش....

وقتی به خودت گند میزنی ،یعنی به خاطرات من گند زدی....

من درد میکشم از بد بودنه بدهای زندگیم...

از کسایی که باید خوب می بودند و یا حداقل به عنوان آدم خوبه معرفی شدن!

من به جای تو خجالت میکشم....

همین!


الی نوشت:

یک )این دو پست اخیر هیچ ربطی به هم نداره!

دو )به هیچ کس نخواهم گفت این پست مربوط به کی میشه ،پس خواهشمند است جهت رفاه حال مسلمین و الی ِ بینوا ،از هرگونه سوالی مبنی بر "منظورت من بودم ؟" یا "منظورت کیه ؟" یا" چی شده الی ؟" خودداری فرمایید ...باتشکــــــــــــــــــر...روابط عمومی وبلاگ دختره خوب!

بچه گی هامان اتاقی ساده بود.....

هوالمحبوب:


قیافه من قبل از تماشای فیلم :  

در حین تماشای فیلم :

بعد از تماشای فیلم :

.

.

یعنی کلا مبهوت بودم ..نه اینجور ..بدجوووووووووووووووووووور!

خوب دندون اسب پیش کشی را که نمیشمارند....باید می اومدم بیرون از سالن سینما و بعد یه نفس عمیق میکشیدم و یا غر میزدم و یا حتی نمیزدم...

از اون دسته آدمها نیستم که پول برای سینما بدم و یا حتی وقتی برای سینما بذارم و یا حتی سینما کمترین اهمیت و یا ارجحیتی برام داشته باشه...

توی عمرم هفت بار رفته بودم سینما...سه بار اردوی دوران ابتدایی و مدرسه :"الو الو من جوجو ام !....کلاه قرمزی و پسر خاله .....و دو نفر و نصفی ! "

یه بار سال هشتاد و دو با دعوت نرگس که اصرار داشت برای یک شهروند با فرهنگ و تحصیل کرده و متمدن و خوب بودن باید سینما رفت و فیلم دید و بعد مثل یک روشن فکر راجبش بحث کرد و چون دعوت شده بودم و قرار نبود یک سر سوزن پول پرداخت کنم قبول کردم و رفتیم " خوابگاه دختــران" که میگفتند ترسناکه و من تا آخر فیلم فقط زل زده بودم به پرده سینما که ببینم کجا باید جیغ بکشم یا بترسم و فیلم تموم شد!!!!!

صبح یک روز پاییزی ِ آذر ماه با نفیسه رفتیم "میم مثل مادر! "...این دفعه هم نفیسه اصرار داشت و قرار شد نفیسه پول سینما را بده...البته خود نفیسه که نه! بلیطها هدیه بود و نیم بها از محل کار شوهرش....

و یکی دو ماه پیش "قلاده های طلا"..که اون هم دعوتی بود از طرف دوستان و سیاسی بودن فیلم ما را کشوند اونجا و تنها چیزی که توی فیلم توجه من را جلب کرد "دستشویی های مترو " بود و اینکه چرا من تا حالا از دستشویی های مترو که اینقدر تمیز و باکلاسند استفاده نکردم و چرا تا حالا این محل را زیارت نکرده بودم! و به خودم قول دادم که البته شهرزاد هم قول داد که این دفعه رفتیم تهران حتما از اونجا بازدید کنیم!!!

.

امروز داشتند بچه ها را میبردند اردو....کلاس داشتم و وقتی به من پیشنهاد کردند باهاشون همراه بشم توضیح دادم که من پول واسه سینما نمیدم...اصلا به نظرم وقت توی سینما گذاشتن خنده داره! اصلا من شهرونده بی کلاس و بیسواده این مملکت!

دعوت شدیم آن هم به حساب موسسه تا بریم به یاد دوران کودکی خاطرات "کلاه قرمزی " را زنده کنیم...

آماده بودم که بخندم و برم به دوران گذشته به دورانی که تلویزیون تنها وسیله ی دور شدن من از تمام اطراف و اتفاقات دورو برم بود که....

تمام مدت این شکلی بودم>>>>>

اصلا این اواخر داشتم چرت میزدم....میخواستم بزنم فک خانم "م" که هی بهم چیپس و کوفت فیل تعارف میکرد را در بیارم پایین و بگم بذار یه خورده بخوابم خسته م....

فیلم تمام شد .....

گند زد....

به تمام خاطرات قشنگ دورانی که اگرچه زیبا نبود اما ازش لذت می بردم

به کسی و کسایی که کلی بهشون امید داشتیم....

شاید تمام سینماها با سرعت نور فیلم را بفروش برسونند و این فیلم بشه رتبه ی اول سینمای تاریخ ایران....!!!!

شاید تمام علت فروشش بچه های هم نسل و هم سن من باشند که حتی دعوت هم نشدند به اصرار ، و خودشون اومدن تا به یاد آقای مجری که میگفت سلام بچه های توی خونه  همین یکی دو ساعت کیف کنند و عرش را سیر کنند...

اما باخت....

آقای مجری زمان ما هم گم شد

مثل تمام آدمهایی که وقتی میبنند منبع و مرکز توجهند گند میزنند به خودشون و تمام باور تو....

حق نداشت آدمهای دوران خوب زندگیمون را برای یه خورده خندون یا نخندوندنه یکی بیشتر یا کمتر این طور تحقیر کنه

اصلا حق نداشت آقای مجریه بچه های توی خونه  را اینجور بشکنه....

بچه های این دوره چه میفهمند احساس چشمهای رنگیه کلاه قرمزی و پسر خاله چیه....

چه میفهمند چکمه های لاستیکیه رنگی ِ کلاه قرمزی یعنی چی....

فقط به ش.اش.یدن فواره واره بچه نه نه میخندند و باقی ِ قضایا .درست همون قدر که به رفتار لاکپشتهای نینجا میخندند و یا حتی کمتر! و  بعد از سینما با مامان و باباشون میرند شهر بازی و "آیس پک " میخوردند و شب توی تختخوابشون پی اس پی بازی میکنند و ذوق مرگ اینند که ...

عجب!

گند زدی ایرج خان!

فقط تو از اون روزها مونده بودی که میفهمیدی...تو هم جنس بازار شدی که.....


الی نوشت :

1.

2.

3.عازمم.همین!


صدبارخودراکشته ام با دارگیسویت*اما کماکان زنده ام منصور یعنی این

هوالمـحبوب :


الــــی نوشت :

یــــک ) وقتی که میخوانمش  ........!!

.آآآآآآآخ چقدر دور میدان چرخیدن خوب است....


 "از اینــــجا با الـــی گــــــوش دهـــــیــــد "


دو )کسی که دوست همه است....دوست هیچ کس نیست....


قسم به این همه که درسرم مدام شده..قسم به من!به همین شاعرتمام شده

هوالمحبوب:

حتما باید عصر یک روز چهارشنبه ی شهریور ماه اتفاق بیفتد...

حتما باید تمام عوامل دست به دست هم بدهند تا من برسم همانجا که شاید بشود تا وقتی که وقتش برسد مأمن و مأوای امن من....

همانجا که یک روز به "فاطی" گفتم با خودم آنجا خاطره دارم و خندید....

حتما باید دوتا بستنی زعفرانی و شکلاتی بخرم و یک اسنک آن هم باسس مایونز سفارش دهم_میدانی که من از سس قرمز بدم می آید و این همیشه تو را میخنداند! _ و بعد هم بروم بنشینم روی چمنها و پشت به تمام عابرها و هی شعر گوش دهم و ....

وقتی الی با بغض شعر میخواند باید به فحش ختمش کنم و در یکی از بستنی ها را باز کنم و هی تند تند بخورم که نکند چوب پنبه ی بشکه ی دلم به چشمهایم فشار بیاورد و بترکد...

خودت که میدانی چقدر بستنی دوست دارم....

حتما باید  اسم سمیه بیفتد روی گوشی ام و وقتی داریم حرف میزنیم ازمن سوال کند که کجایم و من هم بگویم توی پارکی که.....

و او زود برسد.....باید حرف بزنیم خوب!

اصلا باید حرف میزدیم وگرنه چرا باید چهارشنبه روزی بعد از یک سال سر و کله اش پیدا شود که باز خاطره های بودن تو زنده شود....

هنوز هم تازه ای...درست مثل آن چهارشنبه ی فروردین ماه....درست مثل آن چهارشنبه ی اردی بهشت...درست مثل آن چهارشنبه ی شهریور ماه....درست مثل آن چهارشنبه ی اسفند ماه...درست مثل آن چهارشنبه ی آبان ماه..... و درست باز مثل امروز...مثل این چهارشنبه...مثل تمام چهارشنبه ها.....

مرور میکنم تمام قصه ی سمیه را تا زمانی که از راه برسد.... و میرسد....دست میدهیم و زل میزنم توی چشمهایی که یک روز تو عاشقشان شده بودی...چقدر چشمهای سمیه را دوست دارم...چقدر تمام دوست داشتنی های تو را دوست دارم....چقدر تمام دنیای  تو و آدمهاش را دوست دارم....چقدر دلم برای چشمهایی که تصویر نگاه تو درعمقشان افتاده تنگ شده بود....

سمیه حرف میزند...روی نیمکت روبروی فواره....قصه شروع شد....قصه ی سمیه.....

او حرف میزند و من یاد اولین دیدارم با او می افتم...آبان ماه بود و سرد.....وقتی با من حرف میزد با خودم میگفتم چقدر شبیه توست....اصلا نمیدانم او شبیه تو بود یا تو شبیه او ...و چقدر شبیه من بود.....و چقدر شبیه من بودی... و چقدر شبیه هم بودیم....خیلی خوب میشناختمت...میدانستم تمام محبوبهایت خصلتی مستقل و مرد وار دارند...اصلا دخترانی که مرد بودند باعث مباهات و افتخار تو بودند و سمیه هم از این قضیه مستثنی نبود....و میدانستم که دلت زنانگی هم دوست داشت...مردی با ظرافتهای زنانه....و سمیه هم از این قاعده مستثنی نبود....

یاد آن شب آبان ماه افتادم که داشتم با نگاهم سمیه را می بلعیدم و امشب داشتم سمیه را طواف میکردم....

چشمهای روشنش غم داشت ولی مثل همیشه برق میزد...اصلا میشود تصویر نگاه تو توی چشمی بیفتد و آن چشم برق نزند؟؟؟

او حرف میزد و من بغض تمام وجودم را به خاطر داستانش گرفته بود اما خوب میدانستم "بچه های جناب سرهنگی" نه شانه میخواهند برای گریه و نه آغوش برای غرق شدن در آن ....آنها مردند و محکم و فقط تلاش میکنند تا تمام خراب شده ها را درست کنند و درست زندگی کنند...آنها فقط در اعماق شب وقتی حتی مورچه های کارگر هم صدایشان را نمیشنود آرام اشک میریزند و نقشه میکشند تا برای به دست آوردنه از دست رفته ها تمام سعی خود را به کار برند...آنقدر مقتدر حرف میزنند که حتی باور نمیکنی این همه دردشان که میشنوی واقعیت دارد...و البته که وقتی اسمت "دوست" باشد شایسته ی شنیدن هستی.....

باید سکوت کنم و تا آخر گوش دهم و میکنم و در انتها سوالی را میپرسم که جوابش را خوب میدانم...تا به حال هیچ کسی راجب این موضوع با من حرف نزده بود ولی من خوب جواب سوال را میدانستم و جواب سوال یک جمله بیشتر نبود : " به خاطر بچه ی جناب سرهنگ!"

و شروع شد....

مرور خاطراتی که باید خوب حفظشان میکردم تا فقط آنهایی که کارگر بود را استفاده کنم و کردم....بغض شدم ولی زود قورتش دادم و چون میدانستم برق چشمها را نمیشود پنهان کرد زل زدم به روبرو  و باز سکوت کردم تا او ادامه دهد....

قسم میخورم به شرافتم که ته مانده اش هنوز باقیست،که درست میشود و اعتراف میکنم که هنوز هم"بچــــه ی جنــــاب سرهنــــگ " با وجود ِ یک عالمه "بچه ی جناب سرهنگ نـــما!!!!"، تنها اسطوره ی زندگی ام است....متین ترین و عاقلترین آدمی که تا به حال دیده ام و شنیده ام....هنوز قاب عکسش روی دیوار صبح به صبح که بیدار میشوم به من زل میزند و تا من لبخند میزنم و دندانهایم خودشان را نشان میدهند ،نیشخند میزند و میگوید مرررررررررررررگ !!!! "

من حرف میزنم و سمیه کیف میکند...کیف میکند .....باید هم کیف کند وقتی تمام دنیا و الی از "او" تعریف میکنند....

میدانم چه دردی میکشد و خوشحالم که دارد به هر آب و آتیشی میزند تا زندگی اش را حفظ کند که اگر روزی تمام شد مدیون "سمیه"  نباشد که مبادا کم کاری و کاهلی کرده باشد....

قول میدهم کمکش کنم....دیر شده...خداحافظی میکنیم و با عجله دور میشوم....

نمیتوانم فراموش کنم و از یاد ببرم جمله هایی که چند دقیقه پیش شنیده ام و نمیتوانم تظاهر به بی تفاوتی کنم.گوشی موبایل را از جیبم بیرون می آورم و  شروع میکنم به نوشتن و راه میروم،ناگهان پایم توی چاله ای میرود و تعادلم به هم میخورد و خاطرات توی چاله افتادنهایم و آن شب سرد پاییز مرا به خنده وا میدارد.

برای سمیه مینویسم :" نفرین نکن از دور مرا جان عزیزت....حیف است نمک بر جگر پاره بپاشی...همین که تو رو نداره یعنی توی برزخه ،توی جهنمه! براش دعا کن.بچه ی جناب سرهنگ را میگم!مراقب خودت باش.همین! "

- :"نفرین نمیکنم به خودش.فقط ازش دلگیرم ولی  مامانش...."

نمیتوانی به کسی که آتش گرفته و دارد میسوزد یاد بدهی که باید بایستد تا پتو دورش بگیریم تا آتشش خاموش شود....او میدود و به هر آب و آتشی میزند تا خاموش شود و نفرین به تمامدانسته هایی که به درد نمیخورد و التیام نمیدهد و O2 هایی که در کلاس چهارم ابتدایی خوانده که فقدانش باعث خاموش شدن آتش میگردد ...به همین دلیل، حالا زمان مناسبی برای گفتن این جمله که "دعا کن فرصت جبران پیدا کنه " نیست....

.

.

قاب عکس روی دیوار را برمیدارم....زل میزنم توی چشمهای همیشه خندانت....

فکر میکردم قصه ات تمام شده...فکر میکردم باید اگر روزی جایی دیدمت طبق قسمی که خوردم تظاهر به نشناختنت کنم و تو درعوض مواظب بچه ی جناب سرهنگ باشی....و تمامــــــــ

ولی تو بیخود نبود سمیه را به زندگیه من دعوت کردی....میخواستی خیالت راحت شود که الی حواسش هست و سمیه هیچ وقت تنها نیست...ولی چرا من؟؟؟...تو که خوب میدانی من آنقدرها هم قوی نیستم...تو که خوب میدانی اگر که تو نباشی من در برابر این همه درد میشکنم و چوب پنبه ی دلم اگرخفه ام نکند لهم میکند....چرا من؟؟؟....

دوباره قسم میخورم....

یادت هست که امکان نداشت قسم بخورم؟؟؟ این روزها قسم خوردن شده لق لقه ی زبانم....

اصلا من کلی فرق کرده ام...اگر روزی برسد که مرا ببینی مرا نمیشناسی...لاغر و فرتوت شدم و شکسته...- درست شبیه همان درختی که مثل بز از آن بالا میرفتم -  ولی هنوز چشمهام برق میزند و گاهی فراموش میکنم کجای تاریخم...ولی هنوز خودم را یک دختره بیست و سه چهار ساله تصور میکنم....بعد از تو زمان برایم ایستاده...اصلا من توی همان روزها گم شدم....راستی تمام روسری هایم " شال "شده و کفش زنانه هم بلدم بپوشم...از آن پاشنه دارها نه ها! از آن بی پاشنه ها! ..بلدم شبیه خانومها رفتار کنم و حرف بزنم....حتی بلدم در " رانی " را باز کنم ولی نمیکنم

شعر هم میخوانم...اما نه برای کسی...برای خودم...ولی بلند بلند که تمام دنیا بشنوند...و " حافــــظ " ، که بعد از تو برای هیچ کس نخواندم...و دیگر شعر هم نگفتم و صدای اس ام اس گوشی ام که سالهاست بعد از آن دی ماه لعنتی ،خفه شده....و هنوز هم توی ریاضی خنگم و از حسابداری متنفر...هنوز هم بلند بلند حرف میزنم ...هنوز هم توی لاک زدن کاهلم  و هنوز هم میتی کومون....لااله الا الله! و من هم که نرود میخ آهنین در سنگ!!!... اما کلی هم خانوم شدم....سکوت کردن را یاد گرفتم و به یقین رسیدم زمین جای قشنگی نیست ولی زشتی نمیکنم !!!... مطمئنم یک روز میرسد که مرا میبینی و اعتراف میکنی چقدر خانوم شدم و میگویی باورت نمیشود آن دختر تخس و سر به هوا اینقدر بزرگ شده باشد...آن روز من خوشبخت ترین آدم روی زمینم....

بزرگ شدم...بدجور بزرگ شدم ،آنطور که باورت نمیشود...که باورم نمیشوم....

ولی امشب دوباره قسم میخورم....به حرمت تمام آن روزها قسم میخورم که سمیه را تنها نگذارم....که این بار هم من تکیه گاه شوم....که باز هم من شانه شوم و گوش ولی شانه بودن و گوش بودن را بلد باشم....قسم میخورم تا روزی که برگردی و سمیه را با خود ببری مثل چشمهایم...نههههههههههههههه مثل چشمهایم نه! مثل برق چشمهایت که توی تمام آن روزهای من مانده و حفظ کردمش ،سمیه ات را مراقب باشم....گفته بودم که اخلاق خاصی دارد! یک جور حس انتقام جویی و بی پروایی در حرف زدن! باید حواست باشد ،شاید کار نا درستی انجام دهد...حق هم دارد...شاید اگر من هم جای او بودم....

ولی وقتی تو به من اطمینان داشتی و داری، من هم به خودم دارم....حواسم هست ....

من را همان نگاه تحسین برانگیزت به تمام خانومی ام ،کفایت میکند....

همینــــــــــــــــ....


الــی نوشت :

تو را از دست دادم، آی آدم‌های بعد از تو!
چه کوچک می‌نماید پیش تو غم‌های بعد از تو...

من محکمم و سفت! و قوی ! درست مثل الی! مثل همیشه !..درست مثل همونی که میگفتی یه سیبیل کم داره!!! خطا زیاد کردم اما خلاف نه!...

کاش خوشبخت باشی....خوشبخت بودن را بلد بودی...کاش هنوزم بلد باشی...


من با تمام شایعه ها ساختم ولی...یک بار هم نسوخت دماغ کـلـــاغ ها

هوالمحبوب:


خدا را شکر کلاغها هم سیاهند و هم زشت و هم بدقدم و هم بدشگون و هم بی زبون و فقط هم بلدند بگند قار قار و صداشون هم باعث آزار و اذیته! یعنی کلا فحش خور و همچین مورد اتهام و نفرت قرار گرفتنشون ملسه!خدارا شکر که دیوارشون کلا کوتاهه!

یعنی با این تعابیر و تفاسیر عمرا کسی بفهمه دلیله اینکه هفته ای یه دونه صابون باید بذاریم توی جا صابونی دستشویی به خاطر اینه که تا میام صابون را بردارم از دستم لیز میخوره و میره توی گلاب به روتون چاه فاضلاب!

همیشه انگشت اتهام میره سمت کلاغای باکلاس و باهوشی که جای صابون دستشویی را خوب بلدند! فقط کسی نمیتونه بفهمه چه جوری این موجودات خاک بر سره سیاه بد ترکیب بلدند در دستشویی را باز کنند!


تولـــــد  نوشت ِ نیمه ی  اول شهریور اونم به ترتیب روز وقوع ! :

* تولدت مبارک مظلوم ترین دختر زندگی الی!به اندازه تمام این بیست و سه سال دوستت دارم و شرمنده ی تمام خوبیهاتم. تولدت مبارک الناز ِ آجــــــی ....

* تولدت مبارک نفس آجی! تولدت مبارک معصومترین ترین دختر زندگی الی ! به اندازه ی فاطمه بودنت دوستت دارم فاطمه ی الــی....

* تولدت مبارک شهرزاد جان!تولدت مبارک مهربون ترین دختر زندگی الی!...به خاطر تمام خوبیات ممنونم دختر...به خاطر تمام این یک سال...




"اینــجا هم یه عکس دیگـــه از همه ی  چـــاهـــار تفنگـــدارِ میتـی کـومـون "!