_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

شاید خاطره ای ته جیبت مانده باشد که هنــوز گرمــ است....

هوالمحبوب:

توی یه مقطعی از زمان یه سری اس ام اس ها اپیدمی میشه...انگار که این مریضی مسری و همه گیره و من همیشه یادم می افته که یه شب وقتی یکی از این اپیدمی ها را براش فرستادم و آخرش نوشتم ویکتور هوگو و شایدم شکسپیر و شاید هم دکتر شریعتی (!)، بهم گفت از الی انتظار میره شبیه بقیه حرف نزنه و حرفهای بقیه را تکرار نکنه...

واسه همین وقتی از این اپیدمی ها برام میاد هیچ وقت به تکراری بودنش فکر نمیکنم ،همیشه به این فکر میکنم که شاید هیچ بچه ی جناب سرهنگی نبوده که بهشون بگه از شما انتظار نمیره شبیه بقیه حرف بزنید. و اونا هی یک جمله را زمزمه میکنند برای هزار نفر ،تا برسند به سال بعد و این سیکل هی تکرار بشه....

داشتم آماده میشدم برم آموزشگاه که اس ام اس اومد :

وقت خریدن لباسای پاییزی دقت کن ...

لباسی بخر با جیبهای بزرگ و به اندازه‌ی دو تا دست ... 

شاید همین پاییز عاشق شدی ...!!!

وقتی خوندم خنده م گرفت...باز باید جیبم را سهیم کنم با کسی که قراره بیاد و نیاد و میاد و نمیاد...باز پاییز و باز جمله ها و آرزوهای دو نفره...باز یه عالمه آدم که دلشون بارون و هوا و لباس و روزهای دو نفره میخواد...باز چتر و باز قدم زدن با خیالی که خیس میشه و نمیشه و باز حکایت من و پالتویی که اندازه ی دستی دیگه هست و نیست....خدای من چقدر آدم دلشون منتظره!

بند کفشهامو میبندم و خداحافظی میکنم و راه میفتم و جواب اس ام اسش را میدم :

جیب پالتوی من کفش سیندرلاست

هر موقع پیداش بشه و بیاد، دستش توی جیبهام جا میشه

اصلا دست هرکی توی اون جیب جا بشه ،سیندرلاست و باید عاشقش شد....

جیب بزرگ واسه چی؟جیبی که بزرگ باشه دست تمومه دنیا توش جا میشه

و جیب پالتوی من فقط اندازه ی دست سیندرلاست!

موقع خرید لباسهای پاییزی فقط دقت کن اونقدر جیبهاش گرم باشه که دست سیندرلات یخ نکنه...اندازه ی جیب مهم نیست...اندازه ی جیبت اندازه ی دلت باشه که با تمام کوچیکیش تمام دنیا توش جا بشه ولـــی فقط اندازه دست اون باشه...

طول کوچه را تموم میکنم و میرسم به خیابون...

جواب میده :

"حالا تا کی بشینیم دستش اندازه ی جیب مبارک بشه؟یعنی راه بیفتیم ببینیم دست کی اندازه ی جیبمون میشه؟

ول کن الی دلت خوشه ها!میخواست بیاد تا حالا اومده بود و به زور هم شده بود دستش را اندازه میکرد..."

دستم را بالا میکنم تا تاکسی بایسته.

-بزرگمهر آقا؟

- بعله!

سوار تاکسی میشم...پنجره را میکشم پایین و دستم را میگیرم بیرون تا تمومه قطره های بارون را بگیرم و هوای خنک پاییزی پخش بشه توی صورتم....فقط یه جمله براش مینویسم و گوشی را میذارم توی کیفم و چشمام را میبندم و تمام پاییز را نفس میکشم...


" چه زیبـــــا می شود کســـی وقتی بیـــــاید، که قـــرار نــیست ..."

الـــی نوشــت:
یک)حکایت گم شدنش را از زبان الــی از اینجا گوش کنید>>>>"عکســـــش؟ درست شکــــل خـــودم بـــود مــــــثل مـــــن ..."

دو)آه بگذار گم شوم در تو ....کس نیابد ز من نشانه ی من... و این هم یک قصه ی دیگه از جیب پالتوی من!

سـهـ)راست میگفت.با اسمی که روی آدمها میذارم و براشون انتخاب میکنم بهشون وجهه میبخشم...حتی بدون اینکه بخوام یا بگم بهشون ، میگم از تو بعیده!
ولی قول دادم دیگه به کسی نگم از تو بعیده...حتی اتمام حجت هم نکنم...اینطور اگه خطایی دیدم میتونم به خودم بگم تقصیر من بود که از اول نگفتم!!!!وقتی تقصیر میفته گردن خودت کمتر درد میکشی....اینطور بهتره!

چاهار)میلیون ها و میلیاردها آدم توی این دنیا هستند و همه شان میتوانند بدون تو زندگی کنند، آخر من بدبخت چرا نمیتوانم؟!                                                                   " رومن گاری"

پنجـ
) مهــــــــر با تمام بی مهریـــش ،تـــمـــومــــ شـــد.....همیــــن!

دیـــــــــوانـــه ای درون ســــرم راه مــــــی رود.....

هوالمحبوب:

خیلی شولوغه.دلم داره تاپ تاپ میزنه....سرم را میکنم داخل کلاس و از پسری که آخر کلاس نشسته سوال میکنم کلاس تا چه ساعتیه و جای خالی هست یا نه؟ و میگه کلاس تا ده دقیقه دیگه تموم میشه و جای خالی فقط یه دونه هست ...

میرم داخل و میبینم روی سکو ایستاده و داره توضیح میده....میرم داخل و اون جلو میشینم و هی  نگاش میکنم

چقدر بغض دارم...چقدر دلم هوای این فضا را کرده بود...

هی توضیح میده و من هی طوافش میکنم با نگاهم و هی ذوق مرگ میشم...

یهو میرم به دو سال قبل....سر کلاسش.

من و تمام بچه ها....

چقدر کلاسش را دوست داشتم...چقدر دلم هوای تمام بچه ها را کرده....

کلاس تموم میشه و بچه ها کم کم میرند و خیلی ها هم دورش جمع شدند تا باهاش صحبت کنند

حق هم دارند...من هم بودم ازش دل نمیکندم...

زینب و شیرین میرند پیشش اما من دور می ایستم و از دور نگاهش میکنم...

بچه ها همه میرند و ما ده نفر می مونیم تا راجب پروژه مون حرف بزنیم...

الان دیگه میتونه من را ببینه و من با لبخند از جام بلند میشم و سرم را خم میکنم و سلام میکنم:سلام استاد! ...با لبخند و احترام جواب سلامم را میده و ازم میپرسه تو مگه درست تموم نشد؟...مگه پایان نامه ارائه ندادی؟....خجالت میکشم...خیلی خجالت میکشم...بهش میگم درگیره "آمارم" استاد...

-آمار؟کدوم آمار؟

کمی فکر میکنه و میگه جبرانی؟؟؟

میگم بعله!

- درس به این آسونی؟!!!!!آخه چرا؟

-فکر کنم طلسمم کردند!!!!

حق هم داره جا بخوره! شاگرد تنبلی نبودم....حداقل توی کلاس اون شاگرد خوبی بودم...حق داره ...ولی اون که نمیدونه قصه ی این آمار چیه! هیشکی نمیدونه!زینب هم هی تعجب میکنه....خوشبو...همه.... هیشکی نمیدونه قصه ی این آماره لعنتی چیه! و من هنوز متنفرم از اینکه بفهمم  از بین مهره های سیاه و قرمزه توی کیسه، احتمال اینکه مهره ی سبز بیاد بیرون ،چه قدره!!!!یا احتمال اینکه آخره قصه ی الی توی این فاصله ی زمانی ،"خوب" تموم بشه ،در نمودار توزیع پوزاسیون چقدره؟!

 با حرکت سر میخواد که بشینم...خجالت میکشم و میشینم و اون شروع میکنه.

داره توضیح میده و من غرق میشم توی حرفاش....

یاد آخرین باری می افتم که توی کلاس دانشگاه بودم....

اون روز فکر میکردم آْخرین روزه شرکت کردنم توی کلاسه....اون روز توی کلاس دکتر فراهانی که بهش میگفتم :"بابا" ،ارائه داشتم . شب شکن نشسته بود روبروم!...خوشبو هم کنارش و هانیه اونطرف تر و آقای اسدی اینطرف تر و آقای مطهری جلوتر و فاطمه و مژگان عقب تر ....

من توضیح میدادم و "بابا" با اینکه حواسش نبود سرش را الکی به نشونه ی تصدیق تکون میداد....

همون روز که رفتیم کبابی ِ روبروی دانشگاه ناهار خوردیم و بعد رفتیم "میدون بستنی"...همون روز که سید نیومده بود و من شب رسیدم دفتر و نخواستم برم خونه....همون روز که آرش،شوهر هاله ،اون پتو مسافرتی را بهم کادو داد...همون روز....

دکتر حضوری داره توضیح میده و من دارم تند تند مینویسم و هی مرورش میکنم توی روزهایی که گذشته بود...

توضیحش تموم میشه و قرار میشه ماه بعد برای توضیح تحقیقاتمون ،همدیگه را ببینیم و من به خودم و خودش قول میدم جبران ِ تمومه قصورهام را بکنم...و مثل همیشه بهترین باشم....

قول میدم به داشتنه الی ایی مثل من افتخار کنه....

 میریم دفتر برنامه ریزی و باز مثل همیشه زبون میریزم و با خانم نادی آشنا میشیم و اون هم کلی کیف میکنه ... میرم روبروی سایتی که دو سال محل بودن ِ من و بچه های کلاسی بود که عاشقانه دوستشون داشتم و بعد با صدای زینب و شیرین به خودم می آم و راه میفتیم به سمت کبابی ِ روبروی دانشگاه...

خانوم ِ "اتوماسیون!!!!!" میگه غذا نیست و باید صبر کنیم و صبر کردن توی اون سلف برام سخته و میریم کبابی ِ روبروی دانشگاه....

با شیرین

با زینب

تمومه محوطه را قدم میزنیم و باز هم روی اون نیمکت فلزی جای مانیا و آقای قاسمی و عمو جعفر و هانیه و سید خالی بود....صدای بلند بلند حرف زدنمون هنوز می اومد ولی هیچ کس نبود....

کبابی باز بوی خاطره میده....غذا سفارش میدیم و سر ماست ِ زینب با شیرین بحث راه میندازیم و  گاهی توی حرفامون تمومه اون روزها را مرور میکنیم.

تمومه اون روزها و آدمهاش را...حتی آدمهایی که اوردن ِ اسمشون باعث  کشیدن ِ یه "آآآه ِ " بلند میشه....

از اون روز خیلی چیزها عوض شده...خیلی چیزها.... و مشهود ترینشون شاید به قول زینب "در حال محو شدن ِ " من ِ  ...میخندم و بهش میگم که بالاخره یه روزی این لاغر تر شدنه من هم متوقف میشه...شاید روزی که وقتی میخندم تمومه وجودم میخنده...شاید روزی که.....

:)

برمیگردیم خونه

باز همون جاده

باز همون ماشین

باز همون خیابونا

باز همون مقصد

باز همون مسیر و باز همون الـــی و شاید هم کسی شبیه اون....

ولی نه

!

همون الی نه!

من خیلی تغییر کردم!

شاید اندازه ی تمومه روزهایی که گذشته و .....

شیرین میگه با اینکه میخندم اما نمیخندم و انگار....

و من باز میخندم!!!!

باز همون جاده....همون جاده که همیشه من را به سمت قشنگی ها میبرد و همیشه سید تعجب میکرد از این همه اشتیاق من برای رسیدن به دانشگاه!!!

باز همون جاده.....

زینب از خستگی خوابش میبره و من زل میزنم به جاده و روزهایی که داره میاد....

همیــــــــــــــــــن!


الـــی نوشت :

یک )زینـــب! ازت ممنونم....به خاطر همه ی اون حرفا....تو راست میگی.چقدر خوبه که من تمومه ش را تجربه میکنم...این یعنی من دارم نزدیک میشم...به اونی که باید،نزدیک و نزدیک تر میشم....

دو )یک خواب تکراری! نخجیرگاه!... آتیش!... من ... و چشمانی که درد بود!

سهـ) چقدر اینجـــا خوشبـــــــــــخته!!!!


دزدی نوشت :

یکـ) چرا دوست داشتن "نسبت" به حساب نمیاد؟!

مثلا ازم بپرسن :شما با ایشون چه نسبتی دارین؟

من جواب بدم:دوسشون دارم .....!!!!

دو) تقسیم شده ام

به مســاواتــی ردیف تر از دندان های یکـ گــرگــ،... هابیــلی که روی شـانـهـ های قـابیل گـریـه میکنــد و ....تــو ،خدایی هستی که هنوز چاقـو را نیافریــدهـــ .....

سهــ) یادت باشد ،دلت که شکست،سرت را بالا بگیری ؛

تلافی نکن، فریاد نزن ،شرمگین نباش ؛

دل ِشکسته گوشه هایش تیــــز است؛

صبور باش و ساکت؛

بغضت را پنهان کن و رنجت را پنهان تر؛

گاهی بازی زندگی اینگونه است،

کسی که بــازی نکند ،بــازنده است...

گرچه چون بوشــهر اینجا نخل نیست چند نخـلی اول ِ آمادگاست...!

هوالمحبوب:

یک روز که وقتی دارم راجبش حرف میزنم بغضم نگرفت و اشک نشدم و هوار نشد سرم راجبش مینویسم

یک روز یا یک شب که مثل دیشب  ایمیلی از چند ماه پیش را باز نکردم روبروم و هی به خدا نشونش ندادم و نگم خودت نگاه کن ببین چی نوشته(!) و هی جمله ی اول پستم را ننوشتم و بعد هی تند تند دماغم را با پیرهنم پاک نکردم و بعد پتوی مسافرتی ای که آرش،شوهر هاله ؛بهم کادو داده را نکردم توی دهنم تا صدای گریه م بلند نشه مینویسم....

مینویسم اون خیابون، قشنگترین و دردناک ترین قسمت و مکان ِ زندگی ِ من ِ...

درست مثل پل فردوسی

درست مثل خیابون میر

درست مثل شمشادهای روبروی عالی قاپو....

یه روز راجبش مینویسم که الی چقدر ذوق میکنه وقتی پاش را میذاره توی اون خیابون

چقدر نفس میکشه و چقدر لبخند میزنه و چقدر آه میکشه و چقدر پر میشه از خدا وقتی چشمش میفته به سر در و نگهبان هتل عباسی و اون حوض مسی روبروش ،با فواره ی قشنگش!

چقدر عشق میکنه وقتی نگاهش میفته به "کافی شاپ سفیر" که حالا شده "مزون مژگان" و نمیشه داخلش را دید....

چقدر کیف میکنه وقتی توی اون زیرزمین تمام مجتمع را دور میزنه و هی کتاب نگاه میکنه.

الان نمیتونم بگم که من با تمام آدمای زندگیم اونجا خاطره دارم

با تک تکشون....

الان فقط میخوام قدم بزنم...

باز مجتمع را دور میزنم و نگاهم که به هرکتابفروشی میفته بغض میشم و لبخند....

هی دور میزنم و هی مغازه دارها "بفرمایید ...بفرمایید" راه میندازند و من چقدر همه شون را دوست دارم....

هی دور میزنم و هی دور میزنم و هیچ کدوم "کتاب تحقیق پیشرفته " ندارند...

پام را میذارم توی مغازه

مثل همیشه شلوغ و زیبا....

و زود میرم ته کتابفروشی....

زل میزنم به کتابها و هی لبخند میزنم

انگار که خل شدم....

خودم را میبینم کنار "شوهر آهو خانوم " ایستادم و منتظر و دارم با موبایل حرف میزنم...

هی خودم را نگاه میکنم و هی لبخند میزنم....

یهو یه صدا از پشت سرم میاد...

سرم را برمیگردونم و نگاهم را از خودم میکنم...

"میتونم کمکتون کنم؟! کتاب خاصی میخواید؟!"

کمک کتابفروش بود...

بهش لبخند میزنم و میگم:کتاب خاصی نمیخوام....فقط مغازه تون را خیلی دوست دارم...من اینجا را خیلی دوست دارم...مخصوصا این آخر که پره کتابه...هر موقع میام اینجا خودم را میبینم که داره کتابا را زیر و رو میکنه....

لبخند میزنه

لبخند میزنم و نگاهم را زوم میکنم روی کتابا...

سنگینی نگاهش را حس میکنم

بهش میگم اشکالی نداره که من اینجام؟

میگه نه و میره.....

انگشت سبابه ام را میکشم روی کتابای ردیف شده و باز خودم را میبینم که منتظره....

یک روز مینویسم

یک روز راجب تمامش مینویسم...

راجب نخلهای سر به فلک کشیده ....

راجب تک تک آدمای زندگیم که با الی اینجا قدم زدند اگرچه هیچ کدومشون نبودند....

دارم نفس میکشم و قدم میزنم...

صداش دل آدم را میلرزونه....

روبروی "سوره" نشسته و داره فلوت میزنه

همین را کم داشتم

همین را کم داشتم

پاهام میلرزه و میشینم کنارش ،روی جدول کناره پیاده رو و مقابل نگاه تمام عابرا....

نمیدونم چه ملودی ای را داره میزنه اما پره حزنه....

بهش میگم همه چی بلدید بزنید؟

سرش را بالا نمیکنه و درست مثل یه رعیت باهام رفتار میکنه و میگه چی میخوای؟

میگم :"امشب در سر شوری دارم..." را بلدید؟

نه میگه نه ، نه میگه آره....هیچی نمیگه و شروع میکنه به زدن....


"امشب در سر شــــورررررررری دارم....

امشب در دل نـــــــــــــورررررری دارم....

باز امشب در اوج آسمااااااااااااانم....."


عابرها پول میندازند جلوی پاهامون....صدای الله اکبر اذان بلند میشه...آسمون بغض میشه..... من سرم را میذارم روی زانوهام و بی توجه به نگاه تمومه آدمهای پیاده رو ،بلند بلند تمومه "آمــــــادگـــــاه" را گریه میکنم.....


دزدی نوشت:

یک)این روزها همه ناقص الخلقه شده اند...

هیچ کس دل و دماغ ندارد..!!!  

                      

دو)سنگ . کاغذ . قیچی .اصلن چه فرقی می کند. وقتی تو ، آخرش ، با پنبه سر می بری..؟؟

سهــ)


الــــی نوشـــت:

یک )آدمها فراموش میکنند....همه چیزشان را ...حرفهاشان...رفتارشان...قصه هاشان...جمله هاشان....

خاصیت آدم بودن فراموشکاریست...باید فراموش کرد تا راحت تر زندگی کرد!

و من فقط راجبشان حرف نمیزنم ولی فراموش نمیکنم.....هیچ وقت...درست مثل دیشب....شاید من آدم نیستم!!!!!


دو)یکی دو تا از پستهایمان را این طرف و آن طرف دیدیم با دستکاری و تحریف!میسرقتید مهم نیست!حق چاپ که محفوظ نیست!!حداقل گند نزنید در جمله ها و اسمها!گناه دارند طفلک ها!


سهـــ) میدونی چقدر خوشحالم برات سوسن...میدونی؟ نمیدونی...هیشکی نمیدونه...خدا را شکر دختر...خدا را شکــر....خدا هنوز زنده ست ....خوشبختیت آرزومه...


چاهار)من خوبم و پای هیچ عاشقانه ای وسط نیست...همین!

شـــــب که اینقــــدر نبـــاید به درازا بکشــــد!

هوالمحبوب :

آدم دختر فراری بشه توی جوب بخوابه ،بعد گشت امنیت اخلاقی  بیاد بهش گیر بده ببرندش کلانتری بعد باباش بیاد سند بذاره آزادش کنه و بعد ببردش خونه به چارمیخش ببنده تا درس عبرت بشه برای تاریخ ،اما با داداشش توی یه اتاق نخوابه!

اصلا یه اتاق چیه؟توی یه ساختمون هم نخوابه!

اصلا دقت کنه ببینه اگه اون طبقه بالا میخوابه اون بره پایین بخوابه اگه اون طبقه پایین میخوابه اون بره طبقه بالا!

اصلا یه کار دیگه، ببینه اگه میتونه و موقعیتش هست یه مسافرتی چیزی بره!

خوب برای تنوع توی زندگی هم بد نیست!

کلا زمان مسافرتت را جوری تنظیم کن که وقتی اوشون میاند شوما بری!!!

وگرنه مجبوری تا ساعت یک و دوی نصفه شب صدای اس ام اس و زنگ گوشیش را تحمل کنی و هی چشم غره بهش بری و اون هم انگار نه انگار، هفت پادشاه خواب باشه و فقط از این دنده گاها به اون دنده تغییر موقعیت بده و تو مجبور بشی گوشیش را برداری و اس ام اس بدی به اون گور به گور شده ای که خواب را ازت گرفته و بهش بگی :"دوست عزیز! مشترک مورد نظر شما خواب تشریف دارند و من ِ بدبخت باید صدای ابراز احساسات تو رو تحمل کنم! خواب به خواب بشی ،میشه بخوابی یا بیام بخوابونمت رعیت؟؟؟!!!"

و بعد که داری قهرمانانه لبخند میزنی و چشمات داره گرم میشه یهو زلزله شونصد ریشتری آوار بشه روی سرت و تا خود ِ صبح صداهای عجیب غریبی به نام "خرو پف" را تحمل کنی و هی سرت را بکوبی توی دیوار و هی پاشی از سر جات و هی تکونش بدی تا درست بخوابه و اون همچنان تمایل داشته باشه روی همون دنده ای که دلش میخواد بخوابه و تو دلت بخواد متکا را بذاری رو صورتش ولی هی تحمل کنی تا سپیده بزنه .تازه اون موقع آلارم گوشیش شروع میکنه به جفتک انداختن و ایشون هم خم به ابرو مبارک نمیارند! یعنی فکر کنم آلارم را گذاشتند برای من بخت برگشته که پاشم ببینم چه صبح دلپذیری!!! یعنی تا  یکی دو ساعت این آلارم وق میزنه و شمام هی باید سرت رو بزنی اونطرف دیوار! بعد هم که دیگه خسته میشی و  بلند میشی آلارام را خفه کنه،بیدار بشه و همچین زل بزنه توی چشمت و بگه :با گوشی من چی کار داری!!!!  و  تو همچین شیک و تمیز  بگی :صبح بخیر پسرم!دیشب خوب خوابیدی؟ " و اون سرش را بخارونه و بگه نه! خیلی سرد بود!!!!

و تو دلت بخواد خودت را از سقف حلق آویز کنی که اوشون شب بدی را گذروندند و خواب به چشمشون نیومده .....!الهی آجیت بمیره که تو اینقدر سختی میکشی!

حالا من هی بهت بگم دختر فراری شو برو توی جوب بخواب ،حداقل وقتی امنیت اخلاقی گرفتت یه شب راحت توی انفرادی میخوابی...

هی تو بگو نه! !!!


الــی نوشت:

یک) امروز به خانه ی خانوم "میم" معلوم الحال رفتیم و همچین با کلاس شماره رمز را وارد کردیم و مربع را زدیم و  با کلاسانه رفتیم طبقه ی مذکور و قهرمانانه موقع رجعت کلید مخفیه در را زدیم و هیچ هم شگفت زده نشدیم!انگار که یک عمر است ما کلید مخفی فشار میدهیم و در منزلمان مثل غار علی بابا وچهل دزد باز میشود!

دو )

بین جماعتی که مرا سنگ می‌زنند

می‌بینمت برای تماشا،خوش آمدی...

ســهــ )امان از ایرانسل....همیشه تا اس ام اس میده و کلمه ی  Mosabeghe نقش میبنده روی گوشیم ،تا بیام تشخیص بدم کلمه را، قلبم هزار دفعه میاد توی حلقم !!!هی ایرانسل من اهل مسابقه نیستم...این اسم ِ لعنتی را هی برام نفرست!

چــاهــار )دلم برای دانشگاه تنگ شده....برای قــم...برای اون گنبد فیروزه ای....برای جاده...برای الــی....

پنـجـ)"عشق"را با صدای الــی از اینـجـا گوش بدید >>>"ایـهــا الناســ عشقــ  یعنیــ  چهــ ؟!"


به عیب پوشی و بخشایش خدا سوگند...خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست

هوالمحبوب:


1)چقدر خوبه

چقدر خوبه من هستم و تو هستی و اینجا...

چقدر خوبه ما همه هستیم و اون هم هست

چقدر من خوشبختم به خاطر تمام داشته هامو نداشته هام....

و من همون روز اول بهش گفتم ،از همون آبان ماه سال هفتادو پنج که اونقدر گریه کرده بودم که مطمئن بودم میاد پایین و از روی جانمازم بلندم میکنه و میگه :الی! نمی برمش!بهت پسش میدم ،تو رو من قسم اینجوری نکن ،دنیا را زیر و رو کردی دختر!!

ولی نگفت و نیومد!

از همون موقع فهمیدم به خواستنه من نیست...اون میگیره چون باید بگیره و میخواد که بگیره!

از همون موقع بهش گفتم:فقط تو بخواه،تو بخواه که من نخوام به خودت قسم صدام در نمیاد!

من میدم....همه ی داشته هام را...من میدم ،همه ی نداشته هام را....

میبوسم میذارم کنار

همونجا که تو برشون داری

نگفتم؟

گفتم

غر زدم

ولی شکایت نکردم

نگفتم بهم پسش بده

گفتم؟

نگفتم

به خودت قسم حتی کوچکترین فکری هم برای برگردوندنشون نکردم

به خودت گفتم تو فقط بخواه که نداشته باشم

میذارم توی طبق و بهت میدم

همه را

حتی احسان

حتی خونواده م...حتی نازی...حتی فاطمه...حتی فرنگیس...حتی گل دختر رو!

تو بگو بمیر

میگم چشم....

تو امر کن که بمیرم فدای گفتارت

کنم بدون تامل همان که فرمایی.....

جون الی

جون الی غصه نخوری ها

یهو غصه ی منو نخوری ها

من هیچیم نیست

من تو رو دارم

وقتی تو رو دارم انگار همه را دارم

چقدر خوبه همه هستند و تو هستی

چقدر خوبه همه هستند و تو میخندی

چقدر خوبه شبا همه هستند و با هم میخندیم و من گریه میکنم و تو باز میخندی....

وقتی تو میخندی انگار همه ی دنیا میخنده...

وقتی به آسمون نگاه میکنم میخندم و همه فکر میکنند من خل شده م و من باز میخندم

....

تو که هستی انگار همه هستند....

یه روزی از همین روزا منو میبری پیش خودت

و حتی وقتی میشینی پیشم و میگی الی چی میخوای؟حالا وقتشه بگو چی میخوای....بهت میخندم و میگم هیچی....فقط مواظب آدمای زندگیم باش.....

مواظب همه ی اونایی که ندارمشون...

همین.....

.

.

2)مرسی

مرسی که هستید

که اینقدر خوبید

که اینقدر خوب دلداری میدید

که اینقدر خوب گریه میکنید

که اینقدر خوب شونه میشید

چقدر خوبه این همه حرف میزنید..هی تقلا میکنید بگید واسه ما هم شده و تموم شده!

و من توی اشک به نوشته هاتون لبخند میزنم و سرم را میگیرم بالا و به خدا میگم :اینا چی میگند خدا؟!چرا دل همه شون خون ِ ؟!

ولی این فقط یه خاطره بود از هزار سال ِ پیش!

نه درد دارم و نه درد داشتم!

اصلا حرف عشق و عاشقی نبود!

اصلا حرف رفتن و نرفتن نبود...

اصلا حرف بغض و درد الی برای نبودن ،نبود...

یه خاطره بود از هزار روزه رفته ی الی....

خاطره ی بهمن خاطره ی هر ساله

خاطره ی هر ماهه

سال همون ساله و ماه همون ماه

فقط آدما عوض میشند و ماجراها

و خدا هر بار محکمتر میزنه و من محکمتر میشم

منم و غرورم...

گاهی غرورم را میذارم زیر پا تا اون آدم بره و گاهی میذارم زیر پا تا برگرده....

به خودش برگرده

نه به من !

به خودش برگرده

بعضی آدما حق ندارند بد باشند

حتی اگه آدم زندگیه من نباشند

حتی اگه من براشون نردبون باشم

حتی اگه من همون بچه میمون باشم که میذارند زیر پاشون تا پاهای خودشون نسوزه

حتی اگه من وسیله باشم

حتی اگه من چوب پنبه باشم

حتی اگه من الی نباشم....

خاطره ی پست پایین خاطره ی درد نبود

اصلا درد نبود....

ای وای! حرفـــم این نبود اما

سردم شده آب و هوا را دوست...

یه خاطره بود از الی که فقط به یه نتیجه برسه و برسیم

با اینکه درد میدید و من فریاد میشم اما...

اما وقتی فریاد میشید و بی انصاف فقط به اون لحظه فکر میکنم که وقتی آروم شدید خیلی چیزا براتون درد میشه....

دو سه شب پیش داشتم میگفتم

یه روزی

یه جایی

یه وقتی

همه چیز معلوم میشه

تمومه پرده ها میره کنار

و دل آدما اونقدر شفاف معلوم میشه که نمیشه قایمش کرد

فقط

کاش

اون روز

کسی خجالت کسی دیگه را نکشه

اون خجالته درد داره

نیاد اون روز....

.

.

.


اینبارهم برنده میدان تویی قبول**بازی بهانه بود که رسوا شوم،همین!

هوالمحبوب:

داشت داد میزد...بهمن بود دو سال پیش....همیشه بهمن ماه اتفاق می افته

فکر کنم اصلا باید بهمن اتفاق بیفته...

اگه نیفته شاید یه چیزی درست نیست

همین جا بود....توی همین فضای سبز....توی همین پارک...

"ع.یوسفی"داشت داد میزد و من سردم بود...داشت داد میزد و من داشتم می مردم از اینایی که دارم میشنوم

اما مهم نبود

باید میشنیدم

سردم بود ....

 با یه دستم گوشی موبایل را سفت گرفته بودم و با یه دست دیگه م داشتم به گل سر زرشکیم که تازه خریده بودم و زده بودم جلوی موهام بازی میکردم...توی دلم غوغا بود و خودم صدای خودم را میشنیدم که داره از شنیدن اینها خورد میشه...

اصلا باورم نمیشد اما باید اتفاق می افتاد و میشنیدم

تلفن قطع شد...

حتما شارژش تموم شده بود

میدونستم نمیتونه بره از خونه بیرون و پول هم نداره که بره شارژ بخره...

بهش زنگ زدم تا ادامه بده....!!!!

تا زنگ زدم گفت چته؟بازم دلت میخواد.....؟

و من دلم نمیخواست، اما باید میشنیدم تا تموم بشه....

باز هم داد زد و گفت...... و خراب کرد ته مونده ی اونایی که مونده بود...باید خراب میکرد تا راه برگشتی نباشه...همون روز که برای شروع شدنش نه نگفتم ،منتظر این روز بودم اما فکر نمیکردم درد داشته باشه...فکر نمیکردم شکسته شدن غرور این همه درد داره....باید همینطور میشد.... و بعد داد زد قطعش کن لعنتی!

آروم گفتم :مطمئنی حرفات تموم شده؟مطمئنی الان خوبی؟چیزی دیگه نمونده بگی؟فحشی، ناسزایی ،تهمتی ،دادی ،بیدادی؟نمیخوام وقتی قطع کردم هنوز چیزی توی دلت مونده باشه که با یادآوریش اذیت بشی که چرا نگفتم....!!!

آره ازم بعید بود! از الــی بعید بود! اما من همیشه برای فریادها سکوتم....ولی برای خطاها فریاد....!

تمسخر آمیز گفت :نمیخواد واسه من ناراحت باشی و غصه بخوری....دلت برای خودت بسوزه بدبخت!

بهش گفتم اشتباه نکن! من برای الان و حالا غصه نمیخورم....

من برای اون موقعی غصه میخورم که تو آرووم میشی...آروووم...دلت خنک میشه و کیف میکنی از حرفایی که به من زدی و حقم را گذاشتی کف دستم....یه شب...دو شب ..سه شب....نمیدونم بالاخره وقتی واقعا راحت شدی مرور میکنی....الی را میذاری یه گوشه و حرفایی که بهش زدی را مرور میکنی....اون موقع برای اینکه به خودت حق بدی همه را تائید میکنی...کارت ،حرفت، رفتارت، طرز فکرت و امشب رو....ولی بالاخره یه جا وقتی داری این پازل را میچینی یه جاش درست از آب در نمیاد

یه جاش لنگ میزنه

یه جاش با بقیه جاها نمیخونه!

اون موقع شروع میکنی به درد کشیدن

به غصه خوردن

به اینکه دیدی چی کار کردم؟

دیدی چی گفتم؟

دیدی چی شد؟

و به این نتیجه میرسی که اشتباه کردی ....اشتباه فهمیدی....

خودت میدونی الی میبخشه...میدونی الی نبخشیدن بلد نیست...میدونی الی یادش میره....

اما

وقتی به این نتیجه میرسی که من هزار بار مردم و زنده شدم از حرفات و کارت....هزار شب دردناک را گذروندم و خون گریه کردم و دیگه پشیمون شدن یا نشدنه تو هیچ مرهمی به دل زخمیه من نیست...

اون موقع الی ایی وجود نداره که بگه مهم نیست بیخیال....

الی همون شب که اینا را شنید مــُرد.....!

من برای اون لحظه ی سنگینی که خوووب میفهممش غصه میخورم....

.

.

قهقهه زد و گفت برو به جهنم.....!!!!

یک ماه بعد من توی همون جهنمی بودم که اون اصرار داشت بهش راه پیدا کنه و بگه الی اشتباه شده، و الی مرده بود،همون شب سرد بهمن ماه توی همون جهنم مرده بود!


الــی نوشت :

یک ) یه روزی با تمام غرورم رفتم دنبالش ....درد داشتم ولی مهم نبود......رفتم دنبال " بچه ی جناب سرهنگ"...فقط به یه دلیل...گفتم حق نداری گناه باشی...حق نداری گناه بشی...وقتی برگشت گفتم پیش من برنگرد...پیش خودت برگرد...تو حق نداری گناه بشی...تو با خیلی ها فرق میکنی!

دو)
وقتی به کسی بطور کامل و بدون هیچ شک و تردیدی اعتماد می کنید.
در نهایت دو نتیجه کلی خواهی داشت:
” شخصــــــــــــــی برای زندگــــــــــــی “
یـــــــــا

” درســــــــــــــی برای زندگــــــــــــی “
ســهــ) تصمیم گرفته ایم خودمان هم برای خودمان کامنت بگذاریم....بعضی وقتا عجیب دلمان میخواهد تحسینش یا تقبیحش کنیم!فقط مانده ایم سر اسم لعنتی مان! اسم انتخاب کردن همیشه سخت است!
چــاهــار)
امشب چه بی بهانه تو را ضجه میزنم
مابین اشک و آه دعا ضجه میزنم...
امشب شب بزرگیه...یه شب قشنگ با یادآوریه یه خاطره ی قشنگ اما دردناک....امشب،شب دحوالارض،برای هم دعـــــــا کنیــم....
پنــجــ) بدنمان مقاوم شده..شده ایم درست مثل شتر...برای زنده ماندنمان از کوهنمان استفاده میکنیم....
شیـشـ) از کسایی که میذارند میرن خوشم نمیاد.واسه همین اول از همه خودم میرم!این جور خاطر جمع تره!!!                                                                    "رومــن گــاری "
هفتـــ)مرثیه ی دنیا را از اینجا با صدای الــی گــوش بدیــد>>>>" تبدیلـ شد بهـ خاطرهـ ها و گذاشتـ رفتــ !"


لاکپشتی اسیر گودالم،من کجا و بلند پروازی ها...؟؟؟

هوالمحبوب :

خوب قرار بود برم خونه ی خانم "میم"...

هشت سال پیش با پسرش کلاس داشتم.وقتی یادم بهش می افته هم حرص میخورم و هم خنده م میگیره.همیشه دلش میخواست ظاهرش به چشم بیاد و از بس همه به خاطر ظاهر و وضعیت مالی و خونوادگیش بهش احترام گذاشته بودند و دور و برش پلکیده بودن ،واقعا به این باور رسیده بود که خبریه و باید این طور باشه....

و البته یکی از نزدیکان و فامیل های رییس آموزشگاه بود و نظر کرده و کلی سفارش کردند باهاش خوب تا کن که ما کلی آبرو داریم و البته آدم بارش بیار....

خوب از حق نگذریم پسر فوق العاده زیبایی بود ولی به همون اندازه تنبل!!!!!

و واسه منی که قرار بود یک ساعت و نیم با یه تنبل توی کلاس سر کنم اعصاب خورد کننده ترین کلاس به حساب می اومد....

کلی طول کشید تا باهم راه اومدیم...کوتاه اومدنه من و البته به دنبال خودم کشوندنش تا به درس دل بده....

هیچ وقت تکالیفش را انجام نمیداد و من باید مثل بچه کوچولوها یه پسر بیست و چند ساله را قسم میدادم و ازش قول میگرفتم که تو رو جون هرکی دوست داری فردا این یک صفحه را انجام بده....و هر موقع می اومد میگفت من که قول ندادم فقط گفتم باشه!

دیگه کار به امضا گرفتن و انگشت زدن میرسید!!!! و من هیچ وقت کوتاه نمی اومدم!

هیچ وقت روز تولدش را یادم نمیره

بیست و یک شهریور....شب نیمه شعبان بود....کلاس را کنسل کرد تا بره دنبال مهمونیش....و من بهش گفتم حتما یه سر بیاد آموزشگاه و کادوش را ببره....

خودم آموزشگاه نبودم ولی با مامانش و هیئت همراه اومده بود و رییس آموزشگاه کلی خوشحال بود که چه مربیه فرهیخته و ماهی داره  و  وقتی کادو را باز کرده بود همه توی آموزشگاه ترکیده بودند از خنده....

کادوش کتاب بود...."قورباغه ات را قورت بده!"(21 راه برای غلبه بر تنبلی !)

جلسه ی بعد کلی دعوا داشتیم که آبروم توی فامیل رفت و همه دارند راجب من و کادویی که بهم دادید حرف میزنند ....و من در سکوت منتظر بودم ببینم تکالیفش را انجام داده یا نه....

خلاصه توی اون چند ماه به هر ضرب و زوری بود اومد توی راه و شد شاگرد خلف...مخصوصا وقتی که دید برای اون چیزایی که براش ارزش به حساب می اومده تره هم خورد نمیکنم و فقط برام اون دفتر و کتاب و طرز تلفظ حروف و کلماتش مهمه و در برابر کاهلیش داد و فریاد هم راه میندازم....


روزی که بعد از دو ترم کلاسش را واگذار کردم میتونستم بهش افتخار کنم و هیچ وقت فخر فروختنش را یادم نمیره که چقدر کلاس میذاشت که زبانش خوب شده و بعله!

از اون موقع  دیگه ازش خبر نداشتم تا دیروز....

وقتی قرار شد برم خونه شون تا به مامانش درس بدم....

آدرس گرفتم و رهسپار شدم....

رسیدم در خونه و پیاده شدم

یه ساختمون بزرگ و شیک!

تا رفتم در را بزنم یهو دیدم یا خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

انگار که میخوای بری داخل سازمان جاسوسی ...کنار زنگشون یه تابلو هست که بهم میگه شماره رمز را بزن و کلید مربع را فشار بده!

جااااااااااااااان؟!

آقا ما را بگی عین این دختر رعیتها یه نگاه کردیم به اطرافمون ببینیم کسی رد نمیشه بهمون بگه چه گلی به سرمون بمالیم!

ای تو روحت بچه!

کاغذ را باز کردم ببینم از آدرس چی مونده دیدم خانم "میم" دوتا شماره پلاک بهم گفته و شانس خودم را امتحان کردم که کار به دختر شهرستان بازی پیش صاحبخونه نرسه!

شماره را وارد کردم و مربع را زدم!

در باز شد!

حالا خوبه مثل این خدمات ایرانسل نمیگفت برای خاک برسر شدن شماره ی یک برای بدبخت شدن شماره دو و یا برای اتصال به اپراتور شماره ی کوفت را بزنید!

نفس راحت کشیدم و وارد شدم!

وارد لابی شدم و نمیدونستم چه گلی به سرم بمالم....الان من باید کجا برم؟

یه عدد بیشتر توی آدرس نبود اون هم 11 بود که نمیدونستم اسم شبه اسم رمزه ...ورد ِ ...چیه؟

رفتم نگهبانی...

یه آقای شییییییییییک که داشت با لپ تاپش حتما فیس بوک گردی میکرد!

یه اتاق هم کنارش بود اتاق مدیریت....یعنی وقتی نگاهم را از لای در پرت کردم داخل داشتم از دختر شهرستان بازی خفه میشدم!

بسم الله اینجا کجاست؟!

ازش پرسیدم برای رسیدن به واحد 11 باید چه غلطی بکنم و اون شماره رمزی که زدم را ازم پرسید

فکر کنم منظورش اسم شب بود

111#

گفت باید از کدوم آسانسور استفاده کنم و من راهی شدم!

در باز بود....وارد شدم...قبلش هم یه آیت الکرسی خوندم فوت کردم به خودم که اگه یهو یه دسته ریختند جلوم و ازم اسم رمز را خواستند سکته نکنم!

ای تو روحت پسر!

در زدم و وارد شدم

خانوم "میم " اومد استقبال و من داشت یادم میرفت چه مراحلی را گذروندم!

اومدم کفشام را در بیارم که گفت راحت باشید.....

منم داشتم فکر میکردم منظورش چیه؟خوب من که راحتم که!نگو منظورش این بوده کفشام را در نیارم!کلا هول شدم ها!

کفشام را در اوردم و گفتم خو یهو اینجا نمازی چیزی میخونند درستش نیست...حالا اون میگه راحت باشید ،حیای گربه کجاست!

حالا خوبه کفشام را در نیوردم بذارم زیر بغلم و برم داخل!!!!

آقایی که شما باشید و خانومی که اونا باشند! ما کلا در طی این مصاحبه به تنها جایی که حواسمون نبود شخص شخیصه خانم "میم " بود....کلا هی تا وقت میکردیم یواشکی نیم نگاهی مینداختیم به اطراف و اکناف و کاخ باکینگهام!

خانم "میم" گفت پسرش الان انگلیسه و داره PHD  میگیره و عروسش هم دختر رییس کالج فلان ِ اونجاست! . ..دختر کوچولوش هم تازه به دنیا اومده و کلی چه خوش میگذره امشب!

کلی بهش افتخار کردم و البته به خودم هم....

قرار شد از هفته ی دیگه کلاس را شروع کنیم...

یکی دو ساعتی موندم و برگشتم...یعنی برگشتنم دیگه برا خودش ماجرایی بودها...

خیلی شیک از کنار نگهبانی رد شدم و روز بخیر گفتم و خدافظی کردم و مثلا ما چقدر باکلاسیم بازی در اوردم تا رسیدم دم در خروجی که درحقیقت پشت همون در ورودی بود...

آقا ما هرچی دکمه را فشار میدیم در باز نمیشه...هر چی از در آویزونیم در باز نمیشه

هرچی لگد میزنیم توی در ،در باز نمیشه...

آخر سر آویزووون رفتیم پیش همون نگهبان شیک و همچین شیک بهش گفتیم میشه لطف کنید ،کمک کنید تا من از این قبرستونه لعنتی برم بیرون!؟!

و ایشون تشریف اوردند و منت سر بنده گذاشتند و یک دکمه ی ریز روی دیوار را فشار دادن و در مثل در غار "علی بابا و چهل دزد " باز شد و ما بالاخره از اون مکان باشکوه اومدیم بیرون!!!

خدا را شکر این دفعه دیگه اسم رمز نمیخواست!

دیدار باحال و فرخنده ای بود و من در طی مسیر برگشت فقط به این فکر میکردم که چرا من اون موقع ها با این پسر طفل معصوم اینقدر بد رفتار میکردم!؟! طفلکی بچه م حتما خیلی بهش سخت گذشته اون دو ترم!

الهی ی ی ی ی من نباشم که اینقدر تحت فشارش گذاشتم!!!!

یعنی مدیونید فک کنید من چشمم زرق و برق اونجا را گرفتا!یا مثلا کوچکترین تاثیری روی من گذاشت که من دلم برای پسرمون بسوزه ها


الـــــی نوشت :

یک )ممنون....از بانوی نور و آیینه...از دختر پاییز ...و از آرام....مدتها بود دلم برای حرف زدن تنگ شده بود....ممنون که هستید....

دو ) نیل در پیش و عصا در دست و فرعون از عقب،

فرق دارد آخـــــــر این قصـــــــه ، موســــــــــی نیستی!!!!!

سه ) آمنــــــه شدنت مبارک بانـــــــووووو

چاهار )

سخت است حرفت را نفهمند،

سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند،

حالا میفهمم، که خدا چه زجری میکشد

وقتی این همه آدم حرفش را که نفهمیده اند هیــــــــچ،
اشتباهـــــــــــی هم فهـــــــــــمیده اند....

دیدن روی تـــو در خویش ز مـــن خواب گرفت...؟؟؟!!!!

هوالمحبوب :

یعنی ملت تعطیلند به جان بچه م!

یعنی من برم خودم را حلق آویز کنم حق دارم!

یعنی اصن یه وعضیا !

یه ماهه ...دقیق یه ماه و هجده روزه تا من کانکت میشم فیس بوک (شما بوگو فرست کوفت!) یه شونصدتا از این دوستای عزیزتر از جان (شما بگو فرند!) من رو اینوایت کردند توی صفحه و پرسشنامه ی "همسر شما چه شکلی خواهد بود؟"

یعنی من اگه نخوام بدونم اون ذلیل مرده چه شکلیه باید کی رو ببینم؟

هااااااااااااااان؟

بابا انگار شما مشتاق تری بدونی همسر من چه شکلی خواهد بودا!

عجبا!

حالا یا شکل نه نه شه یا شکل باباش!

از این دوحالت که خارج نیست که!

نکن خواهره من! نکن برادره من!

نکن تو رو به جان عمه ت با جــَوون مردم!

یعنی تا میام میبینم باز شونصدنفر دیگه همچین مشتاق اینوایت کردند و منتظر، میخوام سرم را بزنم به طاق!

اصلا به کی چه که چه شکلی خواهد بود؟!

اصلا مرده شوره ریختش را ببرم که تا حالا نیومده منو بگیره!

اصلا نمیخوام ریختش را ببینم!

خلاااااص!



افــــشـــــا نـــوشت :

یک ) "عباس آقا" اسم شریفیست که ما بر پدر بزرگوار بچه های آتیمان گذاشتیم و عجالتا هیچ وجود خارجی نداره مگه اینکه برم توی همون صفحه ی فوق الذکر و با دیدن مشخصاتش  بگردم پیداش کنم و بعد هم ...به سلامتی و دل خوش!

اینو واسه این گفتم که ملت مشکل اصلیشون توی این بل بشوی مملکت و طول و عرض تحریم و

دلار رو به رشد و حس تحقیر ( )،عباس آقای ما بودا!


دو)آقای گرامی! خانوم عزیز! شما که میخوای خرخره منو بــِجــُوی وقتی میبینی کامنتت تائید شده! اگه میخوای چشم نامحرم به دستخط مبارک نیفته یه جمله بنویس "بین خودمون سـه تا باشه!!!!"

به جان بچه م به جان عباس آقامون من کلا خنگم نمیفهمم چی خصوصیه چی خصوصی نیست! مثلا من هرچی زور زدم بفهمم :"خوبی الی؟ چه خبر؟" کجاش خصوصیه نفهمیدم ...حالا اگه شما تحت تعقیبی اون یه حرف دیگه ست مادر!


سه) اومده  نوشته : "زدی صد نکته بر دفتر تو ای دوست... ولی باز گویم دردعشقی چشیده ام که مپرس" و بعد هم شماره ش را گذاشته نوشته من نمیفهمم چرا این دخترا اینقدر نامردند ،خوش حال میشم بدونم! ...

یعنی تا این حدا!...یعنی من الان باید زنگ بزنم بگم :الو!من واسه جواب سوالتون تماس گرفتم....صدام پخش میشه؟...یک، دو، سه ...یک ،دو، سه ...الوووووو !"

عجبا!


چاهار) لیدیز اند جنتلمن ( ) وقتی یه جا کامنتدونیش بسته ست و نمیشه نظر بدی و این حرفا، یعنی هرچی بگی غلطه !...یعنی چون چیزی راجب اون پست و پس زمینه و پیش زمینه ش نمیدونی هرچی بگی غلطه...حتی اگه بگی "وب خوبی داری به من سر بزن !" هم.... و باید سکوت کنی کلا .....واسه همین هرچی میگی خودتی.....همین !

پنــــــج)اون دختره کــُرد ِ پست ِ پایین الـــی ست ! اون روزا "کسی شبیه الی" نبود! خودش بود!...کورش کردیم تا درس عبرتی باشد برای تمام الی ها!


الـــــی نوشت :

یک پلاس )آآی الــی با توأام ها! ساکت باش دختر!هیس.... آفرین! تو فقط یه تیکه دیگه ازت مونده! سه تا تیکه ت تموم شد! قرار شد حواست به این یه تیکه باشه! یه عالمه دیگه روز مونده و همین یه تیکه و یه عالمه آدم!....هیـــس!....یاد یه شب بیفت که شنیدی و گفتی مهم نیست!درد شد و گفتی مهم نیست! یه روز همه ی ابرها میره کنار و بعد....بعد دیگه اونقدرا مهم نیست همه ی اونایی که.....!لااله الا الله!

آدما وقتی عصبانی اند وقتی کلافه ن وقتی درد دارند، هرچیزی ممکنه بگند....برای خطاهاشون فریــــــــــــاد باش ولــــی برای فریادهاشون سکوت....همین!


دو پلاس )میگه :چه بد است زنِ موش کور چشمانش شفا بیابد!!

میگم :زن موش کور اگه زن باشه ،چشمش هم که شفا پیدا کنه هیچ اتفاقی نمیفته! میگرده دنبال همه ی اون چیزای قشنگی که تا حالا نمیدیده! میگرده دنباله تمومه یه موش کور !و هی کیف میکنه هی کیف میکنه...ولی اگه خود موش کور شفا پیدا کنه....فکر کنم اگه اونم یه موش کور واقعی باشه بازم هیچ اتفاقی نمیفته ولی اگه نباشه...

کاش هیچ موش کوری شفا پیدا کنه!..اون موقع همه چیز میره زیر سوال....خدا را شکر موش های کور عقلشون به چشمشون نیست .....!

من سیب زردخاطـره را گـاز میزدم*او سیب سرخ حادثه را در سبد گذاشت

هوالمحبوب:

باید باهاش روبرو بشی

نمیدونم کی بود یا چه موقع بود یا اصلا بود یا نبود

ولی بود!

یه روزی بود که یکی گفت

و شایدم نگفت ولی من شنیدم

که باید باهاش روبرو بشی....

و من باید از اول روبرو میشدم

نباید مثلا تظاهر میکردم که مثلا که چی؟!

از همون اول به خودم گفتم همه چی اتفاقیه!

همه چی اتفاقی داره با هم پیش میره!

ذهنم میخواد همه چی رو به هم ربط بده ...واسه همین کلا به تقارن حلول عباس آقا و رسیدن مهمونای ناخونده ای که یه دفعه پیداشون شد فکر نکردم و اصلا سعی کردم به هیچی فکر نکنم!

از همون اول!

از همون صبح ساعت 6 که از راه رسیدند!

که هی جلوی چشمم رژه میرفت و من پسش میزدم

که هی فرنگیس میگفت بهشون میگم باید الهام را ببرم دکتر و با هم میریم و برمیگردیم...و من چقدر این سه روز  Calf  چپم درد میکرد!(فارسیش را بلد نیستم...اصلا من هیچی بلد نیستم!)

استرس داشتم....اومدنه مهمونای ناخونده که من را به آخرین باری میکشوند که دیده بودمشون و قرار امروز صبح با عباس آقایی که نوید رسیدنش را سوسن داده بود و انگار که همون بود (این دفعه باید سوسن فالم را بگیره!)و این درد لعنتی که داشت من را میکشت و آروم نمیشد و چقدر سعی میکردم لنگ نزنم و نمیشد!

سفره پهن شد...

-الی کجاست؟....

-من صبحونه نمیخورم....پام درد میکنه !(همون Calf  ام!) و دراز کشیدم و چشمام را بستم...

نمیدونم هجوم رویای کی بود یا چی بود که کلافه م کرده بود ...ولی گوشیم زنگ خورد

هراسون جواب دادم!

انگار که مثلا بخوام.....!

لا اله الا الله!

زینب بود....

-الی کجایی؟

-خونه! نرفتم دانشگاه!............

و خداحافظی ...

و من میترسم که باز کسی زنگ بزنه اول صبح ....یا اس ام اس بیاد صبح بخیــــــر....

و گوشیم را خاموش میکنم و باز دراز میکشم و مهمونا دارند صبحونه میخورن و به خدا میگم جون خودت من هیچی نمیگم تو هم به رووم نیار!

پذیرایی.... آماده میشیم بریم...و اسمش را میذاره دکتر بردن الی.... و من چقدر هنوزم Calf  ام درد میکنه....

استرس ندارم

ولی انگار دارم....حالت تهوع!

بی خیال الی!

بهت برنخوره!

قول میدم هیچی بهم برنخوره. حتی اگه از حقوقم هم پرسید بهم برنخوره و بهش بگم ساعتی 4200 تومن میگیرم و خوراسگون میرم و حتی بهش نگم از خوراسگون متنفرم و از آدماش حالم بد میشه ولی فقط برای تنبیه، خودم را تبعید کردم اونجا!

حالت تهوع دارم ولی مهم نیست!

و من مثل احمق ها لبخند میزنم و مهم نیست!

برمیگردیم و من هنوز دردم میاد...امان از این پای لعنتی ! (Calf  ام!)

ناهار....

قدم هم نمیزنم

- سوغاتی هات را باز نمیکنی الی؟

- بعدا باز میکنم....پام درد میکنه! داره میکشتم!

شام....

- الی دیگه به گوشیت ور نمیری مثل اون دفعه....هر موقع میگفتیم الی کوش میگفتن داره با موبایل حرف میزنه....

- خاموشه!

- چرا گوشیت خاموشه ؟!

 و من برای اینکه جواب ندم از اتاق میرم بیرون تا با گل دختر آسمون را تماشا کنیم...

صبح جمعه....

ظهرمیخوایم بریم بیرون شهر....

- الی سورمه ای بپوش! بهت میاد!

- آره ! من سورمه ای خیلی دوست دارم ولی شما از کجا میدونی؟

- آخه توی عکسات که روسری سورمه ای سر کردی خیلی خوشگل شدی!

-عکسا؟

- آره عکسا! اوردم برات ...تو دوربینه! صبر کن بیارم!

و دوربین را میده دستم....

یه دختر با لباس کردی....دستم را گرفتم بالا و دارم میخندم..انگار که دارم میرقصم....

قلبم داره می ایسته....

- ببین این عکس را چقدر باحال افتادی.....

....دارم میمیرم...پاهام داره منو میکشه! آآآآآآآآآآآآآآخ !

-الی خواهرم که عکستو دید گفت چقدر این لباس بهت میاد...واسه همین برات سوغاتی اوردم که بپوشیش!..سوغاتی هات را باز کردی؟...چرا گریه میکنی؟

- پاهام درد میکنه! ببخشید.....

و میرم توی اتاق فرنگیس و میشینم روی تخت و زار میزنم....

آآخ پام...آآخ قلبم.....

رژه میره......رژه میره.....

شله زرد......زرشک...زعفرون.....من اگه به شما بگم نه چی کار میکنید؟......این فقط زن میخواد....منو نمیخواد.....قده من نیست.....فلانی میگه هر موقع الی میگه اون قده من نیست حالم به هم میخوره.....یک نفر از زندگی الی..مهندس....این دختر مهده کودکیه.....من کم نمیذارم....من بهترین احمق دنیام.....نمیبره....میبره.....زندگی...بازی......کفش فروشی....جناب مهندس...مدرس.....خاک بر سرم....حرف نزن......شمسی جونم.....خاکای گلدونا را هم چک کن شاید اونجا هم خرابکاری کرده باشند.... دارم دیوونه مییییییشم.....جواب من به شما مثبته....منم همینطور!!!!....مثل تست اعتیاد؟.....اینجا سند حماقته منه....الی هرکاری کرد تا اونو از چشم من بندازه!!!!!!!!!!......عقلش به چشمشه.....من میدونستم....من بیشتر!!!!

دارم زااااااااااااااااااار میزنم.....

باز رژه میره...رژه میره....

کامپیوترم خرابه...بگید مسئول پروژه اوکی داد....اون نامحرمه.....واسه من فرقی نمیکنه....

- الی چی شده؟چته؟؟این در رو باز کن...الی.....

- پام درد میکننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننه...هیچیم نیست......

نرگس....نرگس تو رو خدا تو یه کاری بکن.....من دیگه عقلم به هیچ جا نمیرسه...گم شده......نرگس....

آره روی همین تخت دراز کشیده بودم و به نرگس گفتم تو رو خدا یه کاری بکن.... و اون گفت گریه نکنم و مطمئن باشم خودش درستش میکنه و پیداش میکنه...آره روی همین تخت بود....

درد پام داره می کشتم...درد Calf ام...لعنت به هرچی کافه!

گوشیم را برمیدارم اسم نرگس را میارم.....نگاش میکنم....پاهام درد میکنه

و....... دیگه اسم نرگس توی گوشیم نیست.....


 

من واژگون من واژگون من واژگون رقصیده‌ام
من بی‌سر و بی‌دست و پا در خواب خون رقصیده‌ام...


فردای ناپیدای من پیداست در سیمای من
این سان که با فرداییان در خود کنون رقصیده‌ام....



و دختـــــری که خــــلاف جهان عمل کرده....

هوالمحبوب:

من مردها را دوست دارم...از همان اول داشتم....از همان وقتها که فکر میکردم قدرتمندترین موجودات روی زمینند

حتی از آن موقع که ازشان میترسیدم و فکر میکردم همه مثل میتی کومون فقط بلدند داد بکشند و زور بگویند و درد بدهند خروار خروار!

از همان اول که درسمان "روباه و خروس " بود و میرفتیم خانه ی آقا کریم و من روی پاهای مجید ِ بیست و چند ساله  دست به سینه مینشستم و تلویزیون میدیدم و او با موهایم بازی میکرد و من برایش "اتل متل کلاغه " را میخواندم و او از بلبل زبانی من به وجد می آمد و مرا میبوسید و وقتی که می آمدیم خانه از "مامانی" کلی کتک میخوردم که اینقدر گستاخم...

از همان موقع ها که وقتی با بابا میرفتیم خیاطی ِ حسین آقا ،حسین آقا کنار پایم مینشست و  شکلات تعارف میکرد و بعد میگفت :" الــی عروس من میشی ؟ " و من میماندم که بین "امید " و " علی " کدام را انتخاب کنم و همیشه دلم امید را میخواست ،چون همیشه میگذاشت من و احسان روی پشتش "خر سواری " کنیم و مثل علی وحشی بازی در نمی آورد!!

از همان موقع که آقای هاشمی ِ کتاب فروش ،جلوی تمام مشتری هایش مرا به اسم صدا میکرد و حال خودم و بابا را میپرسید و لپم را میکشید و به احسان میگفت "احشان!"

از همان موقع که نه سالم بود و میرفتم منزل آقای سعیدی کلاس زبان و او میان آن همه شاگرد ِ بزرگتر از من ، اسمم را صدا میکرد و از من میپرسید وقتی کره را با مگس ترکیب کنیم محصول چیست و من با افتخار وقتی همه ی آن بچه دبیرستانی ها حالت تهوع میگرفتند از این فرضیه ،میگفتم :"پـــروانــه"!(Butterfly) و لبخند مینشست روی لبهای آقای سعیدی و هیچ به روی هم نمی آوردیم که دیشب توی مهمانی ِ منزل ما همه ی اینها را به من یاد داده بود ....و یا وقتی دعوایم میکرد که چرا حواسم به درس نیست و گوشم را میکشید...!

مردها برایم عجیب بودند و سنبل اقتدار و قدرت.

حق هم داشتم.

تنها مرد زندگی ام میتی کومون بود و من از تمام اقتدار و وجودش هراس داشتم....یک هراس عجیب و غریب که هنوز هم دارم!که همیشــــــــــــه دارم!

ازشان میترسیدم اما.......امـــا دوستشان داشتم....

نه از آن دوست داشتن های عاشقانه!

نه!

آخر یک دختر هشت ، نه ساله از عشق چه میداند ؟

همیشه کیف میکردم :" پسرا شیرند مثل شمشیرند و دخترا موشند مثل خرگوشند!"

 و میشود در پناهشان احساس امنیت و قدرت کرد!

اگرچه با لجبازی همیشه اصرار داشتم:

ادامه مطلب ...