_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

گر ندارد برای مــن آبـــی...لیک بهر تـــو خووووب دارد نـــــان!

هوالمحبوب:

خوب دیشب داشتم فکر میکردم این عباس آقاهای ما (همون طرفدارانه مثلا پر و پا قرصه ما!!)اگه به وصال ما نمیرسند ،حداقل به یه نون و نوایی میرسند!

یعنی کلا من و البته تازگی ها همشیره ی محترممون (شما بوگو آباجی!) را خواستن،براشون کلا خیر و برکت داره!

یعنی همچین براشون خدا میسازه!

یعنی از همون لحظه که "کیوپید " (Cupid!) این تیر ِکمانش  را رها میکنه و همچین صاف میخوره تو قلب و جیگره عباس آقای مورد نظر،همینجور خیر و برکته که براش میباره!

دیگه وقتی چشم تو چشم میتی کومون ،بابای محترم ، میشه که دیگه اون و این همه خوش بختی محاله !!!

یعنی بابای من یـَـک آدمه مردم دار و عباس آقا دوستیه ،یـَـک آدمه مردمدار و عباس آقا دوستیه که نگو! که تمام دنیا حتی اگه کیوبید تیر تو قلبشون برای ما نزنه هم آرزو دارند یه بار به بهونه ی عشق ما شرفیاب بشند به محضر پدر بزرگوار تا بابا براشون بهترین همسر را دست و پا کنه ها!

یعنی از موقعی که پاشون به منزل فقیرانه ی ما -شما بوگو کلبه خرابه!-باز میشه همینجور اعتماد به نفسشون میره بالا که حد و اندازه نداره...یعنی حتی میتونند "اطلس" بشند کره ی زمین را روی دوششون حمل کنند!

حالا اگه فکر کنید این رفتاره بابا یعنی اینکه ایشون را پسندیدند کاملا در اشتباهید!

ایشون هرچی عباس آقا را بیشتر نپسندیدند ،بیشتر تحویل میگیرند!توجیهشون هم اینه که نباید تلخ از خونه مون برند!

و البته برای اینکه توهم ،عباس آقای مورد نظر را نگیره و خودش را به طرفة العینی کنار ما یا همشیره تصور نکنه ،می تی کومون سکان را دست میگیره و میفرمایند که:"اهمم! هدف ما پیشرفت آدمها و خوشبختیه شماهاست!

مهم تشکیل زندگی به بهترین شکله و آدم باید در صدد انتخاب همسری باشه که بتونه باهاش "رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند!"

یعنی اینقدر بابا قشنگ کشتی را هدایت میکنه که عباس آقامون وقتی با این جمله که :"سفارشت را به فلان آقا میکنم که فلان کار را برات راه بندازه و یه دختره مناسب هم برات درنظر گرفتم که بهتر ازاین نمیتونی پیدا کنی برای خودت!" ...نیش عباس آقای معدوم تا بناگوش باز میشه و خاک بر سر، سرش را میندازه پایین و مثل عروسای پشت مطبخی میگه :"هر چی شما بگید!"

یعنی عباس آقا به این خاک بر سری نوبره!ای مرده شوره اون عشقه افلاطونیتون را خودم تک و تنها ببرم

بعد هم ،بعد از این مراسم خواستگار کـــُشونه فرخنده ،اوشون میشند پایه ثابت دوستان بابا و ما می مونیم و یه گله عباس آقای ،عباس آقا نشده که رفتند سر خونه و زندگیشون و ما همچنان چشممون به در سفید میشه تا ببینیم مرد بعدی ای که قراره بابا خوشبختش کنه، کیه!...البته توی دلمون آرزو میکنیم باز گل نیارند ها!...گل را که نمیشه خورد که!


الــی نوشت :

یکـ) اندر مباحث مراسم" النِّـــکَاحُ سُنَّــــتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِــی فَلَیْــسَ مِنِّـی‏ " و این حرفا!

با الـی از اینجا گوش کنید>>> " گفتـمش چـار زن؟ خـدا بـرکت!!!"


دو) الی نوشت زیاد دارم ولی فعلا سکوتم میاد ...

سهـ) محــرم از راه رسید...همین!


جهل و حرص و خود پسندی دشمن آسایشند

زیـنــــهار از دشمنان دوســـــت صورت زینهــار!

کـــار هســتی گــاه بـــردن شد زمانی باختــن

گـــه بپیچاننــد گوشـت، گـه دهندت گوشوار...

همه چی زیــــــر سر مع ــصــومه است...

هوالمحبوب:

نرگس یه بار بهم میگفت : وقتی اون شب تموم شد و من هنوز زنده بودم ،مطمئن بودم دیگه از هیچ دردی توی زندگیم نمیمیرم!

اون شب برای نرگس درد آورترین شبه زندگیش بود و مطمئن بود دیگه بدتر از این توی زندگیش اتفاق نمی افته که نتونه تحمل کنه!

و من امشب مطمئنم ...

درست مثل اون شب نرگس...

که دیگه از هیچ دردی نمیمیرم،وقتی این شبها گذشت و هنوز زنده ایم!

خدا !من منتظرم!منتظره تمومه دردایی که توی راهه!...

با آغوش باز...

بهت گفتم این درد را ختم به خیر کن،تا آخر عمرم تمومه دردها را به جون میخرم :) ...

منتظرم خدا :)

....بهشون گفتم دعاشون برآورده شد و درست شد.به همین سادگی و سختی!

 و شادی و لبخند و خدایا شکر ه بقیه بود که شروع شد...اشکای آدمایی که خوشحال بودند که خدا روشون را زمین ننداخته!...شادیه آدمایی که اذعان داشتند به خدا التماس کردند که آبروشون را پیش ه الــی نبره...آدمایی که درست مثل شما دستاشون بوی خدا میداد و میده...

و من مطمئنم بودم همه چی زیر سر دعاها و دستاییه که رفته بالا...

و مطمئن بودم همه چی زیر سر معصومه است...


الــــی نوشت :

یکـ) تک تکتون را دوس دارم...دستهایی که خدا دلش نیومد خالی برش گردونه،پرستیدن داره...بوسیدن داره...طواف کردن داره...قدر دستاتون را بدونید... :)

دو )کامنتای پست پایین را فقط و فقط برای خودم نگهشون میدارم.این دعاها را باید نفس کشید.

سهـ) با ما چنان کرد حتی با اینکه شایسته ی آن نبودیم...

چاهار) مستانه! مستانه! بهتت نزنه! خشکت نزنه! ...من هنوزم به آخری خوب ایمان دارم...این دفعه محکمتر و مطمئن تر...اونقدر محکم که حتی خودِ خدا هم نمیتونه با بدترین دردها نظرم را برگردونه...

پنجـ)بخاطر تمام خوبیهاتون.بهترین ملودی را از اینجا گوش کنید >>> " امــشب در سـر شـــوری دارمــ

شبــــهای هجــــــر را گــذرانیم و زنـــده ایــم
مــا را به سخت جانی خود این گمان نبود...

نشود فاش ِ کسی ،آنچه میان من و توست...


قلم پیشکش!دست و دلم به زندگی هم نمی رود...

دلداری ام ندهید!نصیحتم نکنید!نگویید خدا میخواهد ببیند که تا کجا میتوانی!...من و خدا ماجراها داشتیم تا به امروز!

برایم آغوش و شانه نشوید...برایتان گریه نمیکنم!

حتی صدایم هم نکنید با اینکه صدایتان خوبست!... لال شده ام که حتی بله بگویم!

نگویید فلان ذکر را اِن بار بخوان و فوت کن به زندگی ِ کوفتی ات!...هرشب دعای هفتم صحیفه را با درد و هق هق میخوانم.خدا را که نمیشود گول زد!!

برایم شع ـر صبر و قامت راست کردن نخوانید...زانوهایم فرمان نمیبرند و توان ایستادن ندارد!

فقط.....

فقط دعــــا کنید...برای آخری خیر دعا کنید...

به عزیزترین ذات هستی قسم تان میدهم دعا کنید با ما چنین کند حتی اگر شایسته ی آن نباشیم...

همیــــــن!

مکن ای صبح طلوع...

هوالمحبوب :

ای آنکه گرهِ کارهای فرو بسته به سر انگشت تو گشوده می‌شود، و ای آن که سختیِ دشواری‌ها با تو آسان می‌گردد، و ای آن که راه گریز به سوی رهایی و آسودگی را از تو باید خواست.
سختی‌ها به قدرت تو به نرمی گرایند و به لطف تو اسباب کارها فراهم آیند. فرمانِ الاهی به نیروی تو به انجام رسد، و چیزها، به اراده‌ی تو موجود شوند،
و خواستِ تو را، بی آن که بگویی، فرمان برند، و از آنچه خواستِ تو نیست، بی آن که بگویی، رو بگردانند.
تویی آن که در کارهای مهم بخوانندش، و در ناگواری‌ها بدو پناه برند. هیچ بلایی از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگردانی، و هیچ اندوهی بر طرف نشود مگر تو آن را از دل برانی.
ای پروردگار من، اینک بلایی بر سرم فرود آمده که سنگینی‌اش مرا به زانو درآورده است، و به دردی گرفتار آمده‌ام که با آن مدارا نتوانم کرد.
این همه را تو به نیروی خویش بر من وارد آورده‌ای و به سوی من روان کرده‌ای.
آنچه تو بر من وارد آورده‌ای، هیچ کس باز نَبَرد، و آنچه تو به سوی من روان کرده‌ای، هیچ کس برنگرداند. دری را که تو بسته باشی. کَس نگشاید، و دری را که تو گشوده باشی، کَس نتواند بست. آن کار را که تو دشوار کنی، هیچ کس آسان نکند، و آن کس را که تو خوار گردانی، کسی مدد نرساند.
پس بر محمد و خاندانش درود فرست. ای پروردگار من، به احسانِ خویش دَرِ آسایش به روی من بگشا، و به نیروی خود، سختیِ اندوهم را درهم شکن، و در آنچه زبان شکایت بدان گشوده‌ام، به نیکی بنگر، و مرا در آنچه از تو خواسته‌ام، شیرینیِ استجابت بچشان، و از پیشِ خود، رحمت و گشایشی دلخواه به من ده، و راه بیرون شدن از این گرفتاری را پیش پایم نِه.
و مرا به سبب گرفتاری، از انجام دادنِ واجبات و پیروی آیین خود بازمدار.

ای پروردگارِ من، از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بی‌طاقتم، و جانم از آن اندوه که نصیب من گردیده، آکنده است؛ و این در حالی است که تنها تو می‌توانی آن اندوه را از میان برداری و آنچه را بدان گرفتار آمده‌ام دور کنی. پس با من چنین کن، اگر چه شایسته‌ی آن نباشم، ای صاحب عرش بزرگ.

دعای هفتم صحیفه سجادیه 

الی نوشت:

-دعا کنید....به تمام آدمها و مقدسات دنیا چنگ میزنم تا بالاخره به دستای پره یک نفر نگاه کنه.من دستام خالیه ...

- خدا همیشه گفتی لایکلف نفس الا وسعها...حواست هست این یکی خیلی خیلی بزرگه...به خودت قسم خیلــــی بزرگه!...از وسع من خارجه...من الی ام! نه یعقوب!نه ایوب!نه یونس! من الی ام!برای خورد کردنم یه اشاره کافیه!لازم به این همه دب دبه و کب کبه و برنامه نیست که! قرار شد آبرو داری کنیم!خدا حواست هست؟


ادامه مطلب ...

حتــــی نمی شود کــــه بگویـــم چــه خسته ام !...

هوالمحبوب:

باز برق اتاقش را خاموش نکرده و کتاب به دست خوابش برده...

کتاب "دا" را از دستش میگیرم و میذارم روی میزش .برق اتاقش را خاموش میکنم و زل میزنم به صورتی که به برکت سوسوی روشناییه بیرون ،روشن شده...

چقدر بچه ست...چقدر کوچیکه...چقدر ضعیفه...

فرنگیس واسه سرکشی ،"گل دختر " به بغل میاد داخل اتاق و وقتی میبینه توی تاریک و روشنی اتاق ایستادم میگه داری چی کار میکنی توی تاریکی؟

میگم دارم نگاش میکنم...

میگه چیزی شده؟

میگم نگاش کن چقدر بچه ست...

میگه تو هم همینقدری بودی از اول که بزرگ نبودی...

میگم نگاش کن آجیم رو ...لوس،دست و پا چلفتی و معصوم.عصر بهش میگم پارچ را بیار برام.رفته از تو ی کابینت پارچ خالی را اورده برام میگه بگیر!!بهش میگم چرا خالیه؟ ..میگه تو گفتی پارچ را بیار نگفتی آب توش باشه که!!!!یعنی باید از سقف آویزونش میکردم اون موقع ها!

فرنگیس میخنده

میخندم

میگه تو هم خیلی کارا را بلد نبودی،بلد بودی؟ خوب ازش تا حالا کاری نخواستیم انجام بده که بلد نیست...کم کم وقتش که شد یاد میگیره...

بهش میگم آره!منم هیچی بلد نبودم...هیچی!حتی بلد نبودم خودم موهام را شونه کنم...

آره همسن این بودم..درست سیزده سالم بود که وقتی میرفتم حمام گریه میکردم چه جوری باید سرم را بشورم...یا چه جوری موهام را شونه کنم...یا ناخونم را بگیرم!

درست همسن این بودم

آبان بود که اولین بار خودم موهام را شونه کردم...خودم سرم را شستم...حتی سر الناز را...و اون همه لباس را...و حیاط را...و حمام را و دستشویی را...

آبان بود واسه اولین بار غذا درست کردم...جمعه...قیمه پلو!!!یه قابلمه پر آب کردمو لپه و گوشت و سیب زمینی و رب ریختم توش...

کارگرها داشتند بنایی میکردند توی حیاط و من هیچی بلد نبودم...توی غذا نمک نریخته بودم.آخه نمیدونستم نمک هم باید بریزم!فقط فکر کردم توی خورشت قیمه چیا هست و اونا را ریختم!نمک که ندیده بودم توی خورشت که!...ماحصلش یه ظرف پر آب بود سر سفره که توش گوشت و سیب زمینی ها شنا میکردند...آره درست همسن این بودم!

میشینم کنار تخت و تکیه میدم به دیوار و رو میکنم بهش و میگم :فرنگیس من چقدر کوچولو بودم...ببین فاطمه را درست همسن این دست و پا چلفتی بودم...دنیا چه طور دلش اومد؟

میشینه کنار تخت فاطمه روبروم...گل دختر باز با هیجان نرده های تخت فاطمه را میگیره و می ایسته و ذوق میکنه و نیش دندونه تازه در اومده ش توی تاریک و روشناییه اتاق خودنمایی میکنه و تو دلت ضعف میره!

بهم میگه در عوض  کم کم بزرگ شدی...خانوم شدی...

میگم :یهـــو بزرگ شدم....مـــرد شدم...

میگه پشیمونی از اینی که هستی؟

میگم هرگز...پشیمونی من یعنی پشیمونی از تویی که هستی...اینی که هست...اینی که هستیم...اگه تو نبودی من دق می کردم...اگه خدا منو اینقدر دوست نداشت که تو همیشه باشی من میمردم...

دست میکشم تو موهای فاطمه و میگم :نگاش کن... هم سن این بودم...فاطمه الان چی میفهمه الا اینکه باید صبح به صبح وقتی از خواب بیدار میشه بغلش کرد و بوسیدش و نذاشت آب تو دلش تکون بخوره...فاطمه از دنیا هیچی نمیدونه الا مدرسه و کتاب و لقمه هایی که باید گاهی خودمون دهنش بذاریم وقتی قهر میکنه...چقدر خوبه فاطمه ما را داره...دختره ی لوس ...نگاش کن چه جوری خوابیده پدر سوخته:)

میگه تو خودت یادت رفته بابا بهت گفت آب بریزی توی کولر تو هم رفتی آب ریختی توی موتورش ...تا کولر روشن شد تمام آبها پاشید توی اتاق؟اون موقع به دختر من میگی بی عرضه؟

من میخندم

فرنگیس میخنده

گل دختر هم از خنده ی ما میخنده

بازوم را فشار میده..یعنی که هست و من هم دستش را فشار میدم که چه خوبه که هستی...

گل دختر را بغل میکنه و از اتاق میره بیرون...

گل دختر به زور نرده های تخت را رها میکنه و باز یه دونه دندونش را به رخ میکشه و همراهش ازم دور میشه...

سرم را خم میکنم روی صورت فاطمه

میبوسمش...

اشکم قل میخوره روی صورتش...

لپش را میخارونه...

پتو را میکشم تا چونه ش و از اتاق میام بیرون...

حتــــی نمی شــــود کــــه بگویـــم چــه خسته ام !

ساکــــت شدن همیشه خودش یک سیاست است...

ع.ج

الــی نوشت :

یکـ) دنیا پر است از سوءتفاهم و اشتباهی ها...اتفاقات اشتباهی...آدمهای اشتباهی...اعتقادات اشتباهی...باورهای اشتباهی...زندگی های اشتباهی و حتی مردنهای اشتباهی...

دو)بهم میگه رفتار تو و معذوریتهایی که برای خودت گذاشتی ناشی از تعصبت روی خودته!تو بیشتر از اینکه روی دین تعصب داشته باشی روی خودت تعصب داری...سکوت میکنم و به این فکر میکنم که دقیقن همینطوره و اون میترسه از سکوتم و میگه تا دعوا نشده میخوای ده دقیقه استراحت کنیم :)

سـهـ)از یه شعـر به قول اون نژاد پرستانه شروع میشه!میگه من نمیتونم کتک خوردنه زن را هضم کنم.بهش میگم خیلی خوبه تو اینجوری فکر میکنی،اما همه مثل تو فکر نمیکنن.میگه مرد باید از عقل و منطقش استفاده کنه برای حرف زدن و حل کردن مشکلش ،نه زورش. بهش میگم اونا هم دقیقن از عقلـی که توی بازوهاشونه استفاده میکنند!میگه این مال عهد قجـر بود نه حالا.مــیخندم،یاد زنانگی لیـلـی می افتم و یادِ ...و میگم کـــــاش اینی باشه که تـو میگی ولــــــی...

از ایـنـــــجا گــــوش کنید  >>> " مــن یـــک زنــم که با لگــدی میشود مجـــاب..."

بــا شـــــع ــرهای خســـته ی مـــــن در تضــــاد بـــــاش...

هـــوالمحبوب:


صبــح شــد شــعـر تو خـــواندم دلـــم از شــوق شکـــفت

تــو کــه ای ؟؟ساحــــره یا شاعــر اشــعـــــاری مــُفــت؟!!


شاه بیت غــــزلـــی ،مطـــلــع اشـــعار قـــشنــــگـــ

تو همــانی که ز سِحـــر سخنــش نیـمـــــا خـــُفــت!


هــر کــســی شـــعر تو خوانــَـد همــــه مــدهــوش شــود

کایــــن چه شـــعــریست کــه " آقـــای فــُلـان " از خود گفت؟!


از کــلـام خــَـفـَنـَت شــعر به گـــِـل مــــــی مـــــانــــد!!

آفــــــرین بر تــو و اشـــعـــــار تــــو ،غــــم از دل رُفــــت...


" الــــی...دختـری که شع ـــر شد ... "

"آبان هزار و سیصد و چند!"       

الــــی نــوشت :

یکـ)دخـتـری که شع ــر شـد را از اینـجا گـوش بدید >>> تـــــــقــصـیــر از پــــدر بـــــود...

دو )غــدیــــر مبـــارکــــ...

سـهـ) سیزدهـ را دوست دارم...همیشه برایم شگــون داشته...!

هـرشب بیـــــــا و بــــــا غـــــزلـــــی تـــــازه تـــر بـــــرقــــص
بــا شـــــع ــرهای خســـته ی مـــــن در تضــــاد بـــــاش
...
 ز.ش

دل به راهی داده ام چون رود و شرمم باد اگر...

هوالمحبوب:

باید یک روز پاییزی باشه....مثلا چاهارشنبه!...باید تا دیروقت شب قبل بیدار بوده باشی(!) ولی صبح از استرسی که نمیدونی چیه بیدار بشی...

باید لباس بپوشی و بری آرایشگاه محبوبه خانوم و بشینی روی صندلی و خودت را بدی دستش...

باید برگردی خونه و بهترین لباست را بپوشی و آرایش کنی...

باید توی آینه خودت را بعد از مدتها نگاه کنی و زل بزنی توی چشمهایی که میدونی تهش چی هست و نیست و هیچ به چین و چروکای دور چشمت توجه نکنی...یا حتی لباسهایی که ازت گشاد شده!باید قول بدی به خودت بشی شبیه خودت!

باید بند کفشت را ببندی و راه بیفتی به سمت مقصدی که نمیدونی کجاست و توی خونه بگی برای ناهار نمیای!

باید قدم بزنی توی پیاده رو...

باید دستات را بکنی توی جیب کتت و خودت را جمع کنی و تمام پیاده رو را نفس بکشی...مغازه ها را تماشا کنی...

تمام کیف و کفشای سورمه ای و یا حتی بنفش(!!!)

باید لبخند بزنی و دلت را بسپاری به ملودی تپش دل مردمی که از کنارت رد میشند...

باید بگردی دنبال بانک اقتصاد نوین و یا حتی پاسارگاد!جاییکه میدونی این اطراف نیست و میشه به خاطرش با مردم حرف زد...

باید کنار مادی نیاصرم قدم بزنی و لذت ببری حتی اگه بوی کودی که تازه تعویض شده تمام عابرای کنارت را آزار بده ...و یادت بیاد یکی آرزوش بود اینجا خونه بخره و با تصور به اون لبخند بزنی و ساختمونهای سر به فلک کشیده و شیک را نگاه کنی...

باید لبخند بزنی به پسر کوچولوی مو فرفری و چشم روشن ....یا پیر زن عصا به دست توی ایستگاه اتوبوس...

باید بشینی کنار پیر مرد دستفروش و بهش بگی همه ی چسب زخمها چند؟ و یه اسکناس پنج هزارتومنی بذاری توی دستش و بهش بگی بقیه ش مال خودت...

باید نگران دختر کوچولوی دامن چاهارخونه ی مو مشکی بشی و تا افتاد زمین بلندش کنی و  پاهاش را ماساژ بدی و ببوسیش و بدیش بغل مامانش و از توی کیفت دنبال یه چیزی بگردی که بدی بهش و وقتی هیچی پیدا نکردی ،عروسک جا کلیدیت را در بیاری و بهش بدی و باهاش بای بای کنی و ازش دور بشی...

باید بری پاساژ چاهارباغ و بگردی دنبال یه چیزی که نمیدونی چیه اما دلت میخواد بخریش...

چیزی که مثلا سورمه ای هم باشه...

مثلا یه دیکشنری..یا یه کتابه سورمه ای و یا حتی بنفش(!!!)

باید پاساژ را دور بزنی تا از توی آمادگاه سر درنیاری...

باید بری اون بالا....مثلا طبقه بالای یه فست فود و برای خودت و خودت مثلا یه همبرگر بزرگ سفارش بدی...

با یه نوشابه قوطی ای که خودت درش را باز کنی و وقتی خواستی درش را باز کنی باز بلد نباشی و صدای "پــِــق!" نـده...!!!

باید هندزفری داخل گوشت کنی و "همه چی آروومه...من چقدر خوشحالم..." را باصدای بلند گوش بدی و با لبخند ساندویچت را بخوری و نگران این نباشی که داری روی لباسات میریزی یا رژ لبت پاک میشه!

باید از اون بالا کنار پنجره تمومه اون آدمای پایین را کیف کنی و به قصه ی همه شون که نمیگند و میشنوی گوش بدی...

باید یه کیسه تخمه بخری و تا خونه در امتداد زاینده رود خشک قدم بزنی و نم نم بارون را زندگی کنی...

باید وقتی رفتی خونه فرنگیست را محکم بغل کنی و هیچ توجه نکنی خودش را میخواد از دستت خلاص کنه یا بهت میگه دیووونه!

باید لپ گل دختر را گاز بگیری...

و بعد پا برهنه از دست فرنگیس فرار کنی و هی دور حیاط بدو بدو کنی و بخندی...

باید بهش بگی بیاد بشینه لب ایوون و تو باز کنار شمعدونی ها آخرین رج شالت را ببافی تا تموم بشه و بعد بری لب ایوون و سرت را بذاری روی پاهاش و زل بزنی به آسمون و با هم تخمه بخورید و تو تمام ِ بودنش را کیف کنی...

باید نم نم بارون بیاد و وقتی همه رفتند توی اتاق ،تو باز توی ایوون زل بزنی به آسمون و "سلام حضرت باران بخونی...."

باید  خوشحال باشی که یکی از چاهارشنبه های آبان را باز به غروب دعوت کردی و خودت هنوز غروب نکردی...

باید باز دلت بخواد قدم بزنی و باز تمام شهر رو....

الــی نوشت:

یک)قصه ی بارانِ الـی را از اینجا گوش بدید >>> " سلام حضـرت بارانــ! بیا مـرا تـر کن!.."

دو) موبایل توی زندگی آدمها یک چیز اضافیست،حتی اگر تو پشت خط منتظر باشی..."دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد!!!"...همین!

ســهـ)غدیر بود که "مامان حاجی " رفت...غدیر بود که او همـ ...یک غدیر سرد ...و من هنوز غدیر را دوست دارمــ.با این همه ی گرفتن هاش!من همیشه غدیر را دوست داشتم....همیشه دارم.حتی اگر آبان باشهــ...حتی اگهـ....!!! غدیـر مبارکـ

چاهار)همه اتفاق های خوب افتادند و دست و پایشان شکست!این روزها،اتفاق های خوب از ترس اتفاق های بد ،از افتادن میترسند..! .... "دزدی نوشت!"

پنجـ)الـــی ...دختــری که شعــر شد....

شیشـ)یک شال پر از شعــر ،کنار شمعدانی های توی حیاط تمام شد...

دل بـــــه راهـــــی داده ام چــــون رود و شرمــــــم بــــاد اگــــر

بـــــرکــــه ای کـــه دل به "مـــاهـــی"داده سرگرمـــــم کـــند...

م.م.س

مـی نـوشــم از ایـن قــهـوه ی تـــلـــــخ قــَجــَر امـــــا...

هوالمحبوب:

هوا "بهشتی" بود...

یه مــه قشنگ و نم نم بارون که بعد شدید شد و مجبور شدیم تمام مسیر برگشت تا اتوبوس را بدویم...

قرار شد بریم از کوه بالا...

من عاشق بالا رفتنم...عاشق اوج گرفتن...دور شدن...ذره شدن...نقطه شدن...محو شدن ...!

اگه پام لیز نمیخورد حتما بالاتر میرفتیم...

اما پام لیز خورد و باید نگران میشد و میگفت تا همین جا بسه...آخه من لجباز تر از این بودم که اجازه بدم کسی کمکم کنه تا برم بالا...

و همین باعث شد تا همونجا متوقف بشیم و از همون جا از تمام مناظر پایین لذت ببریم...

نشسته بودم روی صخره و داشتم پایین را نگاه میکردم و از فضای موجود لذت میبردم و فکر میکردم...به آدمای اون پایین..به خودم ...به اون...به همه....

حواسم بود حواسش هست...

کنارم نشست و پرسید هــــی ! به چی فکر میکنی؟

گفتم الان تموم میشه...

گفت الان تموم میشه یعنی فوضولی موقوف ،نه؟

گفتم نه! یعنی الان تموم میشه...

پا شد و شروع کرد عکس گرفتن...عاشق این منظره ها بود و آدما...

فرزانه هم از کوله پشتی سحر آمیزش آجیل در اورد و به هر هفت نفرمون تعارف کرد...

یه عالمه بادوم و پسته و نخودچی و کشمش و فندق و تخمه...

دیگه فکر کردنم تموم شده بود و داشتم از اون بالا برای بقیه ی بچه های گروه دست تکون میدادم و تند تند آجیل هام را میخوردم...

 داوطلب شدم هر کی آجیلها و خوراکی هاش را دوست نداره من پترس بشم و فداکاری کنم و اون را از شر خوراکی هاش راحت کنم...!!!

همه ی خوراکی ها تموم شد ولی این بادوم لعنتی را نمیشد بخوری...درش سفت بسته بود و زشت بود جلوی اون همه چشم با سنگ یا دندون بیفتی به جونه یه بادوم!

اومدم ازش دل بکنم و بندازمش دور که ازم گرفتش.گفت زود تسلیم نشو الی!...باید سعی کنی تا بشه!

گفتم پسش بده! میتونم با دندونم بشکنمش...

گفت دندون نه! گره ای که با دست میشه باز کرد با دندون نباید بازش کرد!..

گفتم یه بادوم ارزشه این همه سختی و زحمت را نداره!

گفت ولی همیشه نتیجه ی سختی دیدن و تلاش کردن شیرینه!...به خاطر اون شیرینیه آخرشه که سختی میکشیم! به خاطر آخرش!نه الـــی؟

بادوم را گرفت و بالاخره به زور هم شد ،درش را باز کرد و داد بهم و مقتدرانه خندید.انگار که فتح خیبر کرده بود!

دستم را زدم به کمرم و گفتم :حالا زورت را به رخ میکشی؟

لبخند زد و باز دندونای ردیفش را به رخ کشید و گفت نه!عقلم را به رخ میکشم! به خاطر شیرینیه آخرش همه ی زورم را زدم ....و بعد بلند شد و رفت پیش بچه ها تا باز یه جمع گرم بسازه...

خوشحال بودم که جمله های خودم را یادم مینداخت...و من با لبخند بادوم را گذاشتم توی دهنم و .....توی دهنم خوردش کردم و.....

و سریع از دهنم درش اوردم و پرتش کردم روی صخره ها....!!!!!

موقع برگشتن وقتی همه داشتند میدویدند تا زیر بارون خیس نشند و زودتر برسند به اتوبوس ،من داشتم آروم آروم قدم میزدم....

اومد کنارم و گفت :آهای !هنوز فکرت تموم نشده؟!بــدو....

نگاهم را دوختم به جلو و آدمایی که داشتند میدویدند و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: بـــادومــه تلـــــــــــخ بود....!!!!


الــی نوشــــت :

یکـ )رفتار من عادیست......روح شادش شادتـــر....!!!

دو)اصفهانی ها و اصفهانی دوست های عزیز! برای شنیدن یک ملودی زیبا و دیدن چهره ی فریبای سی و سه پل قبل از عمل و بعد از عمل(!) به اینجا سری بزنید >>> اصـفهـانی ها

سـهـ)صدای شهرام شکوهی ،از آن صداهای پدر و مادردار است...

چـاهـار)"دونگ یی" آدم خوشبختیه! خیـــــلی!چون توی زندگیش کسی هست که بهش با ذره ذره وجودش مطمئنه!کسی که حتی اگه فرمان قتلش را هم صادر کنه با اطمینان می ایسته و میگه :من مطمئنم عالیجناب حتی اگه من را هم بـُکــُشه ،من نمی میرم...!!!!

پنجـ) من از آدم ها متنفر نیستم.فقط احساس بهتری دارم زمانی که دور و برم نیستند.

"چارلز بوکفسکی "

شیشـ)

هــوا "بهــشــتــی" بود...


بـــا استــکــان و جــام و فــنــجــان داســتــان دارم...

ف.ع.ع

حقـــا که با مــن فــرق داری لا اقــل تـــــــو....

هوالمحبوب:

پاسخ بــدهــ از ایــن همـــه مخلوق چــرا مـــن؟

تا شرح دهــم از همه ی خلــق چـــرا تــــو....!


الـی نوشت :

یکـ)پیشکش به بانوی "نــــور و آییـــــنه "...

دو)امـــــــان از قصـــــه هایی که کـــلاغـــی نداره که آخـــــرش به خــونــه ش بـرسه یا نــرسه...!!!

سهـ)قصه را از اینجا با صدای الــی گـوش بدید >>> " می خـواستــمـ  بـنـویــسمـ  چــرا؟ چــرا ؟ "

چاهار)عرفه یعنی بیست روز تا محرم ماندهـ....

سبحانک اللهم و بحمدک

لا اله الا انت

علمت سوء و ظلمت نفسی

واعترفت بذنبی

اغفر لی انک انت الغفور الرحیم....

پنـجـ )فرمودند نامردیم اگر شعر پست بالا را بدون ذکر منبع نقل کنیم...ما هم عرض میکنیم :"عطف به..."!


***

.

.

.

چوب پنبه ی بشکه پریده .....

این از اون شعر هاست

از اون جمله هاست

از اون اتفاقاست

و اسماعیل میدانست....

آره میدانست

ابراهیم هم میدانست

اصلا انگار همه میدانستند فقط دلشون میخواست تا ته قصه برند

برند تا برسند

تا به خدا بگند ما کم نذاشتیم

درد کشیدیم اما کم نذاشتیم

یعنی اسماعیل شبا سرش را میذااشت روی دیوار و شعر بخونه تا برسه آخر قصه؟

اصلا اسماعیل شعر بلد بود؟

اگر بلد نبود پس چی کار میکرد؟

اسماعیل را هم با می بره و نمیبره مشغولش کردند یا....؟

یا ابراهیم....؟

توی دل ابراهیم چقدر درد بوده

و توی دل اسماعیل....

اسماعیل مطمئن بود نمیبره

چاقو نمیبره

ولی الــــــــی.....


و اسماعیل می دانست آن چاقــو نمی برد

که صیادی که من دیدم دل از آهو نمی برد


کدامین بارگاه است این کدامین خانقاه است این

که در اینجـــا نفس از گفتن یــــا هــــو  نمی برد


دلا دیوانگی کم نیست، شاید عشق کم باشد

اگر زنجیـــــرها را زور این بازو نمــی برد


چـــرا ناراحتی ای دوست از دست رفیقـــانت

که خنجرعادتش این است رو در رونمی برد


زلیخـــــا را بگو نارنــــج هایش را نگه دارد

که دیگر نوبت عشق است و تیغ او نمی برد


ولــــی الـــــی اسماعیل نبـــود....!

ادامه مطلب ...

غروب اول آبان قشنگ خواهد بود....

هوالمحبوب:

باید اول آبان بشه...

همون ماه لعنتی که تو هیچ ازش خوشت نمیاد...حتی اگه هزارتا اتفاق قشنگ توی زندگیت بیفته...حتی اگه تولد زینب باشه یا عقد فرزانه یا یادت بیاد یکی از همون شبا "Look at this photograph..." گوش دادی ....یا همون شبی که خدا اومد پایین و گفت تو توی آغوشه منی...

باید اول آبان باشه....همون ماه بی خاطره ،حتی اگه توش پره خاطره باشه...همون ماه قهوه ای که تو هرچقدر هم بخوای زور بزنی دوسش داشته باشی، نمیتونی و همون اول بهش میگی حساب تو از تمام این شیش ماه دوم سال جداست....

باید عصر باشه تا راه بیفتی تمام پیاده روها را نفس بکشی.

باید سرد باشه تا لباس گرم بپوشی و باید دلت بخواد لذت ببری تا توی بغلت "گل دختر " باشه و کنارت فرنگیس....

باید دلت بخواد حرف بزنی و هیچ کی مزاحمتون نباشه تا گوشیت را خاموش کنی و بعد از مدتها فقط تو باشی و اون و گل دختر.... گل دختری که اونقدر معصوم بهت نگاه میکنه که دلت میخواد به همه نشونش بدی و بگی "گل دختره " منو نگاه کنید...من عاشق این دخترم....

باید قدم بزنی و هی دلت بهونه بگیره و خودت را لوس کنی تا فرنگیس واست "چی پلت" و "چیپس" بگیره  و بعد درش را باز کنی و با هم بخورید...

باید اول آبان دلت هوای بافتنه یه شال جدید بکنه و به همین بهونه کلی مغازه را بگردی و دلت باز یه رنگ و طرح جدید بخواد و آخر سر یه کلاف مشکی ِ قلمبه قلمبه و ریش ریشی بخری و از داشتن شالی که قراره بشه کلی توی دلت ذوق بکنی....

باید هرموقع میخوای شال ببافی یادش بیفتی که بهت میگفت :"ازت بعیده وقتت را بذاری برای این چیزایی که وقت آدم را تلف میکنه و در شأن تو نیست...بهتره کتاب بخونی...موسیقی گوش بدی...قدم بزنی....آخه الی و بافتنی؟!!"

و تو بعد از جمله ش تصمیم بگیری براش یه شال ببافی و هر روز تمومه اونایی که قرار بود ب جای شال بافتن ،انجام بدی با اون شال با هم انجام بدید...برای شال شعر بخونی...کتاب بخونی...حرف بزنی...تا تموم بشه و وقتی بهش میدی برق نگاهش را ببینی که فقط داره تحسینت میکنه و هیچ وقت نفهمه اون شال پر از شعر و حرف و جمله های الی ِ....حتی الان که داره هی توی عکس خودش را به رخ میکشه....!!!!هااا!گوش کن به این اپرایی که مدتیست....!

باید پاییز باشه....باید امروز باشه....باید آبان باشه...باید اول آبان باشه تا دلت بخواد هرچقدر هم دوستش نداری این ماه و این روز و این لحظه را اما قشنگ تموم بشه....

باید تو باشی و فرنگیس و گل دختر و غروب اول آبان و نم نم بارون و نسیم و یه عالمه آدم ِ زندگیت که اسمشون و عکسشون و خاطره هاشون و صداشون نقش بسته روی سنگفرش پیاده رو  و تو تمومه حواست هست که دوباره پاهات را روی خط نذاری  و سنگفرشها را با دقت عبور کنی....

باید توی راه چادر فرنگیس را بگیری و گل دختر را به سینه ت بچسبونی و آروم آروم قدم بزنی تا اول آبان تموم بشه....

الـــی نوشت:

یکـ ) "غروب اول آبان را از اینجــا گوش بدید >>>"" نسیمـ  و نمـ  نمـ  بارانـ  نشانهـ ی خوبـیستــ..."

دو) یدالله فوق ایدیهم!...الی وقتی پرنده ش را رها کرد ، حتی تصور اینکه ممکنه دوباره داشته باشدش را هم نمیکنه...نه اینکه امید نداره ها! نه! تصورش را نمیکنه ،تا اینکه نخواد کاری برای دوباره داشتنش بکنه! پرنده ی الی ،آبروی الی ِ...پرنده باید پرنده باشه...باید بره تا به اوج برسه و بزرگ بشه....حتی یک درصد هم تصور داشتنش را نمیکنه....فقط خوشحاله اون پرنده ماله اون بوده و هست حتی اگه مال اون نباشه...حتی اگه خودش هم ندونه ماله اونه...حتی اگه اونی که باید باشه نبوده...حتی اگه اون پرنده درد باشه...الی اگه بخواد تصور داشتنش را بکنه یا بخواد که دوباره داشته باشدش اصلا رهاش نمیکنه که این همه درد هم خودش بکشه و هم پرنده ش...."من را سپرد دست خدا و گذاشت رفتـــ...."....آدم چیزی را که هدیه میکنه دیگه نه میخواد و نه میتونه پسش بگیره..."آدم به مرده تهمت ترسو نمیزند....!!!"

سهــ)یعنی من رفیق شفیق دارم در حد المپیک!...مهندس بیبین کارادا! >>> همـیـن الان کـودومــ؟