_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!

هوالمحبوب:

اونقدر سریع اتفاق افتاد که نتونستم دقیقن موقعیت شناسی کنم و تجزیه و تحلیل...

فقط با دیدن هر منظره و بودن توی هرکدوم از اون مکانها بغضم میگرفت و یه چیکه اشک قل میخورد پایین...

اینجا جایی بود که الـی به دنیا اومده بود

احسان به دنیا اومده بود

الناز به دنیا اومده بود

این خونه یه عالمه صدا شنیده بود و اتفاق دیده بود...

این خونه زنی را دیده بود که نیمه شب ها توی حیاطش راه میرفت!

دختری که از ترس چشمهای براق گربه میخزید توی بغل مامانش...

پسری که "پشت ساختمونا" وقتی باباش جبهه بود ،شیر تانکر گازوئیل را باز کرد و زن بارداری که مجبور شد تمام اون گازوئیل ها را برگردونه توی تانکر و جنینی که بدون اینکه به دنیا بیاد،مرد !

این خونه یه  عالمه انگور به خودش دیده بود...یه عالمه انجیر ...یه عالمه صدای درد شنیده بود...یه عالمه اشک قورت داده بود...یه عالمه اون چیزهایی که الی یادش نبود و ندیده بود دیده بود...

وقتی رفتم توی زیرزمین قلبم میخواست بایسته!هنوز اون جعبه ی آهنی که مامانی توش نبات و پولکی میریخت اونجا بود.همون جعبه که من عاشقش بودم از بس شیرین بود.هنوز زنبیل قرمز رنگ مامانی گوشه ی زیرزمین نشسته بود.همون زنبیل که اونقدر بزرگ و سنگین بود که من هیچ وقت نمیتونستم بلندش کنم و ازش بدم می اومد!

چوب لباسی...موکتهای صورتی...بخاری نفتی...سبدهای کرمی رنگی که مامانی عاشقش بود...

و من همه ی اون روزا را یادم می اومد و نمی اومد...و من چقدر اون روزها از این زیرزمین میترسیدم!

دیگه خبری از کتابخونه ی توی اتاق پذیرایی نبود...یا از میز توالت مامانی توی اتاق خواب...یا از "و ان یکاد"ی که دورش  از اون روبان قرمزها بود که مامانی باهاش موهای من را دم اسبی می بست...یا از لولویی که عکسش روی دیوا ر راهرو همیشه من را میترسوند...

خبری از هیچ کدوم از اونا نبود ...حتی صدای قطاری که همیشه از کنار خونمون میگذشت و من و احسان برای دیدنش هی میدویدیم توی حیاط...

همه جا خراب شده بود و انگار فقط من صدای فریاد میشنیدم که هی سرم را ناخوداگاه برمیگردوندم اطرافم!

اون روزها چقدر همه جا برام بزرگ بود و ترسناک و حالا چقدر همه چیز کوچیک بود و دردناک!

احسان خواست بریم راه آهن و رفتیم...چقدر راه رفتن روی ریل های قطار لذت بخش بود...چقدر من هی تند تند اشکام برای خودشون جولان میدادند لعنتی ها!

از آخرین باری که روی ریل های قطار راه رفته بودم بیست و چاهار سال میگذشت...شایدم بیشتر و من هنوز یادم می اومد!

صدای دعای سمات تمام فضای ایستگاه قطار را پر کرده بود و غروب،اون هم روی ریلهای قطار داشت من رو میکشت و چقدر دلم میخواست تا آخر عمر اونجا بمونم!

هوا اونقدر تاریک بود که بترسی بری قبرستون ولی باز احسان گفت که بریم پیش مامان حاجی و من چقدر دلم برای مامان حاجی تنگ شده بود...

دو  سه سال بود ندیده بودمش ...هوا سرد بود و سیاه و من دلم میخواست سنگ قبری که اسم مامان حاجی روش نوشته را بغل کنم...نمیدونم چرا جلوی احسان خجالت میکشیدم!

چقدر خوب بود که احسان سردش شد و زود رفت توی ماشین و من تونستم بلند اسمش را صدا کنم و بهش بگم :"مامان حاجی! درست مثل اون روزایی که داشتمت ولی نداشتمت اینجایی ،توی قلبم..درست مثل اون روزا که نداشتمت دارمت !مامان حاجی برام دعا کن.برامون دعا کن" و بعد سنگ قبرش را ببوسم..درست مثل اون آخرین بار توی دی ماه که دستش را بوسیدم و نارنگی را گذاشتم دهنش و اون خندید و با گریه و خنده برام دعا کرد.

صدای قطار توی تموم قبرستون می اومد و من سرم را برگردوندم تا ببینمش و هیچ اثری از قطار نبود!

چقدر دلم این شهر نفرین شده را دوست داشت

چقدر دلم این قبرستون لعنتی را دوست داشت

چقدر دلم میخواست هیچ وقت ریلهای قطار تموم نشه...چقدر دلم خونه  ای که توش به دنیا اومده بودم و الان یه خرابه ازش مونده بود را دوست داشت...چقدر اون زنبیل قرمز توی زیر زمین و اون جعبه فلزی نبات مامانی را دوست داشت...!

راه می افتیم سمت خونه...خیلی راه داریم تا برسیم و این شهر نفرین شده و چشمای کنجکاوه آدمهاش که تو رو میکاوند و سرک میکشند توی کوچه و دلشون لک زده برای شنیدن قصه ی آدمهای این خونه ی خرابه را میسپاریم به دست باد و میزنیم به جاده...

به احسان میگم :"کاش بابا این خونه را میداد به من!"

میگه :"این خونه به چه درد میخوره؟بابا باید این خونه را بعد این همه سال بفروشه"

میدونم بابا این خونه را دوست نداره و توی دلم آرزو میکنم کاش بابا این خونه را نفروشه و یه روزی بده به من!

این خونه کلی به من بدهکاره!

کلی به دختری که هنوز از راه رفتن توی حیاطش میترسه بدهکاره...

 این خونه برای من یعنی همون جعبه فلزی پر از نبات مامانی که توی زیرزمین جامونده...یعنی یه عالمه ریل قطار که من باید کلی رووش قدم بزنم...

این خونه یه شب آرامش به دختره پنج ساله ای بدهکاره که پشت شیشه اتاق پذیرایی چشم دوخته به حیاط و داره نگاه ملتمس یه زن را درد میکشه...!

تمـام خانه سکوت و تمام شهر صداست!

از آن سکوت گریـــزان،از این صـــدا بیزار...

الـــی نوشت :

یکــ) از اینجــا گوش کنید >>>>  امشب کسی به سیــب دلــم ناخنــک زده ست

دو) وقتی من هم رفتم و وقتی خواست که برم پیشش و قصه م تموم شد،فقط چاهارشنبه ها بهم سر بزنید!برام نرگس بیارید !به جای زیارت اهل قبور هم برام شازده کوچولو بخونید و شع ـر!روحم به کله شقی و سرخود معطلی جسمم نیست.از همون پایین برای همه تون دعا میکنه و لبخند میزنه :)

سهـ)این روزها مهمان آشپزخانه ی خانوم ِ خونه ایم! کامپیوتر و اسباب فسق و فجور را آورده ایم در قلب خانه! زین پس از اینجا میتپیم!

نظرات 56 + ارسال نظر
الی 1391/10/03 ساعت 03:26 http://eli1234.blogfa.com/

اول

اولیت مبارک...
تقبل الله !

سوسن بانو 1391/10/03 ساعت 04:38

خانه ی ترس ها و آرزوهای من ده سال پیش خراب شد
خونه کاه گلی بود و سقفش آمد پایین
هیچ کس نمی فهمه من چرا اینقدر از این خونه ی محکم دو طبقه که الان جای اون دوتا درخت سیب در آمده متنفرم
هیچ کس نمی فهمه من چقدر عاشق اون دختر کوچولو ام که با موهای کوتاه فرش توی ایوان خاکی می نشست و موزاییک های گلی لوزی شکلش را نوازش می کرد
توی تمام دنیای کوچولوی من فقط موزایک های ایوان لوزی بودن و آمنه ی دو ساله هنوز نمی فهمید چرا این مربع ها کجن
چرا وقتی باران می یاد زمین چسبناک می شه و محکم کفش آدم را می گیره
دوست ندارن هیچ وقت بفهمم عروسک قرمز با لپ های قرمز و لب خندانش الان ممکنه توی کدام چمدان خاک بخوره
دلم برای چک چک باران از سقف خونه تنگ شده
دلم برای دیوارهای سبز و درهای چوبی که هیشه سوز سردی از بین درزاش می یاد تنگ شده
دلم برای سنگ رزه های خونه بچگیم تنگ شده همان ها که جمعشون می کردم یه گوشه و خروس و مرغا می آمدن می خوردنشون
توی دنیای بچگی خودم از دست خروس و مرغا عصبانی می شدم
آخه کی سنگ ریزه را می خوره که اینا می خورن با من لج کردن می خوان حرص من را در بیارن

من یه عالمه از این خونه ها دارم
و سه تا شهر که همیشه حتی وقتی خواب نمیبینم خوابشون را میبینم
بچه گی ه من اصلا قشنگ نبود
خاطرات این همه خونه اصلا شیرین نبود
اما من از همون موقع هم که بچه تر بودم بلد بودم برام مهم نباشه
بلد بودم منتظر باشم تا صبح بشه
تا شب بشه
تا فردا بشه
من از همون موقع که بچه تر بودم بلد بودم بخندم
اون هم بلند بلند
اینجا خونه ی پنج سالگی ه منه که هزار ساله انگار ندیدمش
درست مثل خونه ی سیزده سالگیم
خونه ی شونزده سالگیم
خونه ی بیست سالگیم...
تنها خاطره ی قشنگ این خونه همون جعبه ی فلزی نبات مامانی ه!
سوسن دعا کن این خونه برسه به من!!!
بدندش به من
خونه ای که هیچ خاطره ای ازش ندارم جز صدای قطار و جعبه ی نبات مامانی م
.
.
کسی تنهایی ِ یک "مرد" (!!!)،شاعر را نمیفهمد!!!!

علی.م 1391/10/03 ساعت 07:16 http://ashiane313.blogfa.com

همه محکوم در قبر تن خود
همه مصلوب در پیراهن خود
حقوق سایه ها از یاد رفتند
تمام برگها بر باد رفتند
چرا خورشید این آیینه کم سوست
چرا امسال وهم پرستوست
چرا لبخند ما شادی ندارد
چرا آیینه آزادی ندارد
چرا هجرت به ویرانی زیاد است
چرا در گرده گل اعتیاد است
چرا ما از حقایق می گریزیم
چرا ما با شقایق می ستیزیم
چرا عرفان کنار خواب ما نیست
چرا تر تیل در مهتاب ما نیست
...........................................
تمـام خانه سکوت و تمام شهر صداست
این صدای اندوهگین ماله ماست

خیابان ها و ماشین های سر در گم نمی دانند

که دنیا درد انسان معاصر را نمی فهمد


ممنون علی.م

ارمیا 1391/10/03 ساعت 09:17

خیلی قشنگ بود الی
خیلی خوب بود.
مرسی
مرسی
مرسی

وصف آیینه کار شاعر نیست، از لب خود شنیدنی هستی

کاش می شد خودت بگویی که از خودت چه تجسمی داری...


خوبی از خودتونه ارمیای نبی!

absolution 1391/10/03 ساعت 09:43

نوستالژی هایت را می خواهم...
همان هایی که طعمش فرق می کند...
همانهایی که جای دیگر، وقتی دیگر، طوری دیگر رقم خورد!!

کودکی هایم اتاقی ساده بود

قصه ای ، دور ِ اجاقی ساده بود

شب که می شد نقشها جان می گرفت

روی سقف ما که طاقی ساده بود

می شدم پروانه ، خوابم می پرید

خوابهایم اتفاقی ساده بود ...


و من تمام نوستالوژی هایم ،قصه ایست با طعم متفاوت آقااا!
طوری دیگر رقمش زدند !

تفاوت را با ما احساس کنید
(دینگ دینگ!)

ermia 1391/10/03 ساعت 10:20


همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد
زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد
سر مغرور من! با میل دل باید کنار آمد
که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد
مرنج از بیش و کم ، چشم از شراب این و آن بردار
که این ساقی به قدر "تشنگی" پیمانه می سازد
مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم
که عشق از پیله های مرده هم پروانه می سازد
به من گفت ای بیایان گرد غربت! کیستی ؟ گفتم :
پرستویی که هر جا می نشیند لانه می سازد
مگو شرط دوام دوستی دوری ست٬ باور کن
همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد

نه آهنم که فسون و فساد حس نکنم
نه کوه، تا اثر برف و باد حس نکنم

اگرچه خواسته اند آنچه قرن‌ها رفته ست
بر این قبیله آتش نژاد حس نکنم

و درد رستم تنهای زابلستان را
که درفتاده به چاه شغاد حس نکنم

ولی چگونه توانم حضورِ تیغی را
که خورد بر جگرِ اعتماد حس نکنم؟

زمین دوباره درو شد، چگونه دستی را
که زخم بر سر زخمم نهاد حس نکنم؟

:)

absolution 1391/10/03 ساعت 10:57

هه ه...

هه ه یا هه هه ؟!

گمونم همون هه ه !

هه هه از رونق افتاده !!!!

سلام عزیزم.خوبی؟ چه پست نوستالژیکی... رفتی آشپزخونه چرا؟

خوبی خانوم معلم؟


رفتیم آشپزخونه که کلا اوضاع را تحت نظر بگیریم و به وضعیت آمد و شد اهل البیت اشراف داشته باشیم و البته از خط تلفن مطبخ هم استفاده کنیم

:)

absolution 1391/10/03 ساعت 11:28

شما تو بازاری می دونی چه خبره...

ما هم ندیدیم
شنیدیم
میگند بازار که کولاکه آقااااا

از آهنگ روی صفحه وب خوشم نمیاد ولی وارد صفحه ات شدم تحت تاثیر قرار گرفتم!
اصلا کاری به بقیه نوشته ها ندارم، همون صدای آسمون و اون چند خط "این منم.." فوق العاده بود!

کلا این احساسات متناقضتون را بگردند!

هم خوش اومدنهاتون رو هم نیومدن هاتون را...

:)

بانوی.... 1391/10/03 ساعت 15:20

الی
کاش این خونه رو بدن به تو
کآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآاااش

اونوقت ازش یه قصر بساز
میقهمی چی میگم
قصری که دیدیش چشت خیرش باشه دلت .......

نمیدونم فقط

کاش بدن به تو
جای قدمهای اون زن هنوز اونجاس و نفس میکشه

خونه ی..............

هیچی فقط خوشمان امد ازش

اونوقت یه قصری میسازم
پنجره هاش آبی باشه

تو باشی و من باشم و
یک شبه مهتابی باشه!


من دلم خونمون را همینطوری که بود میخواد
همون شکلی...

صدا و نگاه اون زن همه جای اون خونه ست

کاااش بدندش به من...


+خوبی بانوووو؟
:)

رقصنده 1391/10/03 ساعت 15:24 http://sh-gh.blogfa.com

:( چه بد

نه اونقدر!

هیچی اونقدر ها هم که بده بد نیست !

:)

دوستان من،مثل گندمند!

یعنی یک دنیابرکت ونعمت، نبودن شان،قحطی وگرسنگی است
ومن چه خوشبختم که خوشه های طلائی گندم دراطرافم موج میزند
مهربانى تان راقدر میدانم وآنرا در سیلوی جان نگهداری خواهم کرد . . .

دوست من دیدنش آسان نبود

پنجره اش رو به خیابان نبود

دوست من منظره ی بسته اش

طارمی پر گل ایوان نبود

طرح زمینی بزنم دوست را

دوست من هیچ جز انسان نبود

با من و تو فرق زیادی نداشت

او فقط این گونه هراسان نبود

+دوستان من جانند
:)

saji 1391/10/03 ساعت 18:34 http://www.randeshode.blogfa.com

بوی نم خانه خفه ام کرده الـــــــــی
همه ی درد ها
خنده ها
و ترس هایش

چقدر این خانه برایم آشناست

بوی خاک میداد
بوی نم
بوی سکوت
بوی فریاد
بوی جعبه ی نبات و پولکی مامانی...
ترس داشت
درد داشت
خنده داشت (نه نداشت!)
من از این خانه هیچ خنده ای یاد ندارم جز هیجان دویدن سمت حیاط وقتی صدای قطار می اومد

می خوام بگم این خانه پیشکش
اما...
بگذار خسیس حسابم کنند
این خانه پیشکش ندارد
:(

چهارشنبه نیست اما من اومدم
بعدش بازم میام
منم خونه بچگیامو که 10 سال پیش دوباره دیدم فهمیدم چقدر بزرگ میدیدمش
اما برعکس تو من شجاع بودم
بدون ترس میرفتم ته حیاط دستشویی و خواهره که میترسید رو هم یا میرفتم دنبالشش یا میایستادم پشت شیشه تا بره و بیاد
کاش هنوزم همونقد شجاع بودم

خوب من هم که نمردم هنوز بانوی بارانی که چاهارشنبه باشه یا نباشه
:)

من یه عالمه خونه ی بچگی دارم!
.
.
اون خونه ترسناکتر از لولو و گربه هم داشت!
ولی من فقط از لولو و گربه های پشت ساختمون میترسیدم
و حالا فقط از سکوت اون خونه! و اینکه نکنه اون خونه نباشه!

:)

یاد آهنگ مرجان انداختیم بانو الی
خونه خالی
خونه غمگین . . .

خونه خالی خونه غمگین

خونه سوت و کوره بی تو

رنگ خوشبختی عزیزم

دیگه از من دوره بی تو

مه گرفته کوچه هارو

اما سایه ی تو پیداست

میشنوم صدای شب رو

میگه اون که رفته اینجاست

تو با شب رفتی و با شب

میای از دیار غربت

توی قلب من میمونی

پر غرور و پر نجابت...

ممنون ا م ی ر
مجبور شدیم یک دهن بخونیم این آواز را...
:)

پود 1391/10/03 ساعت 22:08 http://www.pud.blogfa.com

عمران 1391/10/03 ساعت 22:54 http://dooji.blogfa.com

salam be weblogam ye sar bezanid khoshhal misham mersi

خوش حال باشید آقاااا

:)

mamad 1391/10/04 ساعت 00:23

شک ندارم دست سعدی در گلستان کاشته ست
لوبیاهای همین اندوه سحرآمیز را !

در باغ دلم گرد جنون می ریزی

سر سبزترین گیاه این جالیزی

از ساقه تو به آسمان خواهم رفت

ای دوست تو لوبیای سحر آمیزی!!!

:)

mamad 1391/10/04 ساعت 00:24

مثل خورشیدی که می‌تابد به ظهر فصل تابستان
باز هم دریای چشمان مرا تبخیر خواهی کرد

کاش مولانا ببیند قهر چشمان تــــو را

تا نگوید نیست در عالم ز هجران سخت تر!

ermia 1391/10/04 ساعت 09:19

سیاوش کسرایی:

بار دگر اگر به درختی نظر کنم
یا از میان بیشه و باغی گذر کنم
چشمم به قد و قامت دار و درخت نیست
چشمم به روی نقش و نگار بهار نیست
چشمم به برگ نیست
چشمم به غنچه و گل وسبزینه خار نیست
چشمم به دستهای پر شاخسار نیست
این بار چشم من به سوی آشیانه هاست
آنجا که می تپد دل نوزاد زندگی
وندر هجوم سخت ترین تندباد هاست
آماجگاه تیر تگرگ و سنان برق
پرواز گاه خوشدلی و خانه بلاست
چشمم به لانه هاست
ای جوجگان از دل توفان برآمده
چشمم پی شماست !

وقتی که چشمت دم به دم بیت المقدس تر

بگذار من باشم فلسطینی که اِشغالم...

:)

ارمیا 1391/10/04 ساعت 09:50

سرت که درد نمی آید از سوالاتم؟
مرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم

چطور این همه جریان گرفته ای در من
و مو به موی تو جاری است در خیالاتم؟

بگو به من که همان آدم همیشگی ام؟
نه...مدتی است که تغییر کرده حالاتم

چقدر مانده به وقتی که مال هم بشویم؟
درست از آب درآیند احتمالاتم

تو محشری به خدا، من بهشت گم شده ام
تو اتفاق می افتی، من از محالاتم

چقدر ساکتی و من چقدر حرف زدم
دوباره گیج شدی حتماً از سوالاتم

دلم گرفته اگر زنگ می زنم گاهی
مرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم

***************
( مهدی فرجی )

الهی ی ی !
مهدی فرجی!

.
.
عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی

یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای از تو پریدن گذاشتی

وقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید در قفس من گذاشتی

امروز از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی

من نیستم... نگاه کن این باغ سوخته
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی

گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟

آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند
اما برای من دل چیدن گذاشتی؟

حالا برو برو که تو این نان تلخ را
در سفره ای به سادگی من گذاشتی

ارمیا 1391/10/04 ساعت 09:52

مادر به جای شیر به من شعر داده است
سنجاق کرده است به پیراهنم غزل
من با غزل بزرگ شدم باورم کنید
یعنی غزل من است ولی نه ! منم غزل
(قطعه ای از غزل امید صباغ نو)

تقدیم به پرنده ی ناباورم غزل!
تقدیم به همیشه ی غم: دخترم غزل

- «بابا چرا تو شاعر خوبی نمی شوی؟!»
هی گریه می کند وسط دفترم غزل

هی جیغ می کشد که به دنیا بیاید از...
هی مشت می زند به خودش در سرم غزل

من از وسط دو نصف شدم: مهدی ِ... همین!
و نیمه ی جدا شده ی دیگرم: غزل

از من نخواه، هیچ! که این عمر مانده را
در انتظار مرگ به سر می برم غزل

اصلا ً برو... و دختر یک مرد خوب شو
من احمقم، گهم، لجنم، من خرم غزل!

بابا تو را کتک زده؟! بابا بد است! بد!
دیوانه ام! ببخش مرا! شاعرم غزل!!

چیزی نمانده است برایم به غیر تو
اوّل غزل، همیشه غزل، آخرم غزل

:(

ارمیا 1391/10/04 ساعت 09:54

شد کوچه به کوچه جستجو عاشق او
شد با شب و گریه روبرو عاشق او
پایان حکایتم شنیدن دارد:
من عاشق او بودم و او عاشق او ...

*****
ایرج زبردست

شاید من و تو به هم نباید برسیم

تا نوبت ما هم به سر آید

برسیم

روزی من و تو به هم

خدا می داند

شاید

شاید

شاید

شاید

برسیم

خودم 1391/10/04 ساعت 09:55 http://raha70sh.blogfa.com

دنیا و همه ی انچه در ان هست
آفریده شده برای
لذت من
لذت تو
فرصت داشتن آنچه می خواهی داشته باشی را
به این سادگی خراب نکن

و ما یک عمره داریم هی تند تند تند لذت میبریم از این همه فرصت "خودم"!


مردیم از این همه فرصت و لذت :)

ارمیا 1391/10/04 ساعت 09:56

سعید قلی نژاد

****************
نگذار که بگذرد شبت این جوری

تا آب کند تو را تبت این جوری

من منتظرم دور بگردد قلیان

تا بوسه بگیرم از لبت این جوری

این شعر چه نقش و آب و رنگی شده است

انگار که حک به روی سنگی شده است

بیت لب من به روی بیت لب تو

به به! چه رباعی قشنگی شده است

ارمیا 1391/10/04 ساعت 09:57

بیهوده نه از زیاد و کم حرف زدیم

نه لحظه ای از شادی و غم حرف زدیم

تا صبح من و خدا نشستیم و فقط

درباره تنهایی هم حرف زدیم

جلیل صفر بیگی

گفتی به چه دلخوشی؟... سؤالت خوب است

گفتی که غریب... احتمالت خوب است

از شهر دلم گرفته بر خواهم گشت

ای تنهایی! سلام! حالت خوب است؟

ارمیا 1391/10/04 ساعت 10:02

نا خوانده اگر چهره گشاید چه کنیم؟
با روی سیاه خویش، باید چه کنیم؟
عمری که گذشت، با تو بودیم ای خواب
آن شب که برادرت بیاید چه کنیم؟

******
میلاد عرفان‌پور

از مهر نبرده ای نصیبی ای شب!

داری به گلو بغض عجیبی ای شب!

وقتی که تو می رسی همه می خوابند

بدجور میان ما غریبی ای شب!

ارمیا 1391/10/04 ساعت 10:10

در خواب دراز می کنم پایم را
هی می شمرم غصه و غم هایم را
از بس که به حال و روز خود می گریم
انگار که خیس کرده ام جایم را
(علی بهشت آیین )

بگذار که مشکلات را درک کنی

تا لذت کیش و مات را درک کنی

زحمت بکش این پیاز را پوست بگیر

تا فلسفه‌ی حیات را درک کنی

:)

ارمیا 1391/10/04 ساعت 10:18

خود را که به خلوتی رسانَد خورشید
از داغ دلش را بتَکاند خورشید
گفتیم غروب کرده اما انگار
رفته ست نماز شب بخواند خورشید
(میلاد عرفان پور )

شب آمده است آه! ماه اینجا نیست

یک شاعر خورشید نگاه اینجا نیست

دریا خفه کرده شاه ماهی ها را

یک ماهی کوچک سیاه اینجا نیست


پس این ها همه اسمش زندگی است....
دلتنگی ها ،
دلخوشی ها ،
ثانیه ها ،
دقیقه ها....
حتی اگر تعدادشان ،
به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد !
حسین پناهی...

همونه که میگند باید گاز زد با پوست
البته اگه قرمز باشه عمرا
ما زرد و سبزش را ترجیح میدیم خانووم
:)

یک مقدا رمن 1391/10/04 ساعت 12:26

آخ جون خاطرات بچگی !
ما هم در حین خوندم همراه شما شدیم و به خاطرات کودکی رفتیم !!
روحتان شاد که روح مارا شاد کردید !!
وب خوبی داشتید که همچنان خوب است !!

رو ح تمام نیاکانتون شاد بالاخص دوستان حاضر در جمع و پشت صحنه
نور نودال افکت تصویر بردار صدا بردار و عمه ی محترمشون :)

ermia 1391/10/04 ساعت 14:09

این همه جواب تکراری؟
بابا یکم تنوع خانم.
هر چند اون چند تا غزل عالی قدری از تکراری بودن جوابا کم میکنه.
به قول انیمیشن انقراض:
سپاسگرازم

از طبع نکته سنجان انصاف کرده پرواز
از بس که خرده گیرند ،تحسینشان کلاغی ست!
.
.
جواب تکراری به کی؟
به ارمیای نبی یا محمد یا پود یا پگاه؟!



به قول الی درحال انتشار :
Bashed!

کآش بدنش به تو

کاش بدندش به من...

الف 1391/10/04 ساعت 15:35

ناراحت کننده بود چون می دونم دل کندن از سر اجبار از خاطرات خوب دوران کودکی چقدر ناراحت کننده است .. چون طعم زندگی تو یه خونه با درختهای توت و انجیر و یاس و خرمالو و تاک رو چشیدم .. ...چون هنوز دارم خواب اون خونه رو می بینم تو رویاهام .....شفاف. رنگی .براق و زنده ... اون خونه با خاطرات قشنگش هنوز در گوشه ای از ذهن من زنده است و نفس می کشه ...
...........................
دقت کردی بچه هایی که اواخر دهه پنجاه و اوایل شصت (دوران جنگ)به دنیا اومدن چقدر توشون احسان زیاده ..من خودم 5 تاشون رو می شناسم ...

ولی خاطرات دوران کودکی من قشنگ نبود
حتی طعم انگور و انجیرها را هم یادم نمیاد
حتی دلم برای اون روزا لک هم نمیزنه
ولی خوابش را میبینم
دلم اونجا را میخواد
میفهمم خواستن تمام دوست داشتنی های گذشته را الف.


دقت نکرده بودم
اما الان که دقت کردم دیدم راست میگی
من هم هرچی احسان میشناسم مال اون موقع ست
بگردم دقتتون را خانوووم

با هر کلمه که میخوندم یاد خونهء پدری برام زنده میشد..خونه ای که هست و هربا بدون ترس از ریزش سقف توی اطاقهای خالی قدم زدم و هربار اشک ریختم

سلام الی جان
مرسی از این نوشته پراحساس
امیدوارم خونه رو به تو بدن

:)

خونه های زندگی من به ترتیب :
خونه خودمون (همین خونه ای اینجا گفتم)
خونه دختر خاله(که فقط یه سایه ازش یادمه و یه دوچرخه پلاستیکی!)
خونه سرسرا
خونه ی حاج خانوم مخابراتی ه
خونه مهناز اینا
خونه خجول
خونه نه نه جون
خونه ارباب
خونه خودمون
خونه فصیحی
خونه قاسمی
خونه کرمی
خونه کلانتر
خونه خودمون...
(همه ش را درست گفتم احسان؟!)
من از تمام این خونه ها خاطره دارم و از هر سه تا شهر...
همه ی این خونه ها را حفظم
همه شون را...
و همیشه دلم برای خونه ی خودمون و ارباب تنگ میشه
تنگ ه دلتنگی نه ها!
تنگه خفه شدن!
از این که برام زنده میشه خفه میشم
از اینکه چرا برام زنده میشه
از اینکه دلم میخوادد برای این خونه ها بمیره که چقدر محکمند و صبور...
.
.
کاش بدندش به من
اگه بدندش به من هر روز با دیواراش حرف میزنم و مهربون میشم
یادشون میندازم من کی ام
از یادشون میبرم همه ی اون روزا
یادشون میندازم همه ی اون آدما را
از یادشون میبرم همه ی اون حرفا را...
من خونه م را میخوام
کاااش بدندش به من

هنگامه 1391/10/04 ساعت 19:38

الی تو رو بخدا از این حرفها نزن خوب اینها چیه میگی

بیا زندگی کنیم عزیزم

معلومه که بیا زندگی کنیم
پ چی فکر کردی حاج خانوم؟
تا وقتی که زنده م که هیچی
وقتی مردم باید قبلش وصیت کرده باشم که حقم را پایمال نکنید ؟
خوب الان این هم وصیت دیگه
مکتوب و در ملأ عام که هیشکی نتونه زیرش بزنه و بعد وکیلم هم سر ملت را گول بماله !
تازه مایملکم را هم تقسیم کردم

هنگامه 1391/10/04 ساعت 19:39

قلمت شیرینه مث خودتت

دوست دارم هر جور بنویسی

تو خودت قند و نباتی

شوکولاتی شوکولاتی...


تو یه بستنی قمی به من بدهکاری ها!
یادت باشه

:)

درد آدم را تازه می کنی الی...توی این شهر بی سر و ته چند تا خونه هم به من بدهکارن...یکیشون رو باید آتش بزنم...هنوز وقتی از جلوش رد میشم صدای یک زن را که توی چهار سالگی ام جیغ می کشید،می شنوم...هرگز ندیدمش...صدای ناله اش اما هنوز کابوسمه...یکی دیگه اون جاییه که سه چرخه ام را توش جا گذاشتم...باید ببینم زیر اون درخت را که خانه ی غول ها بود...دلم لک زده برای نارنگی های یواشکی آن یکی خانه...دلم می خواد برم این خونه ها رو دوباره ببینم...ولی نمیشه...مال من نیستن هیچ کدوم...

من چقدر کامنتهای این پستم را گریه میکنم
اشکای لعنتی!
من گاهی خواب اون خونه ی لعنتی ارباب را میبینم که روی دیوار پستوش جای یه لکه ی خون ه
شکل ذوزنقه ست
ذوزنقه ای اضلاعش نا متقارنند!
باید اون خونه را آتیش میزدم
اما...
اما وقتی یه روز از کنارش رد شدم و دیدم خرابش کردند به جای اینکه دلم خنک بشه اینقدر توی پیاده رو گریه کردم که داشتم می مردم
من هنوز خواب اون پستو را وقتی که بیکار میشم میبینم!
خواب اون زیرزمین را
خواب اون مطبخ را
خواب اون سرو که تا آسمون کشیده بود بالا
خواب اون فوراه که تا آسمون سرک میکشید
توی تمومه اون خونه هایی که الی گذروند که هیچکدومش مال ما نبود غیر از خونه های خودمون،من فقط این خونه را میخوام
فقط این خونه!

بابک 1391/10/04 ساعت 20:14

برای همه آدمها یک خانه ، محله، کوچه، انباری و حتی آدم ترسناک وجود دارد مخصوصا برای ما بچه های دهه 60 که شبهایمان تاریک تر همیشه بود

باید توی یه روز گرم تیر ماه توی دهه ی شصت به دنیا می اومدم و توی این خونه و با اسم این زن و مرد توی شناسنامه م و با اتیکت الی تا تاریخ این طور رقم بخوره!
گله ای نیست...
برای هیچ اجباری و هیچ خونه و هیچ خاطره و هیچ آدم و هیچ دردی گله ای نیست
برای همه ش شکر
برای تمام خنده ها و خاطره ها وشبهای تاریکی که افتادند گردن دهه ی شصتی بودن و اشکهایی که خشک شدند


+گفته بودم مهندس وقتی حرف میزنی و من میخونم ،انگار که هوا خنک بشه و تمام شیطنتم رنگ ببازه و خانوووم بشم و مودب ؟!

احســــــان 1391/10/04 ساعت 20:55

به خودت ببال که اینجا به دنیا اومدی و یه روزی میتونی برای همه تعریف بکنی
بدشانس و بدبخت کسیه که هیچوقت نمیتونه برا کسی تعریف کنه که کجا به دنیا اومده
.
.
.
تیتر برگزیده سال :زایمان مادر اصفهانی در دستشویی ؛ جنین ۷ ماهه در سیفون دستشویی گرفتار شد

کم به ما اصفهانیا متلک میگن و میگن از هرجا و هر چیز و هر کس نهایت استفاده را میکنید که دیگه این یکی هم بهش اضافه شد:

برو سرچ کن و حالشو ببر

جایی توی نوشته م اثری از سر افکندگی دیدی؟
اصلا تا حالا توی این وبلاگ و توی زندگیم اثری از سر افکندگیم دیدی؟
اصلا مگه چیز سر افکنده کننده ای توی زندگیم هست که باید به خودم نبالم؟
من که حتی برای دردهام هم به خودم میبالم بچه!
من که حتی برای تمام این سالها حتی اگه ....هم به خودم و همه ی شما بالیدم
چرا فکر کردی نباید ببالم که میگی ببال؟
معلومه که میبالم
معلومه که با درد ذوق میکنم
معلومه که با عشق ذوق میکنم
معلومه که هق هق میکنم و میبالم
معلومه که چشم میندازم توی چشم طرف و براش با کمترین کلمه توضیح میدم و سر خود معطل بازی در میارم
چرا نباید ببالم
؟
تازه اونی هم که نمیتونه بگه کجا و چه طور و توی چه وضعی به دنیا اومده و توی چه زندگی و با چه دردایی بزرگ شده بدبخت نیست
آدما به خاطر چیزایی که توش دخالت ندارند و کاری ازشون برنمیاد ،بدبخت نیستند
بدبخت اونه که ...!
نه اونم بدبخت نیست
هیشکی بدبخت نیست
چند روز پیش بود به نازنین گفتم هیشکی رو بدبخت خطاب نکن
حتی اونی که بدبخته !
.
.
متلک میگند که میگند
بده به جای اینکه پول بده بره بیمارستان خصوصی خدا تومن ،رفته توی یه مکان عمومی بچه ش را به دنیا اورده؟
کلا دلشون هم بخواد.
در ضمن نطنزی بوده نه اصفهانی!
شایعه درست نکن بچه!
نفس کـــــــش...

واسه خاطره ها گریه نکن
خاطره اگه خوب بود،خاطره نمیشد. همیشه میموند. پس حتما ارزش موندن نداشته
گریه هم اگه خوب بود،همیشه بود،لحظه ای نمیومد


فعلا در دسترس نیستم

من و گریه و خاطره و خنده جزء لاینفکی از زندگی الی هستیم

اینها به زندگیم و ادامه ش و آخرش طعم میدند

همه شون برای الی موندگارند

هستند

با اینکه نیستند

ما همه ی این رویدادها را شادیم بانووو

+خوب باش،در دسترس نباش

چقدر این خونه شبیه خونه های تو قصه ها و فیلماست.چقدر اصن زندگی بعضی وقتا شبیه فیلم و قصه میشه.انگار یه حس عشق آمیخته به نفرت نسبت به این خونه داری.یه حس متناقض..مثل عشقی که آدم هم می خواد و هم نمی خوادش...مثل من!

ساعتها مینویسم
ساعتها حرف میزنم فقط برای اون یه جمله
فقط برای القای اون یه حس
برای اون یه کلمه
خیلی وقتا دیده نمیشه و حواس همه میره دنبال اون که نزدیکتره...
مهم هست و نیست!
شاپری
انگار که فقط تو فهمیده باشی این همه حرف را...

شاپری باز گوشات را بیار جلو دختر تا باز تکرار کنم...

گیتی 1391/10/05 ساعت 00:58 http://gitiii.blogfa.com

آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پراز پولک
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچک ها به یکدیگر

این روزهای سرد زمستون آآآآآآآآآآآآآآآآااای فروغ میچسبه
آآآآآآآآآآآآآآآااای فروغ میچسبه..

آن روزها رفتند...

آن روزهای خوب!!!!!!!!!!!!!!!

mamad 1391/10/05 ساعت 02:09

چنگیز هم شمشیر می انداخت وقتی
می دید این چشمان نیشابوری ات را

دل اگر خوارزم چشمانت به آتش می کشند

جرم چشمان تو با چنگیز خان ویرانگری ست

mamad 1391/10/05 ساعت 02:09

دل من پشت سرت کاسه ی آبی شد و ریخت
کی شود پیش قدم های تو اسپند شوم

این دل اگر کم است بگو سر بیاورم

یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم

خیلی خلاصه عرض کنم: دوست دارمت ...

دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم

نمی توانی مجبورم کنی

آنگونه که تو می خواهی باشم

تنها می توانی ترکم کنی

همان گونه که من

تنها می توانم دوستت داشته باشم

من، نه آنکه تو می خواهی
----------------------------------------
زنده ام با خاطراتم
دلم برات تنگ شده....
جوهر قلمم تازست تا خشک نشده بخونش....

موسی به دین خویش‌، عیسی به دین خویش‌

زنده ایم با خاطراتمون...

در و پنجره را ببند تا خشک نشه الان میام...

:)

ermia 1391/10/05 ساعت 09:20

دستت درد نکنه الی...
کلاغمونم کردی خدارو شکر
آخه عقاب ، شاهین،قنجشک،کبوتر، قمری وقتی به محمد و پگاهو .... جواب میدی بقیه هم میخونن دیگه.نمیخونن؟بعد اگر همون جوابو به یکی دیگه هم بدی تو دهات ما میشه تکراری.تو ایالت اصفهان نمیدونم چجوری میشه.
چون قافیه تنگ آید
نمیدونم شاعر به جفنگ اید؟با هونگ آید؟تخته سنگ آید؟گیج و منگ آید؟بی درنگ آید؟با سرنگ آید؟چون پلنگ آید؟
بیا این همه قافیه خفنم بهت دادم.برو یه شعر باهاش بگو حال کن.
تو به ما بگو کلاغ ما هوای تورو داشته باشیم هی
چقدر ما خوبیم به خدا
به قول الی در حال انتشار:
bashed mished.ishalla ye kharsoo poostkan giret biad aaaa sobh ta shab ye lenge pa vakhsi

ما کلاغتون نکردیم ارمیای نبی!
دست شاعر "بیدل خان دهلوی" درد نکنه که ما را در این امر و کلاغ نمودن دوستان یاری نمودند!
(در شعر مناقشه نیست دیگه خو!)
البته ما از این قلم بیت شعر خاطره ها داریم
و دیشب موقع تایپ این بیت شعر لبخند شیطانی زدیم به یاد تمام خاطراتی که با این یه بیت شعر داشتیم
(حالا نری آدمای اون خاطره را پیدا کنی و بعد بیای بگی تکراری بودها!آدمای این بیت شعر خودشون میاند اینجا را میخونند و احتمالا در همون حین سرشون را میزنند به دیوار و میگند:* "تکرارررررری" ،این بیت شعر را به من گفته بودی *و احتمالا به خونت هم تشنه بشند که بیت شعره اونا را دزدیدی !!
++جا داره از همین تریبون به دوستان حاضر در صحنه ی مشتاق و پیگیر ولی درسکوت ه الی خدا قوت بگم )
واما بعد...
منظور از تکراری به کی یا کجا، وبلاگ اوشون بود.آحه من توی وبلاگ اونا بعضیاش را خونده بودم
خو من نمیدونستم بر و بچ توی وبلاگ بقیه بچه ها هم شعرای اونجانب را میشنوند
حواسمون هست زین پس هر شعر را یه بار بوخونیم همه جا !)
گرچه اعتراف مینماییم که چند بیت از اون شعرها را همین جا برای محمد ِ"ابیات سنگین" پرو پخش نومودیم!

.
.
قافیه هات تکراریه که ارمیای نبی!
(اشاره به شعر ایرج میرزا که درمورده اون پسره ست که نه نه ش را به خاطر معشوقش میکشه ،تازه قافیه هاش هم بهتره در ضمن ما "شلنگ "هم بهش اضافه میکنیم!)
++اعتراف میکنم بچه تر که بودم قافیه ی کتابای مختلف را ردیف میکردم و براشون شعر میساختم!)
.
.
شوما که گلی ارمیای نبی
بلبلی
آلبالو
شفتالو
زرد آلو...
من ارگ بمم خشت به خشتم متلاشی
تو نقش جهان ... هر وجبت ترمه و کاشی...
(آیکونه یک الی پاچه خواره حال به هم زنه رعیت!)
.
.
به قول الی غیرتی ه در حال انتشار :
O ege ye bari dige esmi kharsoo mano byari be joone hamin beche akheriim nabooded mikoonama
o fek kardey ege kharsoom mano bokoshedam man kakemam migezed?noch dada!
man kharsoooma eyni tokhmi chesham mikham dada!
o midooni ege nabood ki beche mizayd biyad mano besooned?..o faghat nimidoonam saresh faghat kooja garm shodes ke hanooz naymedes!

ermia 1391/10/05 ساعت 09:46

راستی ادرس وبلاگتو عوض کن سرعت رفتن به گوگل رو میاره پایین.میای بزنی
google .com
ادرس تو که تو هیستوری مونده اینگونه میاد
goodlady.....
و همونطور که ملاحظه میکنید سه حرف اول مشترکه.
مسولین خواهشا رسیدگی کنن ما مجبور نشیم ادرس رو تا خرتناقش بزنیم.
با تشکر

اون باید من را عوض کنه ارمیای نبی نه من اون رو...

راستی بگردند دقتتون رو...
تا حالا متوجه نشده بودم در اول حروف مشترکند

شوما هیستوریتون را هر چند وقت یه بار کلهم پاک کنید زین پس گ گوگل را که میزنید خوده لامصبش میاد :)

+این خرتناق را دوس داشتیم
حداقل بهتر از "فیها خالدونه "!!!
مسئولین اعراب گذاری کنند تا ما زین پس از این کلمه ی مهجور استفاده کنیم
با تشکر...

متانت 1391/10/05 ساعت 09:48

دختر شیرین ...الی جان...و تو چون مصرع شعری زیبا هستی

تو آغاز و انجام یک شعر نابی

خوشا با خیال تو تصویر سازی...

متانت ،تمام متانتت را کیف میکنیم دختر...خوبی خانوووم؟

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد