_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

قصـــــــــد این قــــــــوم خطــــــا باشــــــد هـــان تـــــا نکنـــــی...

هوالمحبوب:

حالم بد بود،اونقدر بد که نمیتونستم حواسم را بدم به کلاس و همه بچه ها فهمیده بودند و هی با نگاه پرسشگرانه شون سکوت بودند و از من مستاصل تر !

داشتند داستانهایی که خونده بودند را تعریف میکردند و من بدون اینکه حرفهاشون را بشنوم با حرکت سر تایید میکردم و سرم درد میکرد و توی دلم رخت میشستند که یهو اس ام اس اومد که نوشته بود : "حافظیه ام...نیت کــــن"

ساغــر بود و من هنوز درد بودم که براش نوشتم: " فقــط احســـان ـم ... نیــت کـــردم " و بعد با تمام وجود از خدا خواستم بشینه توی شعر حافظ و دلم را آروم کنه...

بعد از چند بار تقلا که مخابرات نمیذاشت حافظ بهم برسه و من نمیدونم چرا اصرار داشتم بشنوم صداش اومد :

ای که در کشتــــن ما هیـــــــچ مدارا نکنـــی

ســــود و ســــرمایه بسوزی و محــابا نکنـی

دردمنـــــدان بـــلا زهـــــــر هلاهـــــــل دارند

قصد این قوم خطا باشد هــــــان تـا نکنـــی

رنج ما را که توان برد به یک گوشه ی چشم

شرط انصـــــــاف نباشد که مـــــدارا نکــنــی

دیده ی ما چو به امیـــــد تــو دریاســـت چرا

به تفــــــرج گـــذری بر لـــب دریـــا نکنــــی

نقل هر جور که از خلـــق کریـــمت کردنـــد

قول صاحب غرضـــان است تو آن ها نکنی

بر تـــو گر جلـــوه کند شاهد ما ای زاهـــد

از خــــدا جز مــی و معشوق تمنا نکنــــــی

حافظــــا سجـــــده به ابروی چو محرابش بر

که دعایی ز سر صدق جز آنجـــا نکنـــی./.

what's wrong with you...صدای محدثه بود که حواسم را دوباره جمع کلاس کرد.سرم رو از روی گوشی بلند کردم و حالت جدی گرفتم و پرسیدم که چرا فکر میکنه چیزی شده و وقتی جوابم را داد دست کشیدم روی صورتم.راست میگفت بدون اینکه حواسم باشه اشکام قل خورده بودند پایین و گمونم آبروم را برده بودند.دست خودم نبود،خدا اینقدر قشنگ نشسته بود لابلای بیت های حافظ که نمیشد اشک نشی!

آروم تر از این نمیتونستم باشم حتی اگه سنگ از آسمون می بارید.یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخنــد ژوکوند کشدار نشوندم روی لبهام و بهش گفتم:

-Do have any brother?

- yeah!

-Do you love him?

-Yeah!But not very much.He annoys me very much...

-But I love my Brother. You know I Do love him...

الــــــی نوشت:

هـــی ساغــــر!با تــــوأم!میگـــم...هیچــــی دختـــر!یعنی...فقط...فقط چقدر به موقع بودی!...مرسی که اینقدر به موقع بودی و هستـــی...همیــــن:)

+تایید کامنت ها سر فرصت و دقت!

خــــودم یکـــــبار رفتــــار خــــودم را بررســـــی کــــردم ...

هوالمحبوب:

همـــه گویـــند رفتــــــارم عجـــــــیب و نابـــــهنجار اســــت

و گــاهــــی مایـــــه ی شـــرم اســـت اطواری که من دارم

خـــــــودم یـــک بـــار رفتــار خـــودم را بررســــی کـــــردم

ولی دیــدم که معقـــــول است رفتــاری که مـــن دارم...!!!

شده بود عین یه قرص ماه.همه چیزش حرف نداشت.از مراسم و لباس و آرایش و پذیرایی بگیر تا لبخندش که وقتی توی اون شلوغی نگاهش میکردی ،پهن میشد توی صورتش و بهت چشمک میزد.انگار که همه ش حواسش بهت باشه .خوب از اونجایی که توی حرکات موزون استعدادی ندارم و نداشتم توی "کــِـل کشیدن " که هنر تخصصی م هست سنگ تموم گذاشتم و چشم فک و فامیل دوماد را ترکوندم و تمامن انگشت به دهنشون گذاشتم و هی ذوق به دل "بهاره" نشوندم :)

بهاره خونواده ی گرم و خیلی صمیمی داشت و قرار شده بود از اونجایی که خواهر نداره من و دو سه تا از همکارا که به صورت خیلی ویژه دعوت شده بودیم واسش سنگ تموم بذاریم و جای تموم ه خواهرهای نداشتش را براش پر کنیم.

آخه خوب میدونستیم و میدونیم که آدم شب عقد و عروسیش با اون همه استرس و دلهره و اضطراب از کم و کیف مجلسش چقدر دل نگران و چشم انتظار دیدن با شکوه برگزار شدن مراسمش ه و چقدر دلش میخواد ذوق و شوق و شادی را توی چشم تک تک آدمها از خوشبختیش ببینه.

وقتی عزم رفتن کردیم و مامان بهاره به اصرار ازمون خواست برای شام که فقط مختص فامیلهای نزدیک عروس و دوماد بود بمونیم ،و ما هم که از همون اول منتظره همین بودیم با صرف چندتا تعارف و "تو رو خدا راضی به زحمت نیستیم و بذارید بریم بچه مون روی گازه ..." و البته دلهره از اینکه نکنه با تعارفمون قبول کنند که ما از خدمتشون مرخص بشیم ،باز لباس عوض کردیم و بالا نشین مجلس شدیم ...!

میدونستم تا شام آماده بشه و مراسم آتیش بازی و رقص و پایکوبی اجرا بشه میشه نصف شب.برای همین خرامان خرامان رفتم پیش مامان بهاره و خواستم یه جایی برای خلوت کردن و چنگ به دامن خدا زدن که از این اقبال ها هم نصیب ما کنه بهم نشون بده.مسئول پذیرایی سالن گفت که نماز خونه بسته ست و همونجا باید آویزوون ه خدا بشم.مامان بهاره یه مهر پیدا کرد و مسئول پذیرایی هم از چادرش که بوی گوسفند مرده میداد گذشت و با یه سفره که زیر پاهام پهن کنم ما رو رهسپار راهروی پشت سالن که رفت و آمد کمتر بود،برای خلوت کردن با خدا توی اون دیمبول دامبول ِ مراسم کرد.

همین که چادر انداختم روی سرم از عطر و بوی چادر داشتم منفجر میشدم اما رو کردم به خدا و گفتم کاری به شمیم گوسفند مردگی ِ چادر نداشته باش،ببین من با این همه آرایش و پیرایش و به به و چه چه چقدر باحالم که اومدم روبروت نشستم،اگه راس میگی محو اینا بشو و از عطر این چادر بگذر و چارتا فرشته های پـُـر پـَر و پیمونت را بفرست بیاند از جلوم رد بشند شاید چشم یکیشون من را گرفت...!

چادر مشکی پر از شمیم بهاری را کشیدم توی صورتم که نکنه چشمم به کسی بیفته و چشم کسی به من و میون ه "امشب شوشه لیپه لیلیونه...امشب شوشه یارم برازجونه "سفت خودم را گرفتم که اعضا و جوارحم فکر حرکات موزونی که هیچ توش استعداد نداشتند را نکنند و قامت بستم به غفوریش .

صدای مبهم آدمای دور و برم را میشنیدم که من را مخاطب قرار میدادند اما هی زور میزدم و بهش میگفتم کاری کنه که نشنوم چی میگند که یهو خیر سرم ناراحت یا خوشحال نشم و اصلن برام مهم نباشه و کلن حالا که چی؟؟؟!!!

مراسم آویزون شدن از خدا که تموم شد  به محض اینکه سر از روی مهر بلند کردم یه جفت پای مردونه جلوی چشمم دیدم و کنارش یه دنباله ی پیرهن سفید و بلند زنونه!

سرم را که بلند کردم بهاره و دوماد با چشمای متعجب صاف جلو چشمم ایستاده بودند و فیلمبردار هم پشت سرشون و منتظر بودند من راه را باز کنم تا برند توی سالن غذایی که من به درش تکیه داده بودم!!!

دلم نمیخواست با این قیافه جلوشون ظاهر بشم و بیشتر ناراحت و معذب این شدم که نمیدونستم چند دقیقه ست منتظرند و ایستادند که من راه را براشون باز کنم .

زود چادر را کشیدم عقب از توی صورتم و تند تند سفره ی گل قرمز زیر پام را جمع کردم و کفشهام را هل دادم زیر میز و تا اومدم حرف بزنم ،بهاره من را به دوماد معرفی کرد و منم دهن باز کردم تا اظهار خوشبختی و مبارک باشه حواله ش کنم که نمیدونم چرا یهو به دوماد گفتم:"قبول باشه!" و دوماد هم پشت بندش گفت :" از شما هم قبول باشه !" و منم عین احمق ها گفتم :"قبول حق!" .که یهو صدای خنده ی بهاره و فیلمبردار کل راهرو رو پر کرد و من از خجالت مـُردم و دوماد هم از خجالت شده بود عین لبو !

خوبی ه شوخ بودن و دختره خوبی بودن به اینه که همه خیال میکنند توی جدی ترین حالت تو داری شوخی میکنی و هیچ متوجه نمیشند هول کردی و زود میتونی ماجرا را جمعش کنی و انگاری حالا من باید کاری میکردم که رضا احساس معذب بودن و خجالت نکنه.واسه همین زود خودم را جمع و جور کردم و گفتم حالا بعد از قبول بودنهاش ایشالا مبارکتون باشه و دوماد هم که میخواست خودش را ریلکس و آروم نشون بده یه Thank you حوالمون کرد و ما هم یه You're welcome تقدیمشون کردیم و با بوسه ای که روی گونه ی بهاره نشوندم هدایتشون کردم به سمت سالن غذا که مراسم معنوی ِ حرکات عاشقانه ی مصنوعی را از خودشون جلوی دوربین متشعشع کنند تا سندی بشه برای روزهای بعدی ِ زندگیشون و باز خرامان و کـِـل کشون رفتم توی مراسم تا به ادامه ی وظیفه ی خواهریم برسم...

الـــــی نوشت :

یکـ)که بی دو چشمت... سبو سبو می... اثر ندارد.    سحـــر را بخوانید 

دو) بعضی زخم ها را باید درمان کنی تا بتونی به راهت ادامه بدی.بعضی زخم ها باید باقی بمونه تا هیچ وقت راهت را گم نکنی.

سهـ) نفرت آسان تر بود.اگر از آن ها متنفر بودم میدانستم باید چه کار کنم.نفرت روشن و واضح است،فلزگونه،یک سویه ، بی تزلزل،برعکس عشــــق...|چشــــم گربـــه - مارگارت اتوود|


مــن خودم پیش پیش میمیرم،دیگر اینقدر ماشه را نچکان...

هوالمحبوب:

مــاه مـُـرداد بی تــــو میگــــــذرد،حــیف ایـــن هفـــــــت تیــــــر خالـــــی نیــــــــــست

مـــــــن خــــــودم پیــــــش پیـــــش میـــــمیرم،دیــگر اینقـــدر ماشـــه را نچـــکان...

الـــی نوشت :

یکـ) باز می لرزد دلم ، دستـــم...

دو) من این شع ـــر و صـــدا را می میـــرم.گفته بودم ، نــه؟


فقـــــط بخـــــواه به پایـــــت نمـــــرده جـــــان بدهـــــم...


+کم کیفیتی فایل را به شع ـر محشر و صدای معرکه اش ببخشیــد :)


فـــرسنــگ ها از قیـــل و قال عاشقـــی دورنـــــــد...

هوالمحبوب:

فـــرسنــگ ها از قیـــل و قال عاشقـــی دورنـــــــد

هـــنـــد و سمرقـــند و بخـــارا را نمـــی فــهمند ...

باز موقع رفتنش شد و باز لقمه ش را از تو کیفش در اورد و پشت بندش هم گفت :" بشینم صبحونه م را بخورم بعد برم خونه".بهش گفتم :خانوم فلانی تا خونه تون که ده دقیقه بیشتر راه نیست.خوب برو خونه یه دل سیر ناهار بخور .آخه یه لقمه چیه به اسم صبحونه میخوری؟

چادرش را روی سرش صاف کرد و بادی به غبغبش انداخت و گفت :"شوهرم دعوام میکنه ببینه لقمه صبحونه م را نخوردم.باید بخورمش و برم.خیلی روی غذا خوردنم تاکید داره"

خانوم بهمانی که داشت گوش میداد انگار که بخواد از معرکه جا نمونه با حالت نزاری گفت :"شوهر منم خیلی روی خورد و خوراک من حساسه.همه ش با هم سر غذا خوردن بحث داریم.بهم میگه راضی نیستم ازت اگه از خورد و خوراکت کم بذاری".

خانوم گـُل مـَن گـُلیان هم زود پرید وسط بحث و گفت:منم هر موقع غذا نخورده از خونه میزنم بیرون ،بابام تا شب لب به غذا نمیزنه تا برگردم.واسه خاطر بابام هم شده باید غذا بخورم.گاهی وقتی عجله دارم لقمه میگیره دم در خونه بهم میده تا توی راه بخورم...."

خانوم چغندریان هم که فکر میکرد کلاه سرش رفته که خودش و مهر و محبت شوهرش از چشم بقیه پنهون مونده خودش را چسبوند به بحث و گفت:"وااای من که دیگه خسته شدم از بس شوهرم صبح تا شب و شب تا صبح میگه به خودت برس و من زن لاغر مردنی دوست ندارم و اگه یه کیلو کم کردی میفرستمت خونه بابات!"

خانوم سکنجبین هم که تازه از راه رسیده بود هم ادعا میکرد که فقط کافیه لب تر کنه چی دلش میخواد تا دوست پسرشون به طرفه العینی بیاد دم آموزشگاه و همون جنس آرزو شده را تحویل بدند تا خانوم روحشون مستفیض بشه و بچه ش نیفته!!!

و من هیچ وقت این آدم ها را درک نکردم و نمیکنم.آدمهایی که اگه یه خورده بهشون روو بدی و بحث عشق و عاشقی و نجواهای عاشقونه را پیش بکشی تو رو تا توی اتاق خواب و حرفای یواشکی که فقط توی گوش اونا گفته شده میبرند تا بهت بگند و بفهمونند و به رخ بکشند که چقدر دوست داشتنی اند و آقاشون کمتر از آقای شما بهشون علاقه نداره!

یاد  این داستان که چند وقت پیش خوندم افتادم و خنده م گرفت و باز گوشم را دادم دست این کشمکش خاله زنکونه ی عاشقونه که کی کیو بیشتر دوس داره و کی قراره کیو به خاطر غذا نخوردنش دوست نداشته باشه و همینطور نیشم شل بود و ماجرا را دنبال میکردم که خانوم بند تنبونی انگار که تازه به صرافت بیفته که چرا من چپ چپ نگاهشون میکنم و با این همه زبون درازیم ساکتم و فقط سرم با تغییر متکلم بحث میچرخه اون سمت و نیشخند میزنم گفت:شما چرا چیزی نمیگید و ساکتید؟

نیشم را بستم و نگاهم را پهن کردم روی زمین و به حالت درموندگی درست همون جوری که اونا دلشون میخواست یکی از این همه علاقه ی عباس آقاهاشون حسرت بخوره و به سر منزل مقصود برسند و روحشون شاد بشه گفتم :"چی بگم والا؟ما که نه عباس آقا داریم برامون غش و ضعف کنه که چرا هیچی نمیخوری،اگه نخوری میفرستمت خونه نه نه ت.نه بابامون دنبالمون میدوه تا در خونه و بعد برای همدردی با شیکم ه گرسنه ی من تا شب کف و ضعف کنه.نه کشته مرده مون پرده از رخ میکشه زیارتش کنیم که بعد دلم مثلن سیب بخواد نصف ه شبی تا مثل حمید مصدق واسم درخت سیب بدزده بیاره در خونمون تا از حسرت نخوردن ه سیب بچه م مونگل به دنیا نیاد و بعد هم بگه این درخت را تا صبح تموم میکنی و گرنه شیرم را حلالت نمیکنم!...ما فقط یه داداش داریم تا بحث غذا و خوراکی میشه و میگیم گشنمونه با نهایت عشق و علاقه میگه بـُپـُکـی! بیا منـم بخور!"

یه نگاه به ساعت کردم که میگفت دیر شده و انجمن زنان ِ کشته مرده دار که از حرف من روی زمین غـَلت میخوردند از خنده را با قصه های مسخره ی عاشقونه شون تنها گذاشتم تا باز مثل احمق ها متر بردارند سر اندازه گرفتن عشقی که هیچ ازش نمیفهمند و سر در نمی اوردند،و جمله ی عاشقونه ی داداشم که هیچ متری نمیتونست عیار محبتش را بسنجنه و اندازه بگیره را بغل کردم و رفتم سر کلاس...

الـــی نوشت :

یکــ ) یک روزهایی نه خیلی دور،تمام بهـــار را با این شعر سر کردم.از بس گوش میدادمش گوشم زنگ میزد اما هیـــــچ خسته نمیشدم.صبح...ظهر...شب...نیمه شب...یک روزهایی رفیق گرمابه و گلستانم بود این شع ـر.هنوز هم شنیدنش مرا میبرد به همان بهار لعنتی که دور میشدم از تمام دنیا با شنیدنش و غرق میشدم توی ِ....

همین صدا بود که یک روز گفت :الـــی خود ِ شع ـر است!" دروغ چرا؟ از ذوق مــُردم از این تعریف!قشنگ ترین توصیف زندگی ام بود و من ... و من از همان روز شدم "دختری که شع ـر شد " ...

با این صدا مرداد را لطیفتر نفس بکشید >>> فـرسنگ ها از قیل و قال عاشقی دورنــد..."

دو )با موزیک این وبلاگ شوق شوید و با خواندن جمله اش درد...!همان موزیکیست که قرار بود بزنید به نام مـــا !

چقدر خوبه صبح که از خواب بیدار میشی سردت میشه.

این یعنی اینکه خبر آمد خبری در راه است...:)

بــــاز هم مــــــال خودت بـاش ،خـودم مـــــال تـــوأم...

هوالمحبوب:

زنـــدگـــــی زیــر ســر تــوســــت اگـــر لــج نکـــــنــــی

بــــاز هم مــــــال خودت بـاش ،خــودم مـــــال تـــوأم...

داد که میزنـی لال می شـوم...داد که میزنـند لال می شوم...داد که میشنوم لال می شـوم.

دست خودم نیست.همیشه وقتی صدای آدمی بلند میشود و هجوم می آورد به سمت گوشهایم لال میشوم.چه مخاطبش من باشم چه نباشم.خوب صد البته وقتی مخاطبش من باشم فرق میکند و این بار باید تمام سعیم را بکنم که وسط ماجرا بدون اینکه کسی بفهمد که ترسیده ام ،نمیــــرم!دست خودم نیست.از اول هم دست خودم نبوده!از یکی از چیزهایی که همیشه از همان اول وحشت داشتم همین داد شنیدن بوده!

درست مثل وقتی که محمد و نفیسه با هم بحث شان میشد و قهـر میکردند و من ه زبان درازه پر حرف،لال میشدم و نفیسه میگفت "الــی!جوری رفتار میکنی که آدم خیال میکند دعوای ما تقصیر توست "و من لبخند میزدم و هیچ وقت نمیگفتم که از " داد شنیدن" میترسم.

درست مثل همان شب که بعد از آن همه انتظار و نگرانی،حرفهای پر از دردی را خواندم و از همان لحظه تا فردا توی هزار توی خلوتم گم و گور شدم تا با خودم و این بازی ِ مسخره ای که جدی شده بود و کلمه هایی که شنیده بودم و آدم های ماجرا کنار بیایم و موبایلم از زنگ خوردن نمی ایستاد و من فقط اشک میریختم که چقدر راحت بازی خورده ام و وقتی شب سر و کله ام پیدا شد و از خلوتم زدم بیرون و هیچ توضیحی نداشتم بدهم،عباس آقا بلند فریاد میکشید که نگرانش کرده ام و گفت که "سادیسم" دارم که بی خبر گم و گور شده ام و همه را نگران کرده ام!و من درد میکشیدم که محکوم به شنیدن حرفهایی هستم که حقم نیست ولی لال شده بودم در برابر فریادها!

یا درست مثل همان شب کذایی که آن رعیت ِتمام عیار بعد از فریادهای من،داد میزد که قد من نیست و خیلی از من و امثال من بزرگ تر و گنده تر است و اگر اراده کند همین حالا میتواند درست مثل پیغمبرها روی آب راه برود،یا همان روز که با کمال وقاحت دست و پا میزد که الـــی یک روز مختار میشوی و به خونخواهی برمیخیزی و باید دست به کاری زنی که غصه سر آید.آن روز هم با اینکه باید تمام دردم را کشیده می زدم توی صورتش اما لال شده بودم در مقابل فریادهایی که همیشه شنیدنشان من را میترساند...

درست مثل وقتی که می تی کومون عصبانی میشود و من توی دلم هی تند تند عددها و ستاره ها و گوسفندها و گلهای قالی و تمام عناصر و اشیا دنیا را می شمارم که حواسم جمع شمردن شان شود تا خودم را نبازم و گریه ام نگیرد.

یا درست مثل همان عصر جمعه که توی مترو آن مرد با آن زن و بچه ی بیچاره اش کنار هم ایستاده بودند و مرد با الفاظی که من نمیشنیدم با مردی دیگر که توی شلوغی هلش داده بود درگیر شده بود و زن و بچه اش از خجالت و ترس مثل بید میلرزیدند و مانع دعوا میشدند و من از ترس زل زده بودم روی زمین و تند تند توی دلم با خودم حرف میزدم که صدایی نشنوم و شانه ات را محکم گرفته بودم و گمانم ناخنهایم را با شدت توی بدنت فرو کرده بودم که ناگهان پرسیدی "خوبــی الـــی؟ " که به خودم آمدم و نگاهم رفت روی انگشتهایم که شانه ات را چنگ زده بود و کلی خجالت کشیدم و خودم را جمع کردم و لبخند زدم که "خوبـــم!"

دست خودم نیست.دست خودم نبوده.اگر حرف بزنم گریه ام میگیرد و من هیچ دلم نمیخواهد ضعیف جلوه کنم و بشنوم که الی با این همه دب دبه و کب کبه و ادعا سر ِ یک داد زدن این همه خودش را می بازد و بعد گزک دست این و آن بدهم که هی دادهایشان را هوار کنند روی سرم تا لال شوم.

وقتی داد میزنی می میرم.فرقی نمیکند مقـصـر باشم یا نه.لال میشوم و تو می پرسی که سکوتت یعنی چه؟و وقتی به زور برای اینکه عصبانی تر نشوی حروف را کلمه میکنم و "نمیدانم" را از دهانم پرت میکنم بیرون،تو عصبانی تر میشوی و من باز میترسم و لال میشوم.

درست مثل آن بعد از ظهر لعنتی ِبعد از مسافرتت که همه ی زورم را زده بودم و پا روی تمام دلتنگی ام گذاشته بودم و ارتباطم را کم کرده بودم تا دغدغه ات من نباشم و از مسافرتت لذت ببری و حالا محکوم شده بودم به دوری کردن و کلافه کردنت.معلوم بود پر از عصبانیتی ولی زور میزدی با آرامش حرف بزنی.گفتی دیگر هیچ وقت اینقدر از تو فاصله نگیرم ،گفتی وقتی دردی هست حرف بزنم.گفتی دوری نکنم و گمان نکنم این دوری کردنم به نفع توست.گفتی به جای تو تصمیم نگیرم.گفتی...

دلم نمیخواست حرف بزنم و وقتی اولین جمله ی به قول تو بی انصافانه از دهانم سرک کشید بیرون،درست مثل شب قبلش تو داد شدی و من لال...!

نمیدانم!شاید "به قول تو "بی انصاف شده بودم،بهانه گیر شده بودم یا دلم برای به هم خوردن آرامش و احساسی که بینمان بود تنگ شده بود ولی....ولی لال شده بودم و دلم میخواست برای این داد زدن هایت دوستت نداشته باشم.

آنقدر عصبانی بودم که اصلا کاش میتوانستم دوستت نداشته باشم و بشوم همان الـــی ِ سرخود معطل که هیچ برایش مهم نیست حرفش تــیر بشود بر دل کدام مرد!

حالت بد بود،میدانستم.حالم بد بود،نمیخواستم بدانی!

خودم را به سختی جمع و جور کردم که انگار نه انگار و بعد از یک سکوت طولانی،با لحنی سرد گفتم:"اصلا مهم نیست!میشه آروم باشی؟"

انگار تیرم را بدون آنکه خواسته باشم رها کرده بودم سمتت که گفتی خرابتـــر از این نمیتوانستی باشی.میدانستم پر از عصبانیتی،نمی خواستم بدانی پر از عصبانیتم.

جسورتر شدم و پرسیدم:"میشه بگی غرامت ِ این همه خرابی چقدر میشه پرداخت کنم؟"

میدانستم داری درد میکشی و نمیخواستم بفهمی که...و انگار فهمیده بودی دارم درد میکشم که گفتی:"من مـال تـوأم.آدم بابت مایملکش غرامت نمیده ."

درست خورد به هدف!تیــری که به سمتم رهـــا کــرده بودی را میگویم!چرا که هیچ گمان نمیکردم اینقدر زود عصبانیتم فرو کــش کند،ترسم رخت بربندد،دردم التیام پیدا کند،حالم دگرگون شود ،همه چیز را فراموش کنم،و این بار من خراب تر شوم و بغضم اشک شود و بگویم که "چقـــــــــدر دوستــــــــت دارم..."

الــــی نوشت:

یکـ) " خـوب ِمن بـد به دلت راه مـده چـیزی نـیست..."  فقط خواستم گوش کنـید.من را با خودش میبرد به ...!

دو) هــــوا درست و حسابـــی ست و زنــدگــی معــرکه است             زیتــــــا را بخوانیــد

سهـ)عاشق مداد ِ ســاره ام با این نقش هایی که میزند.اصلا موجود عجیبی ست این دختر .

چاهار)روزه داران مـــاه نــــو بیـــــنند و مـــا ابـــــروی دوســـت...          فــطــر مبــارک :)


یـــک قــــطــره مـــرا ببـــــوس بـــاران عــــزیـــز...!

هوالمحبوب:

خشــــکــــید دوبــــاره غنــــچــــه ی لبــــهــــایــمـ

یک قــــطـره مـرا ببـــــوس بـــاران عــــزیـــز...!

امشب دومین شب بود که دوباره پتوی مسافرتی ای که آرش-شوهر هاله-توی یه اردی بهشت بهم کادو داده بود را دست گرفته بودم و داشتم با مفاتیح سفید و تسبیح شب نمایی که مامان فرزانه هم چندتا اردی بهشت قبل ترش توی یه چاهارشنبه روبروی یه گنبد فیروزه ای وقتی که پر از هق هق بودم گذاشته بود کف دستم، راه افتاده بودم برای الغوث الغوث سر دادن.

میگم دومین شب چون شب اول خواب موندم ،درست مثل تموم ه اون چند صد و چند تا نماز صبح یا مثل اکثر وقتهایی که وقتی وقتش میرسید ،من نبودم و انگاری قرار بود نباشم!شب اول با تمام اشتیاقم خواب موندم و وقتی بعد اذان صبح بیدار شدم کلی عصبانی بودم و خواب موندنم را انداختم گردن هزار تا اتفاق و بهش گفتم :"تو که دلت اینقدر ازم پر بود نیاز نبود دیگه خوابیدنم را زهرم کنی!یه کلمه میگفتی نیاز نیست بیای اشک تمساح بریزی تا من راحت کپه مرگم رو بذارم!"

امشب دومین شب بود و  درست شبیه شب قبل که خودم را کشونده بودم تا مراسم احیا ،لحظه ی ورودم باز "یا نورَالنور...یا مُنوِر النور...یا خالِق النور..." را شنیدم و این بار نمیخواستم از این حسن تصادف بی تفاوت بگذرم و کلی حس خوب بهم دست نده.باز همون فراز بود که من عاشقش بودم .همون نـــــور که توی این تاریکـــی ه لعنتی خیلی میچسبید.امشب دومین شب بود که با شنیدن "نـــور" رسیده بودم.

یه چکه قل خورد روی صورتم!تعجب کردم.بغضی نبود که بخواد اشک بشه.فقط ذوق بود.پس چرا صورتم نمناک میشد؟باز یه چیکه ی دیگه...باز یه چیکه ی دیگه و هی تند تند صورتم خیس شد!

باورم نمیشد.توی گرمای جهنمی تابستون داشت بارون می اومد.درست توی شبی که پر از نور بود داشت بارون می اومد.

بوی خاک بارون خورده مستت میکرد و بارون می اومد و رحمتش رو روی سر همه به یه اندازه می ریخت.درست لحظه ی یا نوراً فوق کل نور و یا نوراً لیس کمثله نور.

مطمئن بودم این بارون استجابت دعای یکی از این آدمایی ِ که امشب خدا را زار زده.مطمئن بودم بغض آسمون به خاطر یکی از همین آدما بود که دل شکسته تر از بقیه ست.

یعنی چی دلش را اینقدر به درد اورده بود و شیکونده بود که توی دل آسمون اینطوری ولوله بود و خدا اینطور براش بی قراری میکرد؟

نم نم بارون شد شرشر بارون و صدای "الغوث الغوث" گفتن جمعیت رفت به آسمون.

همه از صدقه سر همون دلی که آسمون را اینطور بی قرار کرده بود داشتند صداشون را میرسوندند اون بالا و کیف میکردند اون هم درست لحظه ی "نــــور".

زیر بارون گرمم بود! بطری آب یخ را لاجرعه سر کشیدم ولی باز گرمم بود و بدجور عطش داشتم اون هم درست لحظه ی "نـــــور".

پتوی مسافرتی ای که آرش-شوهر هاله-هزار روز پیش اردی بهشت ماه بهم کادو داده بود را پهن کردم و نشستم روی زمـــین و چادر را کشیدم روی صورتم و از ته دل برای همه شون دعا کردم.بهش گفتم که نکنه تمام "نور" های زندگیم را به خاطر دعای من ِ "تاریک" که دست به دعا شدم نگاه نکنه.که نکنه به خاطر ِ من ِ سیاه،چشم ببنده روی تموم ه آدمای سفید ِ زندگیم.که نکنـــه ...

بارون می اومد و اشک آسمون و اشک آدمای زیر بارون یکی شده بود و "نــــور" بود که جاری بود...

الـــی نوشت :

یکــ) نعمت آسمان فقط باران نیست.گاهی خدا عزیزی را نازل میکند به زلالـــــی "بــــــاران".

دو) خیلی دعا کردم که بیمار شما باشم

دیوانـــه ام! امـــا شفــا هــــــرگز نمیخواهم

سهـ) صــــدای قلبــــش...

چاهار)یادم بندازید یک بار بیام اینجا بنویسم چقدر از این سریال "مادرانه " متنفرم.یادم بندازید از سیر تا پیاز لحظه هایی که پای این سریال ناسزا گفتم و اشک ریختم و بغض کردم و توی دلم ضجه زدم رو بنویسم.یادم بندازید از تک تک آدمهاش بنویسم.من زود فراموش میکنم ولی شما یادم بندازید بنویسم که...


+شاید مدتی ننوشتم.زنده ام و همچنان دختری خوب!

فقط هوا بس ناجوانمردانه گرم است           



زهــــر دوری باعـــث شیرینــــی دیــــدارهاست...

هوالمحبوب:

زهــــر دوری باعـــث شیرینــــی دیــــدارهاست

آب را گــــرمای تــــابســــتان گـــوارا میکند...

باید درست همین الان ،همین الان که یه عالمه نوشابه ی سیاه خوردم و یک تانکر آب ، و دارم دست میکشم روی شکم ورقلمبیدم و با خودم فکر میکنم که اگه یه چنگال بکوبونم توی شیکمم میتونم عین کارتون تام و جری که وقتی چنگک با شدت فرو میرفت توی شیکم ه پر از آب تام و با شیکم سوراخ سوراخش میتونست گلهای گلدون را مثل آب پاش آب بده، میتونم تموم ه گلها و درختای باغچه و کوچه را آب بدم یا همین الان که فرنگیس داره صدام میکنه برم هندونه بخورم و بهش میگم به جان بچه ی آخرم نمیتونم تکون بخورم و اگه لب به هندونه بزنم رسماً ترکیدم ،تو زنگ بزنی بهم و بگی درست سر کوچه روبروی آژانس هواپیمایی به دیوار تکیه زدی و دلت تنگ شده و میخوای قبل ازاینکه بری خونه بدوم بیام پیشت ؛تا من نفهمم چه طور روسری آبی ِ فرنگیس را از روی تختش بر میدارم و میندازم سرم و چادر فاطمه را از توی اتاقش کش میرم و خودم را تند تند میرسونم سر کوچه ای که تو خسته به دیوارش تکیه زدی و از توی همون تاریکی میشه تمومه نگاه و نقش و نگار صورتت را حدس زد.

من از دیدنت بال دربیارم و ذوق مرگ بشم و تو بهم زل بزنی و سرتا پامو برانداز کنی و بهم بگی چقدر دمپایی هام قشنگه تا من تازه یادم بیفته با چه قیافه ای جلوت ظاهر شدم و چادرم را بکشم روی دمپایی ِ صورتی حموم و از خجالت دلم بخواد آب بشم برم توی زمین و تو بهم بگی که چقدر چادر بهم میاد و من هیچ گول نخورم از حرفت و زبون درازی کنم و بگم :من همه چی بهم میاد!

باید درست همین الان صدای نخراشیده ی موبایلم بلند بشه تا من تا سر کوچه پرواز کنم و بعد بشینیم لب جدول خیابون،درست روبروی آژانس هواپیمایی و در جواب ِ "چه خبر" گفتنت تموم ه روزی که گذشت را تند تند با تکون دادن دستام تعریف کنم و هیچ برام مهم نباشه مثلن همین خانم اعظمی که قرآن خون ه و سر ساخت و ساز ِخونه ش با بابا چپ افتاده و منتظره یه آتو بگیره و یه ماجرا عـَلـَم کنه وقتی داره از مراسم دعای طیبه خانوم برمیگرده ،درست موقع عبور از خیابون من را ببینه و بعد بیاد با آب و تاب یه عالمه قصه های خاک برسرانه ای از کارهای هرگز نکرده ی من و تو توی محل تعریف کنه و توی دلش عروسی بگیره که "بفرما!اینم از دخترش!!"

بایدخونتون همین خونه ی دیوار به دیوارمون باشه ،همین خونه ی سمت چپی تا درست چند ساعت دیگه درست بعد از هزاران بار "یا ساتـِر کُلِ مَعیوبٍ یا مَلــجَأ کُــلِ مــَطرودٍ ..."گفتن که دلم بدجور شع ـر میخواد و تو پر از حرف و سکوتی از دیوار برم بالا و بیام روی پشت بوم پیشت و کتاب "گربه ی من نازنازی ِ " را که یه بار واست خوندم با خودم بیارم و هی برات بخونم "گربه ی مصطفی بلاست...بهونه گیر و بد اداست " و گربه ی مصطفی بشم و تو بخندی و درعوض تو با اون صدات برام "فاضل " بخونی که "همراه بسیار است اما همدمی نیست ..." تا من یه عالمه دلخور بشم از خودم که انگار همدم نیستم و بهت بگم مگه من مرده م؟ و توی گوشت "یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا..."زمزمه کنم.

باید تو باشی و من باشم و زیر آسمون ستاره بارون هی شعر بخونیم و حرف بزنیم و من یه عالمه خاطره ی یواشکی یادم بیاد و بی توجه به اینکه شاید بعدها به روم بیاری یا از درگیری های ذهنیم و شنیدنش ناراحت بشی آروم آروم تعریفش کنم تا تو چشمات سنگین بشه و خوابت ببره و من هیچ نگران نخوابیدنت تا صبح نباشم و فردا صبح همین خانم "گاف" ،پیرزن همسایه،همین که همیشه به سر ِمن قسم میخوره،از نجواهای عاشقانه من و تو که تا صبح از توی تراس خونه ش شنیده برای دخترها و پسرها و نوه هاش حرف بزنه و اون ها همه تایید کنند که این دختره از روز اولم معلوم بود چه جونوری ه و تا من را توی کوچه میبینند "استغفرالله استغفرالله " راه بندازند که دیشب به جای "الغوث الغوث" و التماس برای بخشش و توبه،"خاموش مکن آتش افروخته ام را..." سر دادیم و من خنده م بگیره از تموم ه آدمایی که نمیفهمند و وقتی تو رو دارم هیچ برام مهم نباشه که به چشمشون قدیس ِدیروز محلشون شده... لا اله الا الله!

باید درست همین الان ،همین الان که دلم میخواد همسایه ی دیوار به دیوارمون بودی یا سر کوچه منتظر ِ من تا از راه برسم تا تو به دمپایی های صورتیم بخندی ، اسمت نقش ببنده روی صفحه ی گوشیم و اولین چیزی که بهم میگی اینه که "چقدر دلت تنگ شده و کاش امشب،فقط همین امشب این همه کیلومتر بینمون نبود ..."و هیچ یادت نیاد چقدر ازم دلخوری و یا اینکه من اونی نبودم و نیستم که تو فکر میکردی...

الـــی نوشت :

یکـ) در کوچـه های کوفـه صدای عبـور کیـست؟...امشب از اون شبای در سر شوری دارمه ها!

دو) یا نورَالنور...یا مُنوِر النور...یا خالِق النور...یا مُدبر النور...یا مُقدِرَ النور...یا نورَ کُل نور...یا نوراً قبل نور...یا نوراً بعد کل نور...یا نوراً فوق کل نور...یا نوراً لیس کمثله نور... "عاشق این فرازمــ. از بس که پر ِ نور ِ"

سهـ)من هیچ وقت دوستام را وسط راه رها نکردم.اونا خودشون جایی که خواستند پیاده شدند و من فقط به پیاده شدنشون کمک کردم.همیــــــن...

تا بـــاد ز دنیــــای شمــا قسمتـــم این بــــاد...

هوالمحبوب:

مــــن با غزلـــــی قانعــم و با غزلـــی شـــــاد

تا بـــاد ز دنیــــای شمــا قسمتـــم ایـن بــــاد...

مثلا ساعت دوازده و چند دقیقه ی نیمه شب باشد و من دلم بدجور بهانه بگیرد و بالشت زیر سرم گوشهایم را گاز بگیرد و تختم پنجول بکشد روی بدنم و دلم درست همان دوازده و چند دقیقه ی نیمه شب دلش یک کیف سفید بخواهد و یک نوشابه ی سیاه!

آنقدر که حس کند اگر دقیقن همان ساعت دوازده و چند دقیقه ی نیمه شب یک کیف سفید داشت و یک نوشابه ی سیاه چقدر خوشبخت بود!

همان قدر خوشبخت که اگر یک ساندویچ ژامبون میخورد آن هم با سس مایونز فراوان یا همان قدر خوشبخت و شاد که اگر تمام پله برقی ِ طویل مترو را بالا و پایین میرفت! یا همان قدر خوشبخت که اگر مداد دست میگرفت و توی یک دفتر یادداشت دویست برگ بنفش رنگی که هیچ رنگش را دوست نداشت شروع میکرد به نوشتن...!

دلم یک کیف سفید و یک نوشابه ی سیاه میخواهد و برایش مینویسم و میگوید برایم میخردش! ... و من تاب نمی اورم تا روزی که معلوم نیست چندصد هزار دقیقه بعد از آرزویم است صبر کنم.

خودم را خوووووووووووب میشناسم.میدانم که وقتی نوشابه ی سیاه و کیف سفید را داشته باشم همان قدر خوشحالم که وقتی تمام دنیا به کامم شود.همانقدر که انگار سوار ترن هوایی شهربازی شده باشم و آن بالا هی از خوشحالی جیغ بکشم...همانقدر که انگار تمام دنیا را داشته باشم...!

فردا عصر بعد از جلسه ی مضحک مشاوره برای آزمون چند مرحله ای دکتری ،میروم درست در همان مغازه ای که یک بار با دختر فروشنده اش کلی خندیدم و یک کیف زرد آجری خریدم.میروم همانجا که شاید باز بخندم!انگار که دنبال خاطره ی خوبی باشم...

از بین تمام آن کیفها تنهاترینشان را میخرم.انگار که دلم بخواهد کیف را خوشحال کنم.حتی با دختر فروشنده یک سر سوزن هم چانه نمیزنم.انگار که گمان کنم به کیف سفیدم بربخورد که "آیا من اینقدرها نمی ارزیدم؟"

سوار اتوبوس میشوم و از خنکی ه هوایی که مسببش دستگاه تهویه هواست سرمست میشوم و برایش مینویسم که :"یعنی اگه آدم یه کیف سفید داشته باشه که اینجاش دکمه داشته باشه خوش به حالشه؟"

و وقتی میگوید :"بعله!" میگویم که "گمونم خوش به حالم شده!" ...و کیف را محکم بغل میکنم و به خودم میفشارم و احساس ِ "خوش به حالی " میکنم.

یک عالمه برای خانه خرید میکنم .توی سبد خریدم یک نوشابه ی سیاه خانواده ی دو هزارتومنی که گفت به حسابش برای خودم بخرم هم هست که تند تند به من چشمک میزند و من هم هی تند تند احساس "خوش به حالی " میکنم.

از پله برقی نه چندان طویل ایستگاه بی آر تی بالا میروم و از اینکه برعکس همیشه عجله ندارم احساس "خوش به حالی " میکنم.

برای "گلدختر" یک بستنی میوه ای ِ فالوده میخرم و از تصور ملچ مولوچ کردنش احساس " خوش به حالی " میکنم.به خانه میرسم.میتی کومون به دستهای پرم نگاه میکند و به کیف سفید و نوشابه ی سیاه و لبخند رضایت میزند و من احساس "خوش به حالی " میکنم.

با دخترها توی اتاقم از سر و کول هم بالا میرویم و هی کیف سفیدم را دست به دست میکنیم و هی از قیافه اش تعریف میکنیم و من خودم را روی تخت از گرما رها میکنم و فاطمه تند تند با بادبزن مرا خنک میکند و"گلدختر" با دیدن بادبزنی که تا به حال ندیده و حس شیطنت و خرابکاری اش را به اوج میرساند میخندد و احساس "خوش به حالی "میکنم.

دخترها خاطره ی روزی که گذشت را با آب و تاب برایم تعریف میکنند و وقتی فرنگیس سر میرسد،سریع کیف را قایم میکنیم که غر نزند که "باز تو چشمت به پول افتاد رفتی حرومش کردی ؟"و درجواب سوالش که چرا اینجا جمع شدید میگویم :"جلسه دخترونه ست" و دخترها ذوق میکنند از اینکه "یواشکی" دارند و میخندند و من احساس "خوش به حالی " میکنم...!

شب هم که ژامبون میخورم با یک عالمه سس که درست همرنگ کیف سفیدم است با یک عالمه نوشابه ی سیاه ، احساس "خوش به حالی " میکنم.

در تختم دراز میکشم،تند تند مینویسم و خط میزنم و "ناصر فیض " میخوانم و ذوق میکنم و به کیف سفیدم که درست اینجایش دکمه دارد نگاه میکنم.همان کیفی که درست ساعت دوازده و چند دقیقه ی نیمه شب دلم خواست داشته باشمش و قرار است کنار بقیه ی چیزهایی که هزاران روز پیش برای خوشحال شدنم خریده ام جا خوش کند و شاید مثل بعضی هاشان هرگز استفاده نشود و َاحساس "خـــوش به حالــــی " میکنم ...

الــی نوشت :

یکـ) زیتـــا هم با خریدن رژلب قرمزش دلش میخواست خوش به حالش شود که ...!

دو)میگفت :"تو خیلی زود با چیزهای کوچک خوشحال میشوی".و من گمان نمیکنم کیف سفید و نوشابه ی سیاه و پله برقی و ژامبون با یک عالمه سس سفید چیزهای کوچکی باشند!حتمن آنقدر بزرگ هستند که توانایی آب کردن ه کوههای بغض را دارند.

سهـ)چقدر دلم برای آن زمستان ِ پایتخت تنگ شده.همان زمستان که در سوز و سرمایش با مارال بستنی خوردیم و قندیل بستیم.و  چقدر خوبست که من توی این عکس روی پله برقی ِ مترو اینقدر خوشحالم و میخندم و "خوش به حالم" است! :)

چشمهایــــــم را از پشـــــت گرفتـــــی ناگـــــاه...

هوالمحبوب:

چشمهــــــایم را از پشـــــــت گرفتــــــی و ناگـــاه

نفســـــــم را بنــــــــد آوردی و جانــــــــم دادی...

من هر وقت غذایی را خیلی دوست داشته باشم و در بیست و یک سال عمرم عاشقانه به نیشـَش کـِشم ،فقط اگر یک بار کسی آن را بد بپزد و من خوشم نیاید ،دیگر ،تا چند سال نزدیکش نمیشوم.

هروقت آهنگـی که خیلی حالم را خوب می کند،توی یک موقعیت بد و دِلـ نچسب گوش کنم، تا چند ماه از شنیدنش اجتناب میکنم.

هروقت از لباسی خاطره تلخی داشته باشم ،مثل آن روسری مشکـی مراسم بابابزرگ، تا چند وقت توی کمد قرنطینه می ماند.

حالا؛ من از تو یک خاطره ی کپک زده ی بوی نا گرفته دارم، توی این لپ تاپ ،توی هر فولدر آهنگ ، با بعضی روسری ها ، با موهایم حتا ...

حالا از هر مردی اجتناب میکنم جانا . همه ی ذکورها را نبوسیده کنار گذاشته ام. خودم را مثل همان روسری عزا زده قرنطینه کرده ام. تا تو ،خودت یا کسی شبیه عاشقی ات بیاید  و چشمهایم را از پشت بگیرد کـه...

الــی نوشت :

الـــی یک روز در ایمــا حلول کرد و این ها را نوشت!انگار که خودش این ها را نوشته و گفته باشد.امروز به ایما گفتم که چقدر این جمله ها را دوست داشتم. دلم خواست تمام و کمال بگذارمش همین جا تا شما هم بخوانید و دوست داشته باشید.گاهی وقتها این ایما با آن چشمهای جادویی اش بدجور سر واژها بازی در می آورد و دل به دلت میدهد.این بار از همان بارهاست...!