_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

* پنــــــج زاری برداشت زدم تـــــو گوشــــــش ...

هوالمحبوب:

حالا نیایید بگید تو مگه دوره ی تیرکمون شاه زندگی میکردیا و اصحاب کهف را میشناسی یا نه ها! به جون خودم نه،به جون عباس آقامون هم نه،به جون ه بچه ی آخرم که به عمه ی جز ِجیگر زده ش رفته و الهی خیر از زندگیش نبینه این مار غاشیه ی عفریته (منظور عمه خانوم می باشد!چون یحتمل بچه آخرم پسر باشه و اون نمیتونه عفریته باشه،چون اصولن اُناث عفریته تشریف دارند و ذکور یه چیزِ دیگه اند که بعدن به موقعش میگم!)،داشتم میگفتم به جون ه بچه ی آخرم که به عمه ی جز جیگر گرفته ش کشیده اون روزا که ما تو کوچه مخابرات زندگی میکردیم و امید و علی پسرای محترم خانوم و حسین آقا خیاط توی کوچه مون بودند ،نون بربری دونه ای یک تومن و پـَن زار بود.حالا بیا بوگو "زار" دیگه واحد ِ پول ِ کدوم جهنم درّه ای ِ من نمیدونم اما اون روزا ،همون روزا که علی و امید پسرای محترم خانوم و حسین آقا خیاط توی کوچمون بودند به پنج ریالی و دو ریالی میگفتند "پن زاری " و "دو زاری" و یادم نمیاد گفته باشند "یک زاری" یا "ده زاری" و فکر نکنید الان از این حرف و نقل ها خبری نیستا و همین الان ِ الانش هم این اصطلاحات کاربرد داره و در بعضی از نقاط این کره ی جغرافیایی برخی،قیافه ی برخی دیگه را که خیلی باحالند و بیش از حد بهشون ارادت دارند با جمله ی "طرف قیافه ش دو زاری ِ" توصیف میکنند و یا میگند "هی!دوزاری!"که یحتمل منظور از دوزاری همان دو ریالی میباشد و من نمیدونم چرا نمیگند پنج زاری مثلن!!!

داشتم عرض مینمودم که در اون دوران که ما پنج شیش سالمون بیشتر نبود و امید و علی پسر محترم خانوم و حسین آقا خیاط همسایمون بودند،نون دونه یه تومن و پنج زار بود و من و خان داداشم که برا خودمون یلی بودیم خرید خونه را به عهده داشتیم و کلی خوش خوشانمون بود و منم کلن در هر فروند خرید یکی دو تومن پول گم و گور میکردم و کتک هم که روی شاخش بود!

یکی از اون شبا که داشتیم امید و علی را گول میزدیم که واسمون "خر" بشند و ما سوارشون بشیم یهو مامانی صدام کرد و گفت بپر برو چارتا نون بخر و بیا و یه دونه سکه پنج تومنی زرد و دو تا پن زاری گذاشت کف دستم و تاکید موکد هم کرد که زود میخری و میای و وااااای به حالت باز پولت را گم کنی و من هم چشمی گفتم و فرآیند گول زدن امید و علی را سپردم دست خان داداش و زدم به راه نونوایی. تو کوچه خوشحال و خندون طی طریق میکردم و سکه هام رو پرت میکردم بالا و میگرفتمش که یهو شترق لامپ کوچه ترکید و منم از ترس پولام پخش ِ زمین شد و با اینکه پنج شیش سالم نبود اما به طرفة العینی فهمیدم بدبخت شدم و دراز کشیدم روی زمین و کورمال کورمال دنبال سکه هام بگرد و توی اون تاریکی فقط تونستم سکه ی پنج تومنی را پیدا کنم و اون دوتا پن زاری کلا آب شده بود رفته بود توی زمین و منم هار هار گریه و زاری(خودم الان فهمیدم هار هار مال ه خنده است نه گریه ! اما شما به رو خودت نیار برو خط ِ بعد!)

یه آق محسن داشتیم تو کوچه مون که اونم خیاط خونه داشت و از فک و فامیلای همون حسین آقا بود و خوب یادمه که موهاش عین گوسفند ِ"حسنک کجایی" فرفری بود و دوچرخه هم داشت و من نمیدونم چرا هر موقع بهم سلام میکرد و لپم را میکشید و بهم لبخند ژوکوند میزد با اون دندونای زردِ کج و معوجش توهم این رو داشتم که میخواد من رو بگیره و از خجالت می مردم و از دستش در میرفتم و همه ش هم غصه میخوردم که اگه بمیرم هم حاضر نیستم بهش شوهر کنم،از بس که موهاش فرفری بود به خدا!!

در گیر و دار عر زدن توی کوچه و توی تاریکی ِ مطلق و جستجوی پن زاری بودیم که آق محسن در مغازه ش را باز کرد و اومد پیشم و گفت چته و منم دیگه حجب و حیای عروس بودنم را گذاشتم کنار و با گریه و زاری براش تعریف کردم بدبخت شدم و اونم بعد از یه چند دقیقه که دنبال پن زاری هام گشت و پیداشون نکرد دست کرد توی جیبش و پول در اورد و به سمت من درازش کرد و گفت حالا برو با این چارتا نونت را بخر بعد پیداش میکنیم!آقا ما را بگی همچین خوشحال و خرم و البته با کمی استرس از اینکه نکنه حالا برا خاطر ِ دوتا پن زاری مجبور بشم بهش شوهر کنم رفتم طرفش و تا دیدم یه دونه یک تومنی گذاشت کف دستم،حجب و حیای عروسانه را کلن قورت دادم و یه لیوان آب هم روووش و عر و عوری راه انداختم به غایت جانسوز و عربده مسلک که مال من دو تا پول بود و این یه دونه است و مامانم من رو میکشه!حالا از اون اصرار که دو تا پن زاری میشه یه تومن و از من انکار که دو تا پن زاری میشه دوتا پن زاری نه یه دونه یه تومنی و خر خودتی با اون موهات!

آقا جونم براتون بگه آق محسن یقه مون را گرفت و کشوند در بستنی فروشی عبدالله و یه تومنی را تبدیل به دوتا پن زاری کرد و از بس چشم غره رفتم به بستنی ها یه دونه بستنی هم برام گرفت و من رو راهی نونوایی کرد و خودش رفت پی ِ کارش!

منم در حین خر کیف شدن از دادن پول و بستنی ای که برام خریده بود همه ش حرص میخوردم که باید هر جوری شده پولش را بهش پس بدم و گرنه برای سربسته موندن ه رازم مجبورم بهش شوهر کنم!

حالا که یه کم توی ماجرا عمیق میشم و به اون روزا بیشتر و دقیقتر فکر میکنم،میبینم که بی سر و سامونی ِ این روزام همه ش نتیجه ی پس دادن ه پن زاری ها به آق محسن بعد از لو رفتن ماجرا از خود ِ دهن لقم به خاطر  نگرانی از آینده م و کتک مفصلی بود که از مامانی خوردم! و گرنه چرا باید دختر ِ آق محسن الان یه پسر کاکل زری داشته باشه و من هنوز که هنوزه وسط جاده چشم به راه عباس آقامون باشم که آیا از این جاده رد بشه یا بره از یه جاده ی دیگه رد بشه که توش یه دختر پنج شیش ساله داره دنبال ِ پن زاری هاش میگرده و کلن من رو یادش بره و حواسش بره پی ِ اون دختره ی دست و پا چلفتی!؟!


* اونایی که یادشون میاد این شعر رو حتمن تصدیق میکنند چه کیفی میداد بعدش بدو بدو کردن :)

بــــرو و نامــــه نــــده،زنــــگ هــــــــم نـــــزن ...!

هوالمحبوب:

شایـــد من اشتبـــاه کنـــم! بعد از این ولـــی دیگـر

بــــرو و نامــــه نــــده،زنــــگ هــــــــم نـــــزن ...

وقتی برسه به اینجـــام و آخرین اولتیماتومی که به اون آدم توی زندگیم دادم تموم بشه و چوب خطش پر بشه ،شماره ش رو از توی گوشیم پاک میکنم.الزاما نباید اون آدم بدونه که چوب خطی داشته یا بهش اولتیماتوم دادم.همه ی اینا پیش من و توی خلوتم اتفاق میفته.هیچ وقت یک دفعه و بی مقدمه شماره ی کسی را حذف نمیکنم،همیشه منتظر می مونم چوب خطش که پر شد بره به قهقـــرا! حتی گاهی بهش لطف میکنم و زیاد از حد بهش فرصت جبران میدم و حتی گاهی دعا میکنم که حواسش به چوب خطش باشه ولی وقتی نتونست و خراب شد و خراب کرد،حتی  اگه برخلاف میل باطنیم هم باشه با پاک کردن شماره ش از گوشیم،تصمیم میگیرم که نباشه که نباید باشه و این حذف شماره یعنی اقدام جدی و تصمیم اساسی برای نبودن اون آدم توی زندگیم و به قول فلانی مون اقدام برای ترورش و حلال کردن خونش حتی اگه موفقیت آمیز هم نباشهو همون "برو به جهنم "خودمون!اگه بعدها باز اون شماره اضافه شد توی ادد لیست گوشیم و باز تا تماس گرفت اسمش نقش بست روی گوشیم که گاها اتفاق می افته،معنیش این نیست که اون آدم را ناخواسته و به دلیل عصبانیتم حذف کرده بودم و حالا که عصبانیتم فروکش کرده و سر عقل اومدم و غلیان احساسم کم شده باز راهش دادم توی زندگیم و پشیمونم.نــــــــه!

معنیش فقط اینه که وقتی برگشته و خواسته باز باشه،حالا تحت هر اسم و لقب و عنوانی،حسم بهش بی تفاوتی و یا ترحم بوده!برای همینه که خیلییی طول میکشه شماره ی کسی از توی گوشیم پاک بشه،حتی اگه در حد مرگ از دستش عصبانی باشم.ولی وقتی شد...!

نرید هی برا خودتون توجیه کنید و بگید خـُب الـــی عصبانی بوده یه کاری کرده و یه چیزی گفته و آدم عصبانی هر کاری از دستش بر میاد و توی دعوا که حلوا خیرات نمیکنند.اگر چه همیشه صادق ترین آدم،عصبانی ترین آدم ه !ولی من وقتی خیلی عصبانی باشم فحش میدم یا داد میزنم یا لال میشم و یا غـر میزنم،شماره ی کسی رو پاک نمیکنم!همین!

در گوشی نوشت :

بیاییم در مورد این پست کلن با هم حرف نزنیم،حتی یواشکی.اصلن بیایید این پست را نخونیم،هاا؟!این همه پست هست که در موردش حرف بزنیم!مثلن همین نوشته ی پایین،مگه چشه ؟



جغرافـــــــــیای کوچــــک مـــن بازوان توســــــــــت ...

هوالمحبوب:

جغـــرافـــــــــیای کوچــــک مـــن بــــازوان توســــــــــت

ای کـــــاش تنــــگ تر شود این سرزمـــــین به مــن ...

از همان کلاس چهارم ابتدایی هم که اولین بار اسمش را شنیدم خوشم نمی امد!از بس که کلمه اش عجیب غریب بود و مسخره!"جیم"،"غین"،"ف"،مضحک ترین ترکیب حروفی که بشود تصورش را کرد!اصلن حروفش با همدیگر هارمونی و هماهنگی نداشت که به دل بنشیند!و هیچ وقت هم نفهمیدم مثلن به چه درد میخورد که بدانی اسم فلان رود ِچند کیلومتری که در فلان منطقه جا خوش کرده چیست؟! اصلن احمقانه بود یک نفر اینقدر بیکار بوده باشد که میان ِ این همه اتفاق مهم و چیزهای خارق العاده متر برداشته به دنبال متراژ و اندازه ی فلان کوه و فلان دشت و فلان رود رفته باشد که بعدها برای یک متر آنطرف تر و آن طرف تر شدن اندازه اش پای برگه ی امتحانی ام مواخذه شوم و همیشه برای نمره اش،سرزنش!

حالا تمام دنیا هم جمع شوند و مثلن مثل همین خلبان شازده کوچولو بگویند با جغرافیا در یک نظر میتوانی چین را از آریزونا تشخیص دهی و اگر در دل شب سرگردان شده باشی جغرافی خیلی به دردت میخورد.یا به قول جغرافی دان ه احمقش :" کتابهای جغرافی از سایر کتابها ارزشمندترند و هیچ وقت هم ارزششان را از دست نمیدهند و به ندرت پیش می آید که یک کوه جایش را عوض کند و خیلی بعید است که اقیانوسی خشک شود. و ما فقط چیزهای مستند و جاودان را ثبت میکنیم!!و گل چون فانی ست جایی در جغرافی ندارد!!"،باز هم فرقی نمیکند!

جغرافیا مسخره است!اصلن من که میگویم دروغ است،حالا هر چقدر هم کوه و رود و دشت و جلگه و سرزمینهای مثلثی شکلش که از انباشته شدن آبرفتها در دهانه ی رودها تشکیل میشود و اسمش را گذاشته اند"دلتا"،موجود باشد و گزارش کاشفان تائیدش کند!

یک ساعت است عینک به چشم،زل زده ام به این نقشه ی مسخره و هی سرم را دور و نزدیک میکنم و باز هم توی کـَتــَم نمیرود!اصلن دانشی که فاصله ی من و تو را یک بند انگشت نشان دهد و من نتوانم از همین یک بند انگشت فاصله توی چشمهایت نگاه کنم،دروغ ترین دانش و علم دنیاست.حالا هی بروند کوه و دشت و رود و آبرفت و جلگه و متراژ بلندترین و کوتاهترین و وسیع ترین و کوچکترینشان را ثبت کنند.

گور پدر تمام مقیاسهای یک پنجاهم و یک پونصدم و یک پنج هزارم که این همه کیلومتر را کرده اند یک بند انگشت و میخواهند بی عرضگی ام را به رخ بکشند که نمیتوانم این یک بند انگشت را صفر کنم و توی آشپزخانه ی کوچک آن خانه ی چند ده متری ات بوی سوپ راه بیندازم و بنشینم کنارت و قاشق قاشق سوپ در دهانت بگذارم و حتی به خاطرت لب به هویج پخته های سوپی که از آن بدم می آید بزنم تا گول بخوری و تمام سوپت را تمام کنی و از تو برای هزارمین بار قول بگیرم که دفعه ی آخرت باشد که مراقب خودت نیستی و سرما میخوری و تو باز از آن قولهای الکی بدهی و بعد بالای سرت و دست در دستت بنشینم و تا صبح تویی که غرق خوابی را سیر نگاه کنم و دعا کنم که زودتر خوب شوی ...

الــی نــوشــت:

 " اســــاس علـــم ریاضـــی به بــاد خـــواهد رفـــــت  ... "    با الـــی گوش کنیــد

آقـــــــــا! گمــــانم مـــــن شمـــــــا را دوووســـــت ...

هوالمحبوب:

ایــن بــــار دیــــگـــــر حـــــــرف خــــــــــواهم زد

آقـــــــا! گمــــانم مـــــن شمـــــــا را دوســـــت ...

صدایت کرده بودم آقـــاآآآآ و گفته بودی با شنیدن اسم کوچکت مشکلی نداری و گفته بودم عادت ندارم اسم کوچک مردهای غریبه را صدا کنم و تو حرص خورده بودی.

دستهایت را به سمتم دراز کرده بودی که سلام و گفته بودم دستهایم را به هیچ مرد غریبه ای نخواهم داد و تو جسارتم را تحسین کرده بودی و حرص خورده بودی.

قربان صدقه ام رفته بودی و خیلی جدی گفته بودم که "نامم الهام است نه آن جک و جانورهای ِ لوسی که مرا به نامشان میخوانی" و دعوا که شد قول داده بودی که هیچ وقت قربان صدقه ام نروی و حرص خورده بودی.

میخواستیم برویم پانزده خرداد و راننده ی تاکسی ما را انداخته بود صندلی ِجلو و من از بس هی به راننده توی دلم یک ریز ناسزا گفته بودم و خودم را به در فشار داده بودم و جمع کرده بودم،میخواستم از پنجره پرت شوم بیرون و تو خودت را هل داده بودی توی دنده و آغوش راننده که من معذب نباشم و حرص خورده بودی!

خواسته بودی مثلن غیر مستقیم بفهمی کجای زندگی ام هستی و از عدد آدمهای عزیز زندگی ام پرسیده بودی و گفته بودم در حلقه ی عزیزترین هایم به جز خانم خانه و برادر و خواهرهایم و نفیسه و نرگـس و بچه ی جناب سرهنگ آدم ِدیگری را ندارم و بقیه با رعایت سلسله مراتب بیرون از این حلقه اند و هنگامی که تامل و تعلل کرده بودم تو را کدام قسمت حلقه بگذارم حرص خورده بودی.

با احتیاط و شوق گفته بودی دوستم داری و با زیرکی و سهل انگاری جمله ات را نشنیده گرفته بودم و گفته بودم چقدر اتاق به هم ریخته است(!!) و تو حرص خورده بودی!

 زل زده بودی به روبرو و عصبی شده بودی و پوست لبهایت را با دستت کنده بودی و من به جای اینکه دستهایت را گرفته باشم و خواهش کنم که آرام باشی،گاه و بیگاه با بطری ِ نوشابه زده بودم روی دستهایت که رحم کنی به لبهایت و تو حرص خورده بودی.

ایستاده بودم روبرویت و تمام نگاهم را توی نگاهت شش قبضه قفل کرده بودم و بغض امانم را بریده بود و اشک قلبم را تر کرده بود و لبخند لبهایم را تلخ و شیرین،و فقط خندیده بودم و دور شده بودم و تو حرص خورده بودی.

زل زده بودی توی چشمهایم و گفته بودی "مسخره نیست آدم از تمام دنیا کسی را این همه دوست داشته باشد آن هم با حفظ موازین شرعی؟!" و لبخند زده بودم و گفته بودم "نــه!" و نگاهت را دزدیده بودی و گفته بودی "عــَجــَب!" و حرص خورده بودی!

سرم را آورده بودم نزدیک گوشهایت تا بگویم که دوستت دارم و نگفته بودم و فقط گفته بودم خداحافظ و با عجله رفته بودم و تو ایستاده بودی و برایم دست تکان داده بودی و گفته بودی مراقب خودم باشم و حرص خورده بودی.

حالا از آن همه حرص خوردن هایت روزهای بهاری و تابستانی و پاییزی و زمستانی زیادی گذشته و تو هنوز هم که هنوز است حرص میخوری،درست مثل یکی دو روز پیش که گفته بودی دیگر برای منی که سفید پوشیدنت را می میرم سفید نمیپوشی و وقتی گفته بودم چرا؟!سفید به تو می آید و سفید که میپوشی خواستنی تر میشوی،گفته بودی آن شب برای شستن رد ِ رژگونه هایم روی سر شانه های تی شرت سوغات ِسفید رنگ ِ از فرنگ آمده ات یک عالمه حرص خورده ای...!

الـــــی نوشـــت :

آقــــا! گمانـــم مــن شمـــــا را دوووســــت ...       با الــــی گوش دهیـــد

دو) هیــس ! عشقــتـان را فریـاد نزنــیـــد                        زهـــرا را بخوانیــــد

ایــــن آتـــــش افـــروختـــــه از بهـــــــر بلــــــال است ...

هوالمحبوب:

هــر کـــــــس که بپـــرسیـــــد از ایـن وضــــــع بگـوییـــــــم

ایــــن آتـــــش افـــروختـــــه از بهـــــر بلــــــال اســـــت ...

برخلاف الان در دوران طفولیتم به انواع و اقسام مشاغل و فعالیت های شریف و غیر شریف روی اوردم و هر چیزی که به ذهنم خطور میکرد را عملی میکردم.از جمع کردن کلکسیون تمبر و سنگ و پول و سکه و لوازم آزمایشگاه و مجله ی رشد دانش آموز و نو آموز و دوچرخه و سه چرخه و سروش کودکان و عکس برگردون و بذر و گلبرگ انواع و اقسام گیاهها بگیر تا درست کردن ِ کتاب قصه و کتابخونه ی محلی و درست کردن ه فرفره کاغذی و کاردستی و بعد هم توی پاچه ی بچه های محل کردن و پولش رو گرفتن و پشت بندش کتک خوردن از مامانی...!

از باحال ترین  فعالیت های دوران طفولیتم میتونم به آرایشگری اشاره کنم که در سن هشت سالگی بود(چقدر من فعال و مستعد بودما!).یه روز از خواب بیدار شدم و از میتی کومون پول گرفتم و رفتم یه عالمه اکلیل(که اون روزا بهش میگفتند زرزری!) و گل و گیره و شونه و لاک و دستمال کاغذی و برس و شونه (لوازم آرایشی هم واسه اون سن و سال کلا استغفرالله!)خریدم و اومدم آرایشگاه الـــی را تاسیس کردم و همه جا بین بچه های محل هم هـــو انداختم که ما آخرشیم!!

یکی از آدمایی که هیچ وقت یادم نمیره  مهناز طباطبایی،همکلاسی و دختر صاحبخونه مون بود.هر جا هست روحش شاد که توی زندگیم اینقدر که به خاطر ِ این آدم کتک خوردم و سرکوفت شنیدم به خاطر ِهیشکی نشنیدم.مامانی تا وقت میکرد و فرصت داشت مهناز را چماق میکرد توی سر ِ من که مهناز جون یه زندگی رو اداره میکنه و من باید غذا با قاشق دهنت بذارم! و من به اندازه ی تمام زندگیم ازش متنفر بودم و دلم میخواست یه روز با دستام دونه دونه اون موهای فرفری ِ زشتش که عین سیم ظرفشویی بود را بکــَنم و البته همیشه هم میدونستم که هیچ وقت این اتفاق نمیفته چون مهناز همیشه از من هم توی درس و هم توی خونه بهتر بود دختره ی رعیت ِ مسخره!!

یه روز مهناز جون داشت پـُز ِ عروسی ِ داییش را میداد که قرار ِ آخر ِ هفته برگزار بشه و داشت توضیح میداد که عروسی توی ِ سالن ه و اون روزام عروسی توی سالن یعنی آخر ِ کلاس.دغدغه ش این بود چی بپوشه و چی کار کنه که من بهش افتخار و پیشنهاد دادم که بیاد آرایشگاه ِ من تا براش موهاش را درست کنم و کلی هم از تجربه های نداشته م براش حرف زدم و قانعش کردم میشه گل سر سبد مجلس اگه بذاره من موهاش را درست کنم!

مهناز جون قبول کرد و آخر هفته وقتی افسانه خانوم اومده بود مامان ِ مهناز را درست کنه منم از فرصت استفاده کردم و دست به کار شدم و اول موهای سیم ظرفشوییش رو آب و جارو کردم و بعد گفتم که میخوام موهاش را مش کنم!!!

مهناز کلی جیغ و داد کرد که مامانش میکشتش و باید بره از مامانش اجازه بگیره و من بهش گفتم اولا مش ِ بیست و چهارساعته ست و بره حموم پاک میشه و دوما بهتره مامانش سورپریز بشه و وقتی هم ببینه چقدر خوشگل شده دیگه دعواش نمیکنه و اینجور مهناز راضی شد مامانش را خفن سورپریز کنه.

رفتم توی تراس خونه و از توی تراس کاکل بلال هایی که یه هفته پیش مامانی توی آفتاب پهن کرده بود و خشک شده بود را برداشتم و رفتم سراغ مهناز و با دقت و مهارت کاکل بلالهای خشک شده را لای موهای فرفری ِ مهناز جا سازی کردم و کلی هم رووش تافت و مافت زدم و کلی از خودم ذوق کردم و بعد آینه را دادم دستش و کلی ازش تعریف کردم!!!

قیافه ی مهناز دیدنی شده بود!شده بود عین ِ "شـَپـَلوتکا" و بعدم با سلام و صلوات اون رو راهی ِ خونه شون کردم تا لباسش را بپوشه و آماده ی عروسی بشه...چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای جیغ و داد زهرا خانوم مامان ِ مهناز و گریه ی دختر موفرفری ِ بدترکیب و کتک خوردنش بلند شد .

کتکی که به خاطر ِ این قضیه خوردم از بدترین کتکای دوران ِ طفولیتم بود و مامانی از هیچ لطف و مرحمتی خدا را شکر برام کم نذاشت و مضایقه نکرد. اگرچه همون اتفاق باعث شد شغل شریف ِ آرایشگری را ببوسم بذارم کنــــار و بچسبم به یه پیشه و فعالیت دیگه ولی هیچ وقت طعم شیرین ِ آرایشگریِ اون روزم رو فراموش نمیکنم و البت هیچ وقت هم نفهمیدم چرا برای ابتکار و خلاقیتی به این شیکی باید کتک میخوردم؟!میبینی مردم چقدر پرتوقع و بی ملاحظه اند؟مطمئنم این دعواهام همه ش واسه این بود که دستمزد ِ زحمتم را بهم ندند!!بعد میگند چرا طرف ذوقش کور شد!!

الـــی نوشت :

آلا !بودنت خوب است دختـــر:)

می‌رســــــی اخــــــم می‌کنـــــی که چـــــرا...؟

هوالمحبوب:

خوب حق دارند. من هم اگر جای آنها بودم و آدمی توی زندگی ام بود که میگفت رویش حساب کنم هر وقت که خواستم و مرا میفهمید و برای تمام حرفهایم و اشکهایم گوش خوبی بود و پا به پای من گریه میکرد و پا به پای من میخندید و درست جایی که باید،سکوت میکرد و درست جایی که باید،شروع میکرد به حرف زدن و شوخی و همیشه حال و هوایم را عوض میکرد،هرگاه که درد داشتم یا خوشی ترجیح میدادم با او شریک شوم لحظه هایم را و ساعتها با او حرف بزنم و فقط آلارم گوشی ام به من یادآوری کند که باید تجدید قوا کنم.

خوب حق دارم،نمیتوانم وسط گریه و درد دل و بحثی که برای متکلمش زیاد از حد مهم است مثل گوسفند رفتار کنم و خداحافظی کنم!همیشه توی زندگی ام خواسته ام برای آدمها همانی باشم که دلم میخواسته آدمها برایم باشند و نشدند و بلد نبودند.دلم یک الــی میخواسته و چون نبوده ،نه نه من غریبم بازی در نیاورده ام و بخل نورزیده ام از ندادن الــی به دیگران که بودن را بلد باشد.برایشان شده ام همان که خودم نداشته ام.نه اینکه بازی در بیاورم برایشان.خودم بوده ام و خودم را گذاشته ام جایشان و حتی گاهی واقعن جایشان بوده ام و درکشان کرده ام و برای حرفهایشان اشک ریخته ام و خندیده ام و نه اینکه شعار دهم بلکه همیشه دنبال مستندات بوده ام برای آرام کردنشان.به خاطر پدری که آنقدرها خوب نبوده اشک ریخته ام،برای مادری که مادری بلد نبوده،برای دوست پسری که خیانت کرده،برای مردی که گم شده،برای دانشگاهی که درد بوده،برای مردمی که ما را نمیفهمند،برای احساسی که لگد مال شده،برای شوهری که شوهری کردن را یاد نگرفته، برای آدمهای اشتباهی که آمده اند و رفته اند،برای فلسفه ی زندگی،برای دلتنگی هایی که تمامی ندارد و حتی برای شبی که سنگین به صبح رسیده گوش شده ام،بغض کرده ام و اشک شده ام و گاهی بلند بلند هق هق و برای تمام لبخندهایشان بلند بلند قهقهه و هیجان.این میشود که تمام مدتی که سرکلاس نیستم باید به تلفن های پی در پی جواب دهم و بی خیال استراحت و ناهار و شام و همنشینی با خانواده و ساعتی باشم که عقربه اش آهسته آهسته میرود جلو!

خوب حق دارد.وقتی از راه میرسد انتظار دارد مثل سابق سر به سر هم بگذاریم و برود سر یخچال و باز گرسنه ام گرسنه ام راه بیاندازد و من غر بزنم که تو سیرمونی نداری و سفره که پهن میکنیم بنشینیم و از روزی که گذشت حرف بزنیم و هم دیگر را با آدمهای زندگیمان متلک باران کنیم و درباره ی تک تکشان حرف بزنیم و به سوال های هم جواب بدهیم و بعد هم دراز بکشیم و هی کانال عوض کند و فیلم ببینیم و بعد هم حتمن خوابمان ببرد و اصلن کنار هم باشیم همه با هم،ولی خوب این چند وقت هر گاه از راه رسیده گوشی تلفن را آویزان از دستم دیده و من را در گوشه ی اتاقی ،پستویی ،حیاطی ،آشپزخانه ای جایی!

خوب نتیجه اینکه اولش غرغر میشود و بعد بلند بلند حرف زدن و بعد هم داد و بیداد که همه ش مشغول صحبت با تلفنی و بعد بگو مگو و پرت شدن اشیا از این سر اتاق به آن سر اتاق و تو باید خدا را شکر کنی که ماشینی،جرثقیلی چیزی جلویمان نیست که به طرف هم پرت کنیم و بعد هم به رخ کشیدن روزها و آدمهای احمقی که توی زندگیمان پیدایشان شده و بعد هم نشان دادن ه صفحه ی گوشی ات درست مثل دختر بچه های احمق ِ سیزده چهارده ساله که مخاطب پشت خطم دختر بوده و داد و بیداد از او که"مگر قرار بود پسر باشد که توجیه میکنی و مگر این آدمها قوانین تلفن کردن و مدت زمان مکالمات را نمیدانند که این موقع زنگ زده اند و مگر تو بلد نیستی بخواهی که بعد صحبت کنند."و پشت بندش میشود قهـر و غذا نخوردن و گرسنگی و دلچرکین شدن و کم کم هم خواب و در همان حین باز اسم کسی روی گوشی ات نقش بستن و جواب ندادن تو از عصبانیت و مثلن جلوگیری از بحث های بعدی و بعد هم ارسال پیامکی که "ســـاری،الان کلاســـــم!بعدن صحبت میکنیـــم!"

اصلـــاً تمـــــام قــرص هــا جــز تــــــــــــو ضـرر دارنـــــد ...

هوالمحبوب:

تنـهــــا تـــــــو که باشـــی کنــــار مــن دلــم قــــرص اســـت

اصلــاً تمـــام قــــرص ها جــز تـــــــــــو ضـــرر دارنـــــد ...

یکــ)

در روایات اومده چند هزار روز پیش توی یه روز پاییزی میتی کومون (بابامون) توی گیر و دار ِطوافش دور و بر ِخونه ی تر و تمیز خدا دست به دامن ِ پرده ی کعبه میشه و از خدا درخواست یه زن ِ خوب و همه چی تموم رو میکنه که در حد کفایت و لیاقت خودش و خونواده ش باشه و منبع آرامش و آسایش زندگیش.پرده ی کعبه هم نامردی نمیکنه و در کمتر از یک ماه فرنگیس جون را صاف میندازه وسط زندگی ِ میتی کومون و اینطوری میشه که فرنگیس جون میشه سوغات و دست آورد سفر حج میتی کومون!حالا اینکه گاها وقتی که بینشون بحث میشه و یا غذا کم نمک ِ یا شوره یا سوخته یا حاضر نیست و یا جمله های بابات به من چپ نگاه کرد و حالا نه اینکه مامانت به من راست نگاه کرد!؟ بینشون رد و بدل میشه،ماهیت ِعملکرد ِ پرده ی مذکور زیر ِسوال میره یا گاها علما(!) به این نتیجه میرسند پرده ی مذکور خسته بوده و دقیقن منظور میتی کومون را متوجه نشده که باعث شده شانس و اقبال هر دوشون بشه این،بماند!

دو )

همیشه دلم میخواد موقع قدم زدن دستم را حلقه کنم دور بازوی کسی که دارم باهاش قدم میزنم.هیچ وقت خوشم نیومده موقع قدم زدن دست کسی را بگیرم یا کسی دستم را بگیره و حتی اگه گرفته هم به بهونه ی درست کردن روسریم یا چیزی از توی کیفم در اوردن دستم را از دستش کشیدم بیرون.خـُب خیلی ها مقاومت کردند ولی همیشه آخر سر من برنده شدم.مثلن همین لیلا که تا دستم را دور بازوش حلقه میکردم کلی زشته و عیبه راه مینداخت ولی بعدها خودش بازوش را می اورد جلو تا دستم مثل پیچک حلقه بشه دورش و یه عالمه راه بریم و حرف بزنیم.یا فرزانه یا سارا یا خانم جباری و...

حلقه کردن دستم دور بازوی کسی که دارم باهاش قدم میزنم یه جور حس اطمینان بهم میده،یه جور حس دلگرمی،حس دوست داشتن،خـُب معلومه که هر چی همقدمم را بیشتر دوست داشته باشم این احساس بیشتر میشه و به پرواز نزدیک تر.

همیشه دلم میخواست دستم را دور بازوش حلقه کنم موقع قدم زدن و همیشه چادرش مانع میشد و میشه،برای همین همیشه وقتی داریم قدم میزنیم گوشه ی چادرش را میگیرم.درست مثل بچه هایی که میترسند گم بشند.این دفعه هم گوشه ی چادرش را گرفتم و یه عالمه راه رفتیم تا از خیابون کمال ریمل بخرم.

هنوزم باورش نمیشد فقط برای خرید یه ریمل به قول خودش سانتی مانتال کردم و این همه راه از خونه کشوندمش بیرون و توی گرما این همه راه دارم میبرمش.حالا اینکه چقدر غر زد که خودت تنهایی نمیتونستی بری بخری که من باهات باید بیام یا مگه تخمش را ملخ خورده و توی محل خودمون نمیفروختند که باید این همه مسافت را طی کنیم تا بیای اینجا بخری،تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

غرهاش هم به دلم مینشست وقتی که حرص میخورد و هیچ نمی دونست همه ی اینا بهونه است که باهاش یه عالمه تک و تنها قدم بزنم.

با اینکه مثلن هیچ برنامه ی خریدی نداشت و به قول خودش فقط به خاطر اصرار ِ من اومده بود،با هم ماکارونی پروانه ای خریدیم،دستمال کاغذی،ترشــی،مایع ظرفشویی،خیارشور،جوراب و باطری ساعتهامون را عوض کردیم!یه عالمه لباس دیدیم،یه عالمه کیف فانتزی ِ چرم،یه عالمه روسری،یه عالمه کفش،یه عالمه کرم ویتامینه و یه عالمه پوستیـژ که من هی روی سرم گذاشتم و براش عشوه ریختم و هی خندیدیم و اون هم هر چند دقیقه یک بار یادش می افتاد غذا نپخته و بچه ش الان توی خونه بیدار میشه و کاش این همه راه نمیکشوندمش بیرون!

خریدهای علیا مخدره که تموم میشه عزم برگشتن میکنیم،تاکسی که کنار پامون ترمز میکنه ازش میخوام اول سوار بشه و تا خستگی را بهونه میکنه که من اول برم داخل بهش میگم غیرتم قبول نمیکنه وسط بشینه که یه مرتیکه گردن کلفت بیاد بشینه کنارش!بهم میخنده و میگه کنار خودت بشینه غیرتت قبول میکنه؟ و من با اخم و خنده بهش میفهمونم مثلن خیر ِ سرمون شما ناموسیدها! و سیبیلهای نداشته م را با انگشتم تاب میدم و بهش میگم :"میتی کومون تو رو از پرده ی کعبه گرفته ،الکی که نیست.تبرک شده ای نمیشه هر کی بیاد پهلوت بشینه و زیارتت کنه که!حالا بماند پرده ش خراب بوده ولی ما هم از اوناش نیستیم که چشممون را ببندیم تا هر نه نه قمری بشینه کنار ناموسمون "و میخندم و اون هم هی لبهاش را گاز میگیره که آرومتر حرف بزنم که همه توی تاکسی خبردار شدند.کنارش نشستم و سرم را میگیرم نزدیک گوشهاش و باز بلند بلند براش حرف میزنم و اون هم هی سرخ و سفید و آبی میشه و لبهاش را گاز میگیره.سرکوچه مون پیاده میشیم و باز گوشه ی چادرش را میگیرم و تا خونه کنارش قدم میزنم و وقتی یادم میفته ریملی که نخریدم هنوز توی خیابون ِ کمال جا مونده،توی دلم میخندم و میگم :"باشه واسه فــــردا!"...

الـــــی نوشت :

زندگـــــی آهنـــگ زیبـــــای النگـــــوهای تــوست ...       با الــــی گوش کنیـــد 

پاییـــــز عاشـــــق است و راهـــــی نمـــانده است ...

هوالمحبوب:

پاییـــــز عاشـــــق است و راهـــــی نمـــانده است

جز اینــــکه روز و شــــب بنشیــــند دعــــا کند...


شایــــد اثــــر کنـــــــــد و خـــــــداونــد فـصــــــل ها

یــــک فصـــــل را به خاطــــر او جا بـــه جا کنـــــد



میشینی روبروم و تا حرف میشم و ناخواسته گریز میخوره به چند صد روز قبل،بهم میگی من از اول میدونستم که تو ...

و من با اینکه میدونستم و میدونم هیچ وقت نمیتونم احساسم را ازت قایم کنم ،دلم نمیخواد در موردش حرف بزنم و میام بحث را عوض کنم که بهم میگی باید ممنون دردها و زخم های گذشته م باشم.میگی چه خوب که آدمهای درد زندگیم من را این همه حساس و نکته سنج کردند.تو راست میگی،تو همیشه راست میگی ولی نمیدونی این نکته سنجی و حساسیم به چه قیمتی برام تموم شد و نمیخوام هم بدونی که چقدر از خودم بدم میاد وقتی میگی تقصیر ِ خودت بود که...!و تو راست میگی و تو همیشه راست میگی.

تویی که از نگاهم و انتخاب محتاطانه ی کلمه هام تموم ه من را میفهمی،میدونی این روزا چی به دل من میگذره حتی اگه من هیچی نگم و هی بخوام لبخند و برق چشمام را ازت قایم کنم،نــــه؟

آی نرگس ... نرگس ... نرگس ! تو میدونی من تموم ه پاییـــــز را می فهمم ،نــــه؟

دزدی وبـــــلــاگ ، روز ِ روشـــــــن اســـت...

هوالمحبوب:

دزد اگـــر شــــب،گـــرم یغــــما کردن اســـــت

دزدی وبــلــاگ ، روز ِ روشـــــــن اســـت...*

رفته یه وبلاگ باز کرده،محض رضای خدا یه کلمه ی درست و حسابی از خودش نمیتونی توش پیدا کنی و لذت ببری ها!همه ش از در دکون ِ این و اون کش رفته و به برکت ِ کپی پیست چسبونده وسط وبلاگش و فقط فعل و فاعلش را عوض کرده و فونتش رو.مخصوصا اون قسمتش که شعر و جمله هایی که از تو نشات گرفته را توش میبینی خیلی باشکووووهه،بعدش ایناش اونقدر مهم نیست،با حالیش اینه که سر در وبلاگش خیلی چیـیپ عین این پیر زن های هشتاد و شیش ساله نوشته "الهی جز ِ جیگر بگیرید!من که راضی نیستم نوشته هامو ببرید جایی کپی پیست کنید،اون دنیا روی پل صراط جلوت را میگیرم تا سرب داغ بریزند توی حلقت،خود دانی !"

بعد شونصد نفر بادمجون دور قاب چین ِ غیر آگاه خیلی چییپ تر اومدن خیلی جدی انگار که دارند در مورد سخنگوی کشور در گردهمایی گروه پنج به علاوه ی چند حرف میزنند،کامنت گذاشتند :"عشقم تو همیشه خاص مینویسی و همه میفهمند دل نوشته های تو با بقیه فرق میکنه!جمله های تو رو بکنند توی سطل رنگ و دربیارند داد میزنه مال ِ خود ِ خودته.تو خودت را اذیت نکن،اینا خیر نمی بینند!واگذارشون کن به خدا که خودش جوابشون را بده!!!"

یعنی آدم میخواد بره بالا پشت بوم با مغز خودش را پرت کنه بشه شهید راه ِ حق تا اینکه یه چند نفر براش فاتحه بخونند شب چاهارشنبه ها روحش شاد بشه!

اینا به کنار،جالبی ِ قضیه میدونی چیه؟ اینکه حالا میاد توی چشمت نگاه میکنه و زیر همین پست برات کامنت میذاره :"این آدما خوشون را مسخره کردند الـــی جونم!تو به دل نگیـــــــر!کییییس...میییییس ... لیییییس!".همچین که خودت هم شک میکنی همچین چیزی رو دیدی یا اصلن اتفاق افتاده!

حالا اگه ندیدی ؟! این خط ــــــــ این نشون %&%!

*شعر از پروین با دخل و تصرف الی!

الــــی نوشت :

یکـ) بــــــدم میـــــاد...بــــــدم میـــــــاد...بـــــــدم میــــاد                از آلـــا بخوانیـــــد

دو) یعـــنی از عامل آزار بـــــدم می آیـــــــد ....                        با الـــی گوش بدید

حجـــــــم مویـــــت دیدنـــــی تر میشـــــــود با پشت سری(!)...

هوالمحبوب:

آنچنـــــــــان که شاخـــــه ها را بــــــرگ زیبــــــا می کــند

حجـــــــم مویـــــت دیدنـــــی تر میشـــــــود با روســـری...

نمیدونم دقیقن چه منظوری داشته اون نه نه قمری که گفته این دختر پسرای مملکت گل و بلبل ما الگو برداری خاک برسرانه میکنند از آداب و رسوم ِ بی رسوم این خارجی ها و فرهنگ ِ اصیل و آریایی ِخودشون را ول کردند و افتادن دنبال فرهنگ ِ بی فرهنگ ِ این پدر سوخته های اجنبی !

آقا ما کلی پیشرفت کردیم و خودمون شدیم صاحب مد و الگو و ابرقدرت شرق و غرب و جنوب و شمال دنبال ِ ما راه افتادند به الگو برداری.نه اینکه فک کنید هممینجوری باد ِ هوا یه چیزی میپرونم و مثلن ا ِرق (ارغ؟عرق؟عرغ؟) ملی من رو گرفته و رگ غیرتم قلبمه شده ها و اینا ها!نه داداش ِ من !نه خواهر ِ من! مدارکشم موجوده!!

به همین سوی ِ چراغ قسم....نه!صبر کن یه لحظه! به همون سوی ِ چراغ قسم امروز با جفت چشمم یک الگوبرداری خفن از این اجنبی های مادر مرده دیدم که جفت چشمام زد بیرون و پشت بندش هم سرم به خارش افتاد و فک کنم داشتم شاخ در می اوردم ها!نه اینجور ها!بدجوووور!حالا هی شما بیا ما رو دست بنداز و بگو خواهر ِ من این چه وضعشه؟!

نشون به این نشون که توی چارباغ عباسی بودم و توی یکی از این مغازه های خنزل پنزل فروشی که همیشه ِ خدا هم شلوغه و با خواهر ِ مکرمه مشغول زیارت ِ این گوشواره ها بودیم که دخترا عین ِ لوستر از گوشاشون آویزون میکنند و نه اینکه فکر کنید خدایی نکرده مرض دارند یا گوشهاشون زیر روسری جا نمیشه که جفت گوشاشون را عین فیل میارند از روسری بیرون ها!نــــه! از بس رئوف و دلرحمند و میخواند مردم روشن بشند و از لوسترها نهایت استفاده را ببرند و تنها خوری نشه یهو...!

بعله!داشتم عرض مینمودم که نشون به این نشون که توی یکی از همین مغازه های خنزل پنزل فروشی بودم که سه تا از این خارجی های ننگ به نیرنگ تو خون جوانان ما میچکد از چنگ تو اونم از تیره و تبار ِ اُناث وارد مغازه شدند و به هر مشقتی بود یکی شون یه گل سر گنده منده ی قهوه ای قیمت کرد و بعدم با شوق خریدش و پشت بندش هم یه گیره ی کوچولوی سبز ِ کله غازی برای جلوی موهاش!

من غرق لهجه و ذوق و شوقش واسه ی خرید بودم و داشتم فکر میکردم ببین خارجی ها چه چیزایی سوغات میخرند و میبرند واسه فک و فامیلشون و ما این همه راه میکوبیم میریم اونجا چی چی را چند دلار میخریم که یهو دوستاش ازش خواستند همونجا کلیپس سر را امتحان کنه که اگه دوستش نداشت عوضش کنه و خانوم خانوما هم نامردی نکرد و روسری از سر انداخت وسط مغازه و موهای مصری ِکوتاه ِ مشکیش رو که اصلا احتیاج به کلیپس نداشت ،بدون اینکه یه درصد احتمال بده اسلام به خطر میفته،ریخت بیرون و کلیپس را تـَقی چسبوند فرق سرش و بعد هم روسریش را کشید رووش و بلافاصله ایستاد جلوی آیینه و چشماش را از ذوق کرد شبیه سوباسو اوزارا و کلی واسه قلبمه ی زیر روسریش ذوقمرگ شد و وقتی دوستاش تایید کردند که شبیه دخترایی شده که توی خیابون دیدند،کلی بالا و پایین پرید از خوشحالی و اصرار کرد که دوستاش هم به حساب اون دو تا کلیپس برای خودشون بخرند و کلی جلوی خودش را گرفت که صاحب مغازه را ماچ نکنه و بعد عین غول چراغ جادو  کمتر از چند ثانیه غیب شد و توی سیل جمعیت پیاده رو محو شد ...!

حالا هی شما بیا بگو این گونی سیب زمینی ها چیه میذارید فرق سرتون و کله تون را میکنید عین قابلمه و راه میفتید توی ِ کوچه و خیابون!بابا ما اینا را برای اشاعه ی فرهنگ ِ اصیلمون و صادر کردنش به جوامع غرب و شرق انجام میدیم،پس فکر کردین حسین آقاشون همینطوری الکی دلش خواست با حسن آقامون مکالمه تلفنی بکنه اونم یهو ناغافل دم ِ رفتن؟!!بـــرو از خــــدا بتــــرس!