_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

امـــــــا ستـــــاره عــــطر به گــــیســـــو نمیزنـــد...

هوالمحبوب:

عطر بزنید آن هم زیاد!درست لابه لای بافته های چین و واچین موهایتان وقتی که می بافیدش و می اندازید روی شانه ی راست تان!یا وقتی که دم اسبی اش می کنید و یا پریشان روی شانه هایتان و یا حتی وقتی از این کلیپس های گونی سیب زمینی ای امروزی حواله اش میکنید و میچسبانید فرق سرتان!

نه اینکه چون عباس آقایتان سرش را در خرمن موهایتان فرو ببرد و کیف کند و برایتان بخواند:"اما ستاره قلب کسی را نبرده است...اما ستاره عطر به گیسو نمیزند!" که مثلن شما ستاره اید و این حرفها و شما هم خرذوق شوید نه اینجور آن هم بدجووور و عمرن بفهمید اینها همه برای این است که خر شوید و بلند شوید بروید حیاط را آب و جارو کنید تا برسد مثلن به بقیه ی ابیات و احتمالن آخرش هم فنا شود!!

یا امین الله برایتان بخواند :"رسد عطر گیسوانت چو نسیم اگر به کویم...شکفد به گلشن دل گل عشق و آرزویم"و شما بخواهید عطر گیسویتان را درست عینهو "در باز کن" بدهید دست نسیم که دل عباس آقایتان بشکوفد یا مثلن همینعلیرضای افتخاری ِخودمان چه چه بزند برایتان که :"ای باغ بی خزان عطر گیسوی تو...محراب عاشقان طاق ابروی تو "که شما هم زل بزنید به طاق ابرویتان و هی دچار خود خفن پنداری شوید !

نــچ!اگر فکر میکنید بایست برای این قـــِسم اتفاقات پیش پا افتاده(!) و البته نادر عطر حواله ی موهایتان کنید کاملن در اشتباهید آن هم در این دوره زمانه که عباس آقاها و امین الله ها و علیرضا ها عمرن فرق بین بوی عطر دونا کارن و صابون گلنار را لابلای موهایتان متوجه شوند!

همه ی اینها برای این است که شاید وقتی پاهایتان را روی هم انداخته اید و مشغول کتاب خواندن هستید،یک دفعه یک کوچولوی شیطان که همیشه زمین و زمان را برایتان به هم می ریزد و از دستش یک لحظه آسایش ندارید،درست مثل یک بچه گربه ی ملوس از زیر کتاب توی آغوشتان خزید و با همان معصومیت سرش را گذاشت روی سینه تان و بعد با چشمان افسونگرش به چشمهایتان زل زد و گفت :"برا آتته اِسه اووخو!" که یعنی "برای عاطفه قصه بخوان!" و وقتی که مجبور شدید برایش قصه ی همیشگی کدوی قل قلِ زن را مثلن از روی کتاب بخوانید و او هی با گردنبند و یقه ی لباس و بینی و دهن تان بازی کرد و هی انگشت توی بینی و چشمهایتان کرد شاید وقتی نوبت به موهایتان رسید به جای چنگ انداختن و کشیدنشان،بوییدشان و چنان به به ای گفت و سرش را از روی کـِیف تکان داد که دلتان را زیر و رو کرد.اصلن شاید درست مثل گلدختر ِ ما فراموش کرد که پیرزن قصه سالم به منزلش رسید یا گرگ ها آن را در راه خوردند و موهایتان را گرفت و هی به موهای خودش مالید که مثلن بوی خوب موهایتان را بچسباند به موهای خودش و بعد از تلاش مستمرش سرش را آورد نزدیک بینی تان و از شما جدی ترین و مهم ترین سوال زندگی اش را پرسید که :"آتته اَت آلام خوووبه؟!و شما صورتتان را لابه لای موهای کم پشتش فرو کردید و با تمام وجود همه ی عطر معصومیت و شیطنت و بودنش را هل دادید توی ریه هاتان و گفتید :"به به! بعله! آتته که عطر الهام را زده خوووبه!" و تصمیم گرفتید که زین پس همیشه فقط به خاطر او به گیسوان تان عطر بزنید و نه به خاطر هیچ عباس آقا و امین الله و علیرضا و شعر و ترانه ای ...!

به گیسوان تان عطر بزنید،آن هم زیاد!درست لابه لای بافته های چین و واچین موهای تان وقتی که می بافیدش و می اندازید روی شانه ی راست تان!یا وقتی که دم اسبی اش می کنید و یا پریشان روی شانه هایتان و یا حتی وقتی از این کلیپس های گونی سیب زمینی ای امروزی حواله اش میکنید و می چسبانید فرق سرتان!آخر میدانید گل دختــرها بوی عطر را بر گیسوان تان عجیــــب دوست دارند،آنقدر که برای استشمامش تمام شیطنتشان رخت می بازد توی آغوشتان!

مــــن کــــــور باشــــم،کـــــور باشـــــم، کـــــور باشــــم...

هوالمحبوب:

روزی اگــــــر سـهـــــم کســـــــی بــــودی دعــــــــا کــــــن

مــــن کــــــور باشــــم،کـــــور باشـــــم، کـــــور باشــــم...

مثل همین شبهای سرد دی ماه بود که پا گذاشتی در زندگی ام.نمیدانم دقیقن من تو را خواسته بودم یا تو مرا.تو مرا انتخاب کرده بودی یا من تو را ولی همین شبهای سرد دی ماه بود .همین شبهایی که من زیاد از تاریکی و سردی و اتفاقاتی که در خودش مخفی داشت میترسیدم و محتاط بودم و تو از راه رسیدی و این بار آنقدرها هم نترسیدم.

همان شبها،همان شبهای سرد دی ماه که همیشه برای من آبستن درد بود و هیچ فکر نمیکردم درست بیستمین روز یکی از شبهایش بنشینم درست روبروی تو و برایت از خودت بنویسم و از خودم.باید چه بنویسم که تو ندانی؟تو که تمام من را تمام و کمال میدانی.همین امروز ظهر بود که گفتی :"الــی! تو باور نمیکنی من حسهای نگفته ات را از پشت همین تلفن میفهمم؟" و من میدانستم و باور میکردم و برایت یک دریا گریه کرده بودم که آن روز که رفته بودی برای تازه کردن ِدیدار فلانی که گفته بودم برایم مهم نیست یک دل سیر مرده بودم تا برگردی.

تو مرا خوب میفهمی.تو مرا بیشتر از خودم میفهمی.حتی با اینکه این یکی دو روز اخیر کم سوار غرورم نشدم و کم جولان ندادم!تو مرا خوب میفهمی.عشقم را احساسم را نگاهم را نگرانی ام را و من تمام عشقت را خوبتر از خوب میفهمم.تمام احساست را نگرانی ات و حتی همان غیرت مردانه ات را که هر بار من را به درک نکردنش متهم میکنی و پشت بندش میگویی :"اگر مرد بودی میفهمیدی!"

تو راست میگویی.راست میگویی که غرورم را سوار شده ام و هر بار احساس کنم قرار است برایش اتفاقی بیفتد چشمم را به روی تمام دنیا میبندم.تو راست میگویی که تو به اندازه ی من روی خودت و رفتارت تسلط نداری و بلد نیستی خوب بازی کنی.نمیتوانی وقتی حرف از غریبه ای میشود لبخند بزنی و آرزوی خوشبختی کنی.نمیتوانی حرص نخوری،هزار بار نشکنی،اصلن هزار بار هم که شکستی بیتفاوتی ات را به نمایش بگذاری و آرزوهای خوب بدرقه ی کسی که دوستش داری کنی.تو راست میگویی که من بلدم.که من زیادی بلدم!

راست میگویی که اگر روزی رخت دامادی به تنت کردند من بلدم لبخند بزنم و شور و هیجانم گوش فلک را پر کند و بپرسم:"از عروسمون چه خبر؟!"یا حتی خودم برایت دست و آستین بالا بزنم و هزار بار بشکنم ولی خم به ابرو نیاورم و عروس انتخاب کنم.حتی ممکن است توانایی های بیشتری از خودم به عرصه ی ظهور بگذارم و پا فراتر گذاشته و برای پیوندتان یک دسته گل بزرگ بخرم و خدمت برسم و حتی بشوم فامیل عروس و جلوی چشمهای عروس لبخند بزنم و به تو چشم غره بروم که :"جرات داری به عروسمون کمتر از گل بگی!" و هی زور بزنم که تکه پاره های ریز ریز شده ی دلم را طوری جمع و جور کنم که آب از آب تکان نخورد و هیچ کس نفهمد!

تو راست میگویی. درست مثل همان روز که روبرویم نشسته بودی و با هم آن همبرگر لعنتی را که سس نداشت و مزه ی مقوا میداد را میخوردیم و تو گفتی:"راسی!رها از من خواستگاری کرده!" و من توی چشمایت زل زدم و به زور لبخند زدم و باز آن همبرگر کوفتی را گاز زدم و بدون اینکه چیزی بپرسم گفتم :"مبارکه!" و هی توی دلم برای خودم آواز خواندم که سکوت خفه ام نکند و هی مرور کردم که یعنی کجا حواسم باز پرت شد که تو هم از دستم لیز خوردی و یک نفر باز از من زرنگتر بود و هی خودم را به خوددار بودن دعوت کردم و باز لبخند زدم تا برایم از شوخی ِ بامزه ات حرف بزنی و من باز بخندم و هیچ به رویت نیاورم که دلم میخواهد برای همین شوخی ِ مسخره ات با پشت دست توی دهانت بزنم و باز هم با لبخند همبرگری که مزه ی مقوا میداد را سق زدم!

تو راست میگویی.همه ی حرفهایت درست که من بلدم ولی همه ی این حرفها مربوط به زمانی است که من این همه دوستت نداشته باشم و نداشتم.که من قرار بود و باشد باز هم خانمی پیشه کنم و غرورم را بغل کنم و بگویم :"گور ِ پدر ِ تمام نداشته هایم!"و باز دختره خوبی باشم!درست مثل تمام این سالها مثلن!

همه ی اینهایی که راست می گویی برای روزهایی بود و هست که من این همه عاشقت نباشم و نبودم.همان روزهایی که من هنوز مفتون این بودم که مردها شیفته ی سرزندگی و اخلاق و رفتارم شوند و از من با تمام شیطنت و دل به دلشان دادن،سرکشی و بی تفاوتی ببینند و به این نتیجه برسند که عاشقشان نیستم و اندازه ی من نیستند و بعد از خودم خاطره های خوب به جا بگذارم و اینکه من مسلمن دختره خوبی هستم و بروم پی ِ کارم و بروند پی ِ کارشان!نه این روزها که از تمام مردها گریزانم و میترسم از اینکه به چشمشان بیایم یا وقتی چون تویی را دارم کلمه ای همکلامشان شوم.که کسی که تو را داشته باشد انگار بر زمین حکمرانی میکند و نیازی به هیچ چشم و کلامی ندارد.

همه ی اینهایی که میگویی و میگفتی درست ولـــــی نه در این شرایط ،نه در این زمان،نه بعد از این همه روز.تو درست میگویی که من بلدم ولــی...

ولی همین حالا،همین امشب من بعد از یازده هزار و صد و چهل و چهار روز انتظار و زندگی از میان تمام هفت میلیارد آدم روی ِ کره ی زمین دلباخته ی مردی شده ام که تمام وجودم را تسخیر کرده و علی رغم اینکه میدانم من حق سهم بردن از هیچ یک از آدمهایی که دوستشان دارم را ندارم،نمیتوانم به همین راحتی برای رفتنش دست تکان بدهم و تظاهر به دختره خوبی بودن بکنم.تو راست میگویی که من مثل تو داد و بیداد راه نمی اندازم.من مثل تو ناله و شیون نمیکنم ولی قبل از اینکه بخواهم لبخند همیشگی ام را نثارت کنم و "مبارک باشد" تحویلت بدهم و یا زور بزنم که هیجان زده بودن و خوشحالی ام را نشانت بدهم،می میرم.

من خوب نبودم.من هیچ وقت برای تو دختره خوبی نبودم و خوب میدانم چقدر آزارت داده ام.خوب میدانم چقدر صبوری کرده ای و من چقدر سرکشی و طغیان.حالا هر چقدر هم بگویی فدای یک تار مویم و تو فقط برای اینکه نبازم میگذاری که بــِبـَرم و بتازانم نه اینکه چون زورم میرسد،چرا که من هیچ گاه در برابر این همه خوبی ات یارای تازاندن نداشتم و ندارم و همیشه کم آورده ام.

میدانی؟چه طور بگویم؟کلمات را گم کرده ام!من  ِ زبان دراز ِ گستاخ ِ سرکش برای حرف زدن با تو کم آورده ام و درست مثل همان روزی که میخواستم در شهر پس کوچه های محتشم از تو جدا شوم دست و پایم را گم کرده ام.حتی همین امشب هم که منزل مادر ِ سمیه بودم و از پیرزن خواستم برای من و مردی که دوستش دارم دعا کند دست و پایم را گم کرده بودم وقتی او مرا به خوبی و مهربانی با تو سفارش کرد و من برق رضایت را در چشمهایش دیدم وقتی که اخم کرد و گفت :"نبینم اذیتش کنی ها!".

یادت هست که گفته بودم آدم کسی را که دوست دارد باید دوست داشتنش را فریاد بزند ولی قربان صدقه اش را بگذارد برای پستوی خانه اش و قرار شد یک روز ِچهارشنبه ساعت شش بعد از ظهر درست وسط خیابان خواجو دوست داشتنت را فریاد بزنم و حتی یک روز هر ساعتی که مهم نبود درست پیش چشمهای میتی کومن،اگر که تو میگفتی.شاید باید آن چاهارشنبه ی نامعلوم این را به تو میگفتم،شاید هم آنقدر گستاخ بودم که پیش چشمها و دهان باز میتی کومون،شاید هم...!

نمیدانم!من با این همه ادعایم خیلی چیزها را بلد نیستم و تجربه ی خیلی چیزها را ندارم.من تا به حال توی چشمهای هیچ کسی نگاه نکردم که بگویم دوستش دارم چه برسد به اینکه...!نمیدانم باید بایستم؟بنشینم؟توی چشمهایت نگاه کنم؟ یا سرم را به زیر بیاندازم و پایین را نگاه کنم؟گمانم اگر قرار بود توی چشمهایت نگاه کنم و این حرفها را بزنم از صدای ضربان قلبم به لکنت می افتادم،نمیدانم...شاید هم یک لبخند شیک میزدم و توی چشمهایت با تمام عشقم نگاه میکردم و میگفتم.اصلن چه بهتر که اینجا نشسته ام جلوی مانیتور و این ساعت از شب که تو خوابیده ای مینویسم.همه چیز که نباید طبق عرف پیش برود و مثل تمام مردم دنیا.اصلن مگر من آدم قانون و مقررات و عرفم؟اصلن مگر من و زندگی ام شبیه ِ بقیه ی آدمهاست که شبیه بقیه رفتار کنم وقتی که خدا هم با من شبیه بقیه رفتار نمیکند؟

من اگر چه با تمام دنیا فرق میکنم و دنیا با تمام من ولی هنوز همان آدمه قبلی ام ،فقط یک کمی فرق کرده ام.کمی عاشقتر،کمی دلبسته تر و حتی کمی عاقلتر.فکر نکن که عاشقی و عاقلی جمع نمیشوند.در من هر آنچه که بشود تصور کرد جمع میشود.حتی اینکه چشمم را روی تمام بی ربط بودنمان به هم و شرایطی که داریم ببندم و همان غروری که دم از سوار شدن من بر آن میزدی را بگذارم زیر بغلم و مغرورانه تر از همیشه جلوی چشم این همه شاهد و چشمهای خودت که خط به خط این نوشته ها را میخوانی از تو درخواست ازدواج کنم و برایم هم مهم نباشد که نباید این عمل از یک دختره خوب سر بزند و یا اینکه تو قصد ازدواج نداری و یا بهانه های متدوال که قرار است مثلن ادامه ی تحصیل بدهی و یا اینکه پله های ترقی را تـِی بکشی و یا اینکه جهازت کامل نیست و یا پول نداری یا قرار بر این حرفها نبوده یا دهانت بوی شیر میدهد!!!

میدانی برای من یک روز با تو زندگی کردن به تمام این یازده هزار و صد و چهل و چهار روزی که از زندگی ام گذشته می ارزد،حتی اگر شده به خاطر تو رو در روی تمام دنیا بایستم و حتی یک روز برسد که من را اندازه ی همین امروز و همین امشب دوست نداشته باشی و بشویم درست شبیه همین هایی که ادعا میکنیم با همه شان فرق میکنیم.اصلن خودت بگو مگر میشود که یک روز برسد که تو مرا و من تو را این همه دوست نداشته باشم؟اصلن مگر میشود دلمان بخواهد که همدیگر را نداشتیم یا...

میدانی اینقدر دست و پایم را گم کرده ام و حرفهایم را هم،که یادم نیست از تو پرسیده ام "با مــن ازدواج میکنــی یا نــه؟!".یعنی اگر پرسیده باشم ممکن است بگویی...؟!راستی اگر بگویی نه، چطور باید بیایم پاشنه ی خانه یتان را در بیاورم؟!


الــی نوشت :

میدانم همه اش از خوب بودنتان است اما میشود برایم خارج از وبلاگ،مثلن اس ام اسی یا تلفنی یا حتی حضوری کامنت نگذارید؟همه ی حرفهای وبلاگ را بگذارید برای همین جا!میدانید آخر مشترک مورد نظر قادر به پاسخگویی نمی باشد :)

ابــــر هــــم در بارشـــش قصـــــد فــــداکاری نداشـــــت...

هوالمحبوب:

ابـــر هـــم در بارشـــش قصـــد فداکــــاری نداشـــت

عقــده در دل داشـت،روی خاک خالی کرد و رفت...

نه اینکه گمان کنید حسرت به دل دستها یا آغوششم،یا مثلن مثل تمام دخترها دلم غش و ضعف بره واسه بودن و نبودنش و یا حتی ککم هم گزید یا بغضم گرفت وقتی این پست برجعلی را خوندم و یا حتی کامنت آزی،کرمعلی یا سیما را که برایش نوشته بودند.من خیلی وقته حسرته نداشتنه آدمهایی که نداشتم و ندارم را نمیخورم و یا حتی توی دلم یواشکی بگم :"کاش...!"

درست از همون سه شنبه ی لعنتی سیزده سالگی م که تا صبح توی جانماز قهوه ای و طوسی ِ مامانی گریه کردم و به خدا التماس،و تسبیح نارنجی رنگش را که همیشه دستش بود را غرق بوسه کردم و اونی که باید میشد،نشد!

بزرگ تر که شدم یاد گرفتم...،خود ِ خودم یاد گرفتم و هیچ خری یادم نداد...،خودِ خودم یاد گرفتم که اگه قرار بود زندگی تو با اینی که هست فرق بکنه و تو هم همونایی را داشته باشی که بقیه دارند،پس باید دقیقن اونا باشی و چون اونا نیستی و الی هستی پس باید قبول بکنی نداشته هات رو!چون قرار ِ خدا با الی به نداشتن ه داشته هاش ه،اونم فقط و فقط چون الــــی ه!

لعنت به هر کسی فک کنه من این پست را با بغض نوشتم،یا حتی الان که داره نم نم و کم کم برف میاد به جای اینکه تا سرم را از روی مانیتور بلند میکنم و از پنجره بیرون را نگاه میکنم ذوق کنم از این همه قشنگی،فین فین دماغم را میکشم بالا و صورتم را با پشت دستهام پاک میکنم!

من حسرت نمیخورم.هیچ وقت!به جهنم که نداشتم،به جهنم که ندارم و حتی به جهنم که نخواهم داشت!حتی به جهنم که بعد از سی سال می شینه روبروم و وقتی بعد از تشویق و اصرارش به ازدواج و تشکیل خونواده دادن و انکار من بهم میگه :"...من دخترهام گناه دارند!" و اشک توی چشمام حلقه میزنه و بدون اینکه بخوام سر میخورند روی لپهام و بغض میشم و بعد از اینکه یه عالمه حرفام را میخورم و خودم را، بهش میگم:"الان یادتون افتاده دخترتون گناه داره؟؟؟؟؟الان؟؟؟؟دخترتون پارسال گناه نداشت؟دو سال پیش؟ده سال پیش؟بیست سال پیش؟وقتی سیزده سالش بود؟وقتی ده سالش بود؟وقتی پنج سالش بود؟؟دخترتون الان گناه داره؟الان که هیچی نداره و هیچی نمیخواد؟..."

اصلن به جهنم که من صدام میلرزه،به جهنم که دستام میلرزه،حتی به جهنم که وقتی حرف میزنم و اشک میریزم اشک توی چشمایی که هیچ وقت دوستشون نداشتم حلقه میزنه و شاید هم توی دلش!به جهنم که من هیچ وقت دختره خوبی نبودم و نمیشم!همه ش به جهنم!

من هیچ وقت حسرت نداشتنش را نمیخورم،حسرت دستهاش،آغوشش یا حتی اون روزایی که موهام را سشوار میکرد و دو گوشی می بست و من را میذاشت روی پاهاش و صورتش را میچسبوند به صورتم و سیبیلاش را توی لپ هام فرو میکرد و من را می بوسید و من با حرص بهش میگفتم:"بابا!بوسم نکن تیغ تیغی میشم!"


الـــی نوشت :

برایم حرفهای خوب بنویسید!مثلن چقدر اولین برف زمستانی ِ دی ماه زیباست!یا مثلن منی که دختره خوبی نیستم،چقدر دختره خوبی هستم!

فکر آن هستــم که هـــرشب بی دلیـــل کینــــه های کهنــــه را تمــرین کنـــم ...

هوالمحبوب:

ای دل که روزی دشمنـــت را نیــــــــز بخشیـــدی

حالا چـــــرا حتـی خــــودت را هـم نمی بخشـی ؟!

انگاری همه منتظر شله زرد بودند امروز از بس هی پیام دادند که "قبول باشه" و من هیچ جواب ندادم و از چند روز پیش که حرفش را پیش میکشیدند دلم هـُـرّی فرو می ریخت!همین سال قبل،شب قبل از شله زرد پزان یک عالمه خواب و کابوس دیده بودم و تو آمده بودی توی خوابم و مامان حاجی هم بود و من توی خواب زجر میکشیدم وقتی با هم داشتیم جایی میرفتیم که من نمیدانستم کجاست!همین دو شب پیش هم بساط شله زرد پزی توی حیاط به راه بود در خواب،که خودم را دیدم که موبایل به دست به همان مردی که فرستاده بودی اش تا با آن سرگرمم کنی و سر او هم منت بگذاری که ببین چه الـی ای را به تو دادم و به من چه که او نخواست،"بله" گفتم تا تمام نقشه هایت نقش بر آب شود!!خودم را دیدم که شکست و "بله " گفت،دویدم به سمت خودم که توی گوشش بزنم و یادش بیاورم چه کشیده آن روزها که از خواب پریدم و باز سرم را به همان دیواری تکیه دادم که تمام زمستان آن سال تکیه داده بودم و اشک ریخته بود. نیمه شب بود و فقط زوور میزدم که عادی باشم و برای خنده هم شده دق نکنم!!

...تمام دنیا،حتی آدمهایی که مرا ندیده اند و نشنیده اند خووب میدانند من برای شله زرد می میرم.شله زرد را برای خودش و تمام خاطراتش و مامان حاجی و آن دیگ نذری بزرگ و شلوغی و عمه ها که جمع میشدند دوست داشتم.همیشه آن روزها که مامان حاجی زنده بود همین موقع،بیست و چند صفر،،یک دیگ بزرگ شله زرد بار میگذاشتند درست وسط حیاط و اگر میتی کومون مثل همیشه توفیق بودن در آن جمع را از ما میگرفت ولی همین که همه جوش ِ من را میزدند که نبودم و هر یک به سهم خود کاسه ی شله زردی برایم کنار میگذاشتند،قند توی دلم کرور کرور آب میکرد.وقتی مامان حاجی رفت- که چه خوب شد رفت و گرنه ایل و تبار عوضی اش در این روزها او را هم به گند می کشیدند لعنتی ها-عمه ها بساط شله زرد را به تنهایی به پا کردند و من باز هم خوشبخت بودم،تا همین چهار پنج سال پیش که من هم شله زرد پزان به راه انداختم و هر سال سهم شله زردم به خاطر آدمهایی که برای استجابت دعایشان دل به شله زردم میبستند بیشتر میشد و شد.

شله زرد برایم عشق بود،هم خوردنش و هم پختنش.حالا بماند که غیر از سال اول ،تمام سالهای بعدش دور از چشم میتی کومن بود و اتمام حجت کرده بود که اگر چشمش به این مسخره بازی ها بیفتد دیگ را واژگون خواهد کرد و اصولن به هر چیزی که ما باور و اعتقاد داشتیم اعتقاد نداشت...ولی...

ولی آن سال که تو عزم جزم کرده بودی برسی به آخر بازی مسخره ات،همان شب که با هم زعفران خریدیم و ظرف یک بار مصرف،همان شب که جلوی کفش فروشی دیدار عهد کردم که بهترین احمق ِ دنیا باشم و برایم مهم نباشد با چه خری از خرهای زمین ازدواج میکنم،همان شب که همان مرد به من گفته بود دوستم دارد و من خندیده بودم و سکوت کرده بودم و از من پرسیده بود به چه فکر میکنم و من گفته بودم به زعفران ِ شله زرد ِ فردا و او حرص خورده بود و من باز بلند بلند خندیده بودم،همان شب تصمیم گرفتم حالا که بازی ست و به قول تو بازی نبود،من هم خوب بازی کنم و فردا درست روز شله زرد پزان بدون مقدمه چینی به اویی که هیچ انتظارش را نداشت "بله" گفتم.شکستم و بله گفتم و تو همان روز شله زرد پزان بود که ناپدید شدی و من با تمام سر خود معطلی ام دختره خوبی بودم و هیچ نگرانی ام را بروز ندادم ولی شکستم و هر جایی که فکرش را بکنی در پی ات گشتم ولی من هیچ جا را بلد نبودم!!

شله زردی که برایم عشق بود و هست،شده کابوس وقتی که اسمش را میشنوم و دیگش را میبینم!شده بغض وقتی گاهی تنها ایمیلی که از میان آن همه ایمیل -که قرار بود به زن آینده ی زندگی ات نشان دهی و حقانیتت را ثابت کنی در روزهایی که نبوده-از تو نگه داشتم را میخوانم که یادم نرود با من چه کردی و یادم نرود باید به تو چه حسی داشته باشم.همان ایمیلی که وقتی بعد از چند روز پیدایت شد برایم با دل خوش نوشته بودی و هیچ فکر نکردی چه به سرم می آید و من با تمام آن عوضی های زندگی ات فرق میکنم و بعد رفته بودی برای رفع دلتنگی و نگرانی ِ این و آن!همان که من را هدایت کرد به تا صبح توی خیابان پرسه زدن و ضجه زدن.همان که منجر شد به صاف صاف توی چشمهایش نگاه کردن و خفه شدن تا سرم هوار بکشد که کدام جهنم درّه ای رفته بودم و من فقط بگویم ببخشید.همان که من را سوق داد به همان بازی که تو برایم رقم زده بودی و میگفتی :"الــــی بازی ندارد...!"

گاهی فکر میکنم چرا تو هنوز زنده ای و من تو را نکشتم!تو باید مرده باشی وقتی من لبخند میزدم و به آن مرد ابراز علاقه میکردم.تو باید مرده باشی وقتی اشک میریختم و به آن مرد میگفتم که دلم برایش تنگ شده.تو باید مرده باشی وقتی با همان لحن های مثلن دل لرزان اسمم را نجوا میکرد و الف ِ "الهام" را میکشید و من فقط خون گریه میکردم و میگفتم :"جــــااانم؟!".تو باید مرده باشی که از اوج خودم را به ذلت کشیدم تا دست از بازی مسخره ات برداری و تمامش کنی و تو فقط به قول خودت،خودت را با بقیه سرگرم میکردی تا زجر نکشی!

تو باید همان روزها می مردی که وقتی او ساعت نه بعد از قربان صدقه میخوابید و من برایت تعریف میکردم با خنده و زجر وبعد هی شعر میشدیم و ترانه تا صبح تا از سکوت نمیریم!تو باید همان روزها می مردی وقتی به تمام اعتمادم به وحشیانه ترین صورت ممکن تجاوز کردی و من گاهی لبخند میزدم و گاهی داااد.تو باید همان روزها می مردی که من زوور میزدم کبرای ِ عباس آقایی شوم که زندگی اش در سه چیز خلاصه میشد و بس!...همان روزها که تو منتظر بودی بازی ِ من تمام شود و بروی سراغ بازی ِ خودت و من هم نقشم را در آن بازی خووب ایفا کنم...همان روزها که تو...لا اله الا الله!

خدا میدید من زوور میزنم خوووب بازی کنم نقشی را که به من داده بودی و گمان نمیکردی قبول کنم.حرف ابراهیم و اسماعیل نبود که تو حتی اعتقاداتم را هم بازیچه ی سناریو ات کردی و در به در کوچه ها که هی قدم بزنم و هی داد بکشم سر خدا که من اسماعیل نیستـــم ولی کم نمی آورم برای بهترین احمق ِ دنیا بودن!او میدید که کوتاه نمی آیم و خودش دست به کار شد و مثل همیشه به همان تنبیه ِ سنگین اکتفا کرد و نگذاشت بیشتر نابود شوم ولی تو بگذار پای خودت!...

چقدر دلم جمله بدهکار است برای گفتن بعد از این دو سال.باورم نمیشود این منم که اینها را مینویسم.منی که تا همین چند ماه پیش تا یک خط از آن روزها را به زبان میراندم بغض میشدم و اشک و نمیتوانستم ادامه دهم!حالا دارم مینویسم و به جهنم که اشکم دم ِ مشکم است.

یک عالمه حرف دارم.یک عالمه حرف که یک روز چه در این دنیا و چه در آن دنیا باید روبرویم بنشینی و برای تک تکشان جواب داشته باشی.اصلن همه شان به جهنم،برای تجاوز به اعتمادم باید سنگسار شوی!برای وقاحتت باید از همان پایه ی بلند اعتمادم دار زده شوی.برای تمام آنی که نبودی ولی زوور میزدی که باشی که مبادا دروغ گفته باشی که نیستی.

اصلن همه را بگذار کنار،باید برای همین شله زردی که دیگر هیچ وقت نمی پزم و حسرت پختن و داشتنش را تا آخر عمر به دل میکشم و حمل میکنم مجازات شوی...

شله زرد پزان را هم می بوسم میگذارم کنار،درست مثل تمام چیزها و کسانی که عاشقانه دوستشان داشتم و نداشتمشان و به همه می گویم "چه کاریست شله زرد پزی وقتی همسایه مان نان شب ندارد و هزینه اش را در عوض میدهیم به همسایه ی بیوه مان با چند بچه ی قد و نیم قدش."ولی تو بدان اگر چه هنوز هم نبخشیدن بلد نیستم ولی کاسه های شله زرد نذری که هر کجا باشند خون به دلم میکنند وقتی تو را به یادم می آورند و خودم را که چقدر بی دلیل احمق بودم،نـــبخشیـــدن بلــــدنـــد!

الـــی نوشت :

یکـ)ایوی:تو کی هستی؟

آقای وی:مردی که نقاب به چهره داره!

ایوی:این رو میبینم

آقای وی:می دونم که میبینی .من نمیخواستم قدرت بیناییت را زیر سوال ببرم.فقط میخواستم بگم از کسی که نقاب به چهره داره تا کسی اون را نشناسه چرا می پرسی تو کی هستی؟!

"وی مثــل وندتا_جیمز مک تیگو "

دو) زیتــا را بخوانیــــد!با روح و روانتان بازی میکند .

آدم اســــت و اشتــــباه ...

هوالمحبوب:

آدمــــــیـــزاد اسـت و عشـــق و دل به هـــر کـاری زدن

آدم اســـت و سیــب خوردن ، آدم اســــت و اشتبــــاه...

خوب باید یک جاهایی از خر سر خود معطلی بیایی پایین و قیافه ی حق به جانبت را بدهی روی تخته ی مرده شور خانه بشویند و بگردی دنبال ِ یک کشیش به تمام معنا و اصلن هم برایت مهم نباشد که یکشنبه نیست و تو هم مسیحی نیستی و بگویی :"پدر آماده ام اعتراف کنم که غلط ِ زیادی خورده ام توی زندگی ام و عین خـــر هم پشیمانم!"- حالا گردنت هم کلفت بود و پشیمان هم نبودی،نبودی،مهم اذعان به غلط ِ زیادی خوردنت است!-

داشتم عرض می نمودم که اصلن دنبال کشیش هم نگشتی نگشتی که اعتراف کنی،همین که وقتی توی چشمهایت نگاه کردند و نکردند و با ترس و لرز به رویت آوردند که:"....!" و تو صدایت را صاف نکردی و توی چشمهایشان خیره نشدی و گردنت را مثل زرافه نکشیدی بالا و عین گربه پنجول نکشیدی و عین شتر کتابهای فلسفه و عشق و عرفان را ردیف نکردی و عین قاطر روی حرفهای صد من یک غاز و گذشته ی خاک بر سرانه ات پا سفت نکردی و نایستادی و زبانت را عین خر دراز نکردی و فلسفه چینی نکردی که : "من اصولن...!"و فقط زبانت را غلاف کردی؛خودش به تنهایی خدا تومن می ارزد!همین که باور کنی و ایمان داشته باشی که تو هم حق اشتباه کردن داری درست مثل تمام آدمهای روی زمین کافیست!اصلن آدم آفریده شده برای گول خوردن و اشتباه کردن!آدمی که اشتباه نکند و گول نخورد-حتی گول ِ دل لعنتی اش را - که آدم نیست!هست؟

الــــی نوشـــت:

یکــ)سنجاق شد به تمام روزها و اشتباهات زندگی ام در گذشته و حتی در آینده!باشد که الـــی بر من ببخشاید!

دو) در نوشتن به الــی سخت نمیگیرم.هر موقع خواستی بنویس دختر ولــی بنویس!!

سـهـ) یکی از آرزوهای یواشکــی های من همین بود،امروز که دیدمش کلی ذوق کردم !

چاهار) شمـع حق داشـت،به پروانـه نمی آیـد عـشق ... <<<< این را هم که گــوش کردید برای شادی روح ِگوینده اش فاتحه بخوانید!!