_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

هــــر چــــه از دوســــت رســــد روشنــــی چشــــم مـــــن است ...

هوالمحبوب:

هــــر چــــه از دوســــت رســــد روشنــــی چشــــم مـــــن است

گـــل اگــــــر لایق مــــن نیـــــست ،خـــــس و خــــار بیـــــار ...

سوم دبیرستان بودم که اومدیم اصفهان،برگشتیم مثلن سرزمین پدری مون!و من سوم ریاضی رو توی مدرسه ی شاهد خوندم.تازه وارد بودم و با همه شون فرق داشتم.خودم بودم!

برعکس بعضی ها از چادر خوشم نمی اومد و فقط واسه خاطر مدرسه و میتی کومون سرم میکردم و برعکس بعضی های دیگه از چادر بدم نمی اومد که بخوام شلخته وار و سبک سر لباس بپوشم.تا یادم می اومد همیشه بچه ها توی مدرسه دور و برم می پلکیدند و برام خیلی سخت بود توی محیط جدید بخوام کم محلی ببینم یا به چشم غریبه کسی بهم نگاه کنه یا بخوام مثل کلاس اولی ها دنبال دوست بگردم.

صورتم پر از جوش های گنده منده بود و هیشکی صورت سفید و تپل اون روزهام رو ندیده بود که بفهمه منم یه روزایی قشنگ بودم مثلن و به چشم یه دختره زشت بدترکیب ِ قرتی نگاهم میکردند!سخت بود اما کم کم شد مثل قدیما و همه ش هم از نماینده ی پرورشی شدنم و شعرهایی که سر صف میخوندم شروع شد.شد مثل قدیما که همه من رو میشناختند و من رو بهم نشون میدند که همون فلانیه ها که شعر میگه و بیشتر وقتها با معلم پرورشی مون جلسه میگرفتیم و تزهای جدید حواله ملت میکردیم!!

هیچ وقت اون شعر خداحافظی با بچه ها آخر سال سر صف رو یادم نمیره که همه ی خاطره های اون یک سال رو توش گنجونده بودم،من سر صف میخوندم و فین فین میکردم و همه گریه میکردند،معلم پرورشی مون که بعد از تموم شدنش بغلم کرد،مدیرمون که اومد بالای صف و کلی ازم تعریف کرد،ناظممون که به میتی کومون اول سال چغلی کرده بود که حواسم به حجابم نیست و همه ش مقنعه م میره عقب(!)، بچه های سوم ریاضی،سومی های دیگه،کلاس دومی ها و اولی ها و حتی معلم های توی دفتر که سرشون رو از پنجره اورده بودند بیرون،همه.

اون روز سر کلاس زبان خانم جلالی که همیشه اخم هاش توی هم بود یهو وسط کلاس بدون اینکه سرش رو از روی دفتر کلاسی بلند کنه جوری که یعنی مخاطبش منم بلند گفت:"فلانی!یادم بنداز جلسه ی بعد یه چیزی پیشم داری واست بیارم!" و همه ی بچه ها بهم کج و معوج نگاه کردند که یعنی ممکنه چه پاچه خواری ای ازم سر زده باشه که چیزی پیش معلم بد اخم زبانمون جا گذاشتم! و وقتی تعجب خودم رو هم دیدند منتظر موندند تا جلسه ی بعد.

جلسه ی بعد خانم جلالی با یه لبخند که معلوم بود داره به زور میزنه یه کتاب سبز رنگ قطور با روکش مشکی گذاشت روی نیمکت مون و گفت :"این ماله توه!" و سریع رفت سراغ درس دادندش!

کتاب نو نبود و اولش با یک خودکار قرمز نوشته بود "تقدیم به شاعره ی جوان" و با یه امضای خوشگل سنجاقش کرده بود به بیست و چندم اردی بهشت سال هزار و سیصد و هفتاد و چند.همه متعجب به من و من بهت زده به اون نگاه میکردم و اون سرش توی دفتر کلاسی بود و حاضر و غایب میکرد.بالاخره رضوان جرأت پیدا کرد و ازش پرسید:"خانوم چرا این کتاب رو دادید به الهام؟"

اخمهاش رو کرد توی هم و گفت:"کتاب شعر رو به کی میدند؟به شاعر." و بعد شروع کرد درس دادن.تا آخر کلاس چیزی از درس نمیفهمیدم،گمونم هیچ کی نمیفهمید.درس که تموم شد رضوان بهم گفت :"نمیخوای چیزی بهش بگی؟"بهش گفتم :"راسش ازش میترسم!" رضوان گفت:"باید ازش تشکر کنی.این سه ساله معلم ماست و تا حالا همچین چیزی کسی ازش ندیده!"با ترس و لرز رفتم کنار میزش و ازش تشکر کردم و دیدم که باز به زور لبخند زد و گفت:"تشکر نمیخواد،این کتاب از اول هم ماله تو بوده.به درد من نمیخوره."ازش خواستم بغلش کنم که اخماش رو کرد توی هم و گفت میشینی یا برات منفی بذارم و من رو فرستاد سر جام!

 چند سال بعد یه روز که توی اتوبوس دیدمش و باهاش حرف زدم و بهش گفتم که همیشه شباهای خاص زندگیم میشینم وسط کتابش و واسه خودم و خدا،"حافظ" میخونم،باور نکرد یه همچین کاری توی تاریخ تدریسش کرده باشه و بهم گفت حتمن اون رو با کسی دیگه اشتباه گرفتم و باز مثل همون روز که از ترس ِمنفی من رو راهی نیمکت آخر کلاس کرد یه لبخند زوری زد و با یه "موفق باشی" درست عین ته برگه های امتحانی از اتوبوس پیاده شد...

الــی نوشــت :

یکـ) امروز بهار تموم میشه و من از تابستون در حد مرگ متنفرم!

دو) مامان نرگس میگه :خدا اونقدر بیکار نیست توی اون دنیا واسه بنده هاش زندان درست کنه و به شغل شریف زندانبانی مشغول بشه و یا جیره و مواجب مفت بده به کسی که اون دنیا میزان سرب ریخته شده در حلق این و اون رو بررسی کنه.

سهـ) الــی این روزا رو یادت باشه :)

چاهار) همین شیش سال پیش بود :)

یه سوزن به خودت بزن ... جـــوالدوز رو هم بکن توی چشمت!

هوالمحبوب:

هر چیزی و هر کسی رو خدا با طینت و درون و اعتقاد و باور و منم منم هایی که کرده و داره امتحان میکنه و اگه منم خودم رو آدم حساب کنم نباس از این قاعده مستثنی باشم.صدیق میگفت هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که کارایی بکنم که اگه کسی دیگه میکرد منعش میکردم.و من خوب میفهمیدم صدیق چی میگه.چون دقیقن همون کارایی رو داشتم میکردم که همین یکی دو سال پیش اگه به گوشم خورده که کسی انجامش داده تقبیح و سرزنشش میکردم و هزارتا تعبیر و تفسیر می اوردم که کم جنبه و بی ظرفیته!!

خدا همون موقع که داری منم منم میکنی و خودت رو تافته ی جدا بافته از تمومه دنیا تصور میکنی،چنان آشی شروع میکنه واست پختن که خجالت بکشی از اینکه انگشت اتهام و سرزنش واسه یکی شبیه خودت دراز کردی!

هر چقدر هم حواست باشه و بند تمبونت رو سفت بچسبی که نخوای همسایه ت رو دزد کنی(!) یه جا وسط بر بیابون که حتی فکرت بهش نمیرسه چنان لختت میکنه که فقط زمین رو گاز بزنی،مگه اینکه اونقدر پررو باشی که ککت هم نگزه.اون موقع است که رسوای عالمت میکنه تا بقیه یادت بندازند کی بودی و چی میگفتی و چی شدی و چی میگی!

واسه همین از من گردن شکسته ی گیس سفیده مغموم بشنوید،هیچ وقت تا جای کسی نبودید و کفش کسی را نپوشیدید در مورد کار و کردار و رفتارش قضاوت نکنید.کاش یادمون بمونه،کاش خودم یادم نره.کاش دیگه تا میام یکی رو سرزنش کنم یادم بیفته من هنوز به موقعیت اون نرسیدم،شاید اگه توی موقعیت اون آدم بودم بدتر از اون رفتار میکردم.

رشتـــه ی بیـــن مـــن و او بــــا گــره کـــوتـــاه شــــد ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یـــک بـــار-اشتـــــبـــــاه-"عـــزیـــــــزم" صـــدا زدیـــــــد ...

هوالمحبوب:

یـــک بـــار-اشتـــــبـــــاه-"عـــزیـــــــزم" صـــدا زدیـــــــد

عــمـــــری ســت دلخــوشـــم به همیــن اشتبــاهتـــان ...

یکـ) اواخر مکالمه ی تلفنی الــی و خانم"میم"،مسئول مؤسسه ی فلان:
پس من برای هماهنگی باهاتون مجددن تماس میگیرم،خانومم!
الی:من خودم زن و بچه دارم،قصد ازدواج هم ندارم!
-ببخشید؟
الـی :عرض کردم من خودم زن و بچه دارم،قصد ازدواج هم ندارم!
- (با تعجب) منظورتون رو متوجه نمیشم.
الــی: بابت اینکه فرمودید"خانومم"عرض کردم.
-(با خنده) شما خیلی بامزه اید.
الــی :شما هم خیلی زیرکید که در لفافه پیشنهادتون رو عنوان کردید.چون توی ولایت ما آقایون که قصد ابراز علاقه به خانومشون یا خانومه من بعدشون رو دارند از این کلمه استفاده میکنن ولی من همچنان قصد ازدواج باهاتون رو ندارم و ترجیح میدم همکار باقی بمونیم !
-(با خنده) من هم به قصدتون احترام میذارم و برای هماهنگی کلاس ها باهاتون تماس میگیرم.
دو) الــی در تاکسی همراه با دو مسافر و یک عدد راننده به سمت مقصد مورد نظر:
الــی : مرسی آقا، من همین چاهارراه پیاده میشم
راننده :جـــانم؟
الـــی : من "جان " شما نیستم آقا! عرض کردم همین چاهارراه پیاده میشم
راننده در حال غرولند کردن زیر لب:بفرما!در رو محکم به هم نزنی!
ســهـ) مکالمه ی تلفنی من و آقای "ب" مسئول بخش فلان :
الی: من شماره ی دوستم رو براتون میفرستم که ایشون کار ترجمه تون را انجام بدند
- قربونتون برم،لطف میکنید.
الــی: خواهش میکنم،شما حیفید!
- واسه چی حیفم؟
الــی :برای قربونی شدن!
-(با خنده) اختیار دارید!
الــی :اگه من اختیار داشتم نمیذاشتم هر کسی بدون توجه به مخاطبش هر جوری دلش میخواد حرف بزنه!کلمه ها حرمت دارند،آدم برای هر کسی از یه سری کلمات و جمله ها استفاده نمیکنه.
_ من منظوری نداشتم.
الــی : با آدم منظور دار طور دیگه رفتار میکنند.دقیقن برای اینکه منظوری نداشتین گفتم.
- آدم ازتون میترسه به قرآن.
الــی : ترس خوبه!
 چاهار) الــی در حال کتاب ورق زدن و خانم "جیم" در حال صحبت با ارباب رجوع های خیگی(!):
ببین گلم،شما تا امتحان ندی نمیتونیم تعیین کنیم کدوم ترم باید بری...آخه قربونت برم این موقع کلاس اومدنه؟...آموزشگاه فلان بفرمایید؟جانم؟نه عزیزم اینجا دخترونه است.شعبه پسرونه نداریم...
- (رو به الی)چایی بیارم براتون؟
الــی : من چایی خور نیستم که،مرسی.
- چه عجب گلم از این طرفا؟!
الــی :جون بچه ت این دری وری هایی که به مردم میبندی به من نبند.
-(با خنده) کدوم دری وری ها ؟
الـی در حال ادا در اوردن :گلم و جونم و عشقم و قربونت برم و بیا بغلم و یه بوس بده و اینا!
- (با خنده) من دوستت دارم که اینو بهت میگم.
الــی :اییش،مثل این پسر نکبتا ها!!!یعنی بقیه رو هم دوس داری که میگی؟
- بقیه مرد که نیستند،زن اند بعدم اینا واسه احترام و جلب ارباب رجوعه!
الــی : اولن که تو وقتی تلفن جواب میدی نمیدونی مخاطبت مرد ه یا زن که بهش میگی جانم؟؟ دومن برای جلب ارباب رجوع کارای بهتر هم میشه کرد.
- مثلن ؟
الــی : مثلن کارای خاک بر سری!!بیشتر هم خوششون میاد تازه مشتری وفادار هم میشند بدجووور!!
- ( با خنده و غش و ضعف)خاک بر سرم!
الــی نوشت :
1)کلمه ها،جمله ها و ابراز علاقه ها،حرمت دارند،شناسنامه دارند،هویت دارند،احساس دارند.به بهونه ی ادب و احترام به گندشون نکشیم.مثل ریگ بیابون (من میگم مثل پشگل)خرجشون نکنیم.آبروی کلمه ها را نبریم.بی ارزش و بی هویتشون نکنیم.هرزه شون نکنیم!براشون ارزش و احترام قائل باشیم.بهترین و با احساس ترین کلمه و جمله ها را برای کسایی استفاده کنیم که بهترین و بیشترین حس رو نسبت بهشون داریم.آدم باشیم،لدفن!
2) بعضی وقتها مخصوصن وقتی مخاطبت مرد تشریف داره ترجیح میدی تظاهر به نشنیدن کنی،خیال میکنی داری خانومی و حیا به خرج میدی ولی همیشه مخاطبت گستاخ تر میشه، واسه همین باس یه جوری بزنی توی دهنش، باس یه جوری نشون بدی که متوجه جسارتش و یا سهل انگاریش شدی و رفتارش رو تقبیح میکنی حتی اگه به قول خودش منظوری نداره!

شکـــــر ایـــــزد را که دیــــــدم روی او ...

هوالمحبوب:

"حسین آقا" را اولین بار توی همین روزهای گرم خرداد ماه دیدم و از همان موقع حال کج و معوجم کمی بهتر شد.او را درست همان موقع دیدم که نفیسه میخواست برای پسرش علی،یویو بخرد.همان موقع که طبق جمله ی قصارم به من گفته بود فقط چاق ها حق دارند از گرمای هوا ناله کنند و من چون لاغرم باید حواسم باشد که چیز گنده تر از دهانم نخورم که کار به جاهای باریک میکشد و من حواسم را جمع کرده بودم که با این همه کلافگی،از صدقه سر باربی بودنم لال شوم کلن!!

حسین آقا را با آن چشم های طوسی رنگش که چاووشی چشم ویرووسی اش خوانده بود اولین بار همان لحظه ای دیدم که نفیسه حلقش را در منتها الیه موبایلش فرو برده بود و از علی نظرخواهی میکرد که چه چیزهایی غیر از یویو را میتوان برایش خرید و من لایک پاپ کورن این د پن (!) جلز ولز میکردم که حرفهایش ته بکشد و حسن سلیقه ام را ببیند و نظرش را بگوید.

نفیسه هم با من هم عقیده بود.اصلن من و نفیسه زیاد از هم با هم تفاهم داریم و یکدیگر را درک میکنیم و اکثر مواقع از یک موضوع به یک اندازه ناراحت و یا خوشحال میشویم.آن هم موضوعاتی که اکثر آدمها عظمتش را درک نمیکنند!نفیسه هم همراه تعجبی که از انتخابم داشت،از حسین آقا خوشش آمده بود و همین کافی بود تا از حسین آقا دعوت کنم به خانه مان بیاید و او هم از خدا خواسته،قبول کند!

حسین آقا پسر خوبی ست،مردانه لباس می پوشد.از آن پیرهن های چاهارخانه ی مردانه که هر مردی می بایست در کمد لباسش داشته باشد و همیشه ی خدا میخندد و وقتی نگاهش میکنی نمیتوانی که نخندی و همین خصوصیتش که حتی وقتی بد و بیراه و یا غر هم نثارش میکنی باز هم نیشش تا بنا گوشش باز است و با آن چشم های روشنش زل می زند توی چشم هات،او را از تمام همجنسانش روی زمین متمایز کرده.

حسین آقا عادت های خاص خود را دارد.اینکه گرمایی ست و در خانه پیرهن نمی پوشد و شب ها اگر خوابش ببرد همیشه خدا رویش را پس میزند و من باید نیمه شب ها که بیدار میشوم حواسم جمع باشد که در این هوای خل و چل سرما نخورد.حسین آقا با اینکه گرمایی ست و در خانه پیرهن نمی پوشد ولی آنقدر با حیاست که جلوی چشم های گلدختر که همیشه تیزبین است و هر گاه جلویش لباس عوض کردی یا چشمش بدن نیمه عریانت را دید زد لبهایش را گاز می گیرد و عنوان میکند که "لباستو بوپوش من نبینم عیبه!"،پیرهنش را نصفه و نیمه به تن میکند که گلدختر دچار تعارض شخصیتی نشود که چطور میشود آدم حسین آقا باشد و همه دوستش داشته باشند ولی کارهای "عیب دار" انجام دهد!

حسین آقا شعر دوست است و زمانهایی که شعر میخوانم و میشنوم لبخند میزند و من حتی چشمک های ذوق مرگی اش از شعر را هم دیده ام و شما که ندیده اید مجبورید قبول کنید که او چشمک هم میزند!حسین آقا ریز ریز و شمرده شمرده سکوت میکند و بعضا ناراحت میشود وقتی به سکوتش گوش ندهی و ناچیز تلقی اش کنی و به حساب یک سکوت معمولی که مختص همه ی مردهاست بگذاری!

حسین آقا صبور و مهربان است و مثل من نیست که تأکید داشته باشد اسمش درست ادا شود و همینکه فراموشمان نشود "آقای" اسمش را صدا کنیم کفایتش میکند و برای "اوسین آخا" گفتن گلدختر دلش غنج میرود و وقتی احسان سرش را از تنش جدا میکند یا دل و روده اش را بیرون میریزد و تشریحش میکند عصبانی نمیشود و هم چنان لبخند اسطوره ای ش را به لب دارد.

حسین آقا مرتب و باوقار است و زیاد از حد به موهایش که همیشه بالا شانه شان میکند،حساس!آنقدر که حق دست کشیدن در موهایش را از من سلب کرده ولی در عوض برای جبرانش که حسرت به دل نمانم،شب ها که گلدختر هفت پادشاه را خواب میبیند و از هجوم تعارضات محیطی در شخصیتش خبری نیست،مینشیند روبرویم تا من خال سمت چپ سینه اش را بمیرم و هی برایش بخوانم :"خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد...که تا ز خال تو خاکم شود عبیر آمیز" و بعد نیشم را شل کنم که "واج آرایی خ رو حال کردی؟!" و بعد هی با دکمه ی ری استارتش که ملت نام "ناف" را بر آن نهاده اند ولی ما در خانه گاها "قلقلی" هم صدایش میکنیم،گلاویز شوم و خ خ خ راه بیندازیم و خاطره بازی،تا من با خیال راحت خوابم ببرد و او تا صبح بالای سرم کنار کتابچه ی دعا بنشیند و با خنده تماشایم کند.

الـــی نوشت :

یکـ) خوش به حال شما که کارت صوتی سیستم تان نصب است و صدای اینجا را میشنوید.من دلم برای صدایش تنگ شده و گوش دادن نوای باران از موبایلمان به مذاقم خوش نمی آید!

دو) من هر سال به جای شمع و کیک و نذری و چراغانی کوی و برزن،همین را برایش می خوانم تا دلش با من نرم تر شود و تولدش مبارک :)

سهـ) شما که جای الــی نیستید.همین!

از فــکـــــر عامیــــانــه ی مـــــردم فـــراتــــرم ...

هوالمحبوب:

عمرم اگرکه خوب اگر بد گذشته است

یک رودخانه است که از سد گذشته است


دیگر به عقل کار ندارم که مدتی ست

کار من از نباید و باید گذشته است


«هشتاد ضربه» حــکم  حقیری ست محتسب

دارم بزن ! که مستی ام از «حــد» گذشته است...


من دلخوشم که عاقبتم خیر می شود

عمرم اگرکه خوب اگر بد گذشته است


همــــواره بعضــــی چــیـــزها پنـــــهـــــان نمی مــــانـــد...

هوالمحبوب:

اخبــــــــار را شایــــــــد ولــــــی احســـــــاس را هــــــرگز

همــــواره بعضــــی چــیـــزها پنـــــهـــــان نمی مــــانـــد...

همین یکی دو ساعت پیش که پرسیده بود خوبی گفته بودم من همیشه خوبم و پرسیده بود اینو که میدونم منظورم روحیته و گفته بودم تا حالا دیدید من روحیه م بد باشه ؟ و پرسیده بود از زندگی راضی ای؟ و گفته بودم بعله! و گفته بود آدمیزاد هیچ وقت از زندگیش راضی نیست و من گفته بودم آخه من که آدم نیستم و یک عالمه خندیده بودیم و به من گفته بود که خوشش میاد هیچ وقت کم نمیارم و من گفته بودم خوش اومدنهاتون مستدام و بعد گوشی تلفن را گذاشته بودم و اومده بودم فیس کوفت(!) و میون ه اون همه شعر و متن و عکس و حرف مفت، به زنی که ندیده دوستش داشتم زل زده بودم و یک عالمه به چشمها و دستهاش و شکمش خیره شده بودم و بغض کرده بودم و یه عالمه حسودی،و دلم برای روزهای خیلی دور زندگیم که حتی هیچ خبری توش نبود تنگ شده بود و قبل از اینکه گریه و زاری راه بندازم به خودم گفته بودم که "من که آدم نیستم!" و روی تخت دراز کشیده بودم و باز دستها و چشمهای و شکم اون زن رو به یاد اوردم و باز حسودی کردم و دلم خواست...

نه!دلم نخواست!

الــی نوشت :

یکـ)خواب دیدم که ...

دو)من فقط کمی میترسم!

سهــ) Don't worry Honey!I have Maraz!


حرف دکتــــــــر ها قبــــــول آرام می گیـــرم ولــــــی ...

هوالمحبوب:

حرف دکتــــــــر ها قبــــــول آرام می گیـــرم ولــــــی ...

حــــرف یــــک بیمـــــــــار را بیمـــــــار میفهمــــد فقــــط!

اون شاعره چی میگفت قبلنا؟ 

مرا دردی ست اندر دل که گر گویم زبان سوزد...و در ادامه میگفت اگه قایمش کنم کجام میسوزه؟ 

میخوام سعی کنم خودم یادم بیاد و نَرَم از جایی تقلب کنم.واسه همین باید چند لحظه تمرکز کنم و از ذهن خلاق و ساعت فرمم کمک بگیرم تا یادم بیاد! 

آهان!شاعر میفرماید:" مرا دردی ست اندر دل که گر گویم زبان سوزد ...اگر پنهان کنم ترسم،که مغز استخوان سوزد ."

حالا زیاد مطمئن نیستم " ترسم "بود یا "دانم" یا هرچی اما مهم اینه اگه بگه یه جاش میسوزه اگه نگه یه جای دیگه ش میسوزه.یعنی کلن غیر از درد اصلی که سوختنه یه درد دیگه هم هست که از اون سوختنه بدتره.اینکه ندونی دقیقن باید کجات بسوزه یا دقیقن میخوای کجات بسوزه!

جدا از این سردرگمی و کلافگی باید توی اون بحبوحه اونقدر استعداد و توانایی داشته باشی که با اینکه اسیر این دوتا دردی که یکی از یکی بدتره باید نوع دردت رو مشخص کنی که اصولن دردت چی هست اصلن که میخوای با بقیه سهیمش کنی و یا حتی نکنی!خب درد داریم تا درد.این درده ممکنه درد و آه و ناله خاک بر سرم ببین چقدر من بد اقبالم دنیوی و یا حتی اخروی و نداری و گرسنگی و بیکاری و زن و شوهر و بچه ی بد قلق داشتن و هزارتا معضل و مشکل دیگه باشه یا ممکنه از اون دردها باشه که بودنش یه درده نبودنش یه درده دیگه! 

و به قول یه شاعر دیگه روم به دیوار :" نبودنت یه درده ،بودنت رنج...چرا میره تو جلدت یهو شیطون؟!".که خب البت ما با قسمت بعدیش که سر به هواست میدونه و خیلی بلاست میدونه، اصلن و ابدا کاری نداریم و بهتره از موضوع اصلی خارج نشیم. 

داشتم عرض مینمودم که شاعر میفرمایند:"مرا دردی ست اندر دل که گر گویم زبان سوزد ...اگر پنهان کنم ترسم،که مغز استخوان سوزد" و من الان دقیقن در چنین وضعیتی گیر کردم.

و من نمیدونم دقیقن کودوم احمقی فرموده حرف زدن آدم رو سبک میکنه؟ما که فقط با حرف زدن با در و همسایه و دوست و آشنا و این و اون و حتی شما دوست عزیز(!) و مرور دق مرگی هامون سنگین تر و غمگین تر از قبلمون میشیم.خلاص!

الـی نوشت :

یکـ)کامنتدونی درش بازه،اینم واسه اینکه نرید برامون حرف در بیارید این الـی تا اخماش میره توی هم نمیذاره دو کلوم اختلاط کنیم.

دو) اینکه نمیتونید کامنت بذارید به من ربطی نداره،گفته باشم :|

سهـ)راسی عیدهامون همینطور پشت سر هم مبارک :)

بایــد قلــمــم را بـه زمیــن بگــذارم ... ایـن قـافیــه را اگـــر چـنین بگــذارم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مــــازوخیســـــمی کــه دوستـــــش داری ...

هوالمحبوب:

نشسته بودی درست کنارم و دعای مشلول میخوندی.یک بار قصه ش را برام تعریف کرده بودی و من یادم نبود،اما یادم بود تو دوستش داشتی و من کنارت نشسته بودم و سریع معنی ش را میخوندم که بفهمم قصه از چه قراره و تو با اون صدات که آدم را میکشت میخوندی و من زیر چشمی نگات میکردم.حتی وقتی نماز میخوندی و من دلم میخواست دست بذارم زیر چونه م و زل بزنم به دستات!ولی باز هم زیر چشمی نگات کرده بودم.پیغمبرهای دعا را رد کردی و به موسی که رسیدی لبخند زدی،انگار که ذوق کرده باشی و گفتی که موسی را دوستش داری و من یادم اومد که یکبار قبلن گفته بودی که "خشم ِ موسی" از اون خشم ها بوده و باز هم یادم افتاد که گاهی وقتی عصبانیت میکردم موسی میشدی و من با وجود اینکه می ترسیدم پرروتر از این حرفها بودم و باز هم به روی خودم و خودت نمی اوردم!

خوندنت که تموم شد رو کردی بهم و بی مقدمه پرسیدی:"اگه من بمیرم چی کار میکنی؟!"سریع گفتم:"تا چهلمت صبر میکنم!".همون موقع بود که به من خیره شدی و من باید با نگاهت حساب کار خودم رو میکردم و حرفم رو اصلاح میکردم یا لااقل معذرتی چیزی از دهنم پرت میشد بیرون ولی با لحنی که انگار بخوام از دلت در بیاورم گفتم:"خوب بااااااشه!تا سالت صبر میکنم!" و تو باز نگات را تیر کردی توی قلبم و گفتی:"خیلی بی شعوری!" و من انگار که مثلن به پر قبام برخورده باشه به حالت قهر نگام رو ازت گرفتم و گفتم:"خیلی پروویی!حالا خوب بود بعد از یک هفته میرفتم سراغ زندگی ه خودم؟قراره یک سال به پات بشینم !"

سرت رو انداختی پایین و انگار که فهمیده باشی افتادم روی دنده ی بدجنسی م ،با حالتی آزرده گفتی :"باشه!"و کمی صبر کردی و مثلن لحنت را جدی کردی که جدی جواب بدم و گفتی:"الـــی!واقعن اگه من بمیرم تو از کجا میفهمی؟!"گفتم:"خوب زنگ میزنم بهت میفهمم دیگه!"

گفتی :"آدم که مرده که گوشیش جواب نمیده"!گفتم:"زنگ میزنم خونتون،بالاخره یکی جواب میده میگه!" و بعد رفتم توی فکر و انگار که به نکته ی مهمی پی برده باشم با حالت گیج ازت پرسیدم:"ولی اگه سرگرم مراسم شیون و زاری باشند که کسی جواب نمیده!پس من چه جوری بفهمم؟!"

گمونم دلگیر شدی که نگفته بودم "دور از جونت"که نگفته بودم " من بدون تو می میرم"که نگفته بودم"از این حرفا نزن" که با لحنی مظلوم گفتی :"ناراحت نباش!به یکی میسپارم بهت زنگ بزنه خبر بده!"

و من با لحنی کنجکاو و هیجان زده پرسیدم :"مثلن کی؟!"و تو حرص خوردی که:"مگه مهمه؟مثلن فلانی" و اسم دوستت رو که میشناختم گفتی و من گفتم :"نه!اونکه زن و زندگی داره!"

و تو با تعجب نگاه کردی و گفتی :"یه خبر میخواد بده چی کار به زن و زندگیش داری؟!"

گفتم :"اولش یه خبر میخواد بده!بعدش که من غش کردم و حالم بد شد و رو به موت شدم،اون هم از روی انسان دوستی هی هر دفعه بهم زنگ میزنه و دلداری م میده .خب نه اینکه من قراره یک سال به پات بشینم،هی هر دفعه به من امید به زندگی میده و میگه روح ه تو هم در عذاب ه از غصه خوردنه من و بعدش دیگه گلاب به روتون به من چه که چی میشه!من که بهش روو نمیدم چون قراره یک سال به پات بشینم خب!ولی بعد از یک سال چی؟واسه همین نباس زن و بچه داشته باشه ،من که نمیخوام بعد از یک سال پایه های یک زندگی رو متزلزل کنم که آه و نفرین زن و بچه ش پشت سر من و تو باشه که!"

 موسی شدی با اون طرز نگاه کردنت که گفتی :"خیلی پررویی!"

نباید نگات میکردم که حرف زدن یادم بره.واسه همین سرم رو انداختم پایین که مأخوذ به حیا به نظر بیام و نفهمی ترسیدم و گفتم:"به من چه؟!من که یه سال به پات میشینم!اما آخرش که چی؟من میدونم روح تو هم اون دنیا راضی نیست من همه ش بی تابی کنم واست.نه اینکه فقط من بگم و یا فکر کنی خام حرفای دوستت بشم و قبول کنم ها،نه!مامانت یه روز میاد میگه اومدی به خوابش و گفتی که نباس اینقدر غصه بخورم،من که نمیتونم روی حرف مامانت حرف بزنم.تو هم که هی میری توی خواب این و اون و یه تک پا نمیای به خودم بگی از بس که من حساسم!میگی چیکار کنم؟مامانت رو ناراحت کنم؟تو راضی میشی مامانت ناراحت بشه؟من راضی میشم روح تو توی عذاب باشه که واسه من غصه بخوری؟"

گفتی:"عجب!" و به روبروت نگاه کردی و من دلم تنگ شد و زیر و رو وقتی دستات رو توی هم گره کردی و نفس عمیق کشیدی و هیچ نمیدونستی حتی وقتی کنارم هم هستی چقدر دلم واست تنگ میشه.

موقع برگشتن،وقتی توی پیاده رو کنارم قدم میزنی و من باز سر به سرت میذارم و میخوام که یکی از دوستای خوب و محجوبت رو برای قاصد شدن انتخاب کنی که ترجیحن کچل نباشه و زیاد دوستت داشته باشه که اگه یهو یه شب خوابت رو دیدم و بهش گفتم با پشت دست نزنه توی دهنم که پر خون بشه و هی من رو بیاره بهت سر بزنم(!)،دلم پر از دوست داشتنت میشه وقتی زیر زیرکی نگاهت میکنم که "چَشم چَشم" و "عجب عجب" راه میندازی و از سرما توی خودت جمع شدی و هی میگی سردت نیست و شالگردن دستبافم رو روی گردنت محکم میکنی.میون حرف زدنم یهو وسط پیاده رو بهت تنه میزنم و وقتی نگاهم میکنی بهت میگم که چقدر دوستت دارم و تو با بی خیالی بهم میگی "آره معلومه!" و هیچ نمیدونی که من این قیافه معصوم و خونسردت را به دنیا نمیدم.

موقع خداحافظی و دور شدن ازت،بدجنسی هام ته میکشه و مثل همیشه بغض میشم و انگار نه انگار که چند دقیقه قبل داشتم چه قصه ای سر هم میکردم و به این فکر میکنم که منی که طاقت یک سانتی متر دور شدن ازت رو ندارم چه طور...زبونم لال...و چیزی نمیگم.

حتی وقتی اتوبوس حرکت میکنه و تو از اون بیرون نگاهم میکنی و میخندی،لالم.حتی وقتی دارم ازت دورتر و دورتر میشم و به این فکر میکنم که با همه ی بدجنسی م، تو از من بدجنس تری که اینطوری میخندی،که دستات رو جلوی چشمای من تکون میدی و برام مینویسی "من خود به چشم خویشتن،دیدم که جانم می رود..." تا اینکه تا خونه بغض نبودنت چنگ بزنه توی گلوم و بنویسم "خدا امشب اگر از من تو را منها کند،بی شک... به او شک میکنم،او را چنین مبهم نمیخواهم" و برات نفرستم!!

الـــی نوشت :

یکــ) به خاطرِ کیلومترهایی که بیشتر شدند!

دو) پونزده سال پیش هم مبعث سه شنبه بود!مبعث مبارک :)

سهـ) من دلم دلش مشهد بخواد پـُرروه ؟

چاهار) اردی بهشت ه خوب ه سنگین ه سخت ه غمگینی بود که تمام شد!