_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

نــــور تـــویی،ســـور تـــویی ،دولـــت منــــصور تـــویــــی ...

هوالمحبوب:

یَـــــا نُــــورَ الــــــنُّورِ

 یَــــا مُنَــــــوِّرَ الــــــنُّورِ

 یَـــــا خَــــالِــــقَ النُّــــــورِ

یَــا مُــــدَبِّـــــرَ الـــنُّـــــــــورِ

 یَــــا مُـــــقَـــــدِّرَ الـــــنُّـــــورِ

یَـــــا نُـــــــورَ کُــــــلِّ نُـــــــــورٍ

یَــــا نُــــــورا قَـــبْــــلَ کُـــلِّ نُــــورٍ

 یَــــــا نُــــــورا بَــــعْــــدَ کُــــلِّ نُــــورٍ

 یَــــا نُــــــورا فَــــــوْقَ کُـــــــلِّ نُــــــورٍ

 یَـــــا نُــــــورا لَـــــیْــــــسَ کَـــــمِثْـــلِهِ نُـــورٌ 

من این" نور... نور ... نور..." شنیدن و بعد از یک عالمه مولای یا مولای"أنت القوی و انأ الضعیف و هل یرحم الضعیف الّا القوی "گفتن را زیادی دوست دارم.

آنقدر که پر از شوق شوم،آنقدر که پر از بغض شوم،آنقدر که پر از نور شوم،آنقدر که با بغض و اشک لبخند بزنم.

اصلن کاش از میان تمام جوشن کبیرها و مولای یا مولای های مناجات او،این دو فراز را به نام من سند میزدند تا تمام آدم ها موقع شنیدن و گفتنش هی تند تند یاد الـــی بیفتند.

همه پارسایـــی نــه روزه است و زهـــد... نه اندر فزونـــی نمــاز و دعـــاست

هوالمحبوب:

دیشب که نشستیم با فرزانه و مریم دنبال چند تا خاطره ی روزه خوریه دوران طفولیتمون،غیر از اون خاطره ی هشت سالگی م که یواشکی آب خوردم و مامانی یه دست کتک سیرم زد که درد و بلای مهناز طباطبایی بخوره توی سرت که تو تحمل چاهار ساعت آب نخوردن رو نداری و اون همه ی روزهاش رو گنده منده گرفته،هیچی یادم نیومد.کلن این مهناز روی مخ بود دختره ی لعنتی!آخه بزغاله دیگه آدم توی هشت سالگی روزه کله گنده میگیره؟با اینکه همیشه ی خدا درد و بلاش قرار بود بخوره توی سر من ولی همه ی دلخوشیم این بود که یه بار این بلا رو سرش اوردم و دلم خنک شد!

از ده سالگی که دیگه به سن تکلیف رسیده بودم،از همون کلاس چهارم که توی اولین روز روزه گرفتنم به مرضیه کامران فر به دروغ گفتم پارسال همه ی روزه هام رو گرفتم و کلی بهش پز داده بودم و وقتی اومدم خونه و به مامانی گفتم بهم گفت چون دروغ گفتی روزه ت باطله و بلند شو برو افطار کن و درد و بلای مهناز بخوره توی سرت و فهمیدم روزه گرفتن فقط به نخوردن و گشنگی کشیدن نیست، همه ی روزه هام رو درست و درمون گرفتم.شده بود نماز نخونده باشم ولی نشده بود روزه هه رو نگرفته باشم!اصلن نمیدونم چرا فکر میکردم نماز به مهمیه روزه نیست!

الان که فکر میکنم یادم نمیاد اصلن چرا تا حالا یه بار حتی یواشکی روزه م رو نخوردم،شاید بچه تر که بودم از مامانی میترسیدم و بزرگتر که شدم از کسی شبیه مامانی .چون مامانی گفته بود حتی اگه توی دستشویی هم که نباید هیشکی باشه غیر خودت هم که بری روزه ت رو بخوری اون میبینه.واسه همین میدونستم نمیشه از دستش در رفت و روزه خوری کرد.

الان دیگه بحث ترس از مامانی و شبیه اون نیست.الان با همه ی سختیش با همه مشقتش،با همه پوست و استخون شدن هام نمیتونم که نگیرم.نه اینکه عادت کرده باشم یا چون "باید" توی کاره،نه!

شاید این بار از خودم میترسم.از بی عرضه بودنم،از بلد نبودنم،از سرکشی کردنم،از نافرمانی برای اونی که باید فقط بهش گفت "چشـــم!" و اگه نگی چشم نه اینکه عذابت کنه،دلخور میشه و دلخوریش باعث ه خیلی اتفاق ها میشه.

حالا درسته بعضی وقتا ،بعضی چیزایی رو که گفته دور میزنم و به روی خودم و خودش نمیارم اما اون روزها ناآگاهانه و این روزها آگاهانه نمیتونم روزه و نمازش رو هرچند دست و پا شکسته و نصفه نیمه دور بزنم.نه به خاطر اون،به خاطر خودم!

همین...

الـــی نوشت :

یکــ) نرگــــــس تولدت یک دنیـــا مبـــارکمــون باشه.ممنون که به دنیا اومدی تا من نرگس دار بشم :*

دو) سحر خواب موندم،دقیقن پنج دقیقه بعد از اذان بیدار شدم و الان هم دلم نوشابه سیاه میخواد و بستنی و ژامبون و در حال حاضر هم از همه متنفرم!کسی دم پر من نیاد:|

سهـ) یادتون باشه ماه رمضون تموم شد یه افطاری به ما ندادین ثواب ببرید ها!از ما گفتن!

چاهار) از نماز و روزه ی تو هیچ مگشاید تو را

خواه کن ،خواهی مکن،من با تو گفتم راستـــی ...                "ناصر خسرو "

پنجـ) بعد از همه ی العفو ها ...اون ته ته ته ته اگه الـــی یادتون موند...اگه الـــی یادتون موند لدفن...

مـرا ببخــــــش اگـــر از تـــــو کــم نمی خــــواهــم ...

هوالمحبوب:

زیـــادی از ســـر من چـــون نخواســتم جــز این

مـــرا ببخــش اگـــر از تـــو کــم نمی خواهــــم ...

همین دوازده روز پیش بود که موقع خوابیدنت گفته بودم که ... و تو تا صبح نشسته بودی و پا به پای من نخوابیده بودی و من هی زور زده بودم که به خاطر تو هم که شده بخوابم و نتونسته بودم و هی زور زده بودم که خودم رو جمع و جور کنم که یعنی خوبم و تو فهمیده بودی که نیستم و تا صبح کنارم نشستی.

همین یازده روز پیش بود که یک ریز و بلند بلند گریه کرده بودم و تو دل به دلم داده بودی و هیچ نگران نبودم که ضعیف به نظر بیام و اعتراف کرده بودم که خسته شدم و تو گفته بودی که می دونی و تا همیشه کنارمی.

همین ده روز پیش بود که بعد از دو شب بیخوابی ناخودآگاه بدون اینکه بهت خبر بدم خوابم برده بود و تو تاصبح چشم روی هم نگذاشته بودی از نگرانی و من خواب هفت پادشاه رو میدیدم و تو ثانیه ها رو میشمردی تا هوا روشن بشه و فردا صبح به جای تنبیه کردنم از این همه سهل انگاری با همه ی دردت وقتی که زور میزدم از دلت در بیارم ،فدای سرت تحویلم دادی.

همین یک هفته پیش بود که خودسر شده بودم و حرف هیچ کسی توی گوشم نمیرفت و داد زده بودم و حرص خورده بودم و مرغ یک پام را بغل گرفته بودم و سر به بیابون گذاشته بودم که سرم داد کشیدی که اندازه ی یه نخود عقلم رو به کار نمیندازم و مرغ یک پام را گذاشتم زیر چونه م و یک ساعت تموم وسط جاده نشستم و روی اون سکو به حرکت ماشین ها زل زدم و گریه کردم و در جواب نفیسه که بهم گفت قبلن ها طاقتت بیشتر بود گفتم "پیر شدم!" و باز رفتم و نشستم روبروی معصومه و فقط به خاطر اینکه ناراحت نشی و نباشی و فقط به خاطر همه ی اعتمادی که به حرفات داشتم و دارم ،زور زدم خودم رو جمع و جور کنم و دل دادم به اونی که ناراحتم میکرد تا به قول تو آخرش خوب تموم بشه و گمونم شد.

همین سه روز پیش بود که روز تولدت اون هم اول صبحی دیر شدن کارت رو به جون خریدی و روزی که قرار بود پر از شیرینی باشه رو با تلخی روز من شریک شدی تا آب توی دل نا آرومم تکون نخوره.

همین امروز...همین امروز که بهت گفته بودم سهم من از همه ی تو به اندازه ی یک بند انگشته که اون یک بند انگشت رو هم باید با همه اطرافیات سهیم کنم،همین امروز که گفته بودم روز تولدت که روز من بوده و سهم من از تو به اندازه ی قولی که بهم دادی هم نبوده،همین امروز که یادم رفته بود چقدر با همه ی نبودنت هستی ،به خاطر کم بودنت ازم معذرت خواستی و هیچ بهم نگفتی که چقدر بی انصافم.که چقدر سوی چشمام کم شده که این همه بودن را ندیدم و نمیبینم.

همین امروز که من خودم رو اونقدر محق میدیدم که گله کنم و به همون اندازه باید این همه نبودن رو چشم پوشی کنم و نباید از قولی که بهم داده بودی و بهش عمل نکردی دلگیر باشم که مبادا دلگیر باشی،هیچ بهم نگفتی که چقدر بد شدم و سهل انگار که این همه بودن به چشمم نمیاد که خیال برم داشته که نیستی.که خیال برم داشته که نبودی.که چشم دوختم به همه ی نبودن ها وقتی که این همه هستی و یادم ننداختی که خودم برات خونده بودم "از فرط بودن است که پیدا نمیشود..."

نمیدونم!!شاید به قول نفیسه کم طاقت شدم و شاید هم به قول الـــی پیر و شاید هم به قول تو با روشی که در پیش گرفتم دارم میرم به سمتی که خیلی چیزها لذتش رو برام از دست داده و قراره که بده ولــی میدونم و مطمئنم همونقدر که ممکنه لذت خیلی چیزها و داشتن خیلی چیزها برام از بین بره و کم رنگ بشه اما به همون اندازه لذت داشتن تو برام به اوج میرسه و روز به روز بیشتر میشه،درست مثل شرمنده شدنم از این همه خوب بودنت.

+من را ببخش بابت احساس خسته ام

من را ببخش بابت این فکــرهای خــام ...

عشـــق مثـــــل هـــــوا شـنــــاســـــی نیســـــت ...

هوالمحبوب:

پیـــــش بیــــنـــی نکـــــن چـــه خــــواهــــد شــــــد

عشـــق مثـــــل هـــــوا شـنــــاســـــی نیســـــت ...

به من گفتی که من "خودی ام".فردای بازی ایران و آرژانتین که تو احتمالن برای گلی که مسی زد یک عالمه داد و بیداد به راه انداخته بودی و من تمام مدتِِ مسابقه روی نیمکت ِهمان فضای سبزِ کنار خانه مان که آن روز منتظر شدی تا برایت شال و کلاه بیاورم که سردت نشود،چاهار زانو نشستم و فقط شع ـر گوش دادم و با هر بیتش نفس عمیق کشیدم و بغض خشک شده ام را قورت دادم تا آرام شوم و نشدم!

به من گفتی "وقتی برای کسی مهمان میرسد و غذا کم است،خودی ها کمتر غذا میخورند تا غذا به مهمان برسد"،دو روز بعد از همان لحظه ای که من غمگین بودم و گفته بودم کشش بحث ندارم و تو برخلاف همیشه یک سر سوزن فکر نکرده بودی شاید حرف مفت زده باشم و شاید باید بمانی و فقط همین یک بار بحث نکنیم.نه اینکه بنشینی یک گوشه و خیال کنی به من و اعصابم مثلن لطف کرده ای!

به من گفته بودی "من خودی ام و کم بودنت را ببخشم و اینکه برای حفظ آبرو صورتم را جلوی مهمان ها با سیلی سرخ نگه می دارم" درست یک هفته بعد از آن روزی که چترهای بستنی و دست خطت را شاهد گرفته بودم که دلم برایت تنگ شده و تو طبق حرفهای گذشته ام گمان کرده بودی حرف از دلتنگی با من مرا دلتنگ تر میکند و برای جبران دلتنگ تر نشدنم چهل و هشت ساعت مرا از شنیدنت دریغ کردی که دلتنگ تر نشوم!

به تو گفته بودم سهم من از تمام تو به اندازه ی یک بند انگشت است و تو همان یک بند انگشت را هم برایم جیره بندی کرده ای و نگفته بودم "خودی بودنی" که تو را برایم جیره بندی کند تا آن جاییکه برای حفظ آبرو جلوی مهمان ها مجبور باشم روزه بودن و افطار نکردنم را پنهان کنم و دست روی شکمم بکشم که سیرم و غذای دلچسبم را حتی بو نکشم و به خوردشان بدهم و صورتم را سرخ تر کنم و هی آه بکشم و حسرت به دل بمانم را دوست ندارم.

به من گفته بودی نگران حرف نزدن هایم هستی.نگران اینکه هر گاه غمگینم خفه میشوم و در برابر اصرارت لال میشوم و انگار نه انگار که بارها قول داده بودم با حرف نزدنم نگرانت نکنم و اینکه پای قول و قرارم و حرفم نمی ایستم اصلن خوب نیست و معنای خوبی نمیدهد و باز برای حرف نزدنم قهر کرده بودی وقتی که گفته بودم تحمل دعوا ندارم و رفته بودی که تحملم را بالا ببری  و هیچ فکر نکردی باید نگران تمام آن دو شبی باشی که دیوارهای اتاقم دست در دست هم به سمتم هجوم می آوردند و گلویم را فشار میدادند و مرا نمیکشتند که راحت شوم و من بدون اینکه به مقصر بودنم فکر کنم به این فکر میکردم که چطور چهل و هشت ساعت بدون من را توانسته ای تحمل کنی و کسی که این مدت را بدون من تحمل کند حتمن بیشتر از این ها را میتواند تحمل کند و به شصت پایش هم نباشد!!و ترسیده بودم.

به من گفته بودی "خودی".گفته بودی من "خودی ام".من "توأم".گفته بودی خود توأم و بی عرضه بودن و کم بودنت را چشم بپوشم و من از اینکه "خودی " خطابم کرده بودی از شوق بغض کرده بودم و از اینکه برای سرخ نگه داشتن صورتم جلوی مهمان ها باید ظرف غذایم را بدون اینکه حتی بویش کنم تعارفشان کنم درد کشیده بودم و گفته بودم همین که "توأم" از سرم هم زیاد است.

من "خودی"ام.یک خودی غمگینه به گمانم خوب که همین یک بند انگشت سهمش را که از تمام بند انگشت های دنیا بیشتر است، می میرد.یک "خودی" که روزی هزار بار دلش میلرزد از اینکه مجبور باشد از این یک بند انگشت سهمش برای ابد چشم پوشی کند تا مهمان هایش میزبانی اش را تقدیر کنند و شاید آنقدر خوششان بیاید که خودشان صاحبخانه شوند!

من "خودی ِ "خوب ترسویی هستم که دلش میلرزد و برایت مینویسد "عشق مثل هوا شناسی نیست ..." تا تو دلش را قرص کنی و پاسخ دهی که "عشق باران مرداد ماه است ..." و او باز میان تمام دلشوره هایش بغض کند و به چشم گفتن هایش به خدا فکر کند!

من "خودی" خوبی هستم.یک "خودی" که تو را با رئیست،همکارانت،ارباب رجوع هایت،دوستانت و خانواده هایشان،آشناهایت،شاگردانت،خانواده ات و اقوامت شریک است.یک "خودی" که شبها خواب صاحبخانه شدن مهمانهایش را میبیند و اشک میریزد و به خودش میگوید یک "خودی " باید آبرو داری کند تا "خودی ِ خوبی " باشد.

من "خودی" بودن را خوب بلدم.تمام این سالها خوب بلد بودم.من برای تمام عزیزان زندگی ام "خودیِ خوبی" بودم.شاید غر زده باشم و حتی دلگیر اما مهمانهایم از میزبانی ام لذت برده اند.مهمانهایم بدون اینکه بدانند میزبانشان که بوده یا چه کرده قند در دلشان آب کرده اند.

تو مرا "خودی" خطاب کردی.گفتی که من "توأم" و من باید به خودم ببالم که تو از من این همه خیالت جمع است.که تو مرا این همه به خود نزدیک میدانی.که تو هم مثل من پر از دوست داشتنی.

من باید "خودیِ خوبی" باشم.نباید غر بزنم،نباید بترسم،نباید روزی هزار بار دلهره ام را در دهان و دلم قرقره کنم و تف کنم بیرون.باید قورتش بدهم و هزاران شمع نذر میزبان نشدن مهمانهایم کنم!

آخــــرین مرحـــــله ی اوج فـــــرو ریختـــــن اســـــت ...

هوالمحبوب:

آخریــــــن مـــرحـــله ی اوج فــــرو ریخـــــتن اســـــت

مثــــل فــــواره کـــه در اوج فـــــــــرو مـــی ریـــزد ...

من و تو با همیم.تا آخرش.حتی اگه تو هم نخوای.من و تو و الناز و فاطمه و عاطفه،پنج تا انگشت یه دستیم.از هم جدا نمیشیم.نمیتونیم بشیم.اونی که توی دلامون واسه همدیگه وول میخوره نمیذاره.حالا هر چی میخواد بشه.من و تو پشت همیم.آجی و داداش همیم.تا آخرش.همیشه که زندگی به وفق مرادمون نیست،همیشه که نبوده،اصلن شاید هیچوقت هم نباشه اما نمیشه واسه خاطره یه "مراده" ناقابل که آیا به دل ما باشه یا نباشه حواسمون از خیلی چیزا پرت بشه.

من حواسم هست،حتی وقتی غر میزنم و تو حواست نیست که حواسم هست.خودت میدونی من واسه داداش و آجی هام میمیرم،تا آخرش.حتی اگه اونا نخواند،حتی اگه هیچکسی نخواد.به خواستن این و اون نیست،به خواستنه منه.

دیشب وقتی "مدینه" گفت :"مامانم گفته از چشم گفتن به دو نفر عارت نیاد،یکی مامانت و یکی خدا !" دلم گرومبی ریخت.دلم ریخت از چشم نگفتن هام،دلم ریخت از چشم هایی که قراره بگم و اندازه ی گفتنش نیستم،دلم ریخت از اینکه نکنه نتونم بگم چشم!

دیشب وسط اون همه العفو تمام عزیزهام رو گذاشتم وسط،وقتی به درخت توی بلوار تکیه بودم و فاطمه بغل دستم مفاتیح رو زیر و رو میکرد و برقها را خاموش کرده بودند و روضه خون روضه ی " علی " میخوند و جمعیت زار میزدند.

من حواسم به روضه نبود،به فاطمه هم نبود،به مردی هم که روبروم چای میریخت و سیگار میکشید و دودش بدجور اذیتم میکرد هم نبود،نگاهم اون بالا بود.درست جاییکه ماه با نوک درخت توت پیاده رو و ساختمون نیمه کاره ی کنار مسجد تلاقی پیدا میکرد.

گذاشتمشون وسط،مردم اونقدر بلند بلند گریه میکردند که نخوام یواشکی باهاش حرف بزنم.اتفاقن چون سر و صدا میکردند منم بلند بلند براش تعریف میکردم که صدام بهش برسه و وسط این همه گریه و زاری گم نشه!

گفتم احسان...گفتم تــو و همه ی همه ش رو براش تعریف کردم.گفتم الناز...گفتم الناز و بهش گفتم این چند وقت چی شده.گفتم "او"...گفتم اون که عزیزترین مرد زندگیمه و همه ی روزهایی نزدیک و دور را براش ردیف کردم.گفتم فاطمه...گفتم عاطفه...گفتم...گفتم...گفتم...

هرچی مردم بیشتر و بلندتر داد میزدند من بلند براش تعریف میکردم که وسط اون همه آدم صدام رو گم نکنه.بعد بهش گفتم "چشم!".همه ی اون چیزی رو که میخواستم بهش گفتم و بعد گفتم:"چشم!"

گفتم نمیتونم و سختمه اما "چشم"،گفتم کاش یه خورده دلت برام میسوخت اما "چشم".گفتم من بلد نیستم چی درسته ،جون خودت یه جوری نشونم بده باید چه کار کنم و گرنه ...چشـــم!

گردنبندی که فرشته بهم داده بود و از گردنم آویزون بود رو محکم بین مشتم گرفتم و یواشکی ته ته ته آرزوم رو گفتم و بعد گفتم چشـــم  و عارم نیومد!

+میشود مرا دعا کنـــی ؟

++ آدم باید داداشش رو درست شبیه همین عکس،حتی محکم تر بغل کنه

به دنیـــــا آمــــدی تا یــــک فـــــرشتــــه در زمیــــن باشـــد ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بنــــــده شــــــدن بـــه خــــاطـــــرِ اجبـــــارها بـــــس اســـــت ...!

هوالمحبوب:

مــــــن بــنـــــــدگــــی ز تـــــــرس جـــــهــنـــــم نــــمی کنـــــــم 

بـنـــــــده شـــــــدن بـــه خاطــــــر اجبـــــارها بـــس اســــت ...!

آقا نه به من،نه به هفت جد و آباد اونطرف تر و این طرف تر من هم ربطی نداره که شما روزه میگیرین یا نمیگیرین!که شما از مملکت گل و بلبل بدت میاد و خیال میکنی دین ماله این آقایونه کلاه خوشگله و یا اینکه از صدقه سر دین دارند کوفت توی پاچه مردم میکنند و شما اصلن و ابدا خوش ندارین توی صف اونا بایستین یا نه!

که آیا تا حالا کلی خدا به حرفتون گوش داده که حالا شما باس به حرفش گوش بدین و روزه بگیرین یا نگیرین!که گلاب به روتون جیشیدین(!) توی این زندگی و فلسفه بافیش که باس واسه درک فقیراش یک ماه چیز نخورین و در عوض یکی دیگه واسه درک ثروتمندها اونطرف تر صفرهای جلوی عدد حساباش رو چک میکنه و رانی ِ هولو میخوره و به ریش من و شمای جهان سومیه نکبت(!) میخنده یا نه!

یا اینکه شما واسه خاطر ر‍ژیم روزه میگیری یا واسه خاطر جهنم!که شما واسه اینکه مردم بهتون چپ چپ نگاه نکنند روزه میگیرین یا واسه اینکه راس راس نگاتون کنند!که روزه گرفتن کلاس داره یا بی کلاسیه مفطره و دِمـُده شده و مال بچه مدرسه هاییه تازه به سن تکلیف رسیده ی غافله بیچاره ست!

که شما قلبتون یا معده تون یا اثنی عشرتون یا انگشت وسطیه پاتون درد میکنه و مامانتون یا باباتون یا خانومتون یا آقاتون یا پسر همسایه تون که عاشقتونه یا دختر فخری خانوم که توی جمع یواشکی بهتون چشمک میزنه و بهتون نخ میده و یا دکترتون معافتون کرده یا نه!

آقا کلن به من و این و اون ربطی نداره و هر کی هم گفت داره همچین با دمپایی ابری خیس ِ توالت بزنین توی دهنش که صدای گاوه بنی اسرائیلی بده و جان بچه تون و مادر زنتون و خواهر شوهرتون و شادی ارواح طبیه شهدا و سربلندی رزمندگان اسلام و سلام بر شهیدان و آرامش روح عمه ی مرحوم یا غیر مرحومتون من رو گیر نکشید و ازم فلسفه ی روزه گرفتن یا نگرفتنم رو بپرسید یا در مورد فلسفه روزه گرفتن یا نگرفتن خودتون واسم توضیح بدید.

به جان بچه ی پنجمم شما هر چی بگید و یا حتی آقایی به خرج بدید و خانومی پیشه کنیــد قبوله.شما دست از سر من ِ غافل ِ جاهل ِ بخت برگشتــه ی خسر الدنیا و الآخرة ی خنگول بردار،من واستون طرح "حرم تا حرم" رو به جای پای پیاده سینه خیز میرم و همه جا منادیه پیغامه "حق مسلم با شماست" میشم .ملت به گور مرده و زنده شون میخندند روی حرف من و شما حرف بزنند،خــُب؟!

چه خــــوب می شـــــود از نخـــــل چشمتـــــان امشـــــب ...

هوالمحبوب:

چه خــــوب می شــــود از نخـــــل چشمتـــــان امشـــــب

 بـــرای ســــفــــره ی افــــطــارمــان دهـــی خـــــرمـا...!

خرمای سفره ی افطارمون با تو.اونم وقتی که توی چشمهام نگاه میکنی و من از نخل نگاهت تند تند خرما میچینم و...

گمون کردی تند تند خرما میچینم و میخورم؟نــــه!

نامرده اونکه خرمای نخل نگاهت رو بچینه و اونقدر سخاوت نداشته باشه که همون خرما را همونجور که دلت میخواد و بهش گفتی که یه زن خوب باید دَم افطار چنین و چنان خرما تعارف مـردش بکنه،با دستای خودش توی دهنت نذاره.

من یه خروار شرمنده و خجلم که پیشت نیستم و تو به جای خرما با اون همه عطشت با آب افطار میکنی.تو بگو چه طوری دلت میاد من خرما چین نگاهت نباشم و سفره ی افطارم بدون خرما بمونه؟!


یک روز مــُحــَــرَم نشـــــود این رمــــضـان هــا ...

هوالمحبوب:

لـب تشنگی از حرمـت و حرمـان دو مقـام است

یک روز مــُحــَــرَم نشــــود ایـــن رمضــــان ها

همین دیروز بود،غرغر زنون تر از همیشه دم دمای افطار از سر کار به سمت خونه قدم میزدم و داشتم جمع و تفریق میکردم چند روز دیگه از ماه رمضون مونده و چند روز دیگه باس روزه بگیرم که یهو یادم افتاد همین دو سه ساعت پیش که دهنم تلخ شده بود و ترسیده بودم روزه م باطل شده و بغضم گرفته بود،واسه خاطر اینکه ناراحت نباشم بهم گفته بودی :"از خدااات باشه روزه ت باطل شده و میتونی بری افطار کنی و من اگه بودم خوشحال میشدم و به جاش قضاش رو زمستون روزه میگرفتم که روزها کوتاهتره و خنک تر ."و من گوله گوله اشک میریختم توی اتوبوس و میگفتم ولی من که قورتش ندادم و  زور میزدم پشت تلفن فین فین راه نندازم و چشمم به چشم اونایی که بهم نگاه میکردند نیفته که بخوام خجالت بکشم و وقتی گفتی روزه م سر جاشه و باطل نشده ذوق مرگ شدم و بال در اوردم و ملت به خل بودنم یقین کردند و رووشون رو ازم توی اتوبوس برگردوندند.

دم افطار بود و به خودم و این هوای گرم لعنتی و تشنگی غر میزدم و به این فکر کردم که خودِ روزه زیاد سخت نیست اما اگه این تشنگیه نبود،اگه این گرماهه نبود ،اگه میشد یه عذر شرعی مرعی جووور کرد یا یه مسافرت که بهونه دستم باشه و قضای روزه هامو زمستون بگیرم که روزهاش کوتاهتره و گرماش کمتر،اگه میشد...

که نمیدونم چرا خدا دلش خواست اون لحظه از خجالت بمیرم که چشمم رو انداخت به آب سردکن ِکنار نونوایی که نوشته بود "یا حسین " و من یاد یه جایی و یه روزی و یه آدمای ِ تشنه ای و یه گرمای هوایی افتادم و اینقدر از خودم خجالت کشیدم که نگـــــو...!

الــی نوشت :

یکـ)ماه رمضونتون مبارک!

دو)چرا اینقدر این دستخط قرآن ها بـَده؟آقا این خوشنویسیه یا قرتی نویسی؟کلن به جای تدبـّر در آیات مشغول تدبـّر در این هستیم که کسره و فتحه و ضمه ش دقیقن روی کدوم حرف باس باشه؟!

سهـ)بر شما باد دعا در این ایام برای دختری به نام الـــی و وابستگان.لدفن!

تـــاریـــخ تــــولــــدم عـــزیـــزم در اصـــــل ...

هوالمحبــــوب :

تـــاریـــخ تــــولــــدم عـــزیـــزم در اصـــــل

بـرگشـــته به روز آشنــــایــی با تــــــــو ...

فیس بوکم را دی اکتیو کرده بودم که مارکز زاکر برگ و دار و دسته اش همه جا داد و هوار راه نیندازند برای تولدم تا ملتی که تولدم را فراموش کرده اند خبردار کنند،توئیترم را هم.با خودم هم قرار گذاشتم توی وبلاگم هیچ ننویسم و در بوق و کرنا نکنم.از همان وسط هفته که گفته بود پنجشنبه میخواهد برود تولد دوستش و هیچ یادش نبود در همان پنجشنبه یک نه نه قمر دیگر هم که من باشم پا روی این کره ی خاکی گذاشته شصتم خبردار شده بود که امسال تولدم از همان سالهاست که باید زور بزنم دختر خوبی باشم و صبر کنم تا بعد مثلن دلم را خوش کنم به "هر کسی ز یادش رفت این تولد بنده ... تا خود قیامت هست رو سیاه و شرمنده!" گفتنم و بعد مثلن خانمی پیشه کنم که مهم نیست تا هم بیشتر خودم زجر بکشم و هم فراموش کننده ی تولدم!

یادش نبود،نه"او "و نه احسان که دلم میخواست یادشان می بود و حداقل برایم بهانه می آوردند که نمیتوانند برای تولدم کاری کنند به غیر از تبریک و یا تبریک هم نه،فقط اینکه به رخ بکشند به یاد داشتنشان را!

شب تولدم برخلاف هر سال،نیمه شب ننشستم به دعا و حافظ خواندن روی گل وسط قالی و سجاده ی قهوه ای رنگ بته جقه ام.همه را گذاشتم برای اذان صبح و فردایی که قرار نبود اصفهان باشم.شب را غمگین گذرانده بودم و به خودم گفته بودم مردها هیچ وقت هیچ تاریخی را به خاطر ندارند الا تاریخ چک ها و قسط ها و سر رسید بیمه اتومبیلشان و من اولین زن دنیا نیستم که تولدم فراموش میشود و نباید آنقدر ها هم سخت بگیرم و هی به خودم دلداری های مثلن منطقی میدادم.

صبح با احسان کل کل کرده بودم وقتی که خواسته بود امروز نروم و نگفته بودم شرم آور است که تولدم را فراموش کرده.راه افتاده بودم سمت قم،آن هم ساعت هشت صبح و دلم خواسته بود بروم پیش معصومه و هدیه ی تولدم را از او طلب کنم.هیچ کس منتظرم نبود و دلیلی نداشت عجله کنم.تا شب وقت داشتم برای رسیدن،همین که روبروی ضریح معصومه آرام میگرفتم و چند رکعتی نماز در آن مسجد گنبد فیروزه ای میخواندم و برمیگشتم کفایتم میکرد.راننده هم انگار میدانست عجله ای برای رسیدن ندارم که راه چهار ساعته را پنج ساعت طی کرده بود و چنان آهسته جاده را متر میکرد که داد همه را در آورده بود الا من که دیر یا زود رسیدن برایم مهم نبود.

"او" حوالی ظهر اس ام اس فرستاده بود که شب بد خوابیده و من مثلن دختره خوبی بودم که هیچ نگفته بودم و از او خواسته بودم تا شب هنگام که قرار است برود تولد دوستش استراحت کند. او از اس ام اس اشتباهی که صبح برایش فرستاده بودم حرف زده بود.همان که به کسی گفته بودم:"...عمرن یادش باشه!" و من همه ی وجودم اضطراب شده بود که اشتباهم را ماست مالی کنم که نفهمد امروز تولدم است.گفت دلش برایم تنگ شده و گفتم "من هم !" و همه ی وجودم غصه شده بود وقتی به یاد می آوردم که به یاد نیاورده.برایم همین نزدیکتر شدنم کفایت میکرد حتی اگر نبود، حداقلش این بود که فاصله ی کیلومتری مان کمتر و کمتر میشد.شاید اینطور دلم هم گول میخورد!

دلم نمیخواست در راه خواب باشم.موبایل به دست اس ام اس های "زهرا" که از بیمارستان برایم تولدم را تبریک گفته بود و"فرشته"، همکلاسیه قدیمی ام و شعر تبریک "ساغر "و شادباش "مریم"، اولین شاگرد دوران تدریسم که حالا معلم قابلی شده بود و تهنیت "سمیه" و دست و جیغ و هورای "ساره" و لبخند و آرزوهای خوب "هاله" و دلگیری و مبارک باد گفتن "شهرزاد" و تبریک "سوده "و مکالمه ی 24 ساعت رایگان درون شبکه ای همراه اول که به من هدیه شده بود را زیر و رو میکردم و تشکر آمیز جواب میدادم و به تماس "آزیتا" که مثل هر سال برایم آهنگ"هپی تولد" مینواخت و تبریک "نرگس" و "مادرش" که بسیار دوستش داشتم پاسخ میگفتم که باور کنم خیلی ها تولدم را در تقویم زندگی شان مهم میدانند و دل به دل "او"یم میدادم که تولدم را به یاد نداشت و میگفت دلش برایم تنگ شده و از فراموش کردن احسان حرص میخوردم و به جان نفیسه غر میزدم و خودم را به صبوری دعوت میکردم تا فردا نامحسوس پوست هر دویشان را بکنم!

بالاخره رسیدم."او"یم خواسته بود رسیدنم را خبر دهم که مثلن از نگرانی در بیاید و من روبروی ضریح وقتی با چشمهای پر از اشک هدیه ی تولدم را از معصومه میخواستم رسیدنم را خبر دادم و زل زده بودم به معصومه و به همه ی گناههایم اعتراف کردم و چادر مشکی فاطمه را روی صورتم کشیدم و برای معصومه از الناز گفتم و احسان و او و فرشته و فرنگیس و باقی که "او" اس ام اس داد برایش کاری کنم و وقتی پاسخ مثبتم را شنید دیگر هیچ نگفت.گمانم اپراتور ایرانسل با او چپ افتاده بود که پیامکش که از من خواسته بود بروم همانجا که قبلن برایم مشلول خوانده بود،دو رکعت نماز بخوانم را به من نرسانده بود که باعث شد تماس بگیرد.دلم میخواست با معصومه حرف میزدم نه او.حتی با اینکه داشتم از او برای معصومه حرف میزدم. گفت بروم همانجا که آن دفعه دعا خوانده بود و من سیر شنیده بودمش که منتظرم است و من خنده را با گریه آمیخته بودم و دویده بودم و آنجا در آستانه ی ورودی حرم خسته و خندان دیدمش و میان آن همه جمعیت نمیدانستم چه کنم الا خنده که پر از بغض بود و دزدیدن نگاهم !!

باورم نمیشد،گمانم رویا بود.خواسته بودم که برویم زیارت و نماز بخوانیم و برگردیم تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم.روبروی معصومه ایستاده بودم و برایش با خنده تعریف کرده بودم که "او"یم آمده و یک عالمه تشکر کرده بودم بابت هدیه ام و با پررویی گفته بودم الناز و خوشبختی اش همانی ست که به خاطرش این همه راه آمده ام و نباید فراموش کند که ...

که ... دختری شبیه فرشته ها را روبروی خودم دیدم که همان فرشته ی وبلاگم بود که هر روز صبح بخیر میگفتیم و همیشه همین جا شعر میشد.هم او که تا به حال ندیده بودمش و خبرش داده بودم عازم قمم تا تولدم را در آرامش و دعا سپری کنم و برایم باور ناپذیر بود که میان آن همه جمعیت که اگر مادرم را گم میکردم هم نمیتوانستم پیدایش کنم،او مرا دیده بود و شناخته بود.هم او که تا به حال مرا ندیده بود و میگفت در خواب مرا به همین شکل و قیافه دیده و از همین رو مرا شناخته!معصومه شوخی اش گرفته بود و کرور کرور شادی و هیجان را به خونم تزریق میکرد.

حرف زدیم و نماز خواندیم و آنقدر هیجان زده بودم که فراموش کردم با معصومه خداحافظی کنم.رفتیم همانجا که "او"یم دلفریب تر از همیشه نشسته بود و خنکای سنگفرش حرم را با تمام وجود با ذره ذره سلولهایم نفس کشیدم.من جایی بودم که از همه ی زمین بیشتر دوستش داشتم،بین دو آدمی که بودنشان برایم زیباترین بود آن هم درست وقتی که فکرش را نمیکردم.

ناهار را با هیجان و خنده و یک عالمه حرف جایی به پیشنهاد فرشته با "تنوع غذایی" (!)سپری کردیم و من از همیشه خوشحال تر بودم.فرشته واقعن فرشته بود و "او"یم همه ی زندگی ام و احسان هنوز به یادش نیامده بود نزولم به زمین را آن زمان که جرعه ی آخر نوشابه ام را سر کشیدم!

فرشته گفت که از دیشب میدانسته من می آیم و "او" یم گفته بود که از صبح سرگردان بوده و منتظر در برق آفتاب که من از راه برسم و من را غرق خجالت و شادی کرده.

فرشته دیگر رفته بود و"او"یم جایی میان مردها مشغول عبادت بود که من روبروی محراب ِمسجدِ گنبد فیروزه ای نشستم و برای امام خوبی ها از امروز و هر روز و اولین بار و آخرین بار آمدنم تعریف کردم و نماز طولانی اش را قامت بستم و برای تولدم حافظ باز کردم و "بیا و کشتی ما در شط شراب انداز..." خواندم و "ز کوی میکده برگشته ام ز راه خطا..."یش را بغض شدم و باز هدیه ی تولدم را از او خواستم و خواستم که بخواهد باز به دیدنش بیایم.

مشغول تعریف و دعا و شعر بودم که احسان به یاد آورده بود و برایم نوشته بود که "چقدر لعنتی ام که برای فرار از شیرینی دادن تولدم در رفته ام و پناه برده ام به معصومه و امام خوبی ها..." و به یاد آوردنش مرا به پرواز دعوت کرد.همان موقع بود که نفیسه برایم نوشته بود برای فردا دو صفحه متن برای شوهرش ترجمه کنم و با من قرار گذاشته بود که به محض رسیدنم خبرش کنم که برایم دو صفحه را بیاورد.توی صحن همان مسجد گنبد فیروزه ای بود که "او"یم کنارم نشست و کادوی تولدم را باز کرد و شعری که شده بود را پیشکشم کرد و محرم تمام ثانیه هایم شد.

هنوز هم به گمانم خواب بودم،زمانی که جلوی چشم امام خوبی ها و آن پرچم های سبز و آبی که باد به رقصشان در آورده بود،چادر به سر کشیدیم.گمانم تمام آنجا با ما به رقص آمده بودند و من همه ی گرما و سوزانی هوا را که آمیخته با عشق بود با عطشی وصف ناپذیر می بلعیدم و لذت می بردم.

هوا جهنمی گرم بود و من اردی بهشتی شده بودم و تمام جاده ی برگشت برایم پر از لبخند بود،پر از "هنوز باور نمی کنم"،پر "خدایا شکر"،پر از "دوست داشتن" که با رسیدنم به اصفهان و دیدن نفیسه آن هم آن موقع شب با آن جعبه ی بزرگ که کیک تولدم را باردار بود و به جای برگه های ترجمه توی دستانم جایش داد،عیشم کامل شد.

بغض داشتم زمانی که به آغوشش کشیدم و به نفیسه گفتم امروز بهترین روز تمام این سی و یک سال زندگی ام بود و ایمان آوردم که درست وقتی انتظارش را نداشته باشی،از راه میرسد...

الـــی نوشت :

یکــ) مامان نرگس گفت تولدم را به مامانی و میتی کومون تبریک بگویم.گفت تولد ما بر دیگران مبارک است و باید باشد.به دیگرانی که ما را دارند،حتی اگر دختر خوبی نباشیم :)

دو) این کیک با آن توت فرنگی های درخشانش هنر دستهای دختری ست که بی نهایت دوستش دارم.مرسی نفیسه ی من :*

سهـ) فرشته تو فرشته ترین فرشته ی روی زمینی.ممنون دختر:*

چاهار)به تو که میرسم همه ی واژه ها رنگ میبازند.اصلن سکوت کنم و توی چشمهایت نگاه کنم،خودت همه ش را میخوانی مرد دوست داشتنی ِ زندگی ام،نـــه ؟

+این که میبینید وبلاگتان نمی آیم یک دلیل بیشتر ندارد.

من تا پانزدهم تیر قسطی می آیم نت.

بعد از آن به دیده ی منت:)