_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

آخــــرین مرحـــــله ی اوج فـــــرو ریختـــــن اســـــت ...

هوالمحبوب:

آخریــــــن مـــرحـــله ی اوج فــــرو ریخـــــتن اســـــت

مثــــل فــــواره کـــه در اوج فـــــــــرو مـــی ریـــزد ...

من و تو با همیم.تا آخرش.حتی اگه تو هم نخوای.من و تو و الناز و فاطمه و عاطفه،پنج تا انگشت یه دستیم.از هم جدا نمیشیم.نمیتونیم بشیم.اونی که توی دلامون واسه همدیگه وول میخوره نمیذاره.حالا هر چی میخواد بشه.من و تو پشت همیم.آجی و داداش همیم.تا آخرش.همیشه که زندگی به وفق مرادمون نیست،همیشه که نبوده،اصلن شاید هیچوقت هم نباشه اما نمیشه واسه خاطره یه "مراده" ناقابل که آیا به دل ما باشه یا نباشه حواسمون از خیلی چیزا پرت بشه.

من حواسم هست،حتی وقتی غر میزنم و تو حواست نیست که حواسم هست.خودت میدونی من واسه داداش و آجی هام میمیرم،تا آخرش.حتی اگه اونا نخواند،حتی اگه هیچکسی نخواد.به خواستن این و اون نیست،به خواستنه منه.

دیشب وقتی "مدینه" گفت :"مامانم گفته از چشم گفتن به دو نفر عارت نیاد،یکی مامانت و یکی خدا !" دلم گرومبی ریخت.دلم ریخت از چشم نگفتن هام،دلم ریخت از چشم هایی که قراره بگم و اندازه ی گفتنش نیستم،دلم ریخت از اینکه نکنه نتونم بگم چشم!

دیشب وسط اون همه العفو تمام عزیزهام رو گذاشتم وسط،وقتی به درخت توی بلوار تکیه بودم و فاطمه بغل دستم مفاتیح رو زیر و رو میکرد و برقها را خاموش کرده بودند و روضه خون روضه ی " علی " میخوند و جمعیت زار میزدند.

من حواسم به روضه نبود،به فاطمه هم نبود،به مردی هم که روبروم چای میریخت و سیگار میکشید و دودش بدجور اذیتم میکرد هم نبود،نگاهم اون بالا بود.درست جاییکه ماه با نوک درخت توت پیاده رو و ساختمون نیمه کاره ی کنار مسجد تلاقی پیدا میکرد.

گذاشتمشون وسط،مردم اونقدر بلند بلند گریه میکردند که نخوام یواشکی باهاش حرف بزنم.اتفاقن چون سر و صدا میکردند منم بلند بلند براش تعریف میکردم که صدام بهش برسه و وسط این همه گریه و زاری گم نشه!

گفتم احسان...گفتم تــو و همه ی همه ش رو براش تعریف کردم.گفتم الناز...گفتم الناز و بهش گفتم این چند وقت چی شده.گفتم "او"...گفتم اون که عزیزترین مرد زندگیمه و همه ی روزهایی نزدیک و دور را براش ردیف کردم.گفتم فاطمه...گفتم عاطفه...گفتم...گفتم...گفتم...

هرچی مردم بیشتر و بلندتر داد میزدند من بلند براش تعریف میکردم که وسط اون همه آدم صدام رو گم نکنه.بعد بهش گفتم "چشم!".همه ی اون چیزی رو که میخواستم بهش گفتم و بعد گفتم:"چشم!"

گفتم نمیتونم و سختمه اما "چشم"،گفتم کاش یه خورده دلت برام میسوخت اما "چشم".گفتم من بلد نیستم چی درسته ،جون خودت یه جوری نشونم بده باید چه کار کنم و گرنه ...چشـــم!

گردنبندی که فرشته بهم داده بود و از گردنم آویزون بود رو محکم بین مشتم گرفتم و یواشکی ته ته ته آرزوم رو گفتم و بعد گفتم چشـــم  و عارم نیومد!

+میشود مرا دعا کنـــی ؟

++ آدم باید داداشش رو درست شبیه همین عکس،حتی محکم تر بغل کنه

نظرات 8 + ارسال نظر
سمیرا 1393/04/26 ساعت 18:49

می شود تو هم مرا دعا کنی...

همه توی دعای من جا دارند ...همه سمیرا

هیچکس نـفهمیـــــد که « زلـیخـــــــا » مــَـــــــــرد بـود ..! میــــدانی چــــــــــــرا؟؟ مـــــردانـــگی میــخواهـــــد مــــــــانـدَن، پــای عشــــــقی که مـُـــدام تـو را پـــس میــــزَنــد

البته به شرطی که خدا وساطتت کنه :)

عسل 1393/04/26 ساعت 22:42 http://sooz-o-saaz.blogfa.com

من چقدر میفهمم این "چشم" رو .....
خیلی از خط های این پست من بودم الی ....

التماس دعا دختر.

ما همه مون شکل همیم...

خوشا بحال الی
خوشا بحال همه ی اونایی که دعا کردن رو بلدن
تو همچین مجالسی شرکت کردن رو بلدن
من خیلی دور شدم
خیلی بد شدم ...

تو خوبی
هیچ فاطمه ای بد نمیشه
اگه قرار بود بد بشه فاطمه نمیشد

میس راوی 1393/04/27 ساعت 00:24

از اون گفتنها که آدم انگار وزنش کم میشه... از اون گفتنهای خوب...

خاطره تعریف کردن واسش خیلی میچسبه
اصلن خاطره تعریف کردن خیلی میچسبه

میس راوی ه خودمون

فقط خواستم بدونی من حواسم به این صفحه و حرفای تو هست... فقط خواستم بدونی من از همون روز اولی که اومدم اینجا و حرفا و خاطرات تو رو خوندم و اولش فقط لبخند شدم... با خودم قرار گذاشتم که همیشه بیام اینجا و حرفای تو رو بخونم و لبخند بشم... لبخند بشم و دعات کنم مثِ مامان بزرگا که الهی لبت پرِ خنده باشه که باعث شدی توی روزایی که فقط بغض بودم، لبخند یادم نره... درسته که خیلی وقتا بغض شدم بعد از اون روز و من فهمیدم الی با همه ی شیطنتا و لبخنداشم پر از دلتنگی ه و گاهی پر از بغض... من چیزی بیشتر از این وبلاگ از تو نمیدونم درست... ولی یه وقتایی یه آدمهایی واسه ی ما عزیز میشن و نه همه... الی یکی از همون عزیز شده هاست... نمیشه کسی عزیز شده باشه و لای دعاهامون فراموش بشه... پُرم از آرزوهای خوب خوب واسه ی تو و همه ی اونایی که توی دلت جا دارن...
ساغر...

دعای مامان ها میگیره

دعای مامان بزرگ ها هم

خوبه که تو مامان بزرگ الی باشی و بشی واسش دعا کنی که لبش پر خنده باشه.که دلش پر خنده باشه که کاش باشه و بشه

یه عالمه دست زیر چونه چشمام رو دوختم به کامنتت و به خدایی که توی دلت نشسته فکر کردم و یه عالمه"کاش" گفتم

من...
ممنون ساغر،همین!

بعد از اون دوتا پست بالا و حتی این یکی ...
چی شده ؟
چه خبره ؟
چرا ؟
الی ؟

من دختره بدی ام!
میدونم :|

اونوخ چه باحال می شه اگه داداشت اینجا رو بخونه
واقعا اینقد صمیمین؟

اصن برام غیر قابل درکه ها
باور کن:|

الی یم زده تو کار رمزو اینا اونوخ؟

داداشم اینجا رو میخونه
همیشه
و هیچ وقت هم به رووم نمیاره
:)

اسمش میشه صمیمی یا عشق؟هر چی اسمش باشه من همونم :)

+گفتیم از بقیه عقب نمونیم بگند رمزی بلد نیست بنویسه :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد