_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مثـــل کتــــــاب های مصــــوّر سکـــــوت کــــن ...

هوالمحبوب:

بــا چشـــم هات حـــرف خــــودت را بــــزن ولـــــــــی ...

مــثــــــل کتـــــــاب هــای مـــصـــّــور ســکــــوت کــــــــن

 صدیق را خیلی قبل تر از این ها که در منزل نرگس ببینم دیده بودم.قبل تر از اینکه همدیگر را در آغوش بکشیم و بلند بلند بخندیم و یا حتی در مورد رشته ی تحصیلی و جد و آباد همدیگر بپرسیم!حتی قبل تر از این ها که برویم میدان نقش جهان و برای عروسی مجید سلیقه به خرج بدهیم و از طرف او و نرگس تابلوی خفنی بخریم که در دهان خانواده ی عروس گـِل گرفته شود!قبل تر از اینکه عکس "امیرعلی" تپل مپلی که خودش نامش را انتخاب کرده بود را در موبایلش به من نشان دهد و از شدت ذوق بگوید:"ببین توله سگ رو!کپی باباشه!"

قبل تر از آنکه یکشنبه با هم برویم کلیسا و دستهایمان را در هم گره بزنیم و مریم مقدس را صدا کنیم و شمع روشن کنیم و دعا کنیم.

قبل تر از آنکه تمام چاهارباغ را قدم بزنیم و خاطره تعریف کنیم و یا من پشت میز فست فوت بنشینم و برایش از عشق اعتراف کنم .

قبل از اینکه او از "رولی" گله کند و چشمهایش غمگین شود و یا حتی قبل تر از آنکه او بخواهد لب زاینده رود خشک کنار خواجو بنشینیم تا کمی نفس بکشیم تا او آرامتر شود و من با نوای علیرضا قربانی که میخواند"غمگین چو پاییزم از من بگذر ..."قطره قطره اشک بریزم و او دستمال تعارفم کند و "سرتا به پا عشقم،دردم،سوزم ..." را زمزمه کنان همراهم شوم و به او بگویم که میترسم آخر قصه ی دوست داشتنم شبیه او شود و اینکه من به اندازه ی او قوی نیستم و بی شک میمیرم،تا او دلداری ام دهد!

من صدیق را خیلی قبل تر از این ها دیده بودم،خیلی قبل تر از اینکه برویم باغ پرندگان و او حرص حیات وحش و آدمهای بی مبالات رو بخورد و پرنده ها را سیر تماشا کنیم.قبل تر از اینکه احسان دیر بیاید سراغمان و ماشینش جوش بیاورد و برویم "باغ صبا" تا صدیق به احسان دوغ بپاشد و بلند بلند بخندیم.

من صدیق را خیلی قبل تر از این ها دیده بودم،خیلی قبل تر از اینکه با احسان و او سوار تله سیژ شویم و من از ترس هی صلیب بکشم و صلوات بفرستم و اهرم را سفت بغل بگیرم و آنها با هم کل کل کنند و به هم آب بپاشند و من از دلهره هی خدا را صدا کنم که نجاتم دهد که مبادا پرت شوم پایین و گرنه میتی کومون خودش مرا خواهد کشت اگر بمیرم و آنها مرا مسخره کنند!

من صدیق را قبل تر از این ها دیده بودم،خیلی قبل تر از اینکه با مامان نرگس بنشینیم و خاطره تعریف کنیم و ناهار بخوریم و من رژیم گرفتن زن ها را مسخره کنم و آن ها به لاغر مردنی بودن من بخندند!خیلی قبل تر از اینکه با هم سر عروس خانواده ی نرگس شدن رقابت کنیم و هی مامان نرگس را روی چشمهایمان بگذاریم تا ما را برای تنها پسر کوچکش انتخاب کند و برایش یک دو جین بچه بزاییم و به شیطنت هایمان بخندیم و صحنه را خالی نکنیم یا خیلی قبل تر از اینکه با او و نرگس خیابان میر را قدم بزنیم و از روزی که گذشت حرف بزنیم و نرگس به همکارِ "مادر مرده اش" یک ریز فحش بدهد!

من صدیق را قبل از اینکه کاشان و فیـــن و نوش آباد ما را با هم ببیند دیده بودم.قبل از اینکه از "Red House" خوشمان بیاید و حین خوردن سوپ گران قیمتش به دکترِ وقیح نشسته در خاطره ی نرگس زل بزنیم و تقبیحش کنیم و یک عالمه برایش داستان درست کنیم و برای آن مرد جنوبی روزهای نرگس نقشه بکشیم!

من صدیق را قبل از ژست گرفتن های سوژه ی عکاسی باغ فین و بی حالیِ نرگس و بشکن زدن ها و چشم و ابرو آمدن های اول صبحی آخر اتوبوس برای دخترهای دانشگاه نطنز دیده بودم.قبل از اینکه برای سفر به کاشان سه تا صندلی مجزا در سه طرف اتوبوس گرفته باشم و تا آخر سفر مدرکم رو به رخم بکشم که اینقدر خنگم با این بلیط خریدنم!!

من صدیق را قبل از اینکه صدای موسیقی ای که از داخل یکی از هشتی های حیاط خلوت خانه ی طباطبایی ها می آمد ما را میخ کوب کند و پشت در اتاق نوازندگان "گروه ردیف" بنشینیم و حرص بخوریم که کاش توی اتاق کنارشان مینشستیم و تماشایشان میکردیم و با نرگس گوشمان را تیز کنیم که نواهای تار و سه تار و سنتور را درسته قورت بدهیم و از لای در آنقدر دید بزنیمشان تا بالاخره آن مرد عینکی جمعشان دعوتمان کند که اگر دوست داریم کنارشان بنشینیم و غرق تار و سه تار و سیم های سنتورشان بشویم و نرگس و صدیق کیف کنند و من بغض و فین فین به راه بیندازم و لبخند بزنیم و هی پایان هر ملودی دست بزنیم و تشویقشان کنیم و موقع خداحافظی از ما بخواهند که شب برای کنسرتشان بمانیم و اگر گذرشان به شهرمان افتاد مهمان نوای تار و سه تارشان شویم و ما بایستی میرفتیم که شب روی مبل خانه مان دراز بکشیم و لذت روزی که گذشت را مزمزه کنیم،دیده بودم.

من صدیق را قبل از دیدنش دیده بودم!قبل از اینکه زل بزنم توی چشم هایش و با درد به او بگویم که کسی که او عاشقش است ولی اشک به چشمهایش آورده را دوست ندارم.قبل از اینکه به من بگوید "وقتی رولی را ببینی نمیتوانی دوستش نداشته باشی و همه ی دلگیری هایت رنگ میبازد"و من مطمئن بودم راست میگوید چرا که خاصیت عشق همین است و اینکه صدیق آدم بدسلیقه ای نیست که دوست نداشتنی ها را دوست داشته باشد،صدیق را دیده بودم.من صدیق را قبل از اینکه برای دردش بغض شوم و قبل از اینکه از فرط عصبانیت خداحافظی نکرده از خانه ی نرگس بزنم بیرون و یک ریز به "رولی" که چندین و چند سال است که دیگر مرد او نیست و اصلن نبوده، بد و بیراه بگویم،دیده بودم!

من صدیق را قبل از اینکه ببینمش دیده بودم!درست همان روزها که نرگس دانشگاه قبول شده بود و از من دور شد و برایم از عشق صدیق و رولی میگفت،همان روزها که شب عقد رولی با دختری که صدیق نبود دنیا زیر و رو شده بود.من صدیق را همان موقعی دیدم که فهمیده بود بدون رولی نمیتواند.همان موقع که رولی تازه فهمیده بود عجب غلطی کرده که گذاشته بقیه برایش تصمیم بگیرند و قید صدیق را زده بود و گمان کرده بود میتواند و نتوانسته بود.

من صدیق را همان شبی دیدم که میان هلهله ی مردم رولی گم شده بود،که صدیق هق هق می کرد، که نرگس بغض میکرد،که زن رولی وضع حمل میکرد.همان روزها که رولی به جای پا جلو گذاشتن دل به دعا و آرزوی ازدواج نکردن صدیق با هیچ مردی بسته بود و به جای اینکه دستهایش را حایل و تکیه گاه تمام زندگی صدیق کند،به سمت بالا گرفته بود که به جای او خدا دست به کار شود و دست به دامن سرنوشت و آرزوهای پوشالی و قضا و قدر شده بود!

من صدیق را همان روزهایی که ندیده بودم دیده بودم.همان روزها که هانیه از غم مردی که دوستش داشت روز به روز لاغرتر و رنگ پریده تر میشد و دانشگاه با دیدن غصه ی هانیه و آب شدنش برایم درد بود و من ساعت ها برای مردی که دوستش داشت با بغض قصه ی صدیق ی که نرگس برایم گفته بود را تعریف کردم که با زندگی خودش و هانیه بد تا نکند که گذر زمان فقط درد و زخم را دردناکتر میکند و اصرار کرده بودم به محکم بودن و مرد راه بودن و نیمه ی شعبان ذوق شدم که جشن عقد هانیه پر از لبخند رضایت بود.من صدیق را همان روزها که هانیه و مردش هم صدیق را ندیده ،دیده بودند دیده بودم!

من صدیق را همان شبی لابلای خاطرات نرگس دیدم که امیر علی به دنیا آمده بود و درست شبیه پدرش رولی بود و صدیق خواست که او را "امیر علی" بنامند.همان موقع که هیچ مردی به دل صدیق مهربان و زیبا نمی نشست تا دوستش داشته باشد.همان موقع که وقتی حال صدیق را میپرسیدم میگفت:"خوبم،فقط خوشم نیست"!همان موقع که گذر زمان عشق کهنه اش را کمرنگ تر نکرد و برعکس شعله ورتر و درد آورترش کرده بود.همان موقع که صدیق عاشق اسب ها بود و رولی چند صد کیلومتر ان طرف تر اسب سواری میکرد و یال اسب هایش را نوازش میکرد و شب ها کنار زنی میخوابید که صدیق نبود و خواب صدیق را میدید و آه میکشید،صدیق را دیده بودم.

من صدیق را خیلی قبل تر از آنکه در خانه ی نرگس برای اولین بار ببینمش دیده بودمش و با بند بند وجودم درکش کرده بودم و جایش نشسته بودم و ساعت ها برایش،برای دلش،برای عشقش به امیرعلی ای که پسرش نبود ولی میتوانست باشد اشک ریخته بودم.

من صدیق را همان موقع که عشق و دوست داشتنش را میستاییدم و دوست داشتم دوست داشتنش را دوست بدارم و خیلی قبل تر از اینکه بدم بیاید از مردهایی که وارد زندگی ای کسی میشوند و دل و روح جان و زندگی دختری را از آن خود میکنند و بعد بچه ی زنی دیگر را در آغوش میکشند و نخواستن و بی مسئولیتی و بی عرضگی شان را گردن پدر و مادر و عنوان و شهرت و شرایط زندگی و دست روزگار و تقدیر و ترسیدنشان از زندگی مشترک و آماده نبودنشان و مهیا نبودن شرایط می اندازند و یک عمر دختری را که همه ی وجودش پر از اوست را حسرت به دل لبخندی از ته دل میکنند و اصلن بیخود میکنند وقتی عرضه ی مرد زندگی و خانه و دقایق شان شدن را ندارند پا توی زندگی اش میگذارند،دیده بودم.

من صدیق را درست در اولین جمله ی خاطرات نرگس چندین سال قبل از اینکه ببینمش دیده بودم و عاشقش شده بودم.همان روزها که خدا دست زیر چانه زده بود و به قصه ی رولی و صدیق ی که عاشق هم بودند ولی سهم هم نه،نگاه میکرد و با نگرانی لبخند میزد...


+تولدت مبــارک دختر شهر قصه های الـــی ...

تبریک تولدت رو با بغض و لبخند و عشق از من پذیرا باش.دلم واست تنگ شده ها صدیق :)

نظرات 12 + ارسال نظر
میس راوی 1393/05/08 ساعت 01:42

تولدش مبارک :) گمونم همین که بدونم صدیق کسیه که الی رو خوشال می‌کنه می‌تونم اون رو دوست خودم بدونم.

دلم برات تنگ شد یهو. نصفی شبی اومدم بت سر بزنم دختر صورتی :**

تولدش مبارک...

من تمام غروب دیروز فقط میس راوی میخوندم و هی فکر میکردم بهش.شاید فکرم جا مونده بوده :):*

دلم... فقط دلم کمی گرفت وقتی کلماتت را تند تند می خواندم که شاید ته حرفهایت برسم به شیرینی زندگی صدیق... به یکی شدن او و مردی که دوست داشته... ولی ته ته حرفهایت بغض شدم... همین بانو... می دانی الی... همین شد که آرزو کردم دیگر کسی صدیق نشود و نفهمد صدیق را و دردش را...

صدیق به خاطر صدیق بودنش شیرین ه...

+دلم نمیخواد چیزی بگم...تولدشه،باید بخندیم و خوشحال باشیم گمونم:)

بانو 1393/05/08 ساعت 15:18 http://m-z-f.blogsky.com

سلام.
تولدشون مبارک

تولدش مبارک...

دارا 1393/05/08 ساعت 15:55

لاو استوزی ها، اگر تراژیک نباشن که لاو استوری نمی شن.
فراوونی کاربرد عقل، حسابگری و آینده نگری ، اینروزا از شدت و حدت و فراوونی این روایتهای حسی کم کرده. برای همین دیگه کوچه های باریک (آشتی کنون) کارایی ندارن و یک کلام، دیگه کمتر دل کسی واسه کسی حقیقتا تنگ میشه. (بجز مواقع نیاز و اینا)

+ لازمه بعضی پُستهاتون رو دوباره، آدم بخونه و فایلها رو بشنوه تا ببینه به چهرتون میخوره، یا اینکه تقلب کردین.

++ صدیق کدوم یکی از این دو نفر توی عکس هست دقیقا؟

لاو استوری های لعنتی!

+خب اصولن هیچیه من به هیچیه من نمیخوره و در اکثر موارد هم در تضاد و تقابل با همه تشریف دارند!
++مطمئنن اونی که فلش ه الــی داره،صدیق نیست!:)

دارا 1393/05/08 ساعت 16:23

به شما که قبلا شام در رستوران شهرزاد رو هدیه داده بودم، امید که گوشت شده باشه به تنتون و نوش جونتون. اینهم کادوی تولد صدیق.
رمان شادکامان دره قره سو (رمان نویس بزرگ، علی محمد افغانی، عمرش طولانی باد)
بعدش ببینند صدیق دوست دارن جای سروناز باشند و رولی هم جای بهرام؟
بعدش اگه حال صدیق عوض نشد یا خوششون نیومد از رمان، با کمال میل پس گرفته می شود.

خب ما هدیه ی "شهرزاد" رو فرستادیم توی Draft و هنوز گوشت نشده ولی هدیه ی صدیق را از سون از پاسیبل میریم تحویل میگیرم،اگر چه هیچ کدوم از این "اگه ها ..." و همذات پنداری ها چیزی از درد آدم کم نمیکنه و البته که هدیه ی گرفته شده بازپس گرفته نمیشود!

م 1393/05/08 ساعت 23:04 http://vaslatnakon.blogasky.com

میگن خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو
خواهی نشوی بیچاره با دو دسته وصلت نکن
اول _ کاشونی جماعت ؛ دیدم که میگما ( با چشمام )
دوم _ فروردینی جماعت ؛ بویژه یک ربع مانده به اول و آخرش ؛ کردم که میگما ( وصلت )

من کاشان رو زیادی دوس دارم و فروردین رو زیادی نه!

توی کار وصلت هم نیستیم عجالتن!

ساره 1393/05/09 ساعت 00:29

سرزمین من پر از دخترکانیست که می روند تا رویاهاشان را به جنگ تقدیر ببازند... دختدکانی که در ابتدای بادها به جای سیب سرخ حوا، اناری بر لبهاش رسیده که با هر لبخند ترکی تازه بر می دارد ، به رنگ خون ... دخترکانی که در فاصله ی بی نهایت تمام خوشبختی هایی که جا مانده از زندگیشان، کاش یاد بگیرند که مثل منیژک من شاد بمانند تا آخر همیشه ... تمام آن همیشه ای که سهم هر آدمیست از زندگی
کاش صدیق هم پای بسته نماند بر زمینی که از خاکش سر برآورده. بی پناه و پشتیبان نمیمانند دخترکان زخم خورده ی سرزمین من، اگر آرزوی پرواز را فراموش نکنند.

manijak.mihanblog.co/post/30


Hhhh

من منیژک را زیادی دوس داشتم
باورش داشتم
اون روز که گم و گور شد کلی همه جا دنبالش گشتم
یادته بهت گفتم فکر کردم هرچی اونجا نوشته بودی راسته؟
من واسه منیژک گریه هم کردم دختره ی چش سفید
وقتی میس راوی آدرست رو بهم داد و اومدم پیشت و دیدم منیژک همون ساره ست میخواستم خفه ت کنم
هم خوشحال بودم هم عصبانی
.
.
سرزمین من پر از دخترکانی ست که...
بیچاره دخترکان!

پلنگ و ماه

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود...

mamad 1393/05/10 ساعت 02:51

باید ببینی لحظه ی جان دادنم را
رگ های من ارزانی حمام فین ات

...اسطوره ناب غزل های منی تو
شهری خراب شعرهای دلنشین ات

صد نه ، هزاران لشکر از دل های زخمی
مانده ست پشت سایه ی "دیوار چین ات"

نفرین به من ، نفرین به من ، نفرین اگر که
"با من نباشد روزهای بعد از این ات"

تیهو 1393/05/10 ساعت 13:09

...
خیلی با صدیق همذات پنداری کردم.من یک روزهایی صدیق بودم.
فلش زدی که گمت نکنیم؟

من هم شاید یک روزهایی بشم صدیق...

+نه اینکه جمعیت زیاده،گفتم یهو به غریبه ها دخیل نبندین :)
++واسه قسمت های نامرئی کامنتتون هم چشم!
یه روز قرار میذاریم بیا سر کوچمون بشینیم به خاطره تعریف کردن،بستنی ش هم از شوما

بابک 1393/05/13 ساعت 08:58

بانو جان،
کلا من دوستانم را به دیر تبریک گفتن های تولدم عادت داده ام یا به قول دوستان به معرفتی هایم عادت کرده اند. تولد صدیق بانو را به ایشان و جامعه دوستداران ایشان تبریک عرض می کنیم .

کلن تا شما نیایید و تبریک نگید ،تبریکات تولدونه همینجور معلق ه تا شما برسید

اختیار دارین مهندس:)

یک عالمه مرسی :)

رضا 1393/05/20 ساعت 15:39

بگذر تا در شرار من نسوزی
بی پروا در کنار من نسوزی
همچون شمعی به تیره شب ها
(بقیه شعر تقدیم به صدیق)

تقدیم به صدیق و همه ی صدیق ها و حتی تقدیم به ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد