_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مـــن پادشـــاه هفـــت شهــــر عشـــق عطـــارم ...!

هوالمحبوب:

میخواستم برم زیارت،روز تولد معصومه که نشد!نخواست و نشد!از خیلی وقت پیش قرار گذاشته بودم با خودم که هفته ی اول شهریور که تولد دختراست و پشت بندش هم تولد معصومه و روز دختر واسه کادوی تولد و روزشون ببرمشون زیارت معصومه که نشد.که نه با اونها و نه بی اونها نشد!

زیاد پا پی خدا و معصومه نشدم .میدونستم برای خواستن و رسیدن به هر چیزی یه عالمه باید خون به دل بشم و غرغر کردنم بیفایده بود.واسه همین وقتی سر سفره ی صبحونه ساز و آواز و جشن و پایکوبی تلویزون آوار میشد روی سرم نگاهم را از روی سفره بلند نکردم و حتی چشمم رو به ساعت هم ننداختم که من رو ببره به هفته ی قبل و لحظه لحظه نفس کشیدنم توی پایتخت.برعکس تند لقمه ها رو یه نفس میجویدم و قورت میدادم و میفرستادم پایین که فرصت بغض کردن و خفه شدن بهم دست نده.

روز دختر همیشه برام پر از بغضه و امروز بیشتر از قبل.امروز که دلم میخواست میرفتم زیارت معصومه و نشده بود،امروز که فقط کافی بود سرم رو برگردونم تا پرت بشم به پنجشنبه ی گذشته و بشم پر از دلتنگی.امروز که ...

از اون روزی که یه کوچولو عقلم رسید دلم نخواست دختر بودن و دختر شدن رو اونجوری که من درک کردم و بودم دخترا حس کنند.تلویزیون دختر بودن و دختر داشتن را تعریف میکرد و من بدون اینکه به صفحه ش نگاه کنم یه ریز میون لقمه های مسخره ی صبحونه به جمله هایی که میشنیدم و دختر بودنی که دختر بودن نبود ناسزا میگفتم و پنیر و انگور و بغض حواله ی معده م میکردم!

مثل اکثر روزایی که در کانون گرم خانواده به تناول صبحونه مشغول بودیم یه منبر پدر و مادر دار هم مهمون میتی کومون شدیم و باز متاسف شدم از اینکه دختر خوبی براش نبودم و خدا صبرش بده و لعنت به من!!

حالا که قرار بود زیارت نـَـرَم ،به محض اینکه میتی کومون و خانوم محترمشون خونه رو ترک کردند لباس پوشیدم و فاطمه رو همراه خودم کردم تا برم واسه کادوی تولد الناز که اول هفته بود و فاطمه که آخر هفته و روز دختر برای الناز و فاطمه و گلدختر سلیقه به خرج بدم و یه عالمه از اون حس های خوبی بهشون بدم که هیچ کس توی هیچ روزی از دختر بودنم بهم نداده بود و حواسش نبود که بده.

دستای فاطمه رو توی دستام گرفتم و رفتیم استخر که هر سه تامون رو ثبت نام کنم و توی مسیر تمومه مغازه های شوکلات فروشی و ترشی فروشی رو زیر رو کردیم و هی همه ش رو تست کردیم و نیشمون از شیرینیش شل شد و از ترشیش چشمهامون رو ریز کردیم و غش و ضعف کردیم!

ظرفیت ثبت نام تابستون استخر تموم شده بود و باید تا آخر شهریور صبر میکردیم.ازش خواستم بریم بازار و یه کم خرت و پرت برای خودش و الناز و گلدخترم بگیرم و بعد خودمون رو هل دادیم توی یه ساندویچی!

توی چشماش فقط ذوق بود و روی لباش فقط لبخند که سعی میکرد جمع و جورش کنه و نمیتونست.فلافل خوردیم و اون از اینکه باهام یواشکی داشت و قرار بود هیشکی خبردار نشه هی تند تند ذوق میکرد.دلم میخواست الناز هم بود،گلدختر هم.

زنگ زدم خونه که تا کسی خونه نیست تاکسی بگیرند و بیاند به یواشکیه ما ملحق بشند که الناز مشغول پخت و پز بود و گفت نمیشه که بیاد.

مغازه ها و پیاده رو و آدمها را نفس کشیدیم و با خنده و بغض یواشکیه من اومدیم خونه و لواشکهامون رو با گلدختر و الناز تقسیم کردیم و یواشکی جشن گرفتیم.دلم میخواست بقیه روز تا اومدن احسان که از جزیره برمیگشت خونه و کادوهای دخترا رو می اورد میخوابیدم تا گذر روز و دقیقه ها رو نبینم و اونقدر خوابیدم که روز تموم بشه!

امروز همه جا حرف از این بود که دختر رحمته! و انگار سهم من از همه ی دختر بودن این سالهام زحمت بود و مشقت و گمونم اونقدرها هم مهم نیست که بخوام آه و ناله راه بندازم که تنها فایده ش خوشحالیه روزگاره حسوده و منم عمرن بخوام به حسودها حال بدم!

من روز دختر و تولد معصومه رو با همه ی سنگینی و بغضش زیاد از حد دوست دارم.اونقدر زیاد که بخوام بغض و درد تلمبار شده ی همه ی دختر بودنم رو که هیچ وقت به چشم نیومد خاک کنم و همه ی زورم رو بزنم برای ساختن قشنگ ترین روز زندگیه دخترایی که شاید من به دنیاشون نیاوردم اما درست عین دخترای خودم و حتی بیشتر از دخترای خودم دوستشون دارم و خدا رو شکر کنم به خاطر بودن و داشتنشون و همین که ذوق میشند از اینکه دختر بودنشون رو به یاد میارم و احترام میذارم،کفایتم میکنه و همه ی زورم رو بزنم که کسی از من نگیردشون.

امروز همونقدر قشنگ بود که پر از درد بود و باید الــی باشی تا بفهمی چطور با بغض میشه بلند بلند خندید و ذوقید و حظ کرد از برق چشما و لبخند کسایی که عاشقونه دوستشون داری و تو فقط میتونی دختر بودنشون رو درک کنی و بفهمی!

روز دختر به آجی های خودم که بهترین و قشنگ ترین دخترای روی زمین اند،به معصومه،به همه ی دخترایی که دختر بودن رو حس کردند و به همه ی دخترایی که دختر بودنشون رو نفهمیدند مبـــــارک باشه.روزمون مبارک :)

الـــی نوشت :

یکـ) هیاهوی بسیــار برای چــه ؟

دو) زن ها همیشه نگران چیزهایی هستند که مردها یادشون میره و مردها همیشه نگران چیزهایی هستند که زن ها یادشون می مونه!

سهـ)اون کوآلای عکس بالا را احسان نام نهادیم!باشد که رستگار شود :)

نظرات 9 + ارسال نظر

روزت مبارک دختر خوب

روز تو هم مبارک دختر ترشی لیته :)

روزتون مبااااااااااااررررررررک ღ

روز فاطمه مبارک :)

کیوسک 1393/06/06 ساعت 23:40 http://platonic.blogfa.com/

:)

روز شما مبارک .

روز خودت مبارک خانوووم :)

بارانی ترین 1393/06/07 ساعت 15:55

بازم دیر شد ولی شد...!
روز الی و همه ی دخترای مهربون مثل الی مبارک باشه

روز همه ی دخترا مبارک :)

[ بدون نام ] 1393/06/08 ساعت 11:16

لذت مرگ نگاهی ست به پایین کردن
بیـن روح و بدن ات فاصله تعیین کردن

نقشه می ریخت مرا از تو جدا سازد "شک"
نتوانست، بنا کـــرد بــــه توهیـــن کردن

زیـــر بار غم تـو داشت کسـی له می شد
عشق بین همه برخاست به تحسین کردن

آن قدر اشک به مظلومیتم ریخته ام
که نمانده است توانایی نفرین کردن

"با وفا" خواندم ات از عمد که تغییر کنی
گاه در عشق نیــاز است به تلقین کردن

"زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست"
خط مزن نقش مرا مـوقـــع تمریــن کردن!

وزش باد شدید است و نخ ام محکم نیست!
اشتباه است مرا دورتر از ایـــن کردن

"با وفا" خواندم ات از عمد که تغییر کنی

گاه در عشق نیــاز است به تلقین کردن

واااااای این بیت خیلی خوووب بود فرشته

فرشته 1393/06/08 ساعت 11:18

سلام پادشاه هفت شهر عشق...
این دستهای گلدختر...

+ روزتان و روزشان مبارکتان و مبارکمان باشد...

رزو همه ی فرشته ها مبارک

گیسو 1393/06/08 ساعت 18:19

الی جان سلام
زنده باشین

احوالات گل گیسومون چه طوره خانوووم ؟

زهره 1393/06/08 ساعت 20:37

غمش سنگین بود
تمام دردای نگفته رو حس کردم

غم مگه سبکم میشه ؟

[ بدون نام ] 1393/06/11 ساعت 15:43

بی هوا داریم تا بی هوا
بی هوا که میروی
هوایی که ماهیِ هنوز از عید مانده بر میز، نفس میکشد
از هوایِ جهان من امن تر است!
باید ماسک اکسیژن از سقف پایین بیافتد
که نمی افتد
که نمی افتی از سرم
که بی هوا داریم تا بی هوا
...
بی هوا که ببوسی ام
بی هوا که بگویی: شام کتلت درست می کنی برایم؟
بی هوا که صدایم کنی
که برگردم
که نمی کنی
این بی هوا ها را چه به آن بی هوا ها!؟
ها!؟
...
این بی هوا ماندن
بلاتکلیف و بی چیزی که از سقف پایین بیافتد
با بی هوا که ببوسی ام
که نمی بوسی ام
کجایش یکی ست!؟
...
کلمه کم دارد این زبان
به استاد سخن گلایه کن
بگو کلمه کم دارد این زبان
بگو زنده شود فکری کند
دیوانش را جا گذاشته ام در اتاقت...
"مهدیه لطیفی"

بی هوا بگذاری بروی مثلن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد