_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

هـــوای مـــشهــدت آقـــا شنــیــــده ام خـوب اسـت ...

هوالمحبوب:

طــلــــب اگــر بکنـــم از شمــــا چـه مطـــلـــوب است

چقـــدر عــطـــر بـــهـــاری صحــــن مــرغـــوب است

و روزهـــــای ولـــادت کــــه مــــــیـــــرســـــد از راه

هـــوای مـــشهــدت آقـــا شنــیــــده ام خـوب اسـت ...

خوب من بلد نیستم دلم پر بزند برای صحن گوهرشاد و باب الجواد و سقاخانه ی اسمال طلا و گنبد زرد و نسیم خنکــی که "او ـیم " میگفت توی صحن تان می وزد و حال آدم را خوب میکند و همه ی آن ها که ندیده ام ولی زیاد شنیده ام،ولی بلدم تا صدای نقاره خانه تان می آیدم دلم دلش بخواهد!

بلد نیستم وقتی همه دلشان هوای شما را میکند و خاطره تعریف میکنند من هم بی صبرانه منتظر بمانم تا نوبت خاطره تعریف کردنم بشود و به قول لیلا آنقدر با آب و تاب و هیجان تعریف کنم که آدم دلش بخواهد پهن شود توی خاطره ام!

من بلد نیستم شب بیست و سوم ماه رمضان توی مسجدی که بانی اش خاطرات واقعی شما و معجزه هایتان را تعریف میکند و شنوندگانش زار میزنند،کف و ضعف کنم و جیغ و داد به راه بیاندازم و به یاد خاطراتی که با هم نداشتیم مویه کنم.

ولی بلدم سرم را به سمت جای فرضی تان بگیرم و میان التماس دیگران برای زیارت مجددتان به شما و خدا بگویم وقتی نمیخواهید و به دردتان نمیخورم که بخواهیدم و هیچ حس و همذات پنداری نسبت به خاطره های مردم ندارم همان بهتر که نشنونم و چشم هایم را ببندم و بخوابم.

من بلدم خاطره ی اولین بار معصومه و جمکران را هزاربار با آب و تاب و بغض تعریف کنم و برای لحظه لحظه بودنم آنجا اشک بریزم آن هم بدون برنامه!

بلدم هی وقتی روبروی خدا مینشینم و موقع خاطره تعریف کردنم میشود یاد گنبد خواهرتان بیفتم و گلویم دلش بخواهد بترکد از خرمن بغض هام.من بلدم دلم هی تند تند یاد نسیم مسجد گنبد فیروزه ای جمکران بیفتد و یاد گنجشکهایی که کنارت مینشینند وقتی تو برای صاحب مسجد شعر میخوانی و حرف میزنی.

من حتی بلدم شکایت شما را به خواهرتان بکنم،میدانید که برادرها احساس خاصی نسبت به حرف های خواهرشان دارند و حتی اگر قرار است به حرف های خواهرشان عمل هم نکنند اما به خاطر دل خواهرشان هم که شده خووب گوش میدهند که دل گرمش کنند.

من بلدم شکایت شما را به خواهرتان بکنم.درست مثل آدم هایی که شکایت احسان را به من میکنند و یا از من میخواهند از احسان بخواهم که فلان کار را برایشان انجام دهد.خب من نمیدانم شما هم مثل احسان با اینکه همه باور دارند و ایمان که احسان روی حرف و خواستن من حرف نمیزد به حرف های خواهرتان وقعی نمی نهید یا نه!من نمیدانم شما هم مثل احسان دلیل و مدرک و سند می آورید که اگر من قرار است مشکل گشا باشم میدانم که فعلن صلاح نیست کاری بکنم و باید کمی صبر کرد یا نه.اصلن من نمیدانم خود ِ آدم هایی که از خواهرتان میخواهند برایتان مهم است یا خواسته هایشان ولی "او ـیم" میگفت شما سلطان اید.

"اوـیم" همان شب که دلم نمیخواست در مورد شما حرف بزنم و بغض بودم و فهمید و به من گفت نمیداند چرا دلم از شما پر است و من گفتم اشتباه میکند و دلم پر نیست به من گفت که شما سلطان اید.به من گفت با شما حرف زدن اصول میخواهد.گفت شما شبیه خواهرتان نیستید،مــَردید و با معصومه که دختر است و دل نازک و با هر قالبی به حرفهایت گوش میدهد و واسطه ی اجابت میشود فرق میکنید.

به من گفت برای حرف زدن با شما باید خاک شد نه الــی که حرف زدنش با همه قلدرانه و کله شقانه است.به من گفت نباید موقع حرف زدن با شما لجباز بود و کله شق و یکدنده.به من گفت کسانی که با قلدری حرف زده اند را از همان راه که آْمده اند با لطف و مرحمتتان برگردانده اید و داغ دوباره دیدنتان را به دلشان گذاشته اید.به من گفت شما معجزه ها داشته اید برای همه و برایم از شما و خاطره هایش گفت.میبینید برای همه معجزه داشتید و خاطره.برای همه الا من!

همه ی خاطره ی من از شما برمیگردد به همان سیزده چاهارده سالگی که با زهرا و بابایش و احسان و الناز و میتی کومون آمده بودیم پیشتان!

همان موقع که من فقط گریه میکردم و نمیتوانستم به کسی حرفی بزنم.همان موقع که پاهایم که هنوز اثرش هست بدجوور زخم شده بود و نمیتوانستم درست راه بروم و میتی کومون با تمام سخت گیری اش برایم یک جفت دمپایی ابری قرمز خرید تا بتوانم راحت تر راه بروم.همان موقع که وقتی صبح توی صحن تان میخواست وضو بگیرد رو به سمت گنبدتان کرد و بغض کرد و طوری که من بشنوم به شما گفت :"من نمیدونم این دختره چشه!تو بگو باهاش چی کار کنم؟" و من که دلم برایش سوخته بود که بغض کرده دلم میخواست به او بگویم چه شده و هر چه زوور میزدم نمیتوانستم و بعد انگار که شما به دلش انداخته باشید چه در دلم و جسمم میگذرد،رو به من کرد و سریع زد به هدف و من از شرم مردم و گفتم درست حدس زده و او پشتش را به من کرد و اشک ریخت.

همان موقع که میتی کومون با حالا خیلی فرق میکرد.همان موقع که وقتی فهمید، دستم را گرفت و از صحن تان سریع آمدیم بیرون و آمدیم مسافرخانه و با من حرف زد و منتظر ماند تا حال روح و جسمم عوض شود!تمام خاطره ی من از آمدن پیشتان درد است و خجالت و شرم و سختی و مشقت،آن هم درست موقعی که من برای همه شان زیادی کوچک بودم و هیچکدامشان و حتی شما را نمیفهمیدم!

من هیچ چیز از صحن و بارگاه و کبوتران گنبدتان به یاد ندارم الا زنی که موقعی که چادر رنگی ام را بیرون از حرم تان تا میکردم در گوشم گفت :"فکر کردی امام رضا اینجا نمیبیندت که چادرت رو در اوردی؟!" و میتی کومون را تا آخر سفر انداخت به جان من که باید از خجالت بمیرم به خاطر این حرف!

آقـــــا!شما که حرف زدن برایتان آداب میخواهد و منِ بی آداب و ادب التماس های دنیا را برای دیدن و آمدن پیشتان کرده ام و شما اهمیتی ندادید،چرا شما که سلطان اید سخت ترید از خدای شبان که او برایش پاپوش و چارق میدوخت و گوسفندانش را فدایش میکرد و وقتی موسی گفت خجالت بکشد با طرز حرف زدنش،خدا خود ِموسی را فرستاد در پی اش که خدای شبان بزرگتر و آسانگیرتر است از خدای موسی به موسی و اینکه هیچ آدابی و ترتیبی مجو و هر چه میخواهد دل تنگت بگو؟!

من که نه گوسفند دارم که فدایتان کنم و نه هنر چارق و گیوه دوزی و یا حتی کفاشی که کفش هایتان را بدوزم و یا واکس بزنم که آنگونه بخواهم که بخواهید.من فقط یک زبان دراز دارم و یک کوه ادعا که به خاطر سلطان بودن شما همه اش را چال میکنم.آخر چرا همه ی آدم ها باید از شما خاطره داشته باشند و با شنیدن اسم صحن هایتان بغض کنند و با خاطراتشان دلم را بسوزانند و من فقط یابو آب بدهم و خودم را بزنم به خریت!

نکند گیر بدهید به اسم یابو و خری که در سطر قبل آوردم که در برابر سلطانی تان ادب به جا نیاورده ام؟نکند راستی راستی باور کردید چیزی بارم است؟درست است دوران سلطانی و شبانی تمام شده و من برای خدا چارق و کفش نمیدوزم اما راستش شعر زیاد میخوانم و خاطره هم زیاد تعریف میکنم.اصلن بین خودمان بماند گاهی با هم شوخی دستی هم میکنیم!!

ازخواهرتان بپرسید وقتی میروم دیدنش شبیه هیچ زائر دیگری رفتار نمیکنم.مینشینم به خاطره تعریف کردن برایش و با همه ی گستاخی ام با هم میخندیم و میگرییم گاهی.اصلن مسجد گنبد فیروزه ای جمکران که میروم به جای مفاتیح و کتاب دعا همیشه حافظ همراه دارم که فال بگیرم و با صاحب مسجد با هم بخوانیم! آقا شما دیگر من و اهن و تولوپم را باور نکنید.من از شبان هم شبان ترم به پنجره فولادتان قسم!

آقا! "او ـیم" میگوید باید دلم را از بغضی که به شما دارم پاک کنم.میگوید باید دلم را صاف کنم.میگوید باید آداب حرف زدن با سلطان را بلد باشم.میگوید با همه ی وجودم بخواهم که بخواهید نه با کله شقی!میگوید باید برای دیدنتان پا روی قوانینی بگذارم که اطرافیانم برایم ساخته اند.میگوید باید خاشع باشم و آدم نه الـــی.اما من و شما خوب میدانیم که فقط شما باید بخواهید که نمیخواهید!

آقا ... میشود بخواهید؟ من دیگر از هیچ کسی نمیخواهم از شما بخواهد که بخواهید ،حتی از "او ـیم" که الان در آغوش شما جا خوش کرده و امشب کلی در حرمتان تولد بازی به راه انداخته و با تمام خستگی اش عشق میکند از کنارتان بودن و فردا وقتی برگشت یک عالمه خاطره از دیدارتان برایم دارد که تعریف کند و من هزار بار موقع رفتنش خواستم به او بگویم که از شما بخواهد و نتوانستم!

آقا میشود بخواهید بالاخره یک روز بیایم دیدنتان.اصلن دیدار هم نه!بیایم که فقط دعوایم کنید که ادب نداشتم و احترامتان را آنگونه که باید و شاید و در خور سلطانی تان بوده به جا نیاورده ام؟

آقا اصلن من را الــی و شبان هم حساب نکنید،من را همان سیاه رویی حساب کنید که اندازه ی نشستن روبرویتان هم نیست و حالا حالاها باید به اندازه ی تاریخ پدر جد بروکراسی بدود تا اجازه دهید حضورتان شرفیاب شود.میشود همان سیاه رو باشم که شما میدانید و اقلن بخواهید بیایم حرم تان غلط کردم راه بیاندازم و آب توبه تان را سرم بریزید و برگردم؟

آقا شنیده ام این چند روز حرمتان غوغاست.آقا شنیده ام سیر نمیشوند از دیدنتان و سیر نمیشوید از شنیدشان.آقا قول میدهم اگر خواستنم را بخواهید و بیایم هیچ هم نگویم که خاطرتان از خاطرات و گفتنی هایم مکدر شود،اصلن فقط مینشینم و نگاهتان میکنم و آب توبه هم روی سرم نریختید،نریختید!میشود بالاخره یک روز دلتان خواستنم را بخواهد؟میشود بخواهید لــــدفـــــن ...؟

+آقا!تولدتون اول به معصومه و بعد به بقیه ی آدم ها مبارک :)

نظرات 9 + ارسال نظر

پارسال بود به گمانم که آمدم وبلاگت و پایین یک پستی شبیه این کامنت گذشتم که من درکت می کنم چون من هم تا بحال مشهد نرفتم و شاکی بودم از امام که چرا مرا نمی خواهد .امسال در شرایطی دعوتم کرد که برم زیارتش که اگه توی اون شرایط نمی رفتم و بغض هام رو پیشش خالی نمی کردم شاید از غصه دق کرده بودم تا الان .
امام رضا وقتی آدم رو دعوت می کنه که وقتش باشه وقتی واقعا بهش احتیاج داری و مستاصلی .برای تو هم وقتش میرسه الی جان .ان شاالله به زودی زود .

پس با این همه بغض گمونم هنوز گنده هاش برام توی راهه!

چه پرطاقت و پوست کلفتم ها

فک کنم با این حساب من هنوزم کله م پر از باده و کله شقم :|

عسل 1393/06/13 ساعت 22:03 http://sooz-o-saaz.blogfa.com

الـــــی .........

چه کسی بود صدا زد الهام ...؟:|

الـــــــــــی جانم، دعا کنم برات بری دیدنش.

"دعا" کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافری ست غر کردن!*

+تحریف و تشریح از الــی
*منظور شاعر از غر کردن همان غر زدن است!

بیشتر از اون چیزی که فکر شو کنی به دلم نشست الی...

خیلی ها...

دمت گرم ...

+ ممنون الی

دلتون رو بگردند خانوووم

ساره 1393/06/14 ساعت 17:28

خدا که هست. به این بزرگی و باحالی و نزدیکی !
چه کاریه که پاشی تا اونجا بری ؟ که زیر دست و پای بقیه به بشی.
من کمتر از خدا رو قبول نمی کنم واسه خواستن . ایاک نستعین پیمان سنگینیه.

منم همیشه از خودش میخوام اما...

اما دلم میخواست یه بار مثل همه ی آدما میرفتم اونجا...

نه واسه خواستن فقط واسه بودن

قلبم شکست دست دلم را خدا گرفت
هم بغض کرده زائرتان هم هوا گرفت

چیزی نگفته حاجت دل را کریم داد
اذن دخول خواندم و دست مرا گرفت

نقاره خانه می زند این بار هشتم است
یعنی مریض هشتم تان هم شفا گرفت

حتی صدای ناله ز عرش خدا رسید
تا بین صحن های شما ناله پا گرفت

آن گوشه های پنجره فولاد، زائری
اصرار کرد و بالاخره کربلا گرفت

آه ای امید پیر و جوان ایها الرئوف
من را به کربلا برسان ایها الرئوف


السلام علی بدر الدجا السلطان علی بن موسی رضا المرتضی (علیه الآف تحیة و ثناء

مهبد 1393/06/15 ساعت 15:54 http://nazlee.blogfa.com

مهم اینه که تو بخوای و خدایت هم اجابت کنه، باقی همه تشریفات و تحریفاته...

وقتی خدا از رگ گردن به آدم نزدیکتره آدم نباید دنبال واسطه باشه، من منکر انرژی مثبت و آرامش این مکانها نمیشم اما اینا فقط واسه دل آرامی خوبه که همون معصومه هم دل آرامت میکنه...

"من بینوا بندگکی سر به راه
نبودم
و راه بهشت مینوی من،
بزرو طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگر گونه خدایی می بایست
شایسته آفرینه ئی که نواله ناگزیر را گردن کج نمی کند

و خدایی دیگر گونه آفریدم"

Face to Face بدون واسطه

من و معصومه...شما همه با هم

mamad 1393/06/16 ساعت 12:34

دل کندن دریا به ساحل بستگی دارد

به ماه نیمه،‌ ماه کامل بستگی دارد

دل بردن و دل دادن و دل کندن و رفتن

کار جهان تنها به یک دل بستگی دارد

کار جهان را دل مشخص کند هرچند

دل هم خودش در اصل به گل بستگی دارد

آقا کریم است و رئوف است و حرم باز است

حاجت گرفتن پس به سائل بستگی دارد

میزان عشق و عقل و مهر و اشک معلوم است

شرط قبولی به معدل بستگی دارد

از آب سقاخانه بعد از حاجتت بردار

درمان به داروی مکمل بستگی دارد

اذن دخولت را بخوان در شهر خود،‌ حاجت

به خواستن از درب منزل بستگی دارد

پس درس خارج خوانده‌های این حرم گفتند

که درس خارج هم به داخل بستگی دارد

این که زیارت از نمازت هم مهم تر شد

به درک توضیح المسائل بستگی دارد

گاهی سلام از دور گاهی توی آغوشش

نوع زیارت‌ها به مشکل بستگی دارد...

به قول فرشته مون:

حرم یعنی کسی در شهر خود سر میکند اما
دلش در کوچه های دور مشهد مانده آواره :)

م.بانو 1393/06/19 ساعت 11:50 http://m-z-f.blogsky.com

خیلی قشنگ بود و از دل نوشته که به دلم نشست.
الهی که زود زود خواسته ات به اجابت برسه الهام عزیز.

خدا رو شکر به خاطر لذتی که بردی ...:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد