_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

پــــر نقــــش تـــر از فــــرش دلـــــم بافتــــــه ای نیســـت ...

هوالمحبوب:

خونه ی باباحاجی به دنیا اومدم.از اون خونه ها که دورتا دورش اتاق بود و بعد از عروسیه هر پسرش یه اتاق تقدیم به تازه عروس و دوماد میشد تا در جوار پدر خونواده و بقیه ی بچه هاش زندگی کنند.از اون خونه های پدر سالاری!

مامانی قصه ی شب و روز تولدم رو برام تعریف کرده .وقتی به دنیا اومدم میتی کومون از خوشحالیه سالم به دنیا اومدنم روی پاش بند نبوده.آخه قرار نبود سالم به دنیا بیام.نه اینکه دکترا گفته باشند یا سونوگرافی که اون روزا کاربرد نداشت نشون داده باشه.مامانی میگفت روز قبل تولدم اتفاقی افتاده بود که قرار نبود من زنده به دنیا بیام!مامانی همیشه میگفت سالم بودن بچه هاش صدقه سر بودنشه،صدقه سر رحمی که خدا در حق اون کرده !این رو اون روزا همیشه به میتی کومون میگفت.

خونه ای که بعدها میتی کومون با دستهاش ساخت و رفت که با تازه عروسش مستقل زندگی کنه رو خوب یادمه.اینجا بود و تا پنج شیش سالگی و تولد الناز اونجا بودیم و خاطراتش رو مو به مو یادمه.

وقتی میتی کومون عزمش رو جزم کرد که شهر و دیار پدریش رو ترک کنه ،دوران مستأجری ما هم شروع شد و ده یازده سال مهمون چند روزه و چند ماهه و چند ساله ی همه ی خونه هایی شدیم که تک تکشون رو از حفظ بلدم!

خونه ی سرسرا،خونه ی حاج خانوم مخابراتیه،خونه ی مهناز اینا،خونه ی خـِجول،خونه ی نه نه جان،خونه ی ارباب و خونه ی سیزده سالگیم که تا خریدیمش فصل جدید زندگیه من شروع شد و بعد از چند سال زندگیه اونجا میتی کومون شال و کلاه کرد که باس برگردیم اصفهان و باز بعد از چند تا خونه عوض کردن و مستأجری توی نصف جهان،مهمون همیشگی ه این خونه شدیم...

من و آجر به آجر همه ی خونه هایی که من رو دیدند و باهام زندگی کردند شاهدند قد کشیدن و همه ی پیچ و خم زندگی م رو.شاهدند همه ی بچگی و خنده ها و ترس ها و بغض هام رو.شاهدند همه ی یواشکی های الــی رو...

دیشب که داشتم آلبوم بچگی م رو ورق میزدم و خنده ها و گریه هامو زل زده بودم،دلم خواست پا بشم و برم به همه ی اون خونه ها سربزنم و حتی اگه شده زار زار گریه کنم به همه شون سلام کنم!

دلم خواست دست کسی که دوستش دارم و پشتم بهش گرمه رو بگیرم و ببرم همه ی اون خونه ها...و همون دیشب یه تصمیمه دیگه به تصمیم های آینده ی زندگیم اضافه کردم که یک روز وقتی که همه ی الـــی رو سپردم دست مرد زندگیم،دست خودش و الـــی رو بگیرم و ببرمش تک تک خونه هایی که من رو دیدند و شنیدند و بدون ترس و خجالت و با همه ی شهامتم قصه ی تک تک خونه ها و خاطره هایی که ازشون یادمه رو براش تعریف کنم تا دلم آروم بشه.تا همه ی لایه های یواشکی و صفحه های نخونده م رو ورق بزنه.تا اگه گریه م گرفت که اگه بغض شدم که اگه تاب نیوردم که اگه نتونستم خنده بازی کنم و لو رفتم نگران هیچی نباشم و پشتم بهش گرم باشه که حواسش بیشتر از خودم بهم هست.

دیشب دلم پرسه زدن توی همه ی اون خونه ها و خاطره های درد آورش رو میخواست،اونم نه تنها ...که خوابیدم.

الــی نوشت:

یکـ) خوش به حال و بد به حالــش ...!

دو)قرار بود چاهارده ساعت حرف نزنیم که نزدیم و بعدن نوشتیم و فقط خواستیم بدانید این الــی ست وقتی سه ماهه بود و من این رختخواب زرشکی رنگ را تا چاهارده سالگی داشتمش!

نظرات 14 + ارسال نظر
نوروز 1393/06/15 ساعت 12:11 http://13881113.blogfa.com

درود
حواس خودرا تحت تسلط درآور،
ذهنت را مانند زنبوری که گرد نیلوفرهای آبی می چرخد بر عشق متمرکز کن.
همیشه کلام پاکان وفرزانگان را با خود تکرار کن.
منتظر شمام از لطفتونم ممنونم
بدرود

از منه بی حواس انتظار تمرکز حواس دارین؟

ان شالله :)

چند سال پیش مامانم منو برد به اولین خونه ای که تا یک سالگیم توش زندگی میکردیم... یه عکس از نمای خونه گرفتم برای یادگاری

من هز هیچ کدوم خونه هامون عکس ندارم... غیر از خونه ی پنج سالگی م...
اگه سر جاشون باشند یه روز عکس همه ش رو میگیرم .میذارم گوشه ی دلم!:)

فریناز 1393/06/15 ساعت 18:38

چقد کوشوووولو بودی الی

داشتم وبتو می خوندم چند تا پستی که عقب افتاده بودم! یهو وسط پست پایینیت دلم که تنگ بود ولی تنگ تر شد، پریدم تی ویو روشن کردم، داشت امام رضا رو نشون می داد...
امام رضا مهربونه... خیلیییی... بزن قدشو یکی از این هزارتا اس ام اس ویژه ای که میادو برو...
حتما خیلی وقته صدات زدن الی که اینطور نوشته بودی که باعث شد بغضم بشکنه که رفتم و تی وی همون موقه حرمو نشون می داد که سلام می داد که سلام دادم که از طرف تو بود و ....
رئوفه... خیلی

وقتی می گی معصومه ی حس عجیبی بهم می ده انگار داری خواهرتو صدا می زنی و واقعا خوش به حالت که خواهر داری، هم واقعیش هم حضرت معصومه رو

ما خونوادگی سه ماه که میشیم اینقدی میشیم.شما که سه ماهه میشید چه قدی میشین؟!:)
.
.
همیشه همه چی اتفاقی به هم میاد :) خوش به حال فریناز،می دونی که؟

رویا 1393/06/15 ساعت 19:27

اصلا به قول تو، گوربابای هر چه که هست و نیست.حرف دارم برای تمام پست هایی که نشد باشم.اگر خواستی می گم.بی منت اگر خواستی .

اول باید بگی کجا بودی نبودی بعدم من سرا پا گوشم واسه هر چی که قراره بگی :)

mamad 1393/06/16 ساعت 12:32

تخت خوابم مرا نمی خواهد
من ولی چسب خورده ام بر او

صبح پنجشنبه را نمیخواااااااااااااااااااااااهم

رضا 1393/06/16 ساعت 14:11

کاش میشد زمانا به عقب برگردوند.
یا حد اقل یه جای دور افتاده پیدا میشد که آدم بره اونجا و از شهر و آدماش دور باشه

جای دور افتاده که پیدا نمیشه!

پیدا بشه دور افتاده نمیشه :)

صدام خوبه؟نه 1393/06/16 ساعت 19:50

موفق باشید

و من الله توفیق :)

ساره 1393/06/17 ساعت 00:22

من کوله ی خاطراتم خیییییلی سبکه الی.
حافظه م تاریخ مصرف داره برا همه چی. بد و خوب هم فرقی نداره. امیدوارم تو هم زود تر سبک کنی این انبوه رو. تا ببینی رهایی بعدش چه حال خوبیه

تو عشقی دختر...تو عشقی،باشه؟

رضا 1393/06/17 ساعت 22:28

جای دور افتادم پیدا کردم :P مزرعه متروکه پدر پدر بزرگم!تو دل کویر-8 کیلومتر تا جاده آسفالت فاصله داره و لابه لایه کوه هاست.
محشره. کاش این دلبستگی های به شهر و تکنولوژی را نداشتم. میرفتم اونجا زندگی میکردم

پس اول تکلیف دلبستگیتون رو معلوم کنید :)

[ بدون نام ] 1393/06/24 ساعت 23:04

"اِنا خَلَقناک َ" بدون ِ ذره ای تمرین

بعدش "نَفَختُ فیک َ روحی"

لطف کن بنشین.

"اِنا فَتَحنا لَک،-همین- فَتحا" مُبینا را"

از زیر بال ِ مادرت تا آمدی پایین !

"اُدعونی" اما "اَستَجِب" را بی خیال آقا

"اِنی اراکُم فی کبد"،با حالتی غمگین

انسان ِ از یک نطفه با یک "فکر بی پرده"

شیطان چه حالی می کُند با فکر ِبی تضمین !
.
.
.

"اِنی ظَلمت ُ نَفسی و...

"انی انا الله"

اِنی فنا رفتم،به نام خرقه ی پشمین !

وقتی که حتی "ما عَرفناک َ" چه باید کرد؟!

بی معرفت ! در مکه پا خوردم نه در قزوین !
.

من با دفاعی نا مقدس روبرو بودم

من چند سالی فحش دیدم،توسَری،توهین

من مادرم را بی پدر در گریه خواباندم

من دست بردم بی پدر،در سفره های مین
.
.
.

"سُبحانی َ ما اعظم َ شأنی"، در این مورد

یا لا اِله غیر ِ من در شعر،بعد از این

من حضرت شاعر شدم در باوری مسموم

من کافری مومن شدم،در خلسه ای سنگین

"اَلحمد لله الذی"،حالا که من باشم

"سُبحانک َ انعمتُ" خیلی چیزها ، "آمین"
.
.
.

دارم خودم را می کُشم،سگ تووی روحت شعر

داری به گَندم می کِشی،باران ِ فروردین !

اَلم ترأ و خدا کیف میکند با تو ...

+شعرش زیادی خوب بود فرشته :)

[ بدون نام ] 1393/06/24 ساعت 23:50

http://s5.picofile.com/file/8140941218/Mazyar_Fallahi_Taabe_Gisoo.mp3.html

هر موقع کارت صوتی دار شدم،باشه؟

[ بدون نام ] 1393/06/25 ساعت 00:14

گر نشان جویی ازو یک باره گم کن خویشتن را
زان که خود را بارها گم کرده‌ام در جستجویش
من که امروز از غم دیدار او مردم به سختی
آه اگر فردا بیفتد چشم امیدم به رویش
اشک خونین می‌رود از دیده‌ام هنگام مستی
تا می رنگین به جامم کرده ساقی از سبویش
بند مهر او فروغی کی توان از هم گسستن
زان که صد پیوند دارد هر سر مویم به مویش.
فروغی بسطامی

همه ی فروغی بسطامی یه طرف، اون "کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را " ش یه طرف :)

بارانی ترین 1393/06/30 ساعت 19:20

الهیییی چه ناز بودی شبیه جوجو طلایی

نوکم سرخ و حنایی یعنی ؟

رابین 1393/06/31 ساعت 10:50

عزیزم الی! چقدر صادقانه و بی تکلف
حتمن خیلی حس خوبیه که می تونی راحت حرفاتو بزنی و در مورد گفتن حرفات به مردت تصمیم میگیری

حتمن اون زیادی خوب بوده که شده مرد زندگیم که من براش بی تکلف حرفامو بزنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد