_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

آقـــا سلـــام!جمعـــــه ی دیگــــر رسیـــــد بــــاز ...

هوالمحبوب:


نمیدانم چرا وقتی این جمعه برخلاف تمام جمعه ها پیام صبح بخیر آدینه ایتان به دستم نرسید نگران شدم و ناگهان یاد مادرتان افتادم.آن هفته گفته بودید برای حال ناخوش مادرتان دعا کنیم و من بغض شده بودم از دردی که در پیامتان نشسته بود و در کلماتتان موج میزد.

شب بود که به یاد آوردم نبودن امروز صبح جمعه تان و حال ناخوش مادرتان را . وقتی سراغش را گرفتم هیچ نمیدانم چرا اشک شدم از پیام نصفه نیمه تان که نوشته بودید خدا رفتگان همه را بیامرزد...

برایتان ننوشتم پیامتان را ناقص دریافت کردم.حتی برایتان ننوشتم کلمه کلمه اشک شدم برای هر پیغام "ارسال شد".برایتان نوشتم اولین عید مادرتان مبارک و بعد خاطرم پر زد تا اولین روز دیدنتان.

اولین بار سر امتحان حسابداری دیده بودمتان.همان پیراهن مردانه ی صورتی را پوشیده بودید که بعدها گفته بودم زیادی بهتان می آید.تا کمر خم شده بودید روی برگه ام و من از تعجب دهانم یک متر باز مانده بود از جرأتتان و خیال کرده بودم دوربین مخفی ست یحتمل!

سرِ همان امتحان که من از تمام پنج سوأل تشریحی اش یک سوأل را جواب داده بودم و خیال کرده بودم دانشگاه آکسفورد است و به نشانه اعتراض اینکه چرا سوالات تشریحی ست،برگه ام را سفید داده بودم و آن ها جواب اعتراضم را با نمره ی 2/86 داده بودند!

نمیدانم چطور خیال کرده بودید من از آن همه آمار و ارقام سر در میاورم که کم مانده بود بنشینید روی برگه ام!اولین بار همان جا دیدمتان و نگفته بودم صورتتان زیادی شبیه یکی از خاطرات نوجوانی ام است.

شب که گفته بودید خدا همه رفتگانم را بیامرزد ، یاد عصاهایتان افتادم و از پله بالا آمدتان و اینکه همیشه دلم میخواست توی راه پله های دانشگاه کمکتان کنم ولی همیشه به خودم میگفتم : "بیخود میکنم که دلم میخواهد و مردها همیشه روی پای خود می ایستند،حالا چه با عصا و چه بدون عصا!"

هیچ وقت قصه ی عصاهایتان را نفهمیدم،حتی همان یک بار که آن روزها  سید برایم تعریف کرده بود و گفته بود که گفته اید دخترتان موقع شوهر کردنش است و من تمام مدت به دخترهایتان فکر میکردم که چقدر خوشبختند که پدری چون شما دارند وقتی این همه با عشق از آنها حرف میزنید...

وقتی که گفتید خدا رفتگانم را بیامرزد یاد روزهایی افتادم که بعد از زیارت معصومه با سید منتظر می ماندیم تا شما از راه برسید و تا خودِ دانشگاه سوار ماشینتان هی جزوه ها و کتابهایمان را برای امتحان تند تند ورق بزنیم و تا حرف از تقلب بینتان رد و بدل شود و شما هی به سید و آقای قاسمی بگویید مراقب حرف زدنشان باشند که الی همه را توی وبلاگش خواهد نوشت و آبرویشان را درست مثل "شما و امتحان حسابداری" به باد میدهد!

همان شب که گفتید خدا رفتگانم را بیامرزد برای مادرتان اشک بودم و میان فاتحه های تند تند و نصفه نیمه ام یاد کلاس MIS می افتادم و "استاد نجات بخش "که آدرس ایمیلش رمز عملیات خیبر بود(!!) و گفته بود گروهی توی کلاس اسلاید درست کنیم و شما هی به من و مانیا کمک میکردید و روح استاد را شاد!

یاد آن روز که قرار بود همگی برویم ویلای دوستتان و کلاس را دور بزنیم و سید با "ترفند سیدیش" نگذاشته بود و قرار به بعدها شد و آن بعدها هم هرگز نیامد!

یاد کامنتتان سر این پست  و اینکه نشناخته بودمتان و بعدها که فهمیدم شمایید از ذوق مرده بودم که نام دخترتان غزل است و خوش به حال دخترهایتان...

یاد سر رسیدتان که هنوز دارمش،یاد پیامهای هر صبح آدینه تان که به جمله ای زیبا مزین است و برای همه مان میفرستید،یاد پیامهای چند دهم آذر که خودتان به خودتان تبریک میگفتید و برایمان میفرستادید،یاد "خانومی تان کم نشه!" که فقط مختص شماست و فقط از دهان شما شنیده ام.یاد واحدهای پاس نشده و فارغ التحصیل نشدن هایمان...

نمیدانم چرا این همه غصه دار شده بودم و اشک اما میان فاتحه خواندنم،برای مادرتان حرف هم زدم."حاج خانوم" صدایش کردم و گفتم که میدانم مطمئنن در آن دنیا خودش قوم و خویش زیاد دارد اما اگر فرصت شد برود پیش "مامان حاجی"ام که احساس تنهایی نکند!

به "حاج خانوم" گفتم همانطور که شما خوشبختید که برای اشک ریختن و بی قراری برای مادرتان سنگ قبر دارید و خیلی ها را میشناسم که نه مادر دارند و نه سنگ قبر و نه اجازه ی دلتنگ شدن برایش، او هم آدم خوشبختی ست.همانطور که نوه های خوشبختی دارد چرا که منشأ خوشبختی هر دویشان شمایی هستید که همه ی دنیا به دوست داشتنی بودنتان معترفند...

داشتم مادرتان را "حاج خانوم " صدا میکردم که برایم نوشتید "حاج خانوم بشی..." و من مشغول حرف زدن با مادرتان بودم که خوابم برد و درست یادم نیست چه خوابی دیدم.شاید خواب زنی که ندیده بودمش...

الــی نوشت :

یکــ) اثر انگشت ما از زندگی هایی که بهشون دست میزنیم،پاک نمیشه.

دو) مرزی در جنوب غربی بی تفاوتی ...

سهــ)گفته بودم هر چی بهم میدی یا ازم میگیری،لدفن جنبه ش رو هم بهم بده.چله ی کلیمیه که تموم شد،خدا دست به کار شد!

چاهار) کوبانی قصه ی دردی نا تمام!

پنجـ) امروز یک ماه تمام شد که رفتم سر کار.بعدها قصه اش رو مینویسم :)

نظرات 16 + ارسال نظر
H.K 1393/07/16 ساعت 13:39 http://pangovan.blogsky.com/

"مردها همیشه روی پای خود می ایستند،حالا چه با عصا و چه بدون عصا!"

این جمله را دوست داشتم، و جالب بود .

خدا رو شکر به خاطر همه ی دوست داشتن ها ...

:)

الی میدونی چقد دلم گرفته بود که اومدم اینجا پای حرفات... رسیدم به مرگ حاج خانوم و نبودنش و دلم مامان بزرگمو خواست... جاش این روزا خالی تر از خالیه، که اگه بود دلمو با دعاهاش قرص میکرد توی این روزایی که بیشتر از بیشتر باید دعام کنن... وقتی صب بر می گشت و میگفت دیشب تا صبح دعات کردم، دلم عجیب قرص میشدا... عجیب... الی میشه تو هم منو دعا کنی... اصلا میشه بگی به مامان خانومت منو دعا کنه... الی لطفا دعام کن... اشکام نمیذارن حرف بشم...
ساغر

کاش دلت زودتر آروم بشه ساغر...

کاش...

منم بابای غزل 1393/07/17 ساعت 10:15

سلام خانومی:
خیلی خوبی ،خیلی...
هیشکی تا الان اینجوری برام ننوشته بود، ممنونتم.
موقع خوندن متنت هم اشکمو پیش غزل و رعنا و مادرشون در اوردی بازم ممنون...
ایشاالله ابراز محبتت رو توی خوشی جبران کنم.

دوست داریم آبجی خوبم: من و غزل و رعنا و مامان فاطمه اشون
منتظر زیارتتون توی قم هستیم.
زیارت اومدی بهمون بزنک تا در خدمتت باشیم و خوشحال بشیم ....
روز و روزگار خوش...

کاش اگه اشکی میاد و هست،اشک شوق باشه...

میدونم الان غمگینید،امیدوارم روزای پر از شادی از راه برسه...

یک عالمه واسه خوب بودنتون ممنونم

همین :)

زهرا 1393/07/17 ساعت 21:08 http://derakoola.blogfa.com

سلام الی اومدم بالا حرفموبگم
اولا که خوبم توچطوری دخترخوب؟
دومن خدا حاج خانوم و مامان حاجی رو توی بهشت قشنگش همونجاکه ازش تعریفای خوب خوب شنیدیم ببره امیدوارم بابابزرگ منم همونجاباشه فردا میرم دیدنش دلم برای دستای مردونه و گرمش تنگ شده دلم برای اون روزی که از سر بچگی و نفهمی مجبورش کردم ینی دستشو کشیدم تا باهام از جوب بپره اونم باعصا و باهم افتادیم توی جوب و من دستم در رفت و تاچند وقت نمیرفتم خونشون از ترس مامان بزرگ که مامان میگفت به خونت تشنس دختر خنگ!تنگ شده...
چقدر دنیا نامرده
چقدر خوبا زود زود میرن...

خدا همه ی دوست داشتنی هامون را برامون نگه داره و اگر هم ازمون گرفتشون بهمون صبر و جنبه ش رو بده :)

به به پس شاغل شدی دخترجان...

کاش اثر انگشت خوبی بذاریم رو زندگی آدما

اثر انگشت خوب ماله دخترایه خوبه

مرسی محبوبه

بابک 1393/07/19 ساعت 10:45

سلام بانو
نوشته هایت یا لبها را قلقلک می دهد یا چشمها را ، خدا رحمت کند همه ی پدران و مادران دوست داشتنی آدمهای دوست داشتنی را

مهم قلقلکه که خدا رو شکر حاصل میشه مهندس:)

شما و بانو خوبین؟

گیسوانت زیر باران، عطــر گندم‌زار... فکــرش را بکن!

با تو آدم مست باشد، تا سحر بیدار... فکرش را بکن!

در تراس خانه رویارو شوی با عشق بعـد از سال‌ها

بوسه و گریه، شکوه لحظه‌ی دیدار... فکرش را بکن!

سایه‌ها در هم گــره، نور ملایـــم، استکان مشترک

خنده خنده پر شود خالی شود هربار... فکرش را بکن!

ابـــر باشم تا کـــه ماه نقـــره‌ای را در تنــم پنهــان کنم

دوست دارد دورِ هر گنجی بچرخد مار... فکرش را بکن!

خانه‌ی خشتی، قدیمی، قل قل قلیان، گرامافون، قمر

تکیـه بر پشتــی زده یار و صدای تار... فکرش را بکن!

از سمــاور دست‌هایت چای و از ایوان لبانت قند را...

بعد هم سیگار و هی سیگار و هی سیگار... فکرش را بکن!

اضطراب زنگ، رفتم وا کنم در را، کـــه پرتم می‌کنند

سایه‌ها در تونلی باریک و سرد و تار... فکرش را بکن!

ناگهان دیوانه‌خانه... ــ وَ پرستاری که شکل تو نبود

قرص‌ها گفتند: دست از خاطرش بردار! فکرش را نکن!
.

من تو را یک بار ... فکرش را بکن

mamad 1393/07/19 ساعت 21:50

مرا به صبر کمم آزموده ای هربار
بگو چه کار کنم دست از امتحان بکشی؟
....
یک روز به دار می کشم خود را ازــ
اشکی که درون چشم تو حلقه زده ست

دیگر همیشه عینکی از اشک می زنـــــم

وقتی تو نیستی چه نیازی به دیدن است؟

شازده کوچولو 1393/07/20 ساعت 07:45

الی ...
دلم یه جاهایی رفت که نباید میرفت

خاک به گورم یعنی کجا ؟

آفتابه مسی 1393/07/22 ساعت 03:53

الان تقریبا چهار صبح است و من آمدم به وب شما سرزدم و پستتان را هم خاندم،اما چون ازشدت سردرد اسم و فامیلم را هم فراموسیده ام، عملأ چیزی ازپست نفهمیدم. لذا تنها خاستم مراتب زنده بودن (ماندن‏)‏ خود را دراین شرایط کشنده، به استحضار برسانم. به امید درک پستهای آتی شما درشرایطی بهتر / شرمنده چرندگوییم زده بالا!‏

مراتب زنده ماندتان را شاکریم خانوووم :)

چرندگویی تان رو هم شادیم

banooYe noOR O AYnE 1393/07/22 ساعت 16:01

Cheghad man Nisam ..!

من هم حتـــــــی ...:|

banooYe noOR O AYnE 1393/07/23 ساعت 01:16

ناگهان دلت می‌گیرد.. از فاصله بین آنچه می‌خواستی و آنچه که هستی! _
Shayad .. anChe ke Shod...
ba didane in Jomle....
khaStam u ham bekhuniSh

یکی دو روزه شدیدن همه جا تو هستی بانو...

کاش میشد که...

بی خیال کلن

مرسی که نوشتیش

مهران 1393/07/23 ساعت 11:09 http://30-salegi.blogsky.com

و الی همچنان می نویسد و ...من همچنان سر میزنم و همچنان میخوانم....

خدا تمام رفتگان را بیامرزد...

و حکایت همچنان باقیست...

رحمه الله من قرأ الفاتحه مع الصلوات...

و من الله توفیق
یه شیرینی طلب من
الیییییی!
خره یکی از بچه هام به بار نشست!
خوشالم ینی!
یادمه قرار بود بیاد بزنه شیشه های خونه ت رو بیاره پایین!
طفلی برا خودش الان خانومی (آقایی؟) شده دیگه روش نمیشه شیشه خورد کنه خو!

با حلوا حلوا گفتن دهن شیرین نمیشه مهندس

شیرینیمو بده دیگه بعد از شونصد سال:|

ما نه خونه داریم نه شیشه!خدا رو شکر که بزرگ شد که روووش نشه

مانیا 1393/07/25 ساعت 09:58

So touching lady...

آی میس یو وری ماچ مای ول اجوکیتد

alone Skinhead 1393/08/12 ساعت 21:32

به حق چیزای ندیده و نشنیده...اخه دخترم مگه شعر میشه؟؟؟

اصلن دختره که فقط شعر میشه :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد