_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

هوالمحبوب:

دنیــــا اگــــر هـــزار برابر تـــو را شکســــت

غمگیـــن مشـــو هزار برابــر سکووووت کن

بچه ی جناب سرهنگ یک بار آن روزها برایم نوشته بود :"سعی کنم مثل کتاب باشم ولی نگذارم کسی به صفحه ی آخرم برسد که وقتی کتاب به صفحه ی آخرش رسید فاتحه اش خوانده شده و میگذارندش گوشه ی کتابخانه تا گرد و خاک بخورد و دیگر کسی پـِهـِن هم بارش نمیکند!"

از همان روزها بود که نمیشد توضیح خواست ،از همان روزها که رابطه یمان تیره و تار شده بود و می بایست از نوشته هایمان حرفهایمان را تشخیص داد و من هیچ نمیدانستم منظور از کتاب من بودم یا او ولی برایش نوشتم :"کتابه خوبی که باشی و لذت بخش و پر از هیجان و بتوانی آنگونه که بایسته است و شایسته خواننده ات را جذب کنی،تمام هم که شدی و به صفحه ی آخرت رسیدند میگذارندت جلوی چشم تا هزارباره مرورت کنند و هر بار که میخوانندت انگار نه انگار صفحه ی بعدش را میدانند و با اشتیاق میروند تا برسند به صفحه ی بعدت.کتابه خوبی که در دستهای خواننده ی خوبی باشی هرگز تمام نمیشوی.درست مثل شازده کوچولو که هر بار که میخوانمش انگار بار اولم است و بغض میشوم هر بار سر فصل بیست و یکم ش که از حفظم."

نمیدانم تقصیر من است که بلد نیستم صفحه هایم را بگذارم دور از دسترس که تمام هم که شدم ولع خواننده ام را زیاد کنم یا تقصیر خواننده ام که حوصله ی خواندن ندارد و گاهی به فصل سوم و چهارم نرسیده ترجیح میدهد برود انگری بردز بازی کند و یا سرش را در ماتحت وایبر و اینساگرام و هزار کوفت و زهرمار مجازی فرو کند و به هر چه کتاب است بشاشد و یا اگر حوصله هم دارد و میل به کتاب خوانی،خواننده ی خوبی نیست و هدفش فقط خواندن است تا به فهرست افتخارات کتابخوانی اش یک کتاب دیگر اضافه کند تا بتواند در جمع روشنفکران کتابخوان یا کتابدان حرفی برای گفتن داشته باشد و راستش اصلن کتاب خواندن بلد نیست.ولی...

ولی را بی خیال!

این را میدانم که نه کتاب خوبی هستم و نه خواننده های خوبی دارم و گمانم به درد توی کتابخانه شان نشستن و گرد و خاک خوردن هم نمیخورم ،چه برسد پیشنهاد کردنم یا دادنم به دیگران برای خواندنم و گمانم باید بدهندم دست همان ماشین بازیافتی که در ازایم یکی دو تا بسته کیسه پلاستیک زباله میدهد!

الی نوشت :

راستش این روزها خوشحال نیستم ولی همچنان دختره خوبی هستم و آگاه باشید که هر کجا یک نیش باز دیدید و خنده های پَت و پَهن و دختری که به آن نیش و خنده آویزان است و بلند بلند حرف میزند من را زیارت کرده اید و زیارتتان پیشاپیش قبول 

نظرات 13 + ارسال نظر

و تو هنوزم خیلی خیلی خوب می نویسی و با نوشته هات آدم رو غافلگیر می کنی!
راسشو بخوای منم اونقدر ها روشنفکر نیستم که بفهمم بعد از شنیدن این جمله دقیقا باید کدوم صفحه هامو قایم کنم تا کسی نبینه! از تو چه پنهون گاهی حس می کنم من کتاب نیستم! روزنامه م! که خیلی ها فقط تورقش می کنن! خیلی ها فقط با صفحه ی حوادثش کار دارن و خیلی ها هم دوست دارن جدولش رو حل کنن و مابقیش رو برای سبزی پاک کردن کنار بذارن!

حرفه نوشتن نیست،اصلن حرف وبلاگ و نوشته های اینجا و هرجا نیست که البته همه ش خود ِ منه!حرف از خودِ خودمه،من کتابه خوبی نیستم یا حداقل خواننده م به من این امر را مسلم کرده

شازده کوچولو 1393/09/03 ساعت 21:20

چرا الی ی ی ی ؟

واقعن چرا؟؟؟

banooYe noOR O AYnE 1393/09/04 ساعت 22:11

darDe manO u niS,,
darDe adaMas ke hanuoZ taklifeShun ba khodeShun moshakhas niS..
nemidunam chi mikhano Che shekLi mikhan ..

من میدونم چی میخوامو چه شکلی میخوام فقط ...

فقط به خواستنه من نیست،میدونی؟به خواستنه من نیست

banooYe noOR O AYnE 1393/09/04 ساعت 22:13

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان

درد می‌کند

من ولی تمام استخوان بودنم
...

تف به این زندگی...

این جمله ی این روزامه هی تازگیا تند تند میگم

ادیب 1393/09/05 ساعت 10:29 http://19paknevis.blogfa.com/

سکوت سرشار از ناگفته هاست

سکوت هم باس گوش شنوا داشته باشه آقاااا :)

[ بدون نام ] 1393/09/06 ساعت 08:40

روی دنیــا ببند پنجـــره را، تا کمــی در هوای من باشی
چون قرارست بعد ازاین تنها، بانوی شعرهای من باشی

چند بیتی به یاد تــو غمگین...چند بیتی کنـــار تـــو لبخند...
عصرها عشق می زند به سرم، تلخ و شیرین چای من باشی

من بخوانم تو سر تکان بدهی، تو بخوانی دلم تکان بخورد
آخــرِ شعـــر ازخودم بروم، تو بمانـــی صدای من باشی

من پُرم از گناه و آدم و سیب، از تو و عاشقانه های نجیب
نیتت را درست کن این بار، جای شیطان خدای من باشی

با چه نامی تو را صدا بزنم!؟ آی خاتون با شکـــوه غزل!

"عشق" هر چند اسم کوچک توست، دوست دارم " شما "ی من باشی

کاش یک شب به جای زانــوی غم، شانه های تو بود در بغلم
در تب خواب ها و حسرت ها، کاش یک لحظه جای من باشی

شاید این بغض آخرم باشد، چشم های مرا ندیده بگیر
فکر دیوانه ای برای خودت، فکــر چتری برای من باشی

بیت آخر همیشه بارانی ست... هر دو باید به خانه برگردیم
این غزل را مرور کن هر شب، تا کمی در هوای من باشی...

دوست دارم شمای من باشی...!

و من هیچ چیز دوست ندارم فرشته.شعرهایی که مینویسی برایم غریبه اند ولی همچنان دوست دارمشون :)

[ بدون نام ] 1393/09/06 ساعت 08:41

چون نور گذر کرده ای از قرنیـــــه هایم
ای داغ ترین دغدغــــه ی ثانیِِـــــه هایم

سرفصــل خبر های مهمی ست وجودت
من خط خطی ساده ی این حاشیه هایم

تو گوشه ای از باغ نشستی لبِ ایوان
من عاشق عکاسی از این زاویه هایم!

انگار نفس های تو قلیان دو سیب است
سنگین شده سر گیجه گرفته ریه هایم!

نا محرم و نا اهل زیاد است بینداز
یک چادر مشکی به سر مرثیه هایم

ای کاش بمیرم وَ تو سرتاسر کوچه...
با اشک به دیوار ... به اعلامیه هایم...

از من به جرم اینکه منم روزی خواهی گذشت و باز نخواهی گشت

حتی خبر نمی شوی از عکسم در پرچمی سیاه به هر دیواااااااااااار

[ بدون نام ] 1393/09/06 ساعت 08:48

زخـــم ها بسیــــار امـــا نوشــــداروها کم است
دل که می گیرد تــمام سِحر و جادوها کم است

هر نسیمی با خـــــودش بــوی تو را آورده است
بادهـــا فهمیــده اند اعجاز شـــب بوها کم است

تا تو لب وا مـــی کنی زنبورهـــا کِـــل می کشند
هرچه می ریزی عسل در جام کندوها کم است

بیشتــر از من طلب کن عشــــق! من آمـــاده ام
خواهــــش پــــرواز کردن از پرستوها کـــم است

از سمرقـــند و بـــخارا می شود آسان گذشـــت
دیگر این بـــخشش برای خال هندوها کم است

عاشقم...یعــــــنی بـرای وصـــف حال و روز من
هرچه فال خواجـــــه و دیوان خواجوها کم است

من همیــن امـــــروز یا فــــردا به جنگل می زنم
جرأت دیــــوانگی در شــهر ترســـوها کم است!

روی کاغذ به پیش می رانم

ناخدای سخن منم ...اما

قایقی کاغذی چه خواهد داشت؟

چون به امواج سهمگین برسد

[ بدون نام ] 1393/09/06 ساعت 08:51

وقتی تو نیستی در و دیوار خانه را...
ملّافه هــای گلبهـــی چارخانه را....

حتّی کتاب حافــظ و گلدان روی میـز
روبان و گوشواره و موگیر و شانه را...

وقتی قرار نیست بیایی برای کـی
این روژهای صورتـی دخترانه را؟...

اصلا خودم در آینه کوتاه مـــی کنــــم
موهای خیس ِ ریخته بر روی شانه را

با گریـه پاک مــی کنم از روی صورتم
این خطِ چشم مسخره ی ناشیانه را

من، جوجه فنچ کوچک تنها، بدون تو
دیگر چطور گـرم کنـــم آشیانـــــه را؟

یک روز با تو من همۀ شهر را... ولی
حالا که نیستی در و دیوار خانه را...

...

[ بدون نام ] 1393/09/06 ساعت 08:54

جا مانده ای میان من و احتمال من
جایی درست لای سکوت زلال من

وقتی بهانه می کنم این روزها تو را
لجباز می شوی بروی از خیال من

از مشرق نگاه ترم خط کشیده ای
تا انتهای دلهره های شمال من

حالا نشسته ای و به من خیره می شوی
در قهــــــــوه ی غلیظ و پـریشان فال من

از چشمهای تیله ایت داغ می شود
فنجــــان لب پریده ی تلخ محال من

هم میزنم کــه شیر و شکر تازه ات کند
سر می کشم تمام تو را تا که حال من...

ساعت به وقت عاشقیم چند ثانیه....
حالا درست لحظه ی تحویل سال من

سر می رسی و بغض مرا پاره می کنی
ســر می رسی میان مـن و احتمال مـن

و من یادم نبـــود آوارها دیــــوار می‌خواهند

تف بر این هستی که اینسان نفرت انگیزست ...

این روزا منم از این جمله زیاد استفاده میکنم البته نه با این ادبیات شیک.

"تف توی این زندگی!"

زهرا 1393/09/06 ساعت 21:32 http://derakoola.blogfa.com

می چکد قطره قطره تدبیرم

روی میز کثیف تحریرم

لای کاغذ مچاله ها له شد

خط خطی های ذهن درگیرم



می نویسم تمام خویشم را

توی یک متن مضحک غمگین

مثل حرکات دلقکی قوزی

روی سن با شمایلی رنگین



خسته از جملا های تکراری

خسته از (روزها چه غمگینند)

توی شهری که چشم ها سردند

کورهایش چقدر خوش بینند!



مثل دل کورهای روشنفکر

حال و روز مزخرفی دارم

پشت جلب توجهی غمگین

مثلا یأس فلسفی دارم



لای قانون علیت گیجم

علت اینکه واقعا بودم

کاش هرگز نبسته بود آنشب

حجم آن نطفه ای که من بودم!



میز می زد مدام توی سرم

اینکه بودن برای چه؟چه؟چه بود؟

ومن امروز فکر می کردم

پشت سردرد های نیچه چه بود؟



انتحاری ضمیمه خواهد شد

لای پرونده ای که من دارم

من خودم یک گناه هستم که

سعی در تبرئه شدن دارم



تبرئه توی دادگاهی که

هیچ کس جز خدات شاهد نیست

شاهدی که مقصر عینیست

به خدا اعتراض وارد نیست...؟!

نمیدونم چرا شعر هدیه دادن به الی لذت بخشه!

نمیدونم چرا شعر گرفتن از دست شوما اینقدر شیرینه خانووووم

الی خانوم من
بعضی کتاب ها تموم نمیشن. هیچ صفحه ی آخری براشون نوشته نمیشه. یک پیشگفتار دارند با کلی صفحه های رمز دار (مثل این پست آخر شما ) که باید کشف بشن، باید رمز گشایی بشن، زیر بعضی جمله هاشونو باید خط کشید، بعضی جاها جذاب نیستند ولی توی امتحان میاد و باید از برشون کرد ! این کتابا حتی صفحه های صوتی دارن ! حتی اگه نخوای یخونیشون، به زور خودشونو برات می خونن و کلماتشونو تو مغزت فرو میکنن ! می خونن و خونده می شن... جذابیت همیشه در دوست داشتنی بودن و هیجان انگیز بودن نیست

من از اون کتابای به زورم مخصوصن وقتی خاطره تعریف میکنم و مخاطبم بدونه اینکه بدونه واسه چی اینا رو میشنوه میگه :"خـــُب ؟که چی؟!"

از اون کتابای رمزدار که با همه ی رمزگشایی کردنامون هنوزم کلی رمز و رموز داریم اما ...

اما گالیله ها و کریستف کلمب ها و کشف و شهودها خیلی وقته واسمون تموم شده!

+رمز اون پست هم که واسه شوما محفوظه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد