_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

نـــزدیــــک تــری از رگ گـــردن بـه مــن امـــــــا ...!

هوالمحبوب:

دور از منـــی آنگـــونه که ایـــن برکـــه از آن مــــاه

نـــزدیــــک تــری از رگ گـــردن بـه مــن امـــــــا ...

دیشب چهلمین شب بود،موقع سجده ی آخر مردم.دلم خون بود و بغض خفه ام کرده بود.خواستم که نخواهم ولی نشد.خواستم مطیع باشم که نشد.قسمش دادم به تمام سلام های این چهل شب که برایش خوانده بودم،قسمش دادم به سرهای بریده ای که لبخند بودند،قسمش دادم به خودش که اگر میشود که اگر میشود سهم من از تمام آدمهای کره ی زمینش "او" باشد با تمام دردها و مشقت ها و سختیهایش.قسمش دادم دلش بیاید که بدهد.

دلش بیاید به من بدهدش حتی اگر قرار است تمام عمر مثل همه ی این روزها با من بداخلاقی کند.مثل تمام این روزها مرا که مطمئن است دوستش دارم فراموش کند.دوستم نداشته باشد و برایم دلتنگ نشود،که توی زندگی اش به غیر از وقتهایی که یادش می آید جایی نداشته باشم.که وقتی گله میکنم نشانم بدهد حقی ندارم،که وقتی قهر میکنم با من بد تا کند.

که بعدها روزی هزار بار بگوید که مرا نمیخواسته و گفته که نمیخواهد و من خودم را منگنه کردم به زندگی اش.برایم مهم نیست حتی اگر یک روز توی زندگی اش باشم و بیدار شود و توی چشمهایم نگاه کند و بگوید که نمیخواهدم،که از اول نمیخواسته.که بگوید دلش جای دیگریست که بگوید مرا حسرت به دل تمام خواسته ها و توقع هایم میگذارد،اصلن من را از تمام دلخوشی هایم دور کند.که پدرش روزگارم را سیاه کند،که خودش همانطور که گفته هیچوقت دلش نخواهد بچه ای در آغوشم ببیند.

دیشب قسمش دادم و گفتم اگر امکانش هست و میشود که او از میان تمام آدمهای کره ی زمین سهم من باشد با تمام سختیها و دردها و زجرهایی که باید تمام میشد و قرار است با انتخاب او تمام نشود،قبول ولی ...

ولی اگر قرار نیست سهمم باشد و قرار نیست هیچ وقت مال من بشود،به سلامهای این چهل شب و تمام شبهای زندگی زمین ،طوری که تاب بیاورمش مرا از زندگی اش پرت کند بیرون،او را از دلم بکشد بیرون.قسمش دادم اگر امر بر نداشتن است به من صبر دهد که من بدون او خواهم مرد.

نفیسه میگفت هیچ آدمی بدون کسی دیگر نمرده.نرگس هم میگفت.صدیق هم میگفت.ساره هم میگفت.میگفتند زیاد درد خواهم کشید ولی نخواهم مرد.میگفتند دردم که تمام شد میگردم دنبال کور سوی امیدی برای زندگی و نفس کشیدن،آنوقت خدا بغل بغل نور توی دلم میریزد.میگفتند همه شان این روزها را کشیده اند و از سر گذرانده اند.میگفتند من قوی تر از این حرفهام که بمیرم که تاب نیاورم که دق کنم.

میگفتند مگر خودش نگفته که نمیخواهد؟ که نمیتواند؟ که نمیشود؟میگفتند خودش گفته دست و پایش را میبندد.خودش گفته که آدم این حرفها نیست.میگفتند چرا سرم را عین کبک کرده ام زیر برف؟چرا مثل دخترهای سیزده چهارده ساله توی وهم و خیال زندگی میکنم؟چرا الکی دلم به چیزهایی که نیست خوش است؟چرا پابند چیزی هستم که نیست؟چرا به من بر نمیخورد وقتی اسمم دوست دختر تلفنی ست؟چرا چشمها و آغوشم را به روی اتفاقها و یک عالمه روزهای خوبی که باید سهمم باشد باز نمیکنم؟میگفتند چرا عقلم را زده ام زیر بغلم؟

نفیسه گفت نباید از خواستنهایم زنجیر درست کنم دور پاهایِ "او"،با من شرط بست که او میخواهدم ولی نمیتواند.شرط صد هزار تومن پول و من شرط بستم که نمیخواهدم و اصلن تمام پولهای دنیا برای تو وقتی که قرار است تا آخر عمر زجر بکشم.

نفیسه گفت نگران مردنم نباشم و بدانم نمیمیرم از نبودنش ولی من نگران بودم که نکند نمیرم و کاش میمردم وقتی قرار بود تا نفس میکشم تمام وجودم درد باشد و او نباشد.

نفیسه نصف شب برایم نوشت:"از من بدت میاد که بهت میگم تمومش کن،درسته ؟".یادم آمد زور زدن هایم را حین درد دل کردنهایم با نفیسه که مبادا گریه کنم.نگاهش هم نکردم حتی یکبار.درست مثل همین هفته ی پیش که "او" آمده بود و دعوا میکرد و نگاهش نمیکردم که نکند بزنم زیر گریه.دلم نمیخواست گریه ام بگیرد.دلم نمیخواست ضعیف جلوه کنم.دلم نمیخواست برای گریه نکردنم مرا در آغوشم بگیرد وقتی دوستم ندارد و در آغوش گرفتنش تنها برای آرام شدن من است.دلم نمیخواست هیچ کس آرامم کند وقتی خودم این همه به خودم بی رحمم.

نفیسه هم وقتی گفت :"هنوز امید داری که بتونی باهاش زندگی کنی؟" نگاهش نکردم که گریه ام بگیرد،بند کفشهایم را بستم و آرام که بغضم نترکد گفتم :"فقط دوستش دارم" و زدم بیرون.

و نگفتم به هیچ چیز آدمی که سهمم نیست امید ندارم،نگفتم حرفهایش دلم را آنقدر له کرده که نتوانم نگران غصه خوردنهایش باشم،نگفتم هیچوقت فکر نمیکردم اینهمه به من ظالم باشد،نگفتم آدمی که نمیگذاشت یک شب با قهر و درد از او بخوابم حالا چندین و چند روز است تا دلم را به درد نیاورده نمیگذارد چشم بر هم بگذارم،نگفتم مرا که به خاطر او هیچ کس را نمیبینم و به هیچ کس روی خوش نشان نمیدهم آدم احمقی میپندارد که بلدم آدمهای خنگ را به خودم جذب کنم و بعد وقتی بند را به آب دادم من بمانم و حوضم،نگفتم اگر دوستش نداشتم جواب همه ی حرفهایش را با بی رحمی هرچه تمام میدادم و لال بودنم از بی عرضگی ام نیست بلکه از دوست داشتنم است،نگفتم روزی هزار بار میمیرم و زنده میشوم این روزها که میدانم دیر یا زود باید بند و بساطم را جمع کنم و گورم را گم کنم.هیچ نگفتم و فقط گفتم که دوستش دارم و زدم بیرون و نیمه شب برایش نوشتم :"فقط از خودم بدم میاد."

دیشب چهلمین شب بود و من زجر کشیدم تا چشمهایم بسته شود.دیگر خیلی وقت است با درد میخوابم و مهم نیست شب بخیری بینمان رد و بدل شود یا نه و به جای ناراحت شدن باید درک کنم که همیشه قرار نیست همه چیز بر وفق مرادم باشد و انگار که چه زمانی بر وفق مرادم بوده!

دیشب درد بودم تا زمانیکه چشمهایم به زور بسته شود و زجر کشیدم از این همه نبودن.از این همه دور بودن.زجر کشیدم که چرا نمیخواهدم.زجر کشیدم که چرا نخواستنی ام.زجر کشیدم که چرا وقتی عاشقش شدم نگفت چرا ولی وقتی خواستمش که همیشگی ام باشد گفت چرا با حرفهای روزهای اولم فرق کرده ام.زجر کشیدم وقتی میدانستم هیچکس روی زمین او را اندازه ی من نمیخواهد ولی باید دست بشویم از داشتنش و تا آخر عمر درد بکشم و هزار بار آرزوی مرگ کنم و نمیرم و او من را زودتر از تجزیه شدن مردار روحم فراموش خواهد کرد و حتی اگر فراموش هم نکند به یاد آوردنش دردی از زجرم کم نخواهد کرد.زجر کشیدم که عمر بودنش در زندگی ام بستگی به عمر ماندم در خانه ی پدری ام و زمان رسیدن کسی که دلش بخواهد زن زندگی اش شوم دارد!زجر کشیدم از این همه خواستنم وقتی این همه برای او زیاد جلوه میکند.زجر کشیدم که چرا این شدم وقتی قرار بود هیچ نباشم!

کاش میشد بممیرم وقتی قرار نیست از همه ی موجودات کره ی زمین اندازه ی یک نفری که دلم بخواهد سهم من شود.

فکر که میکنم میبینم من مدتهاست مرده ام،از همان شب. و من باید فقط صبر کنم تا واقعن تمام شوم وقتی قسطی بودنش توی زندگی ام اینقدر درد آور است!

الی نوشت :

یکـ)خیلی ها با خواندن اینها خون توی رگهایشان میدود از شوق!شاید از بدجنسی ام است که نمیخواهم دیگران را خوشحال کنم و قفل زده ام روی نوشته ها!

دو)کاش توی لحظه های بهتری بودم برای تبریک گفتن تولدت نفیسه.تولدت مبارک بهترین دختره زندگی الـــی ...