_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

گــــاه و بیگــــاه لذت غـــــم را "با رفیقــــان ِ دوست "قسمت کن ...

هوالمحبوب:

گــــرچــــه خــــــو کــرده ای به تنــهـــــــایی،گــــرچه این اختیـــــار را داری

گــــاه و بیگــــاه لـــــذت غـــــم را "با رفیــــقــــان ِ دوســــت "قسمت کن ...

دلم برایشان تنگ شده بود.راستش را بخواهید برای خودم بیشتر.برای همین بود که این بار بهانه نیاوردم و مرخصی گرفتم و عازم خانه ی زهرا شدیم.هوا بارانی بود و فهیمه از دست سه بچه اش حرص میخورد و سر راه دو پسرش را انداخت خانه ی خواهرش و دخترش را با خودش آورد.فاطمه اما احمد را به پدرش سپرده بود و آمده بود.هیچ کدامشان حال روحی خوبی نداشتند.نه فاطمه و نه فهیمه.گمانم بیشتر خسته بودند تا غصه دار و من با همه ی حال خرابم اصرار کرده بودم که باشند و یک عالمه شیطنت کرده بودم.

خانه ی زهرا که رسیدیم دو دختر شیرینش با دلت بازی میکردند.دختر اولش کپی برابر اصل آن روزهای زهرا بود و دختر کوچکش قشنگترین عروسکی که به زندگی ات دیده باشی.راضیه هم بود آن هم با پسر بلبل زبانش که اصرار داشت کسی با مادرش حرف نزند!

یک عالمه حرف زده بودیم و خندیده بودیم تا رحیمه بعد از هزار بار گم شدن در مسیر با سمیه از راه برسد.رحیمه را دوست داشتم.یاشار را به نادر سپرده بود و آمده بود تا به قول خودش غر بزند ،تا اینکه دلش کمی باز شود و سمیه دختر کوچکش را در آغوش مادرش خوابانده بود تا با فراغ بال دوستان دبیرستانی اش را سیر ببیند.

رحیمه که آمد من ساکت شدم،دلم میخواست او حرف بزند.مثل همان روزها جذاب بود و ساده و کمی اخمالو ولی چشم هایش یواشکی میخندید!گفتم که دلم برای او و نادر تنگ شده بود زیاد که صدای نادر از موبایل رحیمه پیچید توی گوشم و حال و احوال و زنده کردن خاطرات آن روزها که هر موقع بحثشان میشد زنگشان به راه بود تا من حرف بزنم و آن ها بخندند و زود آشتی کنند.

دیدنشان با همه ی تغییراتی که کرده بودند خوب بود.موهای مش کرده و لباس های گیپور و خزخزی و طلاهای ظریف و حجیم آویزان شده از سر و گردنشان خوب مادر و زن شدنشان را به چشم می آورد.من اما موهای مش نشده ی قهوه ایم را بافته بودم و انداخته بودم سر شانه ام و پیراهن بدون خز خزی ام  را تن کرده بودم و بشقاب میوه را دست گرفتم و سکوت شدم و لبخند تا حرف بزنند.

شکایت کنند و گله از سختی زندگی و مسئولیت هایش.تا غر بزنند که از صبح تا شب هم که با مردشان توی سر و مغز همدیگر بزنند ،شب مردشان در رختخواب چون مار کنارشان میخزد و وقتی اخم میکنند که قهرند و مردشان برود پی کارش،مردشان حق به جانب میگوید که مسائل را با هم قاطی نکن و با همه ی غمشان کافی ست در آغوشش جای شوند تا همه ی گله هایشان رخت بربندد.سکوت شدم تا در مرور خاطراتشان یادشان بیفتد که زندگی آنقدر ها هم بد نیست وقتی مردی را دارند که با همه ی بدقلقی و ویژگی های مخصوص به خودش ،خوبی های قشنگ خاص خودش را هم دارد.

راضیه میگفت از ازدواجش با همه ی سختی هایی که متحمل میشود راضی ست.میگفت هیچ چیز زندگی را در خانه ی پدری اش درک نکرده الا اینکه مرد یعنی برادر و پدرش که باید همه ی حواسش جمع این میشد که ساق پایش معلوم نشود کنارشان.میگفت آن روزها گمان میکرده خوشحال است و تازه وقتی همسر خانه ی مردی شده فهمیده زندگی یعنی چه!گفت در خانه ی مردش ملکه نبوده و کم اذیت نشده ولی هر تغییر و هر خربزه خوردنی پای لرزش نشستن دارد و قرار نیست گمان کنی قرار است گل و بلبلی را حواله اش کنند.

زهرا میگفت تنها مزیت ازدواجش دوری از مادرش است که کم توی زندگی اش دخالت نکرده.میگفت بیشتر دوست همسرش است نه زنش.میگفت کنار مردش که سرش به کار خودش است همان لذتی را میبرد که آن روزها میبرده الا اینکه حمایتش را دارد در برابر دخالتهای هنوزه ی (!) مادرش!

فهیمه میگفت از دست بچه هایش کلافه شده و مردش همه را سپرده دست او.سمیه میگفت شوهرش مرد خوبی ست و فاطمه دلش یکهو برای شوهرش ضعف رفت و خواست که برگردد خانه و لپهایش گل انداخت و ما فهمیدیم باردار است و یک عالمه دست و هورا به پا کردیم.رحیمه هم اذعان کرد اگر نادر فلان اخلاقش را میگذاشت کنار او هم بینظیر بود و ما یادش انداختیم آن روزهایی که "نادر" گفتن از دهانش نمی افتاد ....

برخلاف میتینگ های زنانه ای که گاهن درونش شرکت میکردم و همه یا پر از فخرهای دروغین از زندگی شان بودند و یا پر از شکایت و آی و وای  از اینکه غلط خورده اند که شوهر کرده اند و خوش به حال من که مجردم(!)،این بار همه راضی به خانه بازگشتند.همه از گله های ریز و درشتشان شروع کردند و به نعمتهای ریز و درشتی که داشتند حواسشان جمع شد.به نظرم این دیدار برایشان زیادی خوب بود .یک جور روان درمانی و مشکل درمانی ِ همگانی به کمک هم! و من خرسندی را توی تک تک چشمها و لبهایی که دوره میکردم میدیدم.

رحیمه گفت برخلاف آن روزها زیادی ساکتم،گفت موهایم را خواسته ام به رخشان بکشم که این گونه بافته ام و روی شانه ام انداخته ام با پاپیون نارنجی اش(!).گفت که پیراهن قهوه ای ام زیادی قشنگ است و من نیشم را شل کردم و تمام قد ایستادم تا از لباس ساده ولی زیبایم کیف کنند و دلم برای کسی که آن را برایم خریده بود یک عالمه تنگ شد و وقتی زهرا برایم مردی دوست داشتنی و بچه های خوشگل موشگل آرزو کرد تا طعم واقعی ِ زندگی را دور از خیلی چیزهایی که الان در میانش هستم بچشم ،جوری که کسی نفهمد بغضم را از ندانستن خیلی چیزها در زندگی ام قورت دادم و نارنگی و موز و سیب راهی ِ شکمم کردم و دلم برای لبخند همه ی آنهایی که کنارم نشسته بودند پر از شوق شد و گفتم :"بگو ایشالا!".خندیدم و باز بلبل زبان شدم:)

نظرات 8 + ارسال نظر
فریناز 1393/09/24 ساعت 15:18

ایشاااااالله الی جون
اییییشالله به زودی زود

بش بگو دیگه بیاد و برید سر خونه زندگیتون پس ;-) مام شبرینی و شام میخوریم تازشم:-D

من باس بگم بیاد یا خودش باس بیاد؟

من اگه میدونستم کجاست و چرزا تا الان معطل کرده و دست دست میکنه و سرش به کدوم آخور بنده که میرفتم دستش رو میگرفتم می اوردم سر خونه زندگیش که !

شوما بوگو ایشالا،ما شام نمیدیم اما شوکولات حتمن

زهره 1393/09/24 ساعت 18:58

خونه بابا هر چقدرم خوب باشه باید یه تکیه گاه داشته باشی تازشم خونه بابا که نمی تونی مادر بشی مگه الی مقدس بشی و یه مسیح دیگه:)
و خونه مردت اگه مادر نشی زیادی بغض می کنی الی خیلی زیاد درد ناک ترین درد بشریت مادر نشدن یه زنه
دیر بگیر شیر بگیر ای شاله بعد صفر اتفاق های خیلی خوب میفته برات و با این صدای معرکه ات براش کلی بلبل زبونی میکنی:)

این روزها همه مقدسند زهره

و دردناک تر از اون مادر شدن زنی که مادری بلد نیست و مادری را نمیدونه :)

امان از این بلبل زبونی ها مادر

گیسو 1393/09/25 ساعت 11:10

سلام الی خوبی خانومی؟
ماشاالادون باشه نمی نویسی نمی نویسی بعد یکدفعه این همه پست!!!
منم همونی که زهرا برایت آرزو کرد آرزو میکنم و میگم ایشا اله
میوه هایی هم که خوردی نوشت جونت

بگردنتون گل گیسو خانوم!

ما حرفمون نمیاد نمیاد نمیاد وقتی ام میاد خیلی میاد

بوگو ایشالا

مهران 1393/09/25 ساعت 14:56 http://18ta33.blogsky.com

تنها گزارش محمل زنانه ای بود که ارزش خواندن داشت...هم اینکه به قلم شما بود و هم اینکه چون شمایی و دوستان شمایی در آن شرکت داشتند...

محملتان همیشه گرم باد...

گمانم مجلس هرچه زنانه تر ارزش خواندنش بیشتر مهدس،نه ؟!

محمل های شما اما پر از شوق :)

الییی
ما رو گرفتی؟

اون اوی نوشته هات مگه همون جناب خوش بخت نمی باشند؟

بگی نه می زنمتا

من هر چی او هست به همون او هه نسبت دادما

واللا خب

دوس می داریم همشهریمون همچین حساااااااااابی خوشبخت خوشبخت بشه


مشکل از اینه که جماعت رجال اندکی خنگند وگرنه الی به این ماهی الان باید نوه شم به دنیا میومد

در اینکه "او" آدم خوشبختی ست شکی نیست

در اینکه همه ی "او" ها هم اوست هم شکی نیست و تو رو خدا منو نخور فریناز اما ...

قرار نیست همه ی خوشبخت ها و "او" ها همانی باشند و همانجایی که "باید"،هااا؟

کلن ما بگردیمتون ،خب؟

آها گرفتمدون دختری خُب!

ینی یخده قددی خودمون گرفتیمدون

گرفتن یا نگرفتن،مسئله این است

mamad 1393/09/30 ساعت 19:01 http://jabarotttt.blogfa.com

salam
kheyli khobe inja

خوب اونجاست که آدم دلش یه عالمه پر ذوق میشه،مثل وبلاگ شما که پر از شعرای قشنگ قشنگه :)

ساره 1393/10/02 ساعت 13:37

دلم هوای دوستای راهنمایی و دبیرستانمو کرد

قراره چند وقت دیگه م برم سر وقت دوستای راهنمایی م و اولای دبیرستان

ما که کلن دلمون هوای شوما را میکنه ،خلاص!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد