_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

هـمــــواره بــعـضــــی چیــــز ها پـنــــهان نمـی مانـــد ...

هوالمحبوب:

اخبــــــار را شایـــــد ولـــــــی احــــســــاس را هرگـــــز

همــــواره بعضــــی چیــــزها پنهـــــان نمی مــــانــــد...

نشسته بودیم به کارتون دیدن.گفته بودی برنده ی فلان جایزه از فلان جشنواره شده و چنین است و چنان.دست به سینه و چهار زانو نشستم به کارتون دیدن که یعنی خیلی با دقت نگاه میکنم خیر سرم! نان خامه ای ها را هم گذاشته بودم کنار دستم و دو تا خودم میخوردم و یکی میدادم دستت و بعد نان خامه ای ها را میشمردم که تا حالا چندتایش را خورده ایم و چندتایش باقی مانده و "ای بابا همه اش را هم که تو خوردی!!"

کارتون بالکل صامت بود! بعضی وقتها هم برای خالی نبودن عریضه یک صدایی از خودشان در می آوردند و گاهن هم چند کلمه ی مسخره که نیاز به نوشتنش هم نبود زیرنویسش میشد! گمانم چهل و چند دقیقه از کارتون گذشته بود که حس فرهیختگی ام شل و ول شد،حوصله ام سر رفته بود که شروع کردم کارتون را با هر آن جمله ای که دلم میخواست دوبله کنم.صدایم را زیر و بم میکردم و به جای Wall E و آن یکی ربات که اسمش را یادم نیست حرف میزدم.از ابراز علاقه های خرکی تا جملات مزخرف فیلم های فارسیه دهه ی چند.

پرسیده بودی حوصله ام سر رفته و گفته بودم نچ! گفته بودی میخواهی دیگر کارتون نبینیم و پشت چشم نازک کرده بودم که مگه الکیه؟برنده ی فلان جایزه از فلان جشنواره است و تا حالا چهل و چند دقیقه اش را دیده ایم و باید تا ته تهش ببینیم محض گرفتن پیام اخلاقیه فیلم!

خسته شده بودم که درازکش شدم و جعبه ی نان خامه ای را گذاشتم کنار تخت تا بعدن که حسش بود بقیه اش را بخوریم و باز کار دوبله ام را ادامه دادم.فهمیده بودی دیگر نمیکشم دیدن کارتون را که خواسته بود بلند شوی قطعش کنی که پریده بودم کتفت را گرفته بودم و گفته بودم :"بیخود! باید تا تهش را ببینیم!".

میدانستی کارتون برایم جذاب نیست و خواسته بودی بگویی خودت دلت نمیخواهد ببینی اش که سرت را برگرداننده بودی سمت من ،پشت به مانیتور و گفته بودی حوصله نداری بقیه اش را ببینی و من هم سرت را چرخانده بودم و زیر چانه ات را محکم گرفته بودم روبه مانیتور و گفته بودم بیخود! باید فیلم به این قشنگی را ببینی و حوصله ندارم نداریم!

مثلن حرصت گرفته بود و چشمهایت را بسته بودی و گفته بودی اصلن خوابت می آید و باز گفته بودم بیخود و انگشت کرده بودم لای پلک هایت و داد زده بودی کور شدم و گفته بودم به من چه؟! یا چشمایت را باز میکنی یا خودم بازشان میکنم و سرت را محکم گرفته بودم سمت مانیتور و گفته بودم یه کم دیگه ش مونده و چون برنده ی فلان جایزه است از فلان جشنواره ، ما هم باید تا تهش ببینیم و حس کنیم چقدر فرهیخته و خفنیم و بعد برویم برای ملت تعریف کنیم آیا فلان کارتون را که برنده ی فلان جایزه از فلان فستیوال شده را دیده اند یا نه  و وقتی مطمئن شدیم ندیدند برایشان قیافه بگیریم و اگر هم دیده اند ذوق کنیم که چقدر حرف مشترک داریم و کلن چقدر باحالیم ما!

و باز نشسته بودم به دوبله کردن کارتون.خواسته بودی بلند شوی بروی بیرون که پریده بودم زلیخاوار از پشت شانه ات را گرفته بودم و شانس آورده بودم پیرهنت از پشت پاره نشد که عشقم رسوای عالمم کند(!!) و کشیده بودمت سمت خودم که تا کارتون تمام نشده حق تکان خوردن نداری و پاهایم را قفل کرده بودم دورت که نتوانی تکان بخوری.

حرصت گرفته بود و دستت را به زور از دستم کشیده بودی و خواسته بودی مقاومت کنی و فرار که چنگ و لگد به راه انداختم محض حمله و دفاع و وقتی دیدم زورم به تو نمیرسد پشت بندش گازت گرفته بودم که دستت را از دستم نکشی که خطابم کردی "خر وحشی!!" و من خنده ام گرفته بود و تو هم همینطور ولی با این حال باز رهایت نکرده بودم تا فرار کنی.

مجبور به ماندن شده بودی.درست مثل من که لجبازی ام مجبورم میکرد کارتونی به این کسل کننده ای را ببینم به امید آنکه قرار است به جای باحالش برسد و نرسیده بود و اصلن به من چه که وقتی کره ی زمین میخواست نابود شود چه خری عاشق چه خری میشد وقتیکه عشق با همه ی نزدیکی اش از من دور بود!

دیگر مقاومت نمیکردی و به ظاهر قبول کرده بودی بقیه ی کارتون را ببینیم که کنارم دراز کشیده بودی رو به مانیتور! چند دقیقه ای که گذشت عزم کردی بلند شوی که پرسیدمت کجا؟؟ و گفتی باید بروی دستشویی و من هم که قرار نبود زیاد بدجنس باشم قبول کرده بودم بروی محض تجدید قوا(!) و پشت بندش دکمه ی Pause  را زده بودم و گفته بودم منتظر می مان تا برگردی و بقیه ی کارتون جذاب و شیرین Wall E  را با هم ببینیم!

دستشویی ات زیاد طول کشید که کورمال کورمال راه افتادم برای پیگیر شدن ماجرا تا توی سالن که دراز به دراز پیدایت کردم که برای خودت خوش و خرم خوابیده ای!

از بدجنسی ات خنده ام گرفته بود و رفته بودم سر وقت یخچال و بطری آب را دست گرفته بودم و آمده بودم بالای سرت و صدایت کرده بودم بلند شوی برویم بقیه ی کارتون را ببینیم و گفته بودی چرا وقتی کارتون برایم جذاب نیست و حوصله ام سر رفته خودم و تو را مجبور میکنم برای بقیه ی دیدنش و گفته بودم برای اینکه برنده ی فلان جایزه از فلان جشنواره است و ادایت را در آورده بودم.گفته بودی غلط کردم و لجبازی ام برایم شیرین بود که گفته بودم به من چه ؟! باید از اول نمیگذاشتنی کارتون را ببینیم نه الان که کلی وقتمان رفته و اصرار کرده بودم بلند شوی و وقتی گفته بودی بلند نمیشوی بطری آب را خالی کرده بودم روی سرت که عین فنر بلند شده بودی و اینبار راستکی حرص خورده بودی که اگه سرما بخورم چی ؟ و من گفته بودم حقت است وقتی مرا گول میزنی و آمده بودی بقیه ی کارتون را ببینیم.

همینکه فیلم ادامه دار شد دیگر دلم نخواسته بود لجبازی ام را که دوست داشتم ادامه دهم و کارتون را دوبله کنم،خسته شده بودم و به قول تو دختره خوبی که در سکوت یکی در میان تا آنجا که گیاه سبز دمیده بود داستان را دنبال کرده بودم و هی نگاهم کرده بودی و تعجب که حالم خوب است یا نه که دیگر  لجبازی و دوبله و شیطنت نمیکنم و لبخند زده بودم محض اینکه همه چیز خوب است و کم کم چشمهایم  در سکوت مزخرف کارتون سنگین شده بود...

نمیدانم چه مدت بود خواب بودم که صدایم کردی مرتب بخوابم . از جا پریده بودم و پیگیری ام گل کرده بود و چشمم به صفحه ی سیاه مانیتور افتاده بود پرسیده بودم که کارتون چه شد و گفتی که تمام شد. 

گفته بودم الکی نگو و بگذار بقیه اش را ببینیم و گفته بودی که به چه و چه قسم که راست میگویی و پرسیده بودم اگه راس میگی وال ای به عشقش رسید یا نه و گفته بودی :"آره رسید" و قبول کرده بودم و دیگر دلم نخواسته بود شیطنت کنم که ثابتم شود راست میگویی وقتی که خودم را گوله در آغوشت جا کردم برای خواب و اصلن به جهنم که وال ای در فیلمی که برنده ی فلان جایزه از فلان جشنواره بود به عشقش رسیده بود یا نه ...

الـــی نـوشـــت :

یکـ) آلما من رو می گه ها :)

دو) چشــم بستـــه آی لاویـــو ...!  را از نیکولا بخوانید :)

سهـ) روز ولنتاین و قرتی بازی های مشابهش مبارکتون باشه :)

مـــوقـــــع وزن گناهانـــــم تـــرازو بشکنــــد...

هوالمحبوب:

احتمالــش میـــــرود روز قـــیامـــــت ناگهـــــان

موقـــــع وزن گنـــــاهانـــــم ترازو بشکنــــد ...

دیروز تمام میدان نقش جهان را زیر پا گذاشته بودیم.یک عالمه اصرار کرده بود برویم چهل ستون و گفته بودم آمادگی اش را ندارم و بگذارد برای هفته های بعد.گفته بود هیچگاه میدان نقش جهان را یک دور کامل نزده و دستش را گرفته بودم و برده بودمش توی بازارچه.یک عالمه معرق و منبت و خاتم و میناکاری و مسگری دیده بودیم و سفالگری.یک عالمه ادویه خریده بود و هاون سنگی برای سابیدن زعفران.از اول قرار داشتیم برویم برای احسان-شوهرش- از همان کوله پشتی ها بخریم که من هفته ی پیش برای خودم خریده بودم ولی همه چیز خریده بود الا کوله پشتی و هی به من گفته بود من هم خرید کنم و من گفته بودم به احتیاجاتم که رسیدم حتمن و انگار هیچ احتیاج نداشتم الا آرامش و آرامش هم که خریدنی نبود و چقدر خوب بود که او با من بود برای قدم زدن در میدان نقش جهان و مرور یک عالمه خاطره با هم !

گفته بود جالب است این همه کوچه پس کوچه و سوراخ سنبه اینجا میشناسم و گفته بودم یک روزهایی همین حوالی زندگی میکردیم و بعدها هم تا قبل از اینکه بیایم شرکت و بشویم همکار روزها میدان را زیر پاهایم شرمنده میکردم!

از ظهر هم گذشته بود و گرسنگی امانمان را بریده بود که زدیم به کوچه ای که او میشناخت و شدیم مهمان یکی از بریانی سراهای خوشمزه ی اصفهان که تا به حال نرفته بودم و میگفت مادرش متخصص کشف جاها و مزه های خوشمزه است.

میگفت مادرش تنها کسی ست که از مجالست و همقدمی و همراهی اش برای بیرون رفتن هیچگاه خسته نمیشود و بعد از مادرش هم من!

میگفت اینکه به هیچ چیزی که او پیشنهاد میکند نه نمیگویم موهبتی ست که تا به حال کمتر از طرف دوستانش نصیبش شده و اینکه یک عالمه جا رفته ایم و اینجا با هم نشسته ایم به بریانی و پیاز خوردن و اه اه و پیف پیف راه نمی اندازم و اعتقاد دارم :"اصلن زن باس موقع بریونی خوردن بوی پیاز دهنش همه را کله کنه!" زیادی خوب است!

یک عالمه دوغ خورده بودیم و سرمان داغ شده بود و دلمان خواسته بود برویم جایی دراز بکشیم زیر آفتابی که نبود و گفته بود باید برویم چای نبات بخوریم و وقتی گفته بودم :"من که چایی خور نیستم!" گفته بود فقط همینت بده و گفته بودم جهنم و ضرر و ما با شما زهرمار هم میخوریم و موقع خداحافظی یادمان افتاده بود نه چای خورده بودیم و نه زهر مار!

داشت رانندگی میکرد و من داشتم با تلفن فلان دروغ را با عوامل پشت صحنه هماهنگ میکردم محض جان سالم به در بردن که گفته بود اگه اون رووز که میگند دروغ ها برملا میشه فلانی ها بفهند چه دروغا که بهشون نگفتیم چی میشه ...؟ و خندیده بود!

او خندیده بود و من ترسیده بودم.سرم داغ بود از آن همه دوغ خوردن و دلم خواسته بود سرم را تکیه بدهم و یک عالمه بخوابم و او جاده را بگیرد و برود و ترسیده بودم.ترسیده بودم از برملا شدن دروغهایم آن دنیا.ترسیده بودم از برملا شدن کارهای یواشکی ام که قرار بود هیچ کس نفهمد.ترسیده بودم از خجالت کشیدن ها و رسوا شدن هایم وقتی فقط خدا میدانست و میفهمید و هیچ نگفته بودم.سکوت کرده بودم و پرسیده بودم:" توبه چی؟توبه بکنیم هم اون دنیا رسوا میشیم؟من توبه کردم از اونایی که فقط من و خدا میدونیمش.دروغهامم زیاد مهم نیست چون همه ش واسه حفظ جونم بوده ولی...ولی اگه توبه قبول نباشه چی؟اصلن اگه توبه م قبول نشده باشه چی...؟ "

و بعد یک عالمه ترسیده بودم و هیچ نگفته بودم تا ضبط بلند برایمان ترانه های دهه پنجاه و شصت بخواند و روی حلقه ی طلایی اسم فلانی را بنویسد و برود دستش بکند که قل بخورد توی سرنوشتش!

ایـــن داستــــان عاشـــقانــــه نیســـت!

هوالمحبوب:

اصلن یکی از دلایلی که دلم نمیخواد هیشکی بدونه من خوبم یا بد همینه.اینکه وقتی بدونند حالت خوب نیست چشمشون تو رو میکاوه و میری زیر ذره بین و اگه یهو واقعن یا ظاهرن صدای خنده ت را شنیدند یا دیدند مواخذه ت میکنند که چرا میگی حالت خوب نیست وقتی این همه خوبی ؟یا میگند واسه چی واسه ما بدی برای بقیه خوبی؟ یا میگند واسه چی ما رو نگران میکنی ؟ یا کلن و به هر حال چون بلد نیستند چی باید باشند و چکار کنند،همه جوره طلبکارت میشند!

اگه بدونند واسه چی حالت بده همه ی اتفاقا و حال های بدت رو به همون موضوع ربط میدند و اگه ندونند واسه چی حالت بده شروع میکنند به فرضیه سازی و قصه پردازی!

از پیامها و شعرها و اس ام اس های عاشقانه بگییییییییییییییییییر تا خیانت و من با تو همدردم و مردها همه شون کثافتند و لیاقت ندارند!!!

کلن بغض و درد آدمها رو توی قصه های عاشقونه خلاصه میکنند و بعد هم که میخواند بهت دلداری بدند وعده به ورود آدم لایقتر توی زندگیت میدند!

واسه آرامش خاطر خودشون از سر و کولت بالا میرند و تلفنت از زنگ نمی ایسته و وقتی دلت حرف زدن نمیخواد قیافه ی آلن دلونی به خودشون میگیرند و گاهن هم فیلم هندیش میکنند!

 دیروز داشتم با خودم فکر میکردم کاش...کاش ....کاش زندگیه منم مثل بقیه بود.کاش عادی بود.اون موقع مثل همه، زندگیم در گیر بی پولی و خیانت عشقم و بی وفایی یارم و ناسازگاری همسرم و معتاد بودن پدرم و شهریه نداشتن خواهرم و بی جهاز موندن اون یکی خواهرم و نازایی برادرم و هزارتا کوفت و زهر مار دیگه که مردم درگیرشند میشد و بعد میگشتم دنبال صبر و دلداری دادن خودم و راه چاره و شروع به ناله و داد و هوار کردن و آآآی ایها الناس چقدر من بیچاره م! ولی...

ولی حالا وقتی به جیب بی پولم نگاه میکنم،به نداشتن کسی که دوسش دارم فکر میکنم یا چشمم به حوزه ی اختیارات و سر و سامونه نداشتم می افته یاد این می افتم که یه عالمه درد دیگه هست توی زندگیم که مهمتر و درد آورتر از این چیزای پیش پا افتاده ایه که برای عالم و آدم مهمه و براش سوگواری میکنند و یا من را به آخر خوبش وعده میدند. 

اگه در شرایط عادی و یه زندگیه عادی بودم حتمن چله نشین عزاداری برای هر کدوم از این پیش پا افتاده های مهم میشدم اما هیچ کدوم از اینا با همه ی مهمیش واسم مهم نیست وقتی آتیشی عظیمتر از اینها داره میسوزوندم و خدا همچنان میگه وقتش نرسیده که تموم بشه!

چقدر خوبه فقط یه الـــی توی ِ دنیاست...چقدر خوبه! برای من نه ها! برای دنیا! دنیا همین یه دونه بسشه! بقیه ی آدماش گناه دارند!همین:)

الــــی نوشت:

یکــ) نمیدونم دقیقن از کی اما تصمیم گرفتم قصه م رو بنویسم.همه ی قصه م رو از اون سه شنبه ی آبان ماه تا آخرش.یکی از همین روزا برگه های آچار و اتود فیروزه ایم رو دست میگیرم و اونقدر مینویسم تا تموم بشه.همه ش رو راست و پوست کنده مینویسم و حتمن بعدش هم باید برم پای میز محاکمه واسه افشای اسرار! گمونم حتی اگه اسم آدمای قصه رو هم عوض کنم بازم فرقی نمیکنه وقتی بوی گند حضورشون از صد فرسخی داد میزنه کی هستند و چی هستند.اون موقع که همه از کتابم خوششون میاد و ازم میپرسند از کجا این قصه را الهام گرفتم ،به هیچکی نمیگم این قصه از من الهام گرفته!


دو) دلم شکسته خدایا! مرا اجابت کن

به حق حرمت أمن یـُجیب بعضی ها ...


سهـ) بابا تو خوبی، حله ؟:)

رحــــــم کــــن بر دلـــــم که مسکیــــن اســــت ...!


هوالمحبوب:



ترحم کن بر کسی که سرمایه اش امید به تو و اسلحه اش گریه است...

" فراز چندم دعای کمیل"


محض خودت بمب منم ، دورتــر ... می ترکم چند قدم دورتـــر !

هوالمحبوب:


هر موقع می اومد شرکت و مینشست توی دبیرخونه من تا حد امکان اونجا نمیرفتم ،از راه که میرسید سلام و احوالپرسی میکردم و یه خورده سر به سرش میذاشتم و بعد میرفتم پشت میزم و به کارهام میرسیدم تا وقتی که میخواست بره و صدای خداحافظی کردنش می اومد که میرفتم پی خدافظی!

دوست نداشتم پیشش باشم و کاری که بقیه باهاش میکنند رو بکنم.دوست نداشتم دستاش رو بگیرم،یا دست روی سرش بکشم و هی وقتی حرف میزنه آخی آخی بگم و اشکام ول بشه که یعنی من خیلی باحالم یا همدردتم و درکت میکنم والهی بمیرم.دوست نداشتم شبیه هیچکدوم اون آدما باشم.واسه همین ترجیح میدادم تا اطلاع ثانوی توی دبیرخونه نرم و اگه هم مجبور میشدم که برم،سر اینکه چرا گریه میکنند بهشون غر میزدم و بعد به مریم میگفتم بیاد اشکاش رو با پاچه ی شلوار من پاک کنه و خجالت بکشه دختره خیکیه گنده! و اینجوری میشد که با خنده جو عوض میشد و بعد از رفتنم باز حرفای یواشکی و آخی آخی بقیه شروع میشد!

منصوره میگفت سرطان داره،میگفت خواهرش سرطان داره و هر روز حالش بدتر میشه و رفتار و عکس العملهاش دست خودش نیست.میگفت همه دارند توی خونه آب میشند و اشکشون به راهه و هیشکی دل و دماغ نداره.واسه همین وقتی مریم می اومد همه میرفتند توی موووده الهی بمیرم و آخی آخی ! که من ازش متنفر بودم و من همیشه سکوت بودم وقتی حرف مریم میشد...

دو سه شب پیش داشتم با خودم فکر میکردم خوش به حال مریم.با خودم فکر میکردم حتمن یه روز یواشکی بهش میگم خوش به حالش حتی اگه خدایی نکرده راسی راسی داره میمیره  و اون روز حتمن یه راز بزرگ رو بهش میگم که باید توی سینه اش تا ابد واسه من قایم کنه.واسه منی که همیشه ی خدا به قول بقیه از هفت دولت آزادم و درد و بیماری رو درک نمیکنم و بی غم ترین آدمه دنیام!

دیروز که باز بعد از شیمی درمانیش اومد شرکت به منصوره سر بزنه،کل فضا رفت توی مود ِ افسردگی و من باز نشستم به رسیدگی به کارهای خودم و حرص خوردن از رفتار بقیه ای که فکر میکنند خیلی باحال و انسان دوستند!

وقتی یگانه صدام کرد واسه امضای فلان نامه،مجبور شدم برم پیششون.مریم همه ی ابروهاش رو از دست داده بود و دیگه پستیژ هم روی سرش نبود.رنگش خاکستریه تیره شده بود و داد میزد بیماریش چیه و چشم یگانه و منصوره مثل همیشه قرمز و اشکی بود.نشسته بودند کنار هم و انگاری روضه میخوندند.حرصم زیادی در اومد و رو کردم به مریم و گفتم چرا قیافه ت اینجوری شده؟

یگانه انگار که کاسه ی داغتر از آش بشه و باشه بهم چشم غره رفت ولی من باز سوالم رو تکرار کردم.مریم به زور گفت حال ندارم،مریضم!بهش گفتم یعنی اینقدر مریضی که نمیتونستی یه رژ روی لبت بزنی و آرایش کنی؟ چرا عین بدبخت بیچاره ها شدی؟ جون میدی آدم باهات بره گدایی!کلی میشه باهات کاسبی کرد!!

یگانه باز بهم چشم غره رفت و با عصبانیت گفت حالش خوب نیست الـــی!

به یگانه گفتم این بهونه ها واسه تو توجیه پذیره شلخته خانوم!نامه رو امضا کردم و رفتم بیرون و اجازه دادم هرجوری دلشون میخواد رفتار کنند. چند دقیقه بعد موقع خدافظی مریم،صداش کردم برگرده و باز بهش گفتم چرا این مدلی میچرخه و میگرده؟ ازش پرسیدم مگه بهت نگفتم آرایش کن،چرا آرایش نکردی؟گفت حوصله ندارم،میرم خونه آرایش میکنم.میدونستم الکی میگه!میدونستم حوصله نداره.میدونستم واسش فرقی نمیکنه وقتی این همه خوب نیست قیافه ش چطور به نظر برسه. میدونستم بقیه با رفتارشون بهش قبولوندند که باس بره پیش پیش بمیره.واسه همین دستش رو گرفتم و بردمش پیش منصوره و گفتم واسه خواهرش رژ بزنه و آرایشش کنه که قیافه ش مثل خانومهای تمام عیار بشه.

منصوره با چشمای قرمزش میخندید و ازم خواست مواظب باشم کسی نیاد داخل و نشست به آرایش کردن خواهرش.کارش که تموم شد ،دست مریم رو گرفتم و بردمش دم در و بهش گفتم دیگه بدون آرایش حق نداری بیای اینجا.

بعد هم دو تا دستمال دادم دستش که اگه دلش خواست توی راه گریه کنه،چشماش را جوری پاک کنه که آرایشش خراب نشه و بهش گفتم از این به بعد هم واسه مراسم روضه ی دبیرخونه از خونه دستمال بیار که دستمالهای شرکت را تموم نکنید سه تایی!

یک عالمه خندید.یک عالمه بی حال و بی رمق خندید.اون لحظه دلم میخواست سرم رو ببرم نزدیک گوشش و بهش بگم :"کاش بدونی چقدر خوش به حالته مریم!" ولی هیچی نگفتم. فقط دکمه ی آسانسور رو براش زدم و با خنده ازش خدافظی کردم...

WhaTe a NiCe RinGe T0Ne!

هوالمحبوب:

در بخش اجرایی با مهندس کاف مشغول توی سر و کله ی هم زدن برای تایید فلان درخواست بودیم و هیچ رقمه زیر بار نمیرفت گزارشش را برایش فرستاده ام و من دلم میخواست سرش را از بیخ بکنم که صدای زنگ موبایلم من را از بخش کشاند به سمت میزم و هر چه گشتم موبایلم را پیدا نکردم.

رد صدا را گرفتم و روی میز آقای نون پیدایش کردم.سرش را گذاشته بود روی دستهایش و موج دار تکانش میداد و موبایلم کنار دستش خودش را از زنگ میکشت و سر آقای نون بدون توجه به زنگ موج های ریز میزد !

تعجبم وقتی بیشتر شد که تا خواستم گوشی ام را جواب دهم گفت جواب ندهم و بگذارم هی زنگ بخورد تا همه ی بخش بازرگانی پر از عطر و شمیم و صدای باران و آرامش پیانوی زنگ موبایلم شود!

حرفش به نظرم مسخره آمد و تا آمدم جواب دهم صدا قطع شد! احسان بود و می بایست زنگ میزدم که ببینم چه کار داشته.حرفم که تمام شد،طلبکار شدم که موبایلم روی میزش چه میکرده که گفت صدای زنگ موبایلم تنها صدایی ست توی بخش که آدم دلش میخواهد هی تند تند بشنود.برخلاف صدای زنگ موبایل مهندس ز که همیشه خدا روی اعصاب است و بارها خواسته ایم گوشی اش را پرت کنیم بیرون از گوشخراشی اش.گفت که زنگ موبایلم را برای مهندس ز و بقیه توی بخش بلوتوث کنم که صدای زنگ موبایلشان قدم زدن روی اعصابمان نباشد.

مهندس کاف میگفت برخلاف خودم که همیشه در حال حرف زدن و مایه ی بر هم ریختن آرامش و استراحت بقیه ام ،آهنگ پیشواز موبایلم همه اش آرامش است و خلاص!

اینطور شد که گفتم آهنگ موبایل هر کسی شخصی ست درست مثل مسواک آدم و حتی گاهن عنوان شده که از آن به اسم "ناموس" یاد شده و آدم که ناموسش را برای این و آن بلوتوث نمیکند که!و دلم نخواست بس که دختره خوبی هستم آهنگ موبایلم را بدهم دستشان و یا حتی بگویم که اگر بروند وبلاگم میتوانند با باز کردنش یک دل سیر همین آهنگ را هی گوش دهند و مستفیض شوند.

گذاشتم به جای اینکه آهنگی که بی نهایت دوستش دارم و با یک عالمه وسواس  انتخابش کرده ام بشود زنگ موبایل همه که از اعیار و اعتبار بیفتد بس که دم دستی میشود،خیال کنند خسیسم و یا حتی حسود.فقط قول دادم گاهی موبایلم که زنگ خورد دیر جواب دهم تا ذوقمرگ شوند از آرامش و صدای باران و پیانوش!

کــــــــارم از گریـــــه گذشته ســــت بدان میخنــــــدم ...

هوالمحبوب:

خنـــــده ی تلــــــخ مـــــن از گریـــــه غــــم انگـــــیزتـــر است

کـــــارم از گــــــریه گــذشـــتــــه ســـت ،بــــه آن میخنــــدم ...

پریسا برایم چای زعفرانی ریخته بود و گفته بودم من چای خور نیستم و او گفته بود چای زعفرانی فرق میکند و با کیکی که او پخته و تعارفم کرده بود فقط چای زعفرانی میچسبد و باید بخورم.یگانه هم چای را که دیده بود دستم ،صدایم کرده بود آش بخورم و قاشق داده بود آن یکی دستم و آقای نون گفته بود خدا شانس بدهد که چقدر همه هوایت را دارند و من جوابش را نداده بودم چون که تازگی ها از رفتارهایش خوشم نمی آید بس که حرص در بیار است.

با زری و یگانه نشسته بودم به آش خوردن و خاطره ی یکی از پیر و پتول های عاشق زندگی ام را برایشان تعریف میکردم و از خنده مرده بودند بس که من از خنگ بازی هایم گفته بودم که اسم هاله افتاد بود روی گوشی ام،گفته بود میخواهد چیزی بگوید و باید شش دانگ گوشم را در اختیارش بگذارم و از دبیرخانه آمدم بیرون در خلوت که گفت از من بیشتر از همه ی زندگی اش متنفر است!گفت از اسم و صدا و شماره تلفن و قیافه و نوشته هایم متنفر است.گفت که از رفتارم متنفر است که در حالت استیصالش قرار داده ام که نه میتواند از من بپرسد چه خبر و نه میتواند نسبت به من بی تفاوت باشد.

میدانستم همه اش به خاطر نوشته های وبلاگم است.میدانستم همه اش به خاطر این است که آخرین بار به او گفته بودم یاد بگیرد چطور وبلاگم را بخواند و به جهنم که آدرس وبلاگم را به خواهر و جاری و فک و فامیلش داده ولی حداقل بلد باشد به حریم خصوصی ام که او را به آن راه داده ام احترام بگذارد و در برابر پست هایم سکوت کند و تا نخواسته ام خودم حرف بزنم از من توضیح نخواهد.بلد باشد سکوت کردن را.بلد باشد نپرسیدن را.بلد باشد دور بودن را وقتی من دلم انزوا و حرف نزدن و سکوت را میخواهد بس که خوب نیستم.بلد باشد بلد  بودن را.بلد باشد زیاده خواهی نکند و بیشتر از سهمی که در زندگی ام دارد از من نخواهد.بلد باشد به خاطر کنجکاوی یا نگرانی یا هر کوفت و زهرمار دیگری حالم را بدتر نکند وقتی دلم حرف زدن نمیخواهد.بلد باشد چطور بلد باشد...

او میگفت از من متنفر است و من فقط میخندیدم بلند بلند و وقتی حرفهایش تمام شد تلفن را قطع کرد و من وقتی هم که کاسه ی آش یگانه را میشستم یکی در میان حرفهایش را مرور میکردم و باز بلند و یواش برای خودم میخندیدم.حتی وقتی چای زعفرانی پریسا را که روی میزم سرد شده بود بدون کیک سر کشیدم و به دردهایم فکر میکردم که دلم نمیخواست برای احدی بازگویشان کنم و مزه ی چای زعفرانی به نظرم گــُه می آمد!

همه چیـــــز دقیقن اینجــــــاســــت ...!

هوالمحبوب:


شاید شما هم شبیه اکثر افراد سریال "همه چیز آنجاست" را به خاطر فانی و سحر و ماجرایشان دنبال میکنید.شاید به خاطر پایان عاشقانه و خوب اسماعیل و سمانه حتی. و یا به تماشا نشستن آخر قصه ی مهرنوش و آقای روحی!و یا ختم به خیر شدن ناز و نیاز مهران و نازنین که در نظرم دروغ محض است! ولی من برای رسیدن به آخر و عاقبت عمه ثریا دنبالش میکنم.برای نرسیدن و درماندن ه اسماعیل حتی . و برای به خاک سیاه نشستن فانی برای عوضی بازی هایی که در حق مهدی میکند نه حتی سحر!

برای مسیر نگاه عمه هما را گرفتن. برای دیدن رابطه ی محسن و پسر و دخترش.برای دنبال کردن مسیر دستها و احساس نعمت و زنش که مادر بزرگ و پدر بزرگ مهدی باشند.برای عکس العمل حمید وقتی میفهمد مهدی معتادی اش را فهمیده . و البته که همه ی دقیقه های سریال چشمم به میتی کومون است که با اشتیاق سریال را دنبال میکند و به صفحه ی تلویزیون زل زده و برایم با همه عصبیتم در طی دیدن سریال عکس العملش بیش از حد مهم است!

برایم مهم است وقتی محسن با گریه ی دخترش بغض میکند و میگوید جان بابا بغض نکن، میتی کومونی که همیشه باعث گریه و بغض دختر و اطرافیانش بوده چه عکس العملی نشان میدهد.وقتی به اسماعیل که کنترل رفتارش دست خودش نیست و به عالم و آدم بدبین است و تهمت میزند و پایش برسد کتکاری اش هم به راه است،چه عکس العملی نشان میدهد.وقتی عمه هما برای مهدی طلاهایش را میفروشد و یا سند میگذارد.وقتی همه ی آدمها دست به دست هم میدهند تا مهدی را به خاک سیاه بنشانند و همه ی مدرک ها بر علیه اوست ولی پدر و خانواده اش پشتش می ایستند و پدرش برایش سینه سپر میکند،عکس العملش چیست. وقتی عمه ثریا تنها در روزهای پیری اش عمر سپری میکند و نتیجه ی رفتار کثیف جوانی اش را میدهد و هیچ کس دوستش ندارد و یا وقتی فانی که نماد کامل و تمام عیار ِخواهر و برادرهای میتی کومون است به دردی بزرگتر از بی آبرویی گرفتار میشود،او یا خواهر و برادرش چه عکس العملی نشان میدهند...

دروغ چرا؟از شما چه پنهان من هم در زندگی ام اسماعیل و عمه ثریا و فانی دارم.اسماعیل و عمه ثریا و فانی ای که در قالب و بطن میتی کومون و خواهر و برادرهایش نشسته و میتازد.عمه ثریایی که در لباس عمه هما به مهدی ِ زندگی ام نزدیک میشود تا با سند گذاشتن برایش و خلاص کردنش از زندان و حبس،برایش دام پهن کند و دانه بپاشد برای روز مبادا و وقتی مبادا رسید و به آن ها هیچ نماسید با ثریا دست به یکی میکند و راه می افتند به دسیسه چینی و به بازی گرفتن آبرویی که ندارند! 

اسماعیلی که همه ی عمر با همه ی بدبینی و بد رفتاری اش نشست تا حرفش در زندگی ام جامه ی عمل به خود بگیرد و دخترش وا بدهد و وقتی هم به نتیجه ای که میخواست نرسید انگشت اتهام به سمتش دراز کرد که از بس رِند بوده اثری از خود به جا نذاشته!!!اسماعیلی که برخلاف اسماعیل ه قصه بیش از حد جنتلمن به نظر میرسد و زیر بار نمیرود بیمار است و همه ی عزمش را جزم کرده زیردستانش را بیمار جلوه دهد .

فانی ای که برای فرو نشاندن عقده هایش از سر بیکاری و کینه و حسادت برای دیگران ماجرا و پاپوش درست میکند که سرگرم باشد و از پیروز شدنش عرش را بدون اینکه بداند روزی بالاخره بر روی سرش خراب خواهد شد طی میکند.

شما برای فانی و سحر و نازنین و مهران ماجرا را دنبال میکنید و من برای به خاک سیاه نشستن و در به دری ه فانی ،وقتی خواهر و برادر میتی کومون دست توی دست هم گذاشته اند که هزاران مدرک و سند جور کنند برای سیاه کردن زندگی مهدی ام که من به شرافت و صداقتش بارها قسم میخورم و خواهم خورد،حالا هر چقدر هم شاهدی برای حقانیتش در کار نباشد  حتی حکم به اعدامش برسد.

من برای رسوا شدن و ذلیل شدن عمه ثریا و فانی و اسماعیلی که فقط خودشان و جیره خوران اطرافشان آن ها را قبول دارند و بقیه را گــُه حساب میکنند قصه را دنبال میکنم تا باورم شود زمستان که تمام شد سیاهی به زغال می ماند،که باورم بشود یک روز که شاید چندین چند سال تا رسیدنش طول بکشد و عاقبتشان به ننگ ختم شد،من نه مهدی خواهم بود که ببخشم و نه محسن.بلکه به جای گذشت کردن و دستشان را گرفتن زیر عصایشان خواهم زد تا نقش زمین شوند و توی چشمهایشان نگاه خواهم کرد و به خدایی که دستش بالاتر از همه ی دستهاست و مکرش فراتر از همه ی مکرها لبخند بزنم و به ننگ نشسته های قصه ام را نیشخند کنم.

من نشسته ام که سیه روزی حمید را ببینم.حمید قصه ی من با حمید قصه ی هر شب فرق میکند.حمید قصه ی من وقتی فهمید معتادی اش را فهمیده ایم برای اینکه مبادا جایی حرفی بزنیم فانی شد و شروع کرد به پرونده سازی که اگر جایی هم کسی حرف از معتادی اش زد رجوعشان دهد به جرمهای مرتکب نشده ی راوی!

شما به خاطر هیجان زندگی یواشکی سحر و فانی ،به خاطر آخر قصه ی نازنین و مهران داستان را دنبال میکنید ولی من هیچ داستان عاشقانه و یا خائنانه ای برایم مهم نیست وقتی درک نمیکنم این همه خواستن و این همه نخواستن را که اینقدر پیش افتاده است و گور بابای همه ی عاشقانه ها و خائنانه ها!

برای شما داستان خائنانه و عاشقانه جذاب است،داستان رسیدن ها و نرسیدن ها،داستان خدا شانس بدهد و خدا شانس ندهدها ولی من ...

ولی من با همه ی دردم از این همه سال زندگیه سخت بدون اینکه محسن و زن و خواهر و پدر و مادرش را داشته باشم،خودم یک تنه برای خواهر و برادرهایم محسن و هما و مادر و پدرش میشوم و چشم انتظار سیه روز شدن ثریا و اسماعیل و فانی هستم آن هم وقتی که در زندگی ام ثریا و فانی و اسماعیلی دارم که به معصومیت و مظلومیت الناز و احسان و فاطمه و عاطفه و "دل های شکسته و پر از دردشان که جایگاه خداست" قسم،هیچ گاه تا قیام ِ قیامت نخواهم بخشیدشان و برای به گل نشستن کشتی ِ آمال و آرزویشان که تباهی ِ عزیزانم است دعا میکنم!

میخواهمــــت تا پــــای جانِ خویـــــش، چونــــان...

هوالمحبوب:

مــــی خواهــمـــــــت تــــا پـــای جــــــان ،چـــــــونــــان

سربــــاز ســــرسختـــــی کــه خـــــاک میهنـــــش را ...

همین روزها که من حالم خوب نیست،همین روزها که از راه که میرسی برایت سفره پهن نمیکنم و وقتی میخواهی کنارت بنشینم و حرف بزنیم به بهانه ی نماز خواندن توی اتاقم میخزم و خواب را به حرف زدن با تو ترجیح میدهم،همین روزها که با تو خوب نیستم و در هر مکالمه ی تلفنی با حرفهایم آزارت میدهم،همین روزها که لباسهایت را نمیشویم و هر بار هم پیرهنت را توی تشت چنگ میزنم گریه میکنم،همین روزها که به جای آرام کردن و خنده نثارت کردن نگرانی ها و غرهایم را هل میدهم توی گوشهایت،همین روزها که پشت تلفن داد میزنم که بی پناهترینم و وقتی میگویی بیایم پیشت مثلن توی جزیره،داد و هوار راه می اندازم که :"از همه ی دنیا متنفرم و از تو هم حتی ..."و آرامتر که شدم برایت پیام میدهم که :"ببخش!بس که داغانم از اتفاقهای مزخرف زندگی ام !"،همین روزها که باید از همه ی دنیا به تویی که مهمترین آدم زندگی ام هستی و پر از دغدغه ای مهربانتر باشم و نیستم،درست همین روزها باید به جای شمع روی کیک گذاشتن و کادوی تولدت را جلوی چشمهایت باز کردن بیایم اینجا و بنویسم :

"تولدت یک دنیا مبارک مرد دوست داشتنیه زندگیه الـــی ...".میدانم که خودت خووووب می دانی با همه ی گند اخلاقی ها و بد رفتاری هایم چقدر دوستت دارم احسان،نـــه ...؟

هفـــــت رنگــــــــش مـــی شـــــود هفتــــــاد رنــــگ ...

هوالمحبوب:

گــــــر نکـــــوبـــی شیشــــه ی غـــــم را بـــه سنـــــــگ

هـفـــــت رنـگــــــــش مـــی شـــــود هفتــــــاد رنــــگ ...

اولین بار همان صبح شنبه که دیر رسیده بودم شرکت با آن آشنا شدم.مثلن سه چهار ماه پیش!همان روز که باز آقای کاف داشت توی تلفن با کارفرما داد و بیراه راه می انداخت و پشت بندش الفاظ زشت با هم رد و بدل میکردند.اولین بار نبود این الفاظ را میشنیدم.عادت مهندسین بخش اجرایی بود و به قول خودشان وقتی عصبانی میشدند بی شرم ترین افراد میشدند در لفظ و انگار نه انگار یک کتاب توی عمرشان به چشم دیده باشند چه برسد به چهار سال درس مهندسی خواندن در فلان دانشگاه معروف!

آن روز هم دیر رسیده بودم و مهندس کاف زده بود زیر فحش و خانم های بخش و یکی دو تا آقایان سرخ و سفید میشدند از شنیدن حرفهایی که توی گوششان قل میخورد و من به خودم میلرزیدم!

عادت احمقانه ای دارم،می دانم.صدای داد و بیداد و شنیدن الفاظ رکیک فلجم میکند و ترس را هل میدهد توی وجودم و رنگم میپرد و با اینکه توی همین جو بزرگ شده ام ،انگار که اولین بارم باشد چنین چیزهایی به چشم دیده ام و به گوش شنیده ام ،ضربان قلبم را تندتند میکند از ترس و تمرکزم را از دست میدهم!

نشسته بودم سر میزم و ایمیل ها و پیش فاکتورهایم را چک میکردم و فلان سایت و بهمان سایت را زیر و رو میکردم که صدایش را نشنوم که پایم به رنگی رنگی از نمیدانم کجا باز شد و همراه پیش فاکتورهایی که قرار بود تایید فنی بگیرم ایــــن را هم برای آقای کاف ایمیل کردم.کمی بعد صدایش قطع شد و با یکی دو نفر دیگر هم توی بخش بحث کرد و صدایش میپیچید توی بازرگانی و چند لحظه سکوت و بعدترش هم صدای تلفنم که مهندس کاف بود.

از صدایش معلوم بود آرام شده که میان خشمی که سعی میکرد پنهان کند میخندید و میان تضادهای رفتاری اش تشکر از ایمیلم که یک عالمه آرام شده از خجالت و خنده و پشت بندش توجیه اینکه چرا بد و بیراه به راه می اندازد و من به او حالا که آرامتر شده بود جرآت کردم بگویم که حواسش به این باشد که همکاران زنی دارد که با خیلی الفاظ زننده ی او که مختص جمع های وقیح مردانه است بیگانه اند .

خجالت کشید و عذر خواست و گفت مهندس قاف شبیه زن آدم میماند،آنقدر روی اعصابش راه میرود و غر میزند که او کنترلش را از دست میدهد که به او گفتم زن ها وقتی غر میزنند باید سکوت کنی تا دلشان خالی شود و عکس العمل نتیجه ی برعکس میدهد و پشت بندش خواستم زود تاییدیه فنی فلان تجهیز را برایم ارسال کند که بعد داد و بیدادش را به جان من نیاندازد که من نمی ایستم که او مثل راننده های لا ابالی وسط خیابان که قفل فرمان برای هم میکشند و حرفهای ناسزا حواله ی هم میکنند با من رفتار کند(!) که گمانم خجالت کشید وقتی گفت هرگز چنین کاری نخواهد کرد و گفت بروم پیشش برای کنترل فلان کلید اتوماتیک...!

خوب یا بد وقتی از آن روز تغییر رفتار مهندس کاف و تیمش را دیدم و احتیاطشان در انتخاب کلمات، از خودم و رنگی رنگی خوشم آمد و اینطور شد که هر روز صبح وقتی از راه رسیدم بدون اینکه مهم باشد چقدر حالم خوب یا بد است رنگی رنگی را باز کردم و یکی از جمله ها و یا عکس های خوشگلش را ضمیمه ی عکس صبح بخیری معرکه کردم و ایمیل داخلی کردم برای همه ی آن هایی که در طی روز با آن ها سر و کله میزدم.

همان ها که هر موقع چشمشان به من می افتد بدون استثنا از اینکه چقدر خوبست که همیشه میخندم و این همه پر انرژی و باعث آمدن لبخند روی لب بقیه میشوم،اظهار خوشحالی میکنند و اینطور میشود که من هم خودم را دعوت به روزی با لبخند میکنم و باورم می آید دختره خوب و شادی هستم حتی با اینکه توی دلم...

گمانم بی خیال دلـــم، هـــااان؟

+ لیلـــــی ...