_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

راستش ؛ دلم .... مثل یک نماز بین راه خسته و شکسته است!

هوالمحبوب:

گفته بودم همه ی امیدم به خدای ِ فَمَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَّة شراً یَرَه است.گفته بودم او با همه ی قدرت و زور و توانایی اش در برابر خدای من مثقال هم نیست و من مرده و او زنده ولی آآآآآی آخرش دیدن دارد،آآآآآی آخرش دیدن دارد!

گفته بودم همه ی امید و دلبستگی و پشت گرمی ام به خدای ذره بین به دست است که او از حرفم عصبانی شده بود و حمله کرده بود به سجاده و جانماز گوشه ی اتاقم که همیشه پهن بود.

رفته بود به خیال خودش قدرتش را نشان بدهد و بگوید مرده شور طرز فکرم را ببرند.خواسته بود قدرتی که همه ی زندگی ام را سیاه کرده بود به رخ بکشد که مهر جانمازم را که یادگاری آن روزهای حیات مامان حاجی بود و رویش یک عالمه سجده کرده بود،آنقدر روی کتابخانه  فلزی زد که خرد و خاکشیر شد.تسبیح یادگار آن مسجد گنبد فیروزه ای اردی بهشت آن روزها را پاره کرد و مهره هایش درست عین دلم روی قالی و تخت ریخت.

خواسته بود بفهمم او از همه ی خداهای دنیا قدرتمند تر است که کتابچه ی یادگار مامانی را که برای آرامش خواب شبهایم زیر بالشتم پنهان کرده بودم را ریز ریز کرد.خواسته بود باورم شود اگر او نخواهد خدا کاره ای نیست وقتی همه ی زورش را روی سجاده و جانمازم خالی میکرد و آن ها پاره نمیشدند...!

با همه ی دردم خنده ام گرفته بود که مستأصل بود از اینکه جای دقیق خدا را نمیداند و دستش به او نمیرسد و گرنه دست می انداخت گردن خدا و خفه اش میکرد تا حساب کار خود را بکنم که امید به خدایی بسته ام که امر کرده به این بودنم.گردنبندم را توی یقه ام انداخته م که دیده نشود که نکند پاره اش کند و محکم از روی لباسم توی دستهایم گرفتم و والعصر خواندم تا زودتر به تواصوا بالصبرش برسم!

مهره های تسبیح و خاک مهر روی زمین ریخته بود که جانماز و سجاده و چادرم را زیر بغلش گذاشت و از اتاق زد بیرون و من هنوز والعصر میخواندم و زور میزدم لبخند روی لبم را پنهان کنم...!!

امشب دلم میخواست مثل سنـّی مذهبان بدون مهر نماز بخوانم وقتی مهرم نبود.مثل نمازهای مسافرت بدون تسبیح ذکر بگویم و مثل نمازهای بین راهی بدون چادر و سجاده قامت ببندم و بدون کتابچه ی دعای زیر بالشتم چشم هایم را برای خواب ببندم و گور پدر کابوس های گاه و بیگاه،تا صبح شوق و درد را با هم ببلعم ولی خودم را راضی کردم که دختره خوبی باشم و خودم را وابسته و محدود به تعلقات نکنم وقتی همیشه امر بر نداشتن بوده.

میدانم نمیتوانید درک کنید قامت بستن روی جانماز و سجاده و مهری که آن ِ تو نیست چقدر با همه ی آرامشش غربت دارد.حالا هر چقدر هم سجاده ی قهوه ایه بته جقه یا سفید بقچه پیچ زیر تختت منتظر نشسته باشند برای رویشان نشستن!

انگار با لباسی که از آن ِ تو نیست رفته باشی مهمانی،انگار همه اش دلت بخواهد زود برگردی خانه و با همان لباس های نداشته ات چشم هایت را روی هم بگذاری.

میدانم نمیتوانید درک کنید چقدر دلم مهر و تسبیح و کتابچه ی دعایی که روزها و شبهای زیادی مرا شنیده بودند و بو کشیده بودند تنگ شده،نماز امشب به گمانم زیادی غربت دارد،درست مثل نمازهای بین راه و من باید به این فکر کنم این ها همه وسیله اند درست مثل آدم ها آن هم درست وقتیکه خدای فمن یعمل مثقال ذره خیراً یره من بدون کوچکترین آسیبی نشسته و به من لبخند میزند!

نظرات 1 + ارسال نظر
ساره 1393/11/05 ساعت 09:51

با گفتن خدا به خدایی نمی رسیم
در سعی مروه هم به صفایی نمی رسیم

امروز را نبین که در این راه گم شدیم
ما سالهاست بی تو به جایی نمی رسیم

«علی.م»

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.