_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

دلبرت وقتـــی کنــــارت نیســــت ،کوری بهــــتـــر است ...

هوالمحبوب:

تـــوی قــــرآن خــــوانده ام یعــــقــــوب یـــادم داده است 

دلبرت وقتـــی کنــــارت نیســــت ،کوری بهــــتر است ...

خسته تر از این بودم که بشینم به درس دادن ولی مجبور بودم.مجبور بودم که نشستم به توضیح ریشه ی لغت ها و اینکه نقش هرکدومشون چیه و کجا باید استفاده بشه و اون با دقت و البته سختی گوش میداد و یادداشت میکرد.از من جوونتر بود و سه تا بچه داشت.شونزده هفده سالگی ازدواج کرده بود،درست وقتی هنوز دیپلمش رو نگرفته بود.خونواده اش رو میشناختم،مذهبی بودند.مامان بزرگش من رو بهش معرفی کرده بود و مامان و خاله هاش همگی دوستم داشتند و همه شون ازم به عنوان یه پارچه خانوم یاد میکردند که هر دفعه وقت میکردند یه طرفدار از سمتشون برای به گردن انداختن ِ طوق ِ "غلامی" به سمت خونمون روونه میشد و بعد با یه ماجرای ساده و یا حتی پیچیده تموم میشد و من تا یه مدت باید سرم رو مینداختم پایین و خانومانه نصیحتاشون رو گوش میدادم و غلط کردم و دفعه ی آخرمه نثارشون میکردم و باز روز از نو روزی از نو!

شوهرش کار درست و حسابی نداشت و بعدها که زندگیشون شروع شد کم کم پله های ترقی رو تی کشید و در لوای استخدام یه شرکت رفت تا عازم دیار غربت بشه واسه فروش محصولات غذایی به کشور ِ دوست و برادر ارمنستان و قرقیزستان و ترکمنستان و تاجیکستان و بقیه ی "ستان " ها!

بچه ی دومش که به دنیا اومده بود دیگه دیپلمش رو گرفته بود و نشسته بود به بچه داری و زندگی و شوهرش ماهی یه بار برمیگشت پیشش و اونم خانومی میکرد.یکی دوبار رفته بود روسیه پیش شوهرش که تنها نباشه ولی چون بچه هاش بزرگ شده بودند و سطح تحصیلیه روس ها پایین بود و فرهنگاشون خط و خش داشت محض خاطر ِ بچه ها برگشته بود.بچه ی سومش که کمی بزرگتر شد،شوهرش واسه اینکه کمتر دلتنگی کنه ترغیبش کرد بره دانشگاه و کنکور بده و اون حالا ترم چندمه جامعه شناسی بود که من روبروش نشسته بودم.

خوشگل و جوون و خانوم بود.ترگل ورگل و شیک و انگار نه انگار سه تا بچه داشت و از من جوون تر بود.واسم که تعریف میکرد زود شوهر کرده و توی دست و پای شوهرش بزرگ شده و قد کشیده دلم واسش میسوخت و نمیتونستم خودش و خونواده ش رو درک کنم که هنوزم که هنوزه دختر و پسرهاشون رو زود شوهر و زن میدادند.

هوا که کم کم تاریکتر شده و نور چراغ ضعیف تر،تحمل نکرد یه صفحه دیگه درس بدم و گفت تمومش کنیم.گفت چشماش اذیت میشه و بقیه رو بذاریم واسه جلسه بعد.خنده م گرفته بود که چقدر این پولدارا سوسول و قرتی اند که نمیدونم چرا ازش پرسیدم چرا چشتون درد میکنه که گفت واسه اینکه قطره ش گیر نمیاد و باید تحمل کنه.گفت داروی چشماش توی ایران واسه خاطر ِتحریم کم گیر میاد که پرسیدم چشه و گفت چشماش آب سیاه اورده بس که گریه کرده!!!

نمیتونستم تصوری از علت گریه کردنش داشته باشم و اینکه ممکنه چه مشکلی داشته باشه وقتی همه ی زندگیش رو به راهه که بغض کرد و گفت درد دوری ِ مردش سوی چشماش رو گرفته و مُرده بس که این پونزده شونزده سال گریه کرده از این همه دلتنگی.

اون میگفت و من دستاش رو گرفته بودم که گوله گوله اشک میریختم و بهش میگفتم میفهمم و اون بهم میگفت نمیفهمی ،تا شوهر نکنی و دوستش نداشته باشی نمیفهمی.انشالله شوهر میکنی و دوسش داری و میفهمی چقدر درد ِ نبودن کسی که دوسش داری.حالا نمیفهمی.خیال میکنی میفهمی.هیچ کسی نمیفهمه من چه میکشم و همه میگند تو که راحتی شوهرت پیشت نیست و من دق میکنم تا صدای زنگ گوشیم بلند بشه و زنگ بزنه و بگه داره میاد پیشم.

گفت دکتر گفته نباید گریه کنه چون کور میشه و هی اشکاش را پاک میکرد و من به جاش یواشکی هق هق میکردم و اون ازم معذرت میخواست که ناراحتم کرده و قربون صدقه م میرفت که اینقدر مهربونم که باهاش همدردی میکنم!!

میگفت نمیفهمم چی میکشه و من که دستاش رو محکم تر میگرفتم و میگفتم که میفهمم رو آروم میکرد که صدای زنگ گوشیش بلند شد و گل از گلش شکفت و صداش پیچید توی گوشم که "سلام محمدم ..."

بند و بساطم رو جمع کردم و زود تنهاش گذاشتم تا با محمدش همکلام بشه و دلش آروم تا یادش بره باید گریه کنه.گوشیش دم گوشش بود که صورتمو بوسید و زمزمه وار خدافظی کرد تا من تا خونه اشک بریزم و هی دست بکشم به صورتم و اشکای بی رنگ را روی سر سبابه ام قل بدم و نگاهشون کنم...

شب که چراغ خاموش بود و من درازکش و بی اهمیت به رنگ اشکام نفس میکشیدم بهم پی ام داد که آقای فلانی (محمدش) داره میاد و یک هفته دیگه یک ماه پیششه و اونقدر خوشحاله که خواسته با خبر دادنش به من ،منم دیگه غصه ش رو نخورم.بهش گفتم که خیلی خوشحالم و میفهممش و اون باز بهم گفت که تا جاش نباشم نمیفهمم و من چراغ را روشن کردم و باز به صورتم دست کشیدم و به سر انگشتای سبابه م نگاه کردم که اشکی بود اما سیاه نه...!

نظرات 11 + ارسال نظر

اونوقت دانشمندا این همه معطلند که بفهمن آب دریاها از کجای جهان جوشیده

من آن موج اشکم که بی اختیارم
خودم را به آغوش تو میسپارم
تو دریای من باااااااااااااااااااااااااااش...
.
.
این آهنگه پیشوازه یکی از کسانیه که ما باهاش کار میکنیم،یعنی من فقط واسه شنیدن این هر دفعه بهش زنگ میزنم و دق میکنم از غم...

غم رو خدا نیافریده . ما آدم ها خلقش کردیم.

و ما انسان را در رنج و سختی آفریدیم...


دمش گرم که شادی آفرینه

هما 1394/04/12 ساعت 14:34 http://1ravani.blogfa.com

خوبه که هنوز اینجایی
الی من :)

احوالات عالیه ی هما دختری که خنده رو بود ؟

هما 1394/04/12 ساعت 14:40 http://1ravani.blogfa.com

من هم نه شاید دقیقا اما
هم از برادر
و هم از پدر و مادر
و هم از همسر دورم ....
و سختی شرایط رو درک میکنم
حق داره ...

خدا بهت صبر بده هما و زودتر به آرزوی قلبیت برسوندت خانوووم

سلام. خوندم و لذّت بردم. فضا رو خوب ترسیم کرده بودید .
ضمناً دعوتید به یک جشن تولّد به صرف یک آلبوم دکلمه. http://rezafani.blogsky.com

جشن تولدتون مبارک آقای فانی

الی... عزیزم...
ساغر... فک کنم ساغر 2بودم...

ساغره دوی عزیزه ما چطوره ؟

بی رامونا...بی رامونا...بی رامونا..

همیشه برام مصداق یک عاشقه واقعی بودی و هستی

خوبی آقااااااا ؟

بانو 1394/04/15 ساعت 18:50 http://khanoumi24.blogsky.com

سلام وبلاگ منم بیا ..بانوی آینده ام... وبلاگم از اسکای است... وضع احوال هیچ کس خوب نیست ...دوس داشتی تبادل لینک کنیم البته من زیاد بلد نیسم

ما خوبیم.خدا رو شکر

کاش تو هم خوب باشی بانوی آینده

رضا 1394/04/17 ساعت 04:42

حواست به کار خودت باشه دوباره وبلاگا نترکونی :-؟

حواسم هست آقااااا

[ بدون نام ] 1394/04/17 ساعت 12:38

مردها ارزش ندارند آدم براشون وقت بذاره.چه برسه به اینکه اشک بریزی.

بی قراری و بی تابیه یک زن را به حساب خارق العاده بودن اون مرد نذار، زن ها اصولن با همه ی وجود عاشق و بی تاب میشند،بدون توجه به ارزشمند بودن یا نبودن معشوقشون.گاهی این عشق و علاقه معشوق را تحت تاثیر میذاره و اون رو با خودش همگام میکنه و گاهی هم نتیجه ی عکس میده و حس خود بزرگ پنداری ایجاد میکنه.اشک و بی قراری واسه ارزشمند بودن یا نبودنه طرف نیست،واسه ارزشمند بودنه اونیه که توی قلب زن پرورونده میشه. وگرنه تو یه مرد به من نشون بده

جوابی که به کامنت اول داده بودین لایک داشت... اصلا من دنبال لینک دانلود این آهنگ می گشتم که خوردم به این وبلاگ... کاری که من انجام میدم و دعا می کنم که مشتری جواب تلفنش رو نده که بتونم بیشتر آهنگو بگوشم

منم همینطور شکلات خانوم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد