_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تحمل کردن این راز از من زن نمی سازد...

هوالمحبوب:

تحــــــمـــل کـــــردن ِ ایـــن راز از مــــن زن نمی ســــازد

که روزی خستـــه خواهـــد شـد دل از اندوه طولانــــی ...

عمو جغد شاخدار درست میگفت.میگفت وقتی برای آدمی که سیر است چلو کباب ببری با مخلفات و سفره ی رنگین بچینی و تدارک ببینی،به چشمش نمی آید و سفره و غذا و زحمت و اشتیاق و اشتها و تمام محبتت را پس میزند.عمو جغد شاخدار می گفت تقصیر تو نیست که چلو کباب برایش برده ای،نان و پنیر هم که میبردی همین آش بود و همین کاسه.تقصیر او هم نیست که سیر است.او تا خرتناقش خورده یا به او خورانده اند و چلو کباب خوشمزه ی تو همه را انگشت به دهان هم که بکند و آرزوی خیلی ها باشد ،دل او را میزند و به چشمش نمی آید.

تقصیر تو نیست...

او سیر است...

یا اطرافیانش او را سیر کرده اند و یا از تو سیر است و با تمام درد و اهمیتش آنقدرها مهم نیست که تو خود را این همه برای آدمی که محبت و رنج و اشتیاقت را توی بوی کباب و سبزی ریحان و سفیدی دوغ و لقمه گرفتنت نمیبیند،آزار دهی.او سیر است و اصرار تو به دهان بردن حتی یک لقمه حرمت و اعتبار و شخصیت و وجهه ات را میشکند و کبابت را از اعتبار و اهمیت می اندازد.

راست میگفت ...

من اگر تمام عزمم را جزم کنم که مستقیم یا غیر مستقیم به او بیاموزم که موقع غذا خوردن چطور قاشق و چنگال به دست بگیرد یا به جای لیسیدن دستش بهتر است دستمال استفاده کند یا دوغ را هورت نکشد یا بکشد ،با همه ی توقعاتی که درست است ،موفق نخواهم شد.میهمان من مدتهاست سیر است...

حالا من هر شب هم تا دیر وقت بیدار بمانم و وقتی از راه رسید یا حتی نرسید سفره ام را بر حسب احساس و نگرانی و عشق و دوست داشتنم پهن کنم و بیارایم و به این فکر کنم مگر میشود این سفره اشتهای آدم را تحریک نکند و قلقلک ندهد و معلوم است که بالاخره دلش رضایت میدهد دل به دل سفره ام بدهد درست مثل آن روزها ولی او هر شب سیرتر از شب قبل سفره ام را پس بزند و حتی داد و هوار راه بیاندازد که "حالش به هم میخورد از بوی کباب"،چه برسد به اینکه بخواهد بنشیند برایش توضیح بدهم چطور و با چه مشقت و اشتیاقی به خاطر او سفره انداخته ام و او هر بار یا از سر سیری یا از سر دلزدگی بزند کاسه کوزه ی سفره را به هم ،آخرش با همه ی صبوری و بد قلقلی و غر زدن و چشم پوشی و غصه خوردن و نادیده گرفتن و به خودم دلداری دادن و باز دوباره تدارک شام مفصل و یا ساده دادن، یک جای قصه کم می آورم و دیگر گرسنه ترین موجود روی زمین هم که بشود رغبت پای گاز ایستادن و یا حتی تلفن کردن برای غذا آوردنش از رستوران سر کوچه حتی به خرج جیب خودش را هم نمیکنم و لگد میزنم به تمام سفره ها و شام ها و چلو کباب ها و نان و ریحان ها و ...

الـــی نوشت :

یکـ)مولای یا مولای

انت القوی و أنأ الضعیف

و هل یرحم الضعیف الا القوی...؟!

دو )خدا میخوام قوی تر از این ها باشم و بشم،لدفن !

شایـــد ایــن صندلـــی و میـــز مـــرا میفهمــــد ... !

هوالمحبوب:

دائمـــــا کار تـــــو این اســــت ،فقـــــط بـــنشینــــی

شایـــد این صندلــــی و مــــیز تو را میفهمــــد ...!

میزم کنار پنجره ی طبقه ی سوم است.همانجا که آرزوی خیلی ها ست تا بنشینند به قول خودشان در پنت هاوس شرکت و من در عین حال که اینجا بیشتر احساس امنیت میکنم ،آنقدرها هم کشته مرده ی میزم نیستم به خاطر مکان جغرافیایی اش.مخصوصن اینکه درست منتهی الیه جنوب غربی ِ واحد بازرگانی نشسته ام و عبور و مرور و آمد و شد این و آن را نمیبینم!

میزم کنار پنجره ی طبقه سوم است و دوستش دارم.حداقل خوبی اش این است که مثل آن اوایل آمدنم به شرکت درست در مرکز بخش قرار ندارم که همه به میز و مانیتور و کشو و داخل کیفم اشراف داشته باشند و محل اسکانم را مشاع قلمداد کنند و وسایلم را اموال عمومی!!

اینطور شد که وقتی پریسا به واحد نفت و گاز نقل مکان کرد و مهمان طبقه ی چهارم شد من کنار پنجره اسباب کشی کردم و برای خودم در پنت هاوس شرکت حکمرانی کردم!!!

گاهی آنقدر سرم شلوغ میشود که نه از منظره ی بیرون که دیگران آرزوی دیدنش را دارند لذت میبرم و نه دلم میخواهد در آفتاب گرم و سوزان که از پنجره سرک میکشد لم بدهم و چرت بزنم و نه حتی به کاکتوس های بامزه ای که فهیمه یک روز صبح برایم هدیه آورد نگاه کنم و یا حتی چشم انتظار آمدن کسی که نیست  باشم که به سمت شرکت می آید!!گاهی همین که وقتی اشک میریزم کسی به من خیره نمیشود و میتوانم حتی آرام و بیصدا بمیرم کفایتم میکند!

میزم را که کنار پنجره ی طبقه ی سوم است دوست دارم ولی نه آنقدرها که دیگران برای داشتنش له له میزنند و خوش به حالت که چنین جای دنجی مشغول کاری حواله ام میکنند و گمانم حداقل خوبی اش این است که مکان دنجی ست برای تجدید آرایش و یا اشک ریختن یا درد دل کردن همکارانی که یواشکی می آیند برای حال و احوال و درد دل  و حتی جایی دنج برای قرار دادن شمع هایی که تارا امروز صبح برایم آورد و گفت این ها را برای من درست کرده به پاس لبخند و شوقی که هر روز به چشمهایش تزریق میکنم...

میز شلوغم را که کنار پنجره ی طبقه ی سوم است با همه ی شلوغی اش دوست دارم و آنقدرها هم مهم نیست  که شاید ساعتها و حتی روزها میگذرد و من از پنجره به بیرون نگاه نمیکنم و به خودم نمیگویم که چه جای دنج و قشنگی سکنی گزیده ام و همیشه با خودم میگویم فردا میزم را مرتبا خواهم کرد و همیشه ی خدا هم فردا سرم شلوغ تر از امروز میشود و میزم درهم بر هم تر از هر روز...!

الی نوشت:

فردا آخرین روز ِ نمایشگاه صنعت برق در پایتخته،یادتون نره پایتختی ها!شاید منم یه لکه ی سورمه ای شدم میون اون همه 
آدم و شاید هم بست نشستم پشت میز کنار پنجره ی طبقه ی سوم،کنار کاکتوس ها و شمعها و فرم درخواستها و خریدها و ایمیلهای خوانده و نخوانده .همین!

انگــــــار نــــه انگــــــار ...!

هوالمحبوب:

یکـ)

- یه سوأل خودخواهانه بپرسم ؟

گفتم :هان، بپرس!

- تو اگه منو دوست داری و  میگی من ماااهم  ،پس چرا منو واسه خودت نگه نمیداری و داری میدیم به یکی دیگه؟!"

 گفتم :"بعضی  رابطه ها و آدمها با نگه داشتنشون پیش خودت خراب میشند و تو برای همیشه از دستشون میدی..."


دو )

دیشب کاری به غایت خنده دار کردم! کاری که نمیدونم چرا انجامش دادم اما  نتیجه ش بیشتر شدن حس حماقتم بود و البته که دستاوردی بالاتر داشت و  اون تأسف برای باورهایی  بود که همون بهتر که زنده به گور شد!

گمونم  همین یک ماه پیش بود و باغ فین کاشان که نرگس گفت من مطمئنم اون موقع ها گلشیفته ازدواج کرده بود و من در جواب گفتم البته که از اون بعید نیست و ادامه دادم که احساس شرمندگی میکنم از خودم وقتی یادم میاد به بعضی ها توی زندگیم بیشتر از بلیط و اعتبارشون بها دادم .

دیشب بعد از کار مسخره م به چند سال پیش فکر کردم و اینکه اگه دید و نگرش الانم رو نسبت به خیلی ها  داشتم هیچ وقت اینقدر ضعیف جلوه نمیکردم که دیگرون گمون کنند میتونند هر بازی ای که دلشون خواست سرم در بیارند و زندگیش کنند و من دل به دلشون بدم و درد بکشم.من حالا خیلی  بیش از پیش قوی بودم و با همه ی دردم برای خودم پادشاهی میکردم ولی باید برای بیشتر قوی تر شدن تلاش میکردم و زندگی!


سهـ)

هیچ کسی توی ذهن و فکر و زندگی ِ من نمیتونه نظر من رو در مورد بزرگی  یا کوچیکی ِ کسی دیگه عوض کنه یا تغییر بده الا خود ِ اون آدم.

وقتی کارها و حرفهای  کوچیک از آدمای به اصطلاح بزرگ میبینم اذیت میشم.درد میکشم و حتی تر غصه میخورم.غصه از طرز فکرو حساب باز کردنمو هزار کوفت و زهر مار دیگه که امید بسته بودم برای نفس کشیدن در فضایی که خیال میکردم آدمهای بزرگ را در خودش داره و حل کرده.امسال باورم نمیشد و نمیشه پرونده ی نیمه بایگانی شده ی گلشیفته و بچه ی جناب سرهنگ اینجور به دست خودشون بسته بشه.پرونده ی آدمهایی که خیلی قبلترها بهشون دخیل بسته بودم و  مدتها به خاطرشون اذیت شدم.اذیت و آزاری که  از مرز روز و ماه و سال گذشته بود و تنها به خاطر بودن "او" از چشمم افتاده بود.آدمهایی که من بزرگ تصورشون میکردم و متاسفانه سایه شون رو با خودشون اشتباه گرفته بودم !اینجوریا شد که بالاخره بت به اصطلاح بزرگ خودش را شکست و  اونقدر ناتوان بود که عرضه نداشت تبر رو بذاره سردوشش تا گناهش رو بندازه گردن ه ابراهیم!!!باید از آدمهایی که اعتقاداتت رو نشونه میگیرند حذر کرد و ترسید!


چاهار)

هیچوقت هیچ جا حتی اگه جوری دیگه به چشم می اومد و باور ،با علم به کوچیک بودن لقمه ای که سمیه و نسترن و معصومه و دخترهای دیگه برای دهنشون در نظر گرفته بودند کوچکترین دخالتی در نحوه ی دوست داشتن یا نداشتن و دست کشیدن  یا ادامه دادن عشق و علاقه شون در مورد آدمهایی که به قول خودشون بی سپرترین و بی نقاب ترین آدمها در برابرم بودند نکردم و نخواهم کرد. همونطور که هیچوقت دلم نخواسته و نمیخواد کسی در مورد لقمه ی منی که خودم تناسب یا عدم تناسبش با سایز دهنم  رو میدونم دخالت یا اظهار نظر بکنه.عشق و دوست داشتن اندازه بردار نیست.دوست داشتن فراتر از برهان و منطق و دلیل و استدلاله ...اصلن عشقی واقعی که با علم به کوچیک و حقیر بودن لقمه ت باشه و بمونه و روز به روز بیشتر بشه ستودنیه.حالا تمومه دنیایی که احمقند بگند خریته !

گور بابای تمام ِ دنیا:)


پنجــ)

تارا بهم میگفت خدا را شکر که اینقدر خوشحالی.تارا درست وسط  راهرو گیرم اورد و بهم گفت تو خیلی خوبی که با چیزها و اتفاقات کوچولو موچولو اینقد خوشحال میشی و روی بقیه تاثیر میذاری .و من برای تارا لبخند مکش مرگ من زدم و خندیدم و گفتم بوسم کنه!!!تارا گفت  تویی که از روزها قبل برنامه ریزی کردی و مثل روباه شازده کوچولو هرچی به ساعت چاهار نزدیک میشی بیقراریت بیشتر میشه،میدونی شازده کوچولوت عین خیالشم نیست؟میدونی شازده کوچولوت ...

میدونستم میخواد چی بگه که نذاشتم حرفش تموم بشه و ادامه بده و نیشم رو شل کردمو گفتم :"آره ! میدونم،چون اولین بارش نیست!شازده کوچولوم الان مشهده  و تا ساعت چاهار هم برنمیگرده و من باید فکر کنم چطور از ساعت چاهار عبور کنم که آب از آب تکون نخوره!"

تارا متعجب نگاهم کرد و منتظر موند حالت صورتم عوض بشه و وقتی زور زدم بی تفاوتیم رو ببینه، بغلم کرد و من خودم رو از بغلش بیرون کشیدم و رفتم تلفنم رو جواب بدم بس که صداش روی مخ بود :)


شیــشـ)

حرف وفاداری و خیانت و محبت و این طور حرفها که اومد وسط ازم پرسید :"شما آدم وفاداری هستید؟"شکلات گلاسه م رو هم زدم و جوری که نگاهش رو ازم بگیره چشم دوختم بهش و گفتم متأسفانه به شدت وفادارم!

معلوم بود بیش از حد تصور داره مقاومت میکنه که عادی به نظر برسه که نیشش را شل کرد و گفت :"چرا متأسفانه ؟!"

دیگه نگاهش نکردم و شکلات گلاسه م رو سر کشیدم و زل زدم به قاشق کنار گیلاس و گفتم :"چون مَردَم رو به شدت وقیح میکنه!اونقدر که بدونه و مطمئن باشه هر بلایی سرم اورد من ازش نه دل میکنم و نه دست میکشم.میگم متأسفانه چون هیچ وقت نمیترسه از دستم بده و میدونه من همیشه سر جام هستم و هیچ تلاشی برای از دست ندادنم نمیکنه ولی ..."

که باز چهل و هشتا دندونش را انداخت بیرون و لبخنده پت و پهن زد و  گفت :"ولی چی؟"

و چون اصولن خواستگارها آدمهای مهمی نیستند ترجیح دادم ادامه ی "ولی" رو نگم و  جوری که دست پاچه بشه نگاش کنم و بگم:"ولی هیچی!همین!"

نفسم میگیرد در هوایی که نفسهای تو نیست ...

هوالمحبوب:

همین چند هفته ی پیش بود که گفته بودمت من با تمام اهن و تلپ کردن هایم هنوز هم گول کلمات را میخورم.برای همین است که همیشه ی خدا در انتخاب کلماتم برای مخاطب قرار دادن این و آن دقت کرده ام.برای همین است که "دوستت دارم" را مثل بقیه عین نقل و نبات هی تند تند به زبان نمی آورم.برای همین است که "عزیزم" را به کسی که عزیزم هست میگویم.برای همین است که "جانم" را فقط برای کسی که چون جان دوستش میدارم به کار میبرم.برای همین است که میم مالکیت را آخر اسم کسی میگذارم که میدانم به من تعلق دارد.

همین یکی دو هفته ی پیش بود که گفتمت مرا "زندگی ِ من" خطاب نکن وقتی که فقط قسمت عاطفی ِ زندگی ات هستم.گفتمت "خانمم" نگو وقتی هیچ وقت قرار نیست خانمت باشم.گفتمت "عمرم" نگو وقتی عمرت را خیلی چیزها جز من تشکیل میدهد.یادت انداختم که بدم می آمده خطابم کنی "گلم!" چون ورد ِ زبان همه ی دختر و پسرهاست بدون آنکه چیزی پشتش باشد.گفتمت کلماتت را نه برای تنها محبت کردن بلکه برای به راستی مخاطب قرار دادنم استفاده کن که من گول کلماتت را میخورم و دل میبندم!

گفتمت مدتهاست که صدایت نکرده ام" زندگی ِ من" چون از تو آموخته ام زندگی را خیلی چیزها تشکیل میدهد به غیر از عشق.چون آموختی ام میشود قسمت عاطفی ِ زندگی ِ را "دی اکتیو" کرد و چون مشکلات زندگی ات بیش از حد است "اکتیو" کردنش را گذاشت برای روزی که فراغ بال داشتی،درست مثل اکانت فیس بوکت!

اینطور شد که آموختی ام چشمم را به اطرافم باز کنم و آدمهای زیادی را ببینم و بفهمم غیر از تو یک عالمه آدم ِ دیگر وجود دارند که میشود برای زندگی کردن کنارشان فکر کرد.آدمهایی که دوستم دارند یا برای داشتنتم تلاش میکنند و میخواهند کنارم باشند...

عمو جغد شاخدار میگفت آدمهای اطرافم را ببینم،نرگس هم،پریسا هم!و من درست مثل تو روی اتفاقات و آدمهایی غیر از کسی که قسمت عاطفی ِ زندگی ام بود تمرکز و تفکر کردم ...

بارها خواستم که نخواهمت،بارها حتی ناخواسته میرفتم تا نخواهمت.بارها یک روز را میشد بدون تو سپری کنم و به این فکر کنم که میخواهمت یا نمیخواهمت؟!

"میم" مالکیت آخر اسمت مدتهاست از دهانم افتاده وقتی هرگز قرار نیست مال من باشی و هیچگاه بعد از دانستنش نه تلاش و نه حتی کلمه ای برای التیامم به زبان آوردی."زندگی ِ من " را مدتهاست از دهانم دزدیدی بس که روزها و شبها شده بود بدون تو سپری کرده بودم و بغض نه مرا به خود دعوت کرده بود و نه نفسم بند آمده بود...

ادبیاتم را مدتهاست عوض کرده ای و وقتی اعتراض میکنی که چرا حرف زدنم عوض شده خنده ام میگیرد که هنوز مرا نمیشناسی که من کلماتم را انتخاب نمیکنم محض آزار،بلکه کلمات به خاطر احساس یا عدم احساسم بر زبانم متولد میشوند یا میمیرند...

دلم خون است و تو هم خوب میدانی و هم نمیدانی...زندگی ام بیش از حد سخت شده و تو هم خوب میدانی و هم نمیدانی...مدتهاست از ته دل خوشحال نبوده ام و تو هم خوب میدانی و نمیدانی...ولی همین هفته بود که خطابت کردم "نفسم" و مثل همیشه کلمه ام را با ایمان و احساس به زبان آوردم درست بعد از شبی که از نداشتنت داشتم در نیمه شبی تاریک و تنها خفه میشدم و به زور آب در گلو ریختم که راه باز کنی و بیایی بالا...تو را از زندگی ام برای همیشه جدا کرده بودم و دیگر نبودی که راحت نفس بکشم و نامردی را تمام کردم که به جای  بلعیدنت،آب طلب کردم...!

تو را از همه ی دنیا بیشتر دوست میدارم و بقیه اش را خودت خوب میدانی و نمیدانی...

سه ساله شدنت در زندگی ام ،با همه رنج و اشک و لبخند و شعفش مبارکم باد "نفسم"!

الی نوشت:

نیکــــولا تو چقدر میدانی دختر ...!

صبر کن از سرِ این گردنه سرما برود...!

هوالمحبوب:

امروز وقتی صبح بخیر گفتم و کاملن مشهود و مشخص شد که سرماخورده ام اعتراف کردم که روز غمگینی خواهد بود،چرا که نصف جذابیتم را از دست داده بودم و مکالمات تلفنی ِ کسالت باری می بایست در طول روز می داشتم!

صدایم سرماخورده بود و غمگین بودنم را مضاعف نشان میداد و هرچه میخواستم نشان دهم دختر خوب و بشاشی هستم صدای ِ سرما خورده ام انگشت شصتش را حواله ی من و این طرز فکر مسخره میکرد!

آدمهای زیادی پشت تلفن به من گفتند چرا سرما خورده ام و آخی! و من برای آنها هم اعتراف کرده بودم که متاسفم که نیمی از جذابیتم را از دست داده ام و مجبورند صدای سرماخورده ی غمگینم را تاب بیاورند و بدون آنکه خودشان متوجه باشند مجبورشان کرده بودم که بگویند من بدون صدای ِ جذابم هم دختر ِ جذابی هستم !!!

و همانا گمانم کاملن مشهودبود و  هست که من به دلیل سرماخوردگی خودم را به مظلومی و حیوونکی بودن زده ام که دیگران هی از من تعریف کنند و من هی توی دلم ذوق کنم ولی همزمان تظاهر کنم که آنقدرها هم مهم نیست و الکی هی بدقلقی کنم تا ملت هی قربان صدقه ام بروند :)))

الی نوشت :

سرما خوردگی را کم داشتم میان این همه اتفاق جذاب که بحمدالله حاصل شد 

ورنـــــه آن زجــــر که مــن دیده ام ،ایـــوب ندیــــد ...

هوالمحبوب:

صبــــر ایــــوب مثـــالـــــی ست که ما صبـــــــر کنیـــم

ورنـــــه آن زجــــر که مــن دیده ام ،ایـــوب ندیــــد ...

آمده بود بالای سرم و کنار میزم ایستاده بود و سلام کرده بود و من نیم نگاهی به او انداخته بودم و صبح بخیر گفته بودم و  لبخند زده بودم که نیشش شل شد و چشمانش برق زد و گفت :"خدا را شکر که امروز خوبید " و من لبخندم را کشدار تر کردم و چشمانم را دزدیدم که نشان دهم خوبم و پشت بندش گفت بروم پیشش که با من کار دارد.گفتمش کارش را همین جا بگوید و او گفته بود که باید حتمن بروم سر میزش و من را با خودش کشانده بود ته سالن که صبحانه مفصل چیده بود و انگار نه انگار این دو روز با او بداخلاقی کرده بودم و وسط اشکهای یک ریزم که پرسیده بود چه شده داد زده بودم که در جایگاهی نیست که حق چنین سوالاتی را از من داشته باشد و حق ندارد این امر به او مشتبه شود که میتواند خودش را به من نزدیک حس کند برای پرسیدن علت اشک هایم!

همه نشسته بودند.مهندس میم،مهندس عین،تارا،مهندس کاف و...همه برای لبخند و سلامم دست زدند و گفتند چقدر خوشحالند که میخندم.برایم لقمه گرفتند و به زور بعد از سه روز لب به غذا نزدن قسم و آیه جور کردند و شکلات صبحانه و لقمه پنیر و گردو در حلقم گذاشتند!

واقعیت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود و من همان آدم دیروز و پریروز و پریشب بودم که دلش میخواست بمیرد ولی خجالت کشیدنم از لطف آدمهایی که بد رفتاری ام را در این چند روز تحمل کرده بودند و بلا استثنا آمده بودند کنار میزم و دلشان خواسته بود برایشان حرف بزنم و من فقط گریه کرده بودم و زبان باز نکرده بودم و محبتشان را به زور هم شده بود نثارم کرده بودند و رفته بودند ،مانع میشد بخواهم لبخند نزنم و باز بازیگری را شروع کرده بودم!

دیروز مهندس نون با آن همه ابهتش زنگ زده بود و جان خودش را قسم داده بود که بگویم چه مرگم است و من نالان تر از این بودم که از قسم دادنش خنده ام بگیرد که چقدر خودش را مهم تصور میکند!گفته بود دلش نمیخواهد مرا اینگونه ببیند وقتی همیشه خدا لبخند بوده ام و بلبل زبانی!مهندس میم گفته بود از دخمه ام بیایم بیرون و گفته بودم حالم که خوب شد می آیم!اوسایم صدایم کرده بود و توی راهرو جلویم را گرفته بود و اصرار کرده بود بخندم و قطره های اشک سر خورده بودند پایین و او دست پاچه شده بود و گفته بود اگر دلم نمیخواهد نخندم ولی حداقل گریه نکنم!مهندس ط آمده بود نشسته بود کنار میزم و برای عوض شدن فضا یک ریز فحش داده بود به باعث و بانی ِ غصه هایم و روی پاهایش زده بود مثلن که دارد نفرین میکند تا من بخندم و گفته بودمش لطفن بلند شود برود!مهندس کاف ِ مدیر عامل که مرا هیچوقت دوست نداشت احضارم کرده بود محض آرام کردنم و من از همه ی دنیا متنفر بودم که با پریسا دعوا کرده بودم،به فهیمه بد رفتاری کرده بودم،جواب احسان را نداده بودم و "او" را که عزیزترین ِ زندگی ام بود را از زندگی ام جدا کرده بودم و سه روز فقط اشک خورده بودم و گاهن آب که وقتی"او" به گلویم چنگ می انداخت ،خفه ام نکند!

این چند روز فقط هق هق کرده بودم و برای اینکه خفه نشوم فهیمه با اصرار به من آب داده بود و محل سگ به خوراکی های خوشمزه ای که روی میزم همکارانم ردیف کرده بودند که بخورم تا نمیرم ،نگذاشته بودم!

حالا کنار کسانی که همه ی سعیشان را میکردند که باز شاد باشم ایستاده بودم و به حرفهایشان گوش میدادم و هیچ چیز عوض نشده بود و همه چیز به کثافتی و گهی ِ دیروز و هر روز بود ولی من لبخند میزدم بس که خسته شده بودم از نگرانی و حرف دیگران محض آرام کردنم.خسته شده بودم که همه حتی مهندس ز که من به خونش تشنه بودم مرا به خلوت فرا میخواندند تا تحسینم کنند از این یکسال و بعد دلشان بخواهد آرامم کنند و من به بی ادبانه صورت ممکن صحنه را ترک کنم و فقط اشک بریزم.خسته شده بودم که همه ی دردهایم سر جای خود نشسته و آغوش هیچ کس،نه پریسا و نه فهیمه نه شیدا و نه تارا نه خانم وکیل و نه یگانه و نه حتی خانم حدادی که باورش برای به آغوش کشیدنم سخت بود مرهم زخمم نیست و دردم را برای این همه بدبخت بودنم بیشتر میکند.

من خوب نبودم،من داشتم جان میکندم و کاش به جای اینکه همه بدون استثنا به من بگویند تمام دیشب برای دیدن لبخند دوباره ام برایم دعا کرده اند ،میگفتند تمام شب برای مردن و خلاص شدنم دخیل بسته اند...

من دوست داشتنشان را میفهمم.من نگران شدن واقعی شان را میفهمم،من می دانم که دوستم دارند و حتی میدانم بعضیهایشان حسرت داشتنم را دارند وقتی نگاهشان از نگرانی چیزی فراتر میرود ولی...ولی با همه ی دختر خوب بودنم که صد البته نیستم-دلم میخواست همه ی دنیا از من متنفر میشدند تا میرفتم به جهنم و هر کاری دلم میخواست میتوانستم بکنم...

من دوست داشتن و نگران شدن و علاقه و محبتشان را میفهمم و با همه ی شرمندگی ام از بد رفتاری ام با آنها دلم میخواهد به آرامی ِ برگی که از درخت میافتد ،بیفتم و بمیرم....

عکس نوشت :

آره ارواح شیکمت!