_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

ورنـــــه آن زجــــر که مــن دیده ام ،ایـــوب ندیــــد ...

هوالمحبوب:

صبــــر ایــــوب مثـــالـــــی ست که ما صبـــــــر کنیـــم

ورنـــــه آن زجــــر که مــن دیده ام ،ایـــوب ندیــــد ...

آمده بود بالای سرم و کنار میزم ایستاده بود و سلام کرده بود و من نیم نگاهی به او انداخته بودم و صبح بخیر گفته بودم و  لبخند زده بودم که نیشش شل شد و چشمانش برق زد و گفت :"خدا را شکر که امروز خوبید " و من لبخندم را کشدار تر کردم و چشمانم را دزدیدم که نشان دهم خوبم و پشت بندش گفت بروم پیشش که با من کار دارد.گفتمش کارش را همین جا بگوید و او گفته بود که باید حتمن بروم سر میزش و من را با خودش کشانده بود ته سالن که صبحانه مفصل چیده بود و انگار نه انگار این دو روز با او بداخلاقی کرده بودم و وسط اشکهای یک ریزم که پرسیده بود چه شده داد زده بودم که در جایگاهی نیست که حق چنین سوالاتی را از من داشته باشد و حق ندارد این امر به او مشتبه شود که میتواند خودش را به من نزدیک حس کند برای پرسیدن علت اشک هایم!

همه نشسته بودند.مهندس میم،مهندس عین،تارا،مهندس کاف و...همه برای لبخند و سلامم دست زدند و گفتند چقدر خوشحالند که میخندم.برایم لقمه گرفتند و به زور بعد از سه روز لب به غذا نزدن قسم و آیه جور کردند و شکلات صبحانه و لقمه پنیر و گردو در حلقم گذاشتند!

واقعیت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود و من همان آدم دیروز و پریروز و پریشب بودم که دلش میخواست بمیرد ولی خجالت کشیدنم از لطف آدمهایی که بد رفتاری ام را در این چند روز تحمل کرده بودند و بلا استثنا آمده بودند کنار میزم و دلشان خواسته بود برایشان حرف بزنم و من فقط گریه کرده بودم و زبان باز نکرده بودم و محبتشان را به زور هم شده بود نثارم کرده بودند و رفته بودند ،مانع میشد بخواهم لبخند نزنم و باز بازیگری را شروع کرده بودم!

دیروز مهندس نون با آن همه ابهتش زنگ زده بود و جان خودش را قسم داده بود که بگویم چه مرگم است و من نالان تر از این بودم که از قسم دادنش خنده ام بگیرد که چقدر خودش را مهم تصور میکند!گفته بود دلش نمیخواهد مرا اینگونه ببیند وقتی همیشه خدا لبخند بوده ام و بلبل زبانی!مهندس میم گفته بود از دخمه ام بیایم بیرون و گفته بودم حالم که خوب شد می آیم!اوسایم صدایم کرده بود و توی راهرو جلویم را گرفته بود و اصرار کرده بود بخندم و قطره های اشک سر خورده بودند پایین و او دست پاچه شده بود و گفته بود اگر دلم نمیخواهد نخندم ولی حداقل گریه نکنم!مهندس ط آمده بود نشسته بود کنار میزم و برای عوض شدن فضا یک ریز فحش داده بود به باعث و بانی ِ غصه هایم و روی پاهایش زده بود مثلن که دارد نفرین میکند تا من بخندم و گفته بودمش لطفن بلند شود برود!مهندس کاف ِ مدیر عامل که مرا هیچوقت دوست نداشت احضارم کرده بود محض آرام کردنم و من از همه ی دنیا متنفر بودم که با پریسا دعوا کرده بودم،به فهیمه بد رفتاری کرده بودم،جواب احسان را نداده بودم و "او" را که عزیزترین ِ زندگی ام بود را از زندگی ام جدا کرده بودم و سه روز فقط اشک خورده بودم و گاهن آب که وقتی"او" به گلویم چنگ می انداخت ،خفه ام نکند!

این چند روز فقط هق هق کرده بودم و برای اینکه خفه نشوم فهیمه با اصرار به من آب داده بود و محل سگ به خوراکی های خوشمزه ای که روی میزم همکارانم ردیف کرده بودند که بخورم تا نمیرم ،نگذاشته بودم!

حالا کنار کسانی که همه ی سعیشان را میکردند که باز شاد باشم ایستاده بودم و به حرفهایشان گوش میدادم و هیچ چیز عوض نشده بود و همه چیز به کثافتی و گهی ِ دیروز و هر روز بود ولی من لبخند میزدم بس که خسته شده بودم از نگرانی و حرف دیگران محض آرام کردنم.خسته شده بودم که همه حتی مهندس ز که من به خونش تشنه بودم مرا به خلوت فرا میخواندند تا تحسینم کنند از این یکسال و بعد دلشان بخواهد آرامم کنند و من به بی ادبانه صورت ممکن صحنه را ترک کنم و فقط اشک بریزم.خسته شده بودم که همه ی دردهایم سر جای خود نشسته و آغوش هیچ کس،نه پریسا و نه فهیمه نه شیدا و نه تارا نه خانم وکیل و نه یگانه و نه حتی خانم حدادی که باورش برای به آغوش کشیدنم سخت بود مرهم زخمم نیست و دردم را برای این همه بدبخت بودنم بیشتر میکند.

من خوب نبودم،من داشتم جان میکندم و کاش به جای اینکه همه بدون استثنا به من بگویند تمام دیشب برای دیدن لبخند دوباره ام برایم دعا کرده اند ،میگفتند تمام شب برای مردن و خلاص شدنم دخیل بسته اند...

من دوست داشتنشان را میفهمم.من نگران شدن واقعی شان را میفهمم،من می دانم که دوستم دارند و حتی میدانم بعضیهایشان حسرت داشتنم را دارند وقتی نگاهشان از نگرانی چیزی فراتر میرود ولی...ولی با همه ی دختر خوب بودنم که صد البته نیستم-دلم میخواست همه ی دنیا از من متنفر میشدند تا میرفتم به جهنم و هر کاری دلم میخواست میتوانستم بکنم...

من دوست داشتن و نگران شدن و علاقه و محبتشان را میفهمم و با همه ی شرمندگی ام از بد رفتاری ام با آنها دلم میخواهد به آرامی ِ برگی که از درخت میافتد ،بیفتم و بمیرم....

عکس نوشت :

آره ارواح شیکمت!

نظرات 5 + ارسال نظر
آشنا بودم!!! 1394/08/12 ساعت 08:54

این روزها ... خسته ای
موهای خوش رنگت را که برایت بافتم کوتاه کرده ای ، نمی خندی ،شعر نمیگویی

مرا به نام نمیخوانی،بهانه میگیری ،خانه ام را نمیخواهی

صدایت که میزنم ،جز سکوت کلامی برایم نداری و واردارم میکنی انسانی مدرن باشم و نپرسم وقتی میدانم چقدر خسته ای

با این حال هنوز happy منی

الی من ! که موهای خوش رنگش را کوتاه نکرده

بلند بلند میخندد به همان ذرت مکزیکی که دوباره میشه ازش استفاده کرد

شعر میگوید،بهانه نمیگیرد،سکوت نمیکند

مرا،و نامم را،و آغوشم را،

یک مزاحم نمی داند

الی من...........

که این روزها فقط کمی خسته است

عجب !

چه فرقی می کند 1394/08/12 ساعت 10:31

سلام به شما که نوشتی دختر خوبی هستی
اگر دیگران واسه شما مهمن که چرا ناراحتشون می کنی کسانی که واست ارزش قائلن حتی نمیخوان ناراحت ببیننت اگر ناراحتی واس خودت باش لزوم نداره تو بوق و کرنا کنی که برخوردت اینجور نباشه اگر هم اهمیت نداره که دیگران چی میگن پس یا ننویس یا اگر می نویسی پس منطقی باش و نظر دیگران واست مهم باشه و ارزش داشته باشه و دختر خوبی باش
پایدار و مانا در سایه خدا عز و جل

عجب!

banuye noor o ayne 1394/08/13 ساعت 02:29

هیچ چیزی نیست و هیچی ات هم نیست..فقط
سخت گرفتی و جدی

بازم عجب!

hm 1394/08/15 ساعت 16:16

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی...

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی ...

تف به این زندگی،همین!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد