_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

شایـــد ایــن صندلـــی و میـــز مـــرا میفهمــــد ... !

هوالمحبوب:

دائمـــــا کار تـــــو این اســــت ،فقـــــط بـــنشینــــی

شایـــد این صندلــــی و مــــیز تو را میفهمــــد ...!

میزم کنار پنجره ی طبقه ی سوم است.همانجا که آرزوی خیلی ها ست تا بنشینند به قول خودشان در پنت هاوس شرکت و من در عین حال که اینجا بیشتر احساس امنیت میکنم ،آنقدرها هم کشته مرده ی میزم نیستم به خاطر مکان جغرافیایی اش.مخصوصن اینکه درست منتهی الیه جنوب غربی ِ واحد بازرگانی نشسته ام و عبور و مرور و آمد و شد این و آن را نمیبینم!

میزم کنار پنجره ی طبقه سوم است و دوستش دارم.حداقل خوبی اش این است که مثل آن اوایل آمدنم به شرکت درست در مرکز بخش قرار ندارم که همه به میز و مانیتور و کشو و داخل کیفم اشراف داشته باشند و محل اسکانم را مشاع قلمداد کنند و وسایلم را اموال عمومی!!

اینطور شد که وقتی پریسا به واحد نفت و گاز نقل مکان کرد و مهمان طبقه ی چهارم شد من کنار پنجره اسباب کشی کردم و برای خودم در پنت هاوس شرکت حکمرانی کردم!!!

گاهی آنقدر سرم شلوغ میشود که نه از منظره ی بیرون که دیگران آرزوی دیدنش را دارند لذت میبرم و نه دلم میخواهد در آفتاب گرم و سوزان که از پنجره سرک میکشد لم بدهم و چرت بزنم و نه حتی به کاکتوس های بامزه ای که فهیمه یک روز صبح برایم هدیه آورد نگاه کنم و یا حتی چشم انتظار آمدن کسی که نیست  باشم که به سمت شرکت می آید!!گاهی همین که وقتی اشک میریزم کسی به من خیره نمیشود و میتوانم حتی آرام و بیصدا بمیرم کفایتم میکند!

میزم را که کنار پنجره ی طبقه ی سوم است دوست دارم ولی نه آنقدرها که دیگران برای داشتنش له له میزنند و خوش به حالت که چنین جای دنجی مشغول کاری حواله ام میکنند و گمانم حداقل خوبی اش این است که مکان دنجی ست برای تجدید آرایش و یا اشک ریختن یا درد دل کردن همکارانی که یواشکی می آیند برای حال و احوال و درد دل  و حتی جایی دنج برای قرار دادن شمع هایی که تارا امروز صبح برایم آورد و گفت این ها را برای من درست کرده به پاس لبخند و شوقی که هر روز به چشمهایش تزریق میکنم...

میز شلوغم را که کنار پنجره ی طبقه ی سوم است با همه ی شلوغی اش دوست دارم و آنقدرها هم مهم نیست  که شاید ساعتها و حتی روزها میگذرد و من از پنجره به بیرون نگاه نمیکنم و به خودم نمیگویم که چه جای دنج و قشنگی سکنی گزیده ام و همیشه با خودم میگویم فردا میزم را مرتبا خواهم کرد و همیشه ی خدا هم فردا سرم شلوغ تر از امروز میشود و میزم درهم بر هم تر از هر روز...!

الی نوشت:

فردا آخرین روز ِ نمایشگاه صنعت برق در پایتخته،یادتون نره پایتختی ها!شاید منم یه لکه ی سورمه ای شدم میون اون همه 
آدم و شاید هم بست نشستم پشت میز کنار پنجره ی طبقه ی سوم،کنار کاکتوس ها و شمعها و فرم درخواستها و خریدها و ایمیلهای خوانده و نخوانده .همین!

نظرات 3 + ارسال نظر

سلام.
مهم همینه که شما تو طبقه سوم و پشت همون میز احساس آزامش دارید...ودیگر هیچ

مهم همون چیزاییه که مهم نیست :)

رضا 1394/08/23 ساعت 12:53

پنجره را نرده کشی و قفل کردن؟ خودتا نندازی پایین
راستی، مزنه ترجمه فایل صوتی چنده؟ دیقه ایه یا کلمه ای؟

نه نرده کشیه نه قفل.اتفاقن کاملن هم آزاد و بازه :)

دقیقه ای ه .راجب جزئیاتش خواستید میتونیم بحث کنیم :)

http://static.mihanblog.com//public/user_data/user_template/1161/3480628_photo_mid.jpg

اینم میز منه ! یهویی، همین الان !

خیلی خوشگله که خانوم مهندس :)

گمونم باس میزمو خونه تکونی کنم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد