_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

بــــه دوری ِ تو مگـــــر می توان شکیبـــــا شـــــد ... ؟!

هوالمحبوب:

واقعیتش این بود درست و درمان از هم خداحافظی نکرده بودیم.تو گفته بودی با خودت موبایل نمیبری و من دنیا روی سرم خراب شده بود وقتی یاد سال قبل افتادم که چطور این همه دل ناگران بمانم و بشوم تا برگردی و تو هم سرد خداحافظی کرده بودی و من دلم آشوب بود تا برمیگشتی!

برایت نوشته بودم که واقعیتش این است که نمیتوانم اینقدر بد باشم که تو را غمگین راهی کنم.برایت نوشتم، چون که بغض امانم نمیداد و یحتمل گریه میکردم موقع حرف زدن.تو رفته بودی و من باید چشم میبستم روی روزهای تقویم تا برگردی  و این ده روز تمام شود و تو معلوم نبود کجای جاده در فکر چه بودی که من همه اش تو را توی فکرم مراقبت میکردم!وای که ده روز چقدر زیاد بود!

دیشبش خواب دیده بودم که زبانم لال...زبانم لال!وااای ! زبانم لال...!

آنقدر نیمه شب خودم را بغل کرده بودم  و اشک ریخته بودم که خدا اگر کمی  ...اگر کمی دل رحم بود زمین و زمان را به هم میدوخت ولی خب خداست و حتمن ندوختن و جفت و جور نکردنهایش از سر بی رحمی نیست و "حکمت" و "مصلحت" و هزار چیز ِ دیگر است که بقیه میگویند!

می دانم گفته بودی موبایل نمیبری ولی من از همان شب اول رفتنت برایت روی صفحه ی سبز رنگ تلفن همراه مینوشتم.مینوشتم و چشمم را دوخته بودم به صفحه ی گوشی و از صبح علی الطلوع منتظر بودم که بگویی سالم و سلامتی.ظهر و بعد از اذان که الله اکبرش بغض بود برایم و اشک که شماره ناشناس افتاد  از آن سوی ِ مرز روی گوشی همراه،  دراز کشیده بودم و زل زده بودمش و منتظر !میدانستم تویی.میدانستم اولین جمله ات "من رسیدم "است.میدانستم به دلت افتاده بوده که دل ناگرانم.میدانستم به دلت افتاده بوده اگر زنگ نزنی و خبر ندهی دق کنم تا غروب خورشید از تعبیرهای مزخرف خوابم.

گفتی  ام که "رسیدی".گفتی ام که  " نگران نباش" و گفتی که "خسته ای اما خوب " و من همه سکوت بودم و لبخند و اشک که فقط تو حرف بزنی.تا صدایت را قلپ قلپ  ببلعم و ذوق شوم.درست مثل دیروز که هی می پرسیدی "تو چطوری ؟"و من میگفتمت "خوبم و تو  فقط حرف بزن". و تو هی برایم راهپیمایی و زیارت و آسانی و سختی  سفرت را میگفتی و من تا سکوت میشدی میخواستمت که باز حرف شوی تا من همه گوش شوم.

میدانی ؟دلم برایت تنگ شده.بیشتر از همه ی روزهایی که گذشته.بیشتر از همان وقتهایی که هنوز آنقدرها نامهربانی نمیکردی و وقتی با بغض میگفتمت دلتنگم،  وعده میدادی که همین روزها از راه میرسی و زود از راه میرسیدی.دلم تنگ شده.آن هم زیاد!آنقدر که ته ندارد،درست مثل دوست داشتنم.باورت نمیشود که تاب این همه کیلومتر دوری را ندارم.میدانی ؟هزاران کیلومتر دوری امانم را بریده.من به همان چند صد کیلومتر دوری راضی  ترم.میشود اگر هنوز دوستم داری زود برگردی ؟ لدفن...

الی نوشت :

خدا موجود ِ با حالیست!حالا بیایید بنویسد خدا "موجود" نیست.من که میگویم حتی مرد ِ باحالیست.حالا بیایید بگویید خدا مرد هم نیست!و من به هزار و یک دلیل میگویم هست. و حالا بیایید بگویید خدا سوسکم میکند و من هم میگویم خدا کارش درد دادن است نه سوسک کردن !

با حالی ِ خدا برای این است که میگویند از مادر به آدم مهربانتر است و همان ها میگویند اگر خار به پای فرزندی برود انگار دشنه ای به قلب مادر فرو کرده اند و مادر در تب و تاب است برای در آوردن خا ر!راستش یک روزهایی من خدا را "مامانی" صدا میکردم. گمانم آدم ها راست میگویند که خدا به مثابه مادر است .چون من نه تب و تابی از مادرو مَردَش برای در آوردن خار پایم دیدم و نه تب و تابی از خدا! کار هر دو سه تایشان درد دادن است و کار من تحمل کردن و لبخند زدن و دل به دلشان دادن!فقط  ... فقط  ای  کاش...ای کاش فرزند خلفی باشم که تاب بیاورم و لگد نزنم زیر همه چیز و اَنگ خیلی چیزها را  با خودم یدک بکشم...!

خدا! حواست هست دیگه...؟!

نظرات 2 + ارسال نظر
banuye noor o ayne 1394/09/09 ساعت 21:51

خدا دیر گیره اما شیر گیره و یه روز ...

یه رووووووز از رااااااااااااااااااه میرسه

اونکه با عشق آشنااااااااااااست

برای تنهاییاااااااام

هدیه ی دست خداااااااست

انگار از جاده میااااااااااااااد

بوی خووووووووب پیرهنش

دلیل بووووووووووودنه من

لحظه ی رسیییییییییییدنش

چشم من به راه اوووووون

روز و شب به جاااااااده هااااااس...

(الان من رو مو فرفری تصور کن که کله م رو هم هی تکون تکون میدم شکل ِ اندی و این آواز رو میخونم و هی دود توی هوا میااااد و منم میکروفن را کردم توی لوزالمعده م)

sepanta 1394/09/10 ساعت 02:01

با نوشته هات بغض میکنم.
نمیدونم چرا
گفتی بخند ولی ...

واقعیتش اینه که طبیعیه! کم کم عادت میکنین و میخندین،شک نکنید:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد