_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

جسمـــی شکستـــه و روحـــی پر از خراش ...

هوالمحبوب :

من هیچ کاری نکرده بودم! 

اینکه قبل از اینکه ماجرا را تعریف کنم من را مجبور میکند از این جمله که "هیچ کاری نکرده بودم" استفاده کنم این است که تا به یاد دارم و داشته ام در این قبیل اتفاقات به جای اینکه گردن دزد را بگیرند ،گردن صاحبخانه را میگیرند که چرا به پشت بام خانه اش رسیدگی نکرده که باعث شده دزد از پشت بام داخل خانه بیفتد و دست و پایش آسیب ببیند!!!

از همان موقع که هشت سالم بود و سر ظهر دنبال احسان میگشتم توی کوچه که بیاید خانه ناهار بخوریم این موضوع را فهمیدم که اصولن تقصیر من و امثال من است تا متجاوز ،از همان روز که دنبال احسان توی کوچه میگشتم و آن مرد قد بلنده ریشو من را گوشه ی دیوار نیشگون گرفت و وقتی رنگ پریده دویدم و آمدم خانه و مامانی فهمید من را با دمپایی سیاه و کبود کرد که "مگه هزار بار نگفتم پیرهن آستین بلند بپوش برو توی کوچه ؟؟؟!!حالا خوبت شد؟؟؟!!"

...اما این بار "من هیچ کاری نکرده بودم!"و آستین پیرهنم هم بلند بود!!! آرایشم معمولی بود و حتی از ریخت و قیافه افتاده بود!با پریسا سیتی سنتر را زیر پا گذاشته بودیم و موقع ناهار رژلبمان را با موساکو خورده بودیم و از هم خداحافظی کرده بودیم و آمده بودم خانه.

روسری مشکیه گل گلی ام  را زیر گلویم گره کرده بودم و دکمه های پالتوی سیاه و سفیدم را بسته بودم و شلوار مشکی ام با اینکه  رنگ عشق بود هم جلب توجه نمیکرد!تقریبن بعد ازظهر بود و من نه بلند بلند حرف میزدم و نه بلند بلند میخندیدم و نه برای کسی چشم و ابرو می آمدم و نه ناز و غمزه راه انداخته بودم که متهم شوم مقصرم!!!

موبایلم توی این دستم بود و پاکت چیزی که خریده بودم توی آن دستم و کیف خانومانه ام روی مچم آویزان بود و داشتم به "او" فکر میکردم و تا خانه قدم میزدم.

من همیشه ی خدا موقع پیاده روی به "او" فکر میکنم و اگر حسابش را بکنی تقریبن با احتساب سه چهارساعت قدم زدنم در طول روز غیر از موقع هایی که با هر فرصتی سر کار به "او" گاه و بیگاه فکر میکردم، به "او" مشغول بودم و به کسی کاری نداشتم و داشتم حرفهایی که هیچ گاه نه قرار بود و نه فرصت میشد به "او " بگویم را با خود مرور میکردم و گه گاه غصه میخوردم و کمی هم قند توی دلم آب میکردم که یکهو نگاهم به کسی مشکوک که به من نزدیک میشد جلب شد و نمیدانستم چقدر رفته بود و آمده بود که کوچه خلوت شود و گمان کردم قرار است متلکی بگوید و برود . 

راهم را به سمت آن طرف کوچه کج کردم که صدایش را نشنوم که ناگهان به من حمله ور شد و نمیدانم چه شد که پرت شدم وسط کوچه و تمام قدرتم را فریاد کردم و سرش هوار کردم و فقط زور زدم دستش به سمتم دراز نشود که بخواهد لمسم کند یا موبایلم را از چنگم در بیاورد یا کیفم را بدزدد یا پاکتم را کش برود ولی او بی محاباتر و گستاخ تر از این حرفها بود و دستهایش به سمتم یورش میبرد که میان دست و پا زدنم راهی برای خود باز کند و من حتی به یاد نمی آورم چه میکردم که مبادا به من دست تعدی اش نزدیک شود و فریاد میزدم و فحش میدادم ‍!

فحش هایی که شاید برای او هیچ نبود وقتی به "کثافتِ بیشعور" و "برو گمشو حیوون" ،"وقیح ِ پست فطرت" ختم میشد ولی برای من تنها وسیله ی دفاعی بود و عجیب بود که توی این کوچه عریض و طویل هیچ کس به سراغم نیامد برای کمک و من نمیدانم دقیقن چند ثانیه یا چند دقیقه بود میجنگیدم که برایم ساعتها گذشته بود و تمام نمیشد و او نمیرفت...

فریاد آخرم گمانم تمام کوچه را پر کرده بود که پا به فرار گذاشت از ترس و من داشتم سکته میکردم و هنوز نمیدانستم چه شده.فقط تمام قدرتم را جمع کردم تا سرم را برگردانم و با نگاهم موتور سواری که از کنارم گذشت و گفتمش حساب مردک ِدر حال فرار را برسد،تعقیب کنم که چه بر سرش می آورد و  وقتی دیدم از کنارش گذاشت و برایش دست تکان داد ، بغضم توی گلو خفه شد و به زور از جایم بلند شدم و تا خانه با سر و روی خاکی سلانه سلانه رفتم و صدایم هم در نیامد...!

کلید را توی در چرخاندم و خودم را ولو کردم روی مبل.حتی نمیدانستم باید به چه چیزی فکر کنم.کمی که گذشت بلند شدم و دست و صورتم را شستم و همانطور آرام مثل بهت زده ها لباس هایم را عوض کردم و خاک لباس هایم را تکاندم.گمانم نیم ساعت گذشته بود که توی آیینه به خودم زل زده بودم که کم کم فهمیدم چه شده بود و تازه داشتم هوشیار میشدم!

هنوز بغضم توی گلو خفه شده بود و صدایم در نمی آمد.انگار نه انگار من همان دختر یک ساعت پیش بودم که وسط کوچه فریاد میکشید و تقلا میکرد که کسی دست تعدی به سمتش دراز نکند.قیافه ام زیادی مظلوم و حیوونکی به نظر می رسید و بغضی که نارس بود داشت خفه ام میکرد ولی گریه ام نمیگرفت!

نمیدانم چرا ولی لبخند زدم و از لبخند زورکی ام توی آیینه تعجب کردم!گمانم "خودم" که توی آیینه به من زل زده بود خوشحال بود که دست آن مردک به او نرسیده بود،گمانم خوشحال بود که از خودش دفاع کرده بود ولی تلخی لبخندم آزاردهنده تر از این حرفها بود.

نشستم و یک عالمه فکر کردم که باید برای چه کسی درد دل کنم و حرف بزنم که گریه ام بگیرد.گریه ام نمی آمد و هنوز شوکه بودم و راستش "هیچ کس " را نداشتم که به او پناه ببرم یا حرف بزنم!هیچ کس که به آغوش امنش پناه ببرم و اصلن حرف نزنم و فقط گریه ام بگیرد...

هیچ کس نبود و تازه فهمیدم چقدر تنهایم! و اینطور شد که دراز کشیدم و چشمهایم گرم شد تا کمی از دنیا کنده شوم و حتی نگران قضا شدن نمازم نباشم!

تمام آن دو ساعت کابوس دیدم.کابوس مردی که به من حمله کرده بود و هیچ کس کمکم نمیکرد.کابوس یک گله گرگ که مرا می دریدند و من به جای آن ها زوزه میکشیدم و هیچ کس کمکم نمیکرد.توی خواب دیدم که آن مرد مرا وسط کوچه کتک میزد و به پاهایم لگد  میزد و به تکاپو افتاده بود که راهی برای تعرض به من باز کند و من فقط دست هایش را پس میزدم و او کوتاه نمی آمد که از خواب پریدم!

از خواب پریدم و مچ پای چپم درد میکرد و تازه دیدم که کبود شده و دستم خراش برداشته و ناخنم برگشته بود !

هوا تاریک بود و اذان مغرب را هم خوانده بودند و من هنوز داشتم خفه میشدم.لباس پوشیدم و برای اینکه تنها باشم به خانه ی همسایه ی پیرمان پناه بردم که مدتها بود خانه نبود و کلیدش را سپرده بود به ما!

نمیدانم چند رکعت قامت بستم ولی تا جان داشتم نماز خواندم و به بی پناهی ام فکر کردم و بغض کردم و به خودم نهیب زدم که اشک برای چه  وقتی درست زمانی که نیاز به کسی کنارم داشتم تنهاتر از همیشه بودم!

نمیدانم چقدر گذشته بود که توانستم بنشینم کنار خواهرهایم و با آنها شوخی کنم و بگو بخند راه بیاندازم و بازی کنم و حواسم را پرت کنم و پیش خودم هم تظاهر کنم هرچه بوده تمام شده!

 "او" که زنگ زد دلم نمیخواست حرفی بزنم و چیزی از اتفاقی که افتاده بود تعریف کنم.دلم نمیخواست برای هیچ کسی تعریف کنم که چقدر احساس بی پناهی و تنهایی و بدبختی کرده ام وقتی مردی به خودش اجازه داده بود سرم در ملأ عام بازی در بیاورد و من همه ی زورم را زده بودم که با همه شوکه شدنم خودم را جمع و جور کنم و از خودم دفاع کنم و هیچ کس هیچ غلطی نکرده بود...!

ولی نمیدانم چه شد که بعد از هفت هشت ساعت زبانم باز شد و تعریف کردم چه شده و اشک ریختم...تلفن که قطع شد انگار که مجرای گریه ام باز شده باشد  و آنقدر گریه کردم و برای غصه دار بودنم غصه خوردم که خواب مرا به جای همه ی بی پناهی ام در آغوشش پناه داد و تا صبح هیچ خوابی ندیدم الا دهلیزی تاریک که هیچ نداشت به جز عمقی که هر چه میرفتی به انتهایش نمیرسیدی...


الی نوشت :

یکـ) پست های "این قصه سر دراز دارد" را ادامه خواهم داد اما بر خلاف میل باطنی ام "رمزدار"! که علت رمزدار شدنش را در پست های آتی توضیح خواهم داد.در صورتیکه تمایل به خواندن دارید برایم آدرسی چیزی بگذارید محض اطلاع پیدا کردن از رمز ورود.لازم به ذکر است که سنجیده رفتار کنید:)

دو) من هر کامنتی بنویسید را تایید میکنم و پاسخ میدم ،مگر اینکه قید کنید که علنی نشه.پس خواهش میکنم وقتی به چنین چیزی آگاهید ادای سورپریز شده ها رو در نیارید وقتی تایید کامنتتون رو میبینید و یا بیرون از وبلاگ برام پیغام پسغام بذارید که "تاییدش نکن!". اتفاقات وبلاگم فقط توی وبلاگم قراره اتفاق بیفته.زبونم مو در اورد بس که بیرون از وبلاگ تذکر دادم که مراعات کنید و مثل یک خواننده رفتار کنید. 

سـهـ) "سپنتا" از اونجایی که آیدیتون رو پیدا نمیکنم لطف کنید تلگرام بهم پی ام بدید.کمی اورژانسیه !ممنون

چاهار ) کامنت ها و حرفهایی که برام پایین این پست به صورت شناس و ناشناس گذاشتید رو خوندم و تک تکش رو لمس ، درک و حس کردم و باهاش همذات پنداری کردم .ممنون که من رو محرم دونستید :)

مـــدعی گــَر به رُخَـــت تیـــــغ کشید هیـــــــــــچ مــَگو ...

هوالمحبوب:

مدعـــــی گــَر به رُخــَت تیــغ کشیـــد هیـــچ مـــگـــو

بـــــرش کــم محلـــــی تــیـــزتر از شمـشـــیر است ..

استعداد عجیبی در نادیده گرفتن آدم ها دارم! یعنی از دل و چشمم که بیفتند دیگر نمیبینمشان! نه چشم هایم و نه توجهم را جلب نمیکنند!نه اینکه تظاهر کنم ها،نه! واقعن نمیبینمشان! انگار که زیادی کوچکند که ذره بین و حتی میکروسکوپ هم برای دیدنشان کمکم نمیکند!

یعنی تصمیم بگیرم که نبینمش ،امکان ندارد ببینم حتی اگر چشمهایش توی چشم هایم زل بزند. و این بدین معنیست که دیگر وجود ندارد حتی اگر فریاد بزند!

بحث را عاشقانه و عاطفی نکنیم! عاطفی و عاشقانه نیست!کلیت دارد و در مورد همه صدق میکند.چه کسانی که چون جان عزیز بودند و چه کسانی که شبیه عابر توی خیابان رد شده اند و تنه زده اند رفته اند! فقط بسته به دوری و نزدیکی شان اولتیماتوم دادنم برای این قضیه به آن ها فرق میکند.

گاهی یک نفر با اولین بد رفتاری اش از چشم و نگاهم می افتد و گاهی دیگری با یک عالمه فرصت دادن به او و چوب خطش با ارفاق پر شدن.

دیده ام که اذیت میشوند،با چشم هایم نه ها! با لحن حرف زدنشان که توی گوشم میپیچد و یا با سنگینی رفتارشان که زور میزنند عادی رفتار کنند و دروغ چرا؟از این فرآیند لذت میبرم  و احساس قدرت میکنم چون همیشه عمه ی عفریته ام میگفت :" برش کم محلی تیزتر از شمشیر است!" و لعنتی راست میگفت...!!

اینطور میشود که من مدت هاست همکار بی عرضه ی احمقم را که به درد لای جرز دیوار میخورد و همه جا می لولد و دهن گشادش را باز میکند و حرف میزند، مطلقا نمیبینم و با همه ی بی تفاوتی ام لذت میبرم و احساس قدرت میکنم وقتی با من توی آسانسور تنها میشود و با همه ی ادعای مرد بودنش مثلن ،دانه های درشت عرق از روی پیشانی اش قل میخورد پایین و دستهایش می لرزد و صدای نفسش که به سنگینی بالا می آید تمام فضای آسانسور را پر میکند تا اینکه دو طبقه بعد عین بند تمبان در برود به سمت میزش و باز میان جمع دهن گشادش را باز کند و خودش را مضحکه ی عام و خاص کند و همیشه دعا کند در جمع با من روبرو شود نه در خلوت که نکند فزرتش قمصور شود از دلهره!!

اینطور میشود که دیده ام خیلی ها از دیده نشدن و به چشم نیامدن من درد عظمی کشیده اند و اذیت میشوند.نه چون من زیادی گنده ام ،نه!بلکه اصولن آدم ها به توی چشم آمدن زنده اند و توجه،حتی اگر ادعا کنند در سایه بودن را بیشتر دوست دارند و چون وجودشان به کل انکار میشود ،از طرف هر کسی باشد ،بالاخص از طرف منی که شهره ام به مهربانی و مورد تفقد قرار دادن دیگران، درد میکشند! اینطور میشود که بی سر و صدا و جار و جنجال دریغ میکنم صدا و نگاه و لبخندم را از کسانی که استحقاق شنیدن صدایم و همکلام شدن با من را ندارند و اندازه ی این حرف ها نیستند...

بهترین تنبیه برای کسانی که زیادی کوچکند و ادعای بزرگی میکنند دریغ کردن خودم از آن هاست...آنقدر که به چشم و گوش و لبخندم نیایند...:)