_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

گریـــــه آرامـــم که نـــه ...امـّـــا صبـــورم میکنـــد ...

هُوَالمحبوب :

گــریــه آرامـــم که... نـــه... امـّــا صــبــورم میکــنـــد 

بغــض ها هـر لحــظه مــن را از تــو دورم مـی کنـد ...

"کیمیا" از آن دسته فیلم هاست که من بودنش را دوست دارم.نه چون فیلم دندان گیر یا خاصی ست،نه! فقط چون همه ی خانواده ام رأس ساعت نه و نیم مینشینند پای تلویزیون و یک ساعت تمام ،صدا از کسی در نمی آید و به برکت بودنش گوش شیطان کر و چشمش هم کور (!)در آن مقطع ،ساعتی خالی از فریاد و غرغر میتی کومون را سپری میکنیم...

"کیمیا " که شروع میشود همه زل میزنند به دلهره و اضطراب و دل نگرانی ِ کیمیا برای پیدا کردن پدرش و من رود رود اشک میریزم و آرام نفس عمیق میکشم که کسی نفهمد که چقدر دلم برای الی میسوزد، و به حال کیمیا که زور میزنند مظلوم و بیچاره نشانش دهند غبطه میخورد!

کیمیا برای آزادی ِ مادرش که پای ِ چوبه ی دار است و زندانی،خود را به آب و آتش میزند و من یاد ِ دختر سیزده ساله ای می افتم که حق نداشت برای مادر ِ در اسارتش اشک بریزد یا بی قرار باشد و جلوی چشمش میگفتند "مادرت را می فرستیم بالای دار ! " و میخندیدند و او جرأت اعتراض و اخم نداشت که اگر اینگونه میشد باید پیه ی کتک و فحش به تنش می مالید و بعد به حال ِ کیمیا غبطه میخورم!

کیمیا توی هر کوی و برزن سرک میکشد که نشانی از پدرش پیدا کند ، "آرش" و "پیمان" خودشان را به هر گورستانی میزنند که کمک حالش باشند و عشقشان را به او ثابت کنند و در و همسایه و فک و فامیل از برادر کوچک  و خانه ی کیمیا نگهداری و سرپرستی میکنند و من دختری را به یاد می آورم که تک و تنها بود و نمیدانست چطور سر خواهرش را بشوید،خودش را حمام کند و یا قالی ِ ای که چندین و چندبرابر هیکلش بود را آب بکشد و از پشت بام بکشد بالا ... حلبی روغن ِ بیست کیلویی ای که جلوی چشمهای عمه و شوهر عمه اش توی سرش میخورد و موهایی که در دستان پدرش چنگ میشد را به خاطر می آورم و هق هق بیصدا گریه میکنم و به حال ِ کیمیای ِ"نگون بخت!!" غبطه میخورم!

جنگ میشود و دسته دسته آدم ها در ویرانی ِ خرمشهر غرقه به خون میشوند و می میرند و بوی خون تمام شهر را میگیرد و "کیوان" را جلوی چشمهای کیمیا میبرند و میزنند و کیمیا ضجه میزند و دست و پایش بسته و نمیتواند کاری بکند و منی که خوب این حس و حال را میفهمم به بهانه ی دستشویی رفتن میروم توی حیاط و دختری را به یاد می آورم که جلوی چشمهایش برادرش را نابود و کبود کردند و آنقدر زدند که رد ِ خون ِ روی آسفالتهای کوچه هرگز از جلوی چشمهایش پاک نمیشود و حق نداشت اشک بریزد یا اعتراض کند و هنوز که هنوز است بو و رنگ خون حالش را دگرگون میکند و به حال ِ کیمیا غبطه میخورم!

"سلما" دوست صمیمی ِ کیمیا کشته میشود و کیمیا تا مدتها بی هوش و بی قرار و از خود بیخود است و مادر و دوستانش مثل پروانه دور و برش میچرخند و من اشک ریزان یاد ِ "مامان حاجی " می افتم که جلوی چشمهایم دراز کشیده بود و میگفتند مرده و من برای همان دو سه قطره اشک ریختن و ناراحتی و گیج بودنم که تا مدتها همراهم بود و از ترس مخفی اش میکردم مدت مدیدی بس طولانی موأخذه میشدم و مسخره و در حمام اشک میریختم و بعد مجبور میشدم دوش بگیرم که قرمزی چشمهایم را گردن ِ حمام کردنم بیاندازم و یاد کلمه و ماهیت ِ"دوست" می افتم که کلمه و آدم ِ ممنوعه ی زندگی ام بود و هست و ارتباط با او غیر قانونی است و  به حال کیمیا غبطه میخورم!

"آرش" برای رسیدن به کیمیا هرکاری میکند و تن به هر حقه و کلک میدهد و همه جا همراه و همگام اوست که سر از جیک و پوکش در بیاورد و هیچ جا هیچ کسی پشت کیمیا را خالی نمیکند و وقتی روبرویش می ایستد و پشت پا میزند به پدر مزور و بی صفتش  و میخواهد هیچ رقمه کسی را که دوست دارد از دست ندهد حتی به دروغ ،من به بهانه ی نماز خواندن پناه میبرم به اتاقم و سرم را روی سجاده میگذارم و هق هق برای دختری که صدها برابر ِ کیمیا درد کشید و دلش میخواست به همه ی دنیا پشت پا بزند و کسی که دوست دارد را از دست ندهد و یک مشت حرفهای درد آور و رفتارهای مرگ آور نصیبش شد اشک میریزم و به حال کیمیا غبطه میخورم...

"آرش" سیلی میزند توی صورت کیمیا و این جنایت(!) هزاربار اسلوموشن تکرار میشود در جای جای ِ فیلم. تمام دنیا بسیج میشوند تا پدر ِ آرش را دربیاورند و کیمیایی که عزیزکرده ی خانه ی پدریست را نجات دهند و "آرش" به غلط کردن و شام پختن و از دل کیمیا در آوردن می افتد و من در لحظه لحظه ی فیلم اشک میریزم و آب میخورم تا از یادم برود دختری که هزاربار دلش شکست و له شد و بدنش کبود شد و هیچ کس حتی دلش نخواست و نیامد دردهای وارده بر او را کمتر کند و هرکسی به فراخور بودنش در زندگی اش دخترک را خرد کرد و به حال کیمیا و حتی "آرش" داشتنش غبطه میخورم!!

"پیمان" ،کیمیا را سوار ماشین میکند و میبرد دنبال آزاده،پدر و پلیسِ لب مرز هم نگران کیمیا هستند و میگویند برود مسافرخانه و همه دست به دست هم میدهند تا خدشه ای بر روحیه و روان کیمیا وارد نشود و من توی ِ جاده برای کسی که هیچ کس نگران شب بیداری ها و دلنگرانی هایش نبود و نمیدانست کجای شهر را دنبال گمشده اش بگردد،گریه میکنم و به حال کیمیا غبطه میخورم!

کیمیا دختر و پسرش را رها کرده و دنبال "آزاده " اش میگردد و زمین و زمان را به هم میدوزد."رها" به دنبال کیمیا میرود تا آن سوی ِ مرزها و من یک جاده ی آسفالت را به یاد می آورم و بغض و سکوت ِ دختری که نمیدانست برای چه دارد دنبال مادرش میگردد و کسی که نبود دلداری اش دهد و در آغوشش بکشد یا برای تظاهر هم شده دل به دلش بدهد که میفهمد چه دردی میکشم و قدم های پر از دردم را در آن شب زمستانی که زیاد هم دور نیست به یاد می آورم و به حال کیمیا و "رها" غبطه میخورم!

"شهریار" میرود تا "رها" را به مادرش برساند،میرود تا کنار رها باشد.میرود تا "آرش" را متهم کند که چه بر سر دخترش آورده.میرود تا با همه ی ناراحتی اش پشتیبان رها باشد .میرود تا کنار رها باشد و من آن روز زمستانی را به یاد می آورم که تلفنم توی پیاده رو زنگ خورد و منی که مستأصل بودم و به وجود شهریار کنارم نیاز داشتم را به رفتن به دفتر مشاور دعوت کرد که مشکلاتم را هضم و حل کنم و وقتی خنده ام را شنید گذاشت به پای به سخره گرفتنش و هیچ فکر نکرد حلّال همه ی دردهایم اوست که باید بدون هیچ تعارف و سوأل و جوابی کنارم باشد و یک بار و فقط یک بار نیاز و دردم را بفهمد.من "شهریار" میخواستم که بدون گفتن هیچ جمله و کلمه ای فقط در آغوشش اشک بریزم تا آرامم کند ولی او ...

من به یاد تمام دردهایی که تنهایی کشیدم و کسانی که مرا با همه ی ادعاهایشان نفهمیدند و همه ی دنیا به جهنم ،"شهریار" هم حتی (!) و راحت ترین راه را انتخاب کردند،اشک را قلپ قلپ سرمیکشم و به حال کیمیا و رها غبطه میخورم!

رها در پی کشف مادرش میرود و کیمیا در پی آرامش رها و شهریار در پی انتقام و پیمان در پی آرامش و آسایش کیمیا و آرشی که عقیم است در پی از دست ندادن رها و مشفق در پی حفظ آرش و همه ی دنیا در پی رساندن عاشق به معشوق و تحقق دادن آرزوی کیمیا برای رسیدن به او ...و من تمام طول سریال به این فکر میکنم که کیمیا دقیقن چه چیزی در زندگی اش نداشته وقتی دختری را میشناسم که هزار برابر بیشتر از او نداشته و هیچ کسی دل به دلش نداده و حالا همه ی آرزویش از بین ِ همه ی نداشتنی های ِ دنیا "اویی" ست که هر روز بیشتر از دیروز چطور نخواستنش را بلد است و هیچ نویسنده و کارگردانی پیدا نمیشود که قصه اش را جوری به سرانجام برساند که حداقل یکی از آرزوهایش برآورده شود و تا صبح به همه چیز فکر میکند و اشک میریزد و به حال کیمیا غبطه میخورد ...!


الــــی نوشت :

"نیکو " از همان آدم هاست که با اینکه مدت کمی ست میشناسمش اما زیاد دوستش دارم و دلم میخواهد هی خودم را برایش لوس کنم بس که دوست داشتنی ست.حرکات صورتش وقتی دعوایم میکند برایم بی نهایت دلنشین است و چشم هایش که عجیب میخندد او را خواستنی تر میکند برایم.خودش نمیداند دوست داشتنم را ولی دلم زیادی دوستش دارد.

نظرات 10 + ارسال نظر

بیشتر مطالبت را خواندم...خوشم آمد دختر خوب

شب نویسهاتون مستدام :)

یک) ینی 10 تا؟ من یکی شم ندارم حتی قدرشونو بدون

کیمیا فقط داره حرص میده فعلا باید ببینیم به کجا کشیده می شه

آرووووم باش
آرووووووم

گمونم انگشتای یک دستم ...
مثلن پنش تا!.
.
.
"کیمیا" نماد ِ بی دردی ه که زور میزنند اغراق آمیز دردش رو نشون بدند!
همونطور که زور میزنند "آرش" رو بدجنس و خبیث جلوه بدند.
به نظر من "آرش" خیلی شریف تر و البته درد کشیده تر از "کیمیا" ست...
حالا بعدن اگه عمری بود مفصل میگم :)

آشنا بودم!!! 1394/11/11 ساعت 10:39

میدونی نه نوشته هاتو میخونم نه هیچ چیز دیگه نه اینکه نخوام بخونما نه ، تو اینطوری خواستی ، فقط دنبال یه ردپا از تو میگردم که برسم به همون الی قبلی .
همین...!

راحت بخواب ای شهر، آن دیوانه مرده...!

منم اصلاً یعنی میگم اصلاً با این مظلوم نمایی و پر دردی که از کیمیا میخوای نشون بدن موافق نیستم و صد البته به نظرم شخصیت آرش، اون شخصیتِ که باید آدم دردشو ببینه... تنهاییشو ببینه... ترسشو ببینه... و خیلی چیزهای دیگه... همه ی خونوادمون وقتی میبینن من از آرش طرفداری میکنم، یه جوری نیگام میکنن... انگار که رسماً دیوونه ام!!!
خوش به حال تو برای داشتن آدم هایی مثل نیکو، حتی اگر کمتر از انگشتان یک دست باشد ... تعدادشان را می گویم...
الی باید یواشکی بگویم که حسودیم شد به نیکووووووو
ساغر

آرش بی کس و تنهاست با یه بابای عوضی که عشق و محبت رو نمیفهمه،پس کسی که دست پرورده ی این آدم باشه و عشق و محبت رو بفهمه قابله ستایشه...
کیمیا پشتیبان و حامی داره و داشته،همیشه همه دور و برش هستند..پس کسی که زاییده ی محبت و عشق باشه و همه ش دنبال حمایت باشه و اگه کسی بهش کم توجه کرد یا هر غلطی سرش اورد و اون ادای بدبختا رو در اورد و مظلوم نمای قهرمان شد در خور ِ تاسفه...
بعدن همه ش رو میگم :)

......................

تا جاییکه من میدونم شما اشتباه متوجه شدید چون من هیچ وقت هیچ تغییر یا حذفی بنا به خواسته ی کسی توی نوشته هام ایجاد نمیکنم و اگر شما تمایل به بودن توی اون نوشته ندارید می بایست قبلن توی زندگی من حضور نمیداشتید یا اگر داشتید خاطره ی خوبی میساختید که مرورش باعث آزرده خاطریتون نشه. چون من وقتی مینویسم خاطره و اون آدم در صورت عدم وجودش برام تموم میشه و حالا اونی که باعث آزارتون شده وجود شما توی اون نوشته نیست بلکه تموم نشدن من یا اون اتفاق توی زندگیتونه.که اون نشونه ی ضعف شماست :)
توصیه میکنم با خودتون حملش نکنید.بذاریدش و به جای ناخونک زدن توی اتفاقاتی که گذشته ازش عبور کنید :)
و اما کامنت!
من در صورتیکه عنوان بشه کامنت علنی نشه این کار رو میکنم چون حق خواننده م میدونم.همونطور که حق خودم میدونم کسی در مورد تم و موضوع نوشتنم کوچکترین دخالتی نکنه :)
.
.
برای گذاشتن کامنت خصوصی هم بالای مطالب وبلاگ یه گزینه هست تحت عنوان "تماس با من" اونجا امکان گذاشتن کامنت خصوصی هست
و من الله توفیق :)

لیلی 1394/11/13 ساعت 00:50 http://zangareh.blogfa.com

کیمیا بنظرم ارزش نداره حتی یک خط ازش نوشت ... حیف نیست یک دونه از این واژه هات برای یک همچین سریال بی شعوری خرج کنی ...

حالا ما می خوایم یه کم حیف و میل بازی در بیاریم

لیلی 1394/11/14 ساعت 04:34 http://zangareh.blogfa.com

میدونی الی ... بهت حق میدم که دلت نخواد هیچ کس حتی با نیم کلمه ای هم تورو توی دردهایی که داری همراهی کنه ... اذیت میشی میدونم... هر کلامی بوی دوستی و بوی مرهم نمیده و بیشتر بوی نمک میده , بوی الهی بمیرمهای توخالی ...

الی ! دختر خوب ! گفتی از کیمیا می نویسی , من هم خیال برم داشت میخواهی به نقد و بررسی سریال بپردازی . اگر میدونستم این پست قرار است بوی دلت را بدهد , بوی دستانت را بدهد فقط منتظر می نشستم که فقط گوش کنم ...
پشت دردهای تو , درد انسانی , شعور هست ولی توی این دردهای فانتزی هیچ نیست , حتی بی شعوری نیست , حتی تجربه زیست شده یک انسان در طول یک شبانه روز هم نیست ...
پشت دل تو اما ... قایقی باید ساخت

من خوب میدونم تو چی فکر کرده بودی لیلی.هیچ وقت آدم ها به خاطر نا دانسته هاشون مواخذه نمیشند
.
.
درد رو بی خیال! "کیمیا" رو بچسب که چه جوان مونده لامصب

راز جوانیه کیمیا: شوهر و کِرِم ِ خوب

رضا 1394/11/16 ساعت 01:42

تا بحث سختی میشه همه قضیه اون ذغاله را تعریف میکنن که با فشار و استرس و گرما الماس میشه و اونوقت باارزش میشه.
حالا یکی نیس بگه آقا ما نخوایم الماس شیم کیا باید ببینیم؟!
بعضی وقتا آدم میخواد یه ذغال کوچولو باشه که یه گوشه برا خودش خوشه.

از طلا گشتن پشیمان گشته ایم
مرحمت فرموده ما را مس کنید...:))

سلام
خوشحالم که هنوز داری می نویسی

از این طرفا مهندس؟:)
خوشحالیتون مستدام آقااااا

فرح 1394/11/17 ساعت 16:07

سلام ...فقط خواستم عرض ادب کنم حرفی دیگه نمیگم. زبونم قاصره.

سلام علکم ستاره
همچین فرحی کی داره؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد