_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تقـــدیر تلـــخ ِ بی تو بودن را چه تدبــــــیر ...؟!

هوالمحبوب:

تقـــدیـــر تــــلـــخ ِ بی تو بــــودن را چه تدبــــــیر ...؟!

سخـت است می گویــــم ولــــــی ،افتـــــادم از پـــــا ...!

رفته بودی مشهد برای اولین بار درست از همآن تیرماهی که من تازه یک عالمه عاشقت شده بودم و نمیدانستی حسم را به مشهد.راستش الان هم نمیدانی!

اولین بار بود که از من بیشتر  از حد معمولی دور بودنمان دور میشدی و کجا؟؟؟ مشهد!

توی همان آموزشگاه لعنتی بودم که می پرستیدندم و من از همه شان بدم می آمد ولی لبخند میزدمشان!نشسته بودم با خانم شفیعی سر قوم یعجوج معجوج شوهرش حرف زدن که اسمت نقش بست روی موبایلم.قلبم ایستاد! دلم برایت پر میکشید و تنگ بود و میدانستم حتمن از حرمی جایی رو به گنبد طلایی حرمش داری زنگ میزنی.راستش تاب حرف زدن نداشتم.راست ترش میدانستم بغضم میترکد و ناراحت و نگرانت میکنم و آن روزها مثل حالا اشکم دم مشکم نبود هی ! و راستترترش اینکه دلم میخواست بدانی در مسافرت هایت مثل دختران آویزان نیستم که هی با تماس های تلفنی شان امان طرفشان را میبرند و با اینکه دلم دارد از دلتنگی می ترکد اما نگران نباش و خیالت راحت!

دلم برایت پر میزد و راستش حسودی ام هم میشد که تو آنجایی و من نه! ناراحت هم بودم که بدون من آنجایی و ناراحت تری ام بیشتر از این بود که این همه از من دور شدی...

تماس گرفتی و خیره شدم به گوشی ام و بغض شدم جلوی چشم های خانم شفیعی که از دست فامیل شوهرش جِز جیگر گرفته بود و برایت نوشتم :"ببخش !کلاسم!"و دیگر نمیشنیدم چه بلغور میکند خانم شفیعی!

رفته بودی نشسته بودی توی صحن گوهرشاد جاییکه موبایلت آنتن بدهد و خواسته بودی با من حرف بزنی و من پر از سکوت و حرف بودم که جواب ندادم و تو چه میدانی من چه کشیدم و چه میکشم از مشهد !

بار دیگر چند ساعت بعد زنگ زدی و من میترسیدم محض بغض کردن برایت،محض گریه کردن.محض ضجه زدن حتی! که جواب ندادم و تا تمام شدن زنگ موبایلم آرام اشک ریختم. من پیش چشم هایت قوی جلوه کرده بودم و نمیخواستم ضعیف نشان بدهم الی را.نمیخواستم صحنه ی دیدار چند سال پیش مشهد بیاید جلوی چشمهایم که میتی کومون رو به گنبد اشک ریخته بود که :"آقا! این الی چه مرگش است!" و هق هق شوم توی گوشهایت...

نمیدانی چه کشیدم تا مشهد رفتنت تمام شود.نمیدانی چقدر گریه کردم تا برگردی و نمیدانی چقدر دلتنگت شدم و هر بار بهانه آوردم محض جواب ندادن تلفن همراهم...

همان موقع که مشهد بودی رفتم محض دوست داشتنت کاموا بخرم تا برای چند روز دیگر که تولدت میشود شال و کلاه ببافم و به خودت قسم که هیچ کسی جز تو توی چشمها و خیالم نبود و تو نمیدانی الی ها برای کسی که دوست دارند شعر میشوند و توی تار و پود شال و کلاهشان "یکی روو ...یکی زیر " میبافند!و چه میدانی آن شال و کلاه چقدر درد داشت و دلتنگی و درد دل تا رج بخورد تمام روزهایی که مشهد بودی!

رنگ طوسی به چشم های مهربانت می آمد و برایت شال شدم تمام لحظه هایی که مشهد بودی و اسمت روی گوشی همراهم می افتاد و من اشک میشدم هر بار و بهانه می آوردم برای هر بار جواب ندادنم و یکی روو یکی زیر میزدم با عشق.

وقتی برگشتی و لباس در نیاورده از خانه زنگ زدی که رسیدی و من هی اشک قورت دادم که نفهمی چه کشیده ام از دوریت ،گفتی :"دیگه هیچوقت این همه ازم فاصله نگیر ..." و تو نمیدانستی چه کشیده بودم تا برگردی که گفتم :"چشم!"  و نمیدانستم هزاران روز خواهد آمد که بیشتر از این ها از هم دور خواهیم شد و به شصت روزگار هم نباشد!!!!

تو  نمیدانستی و هنوز هم نمیدانی من درد میشوم و هستم از مشهد.تو نمیدانی من توی دلم چه خبر است از مشهد.تو نمیدانی همین دو هفته ی پیش توی تمام سکوت و اشکم چه کشیدم توی تمام صحن های حرم آقا و هی برایش حرف زدم .از تو...از الناز...از احسان...از مامانی ... از فرنگیس...از فاطمه ...از عاطفه...از تو... از پریسا...از تمام آدم های زندگی ام...از تو ...از الی...از تو ...از تمام روزهایی که یادم می آمد و حتی یاد نداشتم...از تو ...

تو نمیدانی توی همان صحن گوهرشاد که تو یک روز زنگ زده بودی ام و من با اشک سکوت شده بودم چقدر قدم زدم تک و تنها و دیوار صحن را دست کشیدم و گریه شدم،توی همان فاصله ردیف شدن و آماده شدن زائرین برای نماز مغرب و عشا...

تو نمیدانی من چقدر درد و لذتم از مشهد که نمیتوانم به زبان بیاورم و نمیتوانی تصور کنی وقتی هنوز پای سفرم به خانه نرسیده همه چیز بینمان به هم بریزد با دست های خودم چه میکشم و کشیده ام از مشهد ...

تو نمیدانی وقتی فهمیدم مامان قرار است برود مشهد چقدر گریه کردم که به اشک رساندمش و التماسش کردم برود همانجاها که گنبد طلایی حرمش را قورت داده ام فقط جای من یک دل سیر نگاه کند.تو نمیدانی همین دیشب چقدر جلوی خودم را گرفتم که برای  فلانی که میدانستم توی حرم بست نشسته و یادش هم هست جای من حرمش را نگاه کند، ننویسم :"یادتان نرود سلام برسانید ها...!"

تو نمیدانی من چه میکشم از مشهد و چقدر دیوانه وار می پرستمت و چقدر دردم از چیزها و اتفاقاتی که ازشان سر در نمی آورم...

تو نمیدانی چقدر دل نگران و مضطرب و دلتنگم وقتی میدانم قرار است فردا چشمت به چشمهای حرمش گره بخورد و من چقدر بی تابم این روزهایی که گذشت و شده ام درست مثل اولین باری که از آن تیر ماه آن همه عاشقت شده بودم  و رفته بودی مشهد و کاش وقتی که برگردی باز دعوایم کنی که :«هرگز این همه از من فاصله نگیر...»

"او" ی ِ دوست داشتنی ام! من میترسم...من زیادی میترسم...من بیشتر از همه ی این سه سال و نه ماه و  چند هفته و چند روز میترسم...بیشتر از تمام روزهایی که با هم قهر و آشتی کرده ایم...بیشتر از تمام سر خودمعطلی های خودم و خودت...بیشتر از تمام دلهره ام از آن شبهایی که از ترس اشک میشدم که "وای اگر یک روز برسد که دوستم نداشته باشی..."...بیشتر از تمام نیمه شب هایی که هق هقم بلند میشد از تصور اینکه یک روز بگذارم و بروم سر وقت آینده ای که تو تویش گم شده ای!....بیشتر از تمام لحظه هایی که گفتم بیا تمامش کنیم و خواستی که نکنیم ...بیشتر از تمام دقایقی که خواستی تمامش کنیم و ماندم که نکنیم... و حتی بیشتر از صندلی های ترمینالی که دیدنشان مغزم را تکه تکه میکند وقتی مرا تا آن شب سیاه پایتخت میبرند...

مُحَرم بود.رفته بودم جزیره و خیال برم داشته بود که خواستنت آن هم این همه، مرا خسر الدنیا و الاخره میکند،وقتی هیچوقت کسی را این همه دوست نداشتم که محض خواستنش دنیا را به هم بریزم و عین خیالم نباشد.خیال برم داشته بود تو امتحانی و تنها راه داشتنت توبه کردن از توست و اگر خدا بخواهد میگذاردت توی دامنم حتی اگر توبه کرده باشمت و هزار بار نشستم به توبه کردنت،چهل شب زیارت عاشورا خواندم محض دل کندنم از تو ولی نمیدانم باختمت یا بردمت که سر تو با خدا معامله کردم و گفتمت :"نکند یک روز برسد که نخواهی ام و من خدا را باختم پیش تو فکرش را بکن ...!"که برایم همه ی این حرفها را نوشتی  و نمیدانی چقدر معلق میان زمین و هوا بودم وقتی خواندم و یه دل سیر اشک شدم...

می دانی ؟ من هم آمده ام مراقبت باشم تا آخر عمر ،حتی اگر نخواهی و راستش خیالم هم تخت نیست بعد از این همه روز که با هزار اتفاق گذشته! 

میدانم باورش سخت است ولی من هنوز به جان و حس و غیرت کلمه ها و اسم ها ایمان دارم.من هنوز روی انتخاب کلماتم برای مخاطب قراردادن آدم های زندگی ام مراقبم.من هنوز به یاد دارم تو را برای چه ،چه خوانده ام.

"او"ی ِ دوست داشتنی ام!میدانم چقدر از دختر عاشق زندگی ات غمگینی وقتی با تمام خواستنش درد داده تا قورت دهی ولی ... ولی تو را به حرفهایت قسم مراقبم باش تا کم نیاورم محض مراقب از تویی که خود من است  وقتی هیچوقت در زندگی ام اینقدر مراقب خودم نبوده ام...


الی نوشت :

نمیخواهم پای مقدسات را بکشم وسط.خودش کاش واسطه ام شود تا دلت آرام گیرد وقتی میروی زیارتش.لال میشوم محض زائر گنبد طلایی اش شدنت...خوش به حالت! همین ...

نظرات 2 + ارسال نظر

... وقتی خیره می شدم به دست هاش و میدیدم که ساعت هاست می بافد ، اما همه چیز در سکونی ابدی فرو رفته. بال بال زدن دست هاش مرا می برد به آن سوی هستی گمشده ام؛ جهانی که به یاد نمی آمد و از یاد نمی رفت ... یادم می آید این شال را الی ... یکی زیر، یکی رو ...متنی بافته شده از دلتنگی هایی که به کلام در نمی آمد... میله های بافتنی را در دست هایت با نظمی ابدی چق و چق به هم می زدی تا زبانی آفریده شود که کلماتش را هیچ زبان شناسی بلد نیست معنا کند...

بهم گفت دوستش داره
اما خوشحال نشده
من با همه زبون درازی م نمیتونستم واسش توضیح بدم که شال و کلاه و حرفهای شال و کلاهش شبیه هیچ شال و کلاهی توی دنیا نیست،وقتیکه من از دلتنگی مُردم تا برگرده و جای تموم حرفایی که قرار بود توی گوشش بگم توی تار و پود شال و کلاهی که به چشماش می اومد "ها" کردم...
.
.
ساره! دلم واست خیلی تنگ شده
اونقدر که میترسم اگه صدات رو بشنوم بترکم از گریه ...

رضا 1395/05/30 ساعت 19:05

سیب، دندان زده از دست او افتاد به خاک...

و من اندیشه کنان ...غرق این پندارم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد