_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

صبح یعنی لب خورشید بخندد وقتی ... غنچه ی چشم تو هرباره شکوفا بشود

هوالمحبوب:

تا که میخندی دو دیوان شع ــــــر نازل می شـــــود...

دیشب تا نیمه شب جان کنده بودم و موزیک گوش داده بودم و خواب به چشمم نیامده بود و صبح از صدایش بیدار شدم که سر مسواک برداشتن و برنداشتن با فرنگیس بحث میکرد...

میدانستم هیجان چه دارد و همین دیروز یک عالمه برایش غش و ضعف کرده بودم و اینقدر توی آغوشم چلانده بودمش که جیغش در آمده بود و خوب میدانست چقدر دوستش دارم که باز عین گربه های لوس خودش را توی آغوشم پرت میکرد و دست روی صورتم میکشید تا دستانش را ببوسم و چشم در چشمش زل بزنم و بگم:"تو دختره منی ها!"

داشت اصرار میکرد که باید مسواک و خمیر دندان بردارد و اگر توی مدرسه چیزی خورد و غذا لای دندانش ماند و در نیامد،خانوم معلمش دعوایش میکند!!!

توی تخت غلتیدم و یاد اواخر اسفند پنج سال پیش افتادم که شب قبلش از زیارت معصومه آمده بودم و خسته و ناراحت تر از همیشه که صدای فرنگیس و میتی کومون مرا از خواب بیدار کرد.

با فرنگیس محض باردار شدنش و پنهان کردنش قهر بودم و دلم نمیخواست دخالت کنم و اصلن به من چه و دعوایشان شود ،چه بهتر!!!

صدای گریه فرنگیس می آمد که اگر بچه ام بمیرد چه کنم و میتی کومون میگفت من راضی نیستم بری اون بیمارستان و صدای هق هق فرنگیس  و گفتگوی من با خودم که به جهنم! اصلن بمیرد!!!

صدای به هم خوردن در را که شنیدم راه پله ها را گرفتم و رفتم بالا که فرنگیس را اشک آلود دیدم و پرسیدم چه شده ؟! که گفت بابات نمیذاره برم کلینیک خانوم دکتره،اگه بچه م بمیره چکار کنم؟من مریضم...

نمیدانم چه شد که بغضم گرفت و گفتم :"مگه من مُردم که بمیره؟!برو آماده شو بریم بیمارستان." و وقتی فرنگیس گفت :"بابات رو چکار کنم؟" ...گفتم :"ولش کن ! بدو آماده شو..."

و سخت ترین روز زندگی ام را گذراندم تا گلدخترم متولد شود و هیچ کس نمیتواند حال آۀن لحظه ام را بفهمد و درک کند که چقدر تنها و ضعیف و قوی بودم و چه حسی داشتم وقتی اولین کسی بودم که در آغوشش گرفتم و توی گوش هایش شعر خواندم و اذان و حرف زدم و بغضم را ترکاندم توی گوش هایش و با هم چقدر ساعت یک و چند دقیقه ی بعد از ظهر گریه کردیم...

حالا پنج سال گذشته بود و گلدخترم سر بردن و نبردن مسواک در مدرسه با فرنگیس بحث میکرد که من باز پله ها را گرفتم و رفتم بالا و دیدمش بغض کرده و کیفش را بغل کرده که تا مسواکش را ندهند مدرسه نمیرود...

- چی شده آجی ؟

خودش را پرت کرد توی بغلم و شکایت مادرش را کرد و از اسطوره ذهنی اش که خانم معلم ندیده اش بود حرف زد و من هی غرق بوسه اش کردم و گفتمش مدرسه جای مسواک نیست  و بلندش کردم و بردمش داخل حیاط و گفتمش لبخند شود توی دوربین که اولین روز پیش دبستانی رفتنش را قاب کنم توی دلم...

ژست و ادا و اطوارش که تمام شد،نشستم کنار پایش و گفتم:"تو دیگه بزرگ شدیا!باید غذاهات رو همیشه بخوری تا خوب درس بخونی.نباید اسباب بازی بذاری توی کیفت یا وسیله اضافه ببری.دیگه هم نباید شیطونی و اذیت کنی و باید آجی هات رو دوست داشته باشی و اذیتشون نکنی.خب؟"

سرش را به نشانه تایید تکان داد و زود زیپ کیفش را باز کرد و دفتر نقاشی و جعبه مداد رنگی چوبی اش را که "او" یم برایش خریده بود را نشانم داد و گفت :"فقط همینا رو میبرم که آجی م برام خریده...!" و بعدخوشمزه ترین بوسه ای که صبحدم میتوانی از کسی تحویل بگیری را به من هدیه داد و رفت که اولین روز مدرسه اش دیر نشود...


این لحظه... لحظه... لحظه... اگر آخرین... اگر..

هوالمحبوب:

این لحظــه ... لحظـه ... لحظه ... اگر آخرین ...اگر

بس کن! نزن دوباره نفــوسی که ممــکن است ...!

شاید فهمیده بودی آرامشم ساختگیست وقتی این همه بی قرار بودم و خوشحال و غمگین توأمان که بی مقدمه پرسیدی :"من اگه بمیرم چکار میکنی؟"

داشتم نفست میکشیدم که گفتم قبلن ها فکر میکردم خودمو میکشم ولی دیدم ...

که دنباله ی جمله ام را گرفتی و گفتی :" که دیدی نمیکشی؟!" و گفتم :" نه ،نمی کشم...بعد فکر کردم که دق میکنم و می میرم که دیدم ..."

که باز دنباله اش را گرفتی و گفتی :"که دیدی نمی میری ..؟!" و من دیگر ادامه ندادم که  تو چه میدانی تمام مریض شدن ها و افسرده شدن ها و به هم ریختگی هایم را و تو چه میدانی چه ها بر سرم آمده و نیامده از بودن و نبودنت و برایم قابل تصور نیست نبودنت،وقتی تمام این چهارسال تو را در همه ی جای زندگی ام نفس کشیده ام و بی انصافی است اگر فکر کنی آب از آب زندگی ام تکان نخورد وقتی هر جای زندگی ام را سرک بکشی تو بودی و هستی حتی اگر نبودی ..."

گفتی من اگر بمیرم چکار میکنی و بحث نیمه تمام ماند ولی باز اضطراب نبودنت حتی با اینکه کنارم بودی به سینه ام چنگ انداخت و کابوس های شبانه ام شروع شد و می دانی جالبی اش چه بود وقتی چشم میبستم و میدیدم که زبانم لال خبر رفتنت را بریم آورده اند ؟...اینکه در عالم خواب و کابوس هایم میدانستم همه اش کابوس و خواب است و دارند سرم شیره می مالند و زیر بار نمیرفتم نفس نکشیدنت را حتی وقتی قاصدان اصرار داشتند تا با شایعاتشان آزارم دهند و میدانستم زنده ای و حاسدان زل زده اند که شکستنم را ببینند و نقشه شان را که شاید حدس میزدم تو نیز در آن دست داری را نقش بر آب میکردم و از خواب بیدار میشدم و خدا را شکر میکردم که مغلوب شده اند و پیروز میدان منم تا همین دیشب...

آرام خوابیده بودی و دستهایت را مشت کرده بودی و من دلم نمی آمد بیدارت کنم ولی ساعت جیغ خفیف میکشید که دیر شده .سفره ی صبحانه را آماده کرده بودم و منتظر بودم چشمهایت را باز کنی تا نیمرو درست کنم و چشمهایت لجبازتر از این حرفها بود و انگار منتظر من بود که کنارت نشستم و دستهایم توی موهایت رقصید و آرام توی گوشت گفتم:"نمیخوای بلند شی؟!"

میدانستم چشمهایت را باز نمیکنی و کار به باز کردن چشمهایت با انگشتانم میرسد ولی  همانطور چشم بسته با لحنی که نمیشود گفت "نه" میخواهی که چند دقیقه بیشتر بخوابی و من باید مشغول نوازشت شوم و هی بلند شو بلند شو به گوشت بدمم تا بیدار شوی...

ولی هیچ نگفتی و دلم برایت ضعف رفت که چقدر خسته ای!هیچ نگفتم و نوازشت کردم و انگشتانم را فرستادم پی قدم زدن روی خط و خطوط چهره ات و صدایت کردم و پاسخی نشنیدم.

دلم نمی آمد  ولی دیر شده بود و باید یه عالمه خیابان متر میکردیم کنار هم که این بار تکانت دادم و صدایت کردم و با انگشتانم لای چشمهایت را باز کردم و تو انگار نه انگار...

صورتم را نزدیک تر آوردم تا ببوسمت که نمیدانم چرا قلبم افتاد وفتی آهنگ نفس کشیدنت توی گوشم نجوا نکرد!ترسیده بودم و این بار بلندتر صدایت کردم و تو...

این بار خواب نمی دیدم.واقعی بود.واضح!صورتت به اخم نشسته بود و آرام و معصوم غرق خواب بود و من داشتم سکته میکردم و هی صدایت میکردم و تو بازی ات گرفته بود.

یادم آمد همین چند روز قبل پرسیده بودی من اگر بمیرم چه میکنی و شروع کردم قسم ت دادن که حالا وقت امتحان کردن من و این طور شوخی ها نیست و تو گوشت بدهکار نبود.سرم را روی قلبت گذاشتم تابشنوم شوخی میکنی و از دستت عصبانی شوم و ...

باید بلند میشدی و جواب سوالت را میگرفتی.نه خودم را کشتم و نه دق کردم و نه حتی فریاد کشیدم و نه گریه زاری راه انداختم.بهت زده بودم.هنوز موهایت را نوازش میکردم و لای چشم هایت را به زور باز نگه میداشتم که بسته نشود.چشمهایت را رها کردم و به زور بلندت کردم که بنشینی تا لباست را تن کنم و برویم شهر را متر کنیم! سنگین تر از همیشه شده بودی و زورم نمیرسید.

تو تکان نمیخوردی و دستپاچه شده بودم و دستانم آشکارا میلرزید و بدنم هم که پریدم داخل آشپزخانه و نیمرو درست کردم و سفره را آوردم کنار تخت و برایت لقمه گرفتم و نشستم کنارت و به زور دهانت را باز کردم که صبحانه بخوری و صدایت میکردم که بلند شوی تا صبحانه از دهن نیفتاده و اشکهایم که آرام قل میخورد را پاک میکردم.

داد نمیزدم.فریاد هم نمیکردم.درست مثل وقتهایی که میگفتی قانون فاصله بیست سانتی را رعایت کنم و آرامتر حرف بزنم و من حواسم نمی بود،شروع کردم حرف زدن و هی تند تند اشک هایم را پاک کردن و  گفتم که ببین واسه چند دقیقه بیشتر خوابیدن چه  بازی ای راه انداختی! ... و زور میزدم هق هق نکنم...

تو بلند نمیشدی و تکان نمیخوردی.سرم را گذاشتم روی سینه ات و دستهایم روی موهایت میلغزید و لقمه ی نیمرو توی دستهایم بود و داشتم خفه میشدم  که از ته دل دعا کردم نفس آخرم باشد وقتی نمیتوانم این حجم سنگینی را هضم کنم و چشمانم را بستم...

دیگر هیچ یادم نیست تا وقتی که صدای "صنوبر خاتون" را شنیدم و غرغر کردن میتی کومون.چشم هایم بسته بود و میشنیدم که صنوبر خاتون میگفت:"حق داره! شوکه شده!"و میتی کومون یک ریز فحش میداد به خاندانش...!

چشم هایم را باز کردم و تو کنارم نبودی.لقمه نیمرو هم توی دستهایم نبود و به جای تویی که نبودی، همه بودند...!

میشنیدم قرار است بروم اورژانس.میشنیدم که شوکه شده ام.میشنیدم که میگفتند باید بروم سر مزار تا از شوک در بیایم.میشنیدم که خیلی کارها قرار است بکنند و زبانم سنگین بود و نمیتواستم حرف بزنم و داشتم خفه میشدم و مطمئن شدم سیه روز شده ام و توان ذکر گفتن و التماس کردن و ضجه زدن را هم نداشتم.توی خلأ بودم و همه چیز سنگین و آرام بود...!

چشمهایم را بستم و اشک ریختم و توی دلم از خدا خواستم هرگز چشم هایم را باز نکند و بگذارد همینطور بخوابم...

ناتوان تر از این حرفها بودم که حتی اسمت را صدا کنم چه برسد شیون به پا کنم.سرم را حس نمیکردم و حس میکردم توی جهنمم از این شدت گرما و باز در فضایی که نمیدانم چه بود غوطه ور شدم!

چشم هایم را که بستم باز تو بودی.دلخور بودم و تو کنارم نشسته بودی و میپرسیدی چته الی؟ بین نگفتن و گفتن بودم که گفتم تو دیگه دوسم نداری! و تو پرسیدی چرا اونوقت؟ و بدون اینکه نگاهت کنم گفتم:خیلی وقته صدام نکردی!حالم که تو خیابون از گرما بد شد،نه دستم رو گرفتی نه مأمنم شدی!حتی اون موقع که توی رستوران گریه م گرفت موقع حرف زدن یا حتی توی اتوبوس!قبلن دستم رو میگرفتی بدون بهونه،الان خودمم که دستمو میارم تو دست و پات کاری به کارش نداری!بدنت،چشمات، صدات  و خودت باهام بدرفتاره،اینا از دوست نداشتنه نه دلخوری.قبل از اینکه ازم دلخور باشی شروع شد،حسابشو دارم. دوسم نداری...

که نگاهم کردی و سرت را تکان دادی و دستهایم را گرفتی و پشت بندش گفتم به قول دایی جوندون چشمه  باید از خودش آب داشته باشه که شروع کردی به نوازش دستهایم و گفتی عجب...!

همه جا سکوت بود که چشم هایم را باز کردم.دستم درد میکرد و سوزن فرو رفته را در آن دیدم فهمیدم باز احتمالن رگم را پیدا نکرده اند و دستم را سوراخ سوراخ کرده اند محض یک سرم ناقابل!

هنوز باورش برایم سخت بود.صدایت توی گوشم زنگ میزد که:" من اگه بمیرم تو چکار میکنی " و من هیچ نمیتواستم بکنم و از جلوی چشم هایم کنار نمیرفتی.زبانم سنگین بود و دهانم خشک تر از صحرای کربلا حتی و نای تکان خوردن نداشتم و توی دلم التماس میکردم به خدا که بیشتر از این ها نفس حرامم نکند!

"صنوبر خاتون" جای تو دستهایم را نوازش میکرد و قربان صدقه ام میرفت و میگفت حرف بزنم یا گریه کنم و من نفس هم به زور میکشیدم و بعد از تو نه میتواستم و نه دلم میخواست کلمه هایم را خرج کنم!

چشم هایم را بستم و به این فکر کردم که چه اتفاقی افتاده و الان چندمین روز کدام ماه است و چه شد که به اینجا رسیدم و چه کسانی چه میدانند و تو حالا کجا هستی بدون من؟ و باز به این فکر کردم که تو مدتهاست بدون منی و این منم که باز باید زجر بکشم تا پیدایت شود و خاکم به سر که دیگر پیدا هم نمیشوی و بغض خفه ام میکرد که تلفن "صنوبر خاتون " زنگ زد و او برای ادم پشت خط از من تعریف کرد که باباحاجی مرده و من شوکه شده ام و نیمه شب در خواب جیغ و داد راه انداخته ام و لال شده ام و مبهوت دیگران را رصد میکنم و صدایم در نمی آید و باید بروم سر مزار تا از شوک در بیایم و اشک بریزم تا حالم مساعد شود...!

اینقدر قصه در هم تنیده و پیچیده شده بود که تشخیص اینکه کدام خواب است و کدام بیداری و کدام راست است و کدام خیال،برایم سخت و عذاب آور شده بود. راستش حتی نمیدانستم درست شنیده ام یا نه! الان موقع خنگ بازی و لوسبازی نبود، برای همین تمام حواسم را متمرکز کردم و باز سراپا گوش شدم تا اسم تو را بشنوم که بفهمم خوابم یا بیدار و چه بر سرم آمده و تو کجایی وقتی من این همه دردم از نبودنت ولی همه ی جمله ها و کلمه ها و قصه ها به بابا حاجی ختم میشد و تو در هیچ جمله ای نمینشستی که من خندیدم و هنوز نمیتوانستم حرف بزنم و بپرسم که درست میشنوم یا نه ...!

تلفنش که تمام شد پرسید :"خوبی؟!" و من ابر شدم و بی وقفه باریدم و بلند بلند خندیدم و گذاشتم همه گمان ببرند که خل شده ام و شوکه!

هی خدا را شکر کردم و تمامم را یک ریز گریه کردم و زور زدم اسمت را صدا بزنم و زبان باز کنم تا برسم به صدایت و پرسیدن حالت که چقدر باید دلخور باشم که کنارم نیستی تا در آغوشت بگیرم و به خاطر اینکه ترساندی ام حسابت را برسم و برای نفس کشیدنت غرق بوسه ات کنم  .

و تو چه میدانی من چه کشیدم تا برسم به خانه و بشنوم که حالت خوب است و ندانی از دیشب چه کشیده ام تا صدایت توی گوشم بپیچد که خواب زن چپ است و عمرت بیشتر از این حرفها طولانی...


دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم ....؟

هوالمحبوب:

دوستـــان عیب کُنــنــدم که چــرا دل به تو دادم ...؟

باید اول به تو گفتـــن که چــنین خوب چرایی ... ؟!

مثلن من دلم بخواهد بگویمت چقدر تا همین چند سال پیش سعدی را دوست نداشتم که جریمه های کلاس چهارمم همه اش به خاطر خط نستعلیق حکایات گلستان و بوستان بود و همین چند سال پیش که شعرهایش را از بر کردم فراموشم شد همه ی خاطرات حرص خوردن هایم و تو بگویی " مرا هرگز نمیگنجد دو معنی ،راست در باور ... غزل گفتن پس از سعدی،جوانمردی پس از حیدر " و من ذوق مرگ شوم که تو این همه ذوق میشوی از سعدی و دلم بخواهد بگویم تمام شیرینی و حلاوت یادآوری شعرهای سعدی از آن ِ تو وقتی این همه شوق میشوی از دیدن آرامگاه و شهرش و در عوض لذت دیدن و شنیدنت بماند برای من.

مثلن دلم بخواهد تو پا توی سعدیه بگذاری و من همه چشم شوم محض نگاه کردنت و تو همه لبخند شوی میان تاریک و روشنایی خنکای شب ِ شیراز و هی لبخند بزنی و من هی  کامم از لبخندهایت شیرین شود و بزنم به جاده ی خنگی و هی بپرسمت چه شده و تو هیچ نگویی و همه اشتیاق شوی وقتی چشم در چشم شیخ میشوی و دستت برود سمت سنگ قبر.

مثلن من دلم بخواهد پشت سرت بایستم و دست چپم برود سمت سنگ قبر و فاتحه بخوانم و دست راستم را بگذارم روی شانه ات  و بغض شوم و ضربه بزنم روی سنگ قبر محض فاتحه و دستهایم قدم بزند روی شانه ات ولبخند شوم  با آن همه اشک ِ توی چشم هایم  و زمزمه کنم :" من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی...بسم الله الرحمن الرحیم....عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی...الحمد الله رب العالمین...دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم ...؟!... الرحمن الرحیم... باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی...؟!...عشق و دوریشی و انگشت نمایی و ملامت...مالک یوم الدین...عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت... ایاک نعبد و ایاک نستعین...همه سهل است،تحمل نکنم بار جدایی...اهدنا الصراط المستقیم....همه سهل است،تحمل نکنم بار جدایی...همه سهل است،تحمل نکنم بار جدایی...اهدنا الصراط المستقیم...همه سهل است،تحمل نکنم بار جدایی...اهدنا الصراط التحمل نکنم بار جدایی ..."

مثلن تو سقف آرامگاه را نظاره کنی و من با همان انگشتم که روی شانه ات راه میرود نگهت دارم که نروی وقتی هنوز فاتحه و شعرم مانده آن هم درست وقتی توی چشم های سعدی علیه الرحمه زل زده ام و به واقع اشک و لبخندم.

مثلن من دلم بخواهد سوزنم گیر کند روی "همه سهل است،تحمل نکنم بار جدایی..." و فاتحه خواندن یادم میرود ...و هی این بیت میشود ملکه  ذهن و ورد زبانم و تو میخواهی دور مقبره بچرخی که زود زور میزنم بغضم را فرو دهم  که نبینی ام و بخوانم "گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم.... چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی...!"و بمیرم ...بخدا و به جان تو بمیرم و تو نمیدانی چقدر سخت است این همه اتفاق و حس را با هم تحمل کردن و داشتن.غم و ذوق را با هم هضم کردن،داشتن و نداشتنت را در بر گرفتن و خواستن و نخواستنت را در دل پروریدن و تو نمیدانی لبخند بر لب داشتن و خون دل خوردن و زار زدن توی دلت یعنی چه...!

مثلن تو دور مقبره بچرخی و ابیات روی کاشی ها را بخوانی و من  میروم سمت گفتن "خلق گویند برو دل به هوای دگری دِه..." و نگاهت میکنم که هنوز لبخندی و خوووب میفهمم لذتت را و تقدست میکنم و سرم میرود سمت شیخ و یواشکی اشکم را که چکیده پاک میکنم و میگویم :"خلق به گور پدرشان خندیده اند ..." 

مثلن تو مفتون ابهت شیخ بشوی و بگویی :راضی ام ازت!" و من فاتحه نصفه نیمه ام را رها میکنم و نگاهت میکنم و زیر لب میخوانم که "ما کجاییم در این بحر تفکر ،تو کجایی ..؟" و می آیم سمتت و به زور لبخند مینشانم روی لب هایم که غمگینی چهره ام برود به جهنم و میخواهم توی چشم های دوربین نگاه کنی وقتی  میبینم این همه دوستش داری و هی قاب میگیرم صورت پر از لبخندت را و برایت "کشتن شمع چه حاجب بُوَد از بیم رقیبان ...پرتوی روی تو گوید که تو در خانه ی مایی ..." سق میزنم و به این فکر میکنم کدام آدم ِ این جمعیت میتواند از چهره ام بفهمد که تو در سینه ام نشسته ای و چه میکنی با این دل زارم و چطور پنهانت کنم وقتی اینقدر توی چشم ها و غم و اندوه و شادی ام هویدایی  و پشت بندش هی بلبل زبانی میکنم که تو هی تذکر بدهی آرامتر،چقدر بلند بلند حرف میزنی دختر...

مثلن من دلم بخواهد تو تمام شب را کنارم لبخند بزنی و قدم،و من هی با هر قدمت پشت سر قربان صدقه ات بروم و خون دل بخورم و ذوق قورت بدهم و "الی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد " به خوردت بدهم و وقتی می پرسی ام که "چته...؟!" بگویمت دلم برایت تنگ شد و یاد روزهایی که کنارم نبودی و نیستی چنگ به قلبم میزند که تو خنده ات بگیرد و سکوت شوی و من ...من....من...!

و من مثلن دلم بخواهد اشک شوم وقتی پاهای تاول زده ام هم با دلم همصدا میشود و میخواند که :"ما کجاییم در این بحر تفکر ،تو کجایی...؟!" و قدم میشود در هوایت.

مثلن من دلم بخواهد یک روز "اردی بهشت" که هوای شیراز بهشتی ست و لنگه ندارد با تو طعم بهشتِ شیراز را صد باره بچشم و با چشم های تو شیراز را ببینم و با قدم های تو مترش کنم و هی بخوانم "عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت...همه سهل است،تحمل نکنم بار جدایی...!" و لی اردی بهشت شیراز تمام شود و بهشت ِ "اردی بهشتی" اش بماند برای بقیه وقتی تو برایم خود ِ اردی بهشتی ،حتی وسط سرمای دی ماه...

که کَس آن راه نَدانَد...!

هوالمحبوب:

و اگر بر تو بِبَندد همه رَه ها و گُذَرها...

رهِ پنهان بِنمایَد، که کَس آن راه نَدانَد...!

هر چقدر هم بخندی و زبان درازی کنی و بلبل زبانی کنی و بی خیالی و خونسردی به خرج بدهی و مانتو رنگ رنگی تن کنی و آرایش کنی و جلوی چشم آدمهایی که خیره شده اندت شیک کنی و بلند بلند حرف بزنی و خوبم خوبم حواله این و آن کنی و مثلن به شصتت هم نباشد؛ یکهو وقتی همه میروند فلان کارگاه آموزشی که حضور همگی همکاران الزامی ست و تو دلت بودن در آن جمع و هیچ جمعی را نمیخواهد و مینشینی پشت میزت که آقای فلانی برایت رانی می اورد و کیک چون در کارگاه نبودی و پذیرایی نشدی؛

موقع باز کردن در رانی که بلد نیستی مثل همیشه خودت بازش کنی و دستک ش میشکند و از رانی جدا میشود ؛ 

حرصت در می اید و میگویی :«وعه! هزار دفعه گفتم من بلد نیستم در رانی را باز کنم خودمو یکی باید برام باز کنه» و میزنی زیر گریه و تمام این یک هفته را گریه میکنی...تمام فشار این یک هفته را ...همکاران بیشعورت را ...دعوا و کدورتت با «او»یت را ...خواهرت را ... برادرت را ... حقوق کوفتی ات را ...مادرت را ... آینده ی مبهمت را ... مینی کومون لعنتی ات را ... دلتنگی ات را ... شب های سنگین و بی حست را ...گذشته و امروز و فردایت را...دلتنگی ات را ... دل تنگی ات را ... دل تنگی ات را ... همه را میریزی توی دستک شکسته رانی ای که هرگز دلت نمیخواسته خودت به تنهایی بازش کنی و یه دل سیر گریه میکنی تا همکارت با قیچی به جانش بیفتد که :«ببین درش باز شد، گریه نداره که...!»


مـــن به پایان غم و اوج سلامت برسم ...

هوالمحبوب:

مـــن به پایان غم و اوج سلامـــت برسم

آن زمانی که به درمان تو بیمار شوم....

گفتم روزت مبارک...

گفتی مگه من دکترم؟..

گفتم دکتر منی!... 

خندیدی...!

واسه خاطر تمام روزها و لحظه هایی که حالم رو خوب کردی و اصلن تنها  دلیل تمام حال های خوبم بودی ،"روزت مبارک...!"

واسه خاطر تموم روزها و لحظه هایی که حالم بد بود و با تموم دکتر خوب بودنت،مریض خوبی نبودم ،ببخش ..!

واسه خاطر تموم روزایی که تو خوب نبودی و من جای التیام زخم هات ،دردت رو مضاعف کردم ،ببخش ...!

واسه خاطر اینکه نه مریض خوبی بودم نه دکتر خوبی ،ببخش...

روزت مبارک "طبیب شکر لب "!

الی نوشت :

یکــ) هر مریضی که طبیبش تو شکر لب باشی

بهتــر آن است که بهتـــــر نشــــــود احوالش ...!

دو) خدا رو شکر که تو با تموم شدن مردادی که با همه اتفاقات قشنگش درد بود ،شروع شدی.تولدت مبارک مهربونترین و ماه ترین دختر دنیا ...!( بعدن مینویسمش!)