_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

یک فـرق بـزرگ بین من با او بـود...

هوالمحبوب:


                  ای کاش که احساس مـرا می‌فهمید
                                   دیــوانـه نمـی‌کـرد مـرا با تهـدیــد!
                                                               یک فـرق بـزرگ بین من با او بـود
           مـن دیـده تـر داشـتم و او تـردیـد ...

اگر‌انسان ها می‌توانستند عشق را بفرستند، صندوق های پست چه شکلی میشد؟پُر از جعبه های شکلات؟یا قلبِ پر از خونی که لای روزنامه ای پیچیده شده و بوی گَند میدهد؟چه؟
من از مناسک جمعی خوشم میآید.فکر میکنم که وقتی دسته جمعی برای کسی تولد میگیریم،به خاطر لحظه ای‌ست که متولد شده.و این قشنگ است.
هرچیزی که در پاسداشت ِ "لحظه" و "آن" ِ یک اتفاق باشد از نظر من خوب است.
اما من از ولنتاین متنفرم.درست یادم نیست که دقیقا کِی این تنفر از قلب‌های قرمز و روبان های طلایی در من شکل گرفت؟اما فکر میکنم این کادو را چرا به کسی بدهم که دوستش دارم؟به خاطر کدام "لحظه"؟کدام "آن"؟من فکر میکنم که عشق "لحظه" ندارد‌"آن" ندارد.در روزمرگی و در زندگی جاری ست.من عشق شدید را تجربه کرده ام و دوستش دارم: 
اما نمیتوانم عشقی که در دلم هست را کادو کنم؛روبان بزنم و به تو هدیه اش کنم!اگر‌بخواهم برای عشق؛به تو کادو بدهم،این کار را به خاطر کدام "لحظه" اش انجام بدهم؟
برای لحظه ای که در بازار تجریش بوی کباب آمد و نگران شدم نکند گرسنه باشی؟
برای هربار که سرما خوردی و با هر‌سرفه ات گلوی من هم سوخت؟
برای کدام حرصی که از دستت خوردم؟
کدام حسادتی که به دور و بری هایت کردم؟
به خاطر کدام "دوستت دارم"ای که به من گفتی و یا کدام عذرخواهی ای که به هم بدهکاریم؟
به خاطر کدام آشتی مان و کدام لحظه ای که نگاهمان گره خورد تووی چشم های هَم؟
عشقی که دکمه اش را بزنم و بگوید آی لاو یوو چه شکلی است؟عشقی که تقلیل یافته به چند رنگ قرمز و چند جور بوی لوکس چه شکلی ست؟
عشقی که من تجربه اش کردم لابه لای سطرهای کتابی ست که دوستش داشتم و تو برایم خریدی.
عشقی که در دلم دارم مزه ی اولین غذایی را میدهد که برایت درست کردم و خراب شد!
چیزی که از عشق شناختم؛تمام ِ لحظه هایی بود که هوای تهران آلوده شد و تو از آن طرف دنیا سرفه ات گرفت‌.
تمام ثانیه هایی ست که هیچ فاصله ی زمانی و مکانی ای نتوانست تصویرت را لحظه ای از سرم بیرون کند!
چیزی که از عشق باور دارم؛این است که عشق خیلی روزمره است‌.مثل تمام زندگی پُر است از کاستی.پر از جای خالی اما با تمام این ها باز هم عشق است و دوست داشتنی!قرمز نیست و رنگین کمان است.بو های معمولی می دهد اما همیشه لبخند می زند.رنگ تظاهر ندارد و هیچ "زمان" ای را در خودش راه نمیدهد . 

الی نوشت :
یکـ)این را بخوانید.سرسری نه ها! با دقت بخوانید.لای کلمه به کلمه ی این پست الی نشسته.این ها را سبا نوشته اما من توی خط به خطش نفس کشیدم و گفتم سبا این نوشته ها چقدر من است بخدا! و کور شوم اگر دروغ بگویم.
میدانید؟نشسته ام تا امروز غروب کند بس که ولنتاین امسال از پارسال هم سنگین تر است حتی...
دو ) از ابراز عشق به عزیز دلت واهمه نداشته باش .آنکس که درک داشته باشد با هر دوستت دارم که از زبان تو می شنود میشکند...
سهـ) یک روز تلگرامم را آن ایستال میکنم و به تمام تکنولوژی دنیای مدرنتان که برای من نبود تف میکنم و خلاص!قسم میخورم
+ولنتاین و این قبیل قرتی بازی هاتون مبارک!




تو که مُشکین دو گیسو در قفایی ...

هوالمحبوب:

آمده بودم خانه،کسی نبود.رفته بودند خرید و از خستگی دراز کشیده بودم روی تخت فاطمه و خوابم برده بود که با صدای گریه میتی کومون از خواب بیدار شدم!

فکر میکردم خواب میبینم.توی خوابم زیاد سر و کله اش پیدا میشد.پای ثابت تمام خوابهایم "میتی کومون" بود و "او" و همان دختر"لبخند بر لب لعنتی"!

این بار هم گمان میکردم دارم خواب میبینم که شنیدم داشت برای جای خالی ِ الناز گریه میکرد!از تعجب هنگ کرده بودم!گمان کردم دارم خواب آن شب سرد آبان ماه را میبینم که همگی برای جای خالی ِ الناز اشک میریختیم.

دراز کشیده بودم و صدایش را میشنیدم که میگفت:"دخترم زیادی مظلوم بود و زیاد در این خانه اذیت شد."و صدای فرنگیس که بلد نبود دلداری اش بدهد و "بله بله" میگفت!

به پهلو که غلطیدم فاطمه را دیدم که بغض کرده بود و آرام اشک میریخت.قبل از خوابیدنم از سکوت و تنهایی خانه استفاده کرده بودم و به یاد خیلی چیزها و نبودن خیلی چیزها اشک ریخته بودم که خوابم برده بود و راستش دلم نمیخواست اشکی بشوم ولی انگار من را با همه ی نشاطم که روز به روز از صدقه سر خیلی ها داشت رنگ میباخت به اشک گره زده اند ،که دلم برای الناز تنگ شد و با همه ی خوشحالی ام از خوشبختی اش با مردی که بی اندازه دوستش داشت،پتو را روی سرم انداختم و خودم را بغل کردم و برای الناز و خیلی چیزها باز اشکی شدم تا خواب را ببلعم و از دنیا کنده شوم وقتی"دیگر کسی اینجا برای هیچ کس نیست...!"

الی نوشت:

یکـ) سیاست داشتن جلوی کسی که دوستت داره،احمقانه ترین و کثیف ترین سیاسته!

دو)از یه جایی به بعد ،همه چیزت میشه از یک جایی به قبل!

سـهـ)فاجعه اونجاست که یه نفر رو به همه‌ی دنیا و آدماش ترجیح میدی، بعد همون یه نفر ساده‌ترین چیزها رو به تو ترجیح میده!

چاهار)هر وقت دیدی طرفت درد و دلاشو برد پیش کس دیگه گفت بدون وقتشه مثل آدم خدافظی کنی بری:|

پنجــ)جذابیت تو به خاطر چیزهاییست که مردم از تو ندیده یا نمیدانند...خودت را تند تند ورق نزن!

شیشـ)برای غریبه‌ها لازم باشید و برای عزیزان‌تان کافی.همین!:)

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند...

هوالمحبوب:

دیگران چون بروند از نظـــــر ،از دل بـــروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنـــی ...

امسال باید با بقیه سالها فرق میکرد.امسال باید تولدت را میان شادی آدمهایی که دوست داشتند دوست داشتنت را جشن میگرفتیم و بی خیال چشم ها و حرفها و حدیث ها!

اینطور شد که بدون اینکه بدانی و بدانند،کیک شدم و شمع و فشفشه و هدیه و لبخند و هیجان و در سکوت نظاره گر تدارکات دیگرانی شدم که خودشان نیز تولدت را غافلگیر شده بودند و نمیدانستند چه خبر است!

من در تولد و تولدبازی و غافلگیری تبحر دارم. در خوشحال کردن آدمهایی که فکرش را هم نمیتوانند بکنند و در خوشحال کردن خودم وقتی لبخند دوست داشتنی هایم را میبینم.

البته که آدمها هم تبحر دارند در غافلگیر کردن من.گاهی لبخندشان میشود سهم بقیه و من غافلگیر میشوم.گاهی دلشوره شان میشود بقیه و من غافلگیر میشوم.گاهی هیچ چیز تو را نمیبینند و چشم و حواسشان به بقیه است و من غافلگیر میشوم.گاهی دغدغه شان همه کس و همه چیز میشود الا منی که پا به پای شمع ها دارم آب میشوم و غافلگیر میشوم  و گاهی سعی میکنند با کلمات فریبت بدهند و غافلگیر میشوم و تظاهر میکنم که فریب خورده ام و گاهی ...!

من زیاد پای شمع های تولدهایی که بوده ام و نبوده ام در میانشان آب شده ام و همه اش فدای لبخند و شوقی که به دل متولد جشن مینشیند وقتی میدانم خدا همیشه حواسش هست...

تولدت مبارک مرد همیشگیه زندگی ام.تو را نه دعواها و لجبازی ها و فاصله ها از من خواهد گرفت و نه چندین و چند ماه قهر کردن و سکوت ،نه آمدن آدمی تازه که دور و برت چون پروانه بچرخد،نه گوش های تازه برای شنیدنت و نه لب های شیک برای لبخند زدنت و نه هزاران توطئه و نقشه و دسیسه که عمرشان به اندازه ی شادی های من کوتاه است!

تو تا ابد به هویتم گره خورده ای و گمانم من هرچقدر هم بخواهم همتایی برایت بیافرینم که "آجی اش" بشوم،بشر ِ"برادر خطاب شده!"نه باورش میشود و نه میتواندبا همه ادعایش برادری کند و من هم با تمام توانم گمان میکنم نتوانم وقتی زورم به هیچ  نمیرسد...!

احسان م من را بابت تمام کم گذاشتن هایم ببخش.بابت تمام تلخی هایم و بابت تمام کم بودنهایم.

سی و چند سالگی ات مبارک :)

همین :)

من آن نانم که شاطر پخته تا با خود برد خانه ... !

هوالمحبوب:

من آن نانم که شاطر پخته تا با خود برد خانه  

فقط یوسف در ایـــن دنیا زِ احوالم خبر دارد...

دیشب با احسان دعوایم شد!پتوی الناز را برداشته بود که شب بیاندازد رویش و بخوابد!

پتویش را پرت کردم توی صورتش و گفتم پتوی الناز را پس بدهد که میخواهم روی تختش پهن کنم مثل همیشه و حق ندارد کسی به وسایل الناز دست بزند!

مسخره ام کرد و چون من نبود و مرا نمیفهمید،ادایم را هم در آورد و دستم انداخت و گفت :"برو پتو رو بغل کن شب بگیر بخواب باهاش!!"

برایم مهم نبود.برای همین پتو را از لای دست و پایش کشیدم بیرون و فحش دادم و رفتم توی اتاقم و پتوی الناز را روی تختش پهن کردم و تخت را مرتب کردم و روی تخت خودم دراز کشیدم و به جای خالی الناز نگاه کردم و اشک توی چشم هایم حلقه زد و باز نتوانستم تخت خواب را تاب بیاورم و دست به دامان سجاده ام شد...تمام این چند سال بودنش را از آن روز لعنتی آبان ماه که سه شنبه مادرش شده بودم را به یاد آوردم و هی مرورش کردم.حتی قبلترش را که چقدر عزیز گران ِ مامانی بود و من همیشه حسودی ام میشد!

الناز دیشب عروس شده بود و من به یکی از بزرگترین آرزوهایم رسیده بودم و خدا میداند چه شبی را گذرانده بودم.شبی پر از ذوق و درد.شبی که با فاطمه یک ریز اشک بودیم وقتی خانواده داماد آمدند هل هله کشان ببرندش و خداحافظی کند با خانواده ای که بیست و چند سال ،خوب یا بد، به داشتنش عادت کرده بودند و عشق!

نمیدانم چه حسی بود که دلم میخواست برود و دیگر پا توی این خانه نگذارد و توأمان دلم میخواست نگذارم ببرندش دختری را که با تمام اذیت هایی که به خاطرش این همه سال شدم ،دل کندن از او را بلد نبود...

الناز میان هلهله و شادی و کف و سوت حضار که نون و پنیر آورده بودند و دخترمان را برده بودند ،رفت! و من آخر شب موقع وداع در خانه نقلی اش که حسودی ام میشد به خاطر داشتنش،روی سجاده سفید رنگ عروسانه اش ،در دل تاریکی شب توسل خواندم و خدا را به پاکی الناز قسم دادم به خوشبختی  او و کسی که تمام زندگی ام بودند و شادی ام به شادکامی شان گره خورده بود...

اشک مجالم نمیداد وقتی سرم را پیش داماد بلند نکردم و سر به زیر،روی قالی خوش نقش و نگار خانه الناز نگاه میکردم و به داماد میگفتم تو را به مقدسات زندگی اش قسم،مراقب و مواظب امانتی ام باشد و در امانت خیانت نکند که الناز بزرگترین موهبتی است که خدا میتوانسته به او بدهد و کاش قدر بداند...

الناز رفته بود و من زل زده بودم به تخت خالی اش درست مثل همان شب سرد آبان ماه چند سال پیش و قامت بستم همان دو رکعت نماز شکری را که از همان سال نبودنش نذر آمدنش کردم و حالا به خاطر رفتنش سبکبال تر از همیشه قربت الی الله میگفتم و اینقدر احساس تنهایی میکردم که حد نداشت...

هیچ کس منجـــــی من نیست ،مگــــر چشمانــــت ...!

هوالمحبوب:

مثلن کنار زاینده رود نشسته باشم و حرف شده باشم و گفته باشم من از عاشقی میترسم و هی برایش خاطره تعریف کرده باشم و او برایم محمد اصفهانی خوانده باشد و من برای اینکه مبهوتش نشوم و عاشق،زل زده باشم زاینده رود را و بعد که رسیده باشد خانه،وسط حرفهایش یکهو سکوت شود و به رسم خودش بگویمش :"زود باش بلند فکر کن!" و بگویدم :"فقط گوله ی قهوه ای چشمات وقتی کنار زاینده رود زل زدی به آب!" و  ذوق شوم و حرف توی حرف بیاورم که آب نشوم از خجالت!

مثلن امروز فلان کلیپ را بفرستم برای فلانی و بگویمش خوش چشم ترین های دنیا چشم رنگی اند و من چه کنم که چشم رنگی ها را دوست ندارم و بگویدم :"فقط گوله ی قهوه ای چشمات !" و من را پرت کند به آن روز کنار زاینده رود و نه ذوق شوم و نه خجالت و فقط بغض شوم برای جمله ای که... و بگویم :"خب!"

الی نوشت :

قشنگترین چشم های دنیا به روایت تصویر را اینجا کلیک کنید!

می خواهم اعتراف کنم، هرغزل که ما ... با هم سروده ایم جهان کرده از برش :)

هوالمحبوب:

احسان که از جزیره می آید،خانه میشود مثل آن وقت ها.هرچقدر هم من بد عنق باشم و دلم بخواهد برم توی خلوتم بمیرد،با بودنش مرا از لاکم در می آورد و با هم مینشینیم به حرف زدن.

آشپزی میکنیم و فیلم میبینیم و توی سر و کله ی هم میزنیم و هی مینشینیم به خاطره تعریف کردن و من برایش کتاب میخوانم و متن های بامزه و او با اشتیاق گوش میدهد و بی اشتیاق توی ذوقم میزند و سر سلسله ی بحث را به دست میگیرد و شروع میکند از فلان اتفاق و حادثه و رخداد اجتماعی حرف زدن و همیشه ی خدا هم بدون اینکه اجبارش را به رخ بکشد ،میکشانَدَم پای گاز تا به این نتیجه برسد که بیچاره مردی که من قرار است برایش آشپزی کنم با این کدبانو گری ام!

احسان که از جزیره می آید رخت بر میبندد تمام دل زدگی های زمانی که دور بوده و تمام سکوتی که در خانه حکفرما بوده و با تمام نق و نوق و داد و هوار میتی کومون که تمامی ندارد،خانه میشود مثل آن وقت ها ذوق میکردیم برای دور هم نشستن و هله هوله خوردن و توی و سر و مغز هم زدن!

احسان که می آید میشوم همان الهام که شروعش با غر غر کردن است و خاتمه اش با لبخند و اشتیاق و با هیجان و ذوق فلان چیز را تعریف کردن.احسان که می آید و میگویدم :"مارمولک ِ بابا چطوره؟!" و میخندد،میشوم همان دختری که جلوی آیینه می ایستد و به خودش نگاه میکند و میگوید تکیده شدن و لاغر شدن و غصه خوردنم برای چشم های نگران کسی مهم است و به خاطر او و اوها هم که شده باید مقاوم باشم و قد خم نکنم...

احسان که از جزیره می آید من میشوم همان الهام همیشگی که مدتهاست از او دور افتاده ام و خودم را بغل میگیرم و یک دل سیر اشک میریزم تا دوباره با لبخند بلند شوم و تمام دنیا باز ته دلشان به احسان به خاطر داشتن خواهری چون من حسودی شان شود و دلشان برادری چون احسان بخواهد که با تمام مخفی کاری های احساسی اش نمیتوانی نفهمی عشق و علاقه و دوست داشتن و نگرانی اش را و برایت مهم نباشد تمام زحمت ها و دردها و سهل انگاری هایی که خواسته و ناخواسته رخ داده و تو به حکم الهام بودنت همه را به جان میخری بدون گله کردن و البته که با لذت...

احسان که از جزیره می آید مصمم تر میشوی برای محکم تر قدم برداشتن برای آینده ای که مطمئنی خدا با تمام سختی هایی که توی زندگی برایت رقم زده،روشنی اش را به ارمغان می آورد اگر عمری بود...

احسان که از جزیره می آید باز وبلاگم آب و جارو میشود،لبخندم بازمیگردد و دلم روشن میشود با تمام غمگین بودنش حتی!

احسان که از جزیره می آید باز سایه یک مرد، تمام قدرت از دست رفته ام را باز میگرداند و دلم پر از حسرت میشود و غمی گذرا که چرا آدم هایی که باید،اینقدر دریغ کردند خودشان را از همین سایه بودن حتی...

الی نوشت:

یکـ) این کانال شعر را نخوانید،حتمن چیزی را از دست داده اید >>>کلیک کنید

دو) اینستاگرام هنوز برایم جای هیجان انگیزی است.درست همین جا >>> الـــی گودلیدی

سهـ) برای پایتختی ها زحمتی دارم،پیام و کامنت و آدرس و نشانی تان را بگذارید تا زحمتتان بدهم :)

چاهار) اینکه هنوز مثل پسر بچه های پونزده شونزده ساله توی فضای مجازی دنبال دوست دختر و مخ زدن میگردید،زیادی چیپ نیست؟ از من گفتن،شما هرکاری دوست دارید انجام دهید ولی از سن و سال و الی بودن من گذشته آقااا،وقتتان را تلف می کنید ها:)

پنجـ) الی بودنم را دوست دارم.اینکه این همه عشق و علاقه را در مورد آدمهای عزیز زندگی ام در خودم جا داده ام را هم.گمانم دیگر بلد شده ام با تمام دوست داشتنم ،وقتی چمدان نگرانی و دغدغه دستانم را زخم کرد،چمدان را بگذارم و بدون کوله بار به سفرم ادامه دهم.دلم رسیدن آن روز را نمیخواهد و انتظارش را هم نمیکشد ولی خدا این روزها چیزهای خوب و عجیب غریبی از خودش درونم گذاشته،آنقدر که با همه ی علاقه ام به زندگی،سخت اما راحت واگذارش کنم و بگذارم و بروم.همین ...!

ششـ) گروه شعرخوانی تلگرامی که هم میتوانید شعر بخوانید و هم بشنوید.ما اینجا گاهی شعر میخوانیم >>> شعــر میشوم

هفتـ) از دعاهیتان فراموشم نکنید اگر یادتان بود.من و عزیزترین هایم هنوز هم محتاج دعا هستیم :)

بغضم دوید و گوشه ی چشمم شکسته شد ...

هوالمحبوب:

دیشب اما بعد حرف و شب بخیر 

از دلـش گذشـــت شاید نبینمش...

شاید ایـن دفعــــــه ی آخری باشه

که بتونــــم یه پیــــام بدم بهش...!

دی ماه بدی بود و خدا را شکر که تمام شد و نحسی اش به چهره اش ماند و بار غمش اما به دل بهمن مینشیند.خبر آتش سوزی پلاسکو آن هم اول صبحی که چشم باز کرده بودم با صدای زنگ مهندس فلانی که اگر پرواز مونیخ کنسل شود چه غلطی باید بکنند؛ ضربان قلبم را به شماره انداخت.

اول صبح حرف از آتش سوزی دوطبقه بود و هرچه پیشتر رفت آتش سوزی ؛درست مثل درد تاریخ بشریت گسترده تر شد و حال من دگرگونتر.پایتخت با تمام دود و دم جمعیت انفجاری و خاطرات نه چندان خوشایند اخیرش؛مدتهاست جزوی از من شده و به تبع آدمهایش هم شده اند جزو آدمهایم.عکس پشت عکس توی فلان کانال و بهمان کانال مرا پا به پای ماجرا میکشاند و امن یجیب گویان و صلوات کشان با بغض خودم را جای تک تک چشم انتظاران آدمهای مفقود و کشته میگذاشتم و اشک میشدم...

امشب که سرم را روی بالش گذاشتم به این فکر کردم که کدام از آن آدمها میدانستند سپیده که بزند روز سیاهی را پیش روی دارند. کدامشان میدانستند شب قرار نیست بروند خانه زینت خانم مهمانی و بنشینند غیبت دختر اعظم خانم که دماغش را تازه عمل کرده یا دیدار معشوقشان که بعد از مدتها قرار بود شام بروند فلان رستوران.

کدامشان میدانستند فردا چه چیز انتظارشان را میکشد و کدامشان میدانستند قرار است برای از دست دادن عزیزشان عزادار شوند و قلبشان از حرکت باز بایستد...

به اینها فکر کردم و بغض شدم و خواب حرامم شد که نشستم روبروی خدا سر سجاده و شروع کردم به کندن تعلقاتم از سر جان کندن و هفت قرآن به میان احسان را زبانم لال و فکرم کج گذاشتم وسط که اگر فردایی چنین برایم برسد و نداشته باشمش چه کنم.گذاشتمش وسط و برای از دست دادنش مویه کردم و تعلق خاطر داشتنش را چال کردم.الناز تازه عروس را گذاشتم وسط و آنقدر ضجه زدم برای مظلومیتش و نفسم به شماره افتاد.فاطمه ی زیبایم را با تمام لوس بودنش گذاشتم میان آوار و هی بی تابی کردم .گلدخترم را لال بمیرم میان آتش گذاشتم و اسفند روی آتش شدم و بال بال زدم...

"او"یم را ... واااای "او"یم را هی گذاشتم و هی برداشتم و نشانشدمش درست زیر سنگینی فلان آوار و هی "ماشاالله و لا حول ولا قوت الا باالله "خواندم...قلبم را با دو دست گرفتم و از بهترین و صبورترین عمه ی دنیا که اسوه صبر است صبوری خواستم و هزاران "یا غیاث المستغیثین" به زبانم جاری کردم و اشک ریختم.

و به سجاده ام چنگ زدم و صبر خواستم برای از دست دادن کسانی که بیشتر از جانم دوستشان داشتم و پیش مرگشان میخواستم باشم.

و یک ریز برایش خواندم که "ارحَم من راس ماله الرجا و سلاحه البکا"...به هق هق افتادم که رحم کند به کسی که تنها امیدش دعاست و تنها سلاحش اشک..."

رحم کند بر بنده ای که بندگی نمیدانسته و به جای دادن تمام دوست داشتنی هایش به خدایی که بی انتهاست؛ چنگ زدن و تعلقش را بیشتر کرده.

روضه علی اصغر گوش دادم و آنجا که میگفت :" الهی هیشکی تو آغوش باباش شهید نشه..."نفسم به شماره افتاد و وقتی خواند :"الهی هیچ مادری اینقده نا امید نشه" شروع کردم روی زانوهایم زدن و برای تمام مادران نا امید قلبم تکه تکه شد...

خدا را گفتم که من یعقوب؛مفتونه یوسفم.برای امتحانم یوسفم را بگیری کور نمیشوم؛آنقدر ضجه میزنم که با اشکهایم تمام شوم و بمیرم ولی اگر خواست تو نداشتن است به دیده ی منت.همه را در طبق میگذارم و مینشانم جلوی چشمانت ولی در عوض تمامشان یک چیز میخواهم.صبوری و ظرفیت از دست دادنشان.

"شما که به برق سکه های کوفه دلخوشین...خودتون بچه ندارین مگه بچه میکشین...؟!"

چه شبی است امشب،شب قلبهای مچاله شده از فراق عزیزانی که هرکدامشان برای یعقوبشان یوسفی بودند که خدا میداند کی به کنعان برسند و شاید هرگز عطر پیراهنشان را باد به کنعان نیاورد...

زینب و صبوری اش نذر امشب و تمام شب های فراق یوسف هایمان که عزیز مصر بودنشان در برابر عزیز دل بودنشان هیچ است...


الی نوشت :

دلم برای دخترکان و زنانی که دلشان چون من تکه تکه شده از انتظار و برزخ از دست دادن،خوووون است...خووووون ها!