_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

من، سرخوشم از لذت این چشــم براهــی ...!!

هوالمحبوب:

دیدار تــــــو گر صبح عــــدم هم بدهد دست

من سرخوشم از لذت این چشم به راهی...!

روز اخر کاری ،ششصد و سی و سومین روزی بود که من از این پنجره زل میزدم به منتهی الیهی که متصل میشد به پیاده رو و آدم ها را می کشاند توی کوچه و به سمت شرکت هدایتشان میکرد.

تنها مزیت این قسمت واحد بازرگانی که همه حسرتش را میخورند و میگفت جای دنجی است و من آنجا جای گرفته ام همین است که من وقتهایی که سرم زیاد شلوغ نیست دستم را بگذارم زیر چانه ام و زل بزنم به منتهی الیه مسیر که شاید امروز محض غافلگیر کردنم از راه برسی و من چشم هایم را بمالم و هی فکر کنم دارم خواب میبینم ولی مطمئن باشم این مدل راه رفتن فقط مختص توست و این مرد تپلوی چشم دلبری که به پنجره نزدیک میشود تویی.

آن موقع خنده و گریه ام را یکی کنم و به سمت پله ها بدوم و تمام پله ها را یک نفس بیایم پایین و از نگهبانی بزنم بیرون و پله های شرکت را دو تا یکی طی کنم و بپرم در آغوشت و نفسم حبس شود در سینه وقتی گوشهایم تنها صدای ضربان قبلت را میشنود و قدرت دستهایت را که دور شانه هایم حلقه شده.

قلبم از سینه اش بزند بیرون و نگاهم برود سمت پنجره که ده ها جفت چشم زل زده اند ما را و برایم مهم نباشند هیچ کدامشان؛ از آغوشت بپرم بیرون و داد بزنم با اشک به سمت چشم های حیران پریسا از پشت پنجره که ما را زل زده و بگویم :"دیدی بالاخره اومد؟دیدی اومد؟دیدی گفتم بالاخره میاد؟دیدی من راست میگفتم؟دیدی؟" و باز در آغوشت جای شوم و هی قربان صدقه ات بروم و گور بابای همه ی آدمهایی که خواسته و ناخواسته مرا از تو دور میکردند که دلم بی تابت نشود وقتی دلیل تمام بی تابی هایم بوده ای.

من همین روزها از این قسمت بازرگانی برای همیشه میروم.درست شاید مثل رفتنم از زندگی ات وقتی همه اش نشد آنچه را که میخواستم برایت ولی...

ولی این پنجره همیشه و تا ابد منتظر دیدن توست در منتهی الیه کوچه.این پنجره عادت کرده به یک جفت چشم دختراته که رویش حک شده و هاله اشک حلقه زده در آن و شنیدن حرفهای زیر لبی که مطمئن است و قول میدهد که یک روز بی خبر می آیی و حتی اگر من پشت این میز نباشم ؛همه تو رو با دست به هم نشان میدهند که جای الی خالی؛بالاخره مسافرش آمد...!

این همه انتظار و حتی نیامدنت فدای سرت؛ تو ولی همیشه مراقب ضربان قلبت که اولین بار شنیدمش و دلبرانه مرا عاشق کرد باش؛خب؟


 

نظرات 19 + ارسال نظر
غریبه نیستم 1395/12/27 ساعت 21:47

میاد الی.مگه دلش میاد که نیاد؟میاد الی.به چشمای منتظرت قسم که میاد

معصومه 1395/12/27 ساعت 22:44

من نمی دانم چرا به این صفحه می ایم . این قدر هیجان اصلا برایم خوب نیست .
و تو ...
بابت این همه دل که می سوزانی و این همه حلقه اشک که به چشمم اورده ای و این همه بغض که در دلم تلنبار کرده ای به من مدیونی .
حلالت نمی کنم .

میشه شما گریه نکنید و اگه میدونید اشک چشمتون باعث میشه مدیونتون بشم؛ اینجا نیایید؟
میخواید دیگه ننویسم؟
میشه آخرسالی حلالمون کنید؟
میشه مدیونتون نباشیم؟
میشه گریه نکنید؟

معصومه 1395/12/28 ساعت 00:54

علیک سلام !
می بینم که خیلی حاضر جوابی .

ایندفعه رو می بخشمت . دفعه دیگه خوشحال باش و اشک ما رو هم نچکون . خیلی دوست دارم .

ما عادت نداریم سلام کنیم:)
ممنون از تغییر موضعتون خانوووم.
فقط یه سوال تخصصی:
من میشناسمتون از اطراف و اکناف آیا؟!

معصومه 1395/12/28 ساعت 10:02

تغییر موضع نبود . دلم می خواست حال و هوات عوض بشه ، غمتو نبینم . من اطراف و اکناف نیستم . خئییییلی دورم .

زنده و موفق باشی خانووم

احساس و قلمتون بسیار زیباست.پرندهای مهاجر به خانه برمیگردنند

نوش روانتون آقا

......... 1396/01/14 ساعت 17:22

واااااااااااااای الی تو کی هستی دختر؟من مردم با این پست.
گرد غم از چشمات پاک بشه قربون بغض و اشکت.میرم خودم میارمش.مگه میتونه نیاد؟؟

مهران 1396/01/17 ساعت 14:14 http://30-salegi.blogsky.com

خب ....رسما و کاملا جدی ، دلمان گرفت...این چندمین پست اینگونه است که اینروز ها میخوانم از دوستان مختلفم...شاید بصلاح باشد بعضی ها نیایند...(من گفتم ، تو باور نکن ، دارم کلاه سرت میگذارم)...فقط یک چیز را بگویم الی جان !(این یکی را جدی و راستکی میگویم ) : جای زخمش ، خیلی زود خوب میشود ، فقط قول بده ، هی پوست جدیدش را نکنی و خون نیندازیش...باشه ؟ آفرین دختر خوب همشهری خودم....
زاینده رود رو هم باز کردن ها...

اشتباه نکن؛جای زخم های اینطوری هیچوقت خوب نمیشه.
حرف دارم واسش:)
ِ
ِ
زاینده رود نوش روانتون

بی نام 1396/01/18 ساعت 01:10

سلام
ساعت یک صبح روز جمعه
توی جستجو های پراکنده گوگل دوباره به این وبلاگ رسیدم
بارها کامنت گذاشتم و بارها پاسخ دادید در گذشته های دور...
زمانی وبلاگ داشتم . سر سوزنی ذوق ،کمی وقت،و ذهنی آرام
خیلی چیزها تغییر کرده
زندگی من
زندگی ها
داستانی بود و آقایی که چند همسر داشت ... ولی هربار که مست و خراب میشد فقط اسم زن اولش رو صدا میکرد ...
گذشته من شده مثل زن اول ...
بگذارید به حساب بدی حال من که به احوال پرسی از شما ختم شد. ببخشید . گوگل وقت ناشناس بود .
راستی خواهشی و اینکه من هیچ کسی نیستم . حتی شاید از هزار کوچه آن طرف تر هم گذر نکردیم ولی زمانی به رسم وبلاگ نویسی همسایه بودیم
بسیار از اینکه هنوز مینویسید خوشحالم
ادامه بدید

چقدر غمگینم برای غم حرفهایی که نصفه نیمه قورت دادنش کاملن مشهود بود...
همسایه ی خوبی باشید و باز بیایید.
همین

بانوی نورو آیینه 1396/01/23 ساعت 02:08

هنوز تو جزیره گیر کردین؟
داره از گیر کردن میگذره ...نکنه قضیه گروگان گیریه؟

اومدم :)

banuye noor o ayne 1396/02/27 ساعت 23:27

Kojaayiiii..in che mani mide ma harvaght shumaro mikhaym bayad biyaym inja bebarametun unja.....sher vasat gozashtam..kho bazi vaghta chek kon
maileto...vase dokhtare dame bakht zeshte in kara nakon:)
Eli mah ramezoon nazdike

چقد خوبه که تو هنوزم هستی بانو....
هنوزم جزو خاطرات شیرین و غمگین زندگیمی...
یه کم بهم فرصت بده؛زود همه چی سرجاش قرار میگیره
خب؟

ساره 1396/03/01 ساعت 12:07

سلام
چرا نمی نویسی چقدر هی سر بزنیم و ببینیم عکس همین ساختمون را گذاشتی
انتظار بده ها خیلی بده بنویس زودتر بخونیمت

خودت میدونی چقد دلم واست تنگ شده خانوم مهندس؟
نمیدونی وقتی عکسای تو و عزیزجانت رو که میبینم چقد ذوقمرگ میشم...
زووود میام
یه کم فرصت میخوام
خب؟

رضا 1396/03/02 ساعت 17:31

پس کوشیییی

همینجام
یه کمی اونطرف تر
زوود میام
خب؟

banuye noor o ayne 1396/03/10 ساعت 23:37

خیلی نیستی

خیلی زووود میام
خب؟

عمورضا 1396/03/17 ساعت 01:34

الی توهنوز مینویسی؟؟

اگه خدا قبول کنه عمو

Ashley 1396/03/22 ساعت 11:55 http://yeahyoucan.blogfa.com

سلام
انشالله نماز و روزه هاتون قبول باشه و حالتون خوب باشه.
تاخیرتون دیگه من خواننده ی خاموش رو هم روشن کرد

قبول حق باشه انشاالله و همچنین...
یه کم زمان میخوام تا باز شروع کنم به نوشتن...
ممنونم از صبوری تون

نگار 1396/03/22 ساعت 14:13 http://passenger.blogfa.com/

الی جانم...الی مهربونم
دل تنگتم عجیب بانو...
اگر سری به این حوالی زدی آدرس و نشونه ای از خودت برام بذار...تلفنی آدرس اینستاگرامی چیزی

نگار بانوی عزیز...
ایسنتاگرامم فعال میکنم دوباره.مینویسم دوباره.الی میشم دوباره...میام به همون حوالی دوباره...
ممنونم از صبوری ت

ریما 1396/03/23 ساعت 07:36

صبح بخیر
الی روزه سکوت گرفتی نکنه!؟
بنویس دیگه این ادا اطوارا چیه ....

بالاخره تمام میشه
مرسی که صبوری

banuye noor o ayne 1396/03/24 ساعت 00:01

یا نور و کل نور.......
زبونت و باز میکنه ...قلبت و جلا میده... همین نور و کل نور

چقد این کامنت خوب بود بانو...چقد خوب بود...

زهرا 1396/03/24 ساعت 14:10

ای ول به چنین صبر شگرف ای الهام!

چه شعر آشنایی..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد