_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

در دست گلی دارم... این بار که می آیم ...!

هوالمحبوب:

"پست ثابت "

من از آن آدم های به شدت وفادارم.به مهربانی آدم ها؛به روزها؛به اتفاقات؛به چشم های نگران،به دفتر کاهی های چروک خورده ای که با اشک ورقلمبیده؛به خنده هایی که سرمنشأش چشم هایی مهربان بوده؛به پیامک های دلنگرانی که پرسیده :"کجایی؟...رسیدی؟"؛به "دلم برایت تنگ شده "های انگاری هزار سال پیش،به موبایل های غیر اندرویدی که بیشتر از این موبایل های چندصباحی از راه رسیده ای که خیلی مهربان تر از این حرف ها بودند؛به "کجایی؟دقم دادی ..."های نیمه شب مسجدهای بین راهی ؛به ایمیل های پر از درد دل و شعر و شعور آدم های نه چندان دور زندگی ام؛به یک کووه نامه های تمبر و مهر خورده ی دوستان پر از محبت زندگی ام و به کامنت های پر از عشق آدم های نزدیکِ دور شده ای که راست ترین دروغِ زندگی ام بودند!

بماند که وفاداری ام برچسبِ" سنجاق شده ای به گذشته" و "دشمن تکنولوژی" و "عقب افتاده!"میخورد و هیچ نمیدانند اگر این نبودم  و به این ها توجه نمیکردم و به حکم گذشته شان قدرشناس شان نبودم،شاید با این آدم فعلی شان شدن ؛استحقاق نگاه کردن هم نداشتند چه برسد به شفقت و تفقد و مهربانی حتی!!

خود را همگام با حال اسباب و آدم های کنونی ای جلو میبرم و به مهربانی و کارساز بودن گذشته شان وفادارم حتی با اینکه اکنون شان را دوست نداشته باشم!

این ها را گفتم که بگویم اینکه به درخواست مهربانانی که جزءمهمی از گذشته و حال م بوده اند مثل آدم های مدرن این روزها ؛کانال تلگرامی و اینستاگرامی زده ام برای دسترسی آسان ترشان ؛دلیل نمیشود که به صفحه ای که قشنگ ترین روزها و اتفاقات زندگی ام را رقم زد؛وفادار نباشم و فراموشش کنم و برم بشوم جزو آدم های آسان و تلگرافی این روزها!

این وبلاگ و این صفحه تا زمانی که زنده ام مانند چشم ها و ضربان قلبم که به من زندگی و شوق میبخشد ؛برایم مهم و ارزشمند است و نمیشود حتی یک روز از تقدس کردن و زیر و رو کردنش غافل شوم.

این صفحه عزیزترین های زندگی ام را با من آشنا و هدیه کرد و من همیشه ی تاریخ عاشقانه دوستش خواهم داشت.

پذیرای چشم های پیگیر و نگاههای مهربانتان هستم در ایــــن کانال تلگرام.اینجا را کلیک کنید...


تهـــران برای زندگی من هرگــــز انار سرخ ندارد...

هوالمحبوب:

تهـــران برای زندگی من هرگــــز انار سرخ ندارد...

 باید کسی به عاطفه تو در این زمین درخت بکارد... 

تــهرانِ هم ترانه ی زندان، تهران خالی از تب انسان

تهـــــرانِ پایتخت بجز تو دیگر مگر چه جاذبه دارد؟!


این چند روز که پایتخت نشین شده ام؛این چند روز که نصف جهان زیبایم را با تمام خاطرات خوب و بدش گذاشتم و آمدم؛این چند روز که دلم برای تمام کوچه هایی که با او نگشتم و خنده هایی که کنارش نکردم و عاشقانه هایی که به او نگفتم ؛تنگ شد؛پایتخت را شروع به جویدن و بلعیدن و هضم کردن کردم و راستش هربار روو دل کردم و بالا آوردمش.

اویم راست میگفت."پایتخت شهر هفتاد و دو ملت است.شهر آدم هایی که یک روز آمدند و دیگر برنگشتند."شهر خاطرات نه چندان قشنگی که شلوغی آدم هایش زور میزند جذاب جلوه دهدش.

پایتخت شهر دختران ارزان و پسران آسان است!

شهر دور دورهای روزانه و دور همی های شبانه.شهر رد رژلب های قرمز روی سیگار ولباس های رنگارنگ.شهر آدمهای رنگی رنگی که ظاهر شادی به شهر داده ولی بین خودمان بماند که غمگین ترین نقطه ی زمین است.

پایتخت شهر لبخندهای مصنوعی و خنده های بلند بلند است.شهر مثلن روشنفکران مدرن.شهر عادی شدن غیر عادی ها.شهر روابط باز و وقاحت های کادو پیچ شده.شهری که مردن عاطفه در آن بیداد میکند و وقتی دسته چمدانت در خیابان میشکند ؛بهت زده نگاهت میکنند و زیرزیرکی میخندند و کمکت نمیکنند!

پایتخت برایم مأمن قشنگترین خاطرات زندگی ام بود. ولیعصری که انتها نداشت و میشد تا انتهایش بازوی اویم را گرفت و هی راه رفت و از پاپ های کاتولیک و "داون براون"حرف زد و در "سپیدگاه"پیتزا و قارچ سوخاری خورد.شهر پل طبیعت و موهیتوی بدمزه ای که همنشینی با او برایم قابل تحملش میکرد.شهر ِشهر بازی ها و جاهای قشنگی که با اویم نرفته بودم ولی دوستش داشتم.شهر ِ هفتاد من مثنوی نه هفتاد و دو ملت...

ولی این چند روز پایتخت نشینی پوسته ی زر ورق شده ی شهر را کنار زد و نشانم داد پایتخت شهر ارواح متحرکی است که دو دسته اند.ارواحی که دغدغه شان سگ دو زدن و نان شب در آوردنی است که نمیدانم چرا نخواسته اند آن نان را در دیار خود دربیاورند و دسته ی دیگر ارواحی که از پایتخت؛ آسانی و ارزانی آدم هایش را طلب دارند.

ارواحی که تو را به سمت کمرنگ شدن عاطفه و آهنی شدن و سنگی شدن زندگی ات سوق میدهند و تو را با کوله بار تأسف و نگرانی و سوال جای میگذارند که عادت کنی به تمام چیزهایی که میبینی و میشنوی و لمس میکنی...

نصفِ جهان زیبایم را با چهل ستون بی همتایش ترک کردم تا نه برای  سگ دو زدن و نان در آوردن و نه برای دختران ارزان و پسران آسانش ؛بلکه برای تمام زندگی ای که انگیزه ام برای نفس کشیدن است،تک و تنها و با خدایی که بهترین است پایتختی بیافرینم که یک روز میان ارواح رنگارنگش به داشتن دختری که اهل نصف جهان است افتخار کند...

دختری که دلش برای تمام ارواح رنگارنگ پایتخت میسوزد.ارواحی که زووور میزنند خودشان را گرگ و هفت خط نشان دهند ولی بیشتر غمگینت میکنند چون نه گرگند و نه حتی بره!

تنها روحی بی رنگند که در پوششی رنگارنگ ظهور کرده و لبخند مصنوعی به لب دارند!