_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

در دست گلی دارم... این بار که می آیم ...!

هوالمحبوب:

"پست ثابت "

من از آن آدم های به شدت وفادارم.به مهربانی آدم ها؛به روزها؛به اتفاقات؛به چشم های نگران،به دفتر کاهی های چروک خورده ای که با اشک ورقلمبیده؛به خنده هایی که سرمنشأش چشم هایی مهربان بوده؛به پیامک های دلنگرانی که پرسیده :"کجایی؟...رسیدی؟"؛به "دلم برایت تنگ شده "های انگاری هزار سال پیش،به موبایل های غیر اندرویدی که بیشتر از این موبایل های چندصباحی از راه رسیده ای که خیلی مهربان تر از این حرف ها بودند؛به "کجایی؟دقم دادی ..."های نیمه شب مسجدهای بین راهی ؛به ایمیل های پر از درد دل و شعر و شعور آدم های نه چندان دور زندگی ام؛به یک کووه نامه های تمبر و مهر خورده ی دوستان پر از محبت زندگی ام و به کامنت های پر از عشق آدم های نزدیکِ دور شده ای که راست ترین دروغِ زندگی ام بودند!

بماند که وفاداری ام برچسبِ" سنجاق شده ای به گذشته" و "دشمن تکنولوژی" و "عقب افتاده!"میخورد و هیچ نمیدانند اگر این نبودم  و به این ها توجه نمیکردم و به حکم گذشته شان قدرشناس شان نبودم،شاید با این آدم فعلی شان شدن ؛استحقاق نگاه کردن هم نداشتند چه برسد به شفقت و تفقد و مهربانی حتی!!

خود را همگام با حال اسباب و آدم های کنونی ای جلو میبرم و به مهربانی و کارساز بودن گذشته شان وفادارم حتی با اینکه اکنون شان را دوست نداشته باشم!

این ها را گفتم که بگویم اینکه به درخواست مهربانانی که جزءمهمی از گذشته و حال م بوده اند مثل آدم های مدرن این روزها ؛کانال تلگرامی و اینستاگرامی زده ام برای دسترسی آسان ترشان ؛دلیل نمیشود که به صفحه ای که قشنگ ترین روزها و اتفاقات زندگی ام را رقم زد؛وفادار نباشم و فراموشش کنم و برم بشوم جزو آدم های آسان و تلگرافی این روزها!

این وبلاگ و این صفحه تا زمانی که زنده ام مانند چشم ها و ضربان قلبم که به من زندگی و شوق میبخشد ؛برایم مهم و ارزشمند است و نمیشود حتی یک روز از تقدس کردن و زیر و رو کردنش غافل شوم.

این صفحه عزیزترین های زندگی ام را با من آشنا و هدیه کرد و من همیشه ی تاریخ عاشقانه دوستش خواهم داشت.

پذیرای چشم های پیگیر و نگاههای مهربانتان هستم در ایــــن کانال تلگرام.اینجا را کلیک کنید...


تهـــران برای زندگی من هرگــــز انار سرخ ندارد...

هوالمحبوب:

تهـــران برای زندگی من هرگــــز انار سرخ ندارد...

 باید کسی به عاطفه تو در این زمین درخت بکارد... 

تــهرانِ هم ترانه ی زندان، تهران خالی از تب انسان

تهـــــرانِ پایتخت بجز تو دیگر مگر چه جاذبه دارد؟!


این چند روز که پایتخت نشین شده ام؛این چند روز که نصف جهان زیبایم را با تمام خاطرات خوب و بدش گذاشتم و آمدم؛این چند روز که دلم برای تمام کوچه هایی که با او نگشتم و خنده هایی که کنارش نکردم و عاشقانه هایی که به او نگفتم ؛تنگ شد؛پایتخت را شروع به جویدن و بلعیدن و هضم کردن کردم و راستش هربار روو دل کردم و بالا آوردمش.

اویم راست میگفت."پایتخت شهر هفتاد و دو ملت است.شهر آدم هایی که یک روز آمدند و دیگر برنگشتند."شهر خاطرات نه چندان قشنگی که شلوغی آدم هایش زور میزند جذاب جلوه دهدش.

پایتخت شهر دختران ارزان و پسران آسان است!

شهر دور دورهای روزانه و دور همی های شبانه.شهر رد رژلب های قرمز روی سیگار ولباس های رنگارنگ.شهر آدمهای رنگی رنگی که ظاهر شادی به شهر داده ولی بین خودمان بماند که غمگین ترین نقطه ی زمین است.

پایتخت شهر لبخندهای مصنوعی و خنده های بلند بلند است.شهر مثلن روشنفکران مدرن.شهر عادی شدن غیر عادی ها.شهر روابط باز و وقاحت های کادو پیچ شده.شهری که مردن عاطفه در آن بیداد میکند و وقتی دسته چمدانت در خیابان میشکند ؛بهت زده نگاهت میکنند و زیرزیرکی میخندند و کمکت نمیکنند!

پایتخت برایم مأمن قشنگترین خاطرات زندگی ام بود. ولیعصری که انتها نداشت و میشد تا انتهایش بازوی اویم را گرفت و هی راه رفت و از پاپ های کاتولیک و "داون براون"حرف زد و در "سپیدگاه"پیتزا و قارچ سوخاری خورد.شهر پل طبیعت و موهیتوی بدمزه ای که همنشینی با او برایم قابل تحملش میکرد.شهر ِشهر بازی ها و جاهای قشنگی که با اویم نرفته بودم ولی دوستش داشتم.شهر ِ هفتاد من مثنوی نه هفتاد و دو ملت...

ولی این چند روز پایتخت نشینی پوسته ی زر ورق شده ی شهر را کنار زد و نشانم داد پایتخت شهر ارواح متحرکی است که دو دسته اند.ارواحی که دغدغه شان سگ دو زدن و نان شب در آوردنی است که نمیدانم چرا نخواسته اند آن نان را در دیار خود دربیاورند و دسته ی دیگر ارواحی که از پایتخت؛ آسانی و ارزانی آدم هایش را طلب دارند.

ارواحی که تو را به سمت کمرنگ شدن عاطفه و آهنی شدن و سنگی شدن زندگی ات سوق میدهند و تو را با کوله بار تأسف و نگرانی و سوال جای میگذارند که عادت کنی به تمام چیزهایی که میبینی و میشنوی و لمس میکنی...

نصفِ جهان زیبایم را با چهل ستون بی همتایش ترک کردم تا نه برای  سگ دو زدن و نان در آوردن و نه برای دختران ارزان و پسران آسانش ؛بلکه برای تمام زندگی ای که انگیزه ام برای نفس کشیدن است،تک و تنها و با خدایی که بهترین است پایتختی بیافرینم که یک روز میان ارواح رنگارنگش به داشتن دختری که اهل نصف جهان است افتخار کند...

دختری که دلش برای تمام ارواح رنگارنگ پایتخت میسوزد.ارواحی که زووور میزنند خودشان را گرگ و هفت خط نشان دهند ولی بیشتر غمگینت میکنند چون نه گرگند و نه حتی بره!

تنها روحی بی رنگند که در پوششی رنگارنگ ظهور کرده و لبخند مصنوعی به لب دارند!

نور تویی؛سور تویی؛دولت منصور تویی...

هوالمحبوب:

نور تویــــی؛سور تویی؛دولت منصور تویی

مرغ کوه طور تویی؛ خسته به منقار مرا...

تمام دلخوشی شبهای قدرم این است که کسانی که الی را میشناسند با فراز چهل و چند جوشن کبیر که پر از "نور" است؛چه بخواهند و نخواهند یاد الی می افتند!

میخوانند "یا نور النور..." و میگویند :"راستی الی این فراز را خیلی دوست داشت...".میخوانند :"یا منور النور..." و میگویند :"ای راستی الی...!"

میخوانند :"یا خالق النور..." و دست به گوشی میشوند و برایم مینویسند :"الی...!رسیده ایم به فراز نور...!".

میخوانند:"یا مدبر النور...یا مقدر النور....!" و دلشان که نور میشود مرا به یاد می آورند که چقدر فراز نور را دوست میدارم...

خدای الی خودش شاهد است که چقدر در فراز نورش دل میدهم و اشک قورت میدهم.خدای نور خودش میداند چقدر فراز نورش را عاشقم.خدای نور خودش میداند که دلم نمی آید فراز نورش را تنها یکبار بخوانم و اینقدر میخوانمش و نور نور میکنم که از نفس بیفتم و باران بهار میشوم از نوری که در دل و زندگی و کلامم انداخته  و می اندازد.خدای نور خودش میداند که اگر نورش نبود من در زندگی سراسر تاریک دنیا یک قدمی ام را هم نمیتوانستم ببینم...

من خدای نور را عاشقم.درست مثل فراز نور جوشن کبیرش.درست "قبل کل نور "و "بعد کل نور"و"فوق کل نور"ش.

تمام دلخوشی شبهای قدرم همین فراز نور است.که وقتی آدم هایی که الی را میشناسند و نوشته هایش را خوانده اند و کلماتش را شنیده اند ؛موقع فراز نور از دل و ذهن و دعایشان الی میگذرد و شاید خدای نور به حق فراز نور و دعای نیم بند و تمام و کمال بنده هایش؛نورهایش را برای دختری که فراز نورش را می میرد پر رنگتر و روشن تر کند...

امشب موقع فراز نور جوشن و قرآن به سرگذاشتنتان؛فراموشم نکنید لدفن!


بـــــی هـــیچ سوالـــی و جوابــــی بغـــلم کـــن ...!

هوالمحبوب:

بـــــی هـــیچ ســـوالـــی و جــوابــــی بغـــلم کـــن

خستــه تر از آنــم که بگــویم به چه علـــت ... !

چشم هایم را بسته بودم پشت میزم و با تلفن حرف میزدم که یکهو خودش را انداخت روی من و مرا ترساند که چشم هایم را باز کردم و گفتم :"هوی !چته وحشی؟!"

یگانه بود که میخندید و ولم نمیکرد!میگفت با نیکو حرف زده و نیکو به او سپرده که بیاید و من را بغل کند!

شصتم که خبردار شد سفارش نیکو بوده دیگر هیچ نگفتم و گذاشتم بغلم کند و هی توی گوشم خاطره تعریف کند و بخندد و هیچ به این فکر نکردم که بگویمش بغل کردن بلد نیست!

دو ماه میشد نیکو از شرکت رفته بود و فقط او بود که بلد بود چگونه میان این همه غصه و کار و مشغله با آغوشش آرامم کند.نیکو رفته بود و امروز که یگانه زنگ زده بود که کجاست و چه میکند و از کجا چه خبر ،حرف را کشانده بودند به من و یگانه گفته بودش که الی همه اش مشغول کار است و همچنان زبانش دراز و همچنان غر غرش به راه.که نیکو گفته بود وقتی الی غر میزند و بهانه میگیرد باید بروی بغلش کنی!باید بروی سرش را بگذاری روی شانه ات و نوازشش کنی و بگذاری آرام شود.گفته بود الی بعد از چند دقیقه که آرام شد یک لیچاری بارت میکند و چپ چپ نگاهت میکند و میرود پی کارش!

نیکو به یگانه گفته بود اگر بعد از اینکه از آغوشت خودش را بیرون کشید گفت:"چته با اون قیافه ت؟!" به تو بر نخورد!!

گفته بود الی میخواهد مثلن پررو نشوی.میخواهد که نشان ندهد چقدر نا آرام بوده که در آغوشت آرام شده.میخواهد نشان دهد آنقدر ها هم احساساتی نیست ...!

نیکو به یگانه گفته بود حالا که من نیستم تو هر روز جای من الی را در آغوش بگیر تا آرام شود...

یگانه قول داده بود و آمده بود خودش را پرت کرده بود در آغوشم درست همان زمان که از آدم ها و روزها و دقیقه ها و ثانیه ها کلافه بودم و همه ی حرفهایش با نیکو را در گوشم تعریف میکرد و میخندید..

نیکو راست میگفت... او همیشه ی خدا بلد بود وقتی غر غرم بلند میشود و کلافه میشوم و یا حرصم در می آید چطور آرامم کند و بگوید بیا بغلم!

نیکو بلد بود من را که در آغوش بگیرد حتی اگر بخواهم از عمد هم غر بزنم ، آرام میگیرم ...!

دلم برای نیکو تنگ شده بود و به یگانه نگفتم با همه ی مهربانی اش که مرا به بغض و شوق دعوت میکرد ،آغوش بعضی ها یک چیز دیگر است.

مثل پریسا که آن روز موقع نماز خواندنم و اشک ریختنم درست موقع قنوت در آغوشم کشید...مثل نرگس که آن شب وقتی دریا دریا اشک بودم سرم را روی شانه اش گذاشت...مثل نیکو که همیشه ی خدا آغوشش مرا آرام میکرد ... مثل ِ او که آن روز که وسط پارک بعد از دعوایمان نگاهش نمیکردم که نکند بغضم بترکد و اشک هایم جاری شود که در آغوشم کشید و صدای قلبش لالم کرد...مثل ِ... مثل ِ ...!

یگانه برایم حرف میزد و منی که مدت ها بود سرم را یک عالمه شلوغ کرده بودم که فرصت فکر کردن به خیلی چیزها را نداشته باشم هی دلم تنگ می شد ... هی دلم تنگ می شد...و دلم تنگ می شد ها!

الی نوشت :

خرداد ِ لعنتی !

مطـــرب خلاف ِ حـــال ِ دلـــم شـــاد می زنـــد ... !

هوالمحبوب:

امشــــب کــه حــــال ِ دلـــــم رو به راه نیســـــت ...

مطـــرب خلاف ِ حـــال ِ دلـــم شـــاد می زنـــد ... !

نمیدونم چطور ولی بالاخره سال نود و چهار رو تموم کرده بودم.با تموم کارهایی که انجام دادم تا دردهایی که بیشتر و محکمتر و سنگین تر از قبل بهم هجوم می اورد رو آرومتر کنم تا بتونه هضم بشه و موفق نشده بودم وقتی دلم و خودم شکسته تر از قبل روز رو شب کرده بود و شب رو با چشمهای نمناک و باز به صبح رسونده بود.

سالی که  گذشته بود فرانسه خونده بودم و فعال ترین شاگرد کلاس شدم .کلاس ماساژ رفتم و با پریسا یک عالمه ادای پروفشنال ها رو در اوردیم !کلاس رقص رفتم و با شهلا یک ساعت تمام میرقصیدم و میخندیدم.شنا رفتم،سنتور یاد گرفتم و چند جلسه ای رانندگی حتی!

کلاس طب سنتی و یاد گرفته بودم به خودم برسم و شبها ماسک گلاب بزنم و دست و پاهایم را با گلیسیرین و روغن کرچک چرب کنم و کرم دور چشم بزنم  و ویتامین سی و هفته ای یک بار ماسک هلو و خیار و شکلات و از این قبیل مزخرفات پهن کنم روی صورتم!

هایکینگ فراموشم نشه و هفته ای یکی دوبار حلقه کمر بزنم و طناب بازی کنم که شکم و پهلوهام آب بشه و کلاس عکاسی برم و یادبگیرم برای عکاسی چه فاکتورهایی را باس در نظر بگیرم!باشگاه بدنسازی رفتم و هر هفته توی آیینه خودم را که از بدن درد مینالیدم نگاه کردم و به ریش خودم خندیدم!

یادد گرفتم موقع زومبا دست و پایم توی هم گره نخورد و هفته ای یکبار پنجشنبه ها سینما گردی کنم و یک فست فودیه جدید کشف کنم!

فعال ترین کارمند بازرگانی شرکت شدم و تا ساعت هشت و نه شب شرکت موندم و هر کاری کردم تا خودم را برای پروژه سنگین گرفتن نشون بدم تا مشغله و حجم سنگین کار من رو از دنیای بیرونی که آزارم میداد بکَنه و صبح زودتر از هر کسی به محل کارم سلام گفتم!

هر کاری کرده بودم تا فراموش کنم شکستگی قلبم را.تا اشک های هر شب و بغض های هر روزی رو که کسی یا حتی دستمالی برای پاک کردنش نبود .سال نود و چاهار با همه پرباریش درد آورتر از همه ی سالهای زندگیم تموم شده بود و من حتی یکبار از ته دل خوشحال نبودم! 

و سیصد و شصت و چاهار روز گذشته بود تا فقط آخرین شب سال-دقیقن همون شبی که بعد از چهل و هشت ساعت یک ریز گریه کردن و بیست و چاهار ساعت سکوت و خلأ ،تصمیم گرفتم قلبم و زندگیم را از هرکسی پاک و تهی کنم- میون هلهله ی آدمهایی که در بندرگاه منتظر آروم شدن دریا برای عزیمت به جزیره بودند از ته دل خندیدم و کِل کشیدم و یواشکی رقصیدم ...!

قرار بود سال جدید را در جزیره تحویل کنیم و من سال نو رو با روشنایی آب تحویل کردم و با دلی که قرار بود از درد و رنج های اختیاری خالی باشه و بشه و در جهت تعدیل زجرهای اجباری و تحمیلی پیش بره ...

اینطور شد که تموم تعطیلات را فارغ از تموم آدمهایی که بودند و نبودند سبکبال سپری کردم و عهد کردم برای اولین بار خودم باشم و خودم و خدا  دست به دست هم بدیم تا تمام اتفاقات و آدمهای درد آور سالی که گذشت رو بسپارم به باد و فراموش کنم تا کمتر درد بکشم و البته که به خاطر بسپارم تا اشتباهاتم رو دوباره برای به آغوش کشیدنشون ،تکرار نکنم...!

اینطور شد که تموم تعطیلات با حالتی که من اسمش رو گذاشتم "پوست انداختن" دل دادم به خدا و آرامش آبی رنگ ِ جزیره که قرار بود از من یک الی درست و درمون بسازه...

الی نوشت :

یکــ) سال نو مبارک ...

دو ) با اینکه آخرین اردی بهشت درد آورترین اردی بهشت زندگیم بود اما دلم برای هوای ِ اردی بهشت تنگه...!

سهـ) سفرنامه جزیره رو توی اینستاگرام نوشتم و مینویسم.البته که ورود عموم آزاد نیست اما اگر خواستید تشریف بیارید اونطرف،لطف کنید توی دایرکت خودتون رو معرفی کنید که میزامپیلی کنیم و بدویم بیایم دم در برا استقبال!حالا اینجا کلیک کنید .

چاهار ) من اومدم .همین!

شرمنده ام همــــیشه و هرجـــــا ،مــــرا ببـــخش ...

هوالمحبوب:


رنجـــانـــــده ام دوبــــاره دلـــت را مــــرا ببـــخش 

مـــی خواســتم که خـــوب بمـــانـــم مـــرا ببــــخش

دل گـــیـــر مــیشـــــوی ز من و دم نمی زنــــــی ...

شرمنده ام همــــیشه و هرجـــــا ،مــــرا ببـــخش ...

برایم نوشته بود :"میدونم.منم به دل نگرفتم.تو هم ببخش..." و من پیامش را خوانده بودم و یک عالمه بغض کرده بودم.

دو روز پیش قرار بود برویم آرایشگاه.قرار بود برویم سر .و صورتی صفا بدهیم و بعد هم مثلن هرهر و کرکر راه بیاندازیم.زود زود در شرکت کارهایم را کرده بودم و در برابر غرغر این و آن که با من کار داشتند و پروژه روی زمین است گفته بودم گور بابای همه شان کرده که با خواهرم قرار دارم و زده بودم از شرکت بیرون و منتظر مانده بودم توی ایستگاه اتوبوس تا از راه برسد.دیر کرده بود و موبایلش را جواب نمیداد.عادتش بود که کلن موقع هایی که کارش داشتی انگار نه انگار موبایلی به همراه دارد و کسی ممکن است بخواهد با او تماس بگیرد و یا نگرانش شود.هزار بار سر این موضوع دعوایمان شده بود که موقع بیرون آمدن از خانه حواسش به آن ماس ماسکش باشد که شاید که من ِ بخت برگشته دلم هزار راه برود از دیر و زود آمدنش و او باز بی خیالی طی کرده بود.از آرایشگاه چند بار زنگ زده بودند که پس کدام گوری هستم و او همچنان موبایلش را جواب نمیداد و بعد از نیم ساعت جواب که در راه است و چند دقیقه دیگر میرسد و باز شونصد دقیقه بعد هم نیامد.این بار که گوشی اش را برداشت تمام عصبانیتم را سرش خالی کردم.گفتم که از راه برسد پوستش را میکنم و دیرتر از دیر آمد و من جلوی هزاران چشم که به ما دوخته بود دعوایش کردم ،داد زدم،غر زدم،دستش را گرفتم و دنبال خودم کشیدم و همان کارهایی را کردم که میتی کومون با من و ما کرده بود و من از آن منزجر بودم و تا خود ِ آرایشگاه هی غر به جانش زدم و انگار نه انگار الی باشم که خانواده اش را بیشتر از جانش دوست دارد .انگار نه انگار الی ای هستم که همه عکمر خواسته بود شبیه میتی کومون نباشد و ...

الناز اما هیچ نمیگفت و من باز غر میزدم و بلند بلند حرف میزدم که رسیدیم آرایشگاه و نوبتم را در برابر گله ی آرایشگر گفتم که نوبتم را واگذار میکنم تا الناز کارش را انجام دهد و نشستم منتظر تا کارش تمام شود و صدای بگو و بخندشان از اتاق بغلی می آمد و من ...

من تنها ماندم تا کمی آرامتر شوم و یادم بیاید چه کرده بودم.آرامتر شده بودم و فهمیدم چقدر بد میشوم  موقع عصبانیت و چقدر همانی میشوم که تمام عمر از بودن و دیدنش متنفر بوده ام...

بغضم گرفت که چقدر بد شده ام و همانی را کرده ام که این روزها از بعضی از نزدیک ترین هایم تحمل کرده ام و بغض و درد شده ام و گاهی از سر استیصال سکوت کرده ام و دردک کردم الناز از رفتارم چه کشیده که هیچ نگفته ...

الناز که آمد لبخند بود و من شرم.روانه شدیم و خواستم که از دلش در بیاورم.رفتیم اسنک خوردیم و نوشیدنی سفارش دادیم و الناز که گفت دیرمان نشود گفتم گور بابای هر کسی منتظر ماست.آمدیم خانه و خوب میدانستم با تمام مهربانی کردنهای دنیا هم نمیتوانم جبران دلشکستگی اش را بکنم.درست همان چیزی که اعتقاد داشتم نمیتوانند برایم بکنند آن هایی که ...

تمام شب حالم بد بود.الناز که لبخند میزد.الناز که حرف میزد.الناز که سفره را پهن میکرد .الناز که حرف میزد.الناز که خوابید و من تمام شب هی دنده به دنده شدم و اشک ریختم تا نگاهم به صورت معصومش افتاد  و شرم شدم وقتی یادم می افتاد تمام ادعایم دوست داشتن کسانی ست که آزارشان میدهم  و تاصبح بغض بودم و اشک منی که مدعی بودم رفتار "این" و "آنی" که به منی نزدیک بودند و عزیز با من بد است و خودم شده بودم شبیه  همان!

صبح  قبل از رفتنم گوشه بالشتش را بوسیدم که بیدار نشود و از خانه زدم بیرون و برایش پیام دادم که "من دیروز باهات بدرفتاری کردم.ببخشید.خودم بعد خیلی ناراحت شدم.ببخش نازی.من تو رو خیلی اذیت میکنم.خودم میدونم.من دوستت دارم و تو این رو درک نمیکنی..." و برایش ارسال کردم و تا شرکت تمام مسیر را از خدا خواستم به من اراده و قدرت کنترل خشمم را نسبت به عزیزانم بدهد و محض مهربانی دل الناز مرا ببخشد...

حجم کار آنقدر زیاد بود که فراموشم شده بود چه کرده بودم و کجای روز قرار داشتم وقتی این همه از فشار کار خسته بودم که موقع صلاة ظهر برایم نوشته بود :"میدونم.منم به دل نگرفتم.تو هم ببخش..." و من پیامش را خوانده بودم و یک عالمه بغض کرده بودم....

الـــی نوشت :

یکــ) چاهارشنبه سوری تون مبارکـــ...

دو) یادش نیست ...مطمئنم یادش نیست...!

سـهــ) امشب تولد عزیزترین موجود دوست داشتنی زندگیمه ... قراره مثل هر سال ببرمش بیمارستانی که شب تولدش تا صبح روی پشت بومش ستاره ها رو شمردم و گریه کردم...تولد مبارک عشقه آجی 

چاهار) دلم برای پریسا غمگینه...زیاد...!میشه واسش دعا کنید،لدفن ؟


وا کـــــرده ام دهـــــان و تبـــــر می خــــــورم هنــــــوز...!!

هوالمحبوب:


برایش گفته بودم با همه ی شیطنتم ،دختران سبکسر را دوست ندارم و برای همین است که تارا  را توی جمع شرکت سبک کرده بودم که سبک سر است و همیشه ی خدا پهن شده توی واحد ما  و سبکسری با مردها و پسرانی که خوششان می آید در می آورد !!! و پشت بندش گفته بودم نمیدانم چه فکری در موردم میکند یا میخواهد دعوایم کند یا نه ولی تحمل دختران سبک سر بیش از حد برایم سخت است!

"او"گفته بود حق دارم بدم بیاید.میان دود سیگار دختران ِ قهقهه زن و لبخند به لب و جمله های عاشقانه رد و بدل کُن گفته بود حق دارم ولی گفته بود به من ربطی ندارد چه کسی سبک سر است و چه کسی نیست و نباید برای خودم دشمن تراشی کنم.گفته بود حساسیت بیش از حدم را نمیفهمد .  و گفته بودم حتمن خیالش برش داشته مثل بقیه که از حسادتم است و سبکسری حسادت نمیخواهد! و او گفته بود مسخره ترین فکر میتواند تصور "حس حسادت " من باشد و من نگفته بودم بهتر و بیشتر از تارا سبکسری و لوندی بلدم ولی در شأن من و هیچ دختر سنگین و محترمی نیست و همین است که آزارم میدهد خدشه دار کردن وجهه ی زن!

"او "گفته بود علتش این نیست و جستجو کرده که چه چیزی ممکن است علت این همه حساسیت من باشد که به خاطرش جو شرکت را برای خودم سخت و سنگین کرده ام و ریشه اش را در خاطرات گذشته و کودکی ام یافته بود و مرا واداشته بود به آن فکر کنم و خواسته بود به اطرافم توجه کنم که پر از دختران و پسرانی است که توی آن کافی شاپ توی هم می لولند و قاعدتن به من نباید ارتباطی داشته باشد و من گفته بودم نهایتش اگر آزارم بدهند نگاهشان نمیکنم ولی توی شرکت فرق میکند و او گفته بود فرقی ندارد و من تمام مدتی که "او" با مادرش تلفنی صحبت میکرد به این فکر کردم که هیچ پیشینه ای در گذشته ام ندارد وقتی من از دیدن صحنه ی دوست داشتن و ابراز علاقه های راستکی و خرکی این و آن ذوق مرگ میشوم و و دختر و پسرهایی که با هم حرف میزدند و لبخند میزدند و شیطنت میکردند و همدیگر را درفضای دود سیگار کافی شاپ  به هربهانه لمس میکردند را نگاه میکردم و از دیدن تمام آن صحنه هایی که شاید باید عصبی ام میکرد لذت میبردم.لذت میبردم از ابراز علاقه های حتی الکی شان،از کادو دادن پسرک به دختری که غر میزد،از شیطنتهای بی محابای دختر نوجوانی که کافی شاپ راغ روی سرش گذاشته بود و دوست پسرش هی با خجالت از این و آن عذرخواهی میکرد و دخترک باز بی پرواتر از سر و گوش دوست پسرش آویزان میشد...

من لذت میبردم و راستش حتی با وجود تنفرم از سیگار و بوی سیگار ،حتی از پف کردن دود سیگار دختر میز کناری توی صورت دوست پسر یا نامزدش یا هر نسبتی که با او داشت ذوق میکردم...!!

جای تعجب نداشت!من با آن همه حساسیتم نسبت به دختران و مردان سبکسر  و بالاخص دختران سبکسر،نظاره کردن و شنیدن ابراز علاقه را حتی به دروغ کیف میکردم و ذوق میشدم وقتی خودم سراسر عشق و دوست داشتن بودم.

چرا که رابطه ها حتی با بی چارچوبی و اشتباه بودنش اینجا تعریف شده بود و یادم می آمد همان روز که به دوست پسر ه عنتر شیدا توی شرکت گفتم گورش را از شرکت گم کند بیرون بس که منزجر بودم از هم از توبره خوردن و هم از آخور مستفیض شدنش و پایم را کشاندند امور اداری و گفتم که هیچ از کار و گفته ام پشیمان نیستم وقتی شخصیت و احترام زن و وجهه اش برایم مهم است،"اوسایم" مرا نشانده بود و گفته بود مثل تمام همکاران خوبم به من افتخار میکند که با همه شیطنت و زبان درازی و شوخ و شنگی ام جای هرکاری را خوب میدانم و ...

و من گفته بودم من جوری بزرگ شده ام که به دریا بیفتم و تر نشوم.گفته بودم  سختگیری های میتی کومون  و پاکدامنی مادرم مرا اینطور تربیت کرده که حتی اگر قرار است کاری بکنم جایش را بدانم.

من دختران و پسران جوان کافی شاپ را کیف میکردم و به این فکر میکردم هر رفتار و کاری جایی دارد و من میمیرم برای سر به سر این و آن گذاشتن و خودم را لوس کردن و با حرکت چشمانم تحت تاثیر قرار دادن و  بوسه و آغوش و حرفهای عاشقانه رد و بدل کردن و لمس دستها و چشمان و ضربان قلب کسی که دوست دارمش و حتی تر حرفها و رفتارهای اتاق خوابی (!!!!)ولی نه میان مردهای غریبه و محل کار و جایی که جور دیگری تعریف شده!من نه تنها از دیدن رفتاری که متناسب با جا و مخاطب تعریف شده ای نیست عصبی میشوم بلکه با تمام جسارت و پررو ای ام از خجالت آب میشوم و خنده دار است که برایتان بگویم که به جای ساکت بودن و شدن عکس العمل های پر سر و صدا از خودم نشان میدهم!!!

من تمام آن دختران و پسران جوان را در طی مکالمه "او" با تلفن کیف میکردم و همچنان رفتار تارا برایم غیر قابل هضم و سبک سرانه و حتی وقاحت بار بود ...

الـــی نوشت :

امشب تمام وجودم ذوق و بغض است...دوباره بیست و پنجم اسفند مرا میبرد به آن شب سرد زمستانی و آن پشت بام بیمارستانی که تا صبح مرا تحمل کرد...همانقدر نزدیک و شفاف و واضح..همانقدر پر از بغض و لبخند!

تولدت مبارک گلدختــــر همیشگی ِ الی ...

دیگـــــر پذیرفـــتـــم که تنهــــایی بدیهــــی ست ...

هوالمحبوب:

دیگـــــر پذیــرفــتـــم که تـنهــــایی بدیهــی ست

حتـــــی اگــــر از آسمــــان آدم بـــبـــــارد ...!:)

گوشی موبایلم را شهرزاد برایم خریده بود.همان روزهایی که تحمل هیچ کس را نداشتم و خرابیه موبایلم را بهانه کرده بودم برای جواب ندادن تلفنهایم !

 اصولن آدمی نیستم اجازه بدهم کسی برایم هدیه های گران قیمت بخرد.آن هم کسی که به من نزدیک نبود تا انتظار برود چنین خرجهایی را  برایم بکند.برای همین قبول نکردم موبایل را بگیرم مگر اینکه کم کم هر موقع حقوقم را گرفتم  پولش را بدهم.

دخلم به خرجم نمیرسید ولی یک سالی طول کشید تا پول موبایل را دادم و خیالم راحت شد موبایلم به خودم تعلق دارد.تازه وقتی که پول موبایل را تسویه کردم آوازه ی از راه رسیدن موبایلهای اندروید به گوش رسید و من هم آدم تعویض گوشی مدل به مدل نبودم.همینقدر که پیام میتوانست بفرستد و شماره میگرفت و میشد با آن عکس گرفت یا موزیک گوش داد کفایتم میکرد.موبایلم را دوست داشتم."او" که آمد موبایلم را بیشتر دوستش داشتم و روزها و شب ها گوشی موبایلم را تقدس میکردم که حرفها و صدای "او" را در خود داشت و به من هدیه میکرد.هر که از راه میرسید میگفت گوشی ام را عوض کنم ولی من نیازی به عوض کردنش نداشتم وقتی تمام گوشی های دنیا قرار بود مرا به "او" برساند و هیچ فرقی برایم نداشتند.

شهریور بود که برای اولین بار "او" گفت اگر گوشی اندروید داشتم او شعرهایش را برای فلانی نمیفرستاد و همه اش نصیب خودم میشد.به او حق دادم و با خودم فکر کردم برای من همین که "او" را دارم کافیست و اصلن شعرهایش باشد برای بقیه !مگر چه میشد؟!

توی شرکت جدید که استخدام شدم میان آدمهای رنگارنگ که حرفهای لحظه به لحظه شان،عوض کردن ماشین و موبایل و سفرهای خارج بود هم دلم نخواست موبایلم را عوض کنم حتی با اینکه موبایلم را دست می انداختند یا از روی میزم برمیداشتند و گاهی هم برای مسخره و شوخی می انداختند توی سطل زباله!!!.صاف توی چشم هایشان نگاه کردم و گفتم نیازی به عوض کردن گوشی ام نمیبینم وقتی قرار است هر لحظه مثل آن ها سرم توی گوشی ام باشد و به هیچ کدامشان نگفتم موبایلم را فقط به خاطر "او"ست که دوست دارم که با همین موبایل د ِ مُده هم هنوز صدایش را صاف و دوست داشتنی دارم.

فاطمه تبلت خریده بود و هر موقع که از "او" خبری نمیشد نگران میشدم که نکند اتفاقی افتاده باشد و توی واتس اپ و وایبر که روی تبلتش نصب بود "او" را سرچ میکردم و همینکه آخرین لحظه ی آنلاین بودنش را میدیدم خیالم راحت میشد که حالش آنقدر خوب است که گوشی اش را چک میکند و هیچ به رویش نمی آوردم که میدانم میتوانسته غیبتش را به اندازه ی یک پیام خبر بدهد و نداده و منتظر می ماندم تا با من تماس بگیرد و از کنترل نامحسوس سلامتی اش هیچ نمیگفتم.هر لحظه که نگرانش میشدم زل میزدم به تبلت فاطمه که بودنش را شکرگزار باشم اگر چه ناراحت میشدم که نمیداند بی خبر گذاشتنش مرا دلواپس میکند ...

در کار جدید کم کم کار به ارسال کاتالوگ و نقشه و دریافت پیش فاکتورها و تاییدیه ها با نرم افزارهای تازه مدشده با گوشی همراه رسید و تقاضای من از این و آن که برایم مدارک را به کارفرما و پیمانکار و فروشنده و مشاور ارسال کنند و غرغر کردنهایشان که با منت انجام میدادند و باز بحث را میرساندند به عوض کردن موبایلم،شروع شد.

تا اینکه یک روز توی شرکت "اووسایم"  مهربانانه و جوری که جلویش گارد نگیرم گفت که بهتر است گوشی ام را عوض کنم تا هی به این وآن رو نزنم محض کاری که چندان هم سخت نیست اما سرسختانه و با اکراه میپذیرندش و پشت بندش هم سایت دیجی کالا را نشانم داد که بروم هر مدل گوشی با هر قیمتی که میخواهم پیدا کنم و مشخصات و کامنتهای مصرف کنندگانش را بخوانم و تصمیم بگیرم و برای اینکه منصرف نشوم ،قدم به قدم با من پیش رفت محض انتخاب مدل و قیمت و جزییات دیگر.

دلم نمیخواست به خاطر حرف بقیه گوشی ام را عوض کنم.به این فکر کردم که"او" هم بارها گفته بود اگر گوشی اندروید داشتم راحت تر با من درتماس و ارتباط بود و برایم یک عالمه شعر و عکس و دلتنگی اش را میفرستاد.گمانم راست میگفت،چون وقتی کنار من بود  گوشی اش را مکررن چک میکرد و میگفت این چک کردنهایش محض خاطر پی ام هاییست که از فلان گروه و فلان نرم افزار برایش میرسد و تکنولوژی را تحسین میکرد و گاهن مرا در خواندن و گوش دادندنش سهیم میکرد !

راهی پایتخت که شدم با "او" رفتیم برای خرید موبایل،آن هم درست در شبی که بوی بهار می آمد و سرمای هوا آنقدرها هم حرص در آور نبود.دم دمهای صبح که رسیدم خانه به توصیه ی "او" گذاشتم چند ساعتی شارژ شود تا از فردا پنجره ی جدیدی به دنیایم باز شود مثلن!

گوشی ام را دست گرفتم و هی حرص خوردم برای وسیله ای که هیچ از آن سر در نمی آوردم و تنها دلخوشی ام بعد از غر زدن های مکرر ارتباط بیشتر و راحت ترم با "او" بود و اینکه موبایلی را داشتم که با "او" خریده بودمش تا کم کم به داشتنش عادت کردم...

نرم افزارها برایم تازگی داشتند و جالب بودند و از میان تمام جالب انگیزی اش (!) ،"او" بود که هیجان و اشتیاقم را بیشتر میکرد."او" شب تولد گلدختر که برایش عکس تولدش را فرستاده بودم به من گفت که خیلی خوشحال است که من گوشی ام را عوض کردم که او هر لحظه بیشتر از قبل از حال و بار و کارم خبر دار شود و هی عکس گلدختر و من را نگاه کند و ذوقمرگ شود...!

جراحی که کرده بودم...صبح که از خواب بیدار شده بودم...گروهی که یادش انداخته بودم حالا وقتش هست توی شعرهایی که وعده داد بود سهیمم کند و ... همه مرا به حسرت این وا میداشت که کاش زودتر از این ها موبایلم را عوض میکردم و "آپ تو دیت " میشدم !!

 انگار یادم رفته بود گوشی ام را برای سهولت در کارم  هم  عوض کرده ام که یکسره سرم توی گوشی ام بود و لحظه به لحظه آخرین دیدار "او" و عکسش را زل میزدم و شده بودم شبیه بقیه ی آدمهای موبایل ندیده ولی با این تفاوت که نه "کلش" بازی میکردم و نه چت و نه لطیفه و هزل و طنز رد و بدل میکردم و نه عکسها و فیلمهای فسق و فجور دار کیف میکردم و غش و ضعف!شده بودم سوژه ی همکارانم که دیدی تو هم همه ش سرت توی گوشیته؟! و منی که فقط زل میزدم به صفحه ای که "او" قرار بود برایم دلنشینش کند،برایم حرف هیچ کس مهم نبود و اصلن گور پدر کاربردهای دیگرش!!

گمانم به دوماه نکشید که فهمیدم نمیبایست گوشی ام را عوض میکردم.نهایتش باید یکی دوتا از نرم افزارهای تازه مد شده را  روی کامپیوترشرکت نصب میکردم برای تبادل اطلاعات و کاتالوگ و برای هیچ کسی دردسر و مزاحمت ایجاد نمیکردم!

اینطور شد که افزایش تعداد نرم افزارهای روی گوشی ام دلم را خوش نکرد و برعکس وضع را وخیم تر و من را آزرده خاطر تر کرد. و هرکسی خوب میداند که وقتی کمتر بفهمی  و بدانی راحت تری و من دلم میخواست گوشی ام را نداشتم و خیال میکردم چون شرایطش را ندارم از موهبت خیلی چیزها محرومم!!

از صدقه سر تکنولوژی تماس های دریافتی و ارسالی روزانه ام به حداقل رسید و  انبوه sms ها  و شنیدن صدا خودش را به پی ام های نصفه نیمه و جسته گریخته داد و اعتراضم محکوم به عدم اطلاعات و دانشم از نرم افزارها شد!

الان که دارم این ها را مینویسم تمام این یکسال موبایل اندروید مدل پایینم را به یاد می آورم!گروه شعری که در وایبر بود و من باید آنجا نمی بودم!استیکرهایی که نباید می فرستادم!انتظاری که نمیباید داشتم!نرم افزارها و موزیکهایی که هرگز ارسال نشد.ساعتهای زیادی که به گوشی ام زل میزدم محض دوتیک خوردنه پیامم!و با کمترین کلمه پاسخ بگیرم ... و ذوق شوقی که کم کم و باز هم کم کم کور شد و مثل گوشی ام کهنه شد!راستش را بخواهید من زود غُرَم بلند میشود ولی دیر تصمیم های جدی میگیرم ولی بالاخره وقتی دیگر بالکل هیچ راهی برای رفع و حل معضلم نماند تصمیمم رامیگیرم!

اینطور شد که دو سه ماه بعد وایبرم را دی اکتیو کردم که نداشته باشمش و همین بیست روز پیش واتس اپ و لاین و بقیه ی نرم افزارهای مزخرفی که برای خیلی ها هیجان انگیز و خواستنی ست را تا دیگر نه به جایی و کسی زل بزنم و نه چشم انتظار باشم و یا توقعی در من ایجاد شود  و تنها به داشتن  اینستاگرام و تلگرام  بسنده کرده ام .تلگرام را گذاشتم برای بحث های کاری و استفاده از کانال های آموزشی و شعر و خرید اینترنتی و گاهن و به ندرت رد و بدل پی ام با دوستانی که هستند و نیستند و "اینستاگرام" که هیجان کمرنگ و شیرینی برای داشتنش دارم ،محض اینکه عکسهای لحظه هایم را ثبت میکنم و با بقیه احساسم را سهیم و شریک میشوم و این خوشحالم میکند.و قصه اینگونه پیش رفت که تب و تاب داشتن گوشی موبایل اندروید یا هر کوفت و زهرمار دیگری از سرم افتاد.

با خودم فکر میکنم وسیله برای رسیدن به هدف است و وقتی قرار نیست به هدف برسی و تو را از آن دورتر میکند زیاد فرقی نمیکند زلم زیمبویش را بیشتر کنی یا کمتر!

راستش بقیه ای که مادام سرشان توی گوشی موبایلشان است و گهگاه لبخند میزنند را درک نمیکنم حتی با اینکه حسودی ام میشود!

همین یکی دو روز پیش پریسا گفت که موبایلم را عوض کنم.نه برای اینکه مدلهای جدیدتر آمده یا دوستش ندارم ،نه اینکه رابطه ام با عده ای خاص بیشتر شود.نه اینکه پیکسل دوربینش بیشتر شود و یا هر بهانه و چیز مزخرفه دیگری.تنها برای اینکه گوشی ام از همان روز اول توانایی انجام دو کار را با هم نداشت و به طرفة العینی هنگ میکرد و حالا که یک سال از عمرش گذشته و پیرتر شده برای تماس گرفتن هم برایم ناز میکند و باید این گوشیهای مسخره را که آدم ها را از هم دور میکند و به خود شخص شخیص عظمایش نزدیک (!) و تنها فایده اش داشتن نرم افزارهای بی مصرف است را انداخت توی سطل زباله!

قرار است مثلن برای عیدنوروز به عنوان عیدی برای الی یک گوشی خوب بخرم که دیگر نخواهم تا سالیان سال مثل آدمهای کم ظرفیت هی به دنبال تغییر و تعویضش باشم. ولی  بین خودمان بماندها دلم میخواست میتوانستم یک گوشی ساده ی 1100 نوکیای چراغ قوه دار داشته باشم اما در عوض از داشتنش خوشحال باشم ...

الـــی نوشت :

یکـ)ایــن سایت خوبی ست.حتمن خوشتان می آید.پر از پیشنهادهای دونفره و یک نفره با تخفیف های خوب است. برای شما دوتایی ها این یکی خیلی خوب است.کلیک کنید :)

دو) ولنتاین ماله سوسولاست! ما عاشقه بیست و دوی بهمنیم 



مـــدعی گــَر به رُخَـــت تیـــــغ کشید هیـــــــــــچ مــَگو ...

هوالمحبوب:

مدعـــــی گــَر به رُخــَت تیــغ کشیـــد هیـــچ مـــگـــو

بـــــرش کــم محلـــــی تــیـــزتر از شمـشـــیر است ..

استعداد عجیبی در نادیده گرفتن آدم ها دارم! یعنی از دل و چشمم که بیفتند دیگر نمیبینمشان! نه چشم هایم و نه توجهم را جلب نمیکنند!نه اینکه تظاهر کنم ها،نه! واقعن نمیبینمشان! انگار که زیادی کوچکند که ذره بین و حتی میکروسکوپ هم برای دیدنشان کمکم نمیکند!

یعنی تصمیم بگیرم که نبینمش ،امکان ندارد ببینم حتی اگر چشمهایش توی چشم هایم زل بزند. و این بدین معنیست که دیگر وجود ندارد حتی اگر فریاد بزند!

بحث را عاشقانه و عاطفی نکنیم! عاطفی و عاشقانه نیست!کلیت دارد و در مورد همه صدق میکند.چه کسانی که چون جان عزیز بودند و چه کسانی که شبیه عابر توی خیابان رد شده اند و تنه زده اند رفته اند! فقط بسته به دوری و نزدیکی شان اولتیماتوم دادنم برای این قضیه به آن ها فرق میکند.

گاهی یک نفر با اولین بد رفتاری اش از چشم و نگاهم می افتد و گاهی دیگری با یک عالمه فرصت دادن به او و چوب خطش با ارفاق پر شدن.

دیده ام که اذیت میشوند،با چشم هایم نه ها! با لحن حرف زدنشان که توی گوشم میپیچد و یا با سنگینی رفتارشان که زور میزنند عادی رفتار کنند و دروغ چرا؟از این فرآیند لذت میبرم  و احساس قدرت میکنم چون همیشه عمه ی عفریته ام میگفت :" برش کم محلی تیزتر از شمشیر است!" و لعنتی راست میگفت...!!

اینطور میشود که من مدت هاست همکار بی عرضه ی احمقم را که به درد لای جرز دیوار میخورد و همه جا می لولد و دهن گشادش را باز میکند و حرف میزند، مطلقا نمیبینم و با همه ی بی تفاوتی ام لذت میبرم و احساس قدرت میکنم وقتی با من توی آسانسور تنها میشود و با همه ی ادعای مرد بودنش مثلن ،دانه های درشت عرق از روی پیشانی اش قل میخورد پایین و دستهایش می لرزد و صدای نفسش که به سنگینی بالا می آید تمام فضای آسانسور را پر میکند تا اینکه دو طبقه بعد عین بند تمبان در برود به سمت میزش و باز میان جمع دهن گشادش را باز کند و خودش را مضحکه ی عام و خاص کند و همیشه دعا کند در جمع با من روبرو شود نه در خلوت که نکند فزرتش قمصور شود از دلهره!!

اینطور میشود که دیده ام خیلی ها از دیده نشدن و به چشم نیامدن من درد عظمی کشیده اند و اذیت میشوند.نه چون من زیادی گنده ام ،نه!بلکه اصولن آدم ها به توی چشم آمدن زنده اند و توجه،حتی اگر ادعا کنند در سایه بودن را بیشتر دوست دارند و چون وجودشان به کل انکار میشود ،از طرف هر کسی باشد ،بالاخص از طرف منی که شهره ام به مهربانی و مورد تفقد قرار دادن دیگران، درد میکشند! اینطور میشود که بی سر و صدا و جار و جنجال دریغ میکنم صدا و نگاه و لبخندم را از کسانی که استحقاق شنیدن صدایم و همکلام شدن با من را ندارند و اندازه ی این حرف ها نیستند...

بهترین تنبیه برای کسانی که زیادی کوچکند و ادعای بزرگی میکنند دریغ کردن خودم از آن هاست...آنقدر که به چشم و گوش و لبخندم نیایند...:)

شبــــی دراز باشـــــد !

هوالمحبوب:

صبح که کامپیوتر را روشن کردم و با این صحنه و شعر روی دسک تاپ مواجه شدم فهمیدم آخرین روز پاییز و شب سرد یلدای غمگین و سنگین و سختی را باید سپری کنم تا تمام شود.شب نوبت آرایشگاه داشتم و خرمالوهای اتاقم زیادی رسیده بودند و قاعدتن یلدا و سرما و زمستان همه دست به دست هم میدادند برای سپری شدن یک شب شگفت انگیزه سراسر بغض!

یکی دو شب پیش خودم را هل داده بودم توی شیرینی فروشی سر خیابان و یک عالمه کیک به شکل انار و هندوانه و کرسی دیده بودم و تند تند عکس گرفته بودم و یک عالمه غمگین شده بودم که ...

جوجه های من را که همه مرده بودند، درست آخر پاییز شمردند و زمستان با تمام بی رحمی و سنگینی و سردی اش منتظرم نشسته و من یک تنه مثل همیشه با همه ی ظلمت و سردی و سنگینی اش خواهم جنگید و منت هیچ کسی را نخواهم کشید و قبول نخواهم کرد برای کوله باری که حملش فقط از عهده ی خودم  بر می آید وقتی "که هیچ کس دیگر برای هیچ کس نیست...!"


الی نوشت :

این چند روز یک عالمه پست توی ذهنم بود بنویسم!از دهان بی در و پیکر آدم هایی که چون جایی در زندگی ام ندارند هر حرف و جمله و کلمه ای از آن خارج میکنند... تا شور و هیجان آخر هفته ام  که  ... تا ساعت خوشگلم  که همه ی خوشگلی اش را مدیون یک اتفاق بود ...تا شیطنت های جسته و گریخته سر کار و کلاس ... تا همین دیروز که وسط صلاة ظهر وقتی اشک میریختم پریسا بی توجه به نماز خواندنم مرا در آغوش گرفت و من به جای ذکر قنوت یک دل سیر اشک ریختم ... تا  دیشب که مهندس فلانی  برایم پیام داده بود بابت فشار کار دیروز که دادم را در آورده بود ببخشمش و خیال میکرد به هم ریختگی و عصبانیت دیروزم محض کار روی پروژه اش بوده  .. تا آدم هایی که جانم را به لبم رسانده اند و من تره برایشان خرد نمیکنم و آنها شدیدتر میتازند  ...تا بزرگ کردن آدمهای کوچکی در زندگی ام که از بزرگ شدنشان و باور بزرگ شدنشان پر و بال بگیرند و به اوج برسند و من این اوج گرفتنشان را شوق شوم ولی خودشان بدون توجه به منبع تلقین و بزرگ پرورندنشان برای من که از کنه و بنه شان  خبر دارم شاخ و شانه میکشند ...تا  هزار و یک حرف و جمله و اتفاق دیگر...اما ترجیح دادم همه را بسپارم به انبوه حرفهایی که گفتن و نگفتنش دردی را از من دوا نمیکند مگر اینکه آدم های اطرافم را وقیح تر و گستاخ تر از قبل میکند.

این روزها سرم زیاد شلوغ خواهد بود.کمی که آزادتر شدم یک عالمه خواهم نوشت.

یلدا مبارک ...:)