_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

وقــــتی نگــــاهت میکـــــنم آرام مــــی گـــــیـــــرم ...

هوالمحبوب:

وقــــتی نگــــاهت میــــکـــــنم آرام مــــی گـــــیـــــرم

اصلا ژکـــــــوندی! باعــــث تـــرویــــج لبخـــــندی ...

یک عالمه کشتی میگیریم و بعد هم بدو بدو.صدامون کل خونه را برداشته و به هشدار هیچکی توجه نمیکنیم و همدیگه رو بغل میکنیم و قل میخوریم.گمونم زیادی هیجان زده شد یا شایدم حواسم نبود و له و لورده شد که شونه ی سمت راستم را محکم گاز گرفت و من جیغم رفت هوا!

اونقدر درد گرفت که نتونستم تحملش کنم و یقه م رو دادم پایین تا ببینم چی شده که دیدم جای دندونای ریزش روی کتفم خون اومده.چشمام رو بستم و دستم رو گذاشتم رووش و یه کم آخ و اوخ کردم.حواسم که بهش جمع شد دیدم زل زده به من و یکی در میون شونه م و چشمام رو نگاه میکنه.دستم رو از روی جای گازش برداشتم و گفتم :"ببین چی کار کردی چغندر!"

دستش رو گذاشت روی جای گاز و نچ نچی کرد و از اونجایی که "نون"ِ تمام فعل های منفی رو "الف" تلفظ میکنه گفت :"دست اَذار خوب میشه!"

موبایلم که زنگ خورد حواسم رفت پی حرف زدن که دیدم هنوز داره نگاه میکنه.چشمام رو نیمه باز کردم و گفتم من حالم بده و غش رفتم روی زمین و چشمام رو بستم!

کمی جلوتر اومد و گفت :" میخوای عق کنی؟!"

چشمام رو باز کردم و گفتم :"نه!من الان مرده شدم!"

گفت :"الهاااام،من رو دوس داری؟"

گفتم :"آره!"

گفت :"فاطمه رو دوس داری؟"

گفتم :"آره!"

گفت :"نازی رو دوس داری؟"

گفتم :"آره!"

گفت :"بابا رو دوس داری؟"

گفتم :"آره!"

گفت :"دعوات میچونه میری پایین ،دوسش داری؟"

گفتم :"آره آجی! بابا دعوا الکی میکنه!"

گفت :"احسان رو دوس داری هی من رو میگیره میچلونه؟"

گفتم :"آره!"

گفت :"مامانی رو دوس داری؟"

گفتم :"آره!"

گفت :"بهش حرف بزن ببینم!"

گفتم :"چی بهش بگم آجی؟"

گفت :"بگو آب میخوام ،برات آب بیاره ببینم!"

گفتم :"میای بازم کشتی بگیریم؟"

گفت :"آره!"

نـــــه تــو را میشود نزد فـــریاد ، نـــه تـــو را با بقیه قســــمت کــــرد...

هوالمحبوب:


نــه تــو را میشود نزد فـــریاد ، نـــه تـــو را با بقیه قســــمت کــــرد

بی سبـــب نیســت مثـل هر رازی تـــو به چشــمم شگـرف می آیــی...

تو آروم و خسته تر از هر روز خوابیدی و من خسته تر از همیشه نشستم و زل زدم به عکس چشمات و یه عالمه حرف دارم برای گفتن ولی بدون هیچ رمقی برای نوشتن!کتفم و دستام هنوز بی حسه ولی پر از یک حس خوبم.درست مثل وقتی که تمام راه را از آمادگاه تا خونه توی بغلم قدم زنیم و نوک دماغت درست مثل لبو قرمز شده بود و دستات پر از پفک و دستات را با پالتو و روسری من پاک میکردی و بعد ازم میپرسیدی:"عاتته خوبه؟!!" و من میخندیدم و میبوسیدمت و میگفتم "آره! عاتته خوبه!"

از بیمارستان ِ تولدت تا در خونه توی بغلم بودی و موبایلم دستت بود و واست آهنگ "تولدت مبارک" پخش میکرد و من با لبخندت انگیزه پیدا میکردم بقیه ی راه را قدم بزنم تا تو آدمها و خیابونها را تماشا کنی و هی ازم بپرسی:"این چیه؟" و من برات توضیح بدم و تو تکرار کنی و باز آهنگ برات بخونه"لپت رو بکشم...بچه ی قشنگم" و تو با خنده بگی :"هـــی!" و من لپت را بکشم.

دوباره طبق قرار خودم و خودت بردمت بیمارستان ِتولدت و این دفعه مشتاق بهم گوش میدادی وقتی برات تعریف کردم که "وقتی نی نی بودی اینجا از توی شکم مامانی اومدی بیرون...!" و تو با خنده صدای ونگ ونگ نوزاد در اوردی و دست کشیدی روی شکمت و گفتی "عاتته افتاد بیرون!" و بعد با هم یه عالمه خندیدیم.

خسته بودی و میدونستم سرمای شب و شلوغیه خیابونا اجازه نمیده بخوام باهام قدم بزنی.واسه همین گرفتمت به بغل و از وسط چهار باغ تا خونه هی راه رفتم و موزیک تولد واست گذاشتم و تو تمام صورت من رو با پفک یکی کردی و نزدیکی های خونه توی بغلم موبایل به دست خوابت برد.

دو سال پیش درست چنین شب و روزی خدا تو رو به ما داد.ولی من با همه ی وجود اعتقادم دارم تو فقط و فقط واسه من به دنیا اومدی و خدا فقط خواست که تو مال من باشی و بشی.حتی اگه اسم من توی شناسنامه ت ثبت نشه.حتی اگه هیچ وقت بهم نگی مامان.حتی اگه تا آخر عمر بهم بگی "آلام!"

تو نمیتونی تصور کنی وقتی توی بغلم میشینی و با همه ی شیطنتت من رو می بوسی یا موهام رو میکشی یا بدجنس میشی و چنگ میزنی توی صورتم من چه حس و حالی دارم.وقتی صبحها به خیال اینکه خوابم از بالای پله ها صدام میکنی و اسمم را ناقص تلفظ میکنی.وقتی با شیطنت میای استقبالم و بعد بهم کم محلی میکنی تا دنبالت بدوم و ازت بوسه بگیرم.وقتی اونقدر آروم توی بغلم خوابت میبره که تمام خستگیم یادم میره و زور میزنم تا خونه وزنت را تاب بیارم...

گلدختر ِ الـــی! تو قشنگتر موجودی هستی که خدا از بین تموم ه آفریده هاش میتونست نصیب من بکنه.تو عزیزترین دختری هستی که خدا میتونست به من بده.

آجی آلام همیشه دوستت داره و هر سال شب و روز تولدت هزار بار اون شب سرد اسفند ماه تولدت و اون پشت بوم بیمارستان را یادش میاد و هزار بار خدا را به خاطر داشتنت شکر میکنه.تو زندگی ِ جدید ِ منی دختر کوچولوی ِ الی...!

تولدت مبارک گل دختر ِ الی ...

لـــب تکــــان میــــدهی و می رویـــد،نیشــــکر از حــوالـــی دهـــنــت...

هوالمحبوب:

ســــر تکان مـــیدهی و مـــی چرخــــد،ماه مغـــرب نـــدیـــده دور تنــــت

لـــب تکــــان میــــدهی ومـی رویـــد،نیشــــکر از حــوالـــی دهـــنــت...

شکلات توی جیبم رو لمس میکردم در مسیر و زیر بارون به این فکر میکردم که تا باز از راه میرسم میای به استقبالم و دلبری میکنی و سلام و بدون اینکه نگاهم کنی جلوی چشمام قدم میزنی و حواست را میدی به انگشتات که یعنی حواست نیست تا من زانو بزنم کنارت و هی اصرار کنم که بیا به آجی یه بوس بده و تو باز کم محلی کنی تا دنبالت بدوم و به زور ازت بوسه بگیرم.ولی این بار دستم پر بود و نوبت من بود کم محلی کنم تا تو اصرار کنی که بوسم کنی:)

میدونستم وقتی ازت بخوام ببوسیم و تو مراسم دلبریت رو شروع کنی و من هم کم محلی کنم و بهت بگم :"اصلن خودم شکلاتت رو میخورم "و برم سمت اتاق،این بار تو به خاطر شکلات می پری جلو و میگی :"خب یه بوس بده خب!" تا من کلک م بگیره و با همه ی ذوقم تسلیمت بشم و شکلات را نصیب خودت کنی.

من این بار دستم پر بود و نباید واسه یه بوس کلی دنبالت بدوم و خودتت داوطلب میشدی.هیچ وقت چیزی رو مفت و مجانی به کسی نمیدی،حتی خنده هات رو و من عاشق این بدجنسی ها و شیطنتهات بودم و هستم.

بدون اینکه کاپشنم رو در بیارم با همون لباسهای خیس اومدم دنبالت،صدات می اومد و خودت نبودی!داشتی آواز میخوندی و ذوق میکردی توی حموم!فرنگیس و فاطمه پشت در حموم بودند و میتی کومون با مهمونش توی سالن.رفته بودی توی حموم و در را روی خودت قفل کرده بودی و کلی هم خوشحال بودی ملت را عنتر خودت کردی.بلد نبودی در رو باز کنی و هر چی بهت میگفتند چه طور در را باز کنی میخندیدی و مثل همیشه خودت را سوم شخص مفرد حساب میکردی و میگفتی :"دستش نیمییِسه!"

حتی شکلاته توی جیبم هم نتونست تو رو از توی حموم بکشه بیرون.تا رفتم لباس عوض کنم و بیام خنده هات گریه شده بود.خیلی وقت بود توی حموم گیر افتاده بودی و خسته شده بودی و فهمیده بودی بازی نیست و راستی راستی گیر افتادی و یه جوری التماس میکردی در را برات باز کنیم که دل آدم زیر و رو میشد.میتی کومون هنوز مهمونداری میکرد و فرنگیس هنوز امر و نهی به اینکه چطور در را باز کنی.

از پشت در برات آهنگ گذاشتم.همونایی که کلی دوست داشتی و به خاطرش گوشی ِ موبایلم هیچ وقت از دستت در امان نبود.یه لحظه ساکت شدی و بعد به من التماس میکردی در را باز کنم و بغض من بود که اشک میشد و همراه با فاطمه قل میخورد روی گونه هامون.

همه مون عصبی شده بودیم و تو هنوز اون تووو بودی.میخواستم شیشه رو بشکنم و می ترسیدم که تو بترسی و تو هنوز گریه میکردی با کلی التماس و من و فاطمه اینطرف گریه میکردیم با کلی دعا و فرنگیس غر میزد و حرص میخورد.

بالاخره میتی کومن دست به کار شد و اول همه مون را مورد تفقد قرار داد و بعد تو رو آروم کرد و بالاخره نجاتت داد و تو رو از اونجا کشید بیرون و باز من و فاطمه یواشکی بلند بلند گریه کردیم از خوشحالی!

اومدی بیرون و دلمون آروم شد و اشکهامون تموم.اصلن عین خیالت نبود واسه بغل کردن و بوسیدنت چقدر بی قرار بودم و از بغل فرنگیس کنده نمیشدی و من سهمم رو دادم به کسی که مثل من دوستت داشت و کمتر از من نگرانت نبود.بالاخره نوبت من شد و این بار وقتی بغلت کردم،خنده ها و بوسه هات رو بدون گرفتن شکلات بهم دادی،برات آهنگ "شب شد ...لالا کن " رو گذاشتم و دلم میخواست تموم ه شکلاتهای دنیا رو نثارت میکردم ولی به غیر از یک شکلات هیچی در چنته نداشتم !

عکس نوشت :

از هنرنمایی های گلدختر هنرمندم روی دست و صورتش :)

بایــــد سکــــوت ســـرد ســـرما را بلــــد باشــــی ....

هوالمحبوب:

بنـــــدر همیشه لهــجه اش گــــرم و صمیمـــی نیست

بایــــد سکــــوت ســـرد ســـرما را بلــــد باشــــی ....

اگر دیشب موقع مسواک زدن زمین و زمون را به هم ریخته و گریه و زاری راه انداخته که مسواکت را بهش بدی و تو یه عالمه براش توضیح دادی که هر کی باید مسواک خودش را استفاده کنه و نباید مسواک الهام را بزنی و اون گفته :"چشم!" و بعد تا دوباره مشغول مسواک زدن شدی باز جیغ و داد راه انداخت و بدون اینکه بدونه برای چی گفته چشم آویزونت شد و تو بهش قول دادی وقتی هوا روشن شد بری واسش یک مسواک خوشگل بخری،دیگه نباس غر بزنی وقتی صبح وسط خوابت یک ریز از بالای پله ها داد میزنه :"آلام...آلام...آلام...؟" و تو رو صبح علی الطلوع دست و صورت نشسته و صبحونه نخورده دست توی دست خودش راهی داروخونه میکنه!

توی این مواقع فقط باس به خودت لعنت بفرستی و به اون لبخند بزنی و دستاش را درست مثل تاب تکون بدی و باهاش تاب تاب عباسی بخونی و هی مراقب باشی نخوره زمین و شال و کلاهش رو از روی سرش نکشه.

اگه یهو دیدی این موقع صبح داروخونه بسته است نباس فحش بدی.آخه داروخونه چی کف دستش را بو نکرده که گل دخترتون اول صبحی ویار مسواک دارند که!

عقل سلیم میگه که توی این موارد باس برگردی خونه ولی شما به عقل سلیم کاری نداشته باش چون اوشون هم اگه لب و لوچه ی آویزون ه گلدختر را میدید و ابرام و اصرارش رو برای رعایت بهداشت ِدندونای کوچولوش که هنوز هم کامل در نیومده،قطعن در یک حرکت انتحاری خودش را میداد به باد ِفنا و میگفت اولن شما از کی تا حالا به من گوش دادی که الان دفعه دومت باشه دومن ما اصولن زیاد از حد غلط زیادی میخوریم و شما کاری به کار ما نداشته باش و لطف کنید هیکلتون را تکون بدید برید بگردید دنبال یه داروخونه ی شبانه روزی که این موقع صبح بتونه بهتون سرویس بده تا روحیه و لب و لوچه گلدختر بیش از این کج و معوج نشده!

خب وقتی عقل سلیم و ندای وجدانت و گل دخترت دست به دست هم میدند و ازت میخواند دست به کاری زنی که غصه سر آید شمام نباس نه بگی و باس تاکسی بگیری و اونقدر بری تا برسی به یه داروخونه شبانه روزی و بعد از پیاده شدن خودت هیجان زده تر از گل دختر دست توی دست گل دخترت بدوی سمت داروخونه تا به وصال یار برسونیش.

حالا اگه موقع ماچ و موچ کردن گل دخترت و درست کردن شال و کلاهش یهو صدای نخراشیده ی داروخونه چی تو رو به خودت اورد و بلند شدی که اُرد ناشتای گل دختری را اعلام کنی تا دل به دلدار برسه و یهو با دیدن داروخونه چی که تو رو میبره به سه چهار تا زمستون پیش خشکت زد،اصلن هول نکن!

صدات را صاف کن و روسریت رو ایضا!نگاهت رو ازش بگیر و بدون کوچکترین اشتباهی توی رفتار و حرکتت سفارش یه مسواک عروسکی قشنگ و یه خمیر دندون ژله ای ی خوشمزه بده و اصلن به این فکر نکن که این آدم اینجا چی کار میکنه یا لعنت به تو که از بین تموم ه داروخونه های این منطقه یه راست باید بیای اینجا یا اینکه یاد اون زمستون سرد و اون شب سردتر بیفتی که چه طور زور زدی از درد نمیری و همه چی تموم بشه!

با آرامش مسواک و خمیر دندونت را بگیر و گل دخترت را بغل کن و برو سمت در و حتی اگه یهو توی سکوت داروخونه صداش رو شنیدی که یهو گفت"چقدر دخترت شبیه خودته!"لازم نیست سرت را برگردونی و بگی گل دختر،دختر خودت هست یا نیست ،تظاهر کن نشنیدی و خودت را با حرف زدن با گل دختر که الان مسواک و خمیر دندون دار شده مشغول کن تا از اونجا بیای بیرون.بعد توی پیاده رو تموم ه سرب هوا را با یه نفس عمیق هل بده توی ریه هات و سرت را بذار روی قلب گل دخترت تا از صداش گوشِت پر بشه تا حتی وقتی کسی توی پیاده رو اسمت را صدا زد هیچی جز تالاپ و تولوپ ِ یه قلب کوچولو که عاشقشی رو نشنوی...!

امـــــــا ستـــــاره عــــطر به گــــیســـــو نمیزنـــد...

هوالمحبوب:

عطر بزنید آن هم زیاد!درست لابه لای بافته های چین و واچین موهایتان وقتی که می بافیدش و می اندازید روی شانه ی راست تان!یا وقتی که دم اسبی اش می کنید و یا پریشان روی شانه هایتان و یا حتی وقتی از این کلیپس های گونی سیب زمینی ای امروزی حواله اش میکنید و میچسبانید فرق سرتان!

نه اینکه چون عباس آقایتان سرش را در خرمن موهایتان فرو ببرد و کیف کند و برایتان بخواند:"اما ستاره قلب کسی را نبرده است...اما ستاره عطر به گیسو نمیزند!" که مثلن شما ستاره اید و این حرفها و شما هم خرذوق شوید نه اینجور آن هم بدجووور و عمرن بفهمید اینها همه برای این است که خر شوید و بلند شوید بروید حیاط را آب و جارو کنید تا برسد مثلن به بقیه ی ابیات و احتمالن آخرش هم فنا شود!!

یا امین الله برایتان بخواند :"رسد عطر گیسوانت چو نسیم اگر به کویم...شکفد به گلشن دل گل عشق و آرزویم"و شما بخواهید عطر گیسویتان را درست عینهو "در باز کن" بدهید دست نسیم که دل عباس آقایتان بشکوفد یا مثلن همینعلیرضای افتخاری ِخودمان چه چه بزند برایتان که :"ای باغ بی خزان عطر گیسوی تو...محراب عاشقان طاق ابروی تو "که شما هم زل بزنید به طاق ابرویتان و هی دچار خود خفن پنداری شوید !

نــچ!اگر فکر میکنید بایست برای این قـــِسم اتفاقات پیش پا افتاده(!) و البته نادر عطر حواله ی موهایتان کنید کاملن در اشتباهید آن هم در این دوره زمانه که عباس آقاها و امین الله ها و علیرضا ها عمرن فرق بین بوی عطر دونا کارن و صابون گلنار را لابلای موهایتان متوجه شوند!

همه ی اینها برای این است که شاید وقتی پاهایتان را روی هم انداخته اید و مشغول کتاب خواندن هستید،یک دفعه یک کوچولوی شیطان که همیشه زمین و زمان را برایتان به هم می ریزد و از دستش یک لحظه آسایش ندارید،درست مثل یک بچه گربه ی ملوس از زیر کتاب توی آغوشتان خزید و با همان معصومیت سرش را گذاشت روی سینه تان و بعد با چشمان افسونگرش به چشمهایتان زل زد و گفت :"برا آتته اِسه اووخو!" که یعنی "برای عاطفه قصه بخوان!" و وقتی که مجبور شدید برایش قصه ی همیشگی کدوی قل قلِ زن را مثلن از روی کتاب بخوانید و او هی با گردنبند و یقه ی لباس و بینی و دهن تان بازی کرد و هی انگشت توی بینی و چشمهایتان کرد شاید وقتی نوبت به موهایتان رسید به جای چنگ انداختن و کشیدنشان،بوییدشان و چنان به به ای گفت و سرش را از روی کـِیف تکان داد که دلتان را زیر و رو کرد.اصلن شاید درست مثل گلدختر ِ ما فراموش کرد که پیرزن قصه سالم به منزلش رسید یا گرگ ها آن را در راه خوردند و موهایتان را گرفت و هی به موهای خودش مالید که مثلن بوی خوب موهایتان را بچسباند به موهای خودش و بعد از تلاش مستمرش سرش را آورد نزدیک بینی تان و از شما جدی ترین و مهم ترین سوال زندگی اش را پرسید که :"آتته اَت آلام خوووبه؟!و شما صورتتان را لابه لای موهای کم پشتش فرو کردید و با تمام وجود همه ی عطر معصومیت و شیطنت و بودنش را هل دادید توی ریه هاتان و گفتید :"به به! بعله! آتته که عطر الهام را زده خوووبه!" و تصمیم گرفتید که زین پس همیشه فقط به خاطر او به گیسوان تان عطر بزنید و نه به خاطر هیچ عباس آقا و امین الله و علیرضا و شعر و ترانه ای ...!

به گیسوان تان عطر بزنید،آن هم زیاد!درست لابه لای بافته های چین و واچین موهای تان وقتی که می بافیدش و می اندازید روی شانه ی راست تان!یا وقتی که دم اسبی اش می کنید و یا پریشان روی شانه هایتان و یا حتی وقتی از این کلیپس های گونی سیب زمینی ای امروزی حواله اش میکنید و می چسبانید فرق سرتان!آخر میدانید گل دختــرها بوی عطر را بر گیسوان تان عجیــــب دوست دارند،آنقدر که برای استشمامش تمام شیطنتشان رخت می بازد توی آغوشتان!

به المیزان قسم تفسیر یوســـف میکند رویت...

هوالمحبوب:

نه تنها چشمهایت سوره ی والشمس میخوانند

به المیزان قسم تفسیر یوســـف میکند رویت...

نه اینکه تا به حال نشنیده باشم!

نه!

شاید هزاران بار اسمم را از دهان هزاران نفر شنیده ام و گاهی هر چقدر هم که خواستم تظاهر کنم که اصلا برایم مهم نیستند ، یک جایی، یک وقتی و یک روزی که اصلا انتظارش را نداشتم درست وقتی که بلد بودند چه طور" الف "  ِدوم اسمم را جوری بکشند و ادا کنند که دلم از جا کنده شود ،دلم خواسته  به جان "هااان؟" یا "بعله؟"  ،"جانم " نثارشان کنم و ازشان بخواهم هی الف دوم اسمم را بکشند و صدایم کنند تا من از ذوق بمیرم و هی تند تند "جان ِ الهام ؟ " پخش و پلا کنم و به پایشان بریزم!!!

اصلا تا به حال اسمتان "الــــی " بوده که وقتی "ی" ِ اسمتان را میکشند و تاب میندازند توی ادا کردنش و زبانشان را یک جوری توی دهنشان میچرخانند که قند توی دلت آب شود و "الــی " را تلفظ میکنند، در دم بمیرید و نتوانید نگویید "جانم؟"،آن وقت هی توی سرتان بزنید که جلوی دهن گشادتان را بگیرید و به "هااان؟" یا "بعله ؟" اکتفا کنید آن هم سرد و بی خیال و هی به خودتان بگویید:" آدم که "جانم؟" را برای هر کسی که بلد بود اسمش را هیجان انگیز صدا کند که خرج نمیکند.حالا به فرض هم بلد باشند الف دوم " الهام"  یا "ی "  الــی را بکشند تا بمیری !یا به فرض هم بعد از عمری که تو را حسرت به دل شنیدن اسمت از دهانشان گذاشته اند یک جوری اسمت را ادا کند که دلت مردن بخواهد!"

باید رو راست باشم!

باید اعتراف کنم که یک بار این اتفاق افتاده! یک بار از شنیدن اسمم مردم ،درست وقتی که بلد بود چه طور صدایم کند با آن برق چشمهایی که نمیشد به پایش نمرد گفت الی و حتی نگفت الهام!!! و من به "هاااان؟" اکتفا کردم و هی توی سرم زدم که "الــی  آدم باش!" و با شنیدن "کوفت !هااان چیه؟بگو بعله!" از دهانش مرا تا آخر عمر حسرت به دل شنیدن حتی همان الــی با   "ی" ِ تابدارش گذاشت...

باید باز هم رو راست باشم!

باید اعتراف کنم که یک بار "جانم "هایم را خرج کردم ،درست جاییکه بلد نبود اسمم را چه طور صدا کند و من مجبور بودم به عاشقی ! و شما هیچ وقت اسمتان الی نبوده که بفهمید چقدر درد دارد! که بفهمید چقدر زجر دارد که مجبور باشی به عاشقی آن هم برای کسی که حتی بلد نیست اسمت را جوری صدا کند که دلت بخواهد بمیری! که چشمهایت را ببندی و افسارت را بدهی دست تمام اعتمادت و دلت را خوش کنی به چک اطمینانی که پشتش را امضا کرده اند!شما که الــی نبودید که بفهمید چه میگویم، بوده اید؟

داشتم میگفتم...

شاید هزاران بار اسمم را از دهان هزاران نفر شنیده ام که بلد بودند چه طور" الف "  ِدوم اسمم را جوری بکشند و ادا کنند که دل را هوایی کنند. که بلد بودند کاری کنند که برای اسمت بمیری اما فقط بلد بودند ! هیچ کدامشان اشک به چشمانم نیاوردند وقتی مرا به اسمی خطاب کردند که هیچ کس جز عده ای خاص مجاز به صدا کردنم نبودند.بلد نبودند کاری کنند آن هم بدون منظور و با تمام منظور که وقتی صدایم میکنند دست از تمام کارهایم بکشم و دست بگذارم زیر چانه ام و آرزو کنم که کاش دوباره صدایم کنند.

ولی او با تمام کوچکی اش میان این هزاران آدم ِ بزرگ توانست! امروز دلم خواست بمیرم...امروز که شنیدم نه الف دوم اسمم را کشید و نه "ی " الـــی  را تابدار و پرپیچ ادا کرد ولی به اسمی خطابم کرد که هیچ کس اجازه ی صدا کردن مرا جز او و برادر و خواهرهایش نداشت،اشکهایم تند تند جاری شد از چشمهایم و نتوانستم "جانم " نگویم...

نتوانستم به نفس نفس نیفتم بعد از هربار صدا کردنش و "جانم ...؟ جانم ؟..." گفتن که او باز با اشتیاق صدایم کند و من با اشتیاق و اشک "جانم ...؟ " نگویم...!

... تو از کجا آیین دلبری را اینگونه بلد شدی ؟

چه طور بلدی جوری بگویی " آجـــــی " که تمام سلولهای وجودم به لرزه بیفتد که تمام الــی شنیدن ها آن هم با "ی " تابدار و الهام شنیدن ها  با  الف ِ کشیده ی دومش که شنیده بودم پیششان رنگ ببازد..

تمام زندگی ام را میدهم تا " آجـــی " صدایم کنی...من عاشق " آجـــــی " بودن و "آجــــی " خطاب شدنم ...

من عاشق "آجــی " خطاب شدنم آن هم از دهان تو تا تمام "جانم " هایم را به پایت بریزم...

مــن تمام زندگی ام را میدهم و غرق میشوم توی چشمــهای الــــی کـُــشـَت.تـــو فقط بگـــــــو  "آجــــی ..."!

الـــی نوشت :

یکـ) به المیزان قســـم خدا تو را تنها به خاطر من فرستاد دختر کوچولوی ِآجـــی...!

دو) دلم برای سفــر با تو وَه چه دلتنگ است...!

سهـ) حالــا هـــی شمـــا بگـــوییـد...!  از اینجا بخوانید :|

+ بلاگفایی ها ! برای من باز نمیشوید!

چـــه می شــــد، مـــی شـــــدم یک قــــاب چــــوبـــی؟

هوالمحبوب :

چه مـیـــشد میـــشدم یـــک قــــاب چـــوبـــی؟

که عــُمــــری دور تصویــــرت بـــِگــردمــ ...

گفته بودم بیرون کار دارم و میخوام باهات برم بیرون.ولی نگفته بودم کجا!وقتی بابات گفت نمیخواد ببرمت انگار که بخوام بزنم زیر گریه.حتی اصرار هم فایده نداشت و بهم گفت هرکاری داری خودت برو انجام بده و نمیخواد کسی را ببری،داشتم نا امید میشدم که مامانـــت گفت اجازه بده ببردش و زود برگرده و بابات بالاخره قبول کرد و تویی که قرار بود همیشه مال من و دختر من باشی را به من قرض دادند و من از ذوق مردم :)

از خیلی وقت پیش تصمیم داشتم ببرمت تمام اون جاهایی که همیشه برات تعریف میکردم و تو فقط نگاهم میکردی و میخندیدی و به سر و صورتم چنگ میزدی و جیغ میکشیدی و باز میخندیدی...

امروز برات "اولین بار" خیلی چیزها بود...

امروز برای اولین بار کفش پوشیدی ...یه جفت کفش قرمز!

بعد دستت را گرفتم و راه افتادم سمت اونجایی که درست یک سال پیش شاهد قصه ای بود که شاید هیچ کس جز الــی تاب دیدنش را نداشت...

من سراسر درد بودم که تو اومدی...درست توی همین بیمارستان و درست توی طبقه ی چندمش...

توی بغلم خوابت برده ولی برات آروووم کنار گوشت زمزمه میکنم :"میبینی گل دختر؟! همین جا بود که درست وسط ظهر با گریه به دنیا اومدی و من اونقدر توی صورتت اشک ریختم و واست حرف زدم که تو هم با من همنوا شدی..."

میرم داخل بیمارستان و به آسانسور دهن کجی میکنم و به یاد روز به دنیا اومدنت پله ها را میرم بالا که درست در ورودی بخش ،نگهبان جلوی رووم را میگیره و نمیذاره داخل بشم و داستان ساختگیم که با فلانی کار دارم هم کاری ازش برنمیاد و بهم اجازه نمیده ببرمت همونجاهایی که برات تعریف کرده بودم و یه عالمه قصه داشت واسه گفتن...میخواستم ببرمت اون بالا...درست روی پشت بوم و بهت بگم شب تولدت اون بالا خون گریه کردم از درد و هیشکی نبود آروومم کنه غیر از خدا...میخواستم برات هر پله را که میرم بالا قصه بگم و زل بزنم توی چشمای خوشگلت تا دستای کوچیکت را بکشی روی صورتم و من بال در بیارم...

ولی اون نگهبان لعنتی نذاشت...مهم نیست

میبرمت توی حیاط و روی همون نیمکتی که از درد روش چند ساعتی نشسته بودم و سرم را میبرم بالا تا پشت بوم را بهت نشون بدم...فرشهای نمازخونه را شستند و آویزون کردند از اون بالا پایین و تو هنوز چشمات بسته و توی بغل من خوابی که ببینی چقدر اون بالا بی ریخت شده و باز بخندی...

یه خورده میشینم و راه میفتم تا ته خیابون که بیدار میشی و با هم از آمادگاه تا دروازه دولت قدم میزنیم...

امروز اولین بار بود که توی چاهارباغ قدم میزدی و از ذوق ریسه میرفتی وقتی صدای جغجغه ی کفشت بلند میشد...

امروز اولین بار بود نشستی روی صندلی چوبی چاهارباغ و من برات بستنی قیفی گرفتم و تو با کج و معوج کردن دهنت تمام بستنی را خوردی و صورتت پر از کاکائو شد و من دور دهنت و لپهات را جلوی اون همه چشم که مهم نبودند لیس زدم و تو خندیدی...

امروز واسه اولین بار دست یه آدم سیگار دیدی که میکشید و دود از دهنش می اومد بیرون و تو از تعجب از جات تکون نمیخوردی و پیرمرد مبهوت من و تو شده بود که بهش زل زده بودیم...

امروز واسه اولین بار آب پرتقال برات خریدم و هرچی زور زدم یادت بدم باید از داخل نی هورت بکشی بالا، باز تو نــِـی آب پرتقالت را گاز میگرفتی و میخندیدی و من حرص میخوردم :)

امروز واسه اولین بار تند تند رفتی کنار حوض و فواره ی دروازه دولت و شالاپ شولوپی راه انداختی که توجه همه را بخودت جلب کردی و من از ذوق مردم وقتی بهم گفتند چه دختره نازی داری و لازم نبود بهشون بگم باهات چه نسبتی دارم یا ندارم...

امروز واسه اولین بار از کنار ایستگاه دوچرخه سواری رد شدیم و تو زنگ دوچرخه را به صدا در اوردی و باز منتظر عکس العمل من شدی تا با هم بخندیم...

امروز واسه اولین بار گلهای روبروی شهرداری را بو کردی و نگهبان بهمون هشدار داد دفعه آخرمون باشه روی چمن ها راه میریم و ما باز خندیدیم:)

امروز واسه اولین بار از چراغ سبز عابر پیاده رد شدیم و تموم ه ماشینای پشت چراغ برامون ایستادند و تو برای همشون دست تکون دادی و خندیدیم ...

امروز واسه اولین بار دو تایی سرمون را از پنجره ی تاکسی بیرون کردیم و با هم گفتیم  "اااااووووووووووووو ..." و دستامون را توی هوا چرخوندیم و باز خندیدیم...

امروز واسه اولین بار با هم رفتیم پست و یه بسته پست کردیم...کیک خوردیم...های بای خوردیم و شکلات کاکائویی و تو واسه اولین بار توی خیابون یاد گرفتی باید آشغالت را بندازی توی سطل و گرنه الی ناراحت میشه و اخم میکنه و تو مجبور میشی لبهات را آویزون کنی و سرت را بچسبونی بهش تا باهات آشتی کنه...

امروز واسه اولین بار به تمومه آدمای توی اتوبوس که مهربون شده بودن و خواستند جاشون را به ما بدند که خسته نشیم خندیدیم و قبول نکردیم روی صندلی بشینیم و از دست هیچکدومشون که شکلات تعارفمون کردند چیزی نگرفتیم :)

امروز واسه اولین بار من و تو کلی راه رفتیم و من برات کلی حرف زدم که تو میفهمیدی و نمیفهمیدی اما میشنیدی و بهم با ذوق لبخند میزدی...و من امروز خوشبخت ترین الـــی ِ دنیا بودم...

الــی نــــــوشــــت :
یکـ) به خودت قسم که اگر نبودی و نمی آمدی من همان روزها مرده بودم.آمدنت مبارک.و من به برق چشمها و لبخند افسونگرانه ات قول میدهم که هرسال درست همین روز هزاران اولین بار دیگر را با هم تجربه کنیم...تـــــولـــدت مبارکــــ " گـــل دختـــر "ه الـــی...

دو)از اینکه آرزوی خیلی ها هستم خوشحال نیستم.از اینکه آرزوی تو نبودم درد میکشــــم...!

سهـ)تمام ناگفته هایم را گذاشتم توی همین سه نقطه! ...

شعر خودم است من تو را می بوسم...

هوالمحبوب:

این روزها وقتی ناخوداگاه یا خوداگاه جلوی آینه می ایستم ،هیچ چیز جز صورت زخم و زیلیم توجهم را جلب نمیکنه زل میزنم به زخمها و قربون صدقه شون میرم!

این زخمها از اون زخمهاست که نیاز به کرم و آرایش نداره تا قایم بشه...

نیاز به داستان نداره که حواسم نبود پله را ندیدم ،که تصادف کردم ،که از تخت افتادم،که خوردم تو دیوار و هزارتا داستان دیگه...!

این زخمها آرایش چشم غلیظ تر و خط لب پر رنگتر نمیخواد که حواست ازشون پرت بشه و نپرسی الی چی شده صورتت دختر؟

این زخمها دقیقا باید دیده بشه...!

اصلا دلم میخواد همه ببینندش و ازم بپرسند الی چرا صورت زخم و زیلی شده؟دعوا کردی؟

اصلا دلم میخواد یه خودکار قرمز بردارم و دورشون خط بکشم و بعد فلش بزنم تا از هزار فرسخی معلوم باشه!

اصلا دلم میخواد از اون ماژیکایی که شب امتحان برمیداری و زیر نکته های مهم خط میکشی بردارم و روی تمومش خط بکشم تا همه بفهمند چقدر مهمه ...!

اصلا دلم میخواد هی تند تند زل بزنم توی صورت این و اون تا حتی اگه نخواند هم، دقیق بشند توی صورتم و بپرسند الی کتک خوردی؟

تا توی دلم قند آب کنند و بگم آره!کتک خوردم!

این روزها تنها چیزی که توجهم را توی آینه جلب میکنه نه قیافه ی به هم ریختمه و نه رنگ و روی پریده م و نه ....!

این روزا دلم میخواد دور زخمهای صورتم ،کنار لبم ،بالای چشمم ،زیر گردنم ضریح بکشم و روزی هزار بار طوافشون کنم...

این روزا دلم میخواد دستایی که این زخمها را نشونده روی صورتم هزار بار ببوسم و قربون صدقه ش برم...!

از راه برسم ،چشم بندازه توی چشمم و خودش را برام لوس کنه.

بپرم بغلش کنم ،هی توی بغلم کش و قوس بیاد و داد بزنه و خودش را آویزون کنه تا لباس عوض نکرده گلاویز بشیم و صدای خنده ی از ته دلش بپیچه توی خونه...!

بندازمش روی زمین و برای هم مثل دوتا خرس وحشی شاخ و شونه بکشیم و قلمروهامون را مشخص کنیم و با هم گلاویز بشیم.

اون چنگ بزنه به صورتم و بلند بلند بخنده و من زیر گردنش را بو بکشم!

اون موهام را بکشه و من بیخ گوشش را ببوسم!

اون با اون دندونای مرواریدیش لپم را گاز بگیره و من دستاشو ببوسم!

من غلت بزنم و اون غلت بزنه و اون داد بزنه و من قربون صدقه ش برم و برای هم صداهای عجیب غریب در بیاریم...!

فرنگیس بـدو بدو بیاد نجاتش بده و من بغلش کنم و کلی بدو بدو کنیم توی اتاق و اون بلند بلند از ته دل بخنده و من جای دندونای کوچولوش را روی صورتم لمس کنم و کیف کنم...!

این روزا دلم میخواد بغلش کنم و بگیرمش جلوی همه ،جلوی سارا ،جلوی تک تک آدمها و  بگم کی دلش میاد "گل دختر "من رو دوسش نداشته باشه؟کی دلش میاد براش نمیره؟

اصلا کی دلش میاد از این زخمهای شیرین توی صورتش نداشته باشه؟

این روزا همه ش دلم میخواد از راه برسم و از همون دور ببینم داره بالا و پایین میپره و له له میزنه تا من بغلش کنم و پرتش کنم هوا و یه عالمه خر سواری کنه!

آخه فقط من بلدم قشنگ پرتش کنم هوا.

آخه فقط من بلدم یه ساعت بذارم خر سواری کنه و باهاش همصدا بلند بلند آواز بخونم و صداهای عجیب غریب در بیارم!

آخه فقط من بلدم باهاش بلند بلند بخندم و بلند بلند گریه کنم...!

آخه فقط من بلدم اونقدر بوسش کنم که از نفس بیفتم و فرنگیس داد و فریاد کشون بیاد و از دستم بگیردش و بگه :" دخترم را کشتی به خدا !ولش کن کافر!" و من تا آخرین نفس باز ببوسمش تا بالاخره از دستم خلاص بشه!

آخه فقط من بلدم روزی هزار بار جای ناخوناش را روی دست و صورتم ببوسم و ناخنگیر را بردارم و وقتی خوابه تا بالای سرش برم و بعد به خودم بگم:" این ناخونا را نباید گرفت.باید پرستید!" و بعد تک تک ناخونهای تیز و بلندش را ببوسم...!

آخه فقط من بلدم هر روز جای دوندوناش روی صورتم تیر بکشه و منتظر در اومدن هفتمین دندون باشم ...

مــصــراع نخــست من تو را می بوسم

در مـــصــرع بـعد هم تــو را می بـوسم

ایــراد نـــدارد! بـه کـســی چــه؟ اصـــلا

شع ـر خودم است،من تو را می بوسم

الی نوشت:

یکـ) قرار بود بعد از مدتها برویم پایتخت! شاید مثلا هوای پر از دود پایتخت حالمان را عوض کند..شاید فقط مترو را که میدیدیم با آن زنهای دستفروش ،دلمان میخواست از ذوق بمیریم اما...اما آنقدر حال جسمی مان سرمان بازی در آورده که میترسیم تا دانشگاه هم نکشیم چه برسد به شهر ماشین دودی!...پایتخت نشین ها قصه شما بماند برای بعد!

دو ) شنیدم که رفت...آنقدر معصوم بود و کودک بود که سنگ هم باشی دلت میخواهد بمیری...بچه ی جناب سرهنگ میگفت :مرگ حق است اما مرگ لای آهن پاره ها را خدا نصیب هیچ کس نکند!...امشب با اینکه میدانستم مرگ حق است اما...اما نتوانستم حتی یک ثانیه هم تصور کنم قبل از مردنم سوخته باشم!تو که آمرزیده ای .خدا به مادرت صبر دهد سیران!

سهـ) دلمان برای آن جاده ی لعنتی ه دانشگاه تنگ شده.برای همان جاده ی لعنتی که من را خوب میشناسد و من هم او را.میرویم دانشگاه...تنها نیستیم !...پتوی مسافرتی مان هم هست.همان که  شوهر هاله بهمان توی آخرین روز یک اردی بهشت هدیه داد!باشد که زنده برگردیم و رستگار شویم ...

چاهار) اصفهـــانی ها...

هر ماهِ ته چاه نشد حضرت یوسف ...هر باکره‌ای هم نشود حضرت مریم!

هوالمحبوب:

 سرش را بابا، کچل کرده! شده مثل حسن کچل! اگه حسن کچل به این قشنگی بود حتما خودم اولین کسی بودم که عاشقش میشدم....

دارم فیلم میبینم....لیلای فیلم میگه :" من امیر محمد را نمیخوام پسش میدم به جاش تو رو دارم مرتضی...."

میچسبونمش به صورتم.موهای سیخ سیخیش صورتم را اذیت میکنه ولی محکمتر میچسبونمش به صورتم و میخنده و من اشک میریزم...

چنگ میزنه توی صورتم و دستاش را میبوسم. هی میبوسم. هی تند تند میبوسم و هی میخنده و من هی گریه میکنم....

گاهی به سرم میزنه برش دارم و لباس بپوشم و وسایلم را جمع کنم و با یه کوله پشتی برم یه جای دور با "گل دختر " زندگی کنم.خودم بشم مامانش خودم بشم باباش خودم بشم خواهرش خودم بشم الی ش!

تا قبل از اینکه به دنیا بیاد تنها بچه ای که دوست داشتم فاطمه بود ولا غیر!از همه بچه ها بدم می اومد و فاطمه را فقط چون خواهرم بود دوست داشتم ولی وقتی گل دختر به دنیا اومد نمی دونم چه خاصیتی داشت و چی شد که به خاطرش عاشق تمام بچه های دنیا شدم...

دیگه وقتی حتی کثیف ترین و زشت ترین بچه ها را توی خیابون میبینم میرم جلو و لپشون را میکشم و بوسشون میکنم و نمیدونم این چه دردی ه که حتما باید بعدش بغض کنم!

لیلا داره اشک میریزه و به مرتضی میگه :"من نباید غصه بخورم چون تو هستی...."

آره ! منم امیر محمدم را میدم...امیر محمدی که مال من نیست....منم امیر محمدهام را میدم و غصه نمیخورم و حتی آرزوی داشتنشون را هم نمیکنم درعوض احسان هست. فاطمه هست. الناز هست. گل دختر هست. فرنگیس هست...امیر محمدی که مال من نیست و نبوده ، نیست ولی در ازاش هزارتا مرتضای دیگه هستند که به خاطر اونا نباید غصه بخورم....

حتی اگه یه روز از خواب بیدار بشم و ببینم هیچ کدوم از مرتضی هام نیستند.بازم نباید غصه بخورم.مهم اینه یه روز اینقدر لیاقت داشتم که داشته باشمشون ...مهم اینه تا وقتی بودند مال من بودند و حتی اگه نباشند هم بازم مال منند....

بازم یواشکی دوسشون دارم

بازم یواشکی با تمام وجود مرتضاها و امیر محمدای زندگیم را دوست دارم و باز هم میرم جلو تا به آخری برسم که خوبه.....که میگند خوبه که باید خوب باشه که حتی اگه نباشه هم بازم خوبه....!!!!


الی نوشت:

یک )بهش اس ام اس میدم امشب و امروز مبارکمون باشه ! یادش بخیر پنج سال پیش این موقع!

جواب میده : مرسی عزیزم ! یادته 5 سال پیش ما داشتیم میرقصیدیم و تو داشتی کــِل میکشیدی؟!

- ماکارونی ها رو بوگوووو!

میگه :هنوز به ماکارونی و بادمجونا نرسیدیم فعلا داریم لی لی میرقصیم تو هم کـِل میکشی!

لااله الا الله!یعنی تا قیام قیامت باید یادم بیفته رفتیم عروسی نفیس،، من ِ گردن شکسته ماکارونی و بادمجون خوردم ! عجبا!

دو) خوش به حال لیــــــــلا! همینــــــــــــ !

از شوری منطق زمین بیزارم... یک پـُرس جنون با سُس کافی لطفا!!!!

هوالمحبوب:


بابا دارید میرید سرکار ،احسان را هم با خودتون میبرید؟؟به خدا خیلی اذیت میکنه تو خونه....

- احساااااااااااااااااااااااان..زود لباس بپوش بریم ...زوووووووووود...

و وقتی داشت لباس میپوشید که بره چنان چشم غره ای میرفت و میگفت بذار برگردم حسابت را میرسم...

و من توی دلم عروسی بود وقتی صدای بسته شدن در خونه می اومد.خیلی اذیت میکرد.خیلی فوضول بود و خیلی شیطون.شر و تخس!

چقدر همدیگه را زده باشیم خوبه؟چقدر موهام را کشیده باشه و ازش لگد خورده باشم؟سرم را یه بار شکست با لیوان!یه بار هم راس راسی داشت خفه م میکرد!من ِ بی عرضه هم سر کتاباش و لباسهاش عقده م را خالی میکردم!

همیشه دلم میخواست بمیره.مخصوصا وقتی مامانی با اینکه حق با من بود حق را به اون میداد.مامانی خیلی پسر دوست بود.خیلییییییییییی...

وقتی بچه تر بودم "کاش نباشه"،دعای همیشگی ِ بچگیم بود برای احسان!دوران طفولیت بود و نادونی!

تا اینکه بزرگ شدیم کم کم و دست روزگار و اتفاقاش باعث شد به هم نزدیک بشیم.همیشه درد مشترک، آدما را به هم نزدیکتر میکنه.

اولین بار وقتی رفت دانشگاه واسه اولین بار از نبودنش گریه کردم و وقتی اومد چشماش پره اشتیاق بود از دیدنم.هنوز دفتر خاطراتش را دارم که توش نوشته دلم برای الهام و بچه ها تنگ شده!

همون موقع ها بود که براش شعر گفتم:

"امروز نمی آیی،رفتی ،دل من تنگ است......خاموشی تو در دل ،یک ثانیه هم ننگ است

هجران و غم دوری،افتاده بر این جانم...........این گونه نباشی تو،حقا که دلت سنگ است

آنوقت که بودی هـــی،دعوا سر رفتن بود......امــــــــروز که رفتی تو ،با نامدنت جنگ است

با اینکه نباشی تو ،آرام بــُوَد خانه(!)......یک زنگ بزن بر ما،چون گوش بر این زنگ است..."

هی درد اومد و هی نزدیکتر شدیم و شدیم و شدیم.تنها مرد ِ زندگیم بود!هیچ وقت اون دو سالی که جلوی چشمام بــــد شد را یادم نمیره! دو سال خون گریه کردم!که چرااا؟هر شب "تـعز من تشاء و تزل من تشاء" الــی ! تا بالاخره برگشت .یه روز ِ زرد ِآذر توی اوج درد برگشت و موند.تا الان که قسم ِراستم و تموم ِ امیدم اون ِ.

شد حامیم شدم حامیش

.شد داداشم ،شدم آجیش!

شد احسانـــم،شدم الــــی!!!

تنها کسی ِ که"ته مونده ی ایمان  و اعتماد فاحشه ی " الــــی دستشه !!

آخرین برگ ِ درخت که وااااای به الی اگه بیفته......!!!!!!!

.

.

وقتی لب ور میچید و بغض میکرد دلم براش غش میرفت!صورتش را دوست داشتم توی حالت بغض! بچه بودم و احمق! هی اذیتش میکردم تا بغض کنه و لباش را آویزوون کنه و من دلم غنج بره!وقتی مامانی می اومد خونه ، میگفتم اگه به مامانی چیزی نگی برات "شوکو پارس" میخرم و اون راجب اذیت کردن من هیچی نمیگفت به مامانی و منم هیچ وقت براش "شوکوپارس" نخریدم! ازش لجم میگرفت که مامانی اینقدر دوسش داره !اصلا مامانی همه را دوس داشت الا من! آخه "می تی کومون " منو بیشتر از بقیه دوس داشت و مامانی میخواست مثلا جبران مافات کنه!

بدم نمی اومد ازش ها ولی لجم میگرفت ولی از یه جایی به بعد شدم مامانش!مادری بلد نبودم ولی زوور زدم که بلد باشم و بشم.خیلیییییییییی کم گذاشتم.خودم میدونم کم گذاشتم ولی به خـــــــــدا بلد نبودم! بلد نبودم باید برای غصه هاش چی کار کنم؟برای یواشکی هاش.برای بغض هاش!باید مامان باشی تا بفهمی. باید حواست به همه چیز و همه کس باشه.شاید یکی از بزرگترین دردها و خاطرات بد زندگیش بد "مادری" کردن  من ِ!اصلا مادری نکردن ِ من ِ! الــی ِ!ولی از یه جایی به بعد شد همه ی زندگیم و همه ی نگرانیم از آینده ش!حرف تو کله ش نمیره از بس به خاطر فــــــــرداش بهش التماس میکنی ولی....

درسته توی  خونه بهش میگیم "خانوم کوچیک" از بس خانوووم ِ و کدبانو ولی "النـــاز" واسه من هنوز همون دختر ِ سه ساله ست که دلم غنج میرفت واسه لب چیدنش!

.

.

وقتی فهمیدم  بارداره داشتم پس می افتادم!هفده سالم بود!کلی غرور داشتم و سر خود معطل بودم!کلی خرم میرفت و هیچکی نمیتونست بهم بگه بالا چشمت ابرو!یادمه "میتی کومون " اون روزا دوستم داشت!وقتی فهمیدم فرنگیس بارداره یه هفته هیچی نخوردم! غر زدم و گریه کردم ولی با خودش حرف نزدم ! فقط اعتصاب غذا کردم!یادم نمیره وقتی زهرا و فرنوش و عادله فهمیدند توی کوچه و راه مدرسه بلند بلند خندیدند و چقدر مسخره م کردند !!!یادم نمیره اولین بار بود مورد تمسخر قرار گرفته بودم و همه ش تقصیر اون فرنگیس و "میتی کومون ِ" لعنتی بود!

از هر دوشون متنفر بودم! ده روز غذا نخوردم و میتی کومن نگرانم بود خیلیییی و گفت تا لب به غذا نزدم حق ندارم برم مدرسه ولی من تا از خونه میرفت بیرون در میرفتم مدرسه و بالاخره هم توی مدرسه پس افتادم.

آقای رمضانی ،دوست بابا اومد خونه و باهام حرف زد تا بالاخره سر عقل اومدم واسه غذا خوردن ولی از هردوتاشون حالم به هم میخورد.یادم نمیره از بس رنگ و روم زرد شده بود دوستام تو مدرسه واسم خون دل میخوردند اما به خودم چیزی نمیگفتند.متنفر بودم از دلسوزی اطرافیان و اونقدر سرخود معطل بودم که شاید به واسطه ی ترحمشون سنگ رو یخشون میکردم!تا بالاخره به دنیا اومد.عمه اشرف میگفت اینقدر خوشگل ِ که توی عمرش تا حالا همچین دختری ندیده!ازش متنفر بودم! از همه شون! انگار طفلک"فاطمه" هم خودش میدونست من ازش متنفرم که هر موقع با من تنها خونه بود صداش در نمی اومد! دختر یک ماهه سکوت مطلق اختیار میکرد تا فرنگیس از راه برسه و بعد تا مامان را میدید صدای گریه ش بلند میشد!هر موقع باهاش تنها خونه بودم رو میکردم بهش و میگفتم:صدات در بیاد میکشمت! با همین دستام خفه ت میکنم! پس آدم باش تا مامانت بیاد! و مامان می اومد و باز باید قلب کوچولوش تا دفعه ی بعد اضطراب را تحمل میکرد! همه میگفتند قشنگه اما من نمیخواستم  دقیق ببینمش و نگاهش کنم!دختره ِ لعنتی ِ حال به همزن!

تا اون روز سر پل "خواجو"!اوایل پاییز بود....

 گذاشتنش پیش من و رفتند به قدم زدن! خواب بود! بیدار شد و زد زیر گریه! هنوز چهل روزش نشده بود.گریه میکرد و من پشت بهش رودخونه را نگاه میکردم.گریه کن تا بمیری!صداش بلندتر شد و نگاه عابرا به من بیشتر.تا بالاخره دل یک زن  به رحم اومد و اومد طرفش که بغلش کنه که من مثل فنر از جا پریدم و برش داشتم و با یه نگاه خصمانه به اون زن، پشتم را بهش کردم!هنوز داشت گریه میکرد که شروع کردم به آروم کردنش!بدم میاد غریبه ها دایه دلسوزتر از مادر بشند برامون!آروم شروع کردم به "آروم باش دختر کوچولو "گفتن. ساکت شد....

زل زد توی چشمام چند دقیقه....زل زدم توی چشماش یه عالمه دقیقه.

خندید....

خندیدم....

باز خندید....

اشکهام قل خورد روی گونه هام...

چقدر چشماش قشنگ و معصوم بود.چقدر ناز بود.چقدر مااااااااااه بود.من چقدر پــَست بودم.من چقدر نامرد بودم....خاک برسرت الــی!!!

باز خندید و این دفعه صورتم را کردم توی صورتش و هق هقم بلند شد...و اون هم باهام همصدا شد....هی بلند بلند میگفتم ببخش آجی و اون بلند بلند ونگ ونگ میکرد!

عاشقش شدم.از همون موقع از سر "پل خواجو" از همون پاییزه برگ ریز تا حالا که نفسم به نفسش بنده....همه میدونند "فاطمه" نفس ِ آجیه! هرچی خودم نداشتم و آرزوم بود را نثار فاطمه کردم!چنان رووش حساسم که اگه کسی بهش بگه بالا چشمت ابرو ،دیوونه میشم.دخترم الان یه پارچه خانوم شده!تا همین یکی دو ماه آدمهام من را به "فاطمه" قسم میدادند تا اینکه....

.

.

وقتی فهمیدم باز قراره یکی بیاد(!!!!!!!!!)توی بد برهه ای بودم.توی بد شرایطی!خودم را میشناختم که چه جور آدمی ام!کلی عوض شده بودم ،مثلا "دختره خوبی " شده بودم.کلی اتفاق افتاده بود توی زندگیم که از من الی بسازه ! یه عالمه "بگذار بشکند عوضش مـرد میشوم" !کلی خدا ای ول دمت گرم !!!میدونستم دیگه داره خدا ازم سوء استفاده میکنه....میدونستم این رسمش نبود خدا!

ازم قایم کردند!

الان دیگه بیست و هشت سالم شده بود!الان باید دختر ِ خودم را بغل میکردم و براش لالایی میگفتم! الان دیگه دختر ده ساله ای نبودم که بغض بسازم و دلم خنک بشه از لب برچیدن! الان دیگه هفده سالم نبود که متنفر باشم از کسی که همخون ِ من ِ و براش خط و نشون بکشم ونگاهش نکنم!الان نمیتونستم فرنگیس را نخوام ،کسی که جلوی چشمام ِ را نخوام!نگاه بقیه را تحمل کنم.الان دیگه.....


خدا میخواست بهم چی بگه؟؟؟

"داری دل مرا به کجا میبری عزیییییییییییییز؟؟؟؟؟"

نذاشتند من بفهمم ! تا اینکه بالاخره طی یه اتفاق کاملا غیر منتظره لو رفت...

داغون شدم.

همه منتظر عکس العمل من!

حتی میتی کومون حالت تدافعی تهاجمی گرفته بود و حق به جانب و با افتخار حرف میزد!مردها همینطورند!تمام وقاحتشون را پشت صداشون قایم میکنند!پشت بازوهاشون....

چه روزایی بود....واااااای که فقط سرم را گذاشتم روی گل وسط قالی و هی زدم توی سر خودم تا صدام در نیاد!متکا را چپوندم توی دهنم و جیغ زدم!که صدام از اتاق بیرون نره.....

بد لحظه ای بود....

اصلا اون سال! پارسال ! سال ِ خون بود.از همون فروردین لعنتی بگیر تا اون اسفنده پر از..... همینطور پشت سر هم داشت می اومد و من طاقت ضربه های بعد را نداشتم.باید چی کار میکردم؟من قسم خورده بودم حتی اگه شده بمیرم نذارم خار به دست و پای خواهر و برادرم بره حالا باید چه غلطی میکردم؟؟؟

من همون گربه ای بودم که وقتی احساس خطر واسه بچه هاش میکرد میرفت روی سر پنجه هاش و قوس مینداخت روی کمرش و موهاش رو سیخ میکرد و چنان خرناس میکشید که دشمن فکر کنه با شیر طرفه و بره به جهنم!

من که برای دنیا و آدماش می مـُردم مگه میتونستم نسبت به همخونم بی تفاوت باشم و یا دوستش نداشته باشم؟؟

اونا فقط منو داشتند.من قسم خورده بودم .قول داده بودم.قرار بود.....

خدا داشت ازم سوءاستفاده میکرد!مثل همیشه!خسته شده بودم از ایثار!از مهم نیست! از صبر میکنم تا به آخرش برسم ..از "عوضش مرد میشوم".خدا باید چی کار کنم؟ خودت بگو چی کار کنم همون کار را میکنم!

از اتاق اومدم بیرون و تا روزی که فرنگیس را بردم بیمارستان صدام در نیومد!

خفه شدم !

لال شدم!

خودم بردمش!

خودم پشت اتاق عمل نشستم و دعا خوندم! خودم وقتی "گل دخترم " به دنیا اومد توی گوشش اذان گفتم!خودم اولین نفری بودم که بغلش کردم....خودم براش شعر خوندم! حرف زدم! خودم براش زار زدم...خودم...خودم...خودممممممممممممممممم.....

تو اگه خودت بودی عاشق اون یه جفت چشم طوسی نمیشدی؟

تو اگه خودت بودی نمیخواستی براش دق کنی از شوق؟

اون طفل معصوم ِ ناز من چه گناهی کرده بود؟؟؟

اومده بود به من یه چیزی برسونه!

خدا دوباره دست به کار شده بود و "لیلاش" را فرستاده بود...

وقتی اون اینطور میخواست من باید چی کار میکردم؟؟؟

باید چه خاکی به سرم میکردم؟؟؟

باید تو روی خدا می ایستادم؟؟؟

من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من تو روی خدا می ایستادم؟؟؟

من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من که سرم را گذاشتم کنار ساطورش و میگم بــِبــُر؟

من باید تو روی خدا می ایستادم؟؟؟

باید نه نه من غریبم بازی در می اوردم از کاری که بنده هاش سرم اوردند و بـُغ میکردم یه گوشه؟

باید به خاطر کدوم دردم خاک برسر بازی در می اوردم؟؟؟

باید رو به کدوم جناح میجنگیدم؟

باید خودم را ول میکردم پیش کسایی که بعدها تسلی شون را بکنند فاخرترین لباسشون؟

من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من آدم ِ این کارااام؟

من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من آدم ِ این لوسبازی هام؟

من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خودش حتما میدونه من طاقتش را دارم که بهم اینجوری عطا میکنه....حتما میتونم....

"لایکلف نفس الا وسعها " مال ِ منه

خدا برای من گفته

خودم براش شناسنامه گرفتم....خودم توی چشماش نگاه کردم و از زندگی براش گفتم...خودم حمامش بردم..خودم لباسش را عوض کردم...خودم بعد از هر شیر خوردن کمرش را ماساژ دادم تا آروغ بزنه....خودم وقتی بهم خیس کرد کهنه ش را عوض کردم اون هم با لذت ...خودم اونقدر براش آواز و شعر و ترانه خوندم تا چشماش را گرد کنه و ذوق کنه و دست و پا بزنه...خودم صداش کردم "گل دختر"!...خودم زل زدم توی چشماش و هرشب بعد از اینکه از سر کار اومدم بردمش توی اتاقم و براش از تمومه بغضهام گفتم و بعد بهش قول دادم که نذارم آب توی دل "گل دخترم"  تکون بخوره.

الان قسم ِ راستم "گل دختره"!

الان وقتی عمه قسمم میده تو رو جون ِ "عاطفه" .....

با اینکه  اسم ِ"عاطفه" را برای گل دختر  دوس ندارم _و به همه گفتم "گل دختر" صداش کنند تا عادت کنیم _ ولی انگار تمام دنیا را بهم میدند که همه ی دنیا میدونند من عاشق ِ "گل دخترم"!

همیشه وقتی از فرط بوسیدنش از نفس می افتم و از نفس می افته ،فرنگیس میاد و گل دختر را ازم می قاپه و  میگه:کشتیش بابا !تو با بچه ی خودت چی کار میکنی؟ میگم:" گل دختر" دختره منه! من دختر نمیخوام....

خدا دقیقا گل دختر را لحظه ای فرستاد که من داشتم می مردم.یه خنجر تو سینه ام بود و داشت خون فواره میزد!...

خدا به بهترین وجه بهترین "لیلاش" را انتخاب کرد و گذاشت توی بغلم....

از اون لیلاها که اومده بود بمونه:

"او قول داده بود که لیلا نمیرود...مال من است، بی من از اینجا نمیرود"....

.

حالا من! الــــی! کسی که برای بچه هاش میمیره و به "آخر وعده داده شده " قسم که میمیره ؛به هر بهونه و هر مناسبت و هر اتفاق تمام بچه هام را دور هم جمع میکنم و هی تند تند به بهونه ی یه عکس دسته جمعی بغلشون میکنم و عشق میکنم از داشتنشون! عشق میکنم وقتی احسان "گل دختر" مون را بغل میکنه و حال " فاطمه " را میپرسه. دلم میخواد بمیرم وقتی "الناز" قربون صدقه گل دختر میره و لباسهای مدرسه فاطمه را آماده میکنه .تموم ِ وجودم بغض میشه وقتی "میتی کومون "صورتش را می بره توی صورت گل دخترم.میمیرم از ذوق وقتی فرنگیس آش میپزه و میگه یهو احسان دلش میخواد...

من عاشق ِ بچه هامم....عاشق عشق ورزیدن بچه هام به همدیگه اند....عاشق اون نگاه بی نظیری که اون به بچه هام انداخته و میندازه و میگه :ای ول الـی ،میدونستم آبروم را نمیبری...طاقت بیار که هنوز خیلی دیگه مونده!من عاشق اون آغوشی ام که بچه هام توش ماوا کردند و من بهش ایمان دارم....من عاشق مهر و عطوفتی ام که "اون" توی دل تک تک بچه هام نسبت به هم انداخته و اون ضربانی که اگرچه هیچ وقت به زبون نمیاد اما میزنه و میتپه که باشی و باشید....من عاشق تمومه عاشقای دنیام و عاشق بچه هام و  برق نگاهشون!

عاشق تک تکشون....

کاش اگه قراره توی اون "آخری که خوبه"بچه هام تمومه لبخنده دنیا را سر بکشند خدا از "آخر" ِ من کم کنه و به اونا بده.

باید مامان باشی تا بفهمی چی میگم.

همیشه وقتی هر شب میشینم روبروی خدا  و زل میزنم بهش قـَسمش میدم به مظلومیت ِ "الـــناز" ، به "معصومیت ِ فاطمه" ، به" مهربونی ِ فرنگیس" ، به" صبوری احسان" و به " پاکی و حرمت یک جفت چشم طوسی گل دخترم" که دل تموم ِ آدمای زندگیم را آرووم کنه، که بهشون معرفت و درک داشته ها و نداشته هاشون را بده!که بهشون تموم ِ قشنگی ها را بده!که بهشون همون "آخر ِ" وعده داده شده را بده!که یه جرعه از صبرش را هم بــِچــِکونه توی گلوی الــی....

و خدا دعام را برآورده میکنه...به خودش قسم که میکنه....

من خدا را به بهترین ها قسم میدم....به عزیزترین ها....من برای استجابت دعام به بکـــرترین مقدسات دخیل میبندم....


هی توووووووووووووووووووووو! .............

هیچی!!!!!!!!!!!!!

هیچییییییییییییییییییییی!



الــــی نوشت:


یــک ) کسی که اخلاقش را همچون فاخرترین لباسش می پوشد همان بهتر که برهنه باشد!


دو) همینــــــــــــ!


*2*


ادامه مطلب ...