_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تو که مُشکین دو گیسو در قفایی ...

هوالمحبوب:

آمده بودم خانه،کسی نبود.رفته بودند خرید و از خستگی دراز کشیده بودم روی تخت فاطمه و خوابم برده بود که با صدای گریه میتی کومون از خواب بیدار شدم!

فکر میکردم خواب میبینم.توی خوابم زیاد سر و کله اش پیدا میشد.پای ثابت تمام خوابهایم "میتی کومون" بود و "او" و همان دختر"لبخند بر لب لعنتی"!

این بار هم گمان میکردم دارم خواب میبینم که شنیدم داشت برای جای خالی ِ الناز گریه میکرد!از تعجب هنگ کرده بودم!گمان کردم دارم خواب آن شب سرد آبان ماه را میبینم که همگی برای جای خالی ِ الناز اشک میریختیم.

دراز کشیده بودم و صدایش را میشنیدم که میگفت:"دخترم زیادی مظلوم بود و زیاد در این خانه اذیت شد."و صدای فرنگیس که بلد نبود دلداری اش بدهد و "بله بله" میگفت!

به پهلو که غلطیدم فاطمه را دیدم که بغض کرده بود و آرام اشک میریخت.قبل از خوابیدنم از سکوت و تنهایی خانه استفاده کرده بودم و به یاد خیلی چیزها و نبودن خیلی چیزها اشک ریخته بودم که خوابم برده بود و راستش دلم نمیخواست اشکی بشوم ولی انگار من را با همه ی نشاطم که روز به روز از صدقه سر خیلی ها داشت رنگ میباخت به اشک گره زده اند ،که دلم برای الناز تنگ شد و با همه ی خوشحالی ام از خوشبختی اش با مردی که بی اندازه دوستش داشت،پتو را روی سرم انداختم و خودم را بغل کردم و برای الناز و خیلی چیزها باز اشکی شدم تا خواب را ببلعم و از دنیا کنده شوم وقتی"دیگر کسی اینجا برای هیچ کس نیست...!"

الی نوشت:

یکـ) سیاست داشتن جلوی کسی که دوستت داره،احمقانه ترین و کثیف ترین سیاسته!

دو)از یه جایی به بعد ،همه چیزت میشه از یک جایی به قبل!

سـهـ)فاجعه اونجاست که یه نفر رو به همه‌ی دنیا و آدماش ترجیح میدی، بعد همون یه نفر ساده‌ترین چیزها رو به تو ترجیح میده!

چاهار)هر وقت دیدی طرفت درد و دلاشو برد پیش کس دیگه گفت بدون وقتشه مثل آدم خدافظی کنی بری:|

پنجــ)جذابیت تو به خاطر چیزهاییست که مردم از تو ندیده یا نمیدانند...خودت را تند تند ورق نزن!

شیشـ)برای غریبه‌ها لازم باشید و برای عزیزان‌تان کافی.همین!:)

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند...

هوالمحبوب:

دیگران چون بروند از نظـــــر ،از دل بـــروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنـــی ...

امسال باید با بقیه سالها فرق میکرد.امسال باید تولدت را میان شادی آدمهایی که دوست داشتند دوست داشتنت را جشن میگرفتیم و بی خیال چشم ها و حرفها و حدیث ها!

اینطور شد که بدون اینکه بدانی و بدانند،کیک شدم و شمع و فشفشه و هدیه و لبخند و هیجان و در سکوت نظاره گر تدارکات دیگرانی شدم که خودشان نیز تولدت را غافلگیر شده بودند و نمیدانستند چه خبر است!

من در تولد و تولدبازی و غافلگیری تبحر دارم. در خوشحال کردن آدمهایی که فکرش را هم نمیتوانند بکنند و در خوشحال کردن خودم وقتی لبخند دوست داشتنی هایم را میبینم.

البته که آدمها هم تبحر دارند در غافلگیر کردن من.گاهی لبخندشان میشود سهم بقیه و من غافلگیر میشوم.گاهی دلشوره شان میشود بقیه و من غافلگیر میشوم.گاهی هیچ چیز تو را نمیبینند و چشم و حواسشان به بقیه است و من غافلگیر میشوم.گاهی دغدغه شان همه کس و همه چیز میشود الا منی که پا به پای شمع ها دارم آب میشوم و غافلگیر میشوم  و گاهی سعی میکنند با کلمات فریبت بدهند و غافلگیر میشوم و تظاهر میکنم که فریب خورده ام و گاهی ...!

من زیاد پای شمع های تولدهایی که بوده ام و نبوده ام در میانشان آب شده ام و همه اش فدای لبخند و شوقی که به دل متولد جشن مینشیند وقتی میدانم خدا همیشه حواسش هست...

تولدت مبارک مرد همیشگیه زندگی ام.تو را نه دعواها و لجبازی ها و فاصله ها از من خواهد گرفت و نه چندین و چند ماه قهر کردن و سکوت ،نه آمدن آدمی تازه که دور و برت چون پروانه بچرخد،نه گوش های تازه برای شنیدنت و نه لب های شیک برای لبخند زدنت و نه هزاران توطئه و نقشه و دسیسه که عمرشان به اندازه ی شادی های من کوتاه است!

تو تا ابد به هویتم گره خورده ای و گمانم من هرچقدر هم بخواهم همتایی برایت بیافرینم که "آجی اش" بشوم،بشر ِ"برادر خطاب شده!"نه باورش میشود و نه میتواندبا همه ادعایش برادری کند و من هم با تمام توانم گمان میکنم نتوانم وقتی زورم به هیچ  نمیرسد...!

احسان م من را بابت تمام کم گذاشتن هایم ببخش.بابت تمام تلخی هایم و بابت تمام کم بودنهایم.

سی و چند سالگی ات مبارک :)

همین :)

من آن نانم که شاطر پخته تا با خود برد خانه ... !

هوالمحبوب:

من آن نانم که شاطر پخته تا با خود برد خانه  

فقط یوسف در ایـــن دنیا زِ احوالم خبر دارد...

دیشب با احسان دعوایم شد!پتوی الناز را برداشته بود که شب بیاندازد رویش و بخوابد!

پتویش را پرت کردم توی صورتش و گفتم پتوی الناز را پس بدهد که میخواهم روی تختش پهن کنم مثل همیشه و حق ندارد کسی به وسایل الناز دست بزند!

مسخره ام کرد و چون من نبود و مرا نمیفهمید،ادایم را هم در آورد و دستم انداخت و گفت :"برو پتو رو بغل کن شب بگیر بخواب باهاش!!"

برایم مهم نبود.برای همین پتو را از لای دست و پایش کشیدم بیرون و فحش دادم و رفتم توی اتاقم و پتوی الناز را روی تختش پهن کردم و تخت را مرتب کردم و روی تخت خودم دراز کشیدم و به جای خالی الناز نگاه کردم و اشک توی چشم هایم حلقه زد و باز نتوانستم تخت خواب را تاب بیاورم و دست به دامان سجاده ام شد...تمام این چند سال بودنش را از آن روز لعنتی آبان ماه که سه شنبه مادرش شده بودم را به یاد آوردم و هی مرورش کردم.حتی قبلترش را که چقدر عزیز گران ِ مامانی بود و من همیشه حسودی ام میشد!

الناز دیشب عروس شده بود و من به یکی از بزرگترین آرزوهایم رسیده بودم و خدا میداند چه شبی را گذرانده بودم.شبی پر از ذوق و درد.شبی که با فاطمه یک ریز اشک بودیم وقتی خانواده داماد آمدند هل هله کشان ببرندش و خداحافظی کند با خانواده ای که بیست و چند سال ،خوب یا بد، به داشتنش عادت کرده بودند و عشق!

نمیدانم چه حسی بود که دلم میخواست برود و دیگر پا توی این خانه نگذارد و توأمان دلم میخواست نگذارم ببرندش دختری را که با تمام اذیت هایی که به خاطرش این همه سال شدم ،دل کندن از او را بلد نبود...

الناز میان هلهله و شادی و کف و سوت حضار که نون و پنیر آورده بودند و دخترمان را برده بودند ،رفت! و من آخر شب موقع وداع در خانه نقلی اش که حسودی ام میشد به خاطر داشتنش،روی سجاده سفید رنگ عروسانه اش ،در دل تاریکی شب توسل خواندم و خدا را به پاکی الناز قسم دادم به خوشبختی  او و کسی که تمام زندگی ام بودند و شادی ام به شادکامی شان گره خورده بود...

اشک مجالم نمیداد وقتی سرم را پیش داماد بلند نکردم و سر به زیر،روی قالی خوش نقش و نگار خانه الناز نگاه میکردم و به داماد میگفتم تو را به مقدسات زندگی اش قسم،مراقب و مواظب امانتی ام باشد و در امانت خیانت نکند که الناز بزرگترین موهبتی است که خدا میتوانسته به او بدهد و کاش قدر بداند...

الناز رفته بود و من زل زده بودم به تخت خالی اش درست مثل همان شب سرد آبان ماه چند سال پیش و قامت بستم همان دو رکعت نماز شکری را که از همان سال نبودنش نذر آمدنش کردم و حالا به خاطر رفتنش سبکبال تر از همیشه قربت الی الله میگفتم و اینقدر احساس تنهایی میکردم که حد نداشت...

می خواهم اعتراف کنم، هرغزل که ما ... با هم سروده ایم جهان کرده از برش :)

هوالمحبوب:

احسان که از جزیره می آید،خانه میشود مثل آن وقت ها.هرچقدر هم من بد عنق باشم و دلم بخواهد برم توی خلوتم بمیرد،با بودنش مرا از لاکم در می آورد و با هم مینشینیم به حرف زدن.

آشپزی میکنیم و فیلم میبینیم و توی سر و کله ی هم میزنیم و هی مینشینیم به خاطره تعریف کردن و من برایش کتاب میخوانم و متن های بامزه و او با اشتیاق گوش میدهد و بی اشتیاق توی ذوقم میزند و سر سلسله ی بحث را به دست میگیرد و شروع میکند از فلان اتفاق و حادثه و رخداد اجتماعی حرف زدن و همیشه ی خدا هم بدون اینکه اجبارش را به رخ بکشد ،میکشانَدَم پای گاز تا به این نتیجه برسد که بیچاره مردی که من قرار است برایش آشپزی کنم با این کدبانو گری ام!

احسان که از جزیره می آید رخت بر میبندد تمام دل زدگی های زمانی که دور بوده و تمام سکوتی که در خانه حکفرما بوده و با تمام نق و نوق و داد و هوار میتی کومون که تمامی ندارد،خانه میشود مثل آن وقت ها ذوق میکردیم برای دور هم نشستن و هله هوله خوردن و توی و سر و مغز هم زدن!

احسان که می آید میشوم همان الهام که شروعش با غر غر کردن است و خاتمه اش با لبخند و اشتیاق و با هیجان و ذوق فلان چیز را تعریف کردن.احسان که می آید و میگویدم :"مارمولک ِ بابا چطوره؟!" و میخندد،میشوم همان دختری که جلوی آیینه می ایستد و به خودش نگاه میکند و میگوید تکیده شدن و لاغر شدن و غصه خوردنم برای چشم های نگران کسی مهم است و به خاطر او و اوها هم که شده باید مقاوم باشم و قد خم نکنم...

احسان که از جزیره می آید من میشوم همان الهام همیشگی که مدتهاست از او دور افتاده ام و خودم را بغل میگیرم و یک دل سیر اشک میریزم تا دوباره با لبخند بلند شوم و تمام دنیا باز ته دلشان به احسان به خاطر داشتن خواهری چون من حسودی شان شود و دلشان برادری چون احسان بخواهد که با تمام مخفی کاری های احساسی اش نمیتوانی نفهمی عشق و علاقه و دوست داشتن و نگرانی اش را و برایت مهم نباشد تمام زحمت ها و دردها و سهل انگاری هایی که خواسته و ناخواسته رخ داده و تو به حکم الهام بودنت همه را به جان میخری بدون گله کردن و البته که با لذت...

احسان که از جزیره می آید مصمم تر میشوی برای محکم تر قدم برداشتن برای آینده ای که مطمئنی خدا با تمام سختی هایی که توی زندگی برایت رقم زده،روشنی اش را به ارمغان می آورد اگر عمری بود...

احسان که از جزیره می آید باز وبلاگم آب و جارو میشود،لبخندم بازمیگردد و دلم روشن میشود با تمام غمگین بودنش حتی!

احسان که از جزیره می آید باز سایه یک مرد، تمام قدرت از دست رفته ام را باز میگرداند و دلم پر از حسرت میشود و غمی گذرا که چرا آدم هایی که باید،اینقدر دریغ کردند خودشان را از همین سایه بودن حتی...

الی نوشت:

یکـ) این کانال شعر را نخوانید،حتمن چیزی را از دست داده اید >>>کلیک کنید

دو) اینستاگرام هنوز برایم جای هیجان انگیزی است.درست همین جا >>> الـــی گودلیدی

سهـ) برای پایتختی ها زحمتی دارم،پیام و کامنت و آدرس و نشانی تان را بگذارید تا زحمتتان بدهم :)

چاهار) اینکه هنوز مثل پسر بچه های پونزده شونزده ساله توی فضای مجازی دنبال دوست دختر و مخ زدن میگردید،زیادی چیپ نیست؟ از من گفتن،شما هرکاری دوست دارید انجام دهید ولی از سن و سال و الی بودن من گذشته آقااا،وقتتان را تلف می کنید ها:)

پنجـ) الی بودنم را دوست دارم.اینکه این همه عشق و علاقه را در مورد آدمهای عزیز زندگی ام در خودم جا داده ام را هم.گمانم دیگر بلد شده ام با تمام دوست داشتنم ،وقتی چمدان نگرانی و دغدغه دستانم را زخم کرد،چمدان را بگذارم و بدون کوله بار به سفرم ادامه دهم.دلم رسیدن آن روز را نمیخواهد و انتظارش را هم نمیکشد ولی خدا این روزها چیزهای خوب و عجیب غریبی از خودش درونم گذاشته،آنقدر که با همه ی علاقه ام به زندگی،سخت اما راحت واگذارش کنم و بگذارم و بروم.همین ...!

ششـ) گروه شعرخوانی تلگرامی که هم میتوانید شعر بخوانید و هم بشنوید.ما اینجا گاهی شعر میخوانیم >>> شعــر میشوم

هفتـ) از دعاهیتان فراموشم نکنید اگر یادتان بود.من و عزیزترین هایم هنوز هم محتاج دعا هستیم :)

بغضم دوید و گوشه ی چشمم شکسته شد ...

هوالمحبوب:

دیشب اما بعد حرف و شب بخیر 

از دلـش گذشـــت شاید نبینمش...

شاید ایـن دفعــــــه ی آخری باشه

که بتونــــم یه پیــــام بدم بهش...!

دی ماه بدی بود و خدا را شکر که تمام شد و نحسی اش به چهره اش ماند و بار غمش اما به دل بهمن مینشیند.خبر آتش سوزی پلاسکو آن هم اول صبحی که چشم باز کرده بودم با صدای زنگ مهندس فلانی که اگر پرواز مونیخ کنسل شود چه غلطی باید بکنند؛ ضربان قلبم را به شماره انداخت.

اول صبح حرف از آتش سوزی دوطبقه بود و هرچه پیشتر رفت آتش سوزی ؛درست مثل درد تاریخ بشریت گسترده تر شد و حال من دگرگونتر.پایتخت با تمام دود و دم جمعیت انفجاری و خاطرات نه چندان خوشایند اخیرش؛مدتهاست جزوی از من شده و به تبع آدمهایش هم شده اند جزو آدمهایم.عکس پشت عکس توی فلان کانال و بهمان کانال مرا پا به پای ماجرا میکشاند و امن یجیب گویان و صلوات کشان با بغض خودم را جای تک تک چشم انتظاران آدمهای مفقود و کشته میگذاشتم و اشک میشدم...

امشب که سرم را روی بالش گذاشتم به این فکر کردم که کدام از آن آدمها میدانستند سپیده که بزند روز سیاهی را پیش روی دارند. کدامشان میدانستند شب قرار نیست بروند خانه زینت خانم مهمانی و بنشینند غیبت دختر اعظم خانم که دماغش را تازه عمل کرده یا دیدار معشوقشان که بعد از مدتها قرار بود شام بروند فلان رستوران.

کدامشان میدانستند فردا چه چیز انتظارشان را میکشد و کدامشان میدانستند قرار است برای از دست دادن عزیزشان عزادار شوند و قلبشان از حرکت باز بایستد...

به اینها فکر کردم و بغض شدم و خواب حرامم شد که نشستم روبروی خدا سر سجاده و شروع کردم به کندن تعلقاتم از سر جان کندن و هفت قرآن به میان احسان را زبانم لال و فکرم کج گذاشتم وسط که اگر فردایی چنین برایم برسد و نداشته باشمش چه کنم.گذاشتمش وسط و برای از دست دادنش مویه کردم و تعلق خاطر داشتنش را چال کردم.الناز تازه عروس را گذاشتم وسط و آنقدر ضجه زدم برای مظلومیتش و نفسم به شماره افتاد.فاطمه ی زیبایم را با تمام لوس بودنش گذاشتم میان آوار و هی بی تابی کردم .گلدخترم را لال بمیرم میان آتش گذاشتم و اسفند روی آتش شدم و بال بال زدم...

"او"یم را ... واااای "او"یم را هی گذاشتم و هی برداشتم و نشانشدمش درست زیر سنگینی فلان آوار و هی "ماشاالله و لا حول ولا قوت الا باالله "خواندم...قلبم را با دو دست گرفتم و از بهترین و صبورترین عمه ی دنیا که اسوه صبر است صبوری خواستم و هزاران "یا غیاث المستغیثین" به زبانم جاری کردم و اشک ریختم.

و به سجاده ام چنگ زدم و صبر خواستم برای از دست دادن کسانی که بیشتر از جانم دوستشان داشتم و پیش مرگشان میخواستم باشم.

و یک ریز برایش خواندم که "ارحَم من راس ماله الرجا و سلاحه البکا"...به هق هق افتادم که رحم کند به کسی که تنها امیدش دعاست و تنها سلاحش اشک..."

رحم کند بر بنده ای که بندگی نمیدانسته و به جای دادن تمام دوست داشتنی هایش به خدایی که بی انتهاست؛ چنگ زدن و تعلقش را بیشتر کرده.

روضه علی اصغر گوش دادم و آنجا که میگفت :" الهی هیشکی تو آغوش باباش شهید نشه..."نفسم به شماره افتاد و وقتی خواند :"الهی هیچ مادری اینقده نا امید نشه" شروع کردم روی زانوهایم زدن و برای تمام مادران نا امید قلبم تکه تکه شد...

خدا را گفتم که من یعقوب؛مفتونه یوسفم.برای امتحانم یوسفم را بگیری کور نمیشوم؛آنقدر ضجه میزنم که با اشکهایم تمام شوم و بمیرم ولی اگر خواست تو نداشتن است به دیده ی منت.همه را در طبق میگذارم و مینشانم جلوی چشمانت ولی در عوض تمامشان یک چیز میخواهم.صبوری و ظرفیت از دست دادنشان.

"شما که به برق سکه های کوفه دلخوشین...خودتون بچه ندارین مگه بچه میکشین...؟!"

چه شبی است امشب،شب قلبهای مچاله شده از فراق عزیزانی که هرکدامشان برای یعقوبشان یوسفی بودند که خدا میداند کی به کنعان برسند و شاید هرگز عطر پیراهنشان را باد به کنعان نیاورد...

زینب و صبوری اش نذر امشب و تمام شب های فراق یوسف هایمان که عزیز مصر بودنشان در برابر عزیز دل بودنشان هیچ است...


الی نوشت :

دلم برای دخترکان و زنانی که دلشان چون من تکه تکه شده از انتظار و برزخ از دست دادن،خوووون است...خووووون ها!

صبح یعنی لب خورشید بخندد وقتی ... غنچه ی چشم تو هرباره شکوفا بشود

هوالمحبوب:

تا که میخندی دو دیوان شع ــــــر نازل می شـــــود...

دیشب تا نیمه شب جان کنده بودم و موزیک گوش داده بودم و خواب به چشمم نیامده بود و صبح از صدایش بیدار شدم که سر مسواک برداشتن و برنداشتن با فرنگیس بحث میکرد...

میدانستم هیجان چه دارد و همین دیروز یک عالمه برایش غش و ضعف کرده بودم و اینقدر توی آغوشم چلانده بودمش که جیغش در آمده بود و خوب میدانست چقدر دوستش دارم که باز عین گربه های لوس خودش را توی آغوشم پرت میکرد و دست روی صورتم میکشید تا دستانش را ببوسم و چشم در چشمش زل بزنم و بگم:"تو دختره منی ها!"

داشت اصرار میکرد که باید مسواک و خمیر دندان بردارد و اگر توی مدرسه چیزی خورد و غذا لای دندانش ماند و در نیامد،خانوم معلمش دعوایش میکند!!!

توی تخت غلتیدم و یاد اواخر اسفند پنج سال پیش افتادم که شب قبلش از زیارت معصومه آمده بودم و خسته و ناراحت تر از همیشه که صدای فرنگیس و میتی کومون مرا از خواب بیدار کرد.

با فرنگیس محض باردار شدنش و پنهان کردنش قهر بودم و دلم نمیخواست دخالت کنم و اصلن به من چه و دعوایشان شود ،چه بهتر!!!

صدای گریه فرنگیس می آمد که اگر بچه ام بمیرد چه کنم و میتی کومون میگفت من راضی نیستم بری اون بیمارستان و صدای هق هق فرنگیس  و گفتگوی من با خودم که به جهنم! اصلن بمیرد!!!

صدای به هم خوردن در را که شنیدم راه پله ها را گرفتم و رفتم بالا که فرنگیس را اشک آلود دیدم و پرسیدم چه شده ؟! که گفت بابات نمیذاره برم کلینیک خانوم دکتره،اگه بچه م بمیره چکار کنم؟من مریضم...

نمیدانم چه شد که بغضم گرفت و گفتم :"مگه من مُردم که بمیره؟!برو آماده شو بریم بیمارستان." و وقتی فرنگیس گفت :"بابات رو چکار کنم؟" ...گفتم :"ولش کن ! بدو آماده شو..."

و سخت ترین روز زندگی ام را گذراندم تا گلدخترم متولد شود و هیچ کس نمیتواند حال آۀن لحظه ام را بفهمد و درک کند که چقدر تنها و ضعیف و قوی بودم و چه حسی داشتم وقتی اولین کسی بودم که در آغوشش گرفتم و توی گوش هایش شعر خواندم و اذان و حرف زدم و بغضم را ترکاندم توی گوش هایش و با هم چقدر ساعت یک و چند دقیقه ی بعد از ظهر گریه کردیم...

حالا پنج سال گذشته بود و گلدخترم سر بردن و نبردن مسواک در مدرسه با فرنگیس بحث میکرد که من باز پله ها را گرفتم و رفتم بالا و دیدمش بغض کرده و کیفش را بغل کرده که تا مسواکش را ندهند مدرسه نمیرود...

- چی شده آجی ؟

خودش را پرت کرد توی بغلم و شکایت مادرش را کرد و از اسطوره ذهنی اش که خانم معلم ندیده اش بود حرف زد و من هی غرق بوسه اش کردم و گفتمش مدرسه جای مسواک نیست  و بلندش کردم و بردمش داخل حیاط و گفتمش لبخند شود توی دوربین که اولین روز پیش دبستانی رفتنش را قاب کنم توی دلم...

ژست و ادا و اطوارش که تمام شد،نشستم کنار پایش و گفتم:"تو دیگه بزرگ شدیا!باید غذاهات رو همیشه بخوری تا خوب درس بخونی.نباید اسباب بازی بذاری توی کیفت یا وسیله اضافه ببری.دیگه هم نباید شیطونی و اذیت کنی و باید آجی هات رو دوست داشته باشی و اذیتشون نکنی.خب؟"

سرش را به نشانه تایید تکان داد و زود زیپ کیفش را باز کرد و دفتر نقاشی و جعبه مداد رنگی چوبی اش را که "او" یم برایش خریده بود را نشانم داد و گفت :"فقط همینا رو میبرم که آجی م برام خریده...!" و بعدخوشمزه ترین بوسه ای که صبحدم میتوانی از کسی تحویل بگیری را به من هدیه داد و رفت که اولین روز مدرسه اش دیر نشود...


با خنده دارم عکس سه در چاااار میگیرم ...!

هوالمحبوب:

با خنــــده دارم عکــــس ســه در چـــار میگــیرم

اما غمـــم هر بار شـــش در هشـــت می افتــد...!

بازی ایتالیا و آلمان بود.از آن بازی ها که جان میداد دراز بکشی جلوی تلویزیون روی پاهای مردت و تخمه بخوری و پوسته اش را تف کنی و زل بزنی به تلویزیون و وقتی فوتبال دوست نیستی کم کم از کسلی بازی خوابت ببرد و با گل اول آلمان و داد و هوار عزیز جانت که خوار و مادر هیتلر و چشم آبی ها را مورد تفقد قرار داده از خواب بپری و سرت را جابجا کنی روی زانوانش و آرامش کنی که همسایه ها خوابند ،آرام تر! و در امن ترین مکان دنیا باز زل بزنی به صفحه تلویزیون و چشمهایت کم کم گرم شود تا گل بعدی!

من اما خودم را که سحری نخورده به بیست و چندمین روز ماه رمضان قامت بسته بودم کشان کشان به خانه رساندم و حرص خوردم که خانم فلانی ،فلان همکاره فلان سال ه فلان آموزشگاه توی پیاده رو مرا میبیند و صدایم میکند و با دیدن حال زار و ناتوانم می ایستد که سراغ این چند سال را از من بگیرد و باز مثل همیشه از خواستگاران الدنگش حرف بزند که همه هنوز خاطر خواهش هستند و او دم به تله نداده  و ارواح شکم عمه اش !!

خودم را به زحمت و خستگی درست دم غروب رسانده بودم خانه و در راه منزل ،زنانگی ام بر من غلبه کرده بود و کلم قرمز خریده بودم و کاهو و سرکه ی سیب تا بساط خانمی ام را هر وقت که شد،در خانه ای که هیچ اختیارش را نداشتم عَلَم کنم بس که دلم کدبانویی طلب میکرد!

پاهایم را که توی حوض آبی رنگ حیاط هل دادم و موهایم را شانه کردم و گل قرمز رنگ سنجاق مو را بستم انتهای بافت موهایم و پیرهن گل من گلی ام را به تن کردم و افطار کردم،خودم را هل دادم توی آشپزخانه و با تمام خستگی ام هوس ترشی درست کردن به سرم زد که با حفظ مسائل امنیتی شستم و خرد کردم و سرکه ریختم و دبه دبه ترشی انداختم و جای غر زدن از ناخنک های مَردَم که خانه را به گند کشیده بس که خرده کلم ها همه جا ریخت و پاش میکند، یک خط در میان میتی کومون را که پشت به من نشسته بود و اخبار میدید دید زدم که مبادا کدبانوگری ام را به هم بزند قبل از آنکه کارم تمام شود!

شاید باید کیک درست میکرد و قهوه برای شب که قرار است بنشینم با  اوی ِ دوست داشتنی ام فوتبال ببینم و پاپ کورن درست کنم که کثیف بازی در بیاوریم موقع تماشا و برای هم کرکری بخوانیم و منی که هیچ فوتبال را نمیفهمم چون حریف اویم نمیشوم بروم توی تیم اوکه هی داد بزنیم  گُـــــــــــــل و موقع گل خوردن هی فحش  کشدار بدهیم به نیاکان تیم مقابلمان!.... ولی ایستادم به ظرف شستن و با الناز و فاطمه یواشکی حرف زدن و اثرات جرم ترشی درست کردنم را محو کردن و از بین بردن و پشت بندش درازکش شدن روی تخت که خستگی ام در برود و خدا را شکر کنم که اویی در کار نیست که این همه زحمت بکشم محض تدارکات فوتبال دیدنمان و بعد یکهو زنگ خانه را بزنند و دوستانش قطار قطار بریزند داخل خانه و من چانه و فکم کش بیاید و غمگین شوم وقتی باز هم کسی زورش از من و کارهایم بیشتر است!

دراز کشیدم و اینطور الکی خودم را گول زدم و شکر به خورد خدا دادم و بغض قورت دادم و به جهنم که خیلی چیزهایم را قرار نیست هیچ کس درک کند!

فاطمه که گفت میتی کومون و فرنگیس چادر چاقچور کرده اند بروند فلان جا ، کف و ضعف کردم و به محض بسته شدن در پشت سرشان،بساط سالاد ماکارونی را به پا کردم که دخترها دوست داشتند و میخواستم فردا که خانه نیستم هی سالاد ماکارانی به خوردشان برود که گل دختر برگه ی تبلیغاتی فلان مهدکودک را که تراکت پخش کن انداخته بود داخل خانه آورد و با نیش شل گفت که :"مامان گفته من امسال میروم مدرسه و این هم کارنامه ام است!!!" و من از ذوق برایش مردم و نمره های ساختگی اش را تحسین کردم و گفتم که جشن بگیریم محض شاگرد اول شدن بهترین گلدختر دنیا که فاطمه را فرستادم برود آن موقع شب چیپس و ماست بخرد، سس مایونز و  این قبیل مزخرفات تا دور همی جشن بگیریم وقتی اینقدر کلافه بودم و توی خودم جا نمیشدم.

جشن گرفتیم و هی سالاد ماکارونی خوردیم و چیپس و ماست مزمزه کردیم و خاطره تعریف کردیم و بلند بلند خندیدیم و من برای خنده های گلدختر و اتفاقاهای قشنگ زندگی الناز و شیطنت های فاطمه و جای خالی ِ اوی ِ دوست داشتنی ام مُردم و وقتی نمیتوانستم  روی زانوانش وسط فوتبال دیدن و فحش دادن به آلمان به خواب بروم،بغضم را قورت دادم و به شب بخیری اکتفا کردم و رفتم که با غصه هایم غرق خواب شوم و دلم را به آن دوتا دبه ی مزخرف ترشی و یک تغار سالاد ماکارونی خوش کنم که بی او با تمام زنانگی ام زهر هلاهل بود و بس...!

الی نوشت :

یکــ) عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت ...

دو ) آخ جوووون از فردا هی تند تند چیز میز میخوریم!!:))

سهــ) گذشته ام را با آدمهای دوست داشتنی اش حتی با تمام درد و سنگینی اش دوست دارم.

چاهار) ماه رمضان امسال را دوست داشتم.زیاد!

پنجـ) کمی دعا لدفن...

ششــ) بی شک تو یکی از بهترین های زندگی ام بودی :)

 

میخواهمــــت تا پــــای جانِ خویـــــش، چونــــان...

هوالمحبوب:

مــــی خواهــمـــــــت تــــا پـــای جــــــان ،چـــــــونــــان

سربــــاز ســــرسختـــــی کــه خـــــاک میهنـــــش را ...

همین روزها که من حالم خوب نیست،همین روزها که از راه که میرسی برایت سفره پهن نمیکنم و وقتی میخواهی کنارت بنشینم و حرف بزنیم به بهانه ی نماز خواندن توی اتاقم میخزم و خواب را به حرف زدن با تو ترجیح میدهم،همین روزها که با تو خوب نیستم و در هر مکالمه ی تلفنی با حرفهایم آزارت میدهم،همین روزها که لباسهایت را نمیشویم و هر بار هم پیرهنت را توی تشت چنگ میزنم گریه میکنم،همین روزها که به جای آرام کردن و خنده نثارت کردن نگرانی ها و غرهایم را هل میدهم توی گوشهایت،همین روزها که پشت تلفن داد میزنم که بی پناهترینم و وقتی میگویی بیایم پیشت مثلن توی جزیره،داد و هوار راه می اندازم که :"از همه ی دنیا متنفرم و از تو هم حتی ..."و آرامتر که شدم برایت پیام میدهم که :"ببخش!بس که داغانم از اتفاقهای مزخرف زندگی ام !"،همین روزها که باید از همه ی دنیا به تویی که مهمترین آدم زندگی ام هستی و پر از دغدغه ای مهربانتر باشم و نیستم،درست همین روزها باید به جای شمع روی کیک گذاشتن و کادوی تولدت را جلوی چشمهایت باز کردن بیایم اینجا و بنویسم :

"تولدت یک دنیا مبارک مرد دوست داشتنیه زندگیه الـــی ...".میدانم که خودت خووووب می دانی با همه ی گند اخلاقی ها و بد رفتاری هایم چقدر دوستت دارم احسان،نـــه ...؟

مـــن پادشـــاه هفـــت شهــــر عشـــق عطـــارم ...!

هوالمحبوب:

میخواستم برم زیارت،روز تولد معصومه که نشد!نخواست و نشد!از خیلی وقت پیش قرار گذاشته بودم با خودم که هفته ی اول شهریور که تولد دختراست و پشت بندش هم تولد معصومه و روز دختر واسه کادوی تولد و روزشون ببرمشون زیارت معصومه که نشد.که نه با اونها و نه بی اونها نشد!

زیاد پا پی خدا و معصومه نشدم .میدونستم برای خواستن و رسیدن به هر چیزی یه عالمه باید خون به دل بشم و غرغر کردنم بیفایده بود.واسه همین وقتی سر سفره ی صبحونه ساز و آواز و جشن و پایکوبی تلویزون آوار میشد روی سرم نگاهم را از روی سفره بلند نکردم و حتی چشمم رو به ساعت هم ننداختم که من رو ببره به هفته ی قبل و لحظه لحظه نفس کشیدنم توی پایتخت.برعکس تند لقمه ها رو یه نفس میجویدم و قورت میدادم و میفرستادم پایین که فرصت بغض کردن و خفه شدن بهم دست نده.

روز دختر همیشه برام پر از بغضه و امروز بیشتر از قبل.امروز که دلم میخواست میرفتم زیارت معصومه و نشده بود،امروز که فقط کافی بود سرم رو برگردونم تا پرت بشم به پنجشنبه ی گذشته و بشم پر از دلتنگی.امروز که ...

از اون روزی که یه کوچولو عقلم رسید دلم نخواست دختر بودن و دختر شدن رو اونجوری که من درک کردم و بودم دخترا حس کنند.تلویزیون دختر بودن و دختر داشتن را تعریف میکرد و من بدون اینکه به صفحه ش نگاه کنم یه ریز میون لقمه های مسخره ی صبحونه به جمله هایی که میشنیدم و دختر بودنی که دختر بودن نبود ناسزا میگفتم و پنیر و انگور و بغض حواله ی معده م میکردم!

مثل اکثر روزایی که در کانون گرم خانواده به تناول صبحونه مشغول بودیم یه منبر پدر و مادر دار هم مهمون میتی کومون شدیم و باز متاسف شدم از اینکه دختر خوبی براش نبودم و خدا صبرش بده و لعنت به من!!

حالا که قرار بود زیارت نـَـرَم ،به محض اینکه میتی کومون و خانوم محترمشون خونه رو ترک کردند لباس پوشیدم و فاطمه رو همراه خودم کردم تا برم واسه کادوی تولد الناز که اول هفته بود و فاطمه که آخر هفته و روز دختر برای الناز و فاطمه و گلدختر سلیقه به خرج بدم و یه عالمه از اون حس های خوبی بهشون بدم که هیچ کس توی هیچ روزی از دختر بودنم بهم نداده بود و حواسش نبود که بده.

دستای فاطمه رو توی دستام گرفتم و رفتیم استخر که هر سه تامون رو ثبت نام کنم و توی مسیر تمومه مغازه های شوکلات فروشی و ترشی فروشی رو زیر رو کردیم و هی همه ش رو تست کردیم و نیشمون از شیرینیش شل شد و از ترشیش چشمهامون رو ریز کردیم و غش و ضعف کردیم!

ظرفیت ثبت نام تابستون استخر تموم شده بود و باید تا آخر شهریور صبر میکردیم.ازش خواستم بریم بازار و یه کم خرت و پرت برای خودش و الناز و گلدخترم بگیرم و بعد خودمون رو هل دادیم توی یه ساندویچی!

توی چشماش فقط ذوق بود و روی لباش فقط لبخند که سعی میکرد جمع و جورش کنه و نمیتونست.فلافل خوردیم و اون از اینکه باهام یواشکی داشت و قرار بود هیشکی خبردار نشه هی تند تند ذوق میکرد.دلم میخواست الناز هم بود،گلدختر هم.

زنگ زدم خونه که تا کسی خونه نیست تاکسی بگیرند و بیاند به یواشکیه ما ملحق بشند که الناز مشغول پخت و پز بود و گفت نمیشه که بیاد.

مغازه ها و پیاده رو و آدمها را نفس کشیدیم و با خنده و بغض یواشکیه من اومدیم خونه و لواشکهامون رو با گلدختر و الناز تقسیم کردیم و یواشکی جشن گرفتیم.دلم میخواست بقیه روز تا اومدن احسان که از جزیره برمیگشت خونه و کادوهای دخترا رو می اورد میخوابیدم تا گذر روز و دقیقه ها رو نبینم و اونقدر خوابیدم که روز تموم بشه!

امروز همه جا حرف از این بود که دختر رحمته! و انگار سهم من از همه ی دختر بودن این سالهام زحمت بود و مشقت و گمونم اونقدرها هم مهم نیست که بخوام آه و ناله راه بندازم که تنها فایده ش خوشحالیه روزگاره حسوده و منم عمرن بخوام به حسودها حال بدم!

من روز دختر و تولد معصومه رو با همه ی سنگینی و بغضش زیاد از حد دوست دارم.اونقدر زیاد که بخوام بغض و درد تلمبار شده ی همه ی دختر بودنم رو که هیچ وقت به چشم نیومد خاک کنم و همه ی زورم رو بزنم برای ساختن قشنگ ترین روز زندگیه دخترایی که شاید من به دنیاشون نیاوردم اما درست عین دخترای خودم و حتی بیشتر از دخترای خودم دوستشون دارم و خدا رو شکر کنم به خاطر بودن و داشتنشون و همین که ذوق میشند از اینکه دختر بودنشون رو به یاد میارم و احترام میذارم،کفایتم میکنه و همه ی زورم رو بزنم که کسی از من نگیردشون.

امروز همونقدر قشنگ بود که پر از درد بود و باید الــی باشی تا بفهمی چطور با بغض میشه بلند بلند خندید و ذوقید و حظ کرد از برق چشما و لبخند کسایی که عاشقونه دوستشون داری و تو فقط میتونی دختر بودنشون رو درک کنی و بفهمی!

روز دختر به آجی های خودم که بهترین و قشنگ ترین دخترای روی زمین اند،به معصومه،به همه ی دخترایی که دختر بودن رو حس کردند و به همه ی دخترایی که دختر بودنشون رو نفهمیدند مبـــــارک باشه.روزمون مبارک :)

الـــی نوشت :

یکـ) هیاهوی بسیــار برای چــه ؟

دو) زن ها همیشه نگران چیزهایی هستند که مردها یادشون میره و مردها همیشه نگران چیزهایی هستند که زن ها یادشون می مونه!

سهـ)اون کوآلای عکس بالا را احسان نام نهادیم!باشد که رستگار شود :)

نوحـــی کـــه در مـــن هســـت، بیـــرون صـــد پســـر دارد ...

هوالمحبوب:

دلشــــوره ی ایـــن کشـــتی در سیــنـــه، طــوفـــان نیـــســــت

نـــوحـــی کــه در مــن اســــت بیـــرون صــــد پســـر دارد ...

توی خواب صدایش را شنیده بودم.خوابش را میدیدم که داشت با کسی که من دوستش نداشتم حرف میزد و من فقط حرص میخوردم و او عین خیالش نبود که ناگهان صدای به هم خوردن حالش را شنیدم و ترسیدم و دویدم به سمتش.چشم که باز کردم از پله ها دویده بودم بالا و توی حیاط بودم ،درست کنار دستش و انگار خوابم واقعی شده بود.

دلش را گرفته بود و میگفت درد میکند و لباس بیرون پوشیده بود و میتی کومون هم با لباس بیرون بالای سرش بود و او فقط استفراغ میکرد و می خواستم چیزی بگویم و لال شده بودم و فقط شوکه بودم و به کابوس یا واقعیت آنچه میدیدم شک داشتم.

دستش را گذاشت روی شانه ی میتی کومون و رفتند به سمت در که تمام عزمم را جزم کردم و تمام نیرویم را ریختم توی صدایم و پرسیدم :"چی شده؟" که میتی کومون با آن نگاههای همیشگی اش به من خیره شد و از آنجا که نگاه میتی کومون همیشه اوریجینال است مطمئن شدم که همگی واقعی ست و خواب نیستم و آنها رفتند.

نیمه شب حالش بد شده بود،شاید آپاندیست و شاید مثل همیشه معده اش و شاید هم...

هنوز شوکه بودم که با الناز حیاط را شستیم و بغض داشت خفه ام میکرد و لال بودم.کارمان که تمام شد پناه بردم به اتاقم و یاد ساره افتادم که صبح همان روز برایم نوشته بود جوری نگاه کنم و صدا کنم و ببوسم و نفس بکشم که انگار آخرین بار است و آن موقع برای هیچ لحظه ای غصه نخواهم خورد و حسرت نخواهم کشید...

روی تخت دراز کشیده بودم و آجرهای زرد و قهوه ای اتاق را میشمردم و به این فکر کرده بودم آخرین بار کی و در چه حالتی احسان را دیده بودم.همین یکی دو ساعت پیش خواب و بیدار بودم که آمده بود توی اتاقم و وقتی دیده بودم خوابم آرام رفته بود و هیچ نگفته بود و من هم چشمهایم را باز نکرده بودم تا برود.آخرین بار ندیده بودمش.فقط حسش کرده بودم و صدای قدمهایش را شنیده بودم.

به خودم فحش دادم که چرا چشمهایم را باز نکردم تا ببینمش و ببیند که بیدارم و متکایم را نم نم و کم کم خیس کردم!

گوشی موبایلم را برداشتم که زنگ بزنم و ببینم کجاست و چرا حالش بد شده و نتوانستم و ترسیدم.

گوشی ام پیام داشت از یک ساعت پیش. "اویم " هم چند صد کیلومتر آنطرف تر گفته بود که حالش خوب نیست و ... و من "آخرین بار"گفتن ساره را به یاد آورده بودم و ترسیده بودم و خواسته بودم حتی برای یک دقیقه هم شده صدایش را بشنوم و لحن شوخش که میخواست وخامت حالش را پنهان کند کمی آرامم کرده بود و باز ترسیده بودم.

زل زده بودم به سقف آبی رنگ اتاقم و به احسان فکر کرده بودم و ترسیده بودم که نکند... و برای خودم سناریو چیده بودم و از ترس مرده بودم و باز به خودم لعنت فرستاده بودم که چرا چشمهایم را باز نکرده بودم که بفهمد بیدارم تا با هم کمی کل کل کنیم و همه ی ترس و اضطرابم را هق هق کرده بودم و خودم را بغل کردم و لعنت فرستاده بودم بابت این افکار مزخرفم.

ساره گفته بود وقتی به همه چیز به چشم آخرین بار نگاه کنم به خاطر حسرت نخوردنهای بعدی ام از همه چیز و از لحظه لحظه با هم بودنمان لذت میبریم و من از آخرین بار و آخرین بارها داشتم دق مرگ میشدم.

دلم شور میزد.شماره ی احسان روی صفحه ی گوشی ام نشسته بود و فقط باید دکمه ی call را فشار میدم و دلم شور میزد و اشک هایم سست ترم میکرد.

به آخرین بار دوست داشتنی هایم فکر کرده بودم.به احسان فکر کرده بودم و اینکه بعد از ظهر حوصله ی حرف زدن با او را نداشتم و گریه امانم را برید.به "اویم" فکر کرده بودم و اینکه آخرین بار سیر نگاهش نکرده بودم و یخ کردم و مثل بید لرزیدم.

به الناز فکر کرده بودم و اینکه آخرین بار موقع جمع کردن سفره توی اتاقم دیده بودمش و وقتی خواسته بود خاطره تعریف کند گفته بودم بگذارد برای فردا چون خوابم می آید و از خودم متنفر شدم و بغض مرا تا مرز خفه کردن برد.به فاطمه فکر کرده بودم و اینکه سر شب به خاطر اینکه مثل همیشه بدون اجازه به وسایلم دست زده بود با او بحث کرده بودم و همه ی وجودم درد شد.

به گلدختر فکر کرده بودم و اینکه چون قبل از خواب مرا نبوسیده بود گفته بودم لواشک بی لواشک و وقتی خواسته بود به خاطر لواشک مرا ببوسد از دستش فرار کرده بودم و نگذاشته بودم فاتح بوسیدنم به خاطر لواشک شود و عکسش را توی گوشی ام با همه ی عشقم بوسیدم و اشک هایم را جرعه جرعه قورت دادم و دستم را گذاشتم روی قفسه ی سینه ام که بتوانم نفسم را به بیرون هدایت کنم.

چاهار صبح بود که نشستم لب ایوان و چشمم را دوختم به در خانه و گردنبندم را محکم توی دستهایم مچاله کردم و دلم خواست بمیرم وقتی از ذهنم نداشتنشان میگذشت و اینکه حواسم به آخرین بارهایم نبوده و یعنی الان احسان کجاست و چه بلایی سرش آمده بود که آنطور درد میکشید و باز اشک هایم را قـِل دادم روی صورتم.

صدای اذان صبح توی کوچه و حیاط میپیچید وقتی کلید توی در خانه چرخید و دلم آرام شد وقتی میتی کومون و احسان در آستانه ی در ظاهر شدند.

حالش بهتر بود.قرص خورد و آب.میتی کومون گفت که باید زیاد مایعات بخورد و من هم دلم میخواست تمام آب ها و شربت ها و آب میوه ها را به خوردش بدهم و بعد هم یک دل سیر بزنمش که مراقب خودش نیست تا دلم خنک شود.

لیوان را دستم داد و خوابید و من هم چراغ را خاموش کردم و توی تاریک و روشنایی هوا برای آخرین بار قبل از فرا رسیدن روز نگاهش کردم و رفتم تا در آغوش تختم بساط گریه راه بیندازم تا خوابم ببرد...!

+سفرنامه ی کردستان را فراموش نکردم ها!باید موقعیت تعریف کردنش پیش بیاد :)

++این پست پایین را همچنان به رسمیت بشناسید!