_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تهـــران برای زندگی من هرگــــز انار سرخ ندارد...

هوالمحبوب:

تهـــران برای زندگی من هرگــــز انار سرخ ندارد...

 باید کسی به عاطفه تو در این زمین درخت بکارد... 

تــهرانِ هم ترانه ی زندان، تهران خالی از تب انسان

تهـــــرانِ پایتخت بجز تو دیگر مگر چه جاذبه دارد؟!


این چند روز که پایتخت نشین شده ام؛این چند روز که نصف جهان زیبایم را با تمام خاطرات خوب و بدش گذاشتم و آمدم؛این چند روز که دلم برای تمام کوچه هایی که با او نگشتم و خنده هایی که کنارش نکردم و عاشقانه هایی که به او نگفتم ؛تنگ شد؛پایتخت را شروع به جویدن و بلعیدن و هضم کردن کردم و راستش هربار روو دل کردم و بالا آوردمش.

اویم راست میگفت."پایتخت شهر هفتاد و دو ملت است.شهر آدم هایی که یک روز آمدند و دیگر برنگشتند."شهر خاطرات نه چندان قشنگی که شلوغی آدم هایش زور میزند جذاب جلوه دهدش.

پایتخت شهر دختران ارزان و پسران آسان است!

شهر دور دورهای روزانه و دور همی های شبانه.شهر رد رژلب های قرمز روی سیگار ولباس های رنگارنگ.شهر آدمهای رنگی رنگی که ظاهر شادی به شهر داده ولی بین خودمان بماند که غمگین ترین نقطه ی زمین است.

پایتخت شهر لبخندهای مصنوعی و خنده های بلند بلند است.شهر مثلن روشنفکران مدرن.شهر عادی شدن غیر عادی ها.شهر روابط باز و وقاحت های کادو پیچ شده.شهری که مردن عاطفه در آن بیداد میکند و وقتی دسته چمدانت در خیابان میشکند ؛بهت زده نگاهت میکنند و زیرزیرکی میخندند و کمکت نمیکنند!

پایتخت برایم مأمن قشنگترین خاطرات زندگی ام بود. ولیعصری که انتها نداشت و میشد تا انتهایش بازوی اویم را گرفت و هی راه رفت و از پاپ های کاتولیک و "داون براون"حرف زد و در "سپیدگاه"پیتزا و قارچ سوخاری خورد.شهر پل طبیعت و موهیتوی بدمزه ای که همنشینی با او برایم قابل تحملش میکرد.شهر ِشهر بازی ها و جاهای قشنگی که با اویم نرفته بودم ولی دوستش داشتم.شهر ِ هفتاد من مثنوی نه هفتاد و دو ملت...

ولی این چند روز پایتخت نشینی پوسته ی زر ورق شده ی شهر را کنار زد و نشانم داد پایتخت شهر ارواح متحرکی است که دو دسته اند.ارواحی که دغدغه شان سگ دو زدن و نان شب در آوردنی است که نمیدانم چرا نخواسته اند آن نان را در دیار خود دربیاورند و دسته ی دیگر ارواحی که از پایتخت؛ آسانی و ارزانی آدم هایش را طلب دارند.

ارواحی که تو را به سمت کمرنگ شدن عاطفه و آهنی شدن و سنگی شدن زندگی ات سوق میدهند و تو را با کوله بار تأسف و نگرانی و سوال جای میگذارند که عادت کنی به تمام چیزهایی که میبینی و میشنوی و لمس میکنی...

نصفِ جهان زیبایم را با چهل ستون بی همتایش ترک کردم تا نه برای  سگ دو زدن و نان در آوردن و نه برای دختران ارزان و پسران آسانش ؛بلکه برای تمام زندگی ای که انگیزه ام برای نفس کشیدن است،تک و تنها و با خدایی که بهترین است پایتختی بیافرینم که یک روز میان ارواح رنگارنگش به داشتن دختری که اهل نصف جهان است افتخار کند...

دختری که دلش برای تمام ارواح رنگارنگ پایتخت میسوزد.ارواحی که زووور میزنند خودشان را گرگ و هفت خط نشان دهند ولی بیشتر غمگینت میکنند چون نه گرگند و نه حتی بره!

تنها روحی بی رنگند که در پوششی رنگارنگ ظهور کرده و لبخند مصنوعی به لب دارند!

لبخـــــــند میزنــــــی همه جــــــا نـــــــور میشــــود ...

هوالمحبوب:


لبخنــــــد میــــزنـــــی و خــــودِ مــــاه مـــیـــــشـــــوی

لبخـــــــند میزنــــــی همه جــــــا نـــــــور میشــــود ...

داشتیم میرفتیم سمت بانه و توی پیچ و خم جاده های سرسبز و خطرناک کردستان پیش میرفتیم.میتی کومون بدون توقف رانندگی میکرد تا قبل از تاریکی هوا بتونیم یک جای درست و درمون اتراق کنیم.هوا تاریک شده بود اما پیچ و خم خطرناک جاده نه!همه ی جاده تاریکیه محض بود و نه میشد توقف کرد و نه میشد ادامه بدی و ما کورمال کورمال کشف جاده میکردیم و پیش میرفتیم که بالاخره بنزین تموم شد و ماشین کنار یک سرازیری که منتهی میشد به چندتا خونه و یک مسجد و یک عالمه تاریکی،متوقف!

موبایل آنتن نمیداد و ایرانسل به ملکوت اعلی پیوسته بود و همراه اول هم که قرار بود بدون اون هیچ کسی تنها نباشه به من پوزخند میزد که بالاخره کوه به کوه نمیرسه،الی به همراه اول میرسه و حالا باز برو قبض موبایلت را پرداخت نکن و بگو ایرانسل دارم و همراه اول میخوام چه کار تا مخابرات خطتت را یکطرفه بکنه و بالاخره یه جا خـِرِت را بگیره!

سرعت عبور و مرور ماشین ها در جاده تقریبن به صفر میرسید از بس که پشه هم در جاده پر نمیزد و مجبور شدیم برای گرفتن کمک یا جایی برای موندن تا روشن شدن هوا راه بیفتیم سمت چندتا خونه ای که نمیتونستی بفهمی چطور اینجا زندگی میکنند!

دو مرد کـُرد که به سختی میتونستی صورتشون را تشخیص بدی با میتی کومون ایستادند به صحبت و گفتگو و گفتند باید تا روشن شدن هوا صبر کنیم تا کسی برای گرفتن بنزین با موتور بره پمپ بنزین.دعوت شدیم به منزلشون برای موندن و امتناع از میتی کومون برای مزاحمه کسی نشدن.قرار شد چادر بزنیم کنار ماشین که بانی مسجد اومد و کلید مسجد را داد تا اونجا اتراق کنیم تا اذان صبح و من تمام مدت زل زده بودم به موبایلم که اون موقع با همه ی ادعاش بی مصرف ترین چیز ِ دنیا به حساب می اومد اون هم درست وقتی که آنتن دهیه خط ایرانسل م گم و گور شده بود و همراه اول با همه ی بودنش به خاطر یک طرفه بودن خطم کاری از دستش برنمی اومد.

مسجد قشنگ و بزرگی بود و بی نهایت زیبا و تمیز.برخلاف مساجد شیعه ها و ما توی سفر یک عالمه از این مسجدهای خوشگل دیده  بودیم و نماز خودنش رو کیف کردیم!همگی دورتا دور بخاریه نفتیش حلقه زدیم و عزم خواب کرده بودیم و من یک عالمه عصبی که نفیسه و احسان و "او" که گزارش لحظه به لحظه ی سفرم را داشتند دلنگران میشدند.دراز کشیدیم و من مستأصل بودم و ناراحت.هنوز چند لحظه نشده بود تا سرمون روی بالش ها جا خوش کنه که صدای در زدن بلند شد و پشت در چند زن کرد از اهالی روستا بودند که برای دعوت مون به خونه شون قدم رنجه کرده بودند .میتی کومون همچنان نخواست برای کسی مزاحمت ایجاد کنیم و موندن به اونجا را به مهمون خونه شون شدن ترجیح داد.

خسته تر از اون بودیم که مدت زیادی بیدار بمونیم و سر به زمین گذاشتن همان و به خواب رفتنشون همان ولی من نمیتونستم چشم از گوشی م بردارم و تقریبن یکی دو ساعت گذشت که بالاخره احسان زنگ زد به همراه اولم و گفت چرا در دسترس نیستم و چرا میتی کومون گوشیش رو جواب نمیده.براش توضیح دادم که کجا گیر افتادیم تا نگران نشه. و توی دلم امیدوار بودم که "او" هم به ذهنش برسه با همراه اولم تماس بگیره ولی هیچ خبری ازش نبود تا ساعت تقریبن دو چهل و پنج دقیقه ی نیمه شب که پیامش به خط همراه اولم رسید که :"kojai? sektam dadi "

توی برزخ بودم،درست عین وقتی داری خواب بد میبینی و میخوای داد بزنی و نمیتونی و صدات در نمیاد.داد میزدم من اینجام و نگران نباش و نمیتونستم صدام رو بهش برسونم.فکر میکردم شاید زنگ بزنه ولی اون متوجه فرستاده شدن پیام نشده بود.تا اذان صبح خوابم زهرم شد.میدونستم اونقدر دلنگرانه که نتونه بخوابه و هی آرزو میکردم کاش خوابش ببره.

فردا وقتی ماشین بنزین دار شد و ما باز مسافر جاده شدیم و ایرانسل باز اظهار وجود کرد و پیامهای معلق و بی جا و مکان و تماس های از دست رفته ی دیشب خودشون رو نشون دادند و من سریع السیر به او و نفیسه خبر دادم ،نفیسه یک عالمه خوشحال شد و او یک عالمه ازم ناراحت.

بابت نگران کردنش و  نخوابیدنش تا صبح از دلشوره پر از اخم بود و دلخوری!حق داشت و نداشت و من یک عالمه دلگیر از دلگیریش تا اینکه وقتی به مقصد رسیدیم،توی بازار پر از ازدحام ِ بانه بهش زنگ زدم و بی مقدمه گفتم :"اگه گفتی واست چی بخرم؟" و او باز ناراحت و اخمالو گفت:" هیچی"!گفتم :"اگه بخوای به قهرت ادامه بدی از دستت رفته چون من دوباره تکرار نمیکنم چی برات بخرم و تو متضرر میشی.حالا فکرات را بکن تا از اول زنگ بزنم ازت بپرسم." و زود قطع کردم و بلافاصله زنگ زدم و احوالپرسی کردم و چه خبر رد و بدل کردیم و گفتم :"ما رسیدیم مقصد و اومدیم بازار.دوست داری چی برات از اینجا بخرم ؟ ".سکوت کردم و منتظر جواب که او خندید.کلکم گرفت و آشتی کرد.آشتی کرد و خندید و بعد از خنده ش واقعن دیگه مهم نبود چی دوست داشت براش بخرم،چون من هرچیزی دلم میخواست میخریدم و یا حتی نمیخریدم و لیست کردن چیزهایی که دوست داشت یا احتیاج داشت زیاد مهم نبود.او خندید و من پر از ذوق شدم.او خندید و همه جا نور شد...

الـــی نوشت :

یکــ)هـی اخـــم مـی کنـی به دلـــم زخمــه میزنـی ... این را قبلن ها گوش داده اید،نه؟!

دو)گفته بودم سفرنامه کردستان را یادم نرفته و مینویسمش!بفرما!...اینکه قسمت چاهار و نیمش بود،بقیه را از همان شب رسیدنمان به مقصد مفصل خواهم گفت همین روزها :)


مطــــــربــــا پــرده بـــگــردان و بـــزن راه عـــــراق ...

هوالمحبوب:

پا را گذاشت روی گاز و تمام جاده را یک نفس رفت.خوانسار که رسیده بودیم و خواسته بودند خوراکی بخرند،برای یک تکه جا که بشود نماز خواند خوانسار را قدم زده بودم و پرت شده بودم به هفت سال پیش که هفت هشت نفری تمام خیابانهای منتهی به آبشار را خندیده بودیم و بستنی خورده بودیم و پسرعمو برایم یواشکی لواشک خریده بود و من پز داشتن لواشک هایم را به همه داده بودم. هوا بی نهایت خوب بود،درست مثل همان چند سال پیش.

مسجدی نبود که بشود قامت بست و با اینکه برایم مهم نبود توی پیاده رو دست به کار پیدا کردن قبله بشوم اما دلم نمیخواست بعدها مورد شماتت میتی کومون قرار بگیرم و تا غروب که اخم هایم کار خودش را بکند،صندلی عقب ماشین لم دادم و لب به هیچ چیز نزدم و در سکوت هی به خودم غر زدم تا بالاخره نماز نصفه نیمه ام را به غروب پیوند بزنم و باز دل بدهم به ماشین و جاده و تخته گاز رفتن و استفراغ های گاه و بیگاه گل دختر که به ماشین سواری خو نکرده بود.

گلپایگان و خمین و اراک و ملایر را میان آهنگ های سنتی و غیر سنتی سیستم صوتی ماشین و طنازی های گل دختر و هم آوازی میتی کومن و چرت های نصفه نیمه گذارنده بودیم که تصمیم بر این شد شام چرب و چیلی مان را در سرمای ملایر و روبروی کبابی مش مـمَد تناول کنیم (!)و باز پا به گاز تا کرمانشاه برویم که خانواده ای چشم به راه جاده منتظرمان بودند.

در پیج و تاب جاده چشمهایم غرق خواب شدند و گمانم یکی دو سه پادشاه خواب دیده بودم که با زمزمه ی ذکر و صلوات فاطمه بیدار شدم و روبرویم به جای جاده فقط دره دیدم و پرتگاه!

فاطمه و الناز در آغوش هم ذکر میخواندند و صندلی ماشین را چنگ میزدند و در تاریکی جاده هیچ نبود جز پیچ هایی که به پرتگاه منتهی میشد و من ترجیح دادم به جای ترسیدن از پرت شدن و مردن و دست به دامن خدا و فک و فامیلش شدن اگر قرار بر مردن است،در آرامش و بی خبری بمیرم و چشمهایم را دوباره بستم و به التماس های فرنگیس که میخواست جایی تا صبح توقف کنیم و حرف های میتی کومون که میگفت جاده امنیت ندارد و سردمداران فخیم این نقطه را جزو کشور حساب نمیکنند و ترجیح میدهند پول هایشان را خرج بزک دوزک کلان شهر نشینی بکنند و فقط موقع انتخابات دوربین هایشان را بردارند و مردم این منطقه را ایرانی حساب کنند و هی گزارش تهیه کنند که ما با هم برادریم،گوش دهم تا باز غرق خواب شوم.آن هم درست زمانیکه که کسی چند صد کیلومتر آنطرف تر مرغ را با آب پرتقال پخته بود و خورده بود و به اسهال افتاده بود!!!

اگر اصرار من به در آرامش و بیخبری مردن نبود،بی شک از جاده های پر پیچ و خم تاریک و گم شدنهای پی در پی مان که فقط صدایش را میشنیدم هم لذت می بردم اما خسته تر و کلافه تر از این حرفها بودم و چشم بسته دل سپردم به این ملودی که میتی کومون صدایش را برای خواب از سر پریدنش تا منتهی الیه وجودی ِ سیستم زیاد کرده بود و ما را هم خر کیف!

خواب و بیدار بودم که صدای "بالاخره رسیدیم" را شنیدم و ساعت چاهار بامداد درست روبروی آبشاری که فقط صدایش را میشنیدم و در تاریکی به چشم نمی آمد، در شهری از ایل و تبار پاوه که تا عراق پنج کیلومتر بیشتر فاصله نداشت چادر زدیم تا سپیده دم مهمان خانواده ای در همان شهر شویم که یحتمل تا الان چند صد پادشاهی را به خواب دیده بودند.

و اینگونه است که شما باید پی ببرید که چقدر مـَردُم داریم ما :)

همیشـــــه سهــــم مـــن از تــــو چقــــدر ناچیــــز اســـت ...

هوالمحبوب:

تهران را با چشمهای بسته دیده باشم،ساعت هفت و چند دقیقه ی صبح درحالیکه با صدای راننده که" آزادی" را داد میزد،خسته و خواب آلود از اتوبوس پریده باشم پایین و ده دقیقه همانطور ایستاده خوابیده باشم و به هیچ صدای راننده تاکسی ای که مرا به "در بست "سواری دعوت میکند توجهی نکرده باشم تا همانطور چشم بسته کمی خواب از سرم پریده باشد و دنبال ترمینال غرب که میدانستم همان حوالی ست بگردم که به فریضه ی مهم دستشویی و گلاب به رویم بپردازم شاید که خواب به کل از سرم بپرد! 

راست ِدماغم را بگیرم و بروم،آن هم چشم بسته و قدم زنان بخوابم تا یک راننده ی اتوبوس که از کنارم میگذرد صدایم کند که در محل سوختگیری اتوبوس ها چه غلطی میکنم و تا بیایم چشمهایم را باز کنم و توضیح بدهم،مرا تنها مسافر اتوبوسش بکند و تا ترمینال برساند و با لهجه ی ترکی اش برایم بلبل زبانی کند که بیراهه رفته ام و من همچنان خواب باشم و فقط برای آنکه بی ادب جلوه نکنم با همان چشمهای بسته از او خداحافظی و تشکر کنم و بعد بروم دست و صورتی آب بزنم شاید چشمهایم باز شد و وقتی ترگل ورگل و با چشمهای تقریبن باز از آن مکان خارج شوم خیال کنم که تهران را دیده ام.

یا زمانیکه فائزه را میبینم،یا هانیه را،یا مادرش را،یا شیوا را،یا زنی که موقع ترمز گرفتن بی آرتی روی من چپ میشود و من بغلش میکنم و او مرا می بوسد و لبخند میزنیم.یا وقتی با فاطمه قرار و مدار میگذارم که ببینمش و نمیشود و نمیتوانم.یا زمانی که ساره را نمیبینم!و همه ی این زمان ها که کوله پشتی انداخته ام و در پایتخت قدم میزنم و سرب قورت میدهم و لبخند میزنم گمان کنم تهران را به چشم میبینم و اینقدر خنگ باشم و نفهمم که تهران درست وقتی با هم روی پل هوایی قدم میزدیم شروع شد.

درست آن زمان که من به خاطر زخم پایم میلنگم و غر میزنم که تو چرا چسب زخم نداری.زمانیکه میگویم گرسنه ام، تشنه ام،که باید بروم دستشویی و تو مرا فلان فک و فامیل حاج باقر میخوانی که فقط بلد است غر بزند! 

تهران درست وقتی که تو چسب زخم به دستم میدهی تا به انگشت پایم بزنم که زخم شده شروع میشود.وقتی کتاب فلیپ کاتلرم را از من میگیری و میگویی که چقدر سنگین است و من برایت قیافه میگیرم که یک ترم تمام این کتاب را به دوش گرفته ام و دانشگاه برده ام و آورده ام و اینقدر هم مثل تو برای سنگینی اش ناله نکرده ام.

تهران درست زمانی برایم شروع میشود که اول صبحی ساندویچ سق میزنیم که من از گرسنگی تلف نشوم و من هی یاد نان خامه ای هایی میفتم که فراموش کرده ام همه اش را بخورم و این انصاف نیست که تو هم یادم نینداخته ای و یا بستنی مگنومی که برایم گرفته بودی و فراموش کردی به من بدهی و معلوم نیست چه کسی به جای من میخوردش و باز غر میزنم. 

تهران برای من با تو شروع شد وقتی که چشمهایم روی تو گشوده شد.وقتی یک عالمه از دستت عصبانی بودم و پر از بغض و به خودم قول داده بودم نه نه من غریبم بازی درنیاورم و عین دخترهای لوس اشک نریزم.همان موقع که به تو حق داده بودم عصبانی شوی ولی حق نداده بودم آنطور برای منی که میخواستم مثلن سورپریزت کنم داد بزنی که خودم سورپریز شوم!همان موقع که به خودم قول داده بودم توی چشمهایت نگاهت نکنم که مغلوب شوم و آخر سر تاب نیاورده بودم و نگاه کردنت تمام قهرها و گله ها را آشتی کرده بود و تهران شروع شده بود. 

تهران با تو شروع شده بود حتی با اینکه ساعتها از آمدنم به پایتخت میگذشت،درست وقتی که بریده بریده نگاهت کرده بودم و گفته بودم گمانم زیر سرت بلند شده که اینقدر بد اخلاق شده ای و بعد مثل یک زن روشنفکر ِاحمق ِ مثلن متمدن گفته بودم که درکت میکنم و به تو حق میدهم اگر اینطور شده باشد و بهتر است با هم حلش کنیم که عذاب وجدان نداشته باشی که منجر به بد اخمی ت شود و تو از طرز فکرم خندیده بودی و خندیدنت مرا هم خندانده بود و گفته بودی که چقدر خنگم!! 

تهران با تو شروع شده بود درست وقتی که من تو را نفس میکشیدم و همه ی نفس ها را تند تند ذخیره میکردم برای روز مبادا یک گوشه ی دنج قلبم و به تویی که فکر کرده بودی فین فین به راه انداخته ام گفته بودم که خنگ تشریف داری! 

تهران با تو شروع شده بود میان آن همه کتاب و مهم نبود چند ساعت از آمدنم در پایتخت میگذشت،وقتی تهران با آن همه بزرگی و جمعیتش تــــو بودی که شروع شده بودی.

تهران با تو شروع شده بود وقتی امید صباغ نو را دیدیم و او تو را شناخت و حرف زدید و وقتی کتابهایش را خریدیم و اسمم را پرسید که برایم در کتابهایش امضا کند و من به جای ذوق کردن،از تو خجالت کشیده بودم که مرا الهام عزیز خطاب کرده و یا بهترین شعرش که عاشقش بودم و بارها برایت خوانده بودم را با دستخط زیبایش برایم نوشته که :"حسود نیستم اما کسی به غیر خودم...غلط کند که بخواهد رقیب من باشد." 

تهران با تو شروع شده بود وقتی یاسر قنبرلو را دیدیم و گرم احوالپرسی کرده بود و با هم حرف زده بودید و قرار مدار گذاشته بودید و من تمام مدت حواسم به نگاهش بود که چقدر متین و حساب شده به آدم ها نگاه میکند.درست مثل یک مرد تمام عیار و بدون اینکه کسی متوجه باشد نگاههای منقطع و سنجیده همراه با غرور و تواضع نثار مردم میکند.تهران با تو شروع شده بود وقتی یاسر اسمم را پرسید و مرا در کتابش دوست عزیز خوانده بود و به اسم و فامیل صدایم کرده بود و من چقدر یاد حنانه افتاده بودم که میتواند به اندازه ی تمام آسمان و زمین به مردش ببالد و خود را خوشبخت ترین زن دنیا تصور کند. 

مهم نبود چقدر از بودنم در پایتخت میگذشت وقتی تهران درست از وقتی شروع شده بود که روی سکو نشسته بودیم و تو برایم صباغ نو میخواندی که "من یوسف قرنم زلیخا خاطرت تخت...این بار میخواهم خودم گردن بگیرم".وقتی برایم یاسر میخواندی که :"تو و این کافه های سر در گم...تو و این ...خاک بر سرت یاسر!". و من فقط به همین تک مصرع یاسر فکر میکردم که :"آه یوسف تو دیگر که بودی..." و هزار بار تکرارش میکردم و در تو محو میشدم تا تهران باز هم شروع شود وقتی که تو از فاضل حرف میزدی و منزوی،از کاظم بهمنی و قیصر،و من همه ی تلاشم را به کار می بردم تا به جای غرق شدن در گرداب چشمهایت شنا کنم حالا که تهران شروع شده! 

تهران با تو شروع شده بود وقتی مهدی فرجی را در راه دیده بودیم و تو را شناخته بود،طاهری را که با تو احوالپرسی کرده بود،صاحب علم را که از دیدنت ذوق مرگ شده بود.تهران با تو شروع شده بود درست وقتی به تو گفته بودم که سال بعد تو پشت این پیشخوان کتابت را برای مردم امضا میکنی و من با همه ی وجود به تو افتخار میکنم و همه بیشتر از پیش دوستت خواهند داشت و با تو عکس یادگاری میگیرند اما هیچکدامشان اندازه ی من عاشقت نخواهد بود و تو به من خندیده بودی و من فقط به این فکر کرده بودم که یعنی ممکن است مردم را به چه اسمی توی کتاب شعرت خطاب کنی و برایشان امضا کنی و اینکه من آن موقع چقدر باید سعه ی صدر داشته باشم! 

تهران با تو شروع شده بود میان آن همه کتاب وقتی قیدار خریدیم،وقتی تیمور جهانگشا خریدیم و وقتی به کتابفروش پیشنهاد دادیم بهتر است شوهر آهو خانم از زنش طلاق بگیرد وقتی کتابش اینقدر گران پایمان در می آید.وقتی هزار و یک شب خریده بودم و تو به خریدم جدی نگاه نکرده بودی و من حرص خورده بودم.وقتی کتاب احسان پور تمام شده بود و تو قول داده بودی وقتی دیدی اش از خودش برایم با اسم و امضا تحویل بگیری.وقتی کاظم بهمنی خریده بودیم و حامد عسکری.وقتی "ن" خریده بودی و جلیل صفر بیگی.وقتی رمز بن های کتاب را هی اشتباه میگفتیم و میخندیدیم.وقتی گفتی برای گل دختر به جای کتاب،عروسک انگشتی بخریم.یا وقتی با یک عالمه جستجو برای الناز کتاب کنکور خریدیم.یا وقتی شوهر و برادر نفیسه به من زنگ بودند که برایشان هفت جلد کتاب خواجه ی تاجدار بخرم و یک دفتر چهل برگ و پاک کن.و بعد با نفیسه یک عالمه خندیده بودند و من از خستگی عصبانی شده بودم که این همه راه رفته ام تا اطلاعات و برایت با حرص تعریف کرده بودم که زن و شوهر سر کارم گذاشته اند و صورت خسته اما خندان تو من را هم خندانده بود.

 تهران با تو شروع شده بود وقتی شیوا ما را به بستنی دعوت کرده بود و با هم در مورد هنر و موسیقی و روانشناسی و آدمهای کله گنده حرف میزدید و من عین بز اخفش بدون اینکه سر در بیاورم سر تکان میدادم و توت فرنگی و آلوچه هایی که شیوا آورده بود را میخوردم.وقتی که شیوا میگفت پیانو میزند و تو در مورد آلات موسیقی ای که نواخته بودی حرف میزدی و من هم وسط بحث جدی تان ادعا کرده بودم قابلمه میزنم و گاهی هم در ِ قابلمه!و شما خندیده بودید و باور نکرده بودید که راست میگویم و فرنگیس که همیشه حرص میخورد که چرا سر و صدا به پا میکنم میتوانست شهادت بدهد و حتی گل دختر که همیشه از این کار من کیف میکند و از شانس بد من هیچکدام نبودند که حقانیت گفته هایم را اثبات کنند! 

تهران با تو شروع شده بود درست یکی دو ساعت به رفتن من وقتی ادای آرایش کردنم را در می آوردی و وقتی که آیینه تعارفت میکردم و ادعا میکردی آینه احتیاج نیست و میتوانی از حفظ  آرایش کنی!!! 

تهران با تو شروع شده بود وقتی خسته در حال برگشت بودیم و من به این فکر میکردم که چه حیف که این کوله پشتی لعنتی باعث شده بود پاپیون پشت مانتویم که اینقدر دوخته شدنش برایم مهم بود دیده نشود و تو گفته بودی نصبش کنم روی پیشانی ام که همه ببینند و من باز غر زده بودم که تو متوجه اهمیت پاپیونم نیستی و یواشکی یک دل سیر ذوق مرگ داشتن و طنازی ات شده بودم. 

تهران با تو شروع شده بود درست توی مترو وقتی موقع برگشتن من باز یاد نان خامه ای ها و بستنی و نُقل هایم افتادم که فراموش کرده بودیشان.وقتی که در مورد جزییات آدمهای اطرافمان فوضولی میکردم و تو خسته و کلافه دل به دلم میدادی!

تهران درست وقتی شروع شد که با عجله بدون یک خداحافظی درست و حسابی سوار اتوبوس شده بودم و از خستگی و تشنگی در حال تلف شدن بودم،درست لحظه ای که به خاطر تلفن الناز اشکم در آمده بود و تو برایم آب آوردی و من دلم میخواست از خوشحالی بمیرم.

تهران با تو شروع شده بود درست وقتی اتوبوس به راه افتاد و تو موبایل به دست جلوی شیشه ی اتوبوس در حال حرکت با همه ی خستگی ات ایستادی و از پشت تلفن از من خداحافظی کردی و آنقدر خسته بودی که فراموشت شده بود برایم بخوانی:" بگو که موقع رفتن چگونه جا دادی ... درون ساک خودت قلب بی قرارم را؟!"

تهران دقیقن وقتی شروع شده بود که من از تو دور میشدم و با تمام خستگی ام در جاده پر از بغض بودم که چرا تهران این همه دیر شروع شده بود...!

الـــی نوشت :

یکـ) اردی بهشت باشــــد ...

دو) آه یوسف تو دیگـــر که بودی ...؟!

سهـ) ...

دیگـــــــر بلــــــد شـــــدم کـــه بهـــــــانــــه نیـــــاورمـــ ...

هوالمحبوب:

دیــــــگــــر بلـــــد شــــدم که خــــــداحــــــافـــظـی کنـــــم

دیگـــــر بلــــــد شـــــدم کـــه بهـــــــانــــه نیـــــاورمـــ ...

من که میگویم دزد خوبی بود.نه اینکه چون ما را گردانده بود و باعث شده بود ما زیرزیرکی بخندیم و خوشحال باشیم که چنین آدم مهمانواز و مهربانی به تورمان خورده،یا اینکه چون ما را برده بود آتشکده و کلی برایمان از قدمتش حرف زده بود و تعریف کرده بود.نه!حداقلش این بود که مثل بقیه ی دزدها غافلگیرمان نکرده بود.به ما فرصت داده بود که در مورد از دست دادن چیزهایمان فکر کنیم.به این فکر کنیم که اگر قرار به نداشتن و از دست دادن باشد باید چه کار کنیم؟درست است که توی دلمان حرص خوردیم و حتی فحشش دادیم.ولی دزد خوبی بود...!

... نیاسر را گشته بودیم.آبشار را دیده بودیم و موقع عکس گرفتن رفته بودیم زیرش و ذوق مرگ و خیس شده بودیم.رفته بودیم همان گلاب فروشی که آن سال با احسان و شهرزاد رفته بودیم و دخترک مرا شناخته بود و حرف انگشترم را پیش کشیده بود و چند تایی عرق نعنا و دارچین و گلاب ِ چند لیتری خریده بودیم.از همان مغازه که آن سال احسان برایم ترشک خریده بود رب تمشک خریده بودیم و قره قوروت و از کمی بالاتر مسقطی و قرار شده بود همه اش را شب بخوریم!همه را کیسه کیسه کرده بودیم که زیاد حملش سختمان نشود و عازم برگشت شده بودیم که ما را تاکسی سوارون دیده بود و گفته بود:کاشان؟ و ما گفته بودیم بعله...!

سوارمان کرده بود و خریدهایمان را توی صندوق عقبش جای داده بود.پرسیده بود از کجا آمده ایم و کجا میخواهیم برویم و اصلن کجا رفته ایم.وقتی فهمیده بود فقط آبشار رفته ایم خندیده بود که این همه راه برای آبشار آمده اید؟ و گفته بود در عوض ِ تمام مهمانوازی هایی که دیگران در حقش کرده اند ما را میبرد آتشکده و غار رئیس که تا به حال نرفته ایم.ما هم خندیده بودیم.یواشکی!زیرزیرکی!که چه خوب که آدمها هنوز مهربانند و من یواشکی به احسان که همراهمان نبود غر زده بودم که چرا تا به حال مرا نبرده بود غار رئیس که حالا یک آدمِ غریبه من را ببرد و تازه ذوق هم بکند!رفته بودیم آتشکده.با ما پیاده شده بود و موقع گذاشتن ترشکی که قرار بود در راه برگشت بخوریم روی صندلی ماشین،گفته بود هیچوقت به کسی اعتماد نکنیم و ما او را جزو هیچ کس ها حساب نکرده بودیم و تعارف تکه پاره کرده بودیم که آقا قابل شما را ندارد و گفته بود چه حرفها!برایمان توضیح داده بود که چند هزار سال پیش اینجا چه خبر بوده و ما را تنها گذاشته بود که عکس بگیریم و رفته بود لب چشمه دستهایش را بشوید و ما یواشکی به هم گفته بودیم که اگر ترشک هایمان را بخورد چه کنیم و باز خندیده بودیم.باز سوار شده بودیم و رفته بودیم غار رئیس.میگفت غار آدم کوتوله ها بوده.انگار راست میگفت از بس سقفش کوتاه بود و عین لانه ی خرگوش پیچ و واپیچ.گفته بود اگر بلیط خواستند برای ورود برویم از او که میخواهد کنار ماشینش چای بخورد و استراحت کند کارت مستمری رایگان بگیریم و ما پیش خودمان گفته بودیم در دیزی باز است و حیای گربه کجاست و خودمان پول داده بودیم و غار را نیم خیز گشته بودیم و باز موقع شستن دست و پاهایمان که گلی شده بود به این فکر کرده بودیم که اگر ترشک هایمان را بخورد چه کنیم و خندیده بودیم.

شماره اش را داده بود که گمش نکنیم.زنگ زده بودیم که ببینیم کجاست و جواب نداده بود و هول برمان داشته بود که اگر ترشک هایمان را برداشته باشد چه کنیم و خودش زنگ زده بود که رفته آب جوش بگیرد و ما نفس راحت کشیده بودیم و خندیده بودیم.

منتظر مانده بودیم و برنگشته بود و پیام داده بود که توی راه است و ما به مرامش آفرین گفته بودیم و خندیده بودیم.زنگ زده بود که بین جمعیت گیر کرده و هی وقت ما را تلف کرده بود و سوزانده بود که نزدیک ساعت شش شود که موعد بلیطمان است تا اینکه عطای گلاب و رب و قره قوروت و مسقطی و ترشک مان را به لقای ببخشیم و با عجله برویم و فرصت نکنیم دنبالش بگردیم و او با خیال راحت در چند قدمی مان برای ترشک و قره قوروت و رب تمشک و گلاب دیگران نقشه بکشد و ما در انتظار،سکوت کرده بودیم و این بار نخندیده بودیم.

هی قدم زده بودیم و منتظر مانده بودیم که اگر واقعن همه را برده باشد باید چه کنیم و به این نتیجه رسیده بودیم که آن کسی که ضرر کرده اوست که خودش را خراب کرده و باعث و بانی تمام بی اعتمادی مِن بعد ما به آدمهای دیگر است و ما فقط هفتاد هشتاد هزارتومنی از دست داده ایم و به جهنم که در این فلاکت پول علف خرس نیست و یا چرک کف دست است و باز خندیده بودیم!

دزد خوبی بود که به ما فرصت داده بود که در مورد از دست دادن چیزهایمان فکر کنیم و من درست مثل تمام لحظه ها و دقیقه ها و ثانیه هایی که به ترک کردن و از دست دادن مهم های زندگی ام فکر کرده بودم و توی دلم درد کشیده بودم و اشک ریخته بودم و بعد به خودم دلداری داده بودم که باید صبر کرد و با تمام اهمیتش مهم نیست،این بار هم بعد از آن چند دقیقه انتظار که زنگ بزند که در راه است،زمانی که مطمئن نبودیم که مورد دستبرد قرار گرفته ایم به این نتیجه رسیده بودم که اگر نداشته باشم هم با تمام اهمیتش مهم نیست و باید صبر کرد و تجربه کرد و محتاط بود و لبخند زد...!

دزد خوبی بود...!حداقلش این بود که مثل بقیه ی دزدها غافلگیرمان نکرده بود.به ما فرصت داده بود که در مورد از دست دادن چیزهایمان فکر کنیم.به این فکر کنیم که اگر قرار به نداشتن و از دست دادن باشد باید چه کار کنیم؟درست است که توی دلمان حرص خوردیم و حتی فحشش دادیم.ولی دزد خوبی بود...!

روز مبادا نوشت:

یکـ) اگر یک روز آمدم و اینجا نوشتم که چیزی یا کسی را که برایم به اندازه ی دنیا می ارزد را از دست داده ام و دیگر ندارم،حتی اگر آمدم اشک ریختم و یا بغض هایم را ردیف کردم،دلداری ام ندهید!من همه ی آنچه را که باید در مورد از دست دادن و دست کشیدن بدانم، میدانم.من آدم ترک کردن همه چیز و همه کس -اگر که او بخواهد- در سی ثانیه ام.فقط بسته به اهمیت آن چیز یا فرد،کمـی طول میکشد تا خودم را جمع و جور کنم.برای منی که دنیا را دلداری میدهد،دلداری دادن بی معنا و درد آور است :)

دو) دو سال پیش درست همین روزها اینقدر گوشش داده بودم که بدون گوش دادنش نمیتوانستم نفس بکشم.امروز فرشته باز مرا برد به ایـن.

بسیــــــار سفــــر بایـــد ، جزغـــــاله شــــوی روزی ... !

هوالمحبوب:

خب احسان که قاطی ِ مسافرت بشود ماجرا کمی هیجان انگیز میشود.احسان مثل من نیست،اصلن مثل ما نیست.قبلن ترها هم نبود.اصلن از اول نبود!از همان اول شخصیت رهبر داشت و بدون اینکه نشان دهد رهبر است اتفاقات را رهبری میکرد.مسافرت کردن با او مسافرتهای کسل کننده را هم قابل تحمل میکرد.هیچ کاری هم که نمیکرد حداقلش این بود که موقعی که دستشویی داشتیم میتی کومون مجبور به توقف میشد و هی نمیگفت حالا کمی تحمل کنید و ما آنقدر تحمل کنیم که تحمل ما را!!

روز اول نوروز که میتی کومون هنوز به املاک و مستغلاتش سرکشی نکرده بود (این یعنی اینکه میتی کومون کلی میتی کومون است!)احسان گفت میخواهد برود سفر و میتی کومون فرمودند اناث خانه را سوار کند و برود هرجا که میخواهد الا جزیره تا او هم یکی دو روز دیگر به ما بپیوندد و اما احسان اصرار داشت که فرنگیس بماند ور ِ دل شوهرش و زن بی شوهرش حق مردن نداره چه برسه مسافرت و چه جسارتا و مردوم چی میگند و کی وقتی میای خونه یه پیاله آب بده دستت؟!

ساک بستیم،شال سفید و صورتی و زرد و قرمز و کفشهای رنگی رنگی چپاندیم توی ساک.ساک بستن هم لذت داشت وقتی میدانستیم قرار است خودمان سفر را بچینیم،خودمان هم که نمیچیدیم همین که احسان میچید انگار ما چیده بودیم.قرار شد برویم شیراز و من هم که کلن عاشق شیراز!احسان گفته بود بعد از آن میرویم جنوب.بوشهر،بندر،اهواز حتی خرمشهر که از آن خاطره داشت.با تمام دلتنگی ام خوشحال بودم که قرار است خودمان سفر را مدیریت کنیم و همین آرامم میکرد.آماده ی رفتن که شدیم فرنگیس پا در یک کفش کرد که بچه ام غلط زیادی میکند بدون من پایش را از در خانه بیرون بگذارد و یا همه با هم میرویم یا هیچ کس هیچ جا!

ما هم کلن همیشه مجبوریم!!ساک ها را گذاشتیم توی ایوان و قرار شد منتظر بمانیم تا مثل یک خانواده ی درست و حسابی همگی با هم برویم سفر،آن هم وقتی که میتی کومون کارهایش را انجام دهد و دستش باز شود و فکرش.اینطور شد که رنگ و جنس شال ها و کفش ها و کیف های داخل ساک عوض شد!

آنقدر ساک ها را بستیم و باز کردیم و محتویات داخلش را عوض و بدل کردیم تا شد روز پنجم نوروز و قرار شد تا ظهر نشده راه بیفتیم ب سمت غرب،آن هم بدون احسان!

آقا در طی این پنج روز استراحت کرده بودند به حد کفایت و تلویزیون دیده بودند به غایت و عزم جزم کرده بودند بچسبند به کار و یکهو برای ما شدند مرد کار و زندگی و نگهبان خانه تا ما برویم دَدَر دودور و ایشان بروند دنبال یک لقمه نان خیر سرشان و هیچ هم برایشان مهم نباشد که ما قهر کردیم مثلن تا روز قیامت!

الـــی نوشت:

یکـ) آقا ما اردی بهشت رو زیادی دوس داریم.دقت کردم اردی بهشت تنها چیزیه که خدا با اینکه میدونه من خیلی دوسش دارم نمیتونه ازم بگیرتش!نه اینکه نتونه ها!نچ!به خاطر من نمیخواد گند بزنه توی زندگی بقیه

دو)"روز اصفهان" به همه ی مردم دنیا مخصوصن اصفهانی ها مبارکا باشه:)

ســـــر که نه در راه عزیزان بـــُوَد ... بار گرانـــــی ست کشیدن به دوش !

هوالمحبوب:

 اصولن ما هیچ وقت عین بچه ی آدمیزاد مسافرت نمیکنیم.واسه همینه که دقیقن از وقتی رفتم دانشگاه تصمیم گرفتم به بهونه ی درس داشتن و پروژه قطار کردن و ترجمه در دست داشتن،از مسافرت خانوادگی صرف نظر کنم و خونه نشینی را به مسافرتی که نمیدونم قراره به کجا ختم بشه ترجیح بدم!!

همه چیز یهو اتفاق می افته،مثلن ساعت 2 بعد از ظهر میتی کومون تصمیم میگیره راه بیفته به یه سمتی و ساعت '2:33 باید سوار ماشین باشیم با همه وسایل و تجهیزات!!اصولن نمیدونی سفرت چند روز طول میکشه و حتی نمیدونی مقصد سفر کجاست و این باعث میشه ندونی باید چه لباسی برداری و البت که خود میتی کومون هم درمسیر تصمیم میگیره و برنامه میچینه.واسه همین همیشه ی خدا توی مسافرت یه پایه ی بساط لنگه!

خب این مدل مسافرت کردن برای آدمایی که منتظر هیجان و یه اتفاق غیر قابل پیش بینی اند خیلی خوبه و اصن هیجان انگیزه ولی واسه ما که کلن از وقتی به دنیا اومدیم اتفاقای هیجان انگیز دهنمون را سرویس کرده یه کم عذاب آور و حتی کسل کننده است!

اینجوری بود که من در جواب پیام و تماس دوستام که ازم میخواستند بریم شهرشون و یا توی شهرشون توقف داشته باشیم و دید و بازدید نوروز را به جا بیاریم هیچی نداشتم بگم ،چون اصلن نمیدونستم مسیر و برنامه کجاست و چیه و اونا هم ازم یواشکی دلخور میشدند و یحتمل گمون میکردند افتادیم توی فاز پیچوندن!

امسال خیر سرمون یک دختره فارغ التحصیل بودیم و درس و مشق پـــَر!از اونجایی هم که در سالی که گذشته بود یه بار با احسان خواهر برادری رفته بودیم جزیره و میتی کومون فرموده بودند که" چطور برا آق داداشتون نه نه اید و واسه ما زن بابا و چه جوری هاست که برای ایشون میتونید از درس و کار و کلاستون بگذرید واسه ما نه؟! " مزید بر علت شد که دیگه نشه  خونه را به مسافرت در کانون گرم خونواده ترجیح بدی و باس تن به این توفیق اجباری می دادی که ثابت کنی ما برای ایشون هم نه نه ایم و واسه خودمون یه پا اُمّ اَبیــها!

از بس که ما دختره خوبی هستیما و در صدد به دست اوردن دل تک تک اهل البیت!!باز بگید الـــی بـَده!

یعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جا تو ...

هوالمحبوب:

مامان ِ نرگس میگفت خدا زن را با طبیعت و ذاتی خلق کرده که فقط بتونه یک عشق رو توی دلش جای بده و تنها عشقی که میتونه همزمان با اون عشق و حتی بیشتر از اون عشق توی وجودش رخنه کنه و وجود داشته باشه و خللی به اون یکی عشق وارد نکنه،عشق زن به فرزندشه.میگفت برای همینه که وقتی زنی عاشق مردی میشه تمام مردهای دیگه از چشمش می افتند و به نظرش بی ارزش میاند و انگار که نمیبیندشون.میگفت تمام وجود زن میشه اون مـَرد،حتی اگه برای اونطور شدن تلاشی هم نکنه.کافیه فقط با همه ی وجود عاشقش باشه و بشه.برای همین بود که مامان نرگس زن هایی که بیشتر از یک مـَرد را دوست داشتند و وقتشون و فکرشون و قلبشون را صرف اون ها میکردند را بد و بی حیا یا هرزه نمیدونست.مامان نرگس میگفت این زن ها بیمارند که برخلاف قانون ِ خلقتشون رفتار میکنند و باید درمونشون کرد و یا اگر قادر به درمونشون نیستی باید ازشون دوری کنی!

اولین بار قبل از اینکه راهی ِ سفر تعطیلات نوروز نود و سه بشیم،کردستان را از دهن مامان ِ نرگس دیدم و شنیدم.میتونی تصور کنی اون شنیده ها از دهن زنی که خودش و باورهاش را خیلی دوستش داشتم و دارم چقدر برام شیرین و رویایی بود.زنی که شخصیتش برام قابل ستایش و احترام بود و هست و تنها کسی ِ که به خاطرش به نرگس حسادت میکنم.وقتی میون درس خوندن و درس دادن یهو گریز میزد به سرزمین پدریش و از اعتقادات و باورهای مردم اون منطقه و همه ی منظره های بکرش برام حرف میزد،همه ی خستگی م از بین میرفت و من میشدم سرتا پا گوش برای لذت بردن.

وقتی اونجا را به چشم خودم دیدم مطمئن شدم کردستان فراتر و زیباتر از اونهایی بود که مامانِ نرگس گفته بود ولی من با وجود ِاون همه زیبایی،خوشحال نبــــودم!

چشمـــــان چــاهـــارشنبــه ســـوری روشـــن ...!

هوالمحبوب:


افـــتـــاد زمسـتـــــان به تـــنــــــوری روشـــــن

سـر سبـــــز شدیــــم از حضــــوری روشــــــن

خــــوش آمــــده ای بـــــهار،خـــوش آمـــده ای

چشمـــــان چــاهـــارشنبــه ســـوری روشـــن!

اگر همسایه ی جدیدمان که بر حسب اتفاق روحانی هم تشریف دارند،به همسرش نگفته بود که اگر مراسم آتش و آتش پرستی در محل به پا کردند باید بروند خانه ی مادرش که در این فسق و فجور شرکت نکند و خانم همسایه هم اظهار افسردگی و غم و عذاب نمیکرد از در منزل مادر شوهر به سر بردن،فرنگیس طبق عادت هر سال بساط چهارشنبه سوری را وسط کوچه علم میکرد و همسایه های پیرمان را دور هم جمع میکرد و از روی آتش با نیش های شل و خنده میپریدیم و سیب زمینی کباب میکردیم و تخمه میخوردیم و من باز هم مثل هر سال به تمام محله قول میدادم سال آینده عباس آقا دار شده باشم و با او جگر بخریم و روی همین آتش کباب کنیم و بدهیم دست محل،باشد که رستگار شویم و خیر دنیا و آخرت نصیبمان شود.

ولی خب از بد حادثه و شاید هم خوبش نشد که مثل هر سال آن شود که همیشه بود و چهارشنبه سوری ِ محل به همان چهارشنبه سوری دو سال پیش ختم شد که من درد بودم و منتظر و بعدش تمام شد و تمام کردم سناریوی ِ مسخره ای را که بازی در آن را پذیرفته بودم و فردایش با شیوا رفتم جمکران و فردای فردایش گل دختر را خدا به ما داد.این شد که امسال حتی از روی شعله ی شمع هم نپریدیم چه برسد به تلی از آتش ِ سر به فلک کشیده که سر بدهیم سرخی ِ تو از من و زردی و سیاهی ِ من از تو!

تمام این سیزده چهارده سال بودنمان در این محل فرنگیس متولی چهارشنبه سوری بود به غیر از پارسال که چه بهتر که منزل نبودیم و درست همین شب در راه جزیره بودیم و من در تاریکی ِ شب تمام چهارشنبه سوری ِ سال قبل را درد میکشیدم و همه ی حواسم به خودم جمع بود که یاد پارسالش مرا نکشد!به خواب هم نمیدیدم دقیقن یک سال بعد درست چهارشنبه سوری جلوی دریا بایستم و هوایش را نفس بکشم و نمیرم.حتی تصورش هم نمیتوانستم بکنم که یک سال بعد درست شب چهارشنبه سوری از میان مشعل های پر از گدازه و آتش عسلویه بگذریم و من هنوز زنده باشم.یک سال گذشته بود و درست چهارشنبه سوری من عسلویه بودم و رو به دریا و باز فرنگیس بساط چهارشنبه سوری اش را در تاریکی ِ ساحل به پا کرده بود و من تحمل این همه اتفاق را با هم نداشتم.دریا را دیده بودم و بلند بلند میخندیدم و با تو حرف میزدم.آتش چهارشنبه سوری را میدیدم و بلند بلند گریه میکردم و هی پی در پی میگفتم "چه چهارشنبه سوری ای!کنار دریا!عسلویه!عـــجـــــــب!" و باز بلند بلند گریه و خنده را قاطی کرده بودم و تو گیج شده بودی که "الی داری میخندی یا گریه میکنی؟!" و من خود نیز نمیدانستم و هضم این شب برایم سنگین بود...!

یادت می آید؟پارسال!چهارشنبه سوری ِ یک سال پس از آن چهارشنبه سوری ِ زجر ِ زندگی ام بود و اولین چهارشنبه سوری ای بود که احسان کنارم بود و تو . و من برایت باز تا نیمه تعریف کردم قصه را و باز گریه شدم و بغض!هیچ وقت نمیتوانستم تا آخر جمله هایم تاب بیاورم و همیشه تو مرا به آرام شدن و صرف نظر از تعریف کردنش دعوت میکردی و من به تو و خودم قول میدادم که دفعه ی بعد دختره خوبی باشم و تا آخر تعریف کردنش تاب بیاورم و انگار هیچ وقت هم نمیشد!

الان درست یکسال از چهارشنبه سوری دریا و عسلویه ای که کنار تو گذراندم و برایت حرف شدم میگذرد و دیگر چهارشنبه سوری آزارم نمیدهد و درست مثل همیشه برایم شیرین است وقتی تو و دریا و عسلویه با تو را به یادم می آورد.وقتی به یاد می آورم که تمام سالی که گذشت علیرغم پناه بردنهایم به تنها بودن،لحظه به لحظه در کنارم بودی و نگذاشتی لحظه های درد آور زندگی ام امانم را ببرد و همان لحظه ها را تنها به خاطر بودنت برایم شیرین ترین لحظه ها رقم زدی.از حالا تا واپسین لحظات عمرم تمام چهارشنبه سوری های دفتر خاطرات ذهن و زندگی ام به تو سنجاق میشود و دریا و عسلویه ای که اولین بار با تو و در کنار تو دیدم و شنیدم و لمس کردم و تنها به خاطر بودنت نمردم را.

چهارشنبه سوری تو را به یادم می آورد و صبوری هایت و صدای خنده ها و گریه هایم را که با موج های کوبنده ی دریایی که با تو اولین بار دیدم آمیخته شده بود و صدای تو که مرا مثل همیشه به صبوری دعوت میکرد و آن مشعل های بلند عسلویه که به خاطر بودنت قشنگ ترین منظره ی شب زندگی ام بود و شیرینی و شهدی را که به خاطر بودنت کرور کرور در دلم آب میشد و مرا به از روی آتش پریدن دعوت میکرد.

 چاهارشنبه سوری همگی مبارک.همین!:)

الــی نوشت :

یکـ)همه ی دیشب یک طرف،وقتی موهام را توی دستات گرفتی و بافتی و یه کش مو زدی سرش و انداختیش روی دوشم یه طرف.بهت نگفتم عاشق اینم که موهام رو ببافند و یاد ِیه عالمه خاطره ی خوب افتادم.کلی زور زدم بغض نکنم و دختره خوبی باشم.به خاطر همه چی ممنونم هاله:)

دو) همیشه چهارشنبه ها رو دوست داشتم و دارم.حداقل خوبیه چهارشنبه ها به اینکه که سه شنبه نیست!!!

همـــــــه در گــــــردش چشـــــم تــــــو تعـــــادل دارنـــــد...

هوالمحبوب: 

ابـــــر و بـــــاد و مــــه و خورشیــــد و فلـــــک مطمئـــــنم

همـــــــه در گــــــردش چشـــــم تــــــو تعـــــادل دارنـــــد...

از پرواز جا مانده بودیم آن هم فقط با پنج دقیقه تاخیر و تو قول گرفته بودی به کسی نگویم که باز پول بلیط داده ای برای بعد ازظهر که میتی کومون غر بزند و من قول داده بودم و به فرنگیس هم گفته بودم!!از فرودگاه برگشته بودیم خانه و تو هی شوخی کرده بودی که مثلن مهم نیست و بعد کوله پشتی هایمان را عوض کرده بودی و باز کوله پشتی ِ سیاهم را برای خودت برداشته بودی و کوله پشتی سفید را گذاشته بودی برای من و گفته بودی زشت است یک مرد کوله پشتی اش سفید باشد!رفته بودی دنبال کارهای عقب مانده ات و گفته بودی ساعت شش پرواز داریم و هماهنگی آژانس و برنامه ریزی برای دیر نرسیدن دوباره با من و من هم رفته بودم بازار و کاموا خریده بودم!!

هی زنگ زده بودم آژانس و هی زنگ زده بودم به تو و تو رسیده بودی و کوله پشتی سیاه روی دوشهای تو و کوله پشتی سفید روی دوش های من و گل دختر را بوسیده بودیم و میتی کومون نبود که رسمی خداحافظی کنیم و بلند بلند خندیده بودیم به همه و بای بای کرده بودیم آن هم بدون روبوسی!

فرودگاه سرد بود و آرام و من به عقده ی آدمی فکر میکردم که از صف شال رنگی های فرودگاه برایم گفته بود و نفسم بالا نمی آمد و دنبال شال رنگی هایی که نبودند میگشتم که بلیطهایمان را چک کردند و گفتند اگر از پرواز جا بمانید حقتان است که باز یک ربع به پرواز رسیده اید و ما خندیده بودیم!

کوله های سفید و سیاهمان را گذاشته بودیم روی غلطتک بازرسی و خودمان را داده بودیم دست آدمهای ذره بین به دست که بگردندمان و من هی یاد کاراگاه گجت افتاده بودم و زیر زیرکی خندیده بودم و آنها گفته بودند توی کیف دستی ام چاقو است و من هم گفته بودم برای میوه پوست کندن است که حتی گمان نکنم میوه را هم بشود با آن پوست گرفت و آنها گفته بودند باید بیاندازمش دور و من گفته بودم نمیشود چون جزو جهاز خانم خانه است و یحتمل من را بـُکـُشد و با هزار قسم و آیه روزهای دانشگاه آن را به من داده و آنها گفته بودند که بدهم کسی برایم نگه دارد و من گفته بودم کسی از خانه این همه راه برای گرفتن چاقویم نمی آید و مهم هم نیست اصلن و اتفاق خاصی نمی افتد الا اینکه فرنگیسمان مرا خواهد کشت و آنها تعجب کرده بودند و من خندیده بودم!

آمده بودم بیرون از دستشان و تو حرص خورده بودی که چقدر دیر آمده ام و من برایت ریز به ریز تعریف کرده بودم که چاقویم را نامردها پرت کردند جلوی چشمم توی سطل آشغال که وقتی من صحنه را ترک گفتم بروند بردارند برای خودشان و تو خندیده بودی و لبت را گاز گرفته بودی که آرامتر!

میخواستم تا هواپیما بدوم که جا نمانیم و تو گفته بودی باید سوار اتوبوس شویم و من گفته بودم برای این راه کوتاه احتیاج به اتوبوس نیست و پیاده میرویم و تو باز لبت را گزیده بودی که قانون است و من به اشتغال زایی هایی که در این فرودگاه کرده بودند فکر کردم و خندیده بودم!

سوار اتوبوس شده بودیم که برج مراقبت را دیدم و برایت "جیمبو جیمبو" خواندم و تو باز لب گزیدی و گفتی آرامتر و من هیجان زده شده بودم و باز گفته بودم "به جان خودم یادم هست که از همین برج جیمبو را آن مرد عینکی ِ کج و معوج هی احضار میکرد و همه میخواندند جیمبووووو جیمبوووو!"و باز برایت جیمبو خوانده بودم آن هم با ریتم و تو هی گفته بودی آرامتر همه فهمیدند تو هواپیما ندیده ای و من باز خندیده بودم!

پیاده که شدیم یاد گل دختر افتادم که از کل موجودات کره ی زمین از تنها چیزی که میترسد هواپیماست و وقتی صدایش را میشنود میپرد توی بغلمان و میگوید "هاوایا !!!" و ادایش را بلند در آورده بودم و گفته بودم "اَاَاَاَاَاَ هاوایا چه گنده مـُنده ست ها!!" و تو باز لبت را گزیده بودی و من هم باز خندیده بودم!

کوله هایمان را که گذاشتیم بالای سرمان و من کنار پنجره جا گیر شدم و تو کنار دستم ،امکانات پرواز را چک کردم و کیسه ی استفراغ را و هی برایت تشریح کردم که چطور ممکن است بشود از این کیسه ها استفاده کرد و خندیده بودم و تو باز لب گزیده بودی!

موبایلم را چک کرده بودم و تو از من قول گرفته بودی در این سفر قید موبایلم را بزنم و هی سرم را توی موبایل فرو نبرم و من خاموشش کرده بودم و هیجان زده مهمانداران هواپیما را خندیده بودم وقتی دستهایشان را تکان میدادند و سرمهماندار توضیح میداد که موقع سقوط چه غلطی بکنیم و من فقط از کیسه استفراغ میگفتم و تو باز لب گزیده بودی!

هواپیما بلند شده بود و من دلم هری ریخته بودم و بازویت را گرفته بودم و تو باز گفته بودی که این چه عادتی ست که باید مدام موقع حرف زدن و یا نشستن کنارت دستهایم روی بدنت بجنبد!و من دستهایم را جمع کرده بودم توی شکمم و زل زده بودم به شهری که توی سیاهی شب فقط از نور چراغها و لامپهایش میشد حدس زد که زندگی در آن جاریست و باز بلند بلند حرف زده بودم و باز هم لبهای تو که گزیده میشد که آرامتر و باز هم خنده های من!

ربع ساعتی گذشته بود و حرفهایم تمام شده بود و چشمهایم تاریکی ِ بیرون هواپیما را میکاوید که یعنی کجای کدام شهریم که باز هواپیما ارتفاع گرفت و من باز دلم هری ریخت و باز بازویت را چنگ زدم،گمانم محکم فشار داده بودم که سرت را به سمتم چرخاندی و گفتی:"زنده ای؟!نمیری!" و من این بار لبم را یواشکی گزیده بودم و تو خندیده بودی و این بار نگفته بودی که دستم را از روی بازویت بکشم و گذاشته بودی بقیه ی پرواز بازویت را بگیرم و با هر تکان هواپیما انگشت هایم را محکمتر رویش جا بدهم و برایم حرف زده بودی تا نترسم و برسیم جزیره و با هم هوای خنکش را نفس بکشیم....

همیشه همینطور بوده ای،همیشه همینطور هستی.گمان نکن من نمیدانم یا نمیفهمم.گمان نکن من نمیدانستم و نمیفهمیدم،همانطور که تو به رویم نمی آوری و میدانی که همیشه چقدر میترسم از همه ی اتفاقها و میگذاری زمانی که وقتش برسد میان این همه درد چنگ بزنم به بازوهایت و تو با تمام دردت که از من هم بیشتر است به من لبخند بزنی و توی دلت لبهایت را بگزی.میدانم همیشه درست مثل سفرمان لبخندهایت را تلخ میکنم،با کوچکترین تلنگری حتی اگر زور بزنم خودم را قوی نشان دهم اشک میشوم ولی بدان من بازوهایت را که میگذاری موقع ترس ها و دلهره هایم به آنها تکیه کنم و چنگ بزنم را زیادی دوست دارم.آنقدر که هر چقدر هم بخواهی من را از سر خود واکنی که نفهمم چه در دلت میگذارد دست از آنها و در کنارت نشستن و بودن نمیکشم.

میدانم که میدانی این زندگی زیاد از حد به ما سخت گرفته.میدانم که میدانی ما لایق این همه درد نبودیم هر چند که بگویی و بگوییم حتمن بوده ایم و آنقدر ها هم مهم نیست.ولی میخواهم این را هم بدانی که همیشه دلم به بودنت هرچند که مهربان نباشی و همیشه لب بگزی خوش بوده و هست.به دستها و بازوها و حرفهایت که همیشه دلم را هزار بار قرص کرده و میکند،هر چند تمام دنیا بخواهند که اینطور نباشد و نشود.هر چند بخواهند که بشکنی که تو برایم فنا نشدنی و نشکستنی هستی.با تمام شیطنت ها و چموشی ها و لب گزیدنت هایت بیشتر از همه ی قیدهای دنیا دوستت دارم و هزاران بار ...هزاران بار و هزاران هزار بار خدا را شاکرم که از تمام ِاین زندگی هرچند خیلی چیزهایش به مذاقم خوش نیامد و نمی آید ولی تو را سهم من کرد.آن هم درست یک روز سرد زمستان شبیه امروز.بیست و چند سالگی ات مبارک.همین!

+یک روز هم در مورد این عکس که من و تو خیلی دوستش داریم مینویسم.

++گمان میکردم واضح تر از این حرفها باشد که بخواهم توضیح دهم دختر این عکس الــی ست !