سلام فاخته جان
هیچ ننوشتی و نگفتی کجایی و چه میکنی. من البته خبر شدم که هواپیما سالم نشسته و حالا هزار کیلومتر آنطرفتر هستی. من هیچوقت با این معیارها و واحدهای فیزیکی ارتباط نگرفتم. نمیفهممشان. گولزنندهاند؛ در ظاهر به طور دقیق همهچیز را مشخص و معلوم میکنند اما آدم آخرش نمیفهمد معنی و مفهومشان را. میدانید منظورم چیست؟ من توی کلهام نمیرود که 100 کیلومتر چه فرقی دارد با 350 کیلومتر و هزار کیلومتر. بگذار بگویم من چطور محاسبه میکنم و چه میفهمم؛ من همینقدر سرم میشود که وقتی کسی را نمیبینم یعنی از من دور است، و اگر کسی هر روز حالم را بپرسد یعنی به من نزدیک است یا میخواهد نزدیک شود. شما همیشه دور بودید از من، حتی آن وقت که پیام میدادید، حتی آن موقع که روبهرویم نشسته بودید، حتی وقتی دستهایتان را گرفتم.
فاخته جان تا آدم به آدم نزدیک نشود هیچ احساسی را نمیفهمد. این پیامهای مجازی هزار حرف صمیمی و زیبا هم که داشته باشند دستآخر چیزی را در ما تکان نمیدهند، قلبمان را لمس نمیکنند، ما را شیفته نمیکنند. بعضی حرفها دلیاند، بعضی پیامها دارند از صفحه نمایش گوشی بیرون میآیند، اما به ندرت. هرچند حتی همانها هم رد پایشان نمیماند، پنداری دود میشوند میروند توی هوا. سازندهاش هم از این ماجرا باخبر است، برای همین یک گزینه Pin هم تعبیه کرده تا که آن بالای صفحه گوشی باشد و یادمان بیاورد. حالا اگر یک روز گرم یا خنک بهاری بیایی کنارم بنشینی و دستم را بگیری، من ناخودآگاه توی ذهنم عکسش را برمیدارم و برای همیشه خاطرم میماند. تازه هروقت هم یادش بیفتم آنقدر تر و تازه است که تنم مور مور میشود.
فاخته جان این کلمهها قدرت عجیب و غریبی دارند؛ دستکم برای من اینطور است. البته که این حرفها و واژهها بیشتر نیرویشان را از گوینده میگیرند. کلی توفیر دارد شما یک جمله را بگویی تا اینکه صدها نفر دیگر همان را تکرار کنند. لابد کلمههای من هم برای یک نفر دیگر قدرتمندند. برای همین است که کمتر حرف میزنم یا سعی میکنم کلمههایم را درست انتخاب کنم. کاش شما هم کمی وسواس به خرج میدادید در استفاده از کلمهها. وسواس همیشه هم بد نیست!
شما که حال ما را نمیپرسید، اما کوتاه بگویم که خوبم. خوب اما دور از شما.
تکگویی
سلام خانم دکتر
چند وقتی است حالمان خوش نیست. البته خیال نکنید به همین خاطر بوده که برایتان چیزی نوشتیم، نه؛ راستش را بخواهید چند روز پیش شنیدیم جایی درددل کردهاید، ما هم هوایی شدیم چیزکی بنویسیم. مخصوصا اینکه بار آخر هم گلایه کرده بودید چرا تا به حال چیزی برای من ننوشتی. شما که خوب ما را میشناسید، نمیتوانیم رک و مستقیم مثل آدمیزاد حرفمان را بزنیم. باید بپیچیم لای لفافهای، استعارهای، قصهای چیزی تا با خودمان کنار بیاییم که حالا میتوانیم این را منتشر کنیم. ما اگر بلد بودیم خودمان را بروز بدهیم که حال و روزمان اینطور نمیشد. دلخور که میشویم، میرویم توی خودمان؛ میخوریم حرفمان را. انگار که دهانمان را طلسم کرده باشند، هیچ صدایی ازش بیرون نمیآید. یک عمر چوب همین ساکت ماندن را خوردیم. چه چیزهایی را از دست دادیم سر زبانی که ناگهان قفل میشد، و چه آدمهایی را.
از بچگی ترسم این بود که نکند کسی را برنجانم، نکند کسی از من ناراحت باشد. یا از اینها بدتر، نکند اشتباهی ازم سر بزند. چه اشتباهی؟ مهم نبود؛ هر کاری که دیگران میگفتند اشتباه است، خطرناک است، و همه آن «نباید»ها. آنقدر ما را امر و نهی کردند که خیال کردیم فقط کافی است آدم خوبی باشیم تا خوشبخت شویم. این را قبلا هم بهتان گفته بودیم، خاطرتان هست؟ لبخندی از سر دلسوزی زدید و یک «آخی» هم ضمیمهاش کردید. بچه بودیم، و هنوز هم بچهایم. بزرگ شدن کار ما نبود.
آدمیزاد زاده اشتباه است. این را نمیدانستم. حالا کمتر سعی میکنم بقیه را نصیحت کنم که فلان کار را بکنند یا نکنند. دیر فهمیدیم که یکوقتهایی باید اشتباه کرد. یکوقتهایی باید بیرون از خط نقاشی کرد، باید سیگار کشید، باید نگران همسایه نبود، باید شیطنت... نکردیم اما. به خودمان سخت گرفتیم و از خوشی زدیم، به این امید که داریم «درست» رفتار میکنیم. لذت نبردیم از نگرانی اینکه فردا چه میشود. میخواهم بگویم من اشتباه نکردم ولی پر بودم از اشتباه. من اشتباه کردم ولی اشتباهی نبودم.
خانم دکتر راستی کجایید شما؟ بیخبر رفتید و هیچوقت نشد درست و حسابی بگویید چه شد. نفهمیدیم آنطرف آب رفتید یا همینجا ماندگار شدید. ما خودمان هم میخواستیم برویم. یادتان که هست؟ شما خیال کردید شوخی میکنیم. یکی دیگر از گیرهای زندگیمان همین بود که شوخیهایمان را جدی و حرفهای دلمان را سرسری گرفتند.
فرصت داشتید برایمان بنویسید؛ ما بیپاسخ نمیگذاریم.
تکگویی
درِ اتاق را بسته بود و داشت با کسی تصویری حرف میزد. من که از کامپیوترم دور افتاده بودم، رفتم یک کاسه شیر داغ کردم که با کیکی بیسکویتی چیزی بخورم. نیم ساعت که گذشت، در را باز کرد و با نیش باز آمد کنارم نشست. مثل بچههای هفت هشت ساله منتظر بود بپرسم کی بود. البته از آن لبخند بزرگ روی صورتش هم میتوانستم جوابش را حدس بزنم.
- کی بود؟
- دوستدختر سابقم.
اگر صد تا حدس میزدم، اینیکی احتمالا نودونهمیاش بود. وقتی میگویم اژدر آدم عجیب و غریبی است بهم حق بدهید. آن از اسمش این هم از رفتارش که هیچ به آدمیزاد نرفته؛ آخر شما بگویید کدام دیوانهای را سراغ دارید که وقتی دوستدختر/پسر سابقش زنگ میزند نیشش باز شود؟ قاعدتا باید افسردگیاش بیشتر شود، اما برای او برعکس عمل میکند. تکه آخر کیک را با جرعه آخر شیر پایین میدهم. یکدفعه فکری میشود و میگوید: «البته نمیدونم دوستدخترم بود یا نه.» نخیر، دیوانهتر از ایشان در عالم پیدا نمیکنید. یعنی چه که نمیدانم. آدم مگر میشود نفهمد دوستدختر داشته یا نداشته.
- ببین ما با هم صحبت میکردیم، پیام میدادیم. چند باری هم بیرون رفتیم. ولی اون چیزی که باید باشه نبود. یعنی من دلم میخواست ولی اون نمیخواست. البته اونم بدش نمیاومدها. نمیدونم.
من از کارش سر درنمیآورم. یعنی بعد از اینهمه سال دوستی، هنوز گاهی نمیفهمم چی توی کلهاش میگذرد. ظرفها را برمیدارم و میروم توی آشپزخانه که بشورمشان. صدایش را بلند میکند که خوب بشنوم: «یعنی من رو دوستپسرش نمیدونست.» پیشدستی را میگیرم زیر شیر آب و کامل زیر و رویش را خوب میسابم. صدای آب که میخورد کف سینک میرود روی اعصابم؛ سر وامانده شیر آب را کمی اینطرفی میکنم که صدایش کم شود. «ولی خب یه بار هم بهم گفت حاضره زنم بشه، اگه خونه داشته باشم.» توی دلم میگویم کاش ظرفهای بیشتری بود که همینطور سرگرم میشدم و میشستم. احساس میکنم این کار خودش باعث تمدد اعصاب میشود. «اما من خونه ندااااشتم. ماشین هم نداشتم تاااازه.»
دستهایم را با حولهای که روی دیوار آویزان است خشک میکنم. باید بشینم بنویسم، اما حالش را ندارم. توی دلم میگویم یک فیلم بگذارم ببینم، اما وقتی به این فکر میکنم که باید دو ساعت با دقت به صفحه نمایش خیره شوم، نظرم برمیگردد. «الان رفته خاااارج. مثل اینکه داره ازدوااااج میکنه.»
اگر شما فهمیدید دلیل نیش باز این بشر چه بود، به من هم خبر بدهید.
من و اژدر
خیره به دیوارم و غرق فکرم
تنها و افسرده و در شگفتم
که صد دفعه جواب رد شنیدم
اما بازم دنبال گِرلفرندم
چرند و پرند
چند وقت پیش که دنبال چیزی در حافظه کامپیوترم میگشتم، چشمم افتاد به عکسی از سال 91 یا 92. کنار پنج نفر دیگر توی کافهای نشسته بودیم و مطابق معمول عکاس من بودم؛ این بار البته داشتم سلفی میگرفتم. احتمالا به خاطر دستهای درازم که در چنین شرایطی کارکردی منوپادی پیدا میکنند. دارم به پهنای صورت میخندم همراهشان؛ طوری که دندانهایم درست شبیه دندانهای آن دایناسور معروف شده. من همیشه بدعکس بودهام و شاید اصلا برای همین بوده که به طور ناخودآگاه رفتهام پشت دوربین ایستادهام. اما حالا که نگاه میکنم خود تصور اهمیتی برایم ندارد؛ آن جمع قشنگ است، آن لبخندها، که تلخی ناپیدایی دارند. تلخیای که فقط همین شش نفر ازش خبر دارند.
عکس پرتم کرد به ده سال قبل، به دل روزهایی که غم بود اما کم بود. روزهایی که کولهام را میانداختم روی دوشم و چهل کیلومتر را با اتوبوس و مترو طی میکردم تا به بچهها برسم. و خیال میکردم همیشه روزگار همینطور است. دلم گرفت. به خاطر از دست رفتن آن روزها و گرفتار شدن لابهلای زندگی بزرگسالی. اما یک چیز دیگر هم به غمم اضافه کرد؛ از آن جمع، سه نفرشان حالا در نقطههای دیگری از این کره خاکی زندگی میکنند. البته از یک نفرشان هم بیخبرم و راستش چندان بعید نیست او هم رفته باشد.
چطور میروید؟ من یک سال است دارم فکر میکنم برای خلاصی از شر این شهر بروم جایی در شمال کشور، اما درباره آن هم هنوز به نتیجه نرسیدهام. راهی هم نیست، سیصد چهارصد کیلومتر فاصله است و میتوانم در عرض پنج ساعت خودم را به همین تهران کوفتی برسانم. چطور کل زندگیتان را در یک چمدان جا میدهید و میروید هزار هزار کیلومتر آنسوتر. گیرم اسباب و وسیلهها چیزهایی مادی باشند که جمع و خلاصه کردنشان راحت باشد، آدمها را چکار میکنید؟ من شاید چندان دوست صمیمیای نداشته باشم یا تعدادشان خیلی کم باشد اما حتی از همانها هم که شاید بیشتر از سالی دو یا سه بار نمیبینمشان نمیتوانم بگذرم؛ حتی از آنها که حالم را نمیپرسند.
نمیدانم. شاید چون «رفتن» سختم است این حرفها را میزنم. البته این را هم میدانم آنهایی هم که رفتهاند سنگدل نبودهاند؛ میدانم سختشان بوده، اشک ریختهاند و حتما در غربت هم غصه خوردهاند. شاید هم حالا اینطور فکر میکنم و به محض حرکت کردن و رفتن، آدمها را راحت جا بگذارم. اما هر چه هست، میدانم که من آدمِ ماندنم. دلم میخواست یکی باشد کنارش بمانم. یکی باشد که بماند. که سخت نگیریم این زندگی کوفتیِ نکبتی را. که من باور دارم بخش زیادی از لذت بردن از زندگی به حس درونی ما برمیگردد نه به آنچه داریم.
پینوشت 1: خیلی دلی نوشتم و بدون فکر زیاد. در واقع بلند بلند فکر کردم.
پینوشت 2: دو سال قبل نامهای به «متیو پری» نوشته بودم، که مضمونی مشابه آن جمله آخر را داشت. به سرم زد اینجا هم بگذارمش.
روزنوشت