آزادی

وقتی حقیقت آزاد نیست، آزادی حقیقت ندارد.

چندبار این جمله را نوشتم و پاک کردم، گریستم و دوباره نوشتم. به امین میگویم دیگر این دنیا بدرد نمی خورد. با همان لحن جوانیش می گوید " باید از زندگی لفت بدیم " و لبخند می زند تا حالا بهش نگفتم خندیدنش را دوست دارم. مرا یاد جوانیم می اندازد وقت شور حال دبیرستان، سال کنکور درست همسن های امین بودم که تصمیم گرفتم از شهرم کوچ کنم و برای همیشه یک مهاجر باشم. دلم خواست آزاد باشم.بنویسم، بخوانم و عاشق شوم. کاش میشد این آزاد زیستن را به همه هدیه داد. کاش میشد همه مردم سرزمینم بدون دغدغه بخوانند و عاشق شوند. امین زیر لب میگه " اما یک روز خوب میاد " این بار من میخندم.

کسی جایی

آدمی برای اینکه بفهمد زنده است باید کسی را داشته باشد که دلنگرانش باشد. آدمی برای اینکه بفهمد خوابهایش تعبیر دارد باید دلنگران کسی باشد ...

انگار سعدی میداند چه میخواهد 

نفسی بیا و بنشین سخنی بیا بشنو      که به تشنگی بمردم برآب زندگانی

 

 

این رفتن نشانه خوبی نیست

زندگی کلاف سردرگمی است، به هیچ جا راه نمی برد، اما نباید ایستاد. با اینکه می دانیم نخواهیم رسید، نباید ایستاد. وقتی هم که مردیم؛ مردیم به درک...*

این رفتن بازگشتی به همراه نداشت. باید جای همه این اتفاقات تمام می شد و دیگر بهانه ای نبود، آنا هم دیگر نیست.سرش به نمایشگاه و تابلوهایش گرم است و من هم قصد کردم که دیگر چیزی ننویسم تا ردی از خودم بجا نگذارم. وقتی هم که ننویسی یعنی مرگ تدریجی. کسی این را درک می کند که سال های طولانی هر شب نوشته باشد و رویا کوک کند... و شبانه کوله ام را برای رفتن آماده کردم . و صبح قبل از اینکه چراغ ها خیابان خاموش شوند. از خانه بیرون زدم یا بهتر است  بنویسم فرار کرذم تا همه را گم کنم. تا آنها مرا گم کنند تا شماها مرا گم کنید. همه بلیط های که خریدم یک طرفه بود. قطار بوردو به پاریس،پرواز پاریس به توکیو، قطار توکیو به اوساکا، پیاده روی در ییلاق اوساکا و دیدن زنی که با چشم هایش شمع های معبد را روشن میکرد و مردم دهی که از ترس موش ها همیشه آواز می خوانند و موقعی که می خوابیدن کسی در ده بود که بلند بلند آواز می خواند.

کافکا موراکامی را یادتان هست. کتابخانه ای که در ان مسخ شده بود. بعد که بی پول شدم شروع کردم به کار در مزرعه شالیزار. آنقدر که غروب کاسه سوپی می دانند (( سوپ که چه عرض کنم،تنها آبی که تویش هویج و چند نخود فرنگی آب پز کرده باشی)) و یک پیاله برنج کته خودمان. گه گاهی نقاشی کردم . چند خواب دیدم که در هیچ کدامشان آنا نبود. حالا خیالم راحت بود که آخر دنیا را هم دیده ام. پس حالا تمام کارهایم را انجام داده بود. پس آمدم که بگویم، هرگز فراموش تان نکردم.

 

*از نامه های صمد بهرنگی

روزهای تمام نشدنی

 

قرار نبود این اتفاق بی افته.اصلن چنین چیزی در برنامه نبود اما عاشقی به برنامه های آدم نگاهی نمیکنه. راهش را می کشد می آید و توی قلبت جا خشک می کنه. مهمان ناخوانده ای که دیگر نمی توانی از خودت جدایش کنی اگر بخواهی که نباشه مجبوری قسمتی از تکه وجودت را نادیده بگیری...بعد تمام عمر مثل انسانی که پا یا دستی نداره باید با نقصت بسازی و دردش تحمل کنی.به آنا گفتم "من نمی دونم چی شد که الان اینجام. توی بغلت ....!!؟" هیچ چی نگفت. فقط به سقف زل زده بود. پلک هم نمی زد.خواستم بیشتر توجیه کنم دیدم عذر بدتر از گناهِ.

خودم می دونستم انسان شریفی نیستم و این را فقط من میدونستم اما حالا آنا هم کم کم داشت می فهمید یا من این طور حس می کردم. دلم می خواست زودتر بداند با چه موجود رذلی دوست شده.حقیقت داشت من نمی تونم برای همیشه برای کسی باشم. من که برای این بدنیا نیآمده بودم که امشب با کسی شام بخورم و فردا با هم بخوابیم  بعد عاشقش شوم. اما حالا کسی که کنارش خوابیده ام. گرمی تنش گوشه قلبم جا خشک کرده بود.باید انتخاب می کردم. و این سخت ترین قسمت ماجراست. به آنا گفتم "اگر از این در بروم و دیگر بر نگردم تو در مورد من چه فکز میکنی.؟"سکوت بین ما بود .فقط صدای نفس ها یمان سایه های روی دیوار را تکان می داد ..." فکر می کنم از من خوشت نیومده، حتمن دوست داشتنی نبودم برات، اما فکر نمی کنم توی قلبم جای کس دیگه باشه" و دوباره سکوت شد بین ما....این حقیقت نداشت. چطور می تونستنم قلب کسی را غرق این اندوه ببینم که سالها چشم به راه بازگشتن کسی باشد.  با هر صدای دری چشمش به دنبال آشنایی بگرد. نه من  چنین  مردی بودم. درسته آدم شریفی نبودم اما هرگز به یاد نداشتم کسی را تا این حد قلبم را گرم کرده باشد. هوای قلبم داغ داغ است.

 

من گمشده بودم

رفته بودم تا سر خیابون یک بسته سیگار بگیرم بعد نمی دونم که چه اتفاقی افتاد همه چیز یک هویی عوض شد. راه خونه همونی نبود که مثل همیشه بر می گشتم. رنگ آسفالت بجای سیاه آبی شده بودن با ابر های پف کرده که  نقاشی کرده بودن. بسته سیگار هنوز توی دستم بود برگشتم که  از دکه سیگار فروشی بپرسم شما می دونی چه اتفاقی افتاده!!؟ جاش یک فیل نشسته بود داشت بستنی لیس میزد. ...از روی ابرهای کف خیابون چند مشتی گذاشتم توی جیبم تا به آنا نشون بدم. مزه این ابرهای با اونی که برام پست میکنی فرق میکنند. این ها انگاری مثل انگور های باغ پدربزرگم ترش و شیرین یک مزه درهم و خاصی داره ...گفتم پدربزگ یادم افتاد روزهای آخر که قبل از اینکه برای همیشه بمیره اسرار داشت موقع غذا خوردن مثل بچه ها پیش بند ببنده که مبادا کارهای مادربزرگم زیادتر کنه. روی یک صندلی  کشیده توی نا کجا آباد نشسته ام که دارم  برات قصه  پدر بزرگم تعریف می کنم. پدربزرگ مرد خوبی بود. قناد بود . یک قنادی پر از بستنی ها و شیرینی های  جورواجور رنگی داشت.  بعد از سی سال هنوز مزه بستنی هاش هیچ جای دیگه نچشیدم. یک صبح که ماربزرگم خواست پدربزگ برای نماز صبح بیدار کنه دید که خوابش سنگین شده. هر چی صداش میکرد اون فقط گفت " دلش میخواد که بیشتر بخوابه " بد دیگه بیدار نشد و خوابید.

کسی یک قیف بستنی گرفت جلوم که یک طرفش کامل لیس زده بود. "بستنی دوست داری؟" سرم بلند میکنم همون فیل است که داشت بستنی لیس میزد.بدون اینکه حرفی بزنم بستنی گرفتم  شروع کردم به لیس زدن. شقیقه هام تیر کشید. مزه بستنی های بود که پدر بزرگ درست می کرد. گفتم " خودش کجاست؟ " با دست اشاره به ته خیابون کرد که یکی داره با چرخ دستی بستنی به همه میده. دویدم ته خیابون. پیرتر به نظر می رسید اما سر حال بود. دیگه پیش بند نداشت..رفتم جلو یک بستنی بهم تعارف کرد زل زدم به چشماش...خودش نبود. بستنی گرفتم .حالا دیگه فهمیدم واقعن گم شدم. تنها امیدم به پدربزرگم بود که پیدام کنه.... رد ابرها گرفتم دارم میرم جلو .کسی این جا نه میدونه خونه ام کجاست و نه پدربزگ از خوابش بیدار میشه.

یک قلب بند زده شده

اتفاق برای شنبه دو هفته پیش بود. همه چیز از اتاق کارم شروع شد که داشتم با حرارت زیاد تحلیل انجام می دادم. بعد لحظه ای قلبم ایستاد و... بعد از دو هفته فهمیدم که آنژیو پلاستی شدم و الان توی خونه ام پشت پنجره رو به خیابان نشسته ام و دارم برایتان می نویسم.فعلن قرار است از هیجان و کارهای سخت دستکم برای سه ماه دور باشم. شاید فرصتی داده  مجدد مروری بر کتاب ها و ادبیات داستانی داشته باشم که مدتی بخاطر مشغله کاری دور ماندم...اما یک چیز برام مهمه توی چند گروه  تخصصی خوب تلگرامی عضو هستم که توی یکیشان خیلی فعالیت داشتم. یعد نبودنم در چند هفته فهمیدم نبودم اصلن احساس نشد. برام تجربه خوبی بود که این همه انرژی گذاشتن و یاد دادن و یاد گرفتن برای آدم های فرضی و خیالی و انسان های منفعت طلب هیچ، هیچ فایده ای نداره.نمی دونم چرا بهای تجربه های که بدست میارم این قدر سخت و دردناکه...واضح بنویسم حالم این روزها خوش نیست. تا بهبودی زمانی کمی لازم دارم.اما همین جا در کنارتان میمانم.

تقصیر قصه ها بود

وقتی توی تنهایی خودت نشسته ای و بعد  سال ها یعنی خیلی سال ،دوباره داری داریوش گوش میدی اون هم توی این سن و سال یعنی چی !!؟  من پنهان نمی کنم تنم با شنیدن صداش هنوز هم گرم میشه... دارم پیر میشم... یک زمانی چقدر دلم بچه میخواست. هنوز گاه گاهی برای بچه نداشته قصه تعریف می کنم. از پری ها و دیوها . از اینکه دنیا چه جای خوبی برای تو باید باشه و من ببینم چطور بزرگ میشی...من باید از این شهر برم.خیلی زود خواهم رفت... دور میشم دوباره .گم میشم. تقصیر این قصه ها بود که من این شکلی شدم . تو گم شدی،من هیچ وقت نتونستم پیدات کنم. چون همیشه آخر قصه ها خوابم برد و نمی دونستم چطور قهرمان داستان اون کسی که منتظرش و پیدا میکنه. من خواب موندم ، من جا موندم، من گم شدم، من دیگه پیدا نمیشم،من ....

وقتی که بارون نمیاد،ابر زمستون نمیاد، این همه ناودون چی چیه...

من مست و تو دیوانه

 

دارم برای خودم شربت درست می کنم.لیوان توی هوا تابش می دم  میگم ((این آخری را فقط برای تو  می نوشم..)) دستم روی جداره لیوان بی حس شده. این چندمین باره که از دیروز فکرت هجوم آورده توی سرم... از صبح دارم دنبال عکس آنا می گردم.چرا وقتی همه چیز  جابجا می کردم فکر امروز را نمی کردم که ممکن که دلم بخواد اینقدر سر به سرم بگذاره و لج در بیار باشه. حالا می خوام عکست لااقل عکست روبروم باشه تا این یک لیوان آخری بخاطر تو سر بکشم.

چرا...!!؟

مثل همه صبح های زندگیم قبل از هر اتفاقی روزم را با پیاده روی شروع کردم.حالم تا الان خوب بود که توی خبرها خوندم یک پسر نوجوان14 ساله با دیدن کارنامه اش خودکشی کرد!!!!

خانه جای دیگریست

بی مقدمه بگویم دلم برای اینجا تنگ شده بود. آدم های که معتاد به نوشتن هستند قبل از اینکه استخوان هایش از درد ننوشتن بترکد به هر دری می زنند تا  راهی برای نوشتن پیدا کنند...پس شروع کردم مثل قدیم گوشه حاشیه کتاب ها نوشتم و گه گاهی روی تکه کاغذی و چسباندم روی در یخچال که یادم باشد ادامه اش بدهم... اما مثل خیلی از متن های نیمه کاره رها شد و رفت و هیچ سر انجامی نگرفت.. اصلن نوشته ی که خواننده نداشته باشد معنا و مفهومی ندارد.  می شود خوره جان که دارد ذره ذره گوشت تنت را از درون می خورد. دوستی پیشنهاد یک وبلاگ جدید داد،...چند خطی در وبلاگ جدید نوشتم اما امان از درد پنهانی که به سراغت می آید و باز دنبال بهانه ای تا یادت بماند خانه جای دیگر است.خوشحالم دوباره به خانه برگشتم. و بیشتر از همه  خوشحالم دوستانی چون شما دارم .

 

دُهُلچیـــــ

موسیقی خود روایتی دارد. یعنی بابد اهل داستان باشی تا گوش هایت با داستان سازها انسی از نوع متفاوت داشته باشد. اگر از علاقمندان موسقی خاص هستید و از همه مهمتر، خواندن داستان اثر و روایت های خواننده همان مقدار برایت جذاب و رویایی است.پس چایت را هورت بکش. چشمانت را بببند. ترانه ای متفاوت  انتخاب کن و برای خوددت ساعتی از صدای دُهل رویا بساز.   "  دُهـــــــل را متفاوت بشنوید "

# برای وبلاگ خوب" سینما یعنی زندگی" و نویسنده بسیار با استعدادش.

 

خاطرات شکلاتی

حساب روزهای که از این خیابان رد شده‌ام و به تو فکر کردم از دستم رفته. اوائل با وسواس مثل نگه داشتن کاغذ کادوی هدیه می‌ماند که لای کتاب‌ها نگهش می‌داری یا مثل نگه داشتن کاغذهای روغنی شکلات که هربار برایت باز کردم. همه این‌ها یعنی من به یادت هستم. همه این‌ها یعنی نمی‌خواهی آن لحظه از خاطر تاریخ حذف شود. همه این‌ها یعنی چه روزهای خوبی بود این همه سندش، همه این‌ها یعنی کاش همیشه مثل آن روز‌ها بود، اما در حالتی که کسی که دوستش داری هیچ نمی‌داند که امروز غروب باز مجبوری سوار تاکسی شویی که از خیابان مارتینوتی گذر کنی و آن پیراشکی فروشی کوچک را ببینی که تصویر پشت تصویر به سراغت بیاید. خدا می‌داند چقدر آدمی از این مغاز‌ها و خیابان‌ها و نماد‌ها، خاطره دارند. خدا می‌داند روی تن این شهر چه نگاه‌های نگرانی جا نمانده و هر روز یادی از گذشته و لحظه‌های خوب دلی خوش نشده.

زندگی در یک لحظه

 


دلم از این همه تصادف و اتفاق می‌سوزد. امروز دختری در بار دیدم با موهای که از پشت بسته بود. بعد بدون مقدمه کنارم ایستاد و مرا به شام دعوت کرد. دختری تصادفی که در تقدیر من قرار گرفت. خوب که نگاهش کردم انگاری او را می‌شناختم. کجا!؟ نمی‌دانم. شاید در زندگی قبلیم در کوچه پس کوچه های بِنارس به هم رسیده بودیم و من کوزه آبش را پر کرده بودم. بعد لبخندی بهم زده بودیم با اینکه می‌دانستم کسی در زندگی خود دارد. او را حق خودم می‌دانستم. او کوزه‌اش را گرفت و برای همیشه دور شد. دور، دور.... شام در سکوت زیر نورهای کم رنگ در رستوران نیلوفر آبی با موزیک فلامینگو صرف شد. تمام مدت داشتم به این فکر می‌کردم اگر پیشنهاد رقص بدهد قبول کنم یا نه. احمقانه به نظر می‌رسد. می‌دانم احمقانه است... بعد یادم آمد حتی اسمش را نمی‌دانم. و تا لحظه‌ای که او را سوار تاکسی کردم باز هم نمی‌دانستم اسمش چیست. و این را به فال نیک گرفتم که هستند کسانی بدون اینکه تو را و گذشته‌ات را بدانند می‌خواهند تنها ساعتی با تو باشند.

عذابی الیم

فکر می‌کنم عذابی بالا‌تر از این نباشه که در موقعیتی قرار بگیری بخواهی آنی وحشیانه داد بزنی و بخاطر محدودیت‌ها نتونی. هر وقت دلم بخواد فریاد بزنم. هنزفری را توی سوراخ گوشم فرو می‌کنم. سرسام آور‌ترین موزیک را انتخاب می‌کنم. صدا را تا بی‌‌‌نهایت می‌گذارم و کسی که همراهش می‌خونه این اجازه را داره توی مغزم هر کاری که دوست داشته باشه بکنه. تنها راه حلی که به ذهنم رسیده فعلن همینه...
چون مشغول نوشتن همین خطوط در‌‌ همین شرایطی که وصف کردم هستم.

آنجا که هستی همه چیز خوب است

 این ها را یک کودک پنج ساله فکر نمی کنه.اندیشه های کسی که وارد سی و ششمین سال از زندگیش شده. شاید نقل این افکار برای من قدری سخت باشه. اما حقیقتن به این چیزها فکر میکنم. اینکه دوباره روزی مادرم را خواهم دید!؟ آیا او مرا می بیند!؟ اصلن دنیایی پس این دنیای دیگر هست!؟  بعد ترس برم می دارد که مبادا دروغ بزرگی باشه... نمی خواهم به قسمت آخرش عمیق فکر کنم. اما نمی تونم تظاهر کنم که به آن فکر نکرده ام. نمی دونم نوشتن این مطلب این موقع از سال درسته یا نه اما وقتی ذهنم پر میشه از این فکرها دیگه نمی تونم جلوش بگیرم.دلم از این می ترسه که کسی پشت این پرده نباشه.

من هم به سهم خودم به همه مادران دنیا تبریک میگم.حضور مادرتان را قدر بدانید.

آگهی خودمونی

نوشته ای از  من در  سایت جـــیــــم  که برگزیده  جشنواره نویسندگی (( نقطه سر خط ))شد. بخوانید و اگر دوست داشتید همان جا نظر بگذارید.

سپاسگذارم!

رویای آدم‌ها


در جایی از اورهان ولی خوانده بودم " هیچ اتفاقی قرار نیست بی‌افتد، اما آدمی ست دیگر، همیشه منتظر می‌ماند" سال‌ها قبل از اینکه این جمله را بخوانم در یادداشت‌ کوچکی همین را نوشه بودم. با خودم فکر می‌کنم هستند کسانی که مثل من فکر می‌کنند. این جمله را با خطی بد روی تیکه کاغذی نوشتم و گذاشتم زیر بالشتش. پشتش به من بود. آروم از تخت خودم جدا کردم و رفتم تا وسائلم را بی‌سر و صدا جمع کنم و بروم. می‌خواستم این رابطه لعنتی تمام بشه. از اتاق کناری که با ساک بسته شده بیرون آمدم دیدم آگوآ تیکه کاغذ بدخط را در حال برانداز کردن است . پقی زد زیر گریه .زجه می زد و  التماس  می کرد. من سنگ شده بودم. مثل یک تکه یخ بی‌روح و سرد که توی اقیانوس سرگردانِ. می‌ترسیدم خودمو توی آینه ببینم اما انگاری به نوعی داشتم لذت می‌بردم از گریه‌های این دختر... روی تخت نشستِ بود. گفتم(( فایده ای نداره آگوآ ، خودت هم می دونی . )) سرشو انداخت پایین .با دستاش صورتش گرفته بود اما صدای گریه هاش بند نمی‌امد. حوصله‌ای اینکه بخواهم کنارش بنشینم و دلداریش بدهم نداشتم. گفته بودم «سنگ شده بودم» باید می‌رفتم. و دیگر بر نمی‌گشتم. گفتم ((از اول هم این رابطه اشتباه بود .)) سرشو بلند کرد ، چشماش پر از اشک بود . گفت(( آره ، حالا که میخوای تمومش کنی اصلن بگو همه چی غلط بود .)) همیشه اتفاقات از اونی که هست ساده‌تر به نظر می‌رسه. نمی‌دونم چرا وقت جدایی همه تازه یادشان می‌افتد که بودن آدم برایشان مهم است و شاید آگوآ می‌خواهد من باشم تا اطمینان داشته باشد که خودش هست. با خودم فکر می‌کنم هر چی اینجا بیشتر بمانم باید مویه‌های این دختر را باید بیشتر بشنوم. حتی فرصت اینکه برای آخرین بار ببوسمش را نداشتم. از خونه‌اش زدم بیرون.این اخرین باری بود که دیدمش. ما آدم‌های عجله‌ایم. آدم‌های فرار. آدم‌های که ترجیح می‌دهیم در دنیای ما کسی به چیزی وابسته نباشه. سیگاری روشن می‌کنم. از سر پایینی خیابان آرابول خوشم می‌اد. کاش همه خیابان‌ها سر پایینی بود. یا حداقل شیبش را خودت انتخاب می‌کردی. من ترجیح می‌دهم همه چیز رو به سقوط باشد. آدمیست دیگر ترجیح می‌دهد همیشه برای خودش رویا بسازد.

 

کافه داستان نوروزی

چهارمین شماره کافه داستان همراه با یادداشت‌های نوروزی را از دست ندهید.

                                               ازاینجا بخوانید

جنس دوم

 

اوریانا فالاچی در کتاب جنس ضعیف نوشته ((وقتی ازم می‌خواستن از زن‌ها بنویسم بیش از هر چیزی عصبانی می‌شدم و از کوره در می‌رفتم که مگر زن‌ها در کرات دیگر زندگی می‌کنن و خود به خود آبستن می‌شن! که جداگنه برایشان باید بنویسم....))
پیش‌تر می‌خواستم از زن‌ها بنویسم اما من هم وقتی خواستم از زن‌ها بنویسم‌‌ همان حس را داشتم شاید بهانه‌ای بهتر از هشت مارس پیدا نشد. اما حالا که موقع نوشتن شده، نمی‌دانم چرا از نوشتن خالی شده‌ام. نه اینکه حرفی برای گفتن نیست. بلکه بر عکس حرف  برای نوشتن فراوان هست. اما گاهی به عنوان یک مرد خجالت می‌کشم بنویسم در دنیای مردانه ی من هنوز ته رگ‌های نگاه به جنس دوم هست.

*این متن بنا بر پاره ای از ملاحظات کوتاه شد. از همه خوانندگان پوزش می خواهم.

خدایی که در کوچه پرسه می‌زد

مرا یادِ تسو می‌انداخت، تِسو یعنی آفریقا، یعنی غروب دم کرده یعنی صحرایی به وسعت کل هستی! گاهی لبه تپه ای  می‌نشستیم و برای غروب خورشید دست تکان می‌دادیم.تسو در‌‌ همان حالت نوک بینیش را جمع می‌کرد می‌گفت ((می‌دونی به چی فکر می‌کنم!؟ که خدا این سرزمینو فراموش کرده)) بعد زل می‌زد به خط افقی که آنقدر عمیق بود که وحشت به دلت می‌نشست. می‌گفتم ((خدا در سرزمین شما راه را گم کرده...)) و سکوت می‌کردیم. باد روی آتش خودش را می‌انداخت هور می‌کشید. آتش زبانه می‌زد. همه این تصویر‌ها با دیدنش آمد به سراغم. خواستم داد بزنم هی! تویی که به شکل یک زن سیاه پوست از کوچه‌ها می‌گذری راهت را اشتباه آمدی. می‌دانی مردمی در سرزمینی خشک به دنبال تو می‌گردند. خواستم دستش را بگیرم. با خودم ببرم پیش تسو بگویم ببینید من خدایتان را در کوچه‌های بوئنوس آیرس در حالی که داشت نان باگت می‌خرید تا برای بچه‌های قد و نیم قدش شام درست کند پیدا کردم. اما نمی‌دانست که میلیون‌ها نفر چشم به معجزه‌ی او هستند. خدای آفریقا بدون اینکه مرا بشناسد از کنارم گذشت. از خط عابر پیاده مثل هر انسان زمینی رد شد و از ترس اینکه دوچرخه سواری به او بزند خودش را عقب کشید... انگار یادش رفته برای چه به زمین آمده و بعد میان جمعیت گم شد. حالا دیگر مطمئنم آن سرزمین دیگر خدایی نخواهد داشت. اما این‌ها را فقط برای شما می‌گویم.

قرار آخر هفته  


توی بار نشسته‌ام. خانمی آنطرف میز با دندان‌های سفید می‌پرسد ((چی میل دارید..!؟))... ترجیج می‌دهم یک چیز خنک در هوای داغ کافه بنوشم. به اطراف نگاه می‌کنم. دوست دارم کسی را برای این تنهایی دعوت کنم. چند نفری تنها نشسته‌اند با هدفون‌هایی که به گوش دارند و به تنهایی خود عادت کرده‌اند!. دلم نمی‌خواهد یکی از آنهای باشم که در تنهایی خودم فرو رفته ام. دلم می‌خواهد کسی مقابلم بنشیند. قهوه‌ای بنوشیم. بعد بخندیم به روزگار به آب و  هوای چند روز گذشته غر بزنیم. برای قرار شام آخر هفته دلمان لک بزند. بدنبال اتوبوس داخل شهر بدویم دلم می خواهد.... خانم آنطرف میز با صدای بلند‌تر می‌گوید ((نگفتید چه چیزی میل دارید!؟))

من به همه چیز مشکوکم



سوار اتوبوس می‌شوم که به محل کارم بروم.. زنی مسن کنارم ایستاده. برندازم می‌کند... نمی‌دانم یاد چه کسی را برایش زنده می‌کنم. لبخند می‌زنم. می‌خند. ذوق می‌کند. گونه‌ام را بدون هیچ درنگی می‌بوسد. می‌گوید بوی نوه‌ام را می‌دهی که سرباز است... رفته است با مسلمان‌ها بجنگد. نمی‌دانم چه بگویم.....

هنوز خاطرم هست کودکان جنگ زده‌ای که برای تحصیل به مدرسه ما آمده بودن. همسن‌های خودمان بودند. اما با صورت‌های که هیچ روحی درونشان نداشت. علاقه‌ای به بازی نداشتن، علاقه‌ای به نوشتن مشق و کشیدن نقاشی نداشتند، به هیچ چیز علاقه‌ای نداشتن. من از آن‌ها می‌ترسیدم... گونه‌های تکیده و استخوانی با پوست‌های تیره شده و زخم‌های نافرم... دلم می‌خواست بدانم چه در سرشان می‌گذرد. اما هرگز فرصت این نشد که با آن‌ها دوست صمیمی بشوم.
 چطور می‌توانم امید یک پیرزن را نا‌امید کنم. جنگ است دیگر. یا کشته می‌شوی یا می‌کشی. شاید قبل از کشته شدن چند نفری را کشته باشی... چه فرقی می‌کند کسی را که می‌کشی مسلمان باشد یا یهود.. مهم این است که جان انسانی که نمی‌شناسیش را می‌گیریم. گاهی به همه محاسبات دنیا شک می‌کنم. به خدایی که نمی‌دانم طرف کدام سرباز را گرفته.... برای نوه‌اش آرزوی سلامتی می‌کنم. می‌گویم بر خواهد گشت نگران نباشید... به خودم فکر می‌کنم که همیشه خدا را برای خودم خواسته‌ام و تنها برای خوده خودم... این روز‌ها من به همه چیز مشکوکم...!

درد دارم


خواب دیدم دارم سر کسی می‌برم. بعد خونش کردم توی لیوان قلوپ قلوپ می‌نوشم.... به اطراف نگاه می‌کنم. هیچ کس از این کار من تعجب نمی‌کنه... کسی چاقوش گذاشته روی حلقومم. هرچی داد می‌زنم کسی نمی‌شنوه. اصلن صدام در نمی‌آد!... از درد بیدار می‌شم. عرق کرده بودم. ازپله‌ها دو تا یکی می آم پایین. ماشینم روشن می‌کنم. بدون اینکه خودم هم بدونم کجا دارم می‌رم وارد اتوبان شماره ۴ شدم. حتی نمی‌دونم تهش کجاست.! به هیچ چیز فکر نمی‌کنم.... برام مهم نیست. فقط می‌خوام از چیزی فرار کنم. از چی! ؟ خودمم هم نمی‌دونم. صدایی می‌شنوم... صدای بریدن. زیر گلویم احساس دردی عجیب دارم.. دستم می‌گذارم زیر گلوم. انگشتام پر از خونند...

اعترافات یک فیل گنده

نمی توانم به این فکر کنم. برای همیشه اینجا خواهم ماند ! اما انگار راهی برای بازگشت نیست.نمی توانم باغی که در ایران در حال ساختنش هستم رهایش کنم، اما انگاری درختان اینجا وفادارترند. به آنا فکر می کنم که بی خبرم از او  چند باری تماس گرفتم و هنوز نتواتستم پیدایش کنم....چرا هر وقت سراغش را می گیرم نیست. شاید فقط برای لحظه های تنهای و دلتنگی خودم می خواهمش....همین فکرهاست که بعد از مدتی به من عذاب وجدان می دهد.حماقت های مردانه! خودخواهی های یک فیل گنده!یاد فیل ها افتادم. چرا!!؟ نمی دانم. حتمن بخاطر اینکه حیوانات نجیبی هستند.وقتی با چکش به سرشان می زنی باز هم فیل بان ها را سواری می دهند .باید یکی از آن ضربه ها به سرم بخورد تا  راهم را پیدا کنم.

صبح ها ساعت 3 صبح از خواب بیدار می شوم... باید کارهای روزانه ام را سر و سامان بدهم. جلسه با مدیران ارشد دارم. این جلسات تمامی ندارد. تمام کارها را لیست کردم. اما طبق معمول فیل گنده ما یادش رفت برای آنا زنگ بزند. شاید فردا ، فردا در لیست کارهای روزنه ام بگذارم. فردا.! الان دیگر دیرم شده...!

روزهای پر کار من

مدتی ست مدیر تولید یک شرکت شدم. قسمت خوبش این است که در چند شهر متفاوت شرکت سایت تولید دارد و من مثل همیشه دائم در سفرم. قسمت بدش این است که کمتر می‌توانم اینجا باشم. به دنبال زمان‌هایی خالی بیشتری برای خودم می‌گردم که حضور بیشتری در جمع دوستان داشته باشم. از صبوری و مهربانی همه دوستان تشکر می‌کنم.

ما زامبی های مقدس

فرودگاه امام_ پرواز شماره ۵۳۴

دو بعد از نیمه شب یعنی تمام شب بیدار ماندن و کلافگی و خستگی و عجله و نوعی دلتنگی نامشخص از اینکه دیگه بر نخواهم گشت بجایی که فکر می‌کنی تعلق داری. روی یکی از آن صندلی‌های فلزی سرد فرودگاه نشستم و از نشیمن گاهم سرما به تمام بدنم سرایت کرده. هر چه باشد مثل ادم‌های احساسی همه چیز این دم آخری برایش یک رنگ و شمایلی دارد. نشستن روی صندلی سرد هم برای من همین حس دارد. 

از هواپیما که پیاده شدیم. تازه به این فکر افتادیم که اینجا باید شلوارک بپوشیم یا کت و شلوار و کروات!؟ زامبی‌ها موجوداتی هستند از سرزمین بیگانه با یک دلیلی ترک وطن می‌کنند. هر دلیلی می‌تواند باشد. بهانه، بهانه است. خوب و بد ندارد. از‌‌ همان لحظه تصمیم، همه چیز سخت به نظر می‌رسید. حتی وقتی همه چیز خوب به نظر می‌رسد.... به هر حال باید به تصمیم گرفت و پی همه چیز را بخود مالید. مهم نیست بر خلاف آنچه در ایران می‌گذارد چه بویی بدهی.فرودگاه پاریس در هم وشلوغ است. باید سریع چمدانت را پیدا کنی تا در صف ترافیک خروجی‌ها گیر نیافتی. هنوز هم انگار اتفاقی خاصی نیافته.... وقتی به خانه‌ات می‌رسی و لباس‌هایت را عوض می‌کنی. ذره ذره چیزی که در درونت خودش را قایم کرده سر باز می‌کند. حس آشناست که با هر بار جدا شدن از جایی که تعلق داشتی از درون تو را می‌خورد.

روزهای آخر سال


هوای اینجا به شدت سرد است. استخوان‌هایم می‌خواهد جا باز کنند. مارتا از من می‌خواهد برای خرید کریسمس با هم به بازار برویم. دلم به خرید نیست. دلم به هیچ چیز نیست! دلم می‌خواهد با این برف به خواب بروم.... چند روزی ست که از خانه جم نخورده‌ام... تلفن زنگ می‌خورد... حوصله اینکه جواب نیستم‌هایم را بدهم ندارم. حتمن پدرم است که می‌خواهد بداند ژانویه ایران خواهم بود یا اینکه برنامه بریزد خودش بیاید. یا برادرم که همیشه حامل خبرهای بد است. درست مثل ان سال که خانه‌مان آتش گرفت و سوخت بی‌مقدمه و با آب تاب جزئیات را چنان تعریف می‌کرد که هنوز تصویر آن آتش سوزی ندیده در ذهن دارم. صدای زنگ تلفن قطع می‌شود. و خیال‌های من تمام . 
دوست دارم تعطیلات فقط کتاب بخوانم و چیز بنویسم. این فکر خوبیست. من که می‌دانم چه مرگم است. چرا با خودت رو راست نیستی!؟ تلفن مجدد زنگ می‌خورد، یکبار، دو بار، سه بار،... دیگر نمی‌خواهم خیال‌پردازی کنم..... _سلام _آنا ست! صدای که انتظار شنیدنش را نداشتم. _ کجایی پسر!؟ حالت خوبه!؟ مریض شدی!؟ حتمن باز داری پنهون کاری می‌کنی!؟ _ خدای من چرا زن‌ها همیشه این قدر دلنگران هستند!؟_ 
چیزیم نیست!؟ (دروغ می‌گویم. چیزیم هست. خُل شده‌ام!) 
 لحنش تغییر می‌کند. می‌فهمد که بوی نا‌پرهیزی می‌آید. می‌گوید، دارد به فرانسه می‌آید. تعطیلات.! از من می‌خواهد به لیون برویم برای رقص نور‌ها. بی‌میل نیستم به بهانه جشن و رقص چند روز بیشتر با آنا باشم. چند روز بیشتر می‌توان بوی تنش را حس کنم. چند روز بیشتر می‌توانم با خود خواهی او را داشته باشم. 
می‌روم که دوش بگیرم. مارتا را صدا می‌کنم که تا با هم به خرید برویم... با تعجب می‌گوید ((اتفاقی افتاده)) و باز به زیان لهستانی چیزی زیر لب می‌گوید. اهمیتی ندارد. باید یک کفش و دست کش بگیرم. و یک شال برای آنا خواهم گرفت. مارتا، مارتا من حاضرم.

کسی برای اسیر مرده شادی نمی‌کند

بعد از ظهر یک روز تابستان مرد با گونه‌های استخوانی و زمخت که پوستی قهوه‌ای خشک و بی‌روحش سر بی‌مویش را بزرگ‌تر از حد معمول نشان می‌داد با لباس‌های مندرس از اتوبوس بنزی که از هجوم و هل هله مردم در ابتدای شهر متوقف شده بود پیاده شد. دور اتوبوس و مسافر‌هایش هم همه‌ای عجیب بود اما مرد هیچ چیز را نمی‌شنید. یا نخواست که بشنود.! با چشمان ریزش که در گودی صورتش دفن شده بود در میان جمعیت و ازدحام دنبال کسی بود. پشت همه هیاهو‌ها قیافه آشناییش را شناخت. ساکش را برداشت و به سمت چهره آشنا حرکت کرد. هیچ شکی نداشت که خودش است. درست مثل‌‌ همان چهره‌ای که این سال‌ها در نبودش در خوا ب و بیداری از او تصویر ساخته بود. چهرهٔ برادر ش بود که حالا دیگر جوان کامل و جا افتاده‌ای شده بود. 

مرد بعد از دوازده سال، آزاد شد. بردارش به همراه پسر بچه‌ای که نه یا ده سال بیشتر نداشت، تنها کسانی بودند که به اسقبالش آمدند، مرد خودش را هر طور که بود از میان تنه‌ها ی استقبال کنندگان راهش را پیدا می‌کند و به سمت مرد جوانی که گوشه‌ای از شانه خاکی جاده ایستاده است حرکت می‌کند. مرد جوان بدون توجه به اینکه کسی از دور به چهره او و همراهش چشم دوخته. تنها به شور و شوق جمعیت نگاه می‌کند. تقریبن یقین دارد اتفاق مهمی نخواهد افتادو یا لااقل امروز نه! 

مرد نزدیک‌تر شد. حالا بهتر می‌توانست چهره برادر جوانش را ببیند که قدری موهای اطراف شقیقه‌اش هم سفید شده بود. به چند قدمی رسید. مرد کنار جاده دست پسر بچه را سفت و محکم در دستش فشرد. ذهنش تیر کشید. عرق سردی روی تیره پشتش لغزید. هرگز منتظر مسافری خسته و غبارآلود نبود. هر دو لبخندی زدند که روی صورت‌هایشان تلخ به نظر می‌رسید. مرد خودش را دور شانه‌های برادرش انداخت. حس داشتن برادر بیشتر از هر موقعی در وجود خودش احساس کرد. و حالا می‌توانست به داشتنش بیشتر از هر زمانی افتخار کند. 

مرد رو به پسر بچه می‌کندکه ساکت با چشم‌های گشاد شده شاهد اتفاقاتی بود که در چند ثانیه پیش رخ داد با صدای تیره غلط دار می‌گوید ((این حتمن باید پسرت باشد!؟)) و بدون آنکه منتظر شود تا تاییده بگیرد سرش را به سمت کودک خم می‌کند. پسر از نگاه و چهره مرد ترس برش می‌دارد وچند قدم به عقب می‌رود. پسر دست مرد جوان را روی گودی کمرش احساس می‌کند که به سمت جلو هلش می‌دهد.. مرد بدون انکه متوجه این عکس العمل‌ها شده باشد با تمام وجود پسرک را دربغل می‌گیرد. و با لب‌های خشکیده‌اش گونه‌های نرم و لطیف پسر را می‌بوسد.. پسر با آستین پیراهنش چند بار روی بوسه‌های مرد می‌کشد. 

                                  **********************

وارد محله قدیم شهرمی شوند که خانه‌هایش با آجر‌های خشتی ساخته شده. خانه پدریش هم ته یکی از آن کوچه‌های بن بست با کوچه پس کوچه‌های که به زحمت می‌توان دو نفر از کنار هم رد شد است. سر خیابان چند ردیف درخت کُنار ریشه داشتند که از دور پیدا بود. نشان همه ساختمان‌های ان محله بود. تقریبن هنوز هم اهالی این محله را به خیابان کنار می‌شناختند با اینکه شهرداری سر هر گذر تابلوی اسم یک شهید را نصب کرده بود. بعد از دوازده سال تقریبن هیچ چیز تغییر نکرده بود به غیر از‌‌ همان تابلو‌های شهرداری. حتی یادگاری‌های که با اسپری روی دیوار نوشته بودند هنوز روی دیوار‌ها اما کم رنگ‌تر از گذشته سر جایشان حکایت خاطرات دور و نزدیک است. قلب‌های کم رنگ تیر خورده در وسطش بدون آنکه بوی خاطراتش عوض شده باشند. مرد را به یاد کس دیگری که بیشتر از هر کس دیگر در ذهنش تداعی می‌کرد می‌انداخت. همه این‌ها را دوران مجردی توی تاریکی کم رنگ شب نوشته بود. اهل محل کسی به روی خودش نمی‌آورد. همه تعداد دخترهای دم بخت و خاطر خواهی پسر‌های عضب محله را می‌دانستند. کی دلش پی کیست. فخری، دختر ریز اندام گندم گون که دلش را سپرده بود به همین یادگاری‌ها. مرد با چشم‌های ریزش دنبال جواب سوالی از برادرش می‌گشت. اما هنوز سکوت بینشان حکم فرما بود. برادرش خیلی از حالا کوچک‌تر بود. اما مرامش از صد تا آدم بزرگ بیشتر می‌ارزید. راز دار بود. یک لوطی به تمام معنا، درسته هشت سالی ازش کوچک‌تر بود اما می‌دانست آقا داداش فخری رو از نوجوانی می‌خواهد. به سر خیابان کّنار رسیدند. بر خلاف همه کوچه‌های که آزاده‌ای دارند هیچ چراغی و نشانی از استقبال نیست. گرچه هیچکدام از این‌ها به چشم مرد نیامد. فقط مشتاق بود همسرش فخری و مادرش که حالا باید پیر شده، را ببیند. 

بعد ازدواج با فخری چاره‌ای نبود باید می‌رفت خدمت سربازی شرط کرده بود با مادرش که زن بگیرد می‌رود خدمت... ماه دوم اعزام شدن منطقه بعد گروهان طی یه غافلگیر ی عراقی‌ها بد آوردن کلی کشته و اسیر شدن.... و سال‌ها ی بعد همه بی‌خبری. 

مادر غرغر می‌کرد که بد است توی خانه پسری مجرد بماند با یک دختر نامحرم تک و تن‌ها. اما مادر دیر متوجه خیلی چیز‌ها شده بود. چون فخری عاشق شده بود. درسته پسر جوان‌تر از خودش بود. اما برای یک دختر که عیب و ایراد نبود. به نوعی به حضور برادر شوهرش عادت کرده بود. دیگر نمی‌توانست به دید یک نامحرم نگاه کند. جوان بود زیبا. با موهای نرمی که همیشه با نگاه فخری می‌ماسید روی پیشانی عرق زده‌اش. 

همه اتفاقات از زمانی افتاد که فخری فهمید حالش خوب نیست. چیزی در وجودش تکان می‌خورد. کار از کار گذشته بود مادر همه چیز را فهمید. باید جلوی این آبرو ریزی گرفته شود... مرد وارد حیاط شد مادر روی ویلچیر روی سکو می‌لرزید مرد نگاه گودش به دنبال فخری انداخته بود.... همسایه‌ها از سر دیوار داشتند نگاه می‌کردند. بچه دست زمخت مرد را کشید ((عمو شب پیش ما با مامان فخری می‌مانی..؟))

خواب خیس

باران می‌بارید. پاچه‌های شلوارم را بالا می‌دهم. توی خواب راه می‌رفتم. پا‌هایم گل شده بود... چند متر آن طرف‌تر زنی را دیدم که پشت به من در حال حر کت است. دنبال زن دویدم. اسمش را نمی‌دانستم.... با صدای خفه‌ای فقط داد می‌زدم. ((خانم، هی خانم، خانم....)) بسرعت از برابر چشمانم دور شد.

سرم از زیر لحاف بیرون می‌اندازم. سردرد داشتم. هر وقت توی خواب آن زن را می‌بینم. ترس عجیبی به جانم می‌افتد. دستم را دراز می‌کنم کلید آباژور را روشن می کنم. روی پا تختی دفترچه‌ای گذاشتم. با خودکار روان روی یکی ازبرگه‌هایش تندی می‌نویسم. زن/ لباس سفید بلند/اسمش.. و جلوی اسمش علامت سوال می‌گذارم!
سر دردم بیشتر می‌شود. چرا لباس‌هایش خیس نشده بود!؟ دوست داشتم دوباره بخوابم. این چند سال مدام خواب این زن را می‌بینم. تقریبن هفته‌ای چند بار... به ساعت دیواری مقابلم نگاهی می‌کنم. چیزی به روشن شدن هوا نمانده. از تخت خودم را جدا می‌کنم. پاشنه پا‌هایم به سرامیک سرد اتاق می‌رسند. سرما از استخوانم بالا می‌روند. لرز برم می‌دارد. به آشپزخانه می‌روم. کتری را پر از آب می‌کنم. روی اجاق گاز می‌گذارم. اما گاز را روشن نمی‌کنم ترجیح می‌دادم دوباره به تختم برگردم. به اتاق خواب بر می‌گردم. فکرم در پی زنی ست که مدام در خواب می‌دیدم. چرا با من حرفی نمی‌زد و تنها از مقابلم دور می‌شد.!؟ دفترچه روی پاتختی را ورق می‌زنم. روی همه صفحه هاتش این نوشته شده بود.
زنی با لباس سفید بلند/ زنی با لباس سفید بلند/باران/ و جلوی اسمش، علامت سوال.!
نمی‌دانم من در خواب زن بودم یا او در خواب من. ترسیده بودم که جواب اول باشد.!
تلفن زنگ می‌خورد. یکبار، دوبار، سه بار، چهار بار و پنج بار! می‌خواهم از پریز بکشم. مستاصل هستم. این ساعت از صبح چه کسی می‌تواند کارم داشته باشد.
الو...!!
صدای از آن طرف نمی‌آید. سعی می‌کنم لرزش صدایم را متوجه نشود ((با کی کار دارید!؟)) صدای خش خشی از آن طرف گوشی می‌آید. صدای باران می‌آید. گوشه پرده را کنار می‌زنم. اثری از باران و خیابان خیس نیست. سرم را دوبار می‌دزدم. به چهار دیواری اتاق نگاه می‌کنم. آشکارا صدایم می‌لرزد ((با کی کار دارید!؟)) صدای نفس‌های شمرده، شمرده از پشت گوشی شنیده می‌شود. زنی با لحن خاص می‌گوید ((پرده را دوباره کنار بزن)) به کنار پنجره بر می‌گردم. پرده را کنار می‌زنم باران شدیدی می‌بارد. زنی زیر باران با لباس بلند سفید، پاچه‌های شلوارش را بالا زده تا گل نشود.
زن با‌‌ همان لحن می‌گوید. ((چرا از خوابم نمی‌روی! چرا باور نمی‌کنی که مردی!)) سردم است. هوای اتاق به یکبار منجمد شد. از حنجره‌ام بخار سردبیرون می‌آید. چرا یادم نمی‌آید که کی مرده بودم!؟ از زن خبری نیست اما باران همچنان می‌بارد. برای قدم زدن به خیابان رفته بودم. صدای ناله لاستیک ماشینی را شنیدم... زنی با لباس بلند سفید از ماشین پیاده شد. وحشت کرده بود. جیغ خفه‌ای کشید.. به اطراف نگاه کرد. و برگشت... سوار ماشینش شد و رفت.


من خواب دارم

می‌گویم صبح زود بیدارم کن، فردا قرار مهمی دارم...! جوابی نمی‌شنوم. سرم را می‌چرخانم. به بالشت خالی کنار سرم نگاه می‌کنم. ساعت را کوک می‌کنم تا خواب نمانم.