_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مرســــی از گــل و شــعر و نامـــه و Off و بــوســه....

هوالمحبوب:


چه روزی بوووووود

عجب روزی بود....

کلی حرف بود که گفتم و نگفتم و شنیدم و نشنیدم و فقط یه موزیک که تمام روز تولدم شنیدم و باز هم خدا را شکر

این Answering machine  هم عجب پدیده ی باحالیه!

خدا پدر و مادر مبتکرش را بیامرزه...

تو هم اگه جای من بودی میون این همه ابراز محبت نمیتونستی چیزی نگی....

اون هم تویی که تمومه لذت و خوشحالیت از دنیا به خاطر آدمهای زندگیته...

بخند دختر....به خاطر خودت نه...به خاطر نگاههایی که بهت چشم دوخته...به خاطر اون نگاه عظیم از ذاتی عظیمتر...

خدایا به خاطر حضور همه شون توی زندگیم ممنونم...حتی اگه خودشون حواسشون نباشه و نیست...

خداراشکر که امروز تموم شد....


ممـــنون نامه :

یــکــ)از همه تون ممنونم...

از شهرزادم...نسترنم...شیــوام....احسانــم...سمیه ی الی...سمیه ی بچه ی جناب سرهنگی که حالا مال ِ الی ِ....نرگسم...سوده م....عمه معصوم....نفیسه م ....هاله م...آجی های گلم...فرنگیسم...سوسنــــــــــم.....غزلم...مریمم....بابک...آرمین.....فرزانه م..لیلــام...سیمام...رکسانام....گیتاریست عزیز...آزیتام....حامد....نفس عزیز...مارالم....بچه های "محشـــــــر".....بچه های "زرین ریــز"...یه جین مهدی(!)....محسن عمو....آقای فلاح...آقای مبشری....آریو....آزاده ی عزیز...مانی....رضا...مهرداد...حدیثم......مرضیه ی عزیز....بابا سامان...فروغ عزیزم...مهندسیون!...مسعود....روزبه...سمیه ی اونا...زهرام...شهرام...علی...نکیسام...میترام....محسن...خانم رمضانی...خانم عالی پور...الهه ی عزیزم..فریده جان...مجید...مژگانم...بانک ملت (!)...همراه اول (!)...شرکت اینترنتی پارس آن لاین (!)....صادق....صدرا....بچه های "بیلوکس" و همه ی دوستای دیگه م ممنونم


دو) این شعر همراه با بهترین آرزوها تقدیم به شما....گوش بدید...شعری از طرف الــی به دوستای الــی..... از اینـــجـــا گوش کنید>>>>> هر کســی به یک نـــوعی،از الــــی کـــند یـــادی..


چهار)زیارتمون قبول....زیارت من و نسترن و شیوا....


پنـــج )


تولدشــ مبــــارکـــ هستــ؟؟؟....تولدشـ مبارک نیستـــــ ؟؟؟....

هوالمحبوب:


همیشه یکی دو روز قبلش مستقیم و غیر مستقیم راجبش حرف میزدم...تا مثلا یادشون بمونه....واسه اینکه نمیخواستم منتظر بمونم که یادشون بره و من نکنه ناراحت بشم و بعد به خودم بگم :"مهم نیست الی بیخیال!" و خودم از دل خودم در بیارم و به یه شعر بسنده کنم...


ولی امسال....نخواستم....از اولش نخواستم....اصلا با خودم گفتم این یکی دو روز هم مثل این چندوقت گوشیم را خاموش میکنم تا بگذره....

با اینکه میدونستم حتی با اینکه نمیگم و نیستند ولی یادشون می مونه بیست و شیش ژوئن را...همون روزی که توی تقویم به روز "مبارزه با مواد مخدر " رقم خورده....حتی اگه نخواند هم یادشون میفته....بیست و شیش ژوئن...پنج تیر....

به قول "فلانی مون" تقویم هم غیر مستقیم مثل خودت به رخ میکشه و بعد میشینه اون گوشه و میگه به من چه؟من که چیزی نگفتم :)

به خودم گفتم:الی ! هیچی نگو و گوشیت را بفرست به قهقرا و بچسب به کار و کلاس از صبح تا شب و بعد جنازه ت را بکش تا توی خونه و بعد از فرط خستگی ولو شو روی تخت و راضی باش از این خستگی جسم تا فرصتی برای فکر کردن به خستگی روحت پیدا نکنی و تحمل کن تا این یکی دو روز هم بگذره....مگه میخواد چی بشه؟؟؟بنداز دوور این مسخره بازی هایی که بهش دل خوش کردی!مثلا که چی؟؟؟بگیر از خودت تمومه بهونه ها را...بی بهونه باش....بی هیچ بهونه ای...این یه دونه را هم نخواستیم!!


حتی با اینکه می دونستم "نفیسه" بعد از این سه چهار ماه بی خبری و دور شدن ازش و قهر از من که چرا گم و گور شدم و بی مهر،سر و کله ش پیدا میشه و باز باهام مهربون میشه و بازبهم میگه :"............!" و بعد یه "خره!!!" هم آخرش میگه که مبادا پررو بشم و من مثل تمومه این سالها از اینکه اون طوری که باید ،هست و بوده ،به خودم میبالم..

با اینکه میدونم نرگس سر و کله ش پیدا میشه....

هاله برام شعر میخونه و آهنگ....سوده....فاطمه....فرزانه....هانیه....حتی اونایی که یه روز یادشون رفت ولی بعد تا آخر عمر یادشون موند و توی حیاط خلوت  دلشون آرزوهای قشنگ قشنگ واسم میکنند....و یه آه میشکند و باز زندگی ادامه داره....کاش یادشون نباشه....


توی خونه حرفی نزدم....با هیشکی راجب فردا حرف نزدم تا بگذره.... مهربونی دیدن از آدمایی که تمام وجودشون را تقدس میکنم و برام عزیزند و مهم ،اذیتم میکنه....من این روزا فقط مستحق دردم و ظلم نه محبت یا....

قول دادم تا صبر کنم این دو سه روز بگذره و بعد همه چی عادی بشه....

از صبح سر کار بودم و چهارتا آموزشگاه عوض کرده بودم...

گوشیم خاموش بود.....گاهی روشنش میکردم این دو سه روز تا یه تماس کوچولو بگیرم و بعد باز بره به ملکوت اعلی...از بس حرف زده بودم سر کلاس ،دیگه داشتم میمردم...آدمها از خستگی فراریند و من عزمم را جزم کرده بودم اونقدر خسته بشم که حتی نای غذا خوردن نداشته باشم....حالم خیلی بد بود....

مهم نبود....خانم رسولی که گفت کلاس آخرت کنسل در عین حالی که ناراحت بودم ولی داشتم بال در می اوردم....

اومدم خونه خودم را با کتاب خسته کنم....گوشیم را روشن کردم که بلافاصله شهرزاد زنگ زد...

گفتم دارم میرم خونه و حالم خوب نیست...یکی دو هفته بود ندیده بودمش ....

رفتم خونه و باز گوشی به ملکوت اعلی رفت....

باید دوش میگرفتم که یهو زنگ خونه خورد و صدای شهرزاد اومد....

الـــــــــــــــــی!الـــــــــــــــــــــی.....

 و وقتی رفتم بالا.....یه کیک دستش دیدم.....

قشنگترین کیک دنیاااااااااااااااااااااااااااااااا

روش نوشته بود :"الهام جان تولدت مبارک!"


از بغض داشتم خفه میشدم....گریه م گرفت....دستای کاکائوییش را کشید به صورتم....به دماغم....به لپم و من با یه عالمه بغض و اشک غرق کاکائو شدم....

.

.

.

باید میرفتم حمام....باید دوش میگرفتم و مثل هرسال قبل از هدیه گرفتنه بزرگترین موهبت زندگیم ،"غسل تعمید" میکردم و همون زیر دوش از خدا میخواستم همراه با آبی که داره جسمم را شست و شو میده ...روحم و تمام رذایلی که به خودم نصب کردم را شست و شو بده و ببره....


 اومدم و کنار دو تا شمع روشن ،افتتاح شدم به عدد "15" و ثبت شدم در دفتــر شاهکارهای خدا....

خدا جونم ،"تولد الــــــــــــــــی ت مبارکــــــــــــــ ....."


الی نوشت:

یـــک) تصمیم داشتم چهل و هشت ساعت به میمنت تولدی که مبارک نیست ،عــزای عمومی اعلام کنم.....خدا نمیخواد....خدا دلش ،دل غمگین به خاطر غیر خودش نمیخواد...خدا همیشه میگه:یا من یا هیچ کس دیگه ...چهل هشت ساعت به خاطر دردهایی که به خدا دادم عزای عمومی اعلام شد!!!


دو)شهرزادم!به خاطر همه چیز ممنون و به خاطر تمام تلخی هام متاسفم....اگه تو هم مثل همه اون دور دورا نشسته بودی ،حتما قشنگترین الی را میدیدی و من اینقدر بد نبودم....ببخش که به خاطر نزدیکیت اگرچه باید بهترین باشم،تلخترینم....

چیزی نپرس و یه خورده دیگه تحمل کن،نبودنم و تلخی هام رو...بالاخره تموم میشه...


سه)امشب لیله القدره منه.....شبی که خدا میاد پایین و میگه الی بگو....میشینه روبروم و من فقط توی چشماش زل میزنم و اشک میریزم و هیچی نمیگم....امشب لیله القدره منه ،نه به خاطر شادی بی حد و حصر من به خاطر تولد و گل و بلبل!نــــُچ!

به خاطر بزرگداشت لحظه ای که خدا الیش را لایق بزرگترین موهبت یعنی" زندگی " دونست....

مهم نیست این موهبت دردآورترین بوده و هست برام و بهش گند زدمو بهش گند زدند و زندگی با این همه درد همون بهتر که نبود...نچ!....مهم اینه خدا بهم با بخشایش بی نظیرش عطا کرد و گفت تو لایق دمیده شدنه روحی هستی که اگرچه ممکنه قدرش را ندونی و بهش احترام نذاری و حرومش کنی و هم خودت زجر بکشی و هم من....ولی من بهت فرصت میدم تا خودت را ثابت کنی..من بهت ایمان دارم تا اون لحظه ی آخر....بدون چشمداشت بهت میدمم روحم را....فقط کاش بفهمی....الی کاااااااااااااااااااااش بفهمی...."خدا هنوز بهم امید داره....برای همین هنوز نفس میکشم!"


چاهار) شبای تولدم ،اون حفره ی بالای لبم را تقدس میکنم...دلم میخواست میتونستم ببوسمش!!!!!!!!!!!!!!!!

اونجا جای انگشت خداست......

وقتی که داشتم اولین نفس زندگیم را می کشیدم و چشمم به روی دنیا باز میشد...میخواستم به همه ی دنیا بگم من از کجا اومدم و کی بهم چی عطا کرده...میخواستم به همه با فریاد بگم اونی که شماها ازش مینالید بهترین ذاته....میخواستم به همه بگم چی توی گوشم گفته....میخواستم داد بکشم که آآآآآآآآآآآآی مردم.....،که یهو خدا انگشتش را گذاشت بالای لبم و گفت:الی! هییییییییییس ساکت....محرم این گوش جز بیهوش نیست....کسی نباید چیزی بدونه غیر از من و تو.... و وقتی انگشتش را برداشت جای انگشتش موند بالای لبم...

وقتی چشمم اولین اشعه ی نور خورشید را دید ، همه چی یادم رفت....خدا رفت و نور شد و من موندم و اون چیزایی که یادم رفت و باید کلی نفس بکشم تا یادم بیاد....من موندم و چیزی که هنوز نفهمیدم و جای یه انگشت بالای لبم که سزاوار پرستشه....فقط یه چیز یادمه...اینکه همه چی آخرش خوب تموم میشه..همینــــــــــ !


پنـــج)


 از اینجـــا گوش بدهـــ" تولد شــــ مــبارکــــــ نیستــــــــــ ....."

یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم..در خود که ناگزیری دریا ببینیم

هوالمحبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ :


یعنی اینقدر میخوام این "ب" محبوب را بکشم که نگو.....

که طولانی ترین "ب" روی زمین بشه

که اندازه ی شبی که گذشت بشه

که اندازه ی شبایی که گذشت بشه

که اندازه ی شبایی که قراره بگذره بشه.....

که اندازه ی.............

عجب!

عجب!

عجب!

خدا خیلی باحال ِ

اونقدر که حد و حصر نداره

این را نمیگم که مثلا گفته باشم

این را منی میگه که توی زندگیش هزاررون بار خدا باهاش بازی و شوخی کرده

و من باید از هر کدوم بازی و شوخیش یه چیز یاد بگیرم

چقدر یادگرفتنه درد داره

همیشه بهش گفتم :میخوای چی بهم بدی که اینقدر بزرگه که باید به خاطرش این همه تلخی را تحمل کنم؟

و همیشه سکوت کرده

من پیغمبر نیستم

معصوم نیستم

برعکس

فقط خودش میدونه چقدر ظلم کردم

به خودش

به خودم

به ......

اما

همین خدایی که من این همه بلا سرش اوردم

همیشه

همیشه اون دم آخر چنان قدرتی از خودش به نمایش گذاشته که انگشت به دهن موندم و دلم خواسته براش بمیرم....

اون وقت باور نمیکنم نخواد اقتدارش را برای کسایی به نمایش بذاره که صدها هزار برابر من بکر و پاک و معصوم و مظلومند....

باور نمیکنم....

دنیا هم دست به دست هم بده باور نمیکنم

واسه همین امشب تا خود صبح التماسش کردم

تو رو جون خودت..جون خودت....دست به کار شو.....

مثل همیشه

ولی بعد پشیمون شدم

گفتم میدونم دست به کاری

میدونم داری میبریمون و ما خودمون خبر نداریم

حتی میدونم یه جایی چنان باز خودت را به نمایش میذاری که انگشت حیرت به دهن بگیریم

اما

بنده ی بی جنبه ای تحویل ملت دادی

من با اینکه از همه چیز خبر دارم اما بی جنبه م

خیلییییییییییییییییییی

همیشه اون دم آخر دست به کار میشی

بیقرار اون لحظه ی آخرم

بی قرار اون لحظه ی آخر.....

تمام دنیا تنگه

تمام دنیا برای این یه مشت قلب کوچیک تنگه

صبح بخیر دنیا

صبح بخیر همه ی دنیا

صبح بخیر الـــــی....

همینـــــــــــــــ !

لطف آن چه تو اندیشی، حکم آن چه تو فرمایی....

هوالمحبوب:

یوسف هم وقتی از زندانی در حال رهایی از زندان خواست که به عزیز مصر سفارشش را بکنه تا آزاد بشه از بند،خدا ناراحت شد و گفت :اونقدر بهت مطمئن بودم که اصلا تصورش را هم نمیکردم به بنده ی من رو بندازی و یا چشم امید داشته باشی به کسی غیر از من....

و یوسف هفت سال دیگه توی زندان موند تا یاد بگیره هر دخیل بستنی به غیر از اون مجازات داره.تا یاد بگیره مگه من چیم از عزیز مصر کمتر بود که از من نخواستی و فکر کردی باید از اون بخوای؟!هااان؟

وقتی تو نمیخوای ...وقتی تو دلت میخواد که نخوای.وقتی تو اینجوری میخوای...وقتی از اول تا آخرش همونی بوده که تو خواستی...وقتی همین تو زل زدی توی چشمام و میگی :الی ! من این مدلی دلم میخواد،از اول این مدلی خواستم و دست و پا زدنت فقط دردت را بیشتر میکنه و من دلم نمیخواد تو درد بکشی ،من چی دارم بگم؟؟؟هاااااان؟؟؟

هیچی!هیچی ندارم بگم!

من یک هزارم یوسفت نیستم که بخوای بین من و اون فرق بذاری و من را ترجیح بدی....

باشه.....باشه....مثل همیشه...هرچی تو بگی...هرچی تو بخوای.....چشم! چون تو میخوای....نه چون بابا میخواد..نه چون مامان میخواد...نه چون داداش میخواد....نه چون آجی میخواد ...نه چون "فلانی مون " میخواد...نه چون "بهمانی مون" میخواد....


فقط چون تــــــــــــــو میخوای.....

"یوسف ! به این رها شدن از چاه دل مبند....

این بار میبرند که زندانیت کنند....."

یوسف نیستم ولی از چاه رهام کن و بفرست زندان عزیز مصر....

من بهت مطمئنم...به خودت قسم که مطمئنم.....هزار سال هم توی زندان عزیز مصر بمونم حتی به خودت هم نمیگم رهام کن،چه برسه به بقیه!حتی غر هم نمیزنم!

انگشت کوچیکت را بیار جلو تا باهات شرط ببندم و قول بدم!

منتظر میشینم هزار ساااااال....

کور میشم....کر میشم...کچل میشم...پیر میشم.....اگه زلیخا باشم و توبه م را قبول کنی و بهت برسم،اگه ایوب باشم و صبوریم را قبول کنی و خودت خسته بشی از دَم بر نیاوردنم.....خودت همه چی رو بهم برمیگردونی....

بدون اینکه من بخوام.....

مگه نه؟؟؟؟!!!!

اگه الی باشم چی؟؟؟"من نه مجنونم نه فرهادم نه یوسف بوده ام....!"....باهام شبیه هیچ کدوم از خوبات رفتار نکن....شبیه الی ها رفتار کن

باشه؟؟؟....

منم هرچی تو بگی.....هرچی تو بخوای.....

فقط برای N اُمین بار،بهم بده....همون سه تا چیز ِ همیشگی رو....

صــــــبـــــر

معـــــرفــــت

آرامش قلــــــب


همینـــــــــــــ !


الـــی نوشت:

یــک) به بعضی چیزا بعضی وقتا بی تفاوتی و اصلا حواست نیست....

ولی وقتی سر جای درستش قرار بگیره....تمام مسیر جنوب تا شمال شهر را بهش گوش میدی و هی بهش التماس میکنی ببخشید؛غلط کردم و صورتت را میچسبونی به پنجره ی اوتوبوس که.....>>>>>>> از اینــجــــا " گــوشـــ بـــدهــــ "


دو) امشب شب آخریه که آرمینـــــمون داره سرک میکشه توی نت و "وداااااااااعه موقته آخرینـــه"(با آهنگ خودش بخون ها!)....شروع قشنگی برات آرزو داریم....الی و همه ی دوستات صمیمانه و صادقانه و با تمام وجود برات بهترین ها را آرزو دارند...مراقب آرمینمون باش....خط بهش بیفته با قوم "ابابیل!!!" طرفی ها!مطمئنم قشنگترین لحظه ها را در حین خدمت به مام وطن برای خودت رقم میزنی...


ســـه ).............! همینـــــــــ!

داری دل مرا به کجا میبری عزییییییییییییییییییز؟!

هوالمحبوب:

واسه اولین بار واقعا نمیدونستم چی بگم!

لال شده بودم !

لال مطلق!

زانوهام را تو بغلم گرفته بودم و چونه م را روی زانوهام گذاشته بودم و داشتم منفجر میشدم!

یاد تموم شبهای دردی که گذشت افتادم و یاد اینکه من چقدر میتونم نامرد باشم ،که باشم ولی مرهم نباشم!که باشم و آدم زندگیم تمام صداش را توی گلوش خفه کنه و.....

زانوهام را تو بغلم گرفته بودم و چونه م را روی زانوهام گذاشته بودم و داشتم منفجر می شدم!

نمیخواستم صدام بلند بشه!

نمیخواستم سوهان روح بشم که!قرار بود مرهم باشم!

 یه دستم گوشی موبایل  بود و  یه دست دیگه محکم جلوی دهنم ، که نکنه هق هقم بلند بشه....

باید یه حرفی میزدم اما هیچی نداشتم بگم

باید بهش میگفتم :آخرش خوب تموم میشه ولی حتی اون را هم نمیتونستم بگم.نکنه تا برسه به آخرش از درد بمیره؟!

چند روز دیگه مونده؟

نمیدونم

هیچ کدوممون نمیدونستیم!

توی اون لحظه هیچکدوممون شمردن بلد نبودیم...

باید یه کاری میکردم

نمیدونم

هر کاری

گریه میکرد...گریه میکردم....

بهش گفتم من نمیذارم!

اما مگه میتونستم؟باید چی کار میکردم؟مگه دست من بود؟!

بهش گفتم قراره یه اتفاقی بیفته!

بهش گفتم اگه آخرش بد بشه ،آبروی خدا میره!خدا هیچ وقت آبروی خودش را نمیبــَره!

به خودش قسم که نمیبره!

این اتفاق واسه مـــرد شدنت زیادی بزرگه!

این لقمه زیادی بزرگه!

یا خدا لقمه ت را کوچیک تر میکنه یا دهنت را گشادتر!

.

.

باید چی کار میکردم؟

باید یه کاری میکردم....

بیخود نبود دو روز تمام وجودم دلشوره بود!

واسه خودم هم عجیب بود این همه اضطراب!

عجیب هی یادش می افتادم و عجیب دلم شور میزد!

از دعا برای آرامشش و آرامشم گذشته بود...

بدجور دلم شور میزد. و حالا میفهمم دلیل دلشوره م را...

بهش گفتم از امشب آویزون ِ خدا میشم. از کوله ش پایین نمیام.به خودش قسم که پایین نمیام.واسه اولین بار توی زندگیم ازش آدم میخوام.بهش میگم دخترمون را بهمون برگردونه...

بهش درد بده..خون دل بده...روح و جسمش را صیقل بده....لهش کن..خوردش کن....دردش بده...زجرش بده..اصلا بکشش اما...امــــــــــــــــا سالم بهمون برش گردون!!!!!

جون خودت دخترمون را سالم بهمون تحویل بده.

از همین امشب بهش التماس میکنم و به تمام مقدسات دنیا دخیل میبندم.خدا با الی بد تا نمیکنه.به مو میرسونه اما نمیبــُره.تازه فکر کن، با الی اینطوره! با الی ایی که به اندازه ی تار موهاش درد داده به خدا و خدا از دستش حرص خورده.معلومه که به حرمت دخترمون، با دخترمون این کار را نمیکنه....

واسه اولین بار ازش آدم میخوام....

اونقدر التماسش میکنم تا دلش به رحم بیاد....اصلا بیاد رو من امتحان کنه.به خودش قسم دردت را میخرم.

.

.

دستم کوتاهه!

تمام وجودم پر از استیصال و درموندگی ِ...

مستجاب الدعوه میخوام.

مزد دستش و استجابت دعاهاش زندگی ِ الی! به خودش قسم که زیرش نمیزنم.

تو باید باز هم بخندی دختر کوچولو.وقتی خندید و گفت من دختر خوبی ام و من میتونم مثل همیشه!، دلم خون شد...

دختر کوچولو باز هم بخند و نذار دنیا فکر کنه داره میبــَره.بهش بگو من از تو لجباز ترم.

بهش بگو می مانم و با هر چه که شد می سازم ...ای چــــرخ فلک! من از تــــو لجبــــاز ترم!

خدا نمیذاره بمیری. خدا صدها هزار مرتبه خوردم کرده ولی نذاشته بمیرم!پرتم کرده و بعد خودش دستش را گرفته زیرم و بغلم کرده! دقیقا لحظه ای که منتظر مردن بودم!

خدا با تو این کار رو نمیکنه.میخواد ببینه چقدر مرد عملی!میخواد فاصله بین حرف و عملت را بسنجه.میخواد این دفعه تو بغلش کنی.خدا رو تو با تمام فرشته هاش شرط بسته.

گفته این دختر را میبینید سند افتخار منه! میگید نه؟حالا میبینید...

تمام دنیا حواسش به توه دختر کوچولو....

تو نمیمیری .آخر قصه ی تو مردن نیست،پرواز کردن ِ...

تو خدارا نجات میدی از بند یه عالمه انگشت که به سمتش درازه!تو سند افتخارشی! الهی بمیره الی که دستش کوتاهه و جز التماس بهش کاری دیگه نمیتونه بکنه!دردت را بده به من دختر کوچولو...

از امشب از کوله ش پایین نمیام،از همین امشب واسه اولین بار ازش آدم میخوام.ازش تو رو میخوام دختر کوچولو.خدا را به تو قسم میدم و تو رو ازش میخوام....


الی نوشت:

یــک )نمیتونم مثل همیشه بگم :هرچی تو بخوای ...هرچی تو بگی....

خدا میشه این دفعه،جون خودت ،جون اون لامپ سبز الله ،جون تموم خوبهات و مقدسهات و بهترین هات اینجوری نخوای؟!میشه؟جون فرنگیس...جون فاطمه م..جون احسان...تو رو جون الناز...تو رو به پاکی و معصومیت چشمهای گل دخترم،میشه؟؟؟؟

خودت که میدونی  باز گردن کج میکنم و میگم هرچی تو بخوای ولی ...ولی ...میشه؟

این چه امتحانیه با من میکنی؟خودت بگو من باید چی کارکنم؟


دو)...........

دخیل میبندم بر نگاهت،شاید دعایم مستجاب شود...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از شوری منطق زمین بیزارم... یک پـُرس جنون با سُس کافی لطفا!!!!

هوالمحبوب:


بابا دارید میرید سرکار ،احسان را هم با خودتون میبرید؟؟به خدا خیلی اذیت میکنه تو خونه....

- احساااااااااااااااااااااااان..زود لباس بپوش بریم ...زوووووووووود...

و وقتی داشت لباس میپوشید که بره چنان چشم غره ای میرفت و میگفت بذار برگردم حسابت را میرسم...

و من توی دلم عروسی بود وقتی صدای بسته شدن در خونه می اومد.خیلی اذیت میکرد.خیلی فوضول بود و خیلی شیطون.شر و تخس!

چقدر همدیگه را زده باشیم خوبه؟چقدر موهام را کشیده باشه و ازش لگد خورده باشم؟سرم را یه بار شکست با لیوان!یه بار هم راس راسی داشت خفه م میکرد!من ِ بی عرضه هم سر کتاباش و لباسهاش عقده م را خالی میکردم!

همیشه دلم میخواست بمیره.مخصوصا وقتی مامانی با اینکه حق با من بود حق را به اون میداد.مامانی خیلی پسر دوست بود.خیلییییییییییی...

وقتی بچه تر بودم "کاش نباشه"،دعای همیشگی ِ بچگیم بود برای احسان!دوران طفولیت بود و نادونی!

تا اینکه بزرگ شدیم کم کم و دست روزگار و اتفاقاش باعث شد به هم نزدیک بشیم.همیشه درد مشترک، آدما را به هم نزدیکتر میکنه.

اولین بار وقتی رفت دانشگاه واسه اولین بار از نبودنش گریه کردم و وقتی اومد چشماش پره اشتیاق بود از دیدنم.هنوز دفتر خاطراتش را دارم که توش نوشته دلم برای الهام و بچه ها تنگ شده!

همون موقع ها بود که براش شعر گفتم:

"امروز نمی آیی،رفتی ،دل من تنگ است......خاموشی تو در دل ،یک ثانیه هم ننگ است

هجران و غم دوری،افتاده بر این جانم...........این گونه نباشی تو،حقا که دلت سنگ است

آنوقت که بودی هـــی،دعوا سر رفتن بود......امــــــــروز که رفتی تو ،با نامدنت جنگ است

با اینکه نباشی تو ،آرام بــُوَد خانه(!)......یک زنگ بزن بر ما،چون گوش بر این زنگ است..."

هی درد اومد و هی نزدیکتر شدیم و شدیم و شدیم.تنها مرد ِ زندگیم بود!هیچ وقت اون دو سالی که جلوی چشمام بــــد شد را یادم نمیره! دو سال خون گریه کردم!که چرااا؟هر شب "تـعز من تشاء و تزل من تشاء" الــی ! تا بالاخره برگشت .یه روز ِ زرد ِآذر توی اوج درد برگشت و موند.تا الان که قسم ِراستم و تموم ِ امیدم اون ِ.

شد حامیم شدم حامیش

.شد داداشم ،شدم آجیش!

شد احسانـــم،شدم الــــی!!!

تنها کسی ِ که"ته مونده ی ایمان  و اعتماد فاحشه ی " الــــی دستشه !!

آخرین برگ ِ درخت که وااااای به الی اگه بیفته......!!!!!!!

.

.

وقتی لب ور میچید و بغض میکرد دلم براش غش میرفت!صورتش را دوست داشتم توی حالت بغض! بچه بودم و احمق! هی اذیتش میکردم تا بغض کنه و لباش را آویزوون کنه و من دلم غنج بره!وقتی مامانی می اومد خونه ، میگفتم اگه به مامانی چیزی نگی برات "شوکو پارس" میخرم و اون راجب اذیت کردن من هیچی نمیگفت به مامانی و منم هیچ وقت براش "شوکوپارس" نخریدم! ازش لجم میگرفت که مامانی اینقدر دوسش داره !اصلا مامانی همه را دوس داشت الا من! آخه "می تی کومون " منو بیشتر از بقیه دوس داشت و مامانی میخواست مثلا جبران مافات کنه!

بدم نمی اومد ازش ها ولی لجم میگرفت ولی از یه جایی به بعد شدم مامانش!مادری بلد نبودم ولی زوور زدم که بلد باشم و بشم.خیلیییییییییی کم گذاشتم.خودم میدونم کم گذاشتم ولی به خـــــــــدا بلد نبودم! بلد نبودم باید برای غصه هاش چی کار کنم؟برای یواشکی هاش.برای بغض هاش!باید مامان باشی تا بفهمی. باید حواست به همه چیز و همه کس باشه.شاید یکی از بزرگترین دردها و خاطرات بد زندگیش بد "مادری" کردن  من ِ!اصلا مادری نکردن ِ من ِ! الــی ِ!ولی از یه جایی به بعد شد همه ی زندگیم و همه ی نگرانیم از آینده ش!حرف تو کله ش نمیره از بس به خاطر فــــــــرداش بهش التماس میکنی ولی....

درسته توی  خونه بهش میگیم "خانوم کوچیک" از بس خانوووم ِ و کدبانو ولی "النـــاز" واسه من هنوز همون دختر ِ سه ساله ست که دلم غنج میرفت واسه لب چیدنش!

.

.

وقتی فهمیدم  بارداره داشتم پس می افتادم!هفده سالم بود!کلی غرور داشتم و سر خود معطل بودم!کلی خرم میرفت و هیچکی نمیتونست بهم بگه بالا چشمت ابرو!یادمه "میتی کومون " اون روزا دوستم داشت!وقتی فهمیدم فرنگیس بارداره یه هفته هیچی نخوردم! غر زدم و گریه کردم ولی با خودش حرف نزدم ! فقط اعتصاب غذا کردم!یادم نمیره وقتی زهرا و فرنوش و عادله فهمیدند توی کوچه و راه مدرسه بلند بلند خندیدند و چقدر مسخره م کردند !!!یادم نمیره اولین بار بود مورد تمسخر قرار گرفته بودم و همه ش تقصیر اون فرنگیس و "میتی کومون ِ" لعنتی بود!

از هر دوشون متنفر بودم! ده روز غذا نخوردم و میتی کومن نگرانم بود خیلیییی و گفت تا لب به غذا نزدم حق ندارم برم مدرسه ولی من تا از خونه میرفت بیرون در میرفتم مدرسه و بالاخره هم توی مدرسه پس افتادم.

آقای رمضانی ،دوست بابا اومد خونه و باهام حرف زد تا بالاخره سر عقل اومدم واسه غذا خوردن ولی از هردوتاشون حالم به هم میخورد.یادم نمیره از بس رنگ و روم زرد شده بود دوستام تو مدرسه واسم خون دل میخوردند اما به خودم چیزی نمیگفتند.متنفر بودم از دلسوزی اطرافیان و اونقدر سرخود معطل بودم که شاید به واسطه ی ترحمشون سنگ رو یخشون میکردم!تا بالاخره به دنیا اومد.عمه اشرف میگفت اینقدر خوشگل ِ که توی عمرش تا حالا همچین دختری ندیده!ازش متنفر بودم! از همه شون! انگار طفلک"فاطمه" هم خودش میدونست من ازش متنفرم که هر موقع با من تنها خونه بود صداش در نمی اومد! دختر یک ماهه سکوت مطلق اختیار میکرد تا فرنگیس از راه برسه و بعد تا مامان را میدید صدای گریه ش بلند میشد!هر موقع باهاش تنها خونه بودم رو میکردم بهش و میگفتم:صدات در بیاد میکشمت! با همین دستام خفه ت میکنم! پس آدم باش تا مامانت بیاد! و مامان می اومد و باز باید قلب کوچولوش تا دفعه ی بعد اضطراب را تحمل میکرد! همه میگفتند قشنگه اما من نمیخواستم  دقیق ببینمش و نگاهش کنم!دختره ِ لعنتی ِ حال به همزن!

تا اون روز سر پل "خواجو"!اوایل پاییز بود....

 گذاشتنش پیش من و رفتند به قدم زدن! خواب بود! بیدار شد و زد زیر گریه! هنوز چهل روزش نشده بود.گریه میکرد و من پشت بهش رودخونه را نگاه میکردم.گریه کن تا بمیری!صداش بلندتر شد و نگاه عابرا به من بیشتر.تا بالاخره دل یک زن  به رحم اومد و اومد طرفش که بغلش کنه که من مثل فنر از جا پریدم و برش داشتم و با یه نگاه خصمانه به اون زن، پشتم را بهش کردم!هنوز داشت گریه میکرد که شروع کردم به آروم کردنش!بدم میاد غریبه ها دایه دلسوزتر از مادر بشند برامون!آروم شروع کردم به "آروم باش دختر کوچولو "گفتن. ساکت شد....

زل زد توی چشمام چند دقیقه....زل زدم توی چشماش یه عالمه دقیقه.

خندید....

خندیدم....

باز خندید....

اشکهام قل خورد روی گونه هام...

چقدر چشماش قشنگ و معصوم بود.چقدر ناز بود.چقدر مااااااااااه بود.من چقدر پــَست بودم.من چقدر نامرد بودم....خاک برسرت الــی!!!

باز خندید و این دفعه صورتم را کردم توی صورتش و هق هقم بلند شد...و اون هم باهام همصدا شد....هی بلند بلند میگفتم ببخش آجی و اون بلند بلند ونگ ونگ میکرد!

عاشقش شدم.از همون موقع از سر "پل خواجو" از همون پاییزه برگ ریز تا حالا که نفسم به نفسش بنده....همه میدونند "فاطمه" نفس ِ آجیه! هرچی خودم نداشتم و آرزوم بود را نثار فاطمه کردم!چنان رووش حساسم که اگه کسی بهش بگه بالا چشمت ابرو ،دیوونه میشم.دخترم الان یه پارچه خانوم شده!تا همین یکی دو ماه آدمهام من را به "فاطمه" قسم میدادند تا اینکه....

.

.

وقتی فهمیدم باز قراره یکی بیاد(!!!!!!!!!)توی بد برهه ای بودم.توی بد شرایطی!خودم را میشناختم که چه جور آدمی ام!کلی عوض شده بودم ،مثلا "دختره خوبی " شده بودم.کلی اتفاق افتاده بود توی زندگیم که از من الی بسازه ! یه عالمه "بگذار بشکند عوضش مـرد میشوم" !کلی خدا ای ول دمت گرم !!!میدونستم دیگه داره خدا ازم سوء استفاده میکنه....میدونستم این رسمش نبود خدا!

ازم قایم کردند!

الان دیگه بیست و هشت سالم شده بود!الان باید دختر ِ خودم را بغل میکردم و براش لالایی میگفتم! الان دیگه دختر ده ساله ای نبودم که بغض بسازم و دلم خنک بشه از لب برچیدن! الان دیگه هفده سالم نبود که متنفر باشم از کسی که همخون ِ من ِ و براش خط و نشون بکشم ونگاهش نکنم!الان نمیتونستم فرنگیس را نخوام ،کسی که جلوی چشمام ِ را نخوام!نگاه بقیه را تحمل کنم.الان دیگه.....


خدا میخواست بهم چی بگه؟؟؟

"داری دل مرا به کجا میبری عزیییییییییییییز؟؟؟؟؟"

نذاشتند من بفهمم ! تا اینکه بالاخره طی یه اتفاق کاملا غیر منتظره لو رفت...

داغون شدم.

همه منتظر عکس العمل من!

حتی میتی کومون حالت تدافعی تهاجمی گرفته بود و حق به جانب و با افتخار حرف میزد!مردها همینطورند!تمام وقاحتشون را پشت صداشون قایم میکنند!پشت بازوهاشون....

چه روزایی بود....واااااای که فقط سرم را گذاشتم روی گل وسط قالی و هی زدم توی سر خودم تا صدام در نیاد!متکا را چپوندم توی دهنم و جیغ زدم!که صدام از اتاق بیرون نره.....

بد لحظه ای بود....

اصلا اون سال! پارسال ! سال ِ خون بود.از همون فروردین لعنتی بگیر تا اون اسفنده پر از..... همینطور پشت سر هم داشت می اومد و من طاقت ضربه های بعد را نداشتم.باید چی کار میکردم؟من قسم خورده بودم حتی اگه شده بمیرم نذارم خار به دست و پای خواهر و برادرم بره حالا باید چه غلطی میکردم؟؟؟

من همون گربه ای بودم که وقتی احساس خطر واسه بچه هاش میکرد میرفت روی سر پنجه هاش و قوس مینداخت روی کمرش و موهاش رو سیخ میکرد و چنان خرناس میکشید که دشمن فکر کنه با شیر طرفه و بره به جهنم!

من که برای دنیا و آدماش می مـُردم مگه میتونستم نسبت به همخونم بی تفاوت باشم و یا دوستش نداشته باشم؟؟

اونا فقط منو داشتند.من قسم خورده بودم .قول داده بودم.قرار بود.....

خدا داشت ازم سوءاستفاده میکرد!مثل همیشه!خسته شده بودم از ایثار!از مهم نیست! از صبر میکنم تا به آخرش برسم ..از "عوضش مرد میشوم".خدا باید چی کار کنم؟ خودت بگو چی کار کنم همون کار را میکنم!

از اتاق اومدم بیرون و تا روزی که فرنگیس را بردم بیمارستان صدام در نیومد!

خفه شدم !

لال شدم!

خودم بردمش!

خودم پشت اتاق عمل نشستم و دعا خوندم! خودم وقتی "گل دخترم " به دنیا اومد توی گوشش اذان گفتم!خودم اولین نفری بودم که بغلش کردم....خودم براش شعر خوندم! حرف زدم! خودم براش زار زدم...خودم...خودم...خودممممممممممممممممم.....

تو اگه خودت بودی عاشق اون یه جفت چشم طوسی نمیشدی؟

تو اگه خودت بودی نمیخواستی براش دق کنی از شوق؟

اون طفل معصوم ِ ناز من چه گناهی کرده بود؟؟؟

اومده بود به من یه چیزی برسونه!

خدا دوباره دست به کار شده بود و "لیلاش" را فرستاده بود...

وقتی اون اینطور میخواست من باید چی کار میکردم؟؟؟

باید چه خاکی به سرم میکردم؟؟؟

باید تو روی خدا می ایستادم؟؟؟

من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من تو روی خدا می ایستادم؟؟؟

من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من که سرم را گذاشتم کنار ساطورش و میگم بــِبــُر؟

من باید تو روی خدا می ایستادم؟؟؟

باید نه نه من غریبم بازی در می اوردم از کاری که بنده هاش سرم اوردند و بـُغ میکردم یه گوشه؟

باید به خاطر کدوم دردم خاک برسر بازی در می اوردم؟؟؟

باید رو به کدوم جناح میجنگیدم؟

باید خودم را ول میکردم پیش کسایی که بعدها تسلی شون را بکنند فاخرترین لباسشون؟

من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من آدم ِ این کارااام؟

من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من آدم ِ این لوسبازی هام؟

من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خودش حتما میدونه من طاقتش را دارم که بهم اینجوری عطا میکنه....حتما میتونم....

"لایکلف نفس الا وسعها " مال ِ منه

خدا برای من گفته

خودم براش شناسنامه گرفتم....خودم توی چشماش نگاه کردم و از زندگی براش گفتم...خودم حمامش بردم..خودم لباسش را عوض کردم...خودم بعد از هر شیر خوردن کمرش را ماساژ دادم تا آروغ بزنه....خودم وقتی بهم خیس کرد کهنه ش را عوض کردم اون هم با لذت ...خودم اونقدر براش آواز و شعر و ترانه خوندم تا چشماش را گرد کنه و ذوق کنه و دست و پا بزنه...خودم صداش کردم "گل دختر"!...خودم زل زدم توی چشماش و هرشب بعد از اینکه از سر کار اومدم بردمش توی اتاقم و براش از تمومه بغضهام گفتم و بعد بهش قول دادم که نذارم آب توی دل "گل دخترم"  تکون بخوره.

الان قسم ِ راستم "گل دختره"!

الان وقتی عمه قسمم میده تو رو جون ِ "عاطفه" .....

با اینکه  اسم ِ"عاطفه" را برای گل دختر  دوس ندارم _و به همه گفتم "گل دختر" صداش کنند تا عادت کنیم _ ولی انگار تمام دنیا را بهم میدند که همه ی دنیا میدونند من عاشق ِ "گل دخترم"!

همیشه وقتی از فرط بوسیدنش از نفس می افتم و از نفس می افته ،فرنگیس میاد و گل دختر را ازم می قاپه و  میگه:کشتیش بابا !تو با بچه ی خودت چی کار میکنی؟ میگم:" گل دختر" دختره منه! من دختر نمیخوام....

خدا دقیقا گل دختر را لحظه ای فرستاد که من داشتم می مردم.یه خنجر تو سینه ام بود و داشت خون فواره میزد!...

خدا به بهترین وجه بهترین "لیلاش" را انتخاب کرد و گذاشت توی بغلم....

از اون لیلاها که اومده بود بمونه:

"او قول داده بود که لیلا نمیرود...مال من است، بی من از اینجا نمیرود"....

.

حالا من! الــــی! کسی که برای بچه هاش میمیره و به "آخر وعده داده شده " قسم که میمیره ؛به هر بهونه و هر مناسبت و هر اتفاق تمام بچه هام را دور هم جمع میکنم و هی تند تند به بهونه ی یه عکس دسته جمعی بغلشون میکنم و عشق میکنم از داشتنشون! عشق میکنم وقتی احسان "گل دختر" مون را بغل میکنه و حال " فاطمه " را میپرسه. دلم میخواد بمیرم وقتی "الناز" قربون صدقه گل دختر میره و لباسهای مدرسه فاطمه را آماده میکنه .تموم ِ وجودم بغض میشه وقتی "میتی کومون "صورتش را می بره توی صورت گل دخترم.میمیرم از ذوق وقتی فرنگیس آش میپزه و میگه یهو احسان دلش میخواد...

من عاشق ِ بچه هامم....عاشق عشق ورزیدن بچه هام به همدیگه اند....عاشق اون نگاه بی نظیری که اون به بچه هام انداخته و میندازه و میگه :ای ول الـی ،میدونستم آبروم را نمیبری...طاقت بیار که هنوز خیلی دیگه مونده!من عاشق اون آغوشی ام که بچه هام توش ماوا کردند و من بهش ایمان دارم....من عاشق مهر و عطوفتی ام که "اون" توی دل تک تک بچه هام نسبت به هم انداخته و اون ضربانی که اگرچه هیچ وقت به زبون نمیاد اما میزنه و میتپه که باشی و باشید....من عاشق تمومه عاشقای دنیام و عاشق بچه هام و  برق نگاهشون!

عاشق تک تکشون....

کاش اگه قراره توی اون "آخری که خوبه"بچه هام تمومه لبخنده دنیا را سر بکشند خدا از "آخر" ِ من کم کنه و به اونا بده.

باید مامان باشی تا بفهمی چی میگم.

همیشه وقتی هر شب میشینم روبروی خدا  و زل میزنم بهش قـَسمش میدم به مظلومیت ِ "الـــناز" ، به "معصومیت ِ فاطمه" ، به" مهربونی ِ فرنگیس" ، به" صبوری احسان" و به " پاکی و حرمت یک جفت چشم طوسی گل دخترم" که دل تموم ِ آدمای زندگیم را آرووم کنه، که بهشون معرفت و درک داشته ها و نداشته هاشون را بده!که بهشون تموم ِ قشنگی ها را بده!که بهشون همون "آخر ِ" وعده داده شده را بده!که یه جرعه از صبرش را هم بــِچــِکونه توی گلوی الــی....

و خدا دعام را برآورده میکنه...به خودش قسم که میکنه....

من خدا را به بهترین ها قسم میدم....به عزیزترین ها....من برای استجابت دعام به بکـــرترین مقدسات دخیل میبندم....


هی توووووووووووووووووووووو! .............

هیچی!!!!!!!!!!!!!

هیچییییییییییییییییییییی!



الــــی نوشت:


یــک ) کسی که اخلاقش را همچون فاخرترین لباسش می پوشد همان بهتر که برهنه باشد!


دو) همینــــــــــــ!


*2*


ادامه مطلب ...

کوزه چشم حریصان پر نشد....تا صدف قانع نشد پر در نشد

هوالمحبوب:


تابستون بود، مرداد ماه و چهارشنبه....

درسته من از مرداد خوشم نمیومد و نمیاد و رنگش واسم رنگ "بنفش " ِ..از اون بنفش زشتا و همه ی دنیا میدونند من از رنگ بنفش اصن خوشم نمیاد

ولـــــــــی

چهارشنبه بود و تمام اتفاقای قشنگ چهارشنبه میفته!

انگار تمام مرداد ماه صبر کرده بود به آخرین چهارشنبه ش برسه و قشنگترین اتفاق زندگی من رخ بده...

انگار عروسی ِ خودم بود!

همه میدونند و میدونستند من چقدر نفیسه را دوست داشتم و دارم و تنها دوستش بودم.

تنها دوستی که تمام خونواده ی نفیسه و محمد من را میشناختند و البته که محمد را اندازه ی نفیسه دوست داشتم.

دوست داشتن های من مصداق "گوش و گوشواره"ست...وقتی مـَرد بهترین دوستمی پس قابل ستایشی..پس اونقدر خوب بودی که بهترین دوستم تو رو برای یه عمر زندگی انتخاب کنه!

تمام مرداد ماه منتظر مونده بود تا آخرین چهارشنبه ش از راه برسه.

از صبح دنبال کارای نفیس بودم و بعد از ظهر توی آرایشگاه دادمش دست محمد و اومدم خونه تا برای شب آماده بشم...

مهم نبود چه طور برم و با چه لباسی و چقدر جینگیل مستون باشم،مهم این بود که توی بهترین لحظه ی زندگیش و زندگیم با یه عالمه آدم دیگه شریک بشم...

با دخترا و فرنگیس راهی شدیم....به سختی رفتیم ولی رفتیم و برق چشمای نفیس وقتی که از راه رسیدم فقط منو به بغض دعوت میکرد.

و شروع شد مجلسی که انگار عروسی خودم بود.


ادامه مطلب ...

ای چـرخ فلک! من از تــــو لجبـاز ترم!....

هوالمحبوب:


.

.

.

.

الـی نوشت:


یــک) دو سال پیش بود،روز سیزده رجب روز تولد من و تولد علی،همون که میگند پدر همه ست! عمو بهرام و زن عمو اومده بودند برای خداحافظی.میخواستند برند مکه...

داشتند با بابا حرف میزدند و من داشتم تو حیاط ،"تکنولوژی و نوآوری در مدیریت " میخوندم!فردا امتحان داشتم.داشتند راجب بیابون و بارون حرف میزدند....

بــابــا:زمین خشک بیابون وقتی بارون نبینه و ندونه بارون چیه نه خانی رفته و نه خانی اومده! تا آخر عمرش نه چیزی از دست داده و نه چیزی به دست اورده!از بارون فقط یه قصه شنیده و اونقدر ها هم حسرت به دل بارون نیست داداش ِ من!


عمو بهرام:وای به زمینی که بارون دیده باشه و بارون را ازش بگیرند....اونوقت تا آخر عمر از نبودن بارونی که با تموم وجود ازش لذت برده زجر میکشه.وای به زمینی که بارون دیده باشه و بارون را ازش بگیرند.....

و من پشت کتاب "تکنولوژی و نوآوری در مدیریت" از بغض داشتم خفه میشدم و تند تند و یواشکی اشکام را پاک میکردم....


دو) این پست رمز داری که اینجا بود و پست بعدی که حالا نیستند ،راجب "گل دخترم" نبود...که اگه راجب اون بود ،نرسیده به اینجا واسه نوشتنش می مردم! راجب یکی از دوستام بود که داره میره خونه ی سرنوشتش!

دیشب تا خود صبح نشستم توی حیاط و به فکر کردن...خیلی ها هستند و بودند که با اونی که خواستند و میخواستند ،نتونستند زندگی کنند و حالا از قصه ی همه شون خبر دارم...اتفاق خاصی نمیفته...یه خورده درد...یه خورده بغض...یه خورده اشک ...یه خورده آه و بعد همسرشون باید بشه بهترینشون....مثل سمیه....مثل بچه ی جناب سرهنگ ..مثل ِ.....

از کجا معلوم؟ شاید کلا ورق برگشت....همیشه باید تا آخرش صبر کرد....خدا همیشه حواسش هست....من به تمومه دردهایی که میده ایمان دارم....


ســه) دوستـــش داره.....خـــدا را شـــکر....بقیه ش مهم نیستـــ....


چاهار) من نمیگم وای به حال زمینی که بارون را تجربه کرده و بارون را ازش گرفتند و کاش نمیدونست بارون چیه که نه خانی اومده بود و نه خانی رفته بود....حس قلبیت به بارون حتی وقتی نیستــــ ،یعنی بزرگترین موهبت خدایی....اون موقع است که خدا از داشتنت ذوق میکنه که در برابر نداشته ت با آگاهی صبوری میکنی....میدونم چیه و نمیخوام.چون تو نمیخوای...باشه،بازم مثل همیشه....هر چی تو بخوای....هرچی تو بگی


پنج )نمیشناسمت....ببخشید شما؟؟؟

اسمت چه بود؟؟؟آه از این پرتی حواس....این روزها من اسم کسی را نمیبرم


شیــش و همــیــنـــ) خوشبخت بشید....خوش بخت باشیــد....خوش بخت میشید....مطمئنم....همیــــنـــــ !

تا بدانجا رسید دانش من....که بدانم همی که نادانم

هوالمحبوب:


سوده جونمون پیشنهاد دادن برم توی پیج احمقانه ترین اعترافات بنویسمش ،والا اول نفهمیدیم چرا ولی بعد که به عنوان احمقانه ترین اعتراف با بالاترین لایک معرفی شدیم تازه فهمیدیم خاک به گورم!

والا توی زندگی هیچ وقت برنده نشدیم نشدیم نشدیم وقتی هم شدیم ،شدیم به عنوان احمقانه ترین!

یعنی کلا شانس تو وجودمون کله ملق میزنه اساسی!کسی دلش بخت و اقبال خواست یه ندا بده کامیون کامیون خالی کنیم رو سر و رووش !

ده سال پیش بود ،تازه شروع کرده بودم به کار....توی یه آموزشگاه در فاصله ی چند کیلومتری اصفهان....

تازه دانشجو شده بودم و توی اون شرایطی بودم مثل همه که مثلا تا پزشکی قبول میشند همه بهشون میگند خانوم دکتر ،آقای دکتر و بعد درد و مرض هاشون عود میکنه و تو ترم اولی که تازه ذوق مرگ محیط دانشگاهی، باید مرضهای ناعلاج اطرافیان را دوا کنی و اگه هم نتونی، به ریشت میخندند که تو چه دکتری شدی پس؟

ما هم به محض اینکه رشته زبان قبول شدیم هی هر کی فیلم خارجکی میدید آویزونمون میشد خوب حالا چی گفت ؟داره چی میگه ؟چی شد؟ چی نشد ؟ و تا میگفتی نمیدونم زل میزدند بهت و سرشون را تکون میدادند به نشونه تاسف و میگفتند خاک به سر این مملکت با تحصیل کرده ش که تو باشی  ! پس تو چی بلدی رعیت؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تا دانشگاه قبول شدم رفتم سر کار....عاشق درس دادن بودم ،نه اینکه عاشقش باشم ها! کلا تواناییش را داشتم و من عاشق به نمایش گذاشتن ِ تمومه توانایی هام بودم...معلمی باید توی ذاتت باشه که خدا را شکر توی ذات ما بود.ما کلا خونوادگی همچین یه خورده زیاد بالا منبر رفتنمون خوب بود و هست!

فقط یه اشکالی وجود داشت

اینم این بود که همزمان با توانایی تدریس باید علمش را هم داشته باشی که ما خدا را شکر فکر کنم زیادی عجله داشتیم...

توی اون آموزشگاه با توجه به قدرت سخنوری و استعداد ِ به دست گرفتن سکان و کلاس و کلا هدایت این کشتی ه عظیم قبول شدم ولی خوب یه خورده زیادی اطلاعاتم برای اون برهه کم بود.

کاش هیچوقت اولین شاگردهام را نبینم مجددا که نمیدونم ممکنه چی توی دلشون راجب من بگند ولی همون ها اولین تجربه های من بودند برای این الی شدن !....

ده سال پیش توی یه آموزشگاه توی چند کیلومتری اصفهان شروع کردم به تدریس.....کتاب اینترو (INTRO)درس میدادم...یه متنی داخل کتاب بود  راجب کارهای روزانه .

یه دختری بود که داشت راجب کارهای روزانه ش حرف میزد و اینکه شبا تکالیفش را با لـپ تــاپ انجام میده....اون موقع ها که مثل حالا این همه کامپیوتر و لپ تاپ و مپ تاپ نبود که! من اصلا نمیدونستم لپ تاپ چیه؟!تازه یه کامپیوتر خریده بودم که از بس نمیدونستم باید چی کار کنم باهاش ،هی فقط روزی یه بار تمیزش میکردم که یهو خراب نشه!!!!!!!مثل این پسر بچه ها که هی دوچرخه شون را برق میندازند ها!

ما را بگی نمیدونستیم لپ تاپ چیه خوب!

رفتیم چک کردیم توی دیکشنری لغت به لغت >>>>> Lap = دامـــن

تاپ هم که حتما میشه تاپ دیگه ! >>>>Top = تــــاپ !

نتیجه این شد که حاج خانوم ِ مذکور شبا تکالیفشون را با تـــاپ و دامـــن انجام میدند!!!یعنی همچین شیک ، تاپ و دامنشون را میپوشند میشینند تکالیفشون را انجام میدند!دختره ی جلفه بی حیای از دماغ فیل افتاده ی تاپ شلواری!!!!!!!!!!!!!

وقتی بچه ها پرسیدند :خانوم پس چرا توی عکس کتاب بلوز  و شلوار پوشیده ؟منم گفتم :خوب تصاویر کتابتون را اسلامی کردند! این کتاب را پسرها هم میخونند ،درستش نیست عکس دختر را با تاپ و دامن بذارند داخل کتاب!!!!!

 و اینطور شد که دختری با تاپ دامن به انجام تکالیف روزانه اش میپرداخت!