_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

خوب ببین که شاعرت با تو پر از ترانه است..

هوالمحبوب:

یعنی از بس این خیابون رفتم گفتن اون خیابونه بعدش اون خیابون رفتم گفتند این خیابونه دیگه داشتم کلافه میشدم

دیگه دست به گوشی شدم وزنگ زدم استادیو وگفتم میشه یکی بیاد من رو پیدا کنه وخانومه منشی خنده کنان گفت:شما خانومه فلانی هستید ومنم گفتم بله!من گم شدم میشه بیایید من را پیدا کنید

من حرص بخور واون هم فقط بلد بود بخنده!

بهم گفت من نمیدونم چرا این کار واسه شما طلسم شده؟!

منم گفتم شما بیا من را پیدا کن وقتی دیدمت برات توضیح میدم.خلاصه با کلی چپ چپ راست راست گفتن من پیدا شدم وخانم محترم اومدند دم درب استادیو استقبال بنده!

وقتی داخل شدم کلا هم مشتاق دیدن چهره ی ماه شب چهارده بنده بودند.مخصوصا که گویا کلی ذکر خیر بنده بوده در این روزهای اخیر که آیا بنده ممکنه کی بوده باشم که اینقدر سرم شلوغه که یک ماهه قراره بیام وقت نمیکنم بیام وکلی گویا گوشت زنده ی خواهر دینیشون را تناول کردند ومنم همونجا اعلام کردم که هرچی گفتید ومیگید خودتونید!

خلاصه یه لیوان آب خوردم وبا خانم منشی هم شرط بستم که کاردکلمه ی بنده پنج دقیقه بیشتر طول نمیکشه ورفتم به قربانگاه.ساعت 12 بعد ازظهر

ونشون به همون نشون  وقتی اومدم بیرون ساعت1:05 بود وکلی با اعتماد به نفس به خانم منشی گفتم ساعت را واسه چی جلو کشیدید الان ساعت 12:05 هستش واونم باز منتظره یه جمله از من ولبخند ژوکوند زدن بود.

یعنی توی اتاق ضبط زنده ومرده ی من اومد جلوم وآقای "م" هم فقط میخندید ومنم کلی به خودم فحش میدادم که ببین آخر عمری به چه بدبختی افتادیم وهی جونه بچه ی نداشتم رو قسم میخوردم که به جان بچه م من اهل این خبط وخطاها نبودم واون هم که کلا لااله الاالله.....

خلاصه یه ساعت طول کشید وآقای "م " هم میگفت اینجاش رو اونجور بخون واینجاش را اینجور وآخر سر هرچی میخوندم بدتر میشد وخلاصه جون داداش دردسرت ندم که بانگ براوردم که اگه میخوای مثل بچه آدم بخونم بذار مثل خودم بخونم تا کار درست از آب دربیاد وچون ایشون دیدن کلا "نرود میخ آهنین درسنگ" اجازه دادن مثل الی بخونم ومنم کلا رفتم توی فاز الی وایشون هم گفتن به به ومیشه از توش یه کار هنرپسندانه در اورد

البته فکر میکنم این را واسه این گفت که من دست به خودکشی نزنم اونم بعد از اون همه گیر دادن به فتحه وضمه وسکون واین جور خزعولاته مسخره!

به یه چیزه مهم درمورده خودم پی بردم.اونم اینکه مثل چینی ها حرف میزنم!!!!!!!!!!!!!!!!

این رو آقای "م " گفت.گفت بین کلماتت سکوت هست!!!! یه جور فاصله که ما بهش میگیم نمیدونم چی چی!

(من مرده ی اینم که دقیق فهمیدم چی گفت واسمش رو هم یاد گرفتم!!!!)

البته همکاره آقای"م"اعتقادداشت من درشروع صحبتم بین حرفام سکوت هست!اونم عین آدم حسابیا والبته که قشنگه ولی وسطش دیگه یه سکوته مختصر واسه نفس تازه کردن هم جا نمیندازم وکلا افسار سخن را به دست میگیرم ومیتازووونم!

کلا الحسود لایسود!

بعد هم که رفتم تا کار را تحویل بگیرم داشت من را به یکی از دوستاش معرفی میکرد که ایشون همونند که کلا وقتشون پره وقت ندارند وکلا با مردها بدند وبه نظرشون مردها موجودات مزخرفی میاند واعتقاد به این دارند که حقوق زن ومرد مساویه!

که من بهش گفتم :مگه نامساویه!

وایشون کلا با ترس ولرز گفتن:بر منکرش لعنت!

حالا نمیدونم از کجا به این نتیجه رسیده بود

شاید از اون دکلمه ای که واسه موسیقیش نیاز به این بود که بخونی نرو توروخدا وبمون  وایشون از من خواستن برم تو حس وخودم را جزوی از گوینده فرض کنم که حس درست دربیاد ومنم گفتم :من بمیرم به طرف نمیگم نرو بمون!بذار میخواد بره،بره!تحفه ست؟چیزی که ریخته طرفدار!!!!!!!!!!!آخه آدم به مرد جماعت التماس میکنه نرو بمون؟عمــــــــــــــــــــــــــــرا!

یا شایدم از اونجایی که بهم گفت:اینجای شعر رو با طعنه باید بخونی!مثل موقعی هست که زنها پیشه هم میشینن به هم طعنه میزنندها!

منم گفتم وا!من تاحالا پیشه زنها ننشستم طعنه بزنم!اصولا اگه طعنه بخوام بزنم به آقایون میزنم!شما که نشستین بلد شدین  یه طعنه بزنین یاد بگیرم

یعنی میخواست خودش را بکشه ها!داشت میگفت تو طعنه دار بخون این قسمت را،  به من طعنه بزن اصلا!

کلا امروز فیلمی بود واسه خودش ها!کلی مستفیض شدیم اساسی!

تصمیم گرفتم حالا که اینقدر با استعدادم برم یه سکانس هم فیلم بازی کنم.چندروز پیش ها یکی بهم گفت خیلی روحیه طنازی دارم وجون میدم واسه اینکه نقشه مادرشوهر را بازی کنم!!!!!!!!!!!!

یه تهیه کننده باحال سراغ داشتین که البته قبلش پول بده این دماغم را عمل کنم که چهره م فتوژنیک بشه واسه نقشه مقدسه مادرشوهر یه ندا بدید ممنون دارتون میشم تا آخره عمر!!!


والان اینجا ایران است،صدای الی را از اتاقش میشنوید!!!

یه قصه ی تکراری...

هوالمحبوب:

چرا فکر میکنی من ازروی عصبانیت یه چیزی گفتم وبعد هم که آروم شدم پشیمون شدم و به این نتیجه رسیدم اشتباه کردم وچون آدمه معذرت خواهی وببخشید نیستم تصمیم گرفتم پستم را پاک کنم؟!

عجب!

اگه پستی را پاک کردم ،که نکردم وفقط واسه خودم نگه ش داشتم واسه این بود که بعد از آروم شدنم وبی اهمیت شدنه قضیه واسم به این نتیجه رسیدم اونقدرها هم مهم نیست که من بخوام یه سره سوزن بهش فکر کنم یا واسش وقت بذارم یا حتی راجبش بنویسم یا بخونم.

آخه خودم گه گاه به عنوانه مخاطب میام وبلاگم را میخونم.درست مثله اینکه اولین بارمه ودرست مثل اینکه میخوام ببینم آخرش به کجا میرسه.

حداقلش واسه خودم بود که برش داشتم تا اگه اومدم وقت واسه خوندنش نذارم.

من وقتی عصبانی ام حرف نمیزنم.دااااد میزنم...

ازخواب هم بیدار نشدم برم درمغازه عطاری بگم یه ذره حرف مفت از تو ی قوطیتون بهم بدید واسه وبلاگه الی میخوام.البته اولین بارم هم نبود راجب این قضیه مینوشتم.فقط یه خورده دقت میخواست ببینی وبشنوی وبفهمی.اگرچه اصلا مهم نیست

بیا این پستهای قبلیم!مال چندین وچند ماهه پیشه که تایید حرفهای صندلی قدرت فروخته شده!مخاطبش یکیه.حرفهاش هم یکیه!نویسنده ش هم یکیه! حالا شما باز بگو.....

"دود اگر بالا نشیند،کسر شان شعله نیست....."


"یه نفر بار امانت نتوانست کشید"


نمیدونم شایدبعدها به این نتیجه برسم باز "صندلی فروخته شد" را بذارم سرجاش!با اینکه اصلا واسم مهم نیست

باد خنک از جانب خوارزم وزان است...

هوالمحبوب:

بالاخره از راه رسید،بالاخره با این همه انتظاری که خودآگاه یا ناخودآگاه کشیدم وکشیدیم رسید وخدا را شکر!با اینکه من کلی سرمایی هستم وکلا توی ایام سرد سال فلج میشم و تا میخوام بیام توی فضای آزاد کلی باید چادر چاقچوق کنم وکلی لباس بپوشم و به قول فرنگیس میشم مثل گلابی اما باز خداراشکر...

پاییز رو دوس دارم.زمستون هم همینطور!با اینکه دختره تابستونم اما پاییز وزمستون را بیشتر دوست دارم.با اینکه کلا توی پاییز وزمستون من همه ش چسبیده م به بخاری واز کنارش جم نمیخورم وناخنهام بنفش میشه همیشه از سرما وهمه ش غر میزنم سرده سرده باز هم دوستش دارم.

تابستون امونم را بریده بود.فضای سنگینش خفه م میکرد.اصلا من شش ماه اول سال رو به غیرازاردیبهشت که عاشقشم ،دوست ندارم.نه خودش را دوس دارم نه هواش رو نه خاطراته مزخرفش رو.مخصوصا امسال که کلا هرچی روز اومد ضده حالی بود بر تاریخه بشریته الی وفعلا برای خالی نبودنه عریضه  وسلامتی آقای راننده صلوات!

اول مهر وبوی برگهای زردو قهوه ای وبوی کتاب وکلاس ومداد وتراش وپاک کن ومدرسه وخانوم اجازه!

بوی کیفه کوله پشتی که من هیچ وقت اجازه نداشتم پشتم بندازم وباید دستم میگرفتم.بوی از خونه تا مدرسه تند تند رفتن وبه مغازه ها نگاه نکردن.بوی آبخوری ویه لیوان سبز رنگ که همیشه گمش میکردم وهمیشه مامانی دعوام میکرد که چقدر بی عرضه م باز پیدا میشد وباز گم میشد ومن همیشه دلم میخواست با دست آب بخورم وبوی اون کفش زردها که شبیه گالش بود وفقط من توی مدرسه ازش داشتم وهمیشه بچه ها بهم حسودی میکردند.تازه دو جفت هم داشتم!

یه عالمه بوهای خوب و خوب که هرچی از نظر فیزیکی بزرگ شدی وقد کشیدی بوهاش عوض شد وبعد شد بوی کلاسور وخودکار وچادره کشدار وکیف مهندسی و کتاب حسابان و جبر وهندسه تحلیلی وبعدشم بوی کنکور و یه خورده بعد ترش بوی ترجمه متون ادبی و اصول ومبانی نظری ترجمه واین ترم چه واحدی برداشتی ؟ و من که این ترم دانشگاه نمیام واین پسره چقدر لوسه واون دختره چقدر ملوسه وباز یه خورده بعد ترش بوی کتابای مدیریت عمومی وتکنولوژی وسازمانهای پیچیده ی استراتژیک محور و کیفه کوله پشتی که حسرت بچه گیت بود بندازی روی کوله ت والان اگه نندازی باید کلا یه تاکسی بگیری واسه اوردنه کیفت وبعد هم اون آخرا رسیدن به این نتیجه که اگه تا دکترا هم درس بخونی همین آشه وهمین کاسه وباز هم به به بوی پایـــــــــــــــــیــز!(کلا ارتباط رشته ها را از دبیرستان تا فوق لیسانس داشتی؟!کلا الان من کی ام؟اینجا کجاست آیا؟)

دلم واسه رفتن به مدرسه ودانشگاه کلا ضعف میره .واسه نشستن سر کلاس . وگویا دیگه امسال از این خبرها نیست وفوقه فوقش اگه دانشگاه رفتنی شدم باید برم بگردم دنباله یه استاد راهنما ومشاور واینجور برنامه ها واسه گرفتنه پایان نامه .

وآخرین جلسه ی نشستن سر صندلی ومیز ودانشگاه که کلا توی آخرین پنجشنبه ی اردیبهشت به ملکوت اعلی پیوست!!!!!!

همیشه عادتم بود که مناسبتهای خاص رو یادآوری میکردم وتبریک میگفتم

کلا منتظره بهونه بودم واسه دوست من سلام وتبریک وچه خبر؟؟

همیشه اول پاییز که میرسه یاده این خاطره میفتم.

صبح از خواب بیدار شدم و واسه تمومه ادد لیستهای موبایلم  همونطور که توی تختم دراز کشیده بودم،اس ام اس دادم که: رسیدنه اولین روزه پاییزی سال 1386 عمرت مبارک.نود روزه خوبی را واست آرزو میکنم.

یه خورده بعد،میونه اون همه جوابه ممنون ومرسی وتشکر و این حرفا واسم یه شعره قشنگ اومد از طرف بچه ی جناب سرهنگ:

خـــــیزیـــــــد و خــــــــــــــزآریـــــــــــــــد که هنـــــــــگام خــــــــــــــزان اســــــت

بــــــــــــــــاد خــــنـــــــــــــــــک از جــانـــــــــب خــــــــــــــوارزم وزان اســـــــــت...

پاییزه شمام مبارک...

میدونم تمومه ذوقش را به کار برده بود ومنتظره عکس العمله من بود.شعرش وانتخابش بی نظیر بود.کلی ذوق کردم وبهش گفتم :

خیلـــــــــــــــــــــــــــــــی قشنگ بود.مرسی.مطمئنم همیشه یادم می مونه این شعر!

وهمیشه یاد موند.همیشه اول پاییز این شعر میاد به ذهنم.توی  پاییزای وبلاگم هم که مرور کردم  همیشه یادم بوده.اصلا آدم قشنگیها همیشه یادش می مونه.

شاید واسه همینه که این روزها همه ش یاده بچه ی جناب سرهنگ می افتم.یاده تمومه قشنگی ها وانگار یاده هزار ساله پیش!

پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاییـــــــــــــــــــــــــزتــــــــــ  مــــــــــــــــــــــبـارکــــــــ  !

ازهمین ثانیه آزاد ..و بغضم ترکید...

هوالمحبوب: 

 

حس دیشب من وقتی  به "گل پسر"پیغام دادم مثل موقعی بود که به "سید" ،اون روزها که پشت اسم "بی تفاوت " قایم شده بود وفکر میکرد نمشیناسمش، توی تاکسی توی راه برگشت از دانشگاه گفتم:"ممنون از بی تفاوتی تون!" واون چشماش از تعجب اینقدر شد ومن از شرارت وباهوشیم ذوق کردم و یا مثل حسه وقتی که اسم "نسترن " را روی کادوی تولدت دیدی وچشمات درست مثل سید شد وبعد هم رنگت یه جوری شد وصدات ونگات کلا یه مدله خاص شد واین دفعه به جای خوشحالی از شرارت وباهوشیم فقط درد کشیدم. دلم نمیخواست توضیح بدی ،حتی یه کلمه!دلم نمیخواست واسه توضیح دادنت متوسل به دروغ بشی!نمیخواستم ازم چیزی بپرسی .نمیخواستم حرفی بزنی.گوشیم رو برداشتم وبا لبخند گفتم تولدت مبارک و تو توی چشمات پر از حباب بود! ومن باید صبور می بودم ولبخند میزدم که تو نگران نشی. نذاشتی بهش زنگ بزنم.انگار از اینکه همه چی داره تند تند اتفاق میفته مضطرب بودی.انگار بدون اینکه بگی فرصت میخواستی تحلیل کنی داره چه اتفاقی میفته .نمیخواستم چیزی بشنوم واسه همین پیاده شدم برم بستنی بخرم وبا لبخند گفتم الان برمیگردم. داشتم میرفتم سمت بستنی فروشی وسنگینی نگاهت رو حس میکردم.گوشی موبایل رو از تو جیبم در اوردم وپشت بهت ،باهات تماس گرفتم وتا گوشی رو برداشتی گفتم:فقط آبروی من رو پیشش نبر!(حتی نمیتونستم ونمیخواستم اسمش رو صدا کنم!) اون هیچی نمیدونه!هیچی!

وگوشی رو قطع کردم و رفتم داخل بستنی فروشی وبه نسترن زنگ زدم.الو سلــــــــــــــــــــام !خوبی؟زود بهش زنگ بزن.من اومدم بستنی بخرم.بچه م تنهاست.نسترن گفت: الی! نه! 

داد میزنم سرش که کوفت و نه! گوشیش یه طرفه ست!میخواد واسه  کادو ازت تشکر کنه.بهش زنگ بزن تا نیومدم بکشمت!من میخوام تو رو بهش کادو بدم ،تو چراحسودی میکنی؟بهش زنگ بزن ،نسترن دلش واست تنگ شده.خودش گفت . 

نسترن شماره رو گرفت ومن رفتم واسه انتخاب بستنی.با وجود اون دو سه تا کولر ویه عالمه بستنی نمیدونم چرا اینقدر گرمم بود.گر گرفته بودم وخودم را مشغوله انتخاب بستنی ها کردم وتا تونستم وقت را هدر دادم تا تو خوشحال بشی یا حداقل بتونی خودت را جمع وجوور کنی....

دیشب بعد از مدتها با خودم حرف زدن ،خودم را راضی کردم بشینم پای حرفات.بشینم پای خوندنت،بشینم پای صدات.الی!همه چی آرومه!تو هم یکی مثل همه.اون هم یکی مثل همه!

فقط سه تا جمله طاقت اوردم.فقط سه تا جمله....اگه از اتاق نمی اومدم بیرون مطمئنم توی اون فضای سنگین خفه میشدم.الی سادیسم خود آزاری داری؟؟!پریدم توی حیاط.نشستم لب حوض وپاهام رو کردم داخل آب.دراز کشیدم روی زمین وزل زدم به آسمون وستاره هایی که پشته ابرها قایم شده بودند وکم کم خنک شدم.اونقدر خنک که یخ کردم .به این فکر کردم که چندوقته نفیسه رو ندیدم وچقدر وقته از نرگس خبر ندارم وفکر کنم دلم هم واسه نسترن تنگ شده  وخیلی وقته ازش بی خبرم ویعنی الان احسان خوابه یا بیدار؟!نمیدونم  چقدر طول کشید ولی اونقدر بود که دیگه حواسم به قصه نباشه وبرم توی اتاقه فاطمه ویه دور مهره های شطرنجش رو  کمکش تکون بدم  وکلی هم بخندیم که چرا اسب میپره وفیل نمیپره!؟!!!!

بدم میاد یهو گریه م بگیره یا بخوام لوس بازی  دربیارم.نصفه شب که دستمال کاغذی ندارم ومجبورم با لباسم دماغم را پاک کنم . واسه همین بعد از شعر خوندنم وتوی حس رفتنم به جای غربتی بازی ترجیح دادم واسه "گل پسر" تند تند خاطره تعریف کنم وکلی بخندیم! واون هم پر از عجب وعلامت سوال  بشه!

وقتی سر روی بالش گذاشتم مزه ی هیجانی که از شرارتم زیر دندونام مزه مزه میکردم بیشتر از بغضی بود که فکر کنم چون محلش ندادم گم شده بود!

دیگه فقط حسه لحظه ای را داشتم که به سید گفتم :ممنون از بی تفاوتی تون وکلی از حسه شیطنتم خوشحال بودم ولی آروووم.چشم میندازم به آیکونه خنده ی تمسخر آمیز ونیشخند روی دیوار وآرووو م میخوابم

دیگر جواب زنگهای تورا هم...ولش کن هیــــــــچ!

هوالمحبوب:

یادمه اون روز روزا یه بار بچه ی جناب سرهنگ بهم گفت : میدونم که میتونم هر موقع وهرجا خواستم بهت زنگ بزنم ونگرانه این نباشم که الان یعنی کجاست ومیتونه صحبت کنه یا نمیتونه ،فقط باید مواظب باشم سر کلاست بهت زنگ نزنم  چون نمیتونی صحبت کنی.راس میگفت هر موقع بهم زنگ میزد باهاش صحبت میکردم هر ساعت از شبانه روز وهرجا .حتی جاهایی که ممنوع بود یا نمیشد ویا نباید میشد.

آخه کجای دنیا ممنوع بود سلام والسلام دوتا دوست؟اصلا کدوم قانون باید من را محدود یا مجبور میکرد از شنیدن ودیدنه کسایی که جزئی از زندگیم بودند واسمشون دوست بووود!هرساعت وهرجا ولی به قوله خودش غیر از کلاس.اون تنها کسی بود که حتی توی کلاس هم بهش میگفتم الان توی کلاسم وبعد باهاتون صحبت میکنم واون عذر خواهی میکرد....

آخه اون روزا خیر سرمون مثلا خیلی سرکش بودیم وبچه ها هم یه خورده حرف گوش کن تر بودند.نه مثل الان که تا گوشیت را برمیداری چک کنی که مثلا ساعت چنده ،سه نفر از اقصی نقاط کلاس گوشی به دست دارند اس ام اس میدند وتا میای اعتراض کنی که چرا؟ یهو میگن پس چرا خودتون گوشیتون را برداشتید واین جور بی ادب بازی ها وگستاخی ها! ورطب خورده منعه رطب کی کند؟!

واسه همین گوشی توی کلاس کلا silent  تشریف داره وبه هیچکسی جواب نمیدم مگر اینه از خونه باشه.آخه توی خونه تاکید کردم به هیچ عنوان به من توی این بازه زمانی زنگ نزنید مگر اینکه کارتون خیلی ضروری باشه ووقتی هم شماره خونه میفته روی گوشیم تا بیام جواب بدم قلبم میفته توی حلقم وهر دفعه هم جواب دادهم یه چیزه مسخره بوده وبعد هم تا اومدم خونه کلی غر غر کردم که من توی کلاس آبرو دارم مثلا وجونه نه نه تون تا کارتون ضروری نیست زنگ نزنید! ویه مدتیه افاقه کرده و صرفا واسه کارای ضروری سر کلاس باهام تماس میگیرند ومن هم به بهونه از کلاس میام بیرون وجواب میدم....

تا امروز....

با عجله میام کلاس وبا چه مکافاتی وکتاب ها باز وتند تند درس وسوال وجواب  و I am a door  و It is a black board  و این قیبل مسائل که یهو صفحه گوشیم که روی صندلی جا خوش کرده هی خاموش روشن میشه ومنم میگم بیخیال بعد از کلاس....یه دور توی کلاس میچرخم واین گوشی از چشمک زنی باز نمی ایسته و باز روشن وباز خاموش وباز کم محلیه من....

وقتی همه حواسها به تمرین وpractice two by two  هستش نیم خیز میشم پیش گوشیم ومیبینم 3 تا میس کال از خونه ست وباز داره گوشیم زنگ میخوره ومن تا بیام از خودم بپرسم چی شده یعنی وااااااای واین جور حرفا باز گوشی زنگ وزنگ وزنگ ومن میپرم از کلاس بیرون ویهو صدای الناز رو میشنوم که میگه:مزاحم کلاست نمیشم میدونم توی کلاسی فقط یه جمله بگم:نمیخواد واسه اردکــــــهـــــــــــا خیار بخری ،خودم خریدم! و زود قطع میکنه....

یعنی میخوای دونه دونه موهات را با دستات بکنی 

یعنی الان من کنار جالیز بودم وهر آن ممکن بود خیار بخرم ، اون هم واسه اون دوتا ورپریده وممکن بود چه ضرره هنگفتی بهم بخوره که تو  4 بار زنگ میزنی که از این فاجعه جلوگیری کنی.که تازه منت هم میذاری فقط یه جمله....

بزنم خودم رو بکشم کلا راحت بشید؟؟؟...

یعنی تا نرفتم توی آبخوری وپنج تا لیوان آب نخوردم اون هم پشت سر هم آرووم نشدم که مبادا یهو داد وبیداد راه بندازم

حالا باز بیا بگو تا کار واجب ندارید بهم زنگ نزنید.ببینم این دفعه زنگ میزنی بگی میدونم سر کلاسی اما الان تلویزیون داره عمو پورنگ نشون میده ومن به احترامه تو که دوستش نداری تلویزیون را خاموش کردم و I LOVE U PMC !!!!!


گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست!

هوالمحبوب: 

 

کلاس که تموم میشه وتا یه مسیری با خانوم والایی و میثاق طی طریق میکنم وبعدش هم اوتوبوس سوارون میرم به سمت خونه ویه خورده هم کالباس وخیار شور و اینا میخرم ، یهو هوس میکنم یه سری بزنم به مجتمع  و یه سری هم کافی نت و یه وی پی ان بخرم 

 

دو هفته ست وی پی ان م تموم شده وبا اینکه اصلا فیس بوکی نیستم اما دلم میخواست یه سری بزنم ببینم این چند وقت چه خبر شده! 

پله ها رو دوتا یکی ویکی دوتا میکنم ومیرم داخل.همه پشت سیستمها نشستند ودارن یا لبخند میزنند ویا زووم کردن یه گوشه مانیتور وچشماشون شده این هـــــــــــــــــــوا!

جل الخالق ! به ما چه؟ 

مگه ما فوضولیم؟؟؟؟؟!!! 

سلام میکنم وبهش میگم :وی پی ان دارید؟ 

انگار که مثلا بیشنهاده بیشرمانه ای بهش داده باشم یهو سرخ میشه وبعد یواشکی  دوروبرش را نگاه میکنه و نگاش روی خانوم کنارش قفل شده ومیگه :بلـــــــه! 

بهش میگم: میشه بگید چه قیمته؟چه مدتیه؟چه طوریه؟ 

یه نگاهه وحشتناک میکنه ومیگه :میخواین بخرید؟ 

میگم: نه! میخوام بخورم! 

آروم میگه :واسه خودتون؟ 

پــــــ نه پــــــــَ واسه آقامون توی ماشینه ،خودش رووش نمیشد بیاد ،بچه م خجالتیه من رو فرستاده!!!!! 

چیزی نمیگم  وبه یه بله اکتفا میکنم! 

میگه:فروشی نداریم 

میگم :نمیدونید از کجا میتونم بخرم؟ 

یه لبخند تمسخر آمیز میزنه ــ انگار که مثلا منه دهاتی بلند شدم اومدم شهر و رفتم دمه پل خواجو  و کنار زاینده روود عکس گرفتم و بعدش باز عین همون شهر ندیدهه عکس رو بزرگ کردم قاب کردم با اون موهای پشت بلنده کفتریم وبعد تا یکی از زاینده روده وخشک شدنش حرف میزنه ،پز بدم وبگم من آبدار بودنه زاینده رود رو هم به چشم دیدم ونشون به اون نشونی که عکسش تو ی اتاق پذیراییه وحال میکنی پشت بلند رو؟؟؟ ــ  و بعد میگه:خانوم کسی وی پی ان جایی نمیفروشه! 

به سردترین صورت ممکن نگاهش میکنم که یعنی بیشین بینیم بابا! ومیگم :میفروشند آقای محترم ومیام بیرون! 

کنار آب سردکن می ایستم و مثل یه خانومه متشخص تا میتونم با دستم آب میخورم وکلی مستفیض میشم! 

دارم از پاساژ میرم بیرون که یکی از پشت سر صدام میکنه!سرم رو برمیگردونم میبینم صاحب کافی نته. 

 _ امرتون؟ 

- یه نگاه دوروبرش میکنه وانگار که میخواد جنسا رو بده بیاد و ما تحت نظریم و این حرفا و میگه: توی کافی نت جلو مشتری نمیتونستم بگم وی پی ان فروشی داریم.

بلافاصله میگم:آهان! و معنیه لبخنده تمسخر آمیزتون؟ 

 من من میکنه و میگه : من عذر میخوام! 

تو چشماش نگاه میکنم ومیگم :کاره خوبی میکنید.شبتون بخیر 

و از پاساژ میام بیرون 

 

بوی کالباس وخیار شوره توی کیفم داره کلافم میکنه.ازگرسنگی دارم میمیرم و تا خونه قدم میزنم وگاهی یواشکی دست میکنم توی کیفم وکالباسها را ناخنکی میزنم

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد...

هوالمحبوب:  

داره گله میکنه 

دارم بهش میگم که اون موقع که بهت میگفتم حواست جمع باشه واین کار روبکن واون کار رو نکن ؛گوش ندادی و یواشکی من رفتار کردی و حالا غیر از عجب(!) چیزی نمیشه گفت.باید حواست جمع میبود.دنیا پر از آدمایی هست که فقط به خاطره حسادت رنگ عوض میکنند ومیشند یه کسی دیگه... 

اون حرف میزنه ومن حرف میزنم 

اون گوش میده ومن گوش میدم. 

بهش میگم احسان میون این همه آدم من کاری از دستم برنمیاد اما به خدا تاآخرش پشتتم.حتی اگه میتی کومون(!)اجازه ی نفس کشیدن بهم نده.اما روی حساب و کتاب رفتار میکنم.... 

میدونم کاری از دستم برنمیاد اما همین حرفا یه خورده دلش رو آروم میکنه وگرم... 

بغض میکنه... 

هرموقع بغض میکنه من گریه م میگیره وتازه اون شروع میکنه من رو دلداری دادن و امید دادن به من.یهو جاهامون عوض میشه! 

بابغض میگه:الهام! یه موقع هایی هست آدم با خودش میگه:از بابا انتظار نداشتم...از مامان انتظار نداشتم.از همه انتظار داشتم الا عمه...از همه انتظار داشتم الا خواهرم..الا برادرم..الا عموم...الا خاله م..الا بابابزرگم..الا  دوستم..الا همسایمون..الا این...الا اون....! الهام!یعنی باید بگیم از همه انتظار نداشتم؟؟؟؟؟؟ 

الهام یعنی ما از هیشکی نباید انتظار داشته باشیم؟؟؟؟ازهیشکی؟؟؟؟هضمش واسم سخته! 

اشکام را پاک میکنم وبهش میگم :خوبیه این اتفاقا به اینه که مقاومتر میشیم.میگه بگو :بی غیرت تر!!!! 

میگم :محکمتر! خوبه از هیشکی انتظار نداشته باشیم! اینطور بهتره! من خیلی وقته از هیشکی انتظار ندارم حتی تو!!!! 

اینطوری اگه یهو نامردی ودوروویی نکنند میذاری به حسابه محبتشون وراحتتر دوستشون داری!  

اینا همه ش تجربه ست!واسه رابطه های بعدیت با آدما.با همه!دردش هم واسه اینه که یهو یادت نره چی بهت گذشت وباز راه قبلیت رو بری.

احسان!راضی باش! 

این روزها تموم میشه واون آخرش زود میرسه.آخرش خوب تموم میشه.قـــــســــم میخورم 

 

***************************** 

پ.ن:   

۱-دیشب کلی با خدا حرف زدم.عکسهای بچگیم را گذاشتم جلوش.عکسهای خودم واحسان والناز رو.کلی باهاش حرف زدم.بهش گفتم ببینه ما هیچ فرقی نکردیم الا اینکه قد کشیدیم.ما هنوز مثل قبلنا ضعیفیم فقط صدامون بلندتر شده وادعامون بیشتر!!!خودش حواسش باشه به بچه هایی که قدرت مراقبت از خودشون رو هم ندارند.بهش گفتم یه جرعه صبربفرست اینطرف پلیز!!! 

 

۲- دیگه اون پست «صندلی قدرت» اون پایین بسه.خودم اونقدر خوندمش تا اهمیتش رو از دست داد.«گل پسر» الان برش داشتم چون واسه خودم هم اهمیتش رو از دست داد.

توی خوابم سرک نکش این بار...

هوالمحبوب:


این روزها با این همه اتفاقات عجیب غریب، با بغضهای احسان و اشکهای من و این همه توطئه و نقشه و حیله و ریا وتزویر ودورویی وخیانت واین همه اتفاقات کج ومعوج ،هیچ چیزی ذهن من را مشغول نمیکنه ونکرده  که بخواد بشه جزئی از ضمیر نا خودآگاه یا خودآگاه من الا احسان و احسان واحسان....

این روزها هیچی واسم مهم نیست.نه مرخصی های تند تند و پشت سر هم از شرکت ونه کنسل کردنه مداومه کلاسهام و بهونه آوردن و نه اس ام اسهای عجیب غریب سید و رفتار نامردانه ش و نه غرغرهای مکرر  میتی کومون  و نه نبودن تو که این چندوقت اخیر تمام ذهنم را پر کرده بود ونه دلتنگی نفیسه و اس ام اسهای مکررش که:"بترکی!الان خیلی آدم شدی یه خبر از من نمیگیری ویه سر نمیای بزنی ؟"  و نه اشکهای این و نه درد دلهای اون....

این روزها هیچی برام مهم نیست،اگرچه تظاهر میکنم که هست ومیشینم پای درددلها وگله کردنها وغرغر زدنها و یا مثلا خنده های بلند بلند همکارا توی آموزشگاه که  بازهم مثلا از بودن من لذت میبرند...

این روزها نه تعریفها واسم مهمه نه تمجید ها نه تهدیدها نه بی ادبی ها ونه توهین شنیدنها ونه هیچی..فقط دلم میخواد زود با گفتن چندتا جمله یا کلمه ازش خلاص بشم.

تمامه انتظار ودلهره ودلخوشی واضطراب وآرامش وهمه چیزه من شده تماسهای مکرر احسان وحرف زدن باهاش وشنیدنش ..دنیا پیشه چشمم تیره وتار میشه وقتی صداش بغض آلود میشه وهی به خودم میگم الهام آروم بگیر تو باید اون را آروم کنی یا اون تورو؟

الهی بمیرم که غیر ازشنیدنش هیچ کاری ازم برنمیاد.غیر از اینکه بگم :احسان!زمستون تموم میشه وروسیاهی به زغال می مونه..غیر از اینکه بگم :احسان!خدا باکسی هست که با هیچ کس نیست.غیر ازاینکه بگم :یه خورده صبر کن تا خدا خودش را به آدما نشون بده وغیر ازاینکه....

این روزها هیچی جز احسان وفقط احسان ذهنه من را مشغول نکرده ونمیکنه واسه همین تعجب میکنم که دیشب سرک کشیدی توی خوابم و تا صبح نذاشتی بخوابم.

حرف نمیزدی.حتی یه کلمه!تا جایی که تعجب کردم خودت باشی.من را محکم گرفته بودی که تکون نخورم از کنارت!دروغ چرا؟ترسیده بودم!یه کلمه حرف نمیزدی.بهت گفتم نمیخوای چیزی بگی؟؟؟آروم گفتی :چی بگم؟ تو مگه طاقت شنیدنه من رو داری؟اگه حرف بزنم که در میری!

به تمسخر لبخند زدم وگفتم :دستم شکست از بس سفت گرفتیش!چه طور میتونم در برم؟

لبخند زدی و هیچی نگفتی....هیچی نگفتی..هیچیه هیچی....

ساعتها سکوت بود واگر هم حرفی میزدی به صورت نجواا بود و من هیچ ازش سر درنمی اوردم!...

نمی دونم چرا هیچی نمیگفتی!کفری شده بودم!.عصبانی شدم داد زدم وبلند گفتم دستم را ول کن میخوام برم.یه کلمه حرف بزن ببینم چه خبره؟اصلا ما برای چی اینجاییم؟؟

باز هیچی نگفتی و فقط لبخند زدی وآروم گفتی ساکت!!!!!!!!!!!!

چشم باز کردم و دیدم توی اتاقم و روی تختم و کنار کتابخونه دراز کشیدم.گوشی موبایل رو برداشتم ببینم ساعت چنده. که دیدم احسان ساعت 9 تماس گرفته ومن خواب بودم ونشنیدم....

گوشی رو برمیدارم وباهاش تماس میگیرم و تا میام حرف بزنم میگه:میگم یه خورده بخوااااب!

بهش میگم:احسان خوبی؟

میگه :اوهوم!چه خبر؟

میگم هیچی!تو چه خبر؟

وشروع میکنه به حرف زدن و من با چشهای خواب آلود سکوت میکنم و گوش میدم....

 

صندلی فروخته شد!!!!!!!!!!!!

هوالمحبوب: 

 

(گذاشتم سرجاش!)


گاهی خودت را مجبوری در حد بقیه بیاری پایین تا مبادا متهم بشی به سرخود معطلی وخودخواهی و غرور.اصلا نه به این خاطر،به خاطر اینکه از کنار تو بودن لذت ببرند.

تو به اونا شانس لذت با تو بودن را میدی واز اونجا به بعد با اونهاست....

من که همیشه موضعم توی رابطه هام مشخصه. همیشه بوده و هست!

آدمها را درمقام دوست،میپرستم ودوست داشتم.مردو زن هم واسم فرقی نداشته. هرچی باشه آدمهای زندگیم بخشی از زندگیم هستند ومن هم که شیفته ی زندگی وزندگی کردن.

همیشه از خدا خواستم نذاره از کسی چیزی توی دلم بمونه و کمکم کنه حتی اگه دوست داشتنی نیستند ،دوستشون داشته باشم یا حداقل ازشون بدم نیاد.

وقتی آزارم میدند یا برام مهم نباشه یا بگردم توی وجودشون دنبال خصوصیاتی که مورده پسندم تا یادم بره پر از خصوصیات ناپسندند!

عجب!

خیلی دلم میخواد بی سانسور بنویسم اما نمیتونم

به چندین وچند دلیل!

یکیش اینه که اونقدرها آدمه مهمی نبودی ونیستی  توی زندگیم که بخوام راجبت بگم یا فکر کنم.واصلا هم واسم مهم نیست ونبوده میومدی یا میای وبلاگم را میخونی.

به اندازه ی کافی توی زندگیم سرک کشیدی که ازم سر دربیاری ومن هم این شانس شناسوندن وشناخت وسرک کشیدن را بهت دادم.لازم نبود به قول احسان"جفتک پرونی " کنم تا بفهمی حد ومرزت کجاست وچقدره.خودت کم کم میفهمیدی.

دلیل اینکه اجازه ی هم صحبتی ومجالست خودم را بهت دادم علاقه ی وافرم بهت نبوده ونیست.خیلی بدم میومد سرک میکشی توی زندگیم اما هی به خودم میگفتم مهم نیست . من توی زندگیم چیزه یواشکی نداشتم وندارم.

واسم دوست بودی.آدم بودی .یا حداقل نشون میدادی که هستی.اجازه دادم از همنشینی باهام لذت ببری.یه صندلی   بذاری کنار صندلی قدرت.قایم بشی پشت تمومه رابطه هام با آدمای دوروبرم واز سرک کشیدن توی زندگیه تمومشون ودونستن ازشون لذت ببری.

خنگ که نبودم.میفهمیدم اما به خودم میگفتم بذار از شیطنت وارضای حس کنجکاویش لذت ببره. مگه چی ازم کم میشه.

شنیدن من را به حساب امین بودنه خودت نذار.....به حساب اینکه انتخاب شده بودی ومثلا بهم نزدیک بودی....نه!

بذار به حساب اینکه اینقدر توی لحظه لحظه زندگیم وول میخوردی که باید برای رسیدن به جواب تمومه سوالاتت خیلی چیزایی که همه میدونستن وتو هم مشتاق دونستنش بودی ،برات روشن میشد

گاها رفتارم آزارت میداد اما واسم مهم نبود .من این بودم وهستم.من نباید خودم را با تو مطابقت میدادم. تو چون میخواستی باشی باید خودت را هماهنگ میکردی و البته که کردی.....

من پر از مشکلم.پراز بحرانم.پر از دردم اما با همه ش زندگی کردم و میشناسمشون والبته که درلحظه برام مهم میشند و بعد از بین میرند.

از آدمهایی که مشکلاتم را مهم جلوه میدند یا توی رووم میارند ومیخواند زورو بشند یا باشند متنفرم!

حتی لحظه هایی که خواستی راجب دردهام حرف بزنی بهت اجازه ندادم. یا راجب اونایی که مینویسم.یا راجب اشکهایی که قل میخوردند.

رابطه ی من تعریف شده ست. نه من مستمنده کمک بودم و نه نیازمنده منجی عالم بشریت.

من آدم بده...تو آدم خوبه....

متاسفم

بزای همه چیت متاسفم....

برای اینکه اینقدر  خودم را درحد تو اوردم پایین که این امر بهت مشتبه شد که نه قده من بلکه اون بالا بالاهایی!

عجب!

واسم مهم نیست.تقصیره منه.محبت ولطافت که از حد گذشت ،نادون فکر بد میکنه!!!!

متاسفم....

برای خودم ونه تو!

چونکه تو اینطور هستی وبزرگ شدی . بچه ای که دلش میخواد بزرگ بشه وامیدوارم که بشه...اگرچه توی دنیای تو نیاز به بزرگ بودن نیست .بزرگ بودن وشدن ،وجوده آدمای بزرگ را میطلبه . ووجود آدمای بزرگ توی زندگیت به تو اجازه تازوندن نمیده!

متاسفم...

برای هر دقیقه ای که حتی به اندازه ی سلام کردن واست گذاشتم متاسفم....برای همه چیت وهمه چیم متاسفم....

یادمه پارسال تابستون بود داشتم با "خوشبو"- یکی از همکلاسی هام _ صحبت  میکردم.داشتم واسش یه چیزی رو تعریف میکردم .وقتی تموم شد بهش گفتم وای به حالت بفهمم به کسی گفتی وگرنه.......

گفت :میدونم.وگرنه پوستم را میکنی!

گفتم :نه ! از اون بدتر! تا عمر دارم باهات حرف نمیزنم.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بذار به حسابه سرخودمعطلیم.بذار به حسابه هرچی دوست داری...به حساب بی انصافی. نامردی. هر لغتی که دوست داری انتخاب کن....موهبت هم صحبتی وشنیدن خودم را حتی به اندازه ی یه کلمه یا جمله ازت میگیرم.... 

دیگه بسه!!!!!!!!!!!!!!!!

هیچ آرزوویی برات ندارم .نه خوب و نه بد......

نیستی

انگار که از اول نبودی.....

این ماجرا اصلا برام مهم نیست.فقط خنده م میگیره.

صتدلی قدرت را واگذار میکنم.شیش دونگ!

اگرچه  که دیگه خرت ازپل گذشت و نیازی بهش نداری!!!!!!!!!!!!!!!!!!

هــــــــــــــــمیــــــــــــــــن!

غره مشو که گربه زاهد نماز کرد...

هوالمحبوب:

وسط راه اتوبوس واسه نماز و دستشویی واینجور بند و بساطها نگه داشت و گفت تا اصفهان توقف نداریما و یهو همه با هم حمله ورشدند توی دستشووویی وصف طویل دست به آبی راه افتاد که بیا و ببین!خانوما یا داشتند تجدید قوا میکردندجلو آیینه یا داشتند بچه هاشون رو دلداری میدادند که یه خورده دیگه صبر که دستشویی رفتنتون نزدیکه!

منم چشمام  خواب آلود ! چشم باز کردم ورفتم گلاب به روتون دستشویی و بعدش 4 ساعت طول کشید تا آرایشهام را پا ک کنم وگیسهام رو بکنم توی مقنعه و یه وضویی بگیرم وبرم چهاررکعت نماز بر من واجب واینجور برنامه ها!

نمارخونه یه اتاق ده دوازده متری بود و غلغله از مردها!چهارتا دونه چادر هم کنار پنجره آویزون بود که قربون نبودنشون!آخه چادرها را واسه مردها که نذاشته بودند که!

از اول تا آخره اتاقک نمازخونه مردها پخش وپلا بودند ومنم هرچی نگاه کردم یه خانوم رد بشه،ازش سوال کنم ،نشد که نشد!

سرم را بالا کردم ورو کردم به خدا و گفتم ببخشید!

یکی از اون چادر بو گندوها رو سر کردم وانداختم توی صورتم وایستادم کنار یکی از مردها!!!!!!

قلبم توی حلقم بود وچشمام روی زمین!یهو از زیر چادر دیدم مردها موقع سلام دادن یهو چشمشون میفتاد به من وهنگ میکردند ودیگه یادشون میرفت الله اکبره آخره سلام رو بدند وزووم میکردند روی من ومنم وسط نماز هول میکردم وچادر رو باز بیشتر میکشیدم روی صورتم که اصلا معلوم نباشم کیه وچیه!!!!!

خاک برسرم!نماز اول که تموم شد به خداگفتم :میبینی خدا!با کمترین امکانات حواسم هستا!الان حواست باشه بهم سختی کار هم تعلق میگیره!!!!!

نمازخونه کم کم خلوت شد ولی همه ایستاده بودن دم در که ببینند این "خدیجه" (!) کی هست که وسط این هم مرد ایستاده به نماز خوندن و حتما ای ول!!!!(همون قصه ی خدیجه ی صدر اسلام ونماز خوندنش با علی (ع) ومحمد(ص) وشگفتی برو بچ!)

زود نماز بعدی رو هم خوندم  وزود چادر از سر برداشتم وپریدم بیرون وسرم رو انداختم زمین و رفتم طرف اتوبوس که دیدم همه زن ومرد  دارند نگاهم میکنن!میخواستم بزنم تو گوششون  وبگم :ای بابا !نماز خوندم وسط این همه مرد!نرقصیدم که!!!! عجبا!

که یهو چشمتون روز بد نبینه!یه چیزی دیدم که از خجالت میخواستم بمیرم!

حالا بیام به کی ثابت کنم که به جان بچه م من نمازخونه خواهران رو اون گوشه ندیدم وفکر کردم همین یه اتاقکی که  وسط راه ساختند واسه همه ست!

آخه نمازخونه خواهران راپشت دستشویی میسازند؟هاااااااااااااااااااااااان؟بزنم خودم رو بکشم؟؟؟

دقیقا کنار پنجره ی مردونه وپشت دستشوویی بوود!

کلا حیثیتم رفت!

فکر کن!تازه داشت مغزم لود میکرد چرا اینا کلا هنگ کرده بودن من رو وسط خودشون دیدند و یعنی داشتن توی دلشون به من چی میگفتن؟؟؟؟وای!یادم که میاد همه ی مردها چشمشون که به من میفتاد بقیه نماز رو یادشون میرفت و منم هی چادرم رو میکشیدم بیشتر توی صورتم ، کلا خنده وگریه وخجالت رو قاطی میکنم!

پریدم توی اوتوبوس وبه محضه اینکه نشستم روی صندلی خودم را زدم به خواب !تا اینکه راستی راستی خوابم برد

کلا من مرده این همه تقواو دینمداری خودمم ها!