_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

بفرمایید شام.....

هوالمحبوب:


الان که الناز اومد گفت شام چی درست کنم وپیشنهاد دادم کتلت بپزه مرده بودم از خنده ها!

نه اینجور بد جور...تا از اتاق داشت میرفت بیرون داد زدم تخم مرغ یادت نره ها!!!!......

صبح که از خواب بیدار شدم چسبیدم به شست وشو و بعدش هم یه جلسه نشستم پای سخنرانی بابا اندر مباحث آدم نشدنه بنده و «نرود میخ آهنین در سنگ » و بعدش هم اومدم نت واسه جمع بندی مباحث دیروزه همایش وچک میل کردن وزیرو رو کردن بیلوکس......

گیتاریست نشسته بود واز نبود غزل خانوم ، عیالشون نهایت استفاده رو میبرد واسه خودش «ماهک ماهک » میخوند ومینواخت و آمتیس جونم هم مشغوله رووم داری بود و«گرامی خوش آمدی!»

گیتاریست واسه ناهار تصمیم گرفته بود دستور کتلت مامانی رو بگیره و واسه ناهار کتلتی رو بپزه که توی پست قبلی ازش در خاطرات بچگی م یاد کرده بودم ومن هم قرار شد بشم «الی طغرل» وکلی مستفیضش کنم.....

مواد لازم :

گوشت چرخ کرده، سیب زمینی ،پیاز،ادویه وزردچوبه وهرچی از انواع ادویه که دلت خواست  وآرد نخودچی و همین.....

مواد آماده شد وهمه چی چرخ ورنده شدو با هم مخلوط شد وبه جای آرد نخودچی هم قرار شد آرد گندم بریزیم وفرض کنیم آرد نخودچیه.....

گیتاریست از آشپزخونه واجاق گاز وبکم داد ومن هم مشغوله توضیح دادن بالای میکروفن شدم..البته خودش قبلا همه مواد رو مخلوط کرده بود ومن گویا فقط باید توضیح میدادم کتلتها رو باید الان زیرو رو کنی ویا :چرا قاشق رو گذاشتی روی گاز کثیف کار! قاشق را بذار توی یه بشقاب!

یا مثلا راجب فعالیت مولکولهای روغن و نحوه ی جلز  و ولزشون صحبت میکردم....

خلاصه یهو گیتاریست گفت چرا اینا از هم باز شد ومن که داشتم صحنه را مشاهده میکردم اثری از باز شدن ندیدم ومیدیدم همچنان داره کتلتها رو زیر و رو میکنه .وبهش گفتم نه بابا باز نشده...ادامه بده!حالا هی اون میگه باز شده هی من میگم فکر میکنی باز شده از هم ادامه بده!!!!

بالاخره کاشف به عمل اومد وبکم قفل کرده واسه من و من دارم صحنه های نیم ساعت پیش رو میبینم....

جونم برات بگه شما که شما باشید یهو وبکم آپ تو دیت شد تصویرش ویه صحنه ای دیدم عجب الغریب ومتحیر کننده وغیر قابل تصور.....یه ماهیتابه مملو از گوشت کوبیده

وگیتاریست که هی اینطوری میشد  

ومن که .....

خدایا......چرا اینطوری شده بود؟؟؟؟؟

از خنده مرده بودم و از خجالت کبود ونمیدونستم کجا ایراد داره که یهو یادم افتاد تخم مرغ نریختیم توی کتلتها 

- گیتاریست تخم مرغ یادم رفت ...

- الی

خدای من یه صحنه ای بودا...بفرما این شکلی >>>>> کـــــتـــلـــت کــــوفـــتــــه ی گــــیتـــاریــست، مخصـــــوص ســـــر آشــــــپــــــز   


وای خدای من روده بر شده بودم از خنده

- الی تو که بلد نیستی میمردی بگی بلد نیستم؟سرنیزه گذاشته بودم پشت سرت؟میمردی از مامانت بپرسی؟آخه چرا زحمتهام رو به هدر دادی هااان؟

بهش گفتم بابا خوشمزه شده  که! فقط قیافه نداره! 

_  آخه من این رو چه طوری بخورم با این قیافش؟

_ چشمات رو ببندو بخور!! 

_ چرا مزه گوشته خام میده پس؟

- حتما درست نپختی خوب!

- پس تو چه جور راهنمایی هستی هااان؟

- بابا من راهنمام ، اجاق گاز که نیستم که! عجب!!!

- دیدم چه جور راهنمایی کردی!!!!

- اصلا تو خونه تخم مرغ داری؟ نداری دیگه!!!واسه همین گفتم تخم مرغ نمیخواد، مراعاتت رو کردم!!!

- من میرم میخورمش بالاخره که حروم شد! اما اگه برنگشتم بدون مرده م ! به غزل بگو شوهرت یه مرد بووود !!!!!

وای خدای من....اصلا نمیتونستم خودم را کنترل کنم...حسم قاطی پاتی شده بود.....هم کلی خجالت کشیدم وهم کلی خندیدم...خوب به من چه؟تخم مرغ یادم رفته بود خوب!!!این چه عادتیه این مردها دارن همش باید بهشون بگی چی کار کن چی کار نکن!اصلا از مغزشون کمک نمیگیرن!عجبا!!!!!



************************************************************

پ.ن:


1)روزه بابا  رو به همه ی باباها و روزه مرد را  به هرچی مرد توی دنیاست(اگه هست!) ،تبریک میگم!!!


2) غزل جون  اولا تولدت مبارک دوما یه خورده به این شوهرت آشپزی یاد بده !چه معنی داره مرد آشپزی بلد نباشه بعد توی کتلت تخم مرغ نریزه بشه کوفته؟!!!!پس تو چه طور به این شوهر کردی آشپزی بلد نیست!!


3 ) هی آقایون محترم غر نزنید :

روزه جوراب و زیر پوش مبارک! اگه خانوما این کادوها رو میخرن واسه خودتونه!!!حالا خوب بود میرفتن یه کادو گرونقیمت میخریدن کلی پول از جیبتون میرفت؟؟هااان؟

با اینکه من از وضع خودم دلگیرم.....بی هدیه برای تو پدر میمیرم

درشهر به هر مغازه رفتم دیدم.......جوراب نداشت بنده بی تقصیرم!!!!

4)ممنون گیتاریست عزیز که بالاخره این کامپیوتره خفن من رو درست کردی .ممنون.خیلی ممنون.اگه آشپزیت رو خوب کنی حرف نداری دیگه!

امروز روزه شادی و امسال ساله گل......

هوالمحبوب: 

 

همیشه وقتی این روز میرسید؛ بهش اس ام اس میزدم: روزت مبارک! 

بعد باهمون لحنه بامزش وقتی نیشش را تا بناگوش باز میکرد؛جواب میداد : مگه امروز روزه حیواناته وحشیه؟!!!!! 

باید میگفتم دور ازجونت....باید میگفتم این چه حرفیه؟!!!..باید میگفتم : اختیار دارید...باید میگفتم:خودت رو لوس نکن ؛تو گلی...باید میگفتم :..........

ولی من هم الی ام!همون که دلش با زبونش یکی نیست..همون که همیشه حواسش هست که الی باشه نه کسی دیگه 

بهش جواب میدادم: نترس روزه حیواناته وحشی که رسید مخصوص بهت تبریک میگم! امروز روزه گل ِ! روز من ؛ ویه خورده روزه تو......

نزدیکای صبح که رسیدم اصفهان وازاوتوبوس پیاده شدم هنوز مغزم مکان وزمان را لود نمیکرد از بس خواب آلود بودم....زنگ زدم ۱۱۹ ببینم ساعت چنده ؟امروز چه روزیه.اینجا کجاست؟من کی ام؟آیا اذان شده یا نشده آیا؟!!

که وقتی گفت:امروز ۲۶ خرداد مطابق با ۱۶ ژوئن............ یادم افتاد روزی که گذشت ۲۵ خرداد روزه گل بود! 

 روز گل بود ومن یادم نبود به تمومه گلها بگم روزتون مبارک!یادم نبود که یه گلی یه جایی تویه یه سیاره ای نشسته ومنتظره شازده کوچولوه که از راه برسه وبهش بگه :روزت مبارک!من اومدم!!! 

یادم نبود که......... 

روزه گل مبارک!روز گل من..روزه گل تو..روز گل شازده کوچولو.....

بهم کمک نمیکنه....

هوالمحبوب:

 

قراره زود بخوابم...فردا یه عالمه کار دارم باید برم تهران وبشینم توی یه کنفرانس لعنتی که مثلا فلان سخنران اندر مباحث مارکتینگ یه سری راه کارها ودرسهایی که خونده بره بالا منبر واحتمالا من هم چون میخوام نشون بدم آدمه فرهیخته ای هستم هی مثل بز اخفش سر تکون بدم وهی نت برداری کنم وهی مثلا مستفیض بشم برگردم خونه مثلا دست پر برم شرکت وکلی نشون بدم حال کردم..... 

خسته م... 

بغضم هی مثل چوب پنبه میاد بالا ومن هی هلش میدم پایین.... 

دلم واسه خیلی خیلی قدیما تنگ شده.... 

واسه اون روزا که توی حیاط مینشستیم وبا احسان و مامانی و نازی بستنی میخوردی وبعد مامانی گوشت چرخ کرده ها رو میریخت توی کاسه کنار باغچه مینشست وتوش آردنخودچی وسیب زمینی وپیاز رنده شده میریخت ونمک و زردچوبه اضافه میکرد و ورز میداد که واسه شب کتلت بپزه ومن واحسان دور حیاط دوچرخه سواری میکردیم..... 

واسه اون روزا که حوض را پره آب میکردیم وظهرای تابستون با احسان والناز میپریدیم توش و کلی شنا میکردیم و هی جیغ وداد راه مینداختیم... 

واسه اون روزا که تابستون کتابخونه محله ای درست میکردیم وخودمون مینشستیم تمومه کتابها رو میخوندیم... 

واسه اون روزا که تا من واسه برنامه کودک نامه مینوشتم احسان از حسودی برش میداشت قایمش میکرد و دعوا راه میفتاد واشک و آه.... 

حتی واسه اون روزها که من حالم بد بوود... 

نمیدونم 

 عجیبه ولی شاید دلم واسه مامانی تنگ شده....واسه همون روزایی که فکر میکردم وقتی میخوابم دیگه هیچی تو ی دنیا نیست و همش منتظره شب بودم..... 

خوابم نمیبره...ساعت دو نیمه شبه  دارم شعر گوش میدم وآلبومم را تماشا میکنم  و عجب که من فردا کلی کار دارم!!!!!

من..ساوه...دانشگاه....یادش بخیر.....

هوالمحبوب:  

آلفرد رو از کیفم درمیارم ومیندازمش روی تخت وبهش میگم دیگه رسیدیم خونه! 

دلم برا اصفهان وخونه تنگ شده بود با اینکه فقط دوروز نبودم وبا اینکه هیچ چیزی اینجا انتظارم را نمیکشه جز درد.... ولی دلم تنگ شده بود....شاید چون من زاده ی دردم وبد عادت شدم! 

این دوروز حسابی توی ساوه کلافه شدم.....ساوه وخیابونهاش رو دوس ندارم....تنفس توی ساوه...قدم زدن توی ساوه...آدمهای ساوه......نه اینکه بدم بیاد ها...نه! فقط دوس ندارم...با اینکه هیچ اتفاق بد یا ناخوشایندی واسم نیفتاده! 

تنها جای قشنگه ساوه که بینهایت دوستش دارم ومیدونم میشه بغض واسم...دانشگاهه....از اون دم در ونگهبانی بگیر تا سقاخونه(آب خوریه دانشگاه) وسلف و کلاسها و آموزش و اون نیمکته روبروی آموزش و چلوکبابیه رو به رو دانشگاه وچمنهای نم داره توی بلوار که قراره از روش هیچوقت رد نشیم چون 

 well-educated تشریف داریم  و سایت و..... 

این دوسال....توی ساوه ودر مسیر ساوه  وبا بچه ها...هنوز تموم نشده دلم تنگ شده......واسه مسیر ساوه که سید جی پی اسش رو به کار بندازه وجاده رو شناسایی کنه...واسه آقای قاسمی که تاتوی ماشین میشنه متکای خوابش رو باد کنه وتا خوده دانشگاه بخوابه......واسه مسیره طولانیتره رفتن به قم که سید انتخاب میکرد تا من رو هرچندوقت یه بار به آرزوم برسونه ....واسه اون کله پاچه ایه نزدیک حرم که یاد نگرفتم کجا بود!.....واسه اون سه راه سلفچگان که هی منتظر بمونی ماشین پربشه وراه بیفتیم وهی راننده تاخوده دانشگاه واست "پارسال با هم دسته جمعی رفته بودیم زیارت " بذاره وهی سیگار دود کنه.....واسه اون نگهبان دم در که تا میبیندت تا کمر خم میشه..حتی واسه اون فلکه ی انار که همه ش دلت میخواست نیست ونابود بشه که هی مجبوری بهش چشم بدوزی تا زمان بگذره وتوزودتر برگردی خونه...... 

این دوروز توی ساوه توی خوابگاه با زینب داشتم آخرین لحظه های دانشگاه را میگذروندم...آخرین لحظه های با هم بودن.....لذت بخش بود..حتی با اینکه استرس امتحان واین کتابه تحوله لعنتی رو داشتیم که هیچی ازش سر درنمیوردیم وهمش تا صبح سوسک و عنکبوت میکشتیم وجیغ میزدیم....!!!!! 

حتی با اینکه یه عالمه خسته بودیم وموقع پیدا کردنه قبله یه مکافاتی کشیدیم که نگو.....!!!!...دستشویی از این وریه پس قبله اینوریه..حالا یه خورده بچرخیم که یه ذره عرفانی تر بشه...حالا یه خورده هم اینورتر که همچین دلچسب بشه....... 

زینب میگه حالا گیر نده هی دعا کن اینوری ما  که مطمئن نیستیم قبله درسته یهو دعات اشتباهی بشه و....... باز میشینیم پای کتابا..... 

سوادم کلا نم کشیده وچهارتا سوتیه خفن میدم.....شاید به خاطره اینکه این چندوقت به سواده همه گیر دادم یهو همچین خدا میذاره تو کاسه م وااااااااااااااااااااای خدا کلی میخندیم......"زینب! چوب سیاهمون را دارند زاغ میزنن!!!!!! .....دیگی که واسه من نجوشه میخوام سره گاو توش بجوشه   (یا یه حیوونه دیگه !!)

تاصبح نشستیم درس خوندیم وکلی حرص خوردیم...خوشبو هم استرس داشت وبا اس ام اسهاش مارو بیشتر مسترس میکرد (لغت من در آوردی با ریشه ی استرس هستش!) وهاله که توی اوجه غم  غرق بود من باید آرومش میکردم اون هم وسطه این همه بلا و سید که من به قوله خودش  با زنگهام شده بودم کابوسه خوابهاش وچقدر تا صبح تحول خوندیم وچقدر ....... همه ش تا صبح سیر خوندنه کتابمون  را نسبت به بقیه دنبالا میکردیم وعجب شبی بود...

 

دلم برای عمو جعفر تنگ شده بود..لاغرتر شده بود و همچین یه نموره آقاتر....وشیرین و نغمه که تپلتر شده بود و مسعود که تکون نخورده بود....ومریم و بقیه که مدتها بود نبودند واین امتحان لعنتی به زور دور هم جمعشون کرده بود..... 

قرار شد دوهفته دیگه وقتی مانیا از اهواز اومد بریم با بچه ها ویلا ومن شدم مسئوله هماهنگی وقراره به کوریه چشمه دشمنانه اسلام ؛"آلفرد" رو هم ببرم!!!!  

البته احتمالا با احسان برم و آلفرد!!

کلا همه به آلفرد من حسودیشون میشه!نگی نگفتم!!!! 

دلم تنگ میشه...دلم تنگ نشده تنگ میشه..برای تمومه لحظهای بیخوابی و زجری که گذروندیم تا ساوه تموم بشه....برای تمومه لحظهای ساوه که من رو به هیچ ولی هیچی قشنگ دعوت میکنه..... 

رسیدم خونه وخوشحالم...همین!

خوبت شد؟؟؟؟!!!

هوالمحبوب: 

 

همین رو میخواستی؟ 

خوبت شد؟ 

دلت خنک شد؟ 

کیف کردی؟ 

وقتی اس ام اسش رو میخونم زود کتابم رو باز میکنم وگوشیم رو میذارم زیر مبل وانگار نه انگار داشتم از صبح غر میزدم... انگار نه انگار به اندازه ی تمومه زندگیم رفتارش بهم برخورده....انگار نه انگار طلبکار بودم یا هستم بابت گیج شدنم..بابت اینکه نمیدونم چی غلطه چی درسته...بابت اینکه تمومه رفتاره به نظر خودش درست؛درده که هجوم میاره طرف من ...... 

از تو اس ام اسش صدای دادش میاد... 

قشنگ میشنوم سرم داد زده! 

خجالت میکشم ...خیلی خجالت میکشم....

دروغ چرا؟ 

میترسم!!! 

وقتی یکی سرم داد میزنه میترسم...لال میشم 

دست خودم نیست.... 

به خودم میگم خوب شد حالا؟ 

یه حرف رو که صددفعه تکرار نمیکنن بچه ! حالا برو زنگی شو برو رومی شو برو هر غلطی میخوای بکن برو اینقدر غر بزن تا بترکی!!!! 

اصلا انگار نه انگار تقصیره اونه که من رو گیج کرده 

تا صدای دادش رواز تو اس ام اسش میشنوم....گوشیم رو قایم میکنم و سرم رو میبرم تو کتابم و نفسم در نمیاد و جیک نمیزنم  

حتما باید یکی سرت داد بزنه تا آروم بشینی یه گوشه صدات درنیاد؟ آره؟؟؟

خوبت شد؟؟؟!!!!

شب است وشاهد وشمع وشراب وشیرینی....

هوالمحبوب:  

ترگل ورگل میکنم واز زیر تخت سجاده ی قهوه ای رنگ رو که نقشه بته جقه داره درمیارم.همونی که« بچه ی جناب سرهنگ» واسم از مشهد سوغات اوورد.همونی که از داشتنش 4 سال داره میگذره وفقط شبای خاص بازش میکنم و رووش آروم میشم....پهنش میکنم همونجا روی گل وسط قالی وعطره داخل جانماز رو برمیدارم ومیکشم روی سجاده وجانماز وخودم وچادر سفید گل منگلی....کتابچه ی دعاهام رو میذارم سمت راستم وحافظ رو میذارم سمت چپم....

چادر میندازم سرم و میشینم روی سجاده...سرم رو میگیرم بالا وبهش میگم:به من ربطی نداره امشب سرت شلوغه وخاطرخواهات ازآسمون وزمین ریختن سرت و وقت نداری....من واسطه ماسطه قبول ندارم....اگه کسی رو فرستادی حرفام رو گوش بده ویادداشت کنه وبعد بذاره تو نوبت که هروقت وقت کردی بخونی، کاملا دراشتباهی.....فرشته بی فرشته.....بپر بیا پایین کارت دارم....با خودت کار دارم..بیا پایین.....

تمومه سجاده رو بو میکشم ونفسم رو با تمومه وجود هل میدم پایین....لپ سمت چپم رو میذارم رو سجاده و مثل همیشه خودم روواسش لوس میکنم....حسم میگه الان سرم رو زانوهاشه...هیچی نمیگم...هیچیه هیچی....با خودم میگم :الانه که صداش دربیاد وبگه منو تو این همه کاروبار کشیدی پایین که هیچی نگی وهمینجور سرت رو بذاری رو زانوهام؟؟؟..من کار دارما......

ولی باز هیچی نمیگم وفقط گریه میکنم.....مگه نمیگن تو صدای دله همه رو میشنوی....پس بشنو.....

گوشیم رو از بعد ازظهر خاموش کردم، که سیل عظیمه اس ام اسهای تکراری بهم یاد آوری نکنه که منو امشب یادت نره وهی من رو به خودش مشغول کنه.....فکر کردن من کسی رو یادم میره...من تمومه آدمهای زندگیم یادم هست.....حتی احمد،پسر همسایمون که وقتی سه سالم بود تو کوچه موهای منو کشید یا عبدالله که باباش بستنی فروشی داشت ومنه 4 ساله همیشه باهاش مهربون بودم تا وقتی میرم در مغازه باباش،بهم بستنی بده.....

تمومه آدمهای زندگیم رو مرور میکنم وبعد نیم ساعت سرم رو از روی زانوهاش برمیدارم وچشم میندازم روبه روم ، که نشسته وزل زده بهم....الهی بمیرم که چقدر صبوری میکنه......

میخوام دعا کنم...میخوام واسه ی تمومه آدمهای زندگیم دعا کنم اما....اما دستم خالیه.....

به واسطه ی چی یا کی یا چه کاریم چیزی بخوام؟..نکنه به خاطره بدیه من خواسته ی آدمای زندگیم رو اجابت نکنی؟؟؟؟

تو که لجباز نبودی.....تو که خوب بودی...تو که همیشه حواست بود....نکنه باهام لجبازی کنی؟؟؟...لجبازی کاره منه...کاره الی....خدا که لجبازی نمیکنه بچه!!!!

به خاطره من نه،به خاطره فداکاری وصبوریه "فرنگیس" ،به خاطره معصومیت "فاطمه" ،به خاطره مظلومیت "الناز" ،به خاطره خوبیه "احسان" ،به خاطره مهربونی "عمه "، به خاطره نگرانی های قشنگه "بچه ی جناب سرهنگ" ،به خاطره پاکیه دله "محمد حسین" ،به خاطره نجابت "هانیه" ،به خاطره لبخندهای "نفیسه "،به خاطره غروره لذت بخش "نرگس"، به خاطره دله شکسته ی "صدیق" ،به خاطره سجاده ی پر از ربنای "فرزانه "،به خاطره معصومیته تمومه معصومها ومظلومیته تمومه مظلومهات وبه خاطره خوبیه تمومه خوبهات وبه خاطره مقدسیه تمومه مقدساتت ،به خاطره تمومه دلهای شکسته که تو توشون خونه کردی وبه خاطره همه ی خوبیهات وبه خاطره خداییه خودت دعاهای خوبه  آدمای زندگیم رو بر آورده کن .

دعاهای قشنگه :

فرنگیس،احسان،الناز،فاطمه ،نفیسه ،بچه ی جناب سرهنگ ،نرگس، محمد حسین ،هاله ، فرزانه ، عمه معصوم ،هانیه ،مانیا، باباحاجی،مامانی ، هویدا ؛ زینب ،سمیه ، زهرا ، مهسا ، آزیتا ، مهدیه ، فرشته ، مهندس ، فهیمه ، سوده ،شیرین ،لاله، سید ، عمو جعفر ،نغمه ، خوشبو ، آقای قاسمی ،آقای اسدی، مژگان ،فائزه ،خانم منصوری،کاظمی،ملکی،حائری،خانم شادانی ،جباری،شهبازی ،آزادمنش،پورکیوان،خانم بهارلویی،ستاره ، عمو اکبر ،عمو ناصر ،عمو بهرام ، عمو بهمن ، عمه اعظم ،عمه فرزانه ، عمه اشرف ، عمه سکینه ، خاله ها ودایی ها ، بچه هاشون ، فریبا ، اعظم ،سارا و سمانه، دلارام ، مرضیه ، طاهره ، سعیده ،علیرضا ، رضا ، سپیده ، مریم  ، صدیق ،رولی؛سینا؛ آرش کمانگیر، سمیرا عمو، امیر، مهدی، محسن ، نیلوفر،آریوِِ؛ مانی، آرین،عادل،  یگانه، صفورا، غزل، بهاره، خانم سامانی ،رسولی ، افضلی ، عسگری ، عاطفی ، اسدی ، میرزایی ،فاطمه ، رحیمه ، آچیلای ، بابا نرس ،ساربان؛پردیس ،مهران ،راشا ،بچه های Bey ،مغفوره؛دخترشرقی؛باشلق؛ نگار ، علی ، فرنوش؛فرحناز،آقای میاندار،غفاری ،باعزم،جمال شرف،فلاح،حسینی،چاووشی،سلیمی ، مینا، مهناز، بهناز، لیلا، سارا، غزل وبهنام ، آتــنا ، محمود ، همسایه ها ، همون احمد و عبدالله؛فاطی ، دلــیله ، بچه هاشون ،شوهراشون ،زنهاشون،مامانهاشون ،باباهاشون ،داداشهاشون،آجی هاشون،برای زنده ها ومرده هاشون ، برای همه وبرای بــــابــــا !

باز نوبته خودم که رسید هیچی نگفتم وباز براش شعر خوندم:

عشقی به من بده که مرا سازد

همچون فرشتگان بهشت تو

یاری به من بده که دراوبینم

یه گوشه ازصفای سرشت تو

راضی مشو که بنده ی ناچیزی

عاصی شود به غیر تو روو آرد

راضی مشو که سیل سرشکش را

درپــــای جـــــام بــــــاده فرو آرد

دل نیست این دلی که به من دادی

درخون تپـــــیده آه رهایـــــــــش کن

یا خالی ازهوا وهــــــــوس دارش

یا پایبنـــــــده مهرووفایـــــــــــش کن....

خدا همیشه وقتی این شعرروواسش میخونم ،خوشش میاد... 

هیچکدوم از دعاهای مخصوصه امشب رو نمیخونم ؛دعایی که دوست دارم رو میخونم : 

« مولای یا مولای انت الدلیل وانا متحیر و هل یرحم متحیر الا الدلیل.....مولای یا مولای.....  »

بازم خدا خوشش میاد .واسش حافظ میخونم و باز سرم رو میذارم رو زانوهاش.....

فقط یه هفته....

هوالمحبوب

 

تو باشی چی کار میکنی؟وقتی باز باید این جمله های یکدست و تکراری رو که بیست وچندساله دارن به خوردت میدند روبشنوی وصدات درنیاد....وقتی باز مجبوری به چیزهایی توجه کنی که هیچ ربطی به تو نداره ولب از لب باز نکنی...وقتی مجبوری پاسخگوی چیزها وکسایی باشی که حتی تو عمرت ندیدیشون...وقتی مجبوری فقط به جرم اینکه هستی و وجود داری درد بکشی ولاغیر....

وقتی مجبوری بغضت رو هی با قورت دادنه آبه دهنت هل بدی پایین وهی به خودت بگی یه خورده دیگه تحمل کن الان تموم میشه....الهام یه خورده دیگه....

وقتی تمومه اینهایی که داری میشنوی رو "واو" به "واو" حفظی وخودت داری جلوترازگوینده واسه خودت تکرار میکنی.....وقتی داری توی دلت به خدا التماس میکنی که"جونه خودت تمومش کن تاکم نیوردم ویه چیزی نگفتم.....

وقتی باز داری خودت رو به صبر دعوت میکنی وبه خودت میگی:الهام شکایت نکنی ها!از توبعیده وباز هی تکرار میشه وتموم نمیشه....

توباشی جای من چی کارمیکنی؟توباشی جای من وهرروز به امیده فردا بیدار بشی که شاید تموم شده باشه وباز روز ازنو وروزی از نو باز همون آش وهمون کاسه چیکار میکنی؟

تو باشی جای من چی کار میکنی وقتی تمومه این بیست وچندسال به امیده اون "آخر" ی داری زندگی میکنی که میگن خوب تموم میشه وهنوز اون "آخر" نیومده وتو هنوز از رو نرفتی ،چی کار میکنی؟؟؟

من......هیچی...هیچ کاری نکردم.....

فقط وقتی تموم شد به خودم نهیب زدم اگه گریه کنی میزنم تو سرت ها!..بعدهم پریدم وسط اتاق ونشستم روی گل وسط قالی....همونجا که همیشه میشینم وبا خدا حرف میزنم....همونجا که همیشه موبایلم آنتن میده...همونجا که میشینم وفکر میکنم.....

میپرم میشینم روی گل وسط قالی ...بدون سجاده...بدونه جا نماز...بدون چادرسفید گل گلی...بدون وضو....بدون تسبیح.....بدون کتابچه ی دعا که قشنگترین دعاها توش نوشته...بدون سرووضع مناسب که شایسته ی دیدن وخواستن باشه......

میشینم وچشم میندازم اون بالا..بغضم رو قورت میدم ومیگم:میخوام بهت ظلم کنم....میخوام ظلم کنم بهت.....مگه نمیگن اگه چیزی رو از خدا بخوای که زمینه ی اجابتش رو فراهم نکردی به خدا ظلم کردی؟؟؟میخوام بهت ظلم کنم....میخوام یه چیزی بخوام که محال عقلی نداره....مگه تو خدا نیستی؟؟مگه نمیگن همه کاری ازدستت برمیاد؟هاااان؟

میخوام بهت ظلم کنم.......لیله الرغائب من حالاست.....ساعت 6:15 بعد ازظهر....الان که میخوااام...میخوام بهت ظلم کنم........

میشه فقط یه هفته...جون خودت فقط یه هفته....فقط یه هفته جای من رو با یکی دیگه عوض کنی؟؟...جون خودت مهم نیست کی باشه یا چی باشه..نمیخوام جای نرگس باشم که همیشه بهش حسودیم میشد یا جای نفیسه یا جای یکی از بچه های عمه معصوم یا عمو بهرام..نمیخوام جای کسی خاص باشم.....فقط یه هفته جای من رو با یکی عوض کن......اصلا جای من رو با آقا رضا بقال که همیشه حرص قسط های آخر ماهش رو میخوره یا با آقا رحیم که خونه نشینه ودلش به نقاشی وکاردستی خوشه.....یا خانومه همسایه که همیشه خون دل میخوره واسه جهاز دخترش که آماده نشده .....یا جای زهرا که از دست شوهرش داره درد میکشه.....جای هرکی دوست داری بذار.....حتی حاضرم جای اون گدای سر خیابون بذاری که بچه ش همیشه خوابه وخودش داره یه نون خشک سق میزنه وهمیشه اون چنان با درد نگاهت میکنه که دلت میخواد بمیری......یا جای مامان بزرگه اعظم که آلزایمر داره وهمیشه با اینکه سالهاست شوهرش مرده اما عصر به عصر حیاط رو آبپاشی میکنه .چایی دم میکنه ومیشینه چشم به راهه حسینعلی وشب که نیومد با گریه واشک میخوابه.....جای هرکی دوست داری بذار...ازالهام بودن خسته شدم.....

فقط یه هفته....جونه خودت......فقط یه هفته...... 

 

**************************************************************** 

 پ.ن:

** من هنوز درگیره گلنارم ها! فقط یه جاش اذیتم میکنه...اونجا که میگه : نیابی ای کاش نصیب از گردون.....!!!!! 

مگه آدم اونی که دوستش داره رو هم نفرین میکنه؟؟؟؟؟؟ 

حالا به فرضه محال وحشتناکترین آدم روی زمین از آب دربیاد!!!!امن که میگم اگه داره نفرین میکنه معلومه اصلا از اول دوستش نداشته وخیال میکرده داره!!!! آخه آدم کسی رو که دوستش داره یا داشته نفرین میکنه؟؟؟؟؟ عجب!!!!

وهرسازی که میبینم....

هوالمحبوب: 

 

زل زدم به روبه رو...اصلا انگار نه انگار یه عالمه کتاب نشسته که همینجور دست نخورده باقی مونده وهی داد میکشه آهای پس من رو بخون!!مگه تو امتحان نداری بچه؟؟!

توی خونه اعلام کردم که هرکی باهام تماس گرفت بگن که خونه نیستم تا مثلا بشینم درس بخونم ولی انگار اصلا واصلا درس خوندنم نمیاد!

نمیدونم این چه سریه که هرموقع کتابات رو باز میکنی تمومه خاطرات ریزو درشتت هجوم میارند طرفت وتو رو باخودشون میبرند...اصلا خودت هم نمیدونی چند ساعت توی خاطرات غوطه وری..ولی اون آخر اشکی که قل میخوره از چشمت پایین تورو به خودت میاره که بسه دیگه وباز یه ناخونکی میزنی به کتابات که مثلا شرمنده ی خودت نشی......

دلم میخواد حرف بزنم.....خیلی دلم میخواد حرف بزنم...حرف زدنم میااااااد....دلم میخواد خیلی حرف بزنم وفقط حرف بزنم بدونه اینکه کسی حرفم رو قطع کنه یا بهم دلداری بده یا آخی آخی واسم راه بندازه...دلم میخواد یکی مثله خودم حرفام رو گوش بده که دقیقا همون کاری رو بکنه که من موقع گوش دادنه حرفه این و اون میکنم.....فقط گوش بده وهیچی نگه واون آخر سر که احساس کرد دلش خالی شده از حرف وحدیثای تلنبار شده..بحث رو به شوخی بکشونه وبگه :بسه دیگه لوس بازی!! وتوی دلش وقتی دید میخندی کیف بکنه وبگه خداراشکر که دلش آروم شد ....وبعدش هی حواسش باشه بهت ولی هیچی نگه وبه رووت نیاره که چی شنیده یا اصلا شنیده یا نشنیده؟!!!!

گوشیم زنگ میخوره...احسانه....دوسه روزی هست ازش خبر ندارم....باهم کلی حرف میزنیم....حرفای روزمره ولی مهم....اونقدر مهم که اون آخر سر بهم میگه :نمیخوای با یه خداحافظی خوشحالم کنی؟؟!!!!!!

وقتی بهم غر میزنه کجایی؟چرا یه سر نمیزنی دفتر؟!، خوشحال میشم...وقتی غر میزنه که فکر کردم مردی خداراشکر که خبری ازت نیست یا باهام دعوا میکنه ازذوق توی پوسته خودم نمیگنجم....وقتی باهام حرف میزنه دلم میخواد بمیرم.....دلم براش تنگ شده...خیلی....

سرم را باز میبرم تو کتابام وباز تمومه روزهای زندگی جلو چشمم رژه میره..کتاب رو ورق میزنم وصفحه ها رو میشمارم که تاچندساعت دیگه قراره چند صفحه بخونم وباز.....

نوشته: حواست کجاست لامسب!"........بیسواد، لامصب رو با "س " نوشته !...خنده م میگیره...میگم هیچ جا.....حواسم هیچ جا نیست بیسواد!!!

یکی میخواد به خودش بگه حواست کجاست که تاریخ رو سا ل 1380 زدی به جای اینکه 90 بزنی!!!!

حواسم هیچ جا نیست..حواسم پیش خودمه....دارم درس میخونم...مگه نمیبینی؟؟؟؟؟!!!!  

 

***********************************************************  

پ.ن : 

۱. فرداشب لیلة الرغائبه...شبه یه عالمه آرزوی قشنگ وباز من موندم که چی آرزو کنم...مثله همیشه حرفی نمیزنم به خدا  ولی تازگی ها دلم میخواد بمیرم!!!! شاید این رو آرزو کردم!!!!وشاید هیچ!!!!معنویت خونم تازه گی ها کم شده....نمیدونم شاید دارم گم میشم!!!! 

 

۲. « دختر شرقی »آدرس وبلاگت رو واسم بذار این دفعه که اومدی....ندارمش!!!!

کوچه ی ارغوان....

هوالمحبوب: 

اینقدر خوابم میومد که حد واندازه نداشت

سابقه نداشت حتی اگه از بی خوابی داشتم میمردم بیشتر از ساعت 9 بخوابم.اما این دفعه فرق میکرد...انگار کوه کنده بودم وکلی خوابم میمود..خواب اومدنم یه طرف این نگرانیهای گاه وبیگاهم یه طرف....گوشی رو برداشتم وخواب آلود دوتا اس ام اس دادم وباز اون دنده خوابیدم .نمیدونم چقدر خوابیدم اما توی همون خواب وبیداری شصتم خبردار شد حالا حالاها قصد بلند شدن ندارم..واسه همین گوشیم رو از سایلنتی دراوردم وبه خواب شیرینم ادامه دادم..فکر کنم کنار رودخونه بودم وخوشحال ومسرور...شایدم توی یه جنگل پر از درخت..شایدم کوه وشاید هم .....که یهو زنگ موبایلم منو از آسمون هفتم پرت کرد پایین وشیش متر پریدم بالا وتا چشمم به گوشی افتاد مثل فنر از اتاق پریدم بیرون وپریدم تو دستشویی وداد کشیدم دارن از شرکت زنگ میزنن.....!!!!

ساعت 11 بود .مامان گفت خوب جواب بده.گفتم بابا جون زنگ نزدن حالم رو بپرسن که! باید میرفتم شرکت خواب موندم حواسم نبوده!!!!!

خلاصه تند تند کارامو کردم وساندویچ پنیر وخیار خورون پریدم تو کوچه....این دفعه که گوشیم زنگ خورد جواب دادم وگفتم متاسفانه گوشیم سایلنت بود صداشو نشنیدم.!!!!! من الان اومدم تعاونی فلان وبعد که به N   تا بانک سر زدم میام شرکت!!!!

من چقدر فعالم ها!!!!!!

به شونصدتا بانک سر زدم و شرایط ضمانت نامه بانکی رو بررسی کردم و بعد هم رفتم همون دوتا تعاونیه مذکور که قرار بود دیروز سر بزنم ونرفتم وموندم خونه!!!!!

گرمازده وخسته وگرسنه رفتم شرکت وپام رو گذاشتم ابتدای کوچه ی " ارغوان "!!!! شرکت آقای "س " توی کوچه ی " ارغوان" هستش وهمین منو آروم میکنه!!!!

دلم درد میکنه.....واسه تموم انکارهایی که میکنم وکردم...واسه تمومه......

"ارغوان " آرومم میکنه و پا میذارم توی شرکت وتوی یه جلسه ی 3 ساعته با رئیس شرکت و به این نتیجه میرسیم که از دوشنبه رسما باید توی کوچه ی " ارغوان " کارم رو شروع کنم!!!از دوشنبه که من از دانشگاه  با پشت سر گذاشتنه امتحانی نه چندان جالب برگشتم....

تاخونه با خودم حرف میزنم..کلی با خودم درد دل میکنم...باخودم به خاطره اذیتهایی که کردم دعوا میکنم....خودم رو واسه تمومه سرزنشهایی که از خودم شنیدم لوس میکنم...تموم آدمهای زندگیم رو مرور میکنم وبا یادآوریشون تحسینشون میکنم....روی خاطره های زندگیم از اون تیرماهه لعنتیه به عرصه ی ظهور رسیدنم تا همین الان که توی اتوبوس نشستم وفکر میکنم ،زووم میکنم و به خودم میگم:بی خیال...بی خیاله تمومه خیالها.....

راس راسی هیچیم وچیزی کم......!!!!

میرم خونه تا به درسهام برسم . خونه ای توی کوچه ی "اردیبهشت" تا شاید یکی دوروزه دیگه فصل جدیدی رو توی "ارغوان" شروع کنم.... 

********************************************************* 

پ.ن:

1.ازبس گلنار رو گوش دادم دارم دیوونه میشم

2.امتحانهام شروع شده وباز یه قید وبند دیگه که نمیذاره مثل خودت رفتار کنی.بدم میاد از تمومه اونچه که حرف ورفتار واحساسم رو محدود میکنه

3.تو میشنوی صدای چشمانم را؟ ....تو میبینی دلهره ی جانم را؟....تو حرمته چشمه من نگه میداری؟.......تو حرمته خود ندیده می انگاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گلنار.....

گلنار 

گلنار 

کجایی که ازغمت ناله میکند عاشق وفادار ؟ 

گلنار 

گل نار

کجایی که بی تو شد دل اسیر غم ؛ دیده ام گهر بار  ؟

گلنار 

 گلنار 

دمی اولین شب آشنایی و عشقه ما به یاد آر  

گلنار گل نار

درآن شب تو بودی وعیش وعشرت وآرزوی بسیار  

چه دیدی ازمن حبیبم گلنار 

که دادی آخر فریبم گلنار ؟

نیابی ای کاش نصیب ازگردون 

که شد ناکامی نصیبم گلنار  

بود مرا درد دل شب تار آرزوی دیدار 

تا به کی پریشان تا به کی گرفتار ؟ 

یا مده مرا وعده ی وفا رازه خود نگه دار 

یا به روی من خنده ها بزن؛ قلب من به دست آر  

چه دیدی ازمن حبیبم گلنار؟ 

که دادی آخر فریبم گلنار 

نیابی ای کاش نصیب ازگردون 

که شد ناکامی نصیبم گلنار .....

لب خودبگشا لب خودبگشا  به سخن گلنار 

دل زارم را مشکن گلنار 

نشدی عاشق نشدی عاشق

زکجا دانی 

چه کشد هرشب 

دل من گلنار...... 

 

 

 

******************************************* ********************

* ممنون گیتاریست عزیز؛تا خود ٍخود ٍ صبح هی این آهنگ رو گوش دادم. معرکه بود ؛ دلم آروم شد . انگار خود ٍ من داشتم میخوندمش...ممنون...ممنون...