_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

لعنـــــت به تنـــهایی ،به دلتنـــگی به حســـرت ...

هوالمحبوب:

لعــنـــــت به تنـــهایی ،به دلتـنـــگی به حســـرت

لعـنــــت به دنیــــایی که بـــی تـــــــو درد دارد...

نگذاشته بود بروم.گفته بود برویم قدم بزنیم تا احسان بیاید و گفته بودم دلم میخواهد بروم گم و گور بشوم!دستم را گرفته بود و برده بود توی ماشین و شروع کرده بود حرف زدن و من خیره به روبرو فقط اشک ریخته بودم بدون اینکه نگاهش کنم. صدایش از حرف زدن فراتر رفت و به داد و بیداد کشید و هر چه او بلندتر حرف میزد من آرامتر اشک میریختم و راستش هیچ کدام از حرفهایش را هم نمیشنیدم که محکم دستش را زد روی فرمان و صدای بوق ماشینش در آمد و مرا به آغوش کشید و افتاد به گریه و گفت :"من دوستت نیستم ،همکارت نیستم ،خواهر بزرگتم.بفهم ...!" و من راستش دلم میخواست بمیرم به جای تمام فهمیدن های دنیا که احسان زنگ زد که کجایم و صدایم را که گرفته شنید پرسید چه شده و گفتمش چند دقیقه دیگر می رسم سر خیابان!

به احسان که رسیدم بازپرسی شروع شد که چته ؟ و من سکوت بودم و گفتم هیچ ! که پرسید سر کار اذیتت کردند ؟ که گفتم نه! و گفت واسه نازی نگرانی ؟ و باز "نه!" بود که بر زبانم جاری شد و شیشه ماشین را کشیدم پایین محض نفس تازه کردن که گفت شیشه را بکشم بالا که کولر را روشن کند و من هوای تازه نیاز داشتم که گفتم :"ماشین رو بوی سیر برداشته!خجالت نمیکشی سیر میخوری میای بیرون؟" و هی هوای تازه قورت دادم و بغض جویدم!

خیره به خیابان بودم که گفت :" چرا از عقد نازی همه ش گریه میکنی؟ دلت میخواست خودت زودتر می رفتی؟!" که چپ نگاهش کردم و گفتم :"خجالت نمیکشی؟" که نگاهش را دزدید و گفت :"هر کی ببینه همین رو میگه!خواستم حواست رو جمع کنی جلوی بقیه چطور به نظر می رسی؟" که گفتم:"دستت درد نکنه!" و باز هوای تازه قورت دادم...

وقتی رسیدیم و ماشین ها ردیف شدند توی باغ،دلم نخواست لباس عوض کنم یا میان شادی و شور و هیجان بقیه لبخندم را رنگی کنم.دلم خواست بروم یک گوشه بنشینم و اشک قورت بدهم!

"صنوبر خاتون " با چشمان پر از سوالش تعقیبم میکرد و من دلم میخواست خستگی را بهانه کنم و استراحت کنم و در جواب حرفهای هیجان انگیزشان لبخند کمرنگ بزنم که صدای اذان نمازخوان های جمع را به صف نگه داشت محض تکبیر الحرام عشق و درست میان نماز مغرب و عشا بود که پاورچین رفتم روبروی "صنوبر خاتون" و درست موقعی که دستش برای دعا بالا رفت،نشستم روبرویش و اشکم لغزید و گفتم :"برام دعا کنید لدفن ...!"

چادرش را کشید روی صورتم و با دستهایش صورتم را بغل گرفت و چسباند به صورتش و هی اشک شدیم دوتایی ،بدون اینکه بداند دردم چیست و گفت :" این  آدمی که این همه اشکت رو در میاره چی میخوای از تووش برات در بیاد  مادر ؟" و به هق هق افتادم  که گفتم :"تقصیره خودمه که این همه آزارش میدم و .." و صدایم از زیر چادر رفت بیرون و صدای نگران دخترش و فرنگیس و بقیه و احسان آمد که چه شده،اشک هایم را پاک کرد و گفت :"آرام باش!" و من دهانم را با دست گرفتم و چشم هایم را بستم و زیر همان چادر به نوای زمزمه اش که ذکر میگفت گوش دادم و یواشکی اشک شدم ...

از زیر چادر که آمدیم بیرون ،احسان برای عوض شدن حال و هوایم گفت :"فکر کنم به نازی حسودیش میشه!یه برنامه بذارید روزی یک ساعت با هم گریه کنید ما هم میشینیم تماشا!" که چشم غره رفتمش و سکوت شد و رفت...

بعد از نماز مردها جوجه به سیخ میکشیدند و من دلم را ،جوجه ها اشک میریختند محض کباب شدن و من خون دل میخوردم محض تمام شدن و صدای قهقهه ی زن ها  تنها موسیقی جمع بود!

حالم اصلن خوب نبود و راستش بلد هم نبودم ادای خوب بودن ها را در بیاورم و همه اش را انداختم گردن خستگی از کار و هفته ای که گذشته بود و مسافرت و همه چیزهایی که ممکن بود خسته شدنم را توجیه کند و سر گیجه و افتادن فشارم را گردن چرخ و فلک محوطه ی بازی ِباغ!

نتوانستم  شام بخورم  بس که راه گلویم سیمانی شده بود و پناه بردم به اتاق خلوت و چادر سیاه روی سر انداختم و تنها صدای "صنوبر خاتون" بود که بالای سرم نشسته بود و دست هایم را نوازش میکرد و میگفت باید برویم دکتر و حرف گوش کن باشم و قرص هایم را بخورم تا تب تندم زود فروکش کند و غرق خواب شدم و هیچ نفهمیدم تا نیمه شب که قافله عزم رفتن کرده بود...