_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تکیــــه بــر پشتــی زده یــــار و صـــدای تــــار... فکــــرش را بکــــن!



از خانه که زده بودم بیرون به این فکر کرده بودم برای ناهار که بورانی اسفناج دارم و کمی هم خوراک مرغ آن هم بدون ذره ای نان باید چه کار کنم که چشمم به نانوایی خلوت سر کوچه افتاد و بعد از سال ها که از دوران طفولیتم میگذشت سر از جایی در آوردم که آن روزها توی صف طولانی اش قند و پولکی های توی جیبم را خرت خرت میجویدم تا نوبتم شود و نان هایم را با وسواس جمع کنم و راهی خانه شوم تا باز مامانی جیغش در بیاید که نان سوخته خریده ام یا خمیر!
نان های لواش و کنجدی اش را چیده بود روی پیشخوان و برای منی که آخرین بار نان به قیمت 10 تومان خریده بودم ،"450 تومان" زیادی عجیب و گران جلوه میکرد.
بوی نان توی سر و بینی ام میپیچید و حس خانم بودن عجیب سر به سرم میگذاشت.نمیدانم بوی نان بود یا فرح بخشی اول صبح یا چهارشنبه بودن ِ امروز و یا حرفهایم با خودم موقع بیرون آمدن از خانه که باید روزی خوب را شروع کنم که دلم خواست خانم خانه ی کسی باشم که صبحش را با خرید نان و صبحانه آماده کردن برایش شروع کنم و حتی وقتی کار به نخوردن صبحانه اش و میل نداشتنش برسد از اینکه قرار است برایش لقمه بگیرم و نسکافه یا چای در حلقش بریزم و گولش بزنم که او را به مقدسات دنیا قسم که فقط همین یک قلپ و همین یک لقمه است و بس،غرم نیاید و فقط ذوق باشم از این همه تلاش برای مرد اخموی اول صبحم که با همه ی کج خلقی ها و بهانه هایش بی نهایت دوستش خواهم داشت.
نمیدانم چه بود که دلم یکهو همه ی خوبی ها و بدی های یک زندگی معمولی دم صبح را خواست و خودم را به خاطر حسم زیاد دوست داشتم و نیشم شل شد و به خودم چشمکی زدم و "ان شالله همین روزها !" نثار خودم کردم و دو نانی که خریده بودم را تا کردم و داخل پلاستیک گذاشتم و همین که آمدم بروم چشمم به پسر شاگر نانوا افتاد که لبخندهای پت و پهن میزند و تنها حدسی که زدم این بود که یحتمل چشمکم را دیده و به خودش گرفته و هیچ نگفتم و خانومانه سر به زیر انداختم و دور شدم و باز ذوق مرگ از حسم از لپم یک نیشگون یواش گرفتم و خنده ام گرفت از تصور پسر شاگرد نانوای ِ دسته گل به دست در خانه مان که مادرش مدعی است من با چشمکم اوی سر به زیرِ چشم و گوش بسته را اسیر کرده ام و بعد هوای صبح چهارشنبه را به سیخ کشیدم و درسته قورت دادم و راهی ه یک روز سخت با امیدهای خوب شدم :)

از صد آدم یـک نفــر انســـــان خوبـــــی می شـود !

هوالمحبوب:


امروز که بیشتر از تمام روزهای کاری ام توی شرکت جدید کار داشتم و با یکی دو تا آدم مهم هم جلسه ی غیر علنی(!) داشتم و میان ایمیل های رسیده و نرسیده ی اوایل روزهای کاری ام تا همان لحظه به خواست مدیر بخش دنبال یک اسم و ایمیل آشنا و نا آشنا میگشتم تا مستنداتم را رو کنم،چشمم به این افتاد!
چشمم به این افتاد و همه ی کارها و تلفن ها و حرف های غیر علنی و ارسال ایمیل ها و هماهنگی های مسخره با این و آن و جستجو برای مستندات و اثبات حقانیت خواسته و اقدامم را گذاشتم کنار و دست زدم زیر چانه و خیره شدم به مانیتور و هی ذوق کردم و هی غصه قورت دادم.
یادم آمد چند روزی بیشتر از کارم در این شرکت نمیگذشت و وقتی از منی که تا چند وقت قبلش برای خاموش نمودن کامپیوتر آن را از پریز میکشیدم بیرون خواسته بودند استعلام قیمت فلان سرور را با فلان مشخصات برای فلان پروژه بگیرم و من دست به دامان "او" شده بودم تا راهنمایی ام کند که سربلند از مسئولیت محوله بیرون بیایم و "او" تماس گرفته بود و یک عالمه خندیده بود که چطور این کار را از من خواسته اند و کلن موفق باشم؛ برایم این ایمیل را فرستاده بود و در جواب ایمیلم خیلی جدی تماس گرفته بود که این حرف ها برای فاطی تنبان نخواهد شد و حالا که من اینقدر پروفشنال تشریف دارم تا ساعت یک بعد از ظهر وقت خواهم داشت تا پیش فاکتور تجهیزات مورد نیازش را برایش ارسال کنم و گرنه یک مشتری خوب و خفن را از دست خواهم داد و در برابر پیشنهادات من که Case قرمز یا حتی آبی بهتر است(!) و اندک سوالاتم من باب اینکه خیار شورش فله ای باشد یا شیشه ای و کمی هم خنده های یکی در میانم و بهانه آوردنم که امروز سرم زیاد شلوغ است و اجازه دهد پیش فاکتورش را تا فردا ارسال کنم، خیلی جدی تر اتمام حجت کرده بود که یا تا امروز ساعت سیزده و یا هرگز و پشت بندش تلفن را قطع کرده بود تا من هی قربان صدقه اش بروم و حسرت بخورم که مشتری وفاداری چون او را از دست داده ام...!
+600

خـــــــدا رحمـــــــش بیایـــــد بـر مــخـــاطـــب هــات بانـــو جـــان ...

هوالمحبوب:

غـــزل چشمــــــت ،غـــزل مـــــویت ،غــــــزل لبــــهات بانــــــو جــــان

خـــــــدا رحمـــــــش بیـــــایـــــد بــــر مخـــاطـــب هــات بانــو جـــان ...

از هفت هشت ماه پیش که به دنیا اومده بود تا همین حالا وقت نکرده بودم برم ببینمش.نه وقت کرده بودم و نه میتونستم و نه میشد که بشه.ولی این بار باید میرفتم.دلم برای مهسا یک ریزه شده بود و دلم میخواست دختری که کمی شبیه من بزرگ شده بود را میدیدم تا شاید کمی آروم میشدم.

عروسک به دست مهسایی که اومده بود به استقبالم رو در آغوشش کشیدم و به سمت خونه ی قشنگش رفتیم.مهسا و خونه و زندگیش با همه ی سختی ها و دردهایی که میدونستم و نمیدونستم ازش من رو دلگرم میکرد به آخری که قرار بود خوب تموم بشه.

هنوز هم مهربون بود،دستاش،خودش،نگاهش، حرف زدنش و هنوز هم ناراحت بود با اون لبخند مهربونش.خونه ش خیلی قشنگ بود و برام تعریف کرد چطور و با چه وضعیتی درستش کردند و چی شد که اینطور شد!

من اما در برابر نگرانیش بابت خونه ش که ممکنه قشنگ به چشم نیاد یا کوچیک و بد باشه فقط ذوق بود که نثارش میکردم و چشمم که به دخترش افتاد همه ی جمله ها و کلمه هام یادم رفت!

دخترش خوشگلترین نوزادی بود که به عمرم دیده بودم.اونقدر قشنگ و تپل که نمیتونستی چشم ازش برداری و من به جای گفتن هر کلمه ای در موردش فقط میچلوندمش و ذوقمرگ میشدم.

به مهسا حسودی م شد،خیلی حسودی م شد.با علم به همه ی چیزهایی که در موردش میدونستم حسودی م شد.مهسا از من خیلی خوشبخت تر بود.مهسا خوشبخت بود.مهسا با وجود زندگیه سخت و گذشته ی سختش خوشبخت بود و این رو منی میدونستم که ذره ذره و ثانیه به ثانیه ی زندگیش را لمس و درک کرده بودم و از سر گذرونده بودم و هنوز داشتم ادامه میدادم...

مهرگان خط بطلان میکشید روی تمومه دردهای مهسا و کاش میتونست با همه ی مهربونیش درک کنه چقدر خوشبخت و خوشحاله از این همه داشته در برابره اون همه نداشته.

مهسا بینظیرترین دختری بود که به عمرم داشتم و مهرگان بیشتر از قبل اون رو برام دوست داشتنی میکرد و کرد،اونقدر که وقتی بعد از ظهر از پیشش رفتم و هنوز چند متری از خونه ی قشنگش دور نشده دلم برای هر دوشون بک دنیا تنگ شد ...

الـــی نوشت :

هفته ای که با چشم ها و لبخند تو آغاز شود را باید قاب کرد و زد به دیوار همه ی خوشبختی اش را عزیز جان ...