امروز پانزدهم اسفند ۱۴٠۳ است. من امروز با ۴۲ سالگیم خداخافظی خواهم کرد. چندین ماه است که در دنیایی دیگر زندگی میکنم. دنیایی به وسعت اتاق کوچکم. ورزش میکنم، کتاب میخوانم، دوباره ساز میزنم، آشپزی میکنم و بغیر از فرحان و خواهرم با هیچ کس رابطه ای ندارم. تمام روابطم خرده روابط کاری هستند. از پشت تلفن با علی، آقای موسی زاده، خانم قاسمیان، جعفری. در انزوا و سکوت توی سرم با خودم حرف میزنم. حرف میزنم. حرف میزنم. دوباره در آن تسلسل تنهایی و نخواسته شدن قرار گرفتم. فکر میکردم در این سن و سال میتوان امنیت حضور آدمی که دستهایش گرم است را داشته باشم اما خب دوستانم شده اند پرنده هایی که پشت شیشه هر روز میآیند تا سهم غذایشان را بگیرند.
نامش افسردگی و اندوه نیست. فکر میکنم اندوه بخش جاری زندگیم است و وقتی چیزی جزئی همیشگی از هستی یک چیز دیگر است، درحقیقت همان کل است.
تنهایی ورزش میکنم و زیر وزنه ها باخودم حرف میزنم. حرف میزنم. تنهایی به کافه کنار باشگاه میروم و در حالیکه با آدمها سعی میکنم به طرز مذبوحانه ای ارتباط بگیرم، خودم را در گوشه ای میچپانم. قهوه ام را میخورم و تا وارد ماشینم میشوم یادم میآید که زندگی را باید همین گونه زیست کنم. همین قدر نامرئی. پنج شنبه ها هم میروم سر سنگ پدرم و امید. آنجا که میروم به بخش دیگری از هستی سفر میکنم
به خانه که میرسم آشپزی میکنم. دلم خوش است که زندگی سالم را انتخاب کرده ام. بدون قطره ای روغن، ذره ای شکر، جرعه ای الکل و کامی ماری جوانا.
راستش هیچ بدنبال لذت نیستم. هر چیزی که موقتی باشد و از طریق دستکاری بدنم میخواهد آرامم کند.
بنابراین ماههاست که تنم به تنی نخورده است و هیچ برای ارتباطی که از عمق روحم خبری نباشد نه تنها که آماده نیستم که چندش آور شده است.شایدم خاصیت سن و سال و محدود شدن تستسترونهاست. ماههاست که تنها مخدرم که اندک کامهایی بود که گهگاهی به ماری جوانا میزدم را کاملا حذف کردم. چرا که فهمیدم فقط پذیرش رنج و اندوه زندگی را برایم به تعویق میانداخت و حالا بویش حتی چندش انگیز است.
فقط یک چیز جلویم مانده. پذیرش. پذیرش تنهاییام، بی کسیام و راستش فکر میکنم خیلی هم بد نیست آدمیزاد یک جایی برای همیشه خودش را با خودش دوست داشته باشد و تاییدش را از خودش فقط بگیرد.
فکر میکنم شاید بلوغ باشد. هر چند که دردی عجیب استخوان سوز دارد.شاید بلوغ همین باشد که خشمت و اندوهت و احساس ناکافی بودنت را در آغوش بکشی.
شبها گاهی قبل خواب گریه میکنم. بعد از اینکه فرحان را در نقش غذای سگی گرسنه غرق بوسه و فشار قرار میدهم و او خندههایش رو به آسمان میرود. اما تا موسیقی را برایش پلی میکنم، روی تختم سقوط میکنم و زیر نور یک زرافه مسخره برای خودم گیتار میزنم. با همین دستهای چلاقم و تا ساعتها بعد از نیمه شب کتاب میخوانم. و لا به لای همه این لحظات با خودم دوباره حرف میزنم. حرف میزنم. حرف میزنم. حرفهای بیجواب. سوالهای تکراری. جنون را در خودم میبینم و باز صبح میشود و من دوباره با فرحان بازی میکنم. به حرفهایش گوش میدهم و برای نخوردن شیرینی و شکر قانون میگذارم و به خودم یادآوری میکنم که زندگی را با تمام رنج و اندوهش باید زیست و حالا که یک پدر مجرد هستم باید به این موجود که ذهنی اینقدر زیبا دارد بی قید و شرط محبت و عشق بدهم. حتی وقتی ضعیفم. غمگینم.
در هر صورت امروز ۴۲ سالگیام را تمام کردم و هیچ نمیدانم که خودم را در میان این سالهایی که رفته است چگونه پیدا کنم. در شب تولدم روی تخت دراز کشیده ام و هی سرم را به سمت گوشی موبایلم میچرخانم. بی دلیل منتظرم. در ناامیدی مطلق برای اینکه دیده شوم. ارزشهایم شمرده شوند و کسی جایی به خودش بگوید: چه خوب بود وقتی که بود. اما هیچ خبری نیست و غرق میشوم در این اندیشه که: چرا زندگی از دستانم اینقدر سُر میخورد؟
بلند میشوم و سه ست ۲ دقیقهای حرکت پلانک میزنم. ساعت ۹:٠۷ دقیقه شب است. فرحان رفته پیش مامانش. آماده میشوم تا بخوابم و این تولد قطعا تراژدیست.
پنجرهای که باز است مرا تا آسمان، تا ماه، تا تو نمیبرد و این موسیقی که روی صحنه است موسیقی فصل مینیمال قصه است. فصلی که در سکوت فرو رفته است و تردید جای خود را به ایمان داده است. فصلی که لبخند از جنس پلاستیک و امید از جنس آب است. این پنجره به هیچ جا باز نمیشود و پشت آن دیوار سیمانی قرن است و رویاها و کودکیام لابهلای آن مدفون شده است.صدای رگبار ااما از بیرون میآید و باران بوی لبخند تو را گرفته و زمین خیس یادگار لحظههای با هم بودنمان شده است. میترسم.میترسم از اینکه باد تو را برده باشد و من بی هوا و زمین در انتظار بیهودهای باشم که خودم از آن بیخبر باشم. میترسم تو از آغوش من رمیده باشی و من بیخبر مانده باشم. تنها راه نجات صبر است و زیبایی. باید به زیباییات بیاندیشم و به انحنای گردنت، به شکل موجه دستانت، کشیدگی ابروانت و اندوه شفافی که در نگاهت هست. باید دلم را از لابهلای موهایت بیرون بکشم و دستانم را در دایره هوس انگیز سینههایت دفن کنم و متصل شوم به بندِ اولِ انگشتِ کوچکِ دستِ چپت و به زیباییات و به این حقیقت سرخ که زندگی بدون تو یک ترس بزرگ است.
یادداشتک ۱ ) من از چیزی که نامش زندگیست میترسم ...
یادداشتک ۲) عاشقانههایم را با دندان نگه داشتهام
این روزها نمیدانم چهکارهام.حساب خودم با خودم را از دست دادهام. به هیچ چیز امیدی ندارم و اندک دلخوشیای حتی ندارم . از قبل ضعیفترم و گردی از ناامیدی در هوای درونم پاشیدهاند . هر چقدر سنم بالاتر میرود در اداره امور مربوط به خودم ضعیفتر میشوم.هر مدل تغییری هم که به ذهنم میرسید را هم امتحان کردم اما یک چیزی انگار دست نخورده باقی مانده که حالم را بد میکند . فاصلهام با آدمها چندین برابر شده است و به هیچ بنی بشری احساس نزدیکی نمیکنم . خودم را هم نمیتوانم از بندی که در آنم برهانم. تسلیم شدهام . تسلیم محض. آن روحیه مبارزه طلبیام را از دست دادهام . فهمیدم نمیشود. فهمیدم نمیتوانم و به خودم دروغ میگویم که این طوری که هست بهتر است.
آدمیزاد هر چه بیشتر تقلا میکند برای خوشبختی، خوشبختی بیشتر از او فرار میکند. تیرهام .. تارم ... و ابرهای همه عالم شب و روز در دلم میگریند .
یادداشتک 1) هر جا که میروم تو را با خودم میبرم...
ماجرا این است که خودم هم نمیدانم دیگر که چه میخواهم. آیا خودم را انتخاب کنم که میرود و تنها مسئول رویاهای خودش است یا همین زندگی پر مناسبت را که مسئولیتش را بر دوشم گذاشتهاند؟ هیچ نمیدانم راه سعادت و رضایت چیست.هیچ کس را به خود نزدیک نمیبینم و فکر میکنم در سیارهای دیگر،در حالیکه چشمانم را بستهام با دیگران زندگی میکنم. مثل آدم کوری که در میان آدمیان به رفت و آمد و زندگیست مشغولم.درون ذهنم اما تنهایم و با هیچ کس رابطهای ندارم. نمیدانم از افسردگیست یا اضطراب اما هیچ احساس قرابتی با آدمها ندارم. زمانم غالبا به بطالت میگذرد و انگیزهای برای هیچ فعالیتی ندارم.شاید مُردهام و خودم خبر ندارم.نمیدانم...
دچار فاجعهای هستم که از آن بیرون آمدنش سخت شده.گاهی از آرامش و شادی حتی میترسم و به فاجعهام پناه میبرم. دوست دارم پرندهای بودم که میتوانستم به آسمان و ابرها پر میزدم و تنها نگرانیام بارانی باشد که بی هوا بر سرم میریزد و چه خوشایند است آن زمان رفتن به درون پرهایم و نوک زدن به شاخهای که انتهایش نور است ...
یادداشتک ۱) در معرض تصمیمی جدی هستم ..
یادداشتک ۲) و روزها که چقدر کش دارند ...
همه چیز عوض شده است و هیچ چیز تکان نخورده است. پارادوکس عجیب این روزهایم. خودم را در یک منطقه امن قایم کردهام و در عین حال هیچ امنیتی ندارم. خودم را با یک منطق بی منطق قانع کردهام و منتظرم. اما نمیدانم منتظر چه؟ میخواهم ببینم آخر قصه چه خواهد شد و خوب میدانم آخر قصه هیچ نخواهد شد.خودم را سپردهام به یک تسلسل بی رمقِ رو به زوال و برای ذرهای خوشحالی و خوشبختی دست و پا میزنم . میخواهم معنای "رضایت " را کشف کنم. میخواهم این حفرهای که درون زندگیم دارم را بشناسم. میخواهم آن را ببینم و با آن کنار بیایم اما بلد نیستم. امیدی به پر شدن حفرهام ندارم اما از بودنش دیگر فریاد نمیزنم . خودم را با حفره ام میشناسم. خودم را درون حفرهام میبینم و گاهی حتی درون حفرهام با خودم حرف میزنم و در آغوشش میخوابم . فکر می کنم زندگی همین است. همین است که بتوانی با حفرههایت همآغوش بشوی و خودت را در کمال احترام سر ببری و پیکر بی سَرَت را با خودت به سر کار ببری، به تنهاییات بروی و در موسیقی نرم خاطرهها و تصاویر، خودت را به خواب بزنی .
کجاست راه؟ اصلا راهی هست؟ نمیدانم . دارم از ندانستن خفه میشوم و زندگی در کنار مردم برایم سخت شده است. فکر میکنم برای زمین مضر هستم. آدمی عجیب با ظاهری معمولی و مسایل معمولی و قصه ای معمولی اما دور، مه زده، تنها و رو به افول.
جانم به شما بگوید گاه میدانیم که راه چیست، چاره کجاست اما انتخابش نمیکنیم تا در یک پناهگاه روانی همه علتها را به گردن انتخاب نکردنمان بیاندازیم. تا همیشه یک گزینهای باشد که به خودم بگویم اگر چنان میکردم چنان میشد. میخواهم حسرت راهی که نرفتهام را تا ابد با خودم در میان بگذارم تا رویاهایم را از دست نداده باشم.
یادداشتک 1 ) جایی را جز اینجا ندارم. زندگی بیرون از آینه ها زرد است ...
یادداشتک 2 ) چقدر حادثه، چقدر اتفاق، چقدر چیزهای عجیب ...
مرگ برای من همین است . همین تصویر سراسر سفید پوشیده شده از برف با تک درختی تنها در نقطه طلایی آن . تصویری که در عین شکوه، غمگین است و ابدیت را تداعی می کند . در روزگاری که دلهامان و روحمان تکیده شده در برف سالیان. به انتظار خورشید . به انتظار گرمایی که امید بدهد از روزهایی که قرار است بیایند و هیچ وقت نمی آیند . در روزهایی که دستهامان به دنبال دست آشنایی می گردد تا همه چیز را با آن قسمت کنیم و گله نکنیم از علاقه ها و عشق هایی که بخار شدند بر شیشه های نازک دلمان . آدمیزاد همین است. مسئول، گرفتار و عاشق . ترکیبی بی معنا و جدا از یکدیگر . ترکیبی که هیچ وقت با یکدیگر چفت نمی شوند و تکلیفمان را روشن نمی کند که کجای راه ایستاده ایم . به کجا قرار است برویم و آینده چه خواهد شد . دلم گرفته است و میدانم تنهایی راهی ست که جز به دروغ نمیتوان آن را طی کرد . دروغی که نامش صبر است ، نامش امید است . به چه ؟نمیدانم ... به هیچ . به یک هیچ بزرگ یا به یک حفره و گودال تاریک که فقط باید در آن چشمها را بست و با تمام توان فریاد زد .با گلویی فشرده فریاد زد تا شاید صدایم برسد به ستاره ای دور. به حقیقت زردی که نامش جهان است ، نامش زندگی ست ...
حال و هوای تو فرق دارد . هر چه را که اینجا بنویسم از عمق دیگریست . و حالا میخواهم از رفتن تو در اینجا بگویم.که چه اندازه مرا ویران ساخت ... و حالا هیچ شبیه آن مرد قبل نیستم . همان مرد برادر مردهای که غمگین بود اما تو را داشت، که دور بود اما تو را داشت ، که نبود اما تو را داشت ، که نمیخندید اما تو را داشت . تو را داشتن مهمترین فعل من بود و قلبم جز این دستور زبان دیگری را بلد نبود. فقط میدانست تورا داشتن یعنی چه . آنقدر گاهی غرق در معنای یک چیز هستیم که درکی از معنای آن نداریم . من تا تو را داشتم ، تو را داشتن را نمیدانستم . اما حالا که رفتهای ، بد جور میدانمش... وقتی میبینم تمام قسمتهای زندگیام وصل به همین تو را داشتن بوده میفهمم که هیچی از با تو بودن نمیدانستم . زندگیاش میکردم اما نمیدانستم معنایش چیست . تو در قله باورهای من نشسته بودی و من در کوهپایهها اسیر زمین بودم. بعد یهو تو ناپدید شدی . پایت لیز خورد و از قلههای زندگی من فاصله گرفتی. نمیدانم به کجا رفتی. پرواز کردی انگار. چمدانت را بستی، بلیطت را خریدی و یک روز آمدی و گفتی : من دیگر باید بروم و درست در همان لحظه با تو بودن برایم معنا شد. درست در همان ثانیه اول فهمیدم که چه آواری از پس کوهها بر سرم ریخته شد. من نمیدانستم با تو بودن را ... نبودنت ، بودنت را معنا کرد.
یادداشتک ۱ ) چقدر حرف دارم برای زدن. هزار سال انگار گذشته است.
آينه ي عزيزم سلام
حالا ديگر فقط خودمان مانده ايم . نگاه كن ، هيچ كسي نيست ، هيچ صدايي نمي آيد . طوفان زد ، استكانها افتادند ، پنجره ها از قاب خود پرواز كردند ، پرنده ها كوچ كردند و ديگر صدايي به جز سفير باد سرد و سكوت نمي آيد . نگران نباش ، نترس . ما با يكديگر خواهيم بود . حتي اگر قرارمان با جهان همين تنهايي بي دليل باشد . ببين ، دستم را كه بالا ميبرم تو هم دستت بالا ميرود ، وقتي ميخندم تو هم ميخندي ، وقتي گريه ميكنم ، تو هم اشكهايت سرازير اين شيشه ميشود . اما يادت باشد تو اگر بروي من نميروم .. ميمانم .. ما با يكديگر قرار مقدسي داريم . ..
آينه ي عزيزم ، نترس . ايمانت را به خورشيد و به آرامش در طوفانهايمان از دست نده . تو تكه ي سرشار اين جهان پر دردي . دنبال كسي نباش ، خودم كس ت ميشوم . خودم برايت شعر خواهم سرود ، خودم صبر را بهت خواهم آموخت . اگر از من جهان را در سه حرف بخواهي من آن سه حرف را همين ميدانم : ص ب ر . آينه ي مهربانم يقين دارم جهان زير و رو خواهد شد و از رد پاهاي ما ، درختاني مي رويند كه تا ابد ميشود آنها را در آغوش كشيد .
آينه ي عزيزم ، دلم برايت تنگ شده ااست ... يادت مي آيد ؟ من و تو نيز روزي جوان بوديم ..چه پرنده ها كه از دهانمان به پرراز در نيامدند ، چه شعرهايي كه در دستان يكديگر ننوشتيم .. چه راه هاي بلندي كه با هم طي نكرديم و چه اشك هاي شوري كه در كنار هم نريختيم ... آينه ي عزيزم يادت بخير ، يادم بخير ... به قول اون شاعر كه گفت چه كسي ميخواهد من و تو ما نباشيم ، خانه اش ويران !
اما من و تو كه اهل نفرين نيستيم .. به خانه ي آن بنده ي خدا چه كار داريم ... خانه ي ويران كه خانه نيست .. من و تو كه نميتوانيم خانه مان را روي خانه ي ويران آن كس كه نميخواهد من و تو ما بشويم بسازيم ... خانه ي من و تو جاي ديگري ست . نميدانم كجا ؟ اما يك جاي ديگر است . من روي كاناپه ام دراز كشيده ام و دارم از زير سقف خانه ستاره ها را ديد ميزنم ... تو هم بخار زمستان را از پيشاني عرق كرده ات پاك ميكني ... كتري آب هم در حال جوشيدن ... چاي آماده ، اما استكانهامان را باد انداخته و شكسته است ... ميز هم آن طرف پارچه ي سفيدش را كفن زندگي من و تو كرده است ... چاي هم سرد ميشود ...
يادداشتك ١) آينه عزيزم
يادداشتك ٢) ديوانگي شاخ و دم ندارد ... همين است
باد كه لاي برگهاي درختان خيابان مي وزيد ، من به سيگارم پك ميزدم و در خيالم با چراغ برق كوچه حرف ميزدم .. يادم آمد به شبي ، به شبهايي كه توي آغوش تو ، به صداي ماشين هايي كه از دور پر گاز ميرفتند گوش ميدادم ، به آدمهاي درون آنها ، به شبشه هايي كه تا نصفه پايين كشيده شده اند و تن هايي كه غرق تمناي آرامش رختخوابي هستند كه قرار است گواه عشق و خاطره هاشان باشد ... اما يادم آمد كه من چقدر خشمگينم و چقدر هنوز جانم ناسالم است از زخم ها ، دردها ، خاطره ها .. و چقدر اين دنيا و آدمهايش را نميخواهم .. و چقدر دلم ميخواهد ميخي كه تا نصفه در گوشت پشتم فرو رقته را در بيارم و آن را بكوبم به تنه ي همان درختي كه باد برگهايش را مي رقصاند ... و چقدر دلم ميخواهد بروم .. فقط بروم تا مرگ .. و با مرگ فدم بزنم و با مرگ آواز بخوانم و با مرگ بميرم و با مرگ بروم تا هميشه ... اي كاش اين مردمان نامردم را ميشد به لختي از بر و روي زمين بركنم و به جاي آنان مشتي دانه بر زمين ميريختم و با اشكهايم آنان را آب ميدادم .. تا بزرگ شوند و سبز كنند اين دنياي نامروت زرد كم حال را .. اي كاش دستانم توان اين را داشت كه گريبان خداوند را ميگرفتم و سر انگشتانش را بر ديواره ي سياه اين جهان مي كشيدم تا كمي نور بتابد .. تا كمي عشق ، تا كمي مروت ...
باد كه لاي برگهاي درختان خيابان وزيد يادم آمد كه چه اندازه تنهايي ام بزرگ است ...
يادداشتك ١) نوشته هاي كوتاه اما دراز ...
آن خیابان دراز نبود .. تو اما انگار آن طرف خیابان یک میلیون سال نوری از من فاصله داشتی .... فاصله ها فاصله نبودند ، قوانین زمین و فیزیک جا به جا شده بود ... دستهایم را به صورت می کشیدم .. درخت صنوبری آن ته کوچه ایستاده بود و قامتش تا خورشید می رسید انگاری ... برگهای بنفش بالای سرش روییده بودند و زنانگی صورتش از یک میلیون سال نوری هم احساس می شد .. چند قدم به پیش ، چند قدم به عقب .. هی می رفتیم ، هی برمیگشتیم ... هیچ راهی برایمان نبود .. فقط فاصله بود فاصله فاصله ...
نگاهت می کردم ، ریشه هایت در خاک میدان هفتم تیر ماه نبود ... ریشه هایت در میان باد تکان می خوردند .. ریشه هایی که از آن من نیست .. ریشه هایی که به آب و خاک و خورشید و زمین گره خورده اند ... تو می رفتی ، نگاهت می کردم .. قدمی به جلو ، بر می گشتم .. بودی ، دوباره قدمی به جلو ، بر می گشتم ، هنوز بودی ... باد وزید .. شالت در میان باد ها رقصید ، قدمی به جلو ، برگشتم ، دیگر نبودی ... باد تو را با خود برده بود ...
یادداشتک 1 ) یادمان باشد ...