هوالمحبوب:
برایم خوراکی فرستاده بود.حلوای خانگی و کیک و شیر و آبنبات و ...
زنگ زده بود که توضیح دهد هر کدام را کجا به نیت من از سفره حضرت رقیه و ابوالفضل و زینب (س) ِ فلان روضه برداشته و تبرک است و فلان سوره را بخوانم و پشت بندش بخورمشان محض نظر کردن خداوند به دل و خواسته ام...!
حالم خوب نبود و سعی میکردم از کلمات و جملات کمتری استفاده کنم که حالم را هویدا نکند و به "چشم" و "مرسی" و "باشه" بسنده میکردم که گفت:"برات شمع روشن کردم سر سفره حضرت رقیه که انشاالله اگر حاجتت روا شد و حال دلت خوب شد تا سال دیگه خودت بیای سر همون سفره و شمع روشن کنی..."
باید زود خداحافظی میکردم و تلفن را قطع، که از صدای بغض آلود و فین فین کردنم نفهمد گریه میکنم و پاپیچم شود که چه شده.برای همین گفتم :"انشالله اگه حاجتم روا شد زحمت شمع روشن کردنش با خودت..."
و زود کار را بهانه کردم و خداحافظی کردم و نگفتم حاجتم تمام شدن زندگی ام و نفس کشیدن است و زل زدم به بیرون از پنجره و یک ریز و آنقدر که از نفس بیفتم خواندم "دعا بکن که همین لحظه منفجر بشود .... برای قلب فشار چهل تنی سخت است!" و هی دعا کردم ....!
الــــی نوشـــت:
یکـ) نمیدونم اینکه بعد از اینکه کامنتدونی رو بستم تعداد آدمهایی که حرف میزنند بیشتر شده،خوبه یا بد؟! حتی نمیدونم کار خوبی کردم یا نه .ولی میدونم بستن کامنتدونی ربطی به این نداره که دوست ندارم کسی حرف بزنه یا نظر بده یا برام مهم نیستید که گوش بدم.بذارید به حساب دلایل شخصی و کمی خودخواهی.همه ش رو میخونم و حس میکنم تک تک حرفاتون رو.حرفهاتون را در بالای وبلاگ در قسمت"تماس با من" برایم بگید،گوش میدم.همین!
دو ) یک کانال شعر خوب در تلگرام که شعرهایش دوست داشتنی ست. از دستش ندهید >>> @ermiapoems
هوالمحبوب:
درد من عشق است درمانم «حسین» ...
دین من عشق است، ایمانم «حسین» ...
با الــفبـــــای جـــنـــون بــر دفتــــــرم ...
می نویسم «عشق»،میخوانم «حسین»...
شمایی که مردتان سیاهپوش محرم میشود حسرت برانگیزید.آنقدر که بنشینم نگاه کنم و حسودی ام بشود که شب اول محرم لباس مشکی مردتان را اتو میکنید و عطر میزنید و از جا لباسی آویزان میکنید.
آنقدر که حسودی ام بشود که لباس مشکی مردتان را بو میکشید و برای استجابت دعاهایتان به آن دخیل می بندید و آیت الکرسی میخوانید و به آن فوت میکنید.آنقدر که حسودی ام بشود وقتی مشتاقانه داوطلب بستن دکمه های لباس مشکی مردتان میشوید و یقه اش را مرتب میکنید و شال سیاه به گردنش میپیچید.
انقدر که حسودی ام بشود «ان یکاد» برایش میخوانید و بغض میشوید از اشک وقتی نگاهش میکنید.آنقدر که حسودی ام بشود شانه به شانه مردتان هیئتی میشوید.آنقدر که حسودی ام بشود وقتی خسته آمد خانه و لباس عوض کرد، رد دست های مردتان را روی سینه ی لباس می بوسید و اشک میشوید.
شما که مردتان سیاهپوش محرم میشود حسرت برانگیزید،آنقدر که حسودی ام بشود لباس سیاه مردتان را از غبار و عطر خستگی سینه زنی و زنجیر زنی می شویید و حسین را به رد عشق روی لباس مشکی مردتان قسم میدهید...
آنقدر که حسودی ام بشود به زیارت نگاهتان روی حَرَم لباس مشکی مردتان...
شما که مردتان سیاهپوش محرم میشود حسرت برانگیزید وخدایی نکرده نکند قدرش را ندانید و مرد سیاهپوشتان را طواف نکنید وقتی این همه خوشبختید و خدا این همه دوستتان دارد و من خودم تک و تنها این همه حسودی ام میشودتان ...!
الی نوشت:
حرفهایتان را برایم در بالای وبلاگ در قسمت"تماس با من" گوش میدهم...
هوالمحبوب:
ایــن پرچـــم سیاه ،همین بیـرق و عَلَم
حاکی ست با همیشــه فضا فرق میکند
یک راست می روم سر اصل ِ مصیبتم
آقـای مـن! عزای شما فرق می کند ...
مُحَرَم ِ من با مُحَرَم ِ تمام آدم های روی زمین فرق میکند.مُحَرَم ِ من پر از حسین حسین خواندنی ست که شناسه اش با تمام شناسه های دنیا فرق میکند.عزادار حسین میشوم و در دل عشق زمینی حسین را به وجود ملکوتی حسین پیوند میزنم و بغض و درد و عشق و تمنا قورت میدهم...!
مُحَرَم که میشود می نشینم روبروی بیرق سیاه عزادارن ِ حسین و به یاد اولین مُحَرَمی که دلباخته ی "اویم" شدم و از غصه و عشق و درد کوه آتشفشان بودم و می لرزیدم از پا به خیمه ی حسین گذاشتن ،اشک میریزم.
حسین او را به من داد درست همان لحظه که روبروی خیمه اش نشسته بودم و میگفتم این چه امتحانی ست و نکند دل در گرویش بدهم و خسر الدنیا و الاخره بشوم و التماس ها به حسین کردم محض حسین بودنش و خواستم از "او"یم توبه کنم بس که دلدادگی طاقتم را طاق کرده بود و دل کندنش را نمی توانستم و یا حسین گفتم و گمانم معامله کردم تمام زندگی ام را محض داشتن و خواستنش...
محرم برایم "او"ست درست وقتی یک سال گذشت از محرمی که خدا "او" را در دامنم نهاد و گفتمش من پایان باز این دلدادگی را تاب ندارم و چهل شبِ محرم زیارت عاشورا نذر کردم محض دل کندنم و هر شب درست وقتی غرق "و ان یثبت لی عندکم قدم صدق فی الدنیا والاخره "خوانندن بودم اسمش روی گوشی همراهم می افتاد و برایم شعر میشد و هیجان و ذوق از روضه و هیئت بودنش و برایم شعر ردیف میکرد و من با اشک بقیه ی زیارت عاشورا را آرام زمزمه میکردم و به دامان حسین چنگ میزدم که از دلم بیرونش کند و به زبان قربان صدقه ی شعر شدنش میشدم و "خدایا بی اثر باشد ...!" نثارش میکردم و تا او برسد خانه و خستگی در کند اشک میشدم و هق هق تا خدا و حسین کمکم کنند از درد عشقی که به آن دچارم و تمامی ندارد...
محرم برایم "او" ست که سومین مُحرم درست شب عاشورا از داغ سال پر از دردی که بر دلم نشسته بود حسین را گفتم که بس است این همه درد و عشق و درست وسط جاده بغضم را شکست محض رنگ باختن تمام بخشیدن ها که الی تمام کن این قصه را و حسین را قسم دادم به حسینی اش که دلم را هرطور که میتواند حتی با مرگ هم شده آرام کند...!
"او" یم نمیداند مُحَرَم که میشود من دلم کربلاست..."او" یم نمیداند چقدر بی قرارش میشوم و نمیداند چطور مینشینم به خلوت با حسین و خدای حسین که تمام حرف های تمام محرم هایم را نشنیده و ندیده بگیرند و "او" یم را به من باز سپارند که نمیدانم چه سِری ست که هر چه پیشتر میشود بیشتر میشود این همه دلدادگی و بی قراری ...
"او"یم نمیداند وقتی سیاه پوش حسین میشود هزاربار خدا را برای حسین ی بودنش شکر میکنم و سیاه پوش شدنش را نذر و بدرقه ی اجابت تمام دعاهایم میکنم."او"یم نمیداند همه ی داشتن و نداشتنش را من از آن درد دل اولین محرم دارم با حسین ی که قسمش دادم وقتی درد میدهد و عشق صبر و طاقتش را بدهد برای آخری سپید. که دلفریبی زلیخا و جاه و مکنتش را هم که نداشته باشم صبرش را به جان میخرم حتی به قیمت ورد زبان مردم شدن و نسیان یوسف و آوارگی ، وقتی حسین و خدای حسین پای دلدادگی ام را انگشت زده اند درست چندمین شب محرم وقتی به گلوی غرقه به خون علی اصغرش دخیل بستم منی که نوزاد شیرخواره اش را می میرم و تمام "روز علی اصغر" آیت الکرسی نذر نگاه و تنفس شیرخواره ها میکنم.
محرم که میشود دلم برای لب های خشکیده و تیر گلوی علی اصغر می رود...برای کمر خمیده ی زینب...برای مَشک ِ عباس ...برای چشمان بی قرار حسین و آنقدر حسین میگویم و میخوانم که از نفس می افتم و هیچ کس نمیداند چه میکشم تا طلوع صبح تاسوعا و غروب عاشورا و "اللهم ارزقنی شفاعه الحسین یوم الورود .." سر میدهم و "سوزنم گیر میکند روی "ثبت لی قدم صدق..."و کمرم تیر میکشد برای بار سنگین روی دوش زینب وقتی تنها الی ای بیش نیستم و التماسش میکنم که رو سیاهم نکند...
الی نوشت :
یکـ) آقای من! عزای شما فرق میکند.آقای من عزای شما خود ِ دلدادگی ست و کجای دنیا دیده اید این همه اشتیاق و بی قراری برای رسیدن به درد آورترین شب و روزی که با خون تمام شد ؟ آقای من! تو را به قرمزی روز ِ عاشورا و سیاهی شام غریبانتان ،مرا بخود وانگذارید و نگاه و دستتان را از پشت سرم برندارید که من به خودی خود ضعیف تر از این حرفهام که یک تنه تاب بیاورم،خب ؟
دو) التماس دعا...
سهـ) درج نظرات و کامنت هایتان را در "تماس با من" اون قسمت بالای وبلاگ ،به گوش جان میخریم :)